عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۱
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۴
ای وزیری که گر ز کلک تو ابر
داشتی مایه در چکانیدی
گر عیال کف تو گشتی آز
از گداییش وارهاندی
بر تو گر نیستی مدار جهان
چرخ گرد جهان نگردیدی
دوش گفتند درد پایی هست
خواجه را کاش بنده نشنیدی
درد چشمش اگر امان دادی
آمدی پای خواجه بوسیدی
به سرو دیده آمدی پیشت
دیده بر پای خواجه مالیدی
دیده خویش را دوا کردی
درد پایش به دیده بر چیدی
داشتی مایه در چکانیدی
گر عیال کف تو گشتی آز
از گداییش وارهاندی
بر تو گر نیستی مدار جهان
چرخ گرد جهان نگردیدی
دوش گفتند درد پایی هست
خواجه را کاش بنده نشنیدی
درد چشمش اگر امان دادی
آمدی پای خواجه بوسیدی
به سرو دیده آمدی پیشت
دیده بر پای خواجه مالیدی
دیده خویش را دوا کردی
درد پایش به دیده بر چیدی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۶
ز دور دایره این محیط پرگاری
نصیب من همه سرگشتگی است پنداری
نشستهام به کناری چو چنگ سر در پیش
فتاده در پس زانو و میکنم زاری
در آتشم چو زر از دوستان قلب دو رو
ز بی زری همه از من نموده بیزاری
ز بی زری است اگر چون چراغ بی روغن
زمان زمان نفسی میزنم به دشواری
برای تلخی عیش حسود و شادی دوست
کنم به خون چو قدح رنگ چهره گلناری
عزیز مصر وجودم، نیم اسیر کسی
درین دیار از اخوان چرا کشم خواری
نصیب من همه سرگشتگی است پنداری
نشستهام به کناری چو چنگ سر در پیش
فتاده در پس زانو و میکنم زاری
در آتشم چو زر از دوستان قلب دو رو
ز بی زری همه از من نموده بیزاری
ز بی زری است اگر چون چراغ بی روغن
زمان زمان نفسی میزنم به دشواری
برای تلخی عیش حسود و شادی دوست
کنم به خون چو قدح رنگ چهره گلناری
عزیز مصر وجودم، نیم اسیر کسی
درین دیار از اخوان چرا کشم خواری
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۷
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۶۰
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۶۲
سپهرا من از شادیت غارغم
مرا چون توانی که غمگین کنی
ندارم ز تو هیچ امید و بیم
اگر مهر وزری و گر کین کنی
نه میخم که بندم به پیشت کمر
بدان تا مرا کام شیرین کنی
نه نرگس که آرم به تو سر فرو
بدان تا مرا تاج زرین کنی
اگر خانهام را چو ایران خویش
به خشت زر و نقره تزیین کنی
ز بدرم اگر چار بالش نهی
ز شکل هلالم اگر زین کنی
نخواهم به پیش تو گردن نهاد
اگر طوقم از عقد پروین کنی
نمیارزدم این تنعم بدان
که در آخرم خشت بالین کنی
مرا چون توانی که غمگین کنی
ندارم ز تو هیچ امید و بیم
اگر مهر وزری و گر کین کنی
نه میخم که بندم به پیشت کمر
بدان تا مرا کام شیرین کنی
نه نرگس که آرم به تو سر فرو
بدان تا مرا تاج زرین کنی
اگر خانهام را چو ایران خویش
به خشت زر و نقره تزیین کنی
ز بدرم اگر چار بالش نهی
ز شکل هلالم اگر زین کنی
نخواهم به پیش تو گردن نهاد
اگر طوقم از عقد پروین کنی
نمیارزدم این تنعم بدان
که در آخرم خشت بالین کنی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۶۳
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درموعظه و پند
سرای خانه گیتی که خانه دودراست
در دو اساس اقامت منه که رهگذر است
تو کدخدایی این خانه میکنی، غلطی
تو را مقام اقامت به خانه دگر است
مجال عمر تو چندانکه میشود کمتر
تو را امید فزون است و حرص بیشتر است
به اسمی و علمی از دو عالمی قانع
اگر چه خود تو برآنی که عالم این قدر است
شود درست عیارت ز آتش فردا
اگر چه کار تو امروز راست همچو زر است
منازل سفرت دور و راه رفتن توست
ولی نه مرکب راهت نه سفره سفر است
ز جهل دامن درکش، به علم دین پیوند
که جهل خار ره دین و علم بارور است
تو فکر تیر و تبر میکنی به قصد کسان
مکن که ناوک تیر ضعیف کارگر است
به شرع اگر چه حلال است در مروت نیست
هلاک صید که او نیز چون تو جانور است
چه رحمت و شفقت در دل آید آنکس را
که در دلش همه تیر است و در سرش تبر است
ملک نهاد فقیر از ملک نژاد، به است
به پیش من ملک آن است کو ملک سیر است
سرای و باغ، چو بی کدخدا بخواهد ماند
گل و بنفشه مرست و سر او باغ مرست
مشو ز حادثه ایمن که از فلک تا حشر
روان به ساحل گیتی قوافل حشر است
ز رفتن دگران پند جونه از ناصح
حقیقت سخن این است و غیر آن سمر است
به گردن همه تیغ اجل در آمده است
سبک سری که ز شمشیر مرگ بر حذر است
خدنگ چار پر مرگ باز نتوان داشت
هزار تو اگرت درع و جوشن و سپر است
به پای دار طریق قیام لیل چو شمع
که نور طلعت شمس از کرامت سحر است
تو روزی از در آنکس طلب که هر روزت
به قرص گرم خورشید آسمان وظیفه خوراست
سیاه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
بقای صبح کم آمد چرا که پرده در است
به خاک بر سر و چشم، سیر، به که به پا
که هر کجا که بران پا نهند چشم و سراست
صدت حدیث و خبر بر دل است ازین معنی
ولی دلت همگی زان حدیث بیخبر است
چو آفتاب زهر ذره میشود لامع
فروغ صبح حجابی که هست در سحر است
تو را ز خاصیت آفتاب چیست خبر
به غیر از آنکه از انوار دیده بهرهور است؟
درین سرا چه کسی نیست کز غمی خالی است
به قدر خویش همه کس مقید قدر است
ز سوز سینه لب بحر روز و شب خشک است
ز آب دیده رخ ابر صبح و شام تر است
زنار ناله شنو اشک آتشش بنگر
که خون همی جهد و ظن مبر که آن شرر است
چه شد که باد صبا خاک میکند بر سر
برادریش گرامی مگر به خاک در است؟
اگر نه خاک زمین را مصیبتی سنگی است
چراش اینهمه خونهای لعل در جگر است؟
بیا و یک نظر اعتماد کن در خاک
که خاک تکیهگه خسروان معتبر است؟
کنار خاک مقام بتان موی میان
کلاه لاله مثال شهان تا جور است
سری که بر سپر آفتاب میسایید
به زیر پای وحوش و سباع بی سپر است
به تخته بند مقید چو قد شمشاد است
به خاک تیره فرو رفته روی چون قمر است
کجا شدند بزرگان نامور امروز؟
نشانشان به جهان در نه نام، نی اثر است
وفا مجوی که این امهات و آبا را
نه مهر مادر بر ما، نه رحمت پدر است
درین پدر شفقت نیست، ورنه کردی رحم
برآنکه گفت اینم خلف ترین پسر است
نجیب دین محمد، محمدبن حسین
که در دیار وجود او به جود مشتهر است
چراغ روشن او تا نشاند باد اجل
به دود کرده سیه دوده ابوالبشر است
ز آب دیده مردم ترست دامن خاک
چنانکه هر طرفش زابگیر بیشتر است
فلک بر آمده زین غم به جامههای کبود
جهان تشنه به سوگ بزرگ پر هنر است
کسی که بود برو بر فراز مسند ملک
مدار مملکت امروز بالشش مدر است
پناه ملک زکریا که لطف و قهرش را
طریق عقل و سیاست نتیجه نفع و ضرر است
پناه مملکت او بود درگذشت کنون
امید ملک بدین خواجه ملک سیر است
مدار مرکز اسلام شمس دولت و دین
که اختیار وجود و خلاصه بشر است
ز آسمان خرد انجم معانی را
ضمیر او به شب تار ملک راهبر است
هر آنچه در کفش آمد غریق بخشش گشت
چه شک درین که به دریا درآمدن خطر است
خدایگانا معلوم رای روشن توست
که بیوفاست حیات از وفات ناگزر است
بنای خاک بنایی است سخت سست نهاد
سرای عمر سرایی عظیم مختصر است
اگر چه عیش جهان است چو شکر شیرین
و لیک زهر هلاهل سررشته در شکر است
ترا به ملک سعادت قرار چندان باد
که در سرای قرار آن سعید را مقر است
در دو اساس اقامت منه که رهگذر است
تو کدخدایی این خانه میکنی، غلطی
تو را مقام اقامت به خانه دگر است
مجال عمر تو چندانکه میشود کمتر
تو را امید فزون است و حرص بیشتر است
به اسمی و علمی از دو عالمی قانع
اگر چه خود تو برآنی که عالم این قدر است
شود درست عیارت ز آتش فردا
اگر چه کار تو امروز راست همچو زر است
منازل سفرت دور و راه رفتن توست
ولی نه مرکب راهت نه سفره سفر است
ز جهل دامن درکش، به علم دین پیوند
که جهل خار ره دین و علم بارور است
تو فکر تیر و تبر میکنی به قصد کسان
مکن که ناوک تیر ضعیف کارگر است
به شرع اگر چه حلال است در مروت نیست
هلاک صید که او نیز چون تو جانور است
چه رحمت و شفقت در دل آید آنکس را
که در دلش همه تیر است و در سرش تبر است
ملک نهاد فقیر از ملک نژاد، به است
به پیش من ملک آن است کو ملک سیر است
سرای و باغ، چو بی کدخدا بخواهد ماند
گل و بنفشه مرست و سر او باغ مرست
مشو ز حادثه ایمن که از فلک تا حشر
روان به ساحل گیتی قوافل حشر است
ز رفتن دگران پند جونه از ناصح
حقیقت سخن این است و غیر آن سمر است
به گردن همه تیغ اجل در آمده است
سبک سری که ز شمشیر مرگ بر حذر است
خدنگ چار پر مرگ باز نتوان داشت
هزار تو اگرت درع و جوشن و سپر است
به پای دار طریق قیام لیل چو شمع
که نور طلعت شمس از کرامت سحر است
تو روزی از در آنکس طلب که هر روزت
به قرص گرم خورشید آسمان وظیفه خوراست
سیاه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
بقای صبح کم آمد چرا که پرده در است
به خاک بر سر و چشم، سیر، به که به پا
که هر کجا که بران پا نهند چشم و سراست
صدت حدیث و خبر بر دل است ازین معنی
ولی دلت همگی زان حدیث بیخبر است
چو آفتاب زهر ذره میشود لامع
فروغ صبح حجابی که هست در سحر است
تو را ز خاصیت آفتاب چیست خبر
به غیر از آنکه از انوار دیده بهرهور است؟
درین سرا چه کسی نیست کز غمی خالی است
به قدر خویش همه کس مقید قدر است
ز سوز سینه لب بحر روز و شب خشک است
ز آب دیده رخ ابر صبح و شام تر است
زنار ناله شنو اشک آتشش بنگر
که خون همی جهد و ظن مبر که آن شرر است
چه شد که باد صبا خاک میکند بر سر
برادریش گرامی مگر به خاک در است؟
اگر نه خاک زمین را مصیبتی سنگی است
چراش اینهمه خونهای لعل در جگر است؟
بیا و یک نظر اعتماد کن در خاک
که خاک تکیهگه خسروان معتبر است؟
کنار خاک مقام بتان موی میان
کلاه لاله مثال شهان تا جور است
سری که بر سپر آفتاب میسایید
به زیر پای وحوش و سباع بی سپر است
به تخته بند مقید چو قد شمشاد است
به خاک تیره فرو رفته روی چون قمر است
کجا شدند بزرگان نامور امروز؟
نشانشان به جهان در نه نام، نی اثر است
وفا مجوی که این امهات و آبا را
نه مهر مادر بر ما، نه رحمت پدر است
درین پدر شفقت نیست، ورنه کردی رحم
برآنکه گفت اینم خلف ترین پسر است
نجیب دین محمد، محمدبن حسین
که در دیار وجود او به جود مشتهر است
چراغ روشن او تا نشاند باد اجل
به دود کرده سیه دوده ابوالبشر است
ز آب دیده مردم ترست دامن خاک
چنانکه هر طرفش زابگیر بیشتر است
فلک بر آمده زین غم به جامههای کبود
جهان تشنه به سوگ بزرگ پر هنر است
کسی که بود برو بر فراز مسند ملک
مدار مملکت امروز بالشش مدر است
پناه ملک زکریا که لطف و قهرش را
طریق عقل و سیاست نتیجه نفع و ضرر است
پناه مملکت او بود درگذشت کنون
امید ملک بدین خواجه ملک سیر است
مدار مرکز اسلام شمس دولت و دین
که اختیار وجود و خلاصه بشر است
ز آسمان خرد انجم معانی را
ضمیر او به شب تار ملک راهبر است
هر آنچه در کفش آمد غریق بخشش گشت
چه شک درین که به دریا درآمدن خطر است
خدایگانا معلوم رای روشن توست
که بیوفاست حیات از وفات ناگزر است
بنای خاک بنایی است سخت سست نهاد
سرای عمر سرایی عظیم مختصر است
اگر چه عیش جهان است چو شکر شیرین
و لیک زهر هلاهل سررشته در شکر است
ترا به ملک سعادت قرار چندان باد
که در سرای قرار آن سعید را مقر است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح سلطان اویس
ساقی زمان آذر و دوران بهمن است
خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است
در جام و آتش می، کن، تاملی
این اتحاد بین که میان دو دشمن است
زان جام برفروز دل تاب خورده را
کین تابخانه ایست کزان جام روشن است
گلگون می بیار که هیچ اعتماد نیست
بر خنگ آسمان که شموسست و توسن است
دست از عنان ابلق ایام باز دار
واندر پیش مرو که به غایت لگد زن است
بهمن به پشت مرکب جم گر نهاد زین
مرکب نگر که چون به سرسم زمین کن است
در آهن است رستم آتش کشیده تیغ
یعنی که روز رزم، سفندار و بهمن است
چو آتش است جامه زپولاد کرده آب
کاکنون ز قوس چرخ هوا ناوک افکن است
در تن ز باد برکه زره داشت در دمش
در بر کشیده چرخ ز پولاد دشمن است
خورشید ساخت آستر اطلس فلک
بارانی سحاب که از خز ادکن است
شد آسمان کبود ز سرمای ز مهریر
گرچه گرفته معجزهای زیر دامن است
بر کند دل ز باغ، در آتش نهاد خار
کایام تابخانه، نه ایام گلشن است
کاکنون به جای بلبل و آب و گل و سمن
هنگام آتش و می و مرغ مسمن است
تا کرده ابر آب دهان را ز دل سپند
افتاد راز او همه بر کوی و برزن است
زین پیش بود آب روان در تن چمن
واکنون روان روشنش افسرده در تن است
هر دم بپیچد آتش و نالد به سوز دل
وین ناله کردنش همه از چوب خوردن است
چون آتشش سزد که به آهن زنند سنگ
از حکم شاه هرکه بپیچیده گردن است
سلطان معز دین که جهان را جناب او
از حادثات چرخ، مقرست و مامن است
دارای ملک، شیخ اویس، آنک ذکر او
منسوخ کرده قصه دارا و بهمن است
آن سایه خدای که ظل ظلیل او
تا ممکن است بر سر عالم ممکن است
در سد باب فتنه گیتی سکندر است
در قلع قلب دولت دشمن تهمتن است
آیات فتح و نصر چو آثار صبحدم
در غره نواحی جیشش مبین است
با فیض دست با ظل او، بحر ممسک است
با درک طبع روشن از برق کودن است
سلطان عقل، تابع فرمان رای اوست
ز انسان که رای تابع قول برهمن است
ای داوری که دعوی پاکیزه گوهری
تیغ تو را به حجت قاطع مبرهن است
ارزاق خلق را کف دست تو مقسم است
اسرار غیب را دل پاک تو مخزن است
ابواب غیب اگر چه فرو بسته شد ولی
از شق خامه تو در آن خانه روزن است
تا هم غلامیت کند و هم کنیزکی
خورشید سالهاست که هم مرد و هم زن است
گردون شدست داخل ملک تو زان سبب
آنجا غزاله را حرم شیر، مسکن است
بادای سزای افسر و تخت آنکه پیش تو
چون شمع نرم گردن و آنکه فروتن است
باری ضعیف یافته آورده در میان
خصم ترا جهان که برو چشم سوزن است
رای تو آفتاب و ضمیر تو عین عقل
آن صورتی است روشن و این خود معین است
آمال را خطوط جبین تو مطلع است
آجال را حدود و حسام تو مکمن است
عنقای قاف قدر تو را، آنچه واقع است
بالای نصر طایر گردون نشیمن است
قدر تو بر سر آمد از این چرخ آبگون
قدر تو با سپهر چو با آب روغن است
خصمت اگر نه با کفن آید به درگهت
چون کرم پیله بر بدن خود کفن تن است
حلم تو را به حمله دشمن چه التفات؟
البرز را چه باک ز سنگ فلاخن است
هر کس که دیگ کین تو در سینه میپزد
از دست خویش کوفته خاطر چو هاون است
زان سان که بود در عربی مالک سخن
حسان که یافته مدد از لطف ذوالمن است
سلمان پارسی است، سلیمان و ملک نظم
زیر نگین طبع سخن پرور من است
تا از شعاع جام زراندود آفتاب
اطراف چار صفه ارکان ملون است
از عکس آفتاب دلت باد نور بخش
جامی که قصر چرخ ز نورش مزین است
خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است
در جام و آتش می، کن، تاملی
این اتحاد بین که میان دو دشمن است
زان جام برفروز دل تاب خورده را
کین تابخانه ایست کزان جام روشن است
گلگون می بیار که هیچ اعتماد نیست
بر خنگ آسمان که شموسست و توسن است
دست از عنان ابلق ایام باز دار
واندر پیش مرو که به غایت لگد زن است
بهمن به پشت مرکب جم گر نهاد زین
مرکب نگر که چون به سرسم زمین کن است
در آهن است رستم آتش کشیده تیغ
یعنی که روز رزم، سفندار و بهمن است
چو آتش است جامه زپولاد کرده آب
کاکنون ز قوس چرخ هوا ناوک افکن است
در تن ز باد برکه زره داشت در دمش
در بر کشیده چرخ ز پولاد دشمن است
خورشید ساخت آستر اطلس فلک
بارانی سحاب که از خز ادکن است
شد آسمان کبود ز سرمای ز مهریر
گرچه گرفته معجزهای زیر دامن است
بر کند دل ز باغ، در آتش نهاد خار
کایام تابخانه، نه ایام گلشن است
کاکنون به جای بلبل و آب و گل و سمن
هنگام آتش و می و مرغ مسمن است
تا کرده ابر آب دهان را ز دل سپند
افتاد راز او همه بر کوی و برزن است
زین پیش بود آب روان در تن چمن
واکنون روان روشنش افسرده در تن است
هر دم بپیچد آتش و نالد به سوز دل
وین ناله کردنش همه از چوب خوردن است
چون آتشش سزد که به آهن زنند سنگ
از حکم شاه هرکه بپیچیده گردن است
سلطان معز دین که جهان را جناب او
از حادثات چرخ، مقرست و مامن است
دارای ملک، شیخ اویس، آنک ذکر او
منسوخ کرده قصه دارا و بهمن است
آن سایه خدای که ظل ظلیل او
تا ممکن است بر سر عالم ممکن است
در سد باب فتنه گیتی سکندر است
در قلع قلب دولت دشمن تهمتن است
آیات فتح و نصر چو آثار صبحدم
در غره نواحی جیشش مبین است
با فیض دست با ظل او، بحر ممسک است
با درک طبع روشن از برق کودن است
سلطان عقل، تابع فرمان رای اوست
ز انسان که رای تابع قول برهمن است
ای داوری که دعوی پاکیزه گوهری
تیغ تو را به حجت قاطع مبرهن است
ارزاق خلق را کف دست تو مقسم است
اسرار غیب را دل پاک تو مخزن است
ابواب غیب اگر چه فرو بسته شد ولی
از شق خامه تو در آن خانه روزن است
تا هم غلامیت کند و هم کنیزکی
خورشید سالهاست که هم مرد و هم زن است
گردون شدست داخل ملک تو زان سبب
آنجا غزاله را حرم شیر، مسکن است
بادای سزای افسر و تخت آنکه پیش تو
چون شمع نرم گردن و آنکه فروتن است
باری ضعیف یافته آورده در میان
خصم ترا جهان که برو چشم سوزن است
رای تو آفتاب و ضمیر تو عین عقل
آن صورتی است روشن و این خود معین است
آمال را خطوط جبین تو مطلع است
آجال را حدود و حسام تو مکمن است
عنقای قاف قدر تو را، آنچه واقع است
بالای نصر طایر گردون نشیمن است
قدر تو بر سر آمد از این چرخ آبگون
قدر تو با سپهر چو با آب روغن است
خصمت اگر نه با کفن آید به درگهت
چون کرم پیله بر بدن خود کفن تن است
حلم تو را به حمله دشمن چه التفات؟
البرز را چه باک ز سنگ فلاخن است
هر کس که دیگ کین تو در سینه میپزد
از دست خویش کوفته خاطر چو هاون است
زان سان که بود در عربی مالک سخن
حسان که یافته مدد از لطف ذوالمن است
سلمان پارسی است، سلیمان و ملک نظم
زیر نگین طبع سخن پرور من است
تا از شعاع جام زراندود آفتاب
اطراف چار صفه ارکان ملون است
از عکس آفتاب دلت باد نور بخش
جامی که قصر چرخ ز نورش مزین است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان اویس
بختم از بادیه در کعبه علیا آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در بیان اوضاع نامناسب ساوه
چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار
آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار
ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان
اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار
زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام
مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
کاسمان را بر مدار رای او باشد مدار
از خراب آباد شهر ساوه کردم عزم جزم
ساعتی میمون به فال سعد و روز اختیار
جمعی از واماندگان موج طوفان بلا
قومی از سرگشتگان تیه ظلم روزگار
جمله در فتراک من آویختند از هر طرف
کاخر از بهر خدا پا از پی اهل تبار
چون به سعی کعبه حاجات داری روی دل
حاجتی داریم حاجتمند را حاجت برآر
هدهدی تاج کرامت، بر سرت حال سبا
گر مجالی با شدت پیش سلیمان عرضه دار
کای سکندر معدلت از جور یاجوج الامان
وی سلیمان زمان از ظلم دیوان زینهار
ساوه شهری بود بل بحری پر از گوهر که بود
اصل او را معجز مولود احمد یادگار
هم نهاد خطهاش را زینت بیت الحرام
هم سواد عرصهاش را رتبت دارالقرار
باد او چون باد عیسی دلگشا و روح بخش
آب او چون آب کوثر غمزدای و سازگار
در شمال فصل تابستان او، برد شتا
در مزاج آذر و آبان او، لطف بهار
هیچ تشویشی در او نابوده جز در زلف دوست
هیچ بیماری درو ناخفته الا چشم یار
همچو نرگس مست و زردست ایمن نیم شب
خفته بودندی غریبان بر سر هر رهگذار
خواجگان ما دلدار معتبر در وی چنانک
هر یکی را همچو قارون بود صد سرمایه دار
خواجه شد بی اعتبار ومال شد مار سیه
ای خداوندان مال ، الاعتبار الاعتبار!
بوده از خوبی سوادش چون سواد خال جمع
وز پریشانی شده چون زلف خوبان تار تار
بقعه ای بینی چو دریا در تموج ز اضطراب
مردمی دروی چو در دریا غریق اضطراب
عین گستاخی است گفتن در چنین حضرت به شرح
آنچه در وی رفت از قحط وبا پیرار وپار
قحط تا حدی که مرد از فرط بی قوتی چو شمع
چشم خود را سوختی در آتش و بردی به کار
شب همه شب تا سحر بر ناله های رود زن
خون شوهر می کشد از کاسه سر چون عقار
هر دم از شوق سر پستان مادر می گرفت
در دهان پیکان خون آلود طفل شیر خوار
آه از آن اشرار کایشان ز آتش شمشیر میر
می جهند ونی نمی میرند هر یک چون شرار
اولا بردند هر یک از سرای وخان ومان
هر چه بود از نقد وجنس اندر نهان وآشکار
تا به آب دیده هازان خیکها کردند تر
تا به خشت خانه ها بر اشتران کردند بار
آن که مهتر بود بهتر از پی سیبی به چوب
پوست برتن سر به سر بشکافتنذش چون انار
همچو آتش چوب می خوردند می دادند زر
وانکه از بی طاقتی بر خاک می مردند زار
همچو اشک افتاده مردم زادگان از چشم خلق
رخ بی خون لعل شسته جسته از مردم کنار
آنکه دوش از ناز چون گل بود با صد پیرهن
می کند امروز بهر خورده ای خود از افکار
بر گل رخسار وسروقد خوبان چگل
چشم کردند چون سحاب از روی غیرت آشکار
توده توده بی کفن اندامهای نازنین
درمیان خاک وگل افتاده همچون خار وخوار
آنک از صد دست بودش جامه در تن این زمان
دستها بر پیش وپس دارد زخجلت چون چنار
تاج بردند از سر منبر چو دستار از خطیب
طاق بر کندند از مسجد چو قندیل از منار
بوریا در ناخن عابدزنان هر دم که خیز
حلقه بیرون کن زگوش وطوق پس پیش من آر
در ضیاع او که هر یک بود شهری معتبر
گور وآهو راست مسکن شیر وروبه را قرار
باغ چون راغش خراب ودشت گشتن چون سراب
زاغ آن را باغان وقاز این را باز یار
می کند هر شب به جای بلبلان فریادبوم
کا الفرار عاقلان زین وحشت آباد ، الفرار
خسرو الله دمی از حال مسکینان بپرس
((حسبه الله )) نظر بر حال مسکینان گمار
الامان از تیغ زهر آلود درویش الامان
الحذار از ناوک فریاد مظلوم ، الحذر !
می رباید خال اقبال از رخ مقبل به حکم
تیر آه مستمندان در دل شبهای تار
چون روا داری که در ایام عدل شاملت
کز تواضع می فرستد باز تاج سر به سار
شیر وآهو دست ها در گردن هم کرده خو
خفته باشند ایمن و آسوده در هر مرغزار
آنکه از تشویش ما را جای در سورا خ موش
و آنکه از بیداد ما را پای بر دنبال مار
لجه دریا وما لب خشک چون کشتی صفت
حضرت خورشید وما محروم از وخفاش وار
اند آن شهر این زمان جمعی که باقی مانده اند
از فقیر واز توانگر وز صغار وز کبار
بر امید طلعت خورشید عدلت این زمان
همچو حربا بر سر راهند چشم انتظار
گر زاظهار عنایت هیچ تقصیری فتد
بعد از این دیار کی گردد به گرد این دیار؟
آفتابی از دل ما نور حشمت وا مگیر
آسمانی از سر ما ظل رحمت بر مدار
تا دعای دولتت را از سر امن وامن
می کنیم اندر ((اناء الیل )) و((اطراف انهار))
در کلامم چون که بود اطناب از بیم ملال
بر دو بیت عنصری کردم سخن از اختصار
(( تا ببندد تا گشاید تا ستاند تا دهد
تا جهان بر پای باشد شاه را این یادگار
آنچه بستاند ولایت ، آنچا بدهد خواسته
آنچا بندد پای دشمن ، وآنچه بگشاید حصار ))
آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار
ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان
اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار
زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام
مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
کاسمان را بر مدار رای او باشد مدار
از خراب آباد شهر ساوه کردم عزم جزم
ساعتی میمون به فال سعد و روز اختیار
جمعی از واماندگان موج طوفان بلا
قومی از سرگشتگان تیه ظلم روزگار
جمله در فتراک من آویختند از هر طرف
کاخر از بهر خدا پا از پی اهل تبار
چون به سعی کعبه حاجات داری روی دل
حاجتی داریم حاجتمند را حاجت برآر
هدهدی تاج کرامت، بر سرت حال سبا
گر مجالی با شدت پیش سلیمان عرضه دار
کای سکندر معدلت از جور یاجوج الامان
وی سلیمان زمان از ظلم دیوان زینهار
ساوه شهری بود بل بحری پر از گوهر که بود
اصل او را معجز مولود احمد یادگار
هم نهاد خطهاش را زینت بیت الحرام
هم سواد عرصهاش را رتبت دارالقرار
باد او چون باد عیسی دلگشا و روح بخش
آب او چون آب کوثر غمزدای و سازگار
در شمال فصل تابستان او، برد شتا
در مزاج آذر و آبان او، لطف بهار
هیچ تشویشی در او نابوده جز در زلف دوست
هیچ بیماری درو ناخفته الا چشم یار
همچو نرگس مست و زردست ایمن نیم شب
خفته بودندی غریبان بر سر هر رهگذار
خواجگان ما دلدار معتبر در وی چنانک
هر یکی را همچو قارون بود صد سرمایه دار
خواجه شد بی اعتبار ومال شد مار سیه
ای خداوندان مال ، الاعتبار الاعتبار!
بوده از خوبی سوادش چون سواد خال جمع
وز پریشانی شده چون زلف خوبان تار تار
بقعه ای بینی چو دریا در تموج ز اضطراب
مردمی دروی چو در دریا غریق اضطراب
عین گستاخی است گفتن در چنین حضرت به شرح
آنچه در وی رفت از قحط وبا پیرار وپار
قحط تا حدی که مرد از فرط بی قوتی چو شمع
چشم خود را سوختی در آتش و بردی به کار
شب همه شب تا سحر بر ناله های رود زن
خون شوهر می کشد از کاسه سر چون عقار
هر دم از شوق سر پستان مادر می گرفت
در دهان پیکان خون آلود طفل شیر خوار
آه از آن اشرار کایشان ز آتش شمشیر میر
می جهند ونی نمی میرند هر یک چون شرار
اولا بردند هر یک از سرای وخان ومان
هر چه بود از نقد وجنس اندر نهان وآشکار
تا به آب دیده هازان خیکها کردند تر
تا به خشت خانه ها بر اشتران کردند بار
آن که مهتر بود بهتر از پی سیبی به چوب
پوست برتن سر به سر بشکافتنذش چون انار
همچو آتش چوب می خوردند می دادند زر
وانکه از بی طاقتی بر خاک می مردند زار
همچو اشک افتاده مردم زادگان از چشم خلق
رخ بی خون لعل شسته جسته از مردم کنار
آنکه دوش از ناز چون گل بود با صد پیرهن
می کند امروز بهر خورده ای خود از افکار
بر گل رخسار وسروقد خوبان چگل
چشم کردند چون سحاب از روی غیرت آشکار
توده توده بی کفن اندامهای نازنین
درمیان خاک وگل افتاده همچون خار وخوار
آنک از صد دست بودش جامه در تن این زمان
دستها بر پیش وپس دارد زخجلت چون چنار
تاج بردند از سر منبر چو دستار از خطیب
طاق بر کندند از مسجد چو قندیل از منار
بوریا در ناخن عابدزنان هر دم که خیز
حلقه بیرون کن زگوش وطوق پس پیش من آر
در ضیاع او که هر یک بود شهری معتبر
گور وآهو راست مسکن شیر وروبه را قرار
باغ چون راغش خراب ودشت گشتن چون سراب
زاغ آن را باغان وقاز این را باز یار
می کند هر شب به جای بلبلان فریادبوم
کا الفرار عاقلان زین وحشت آباد ، الفرار
خسرو الله دمی از حال مسکینان بپرس
((حسبه الله )) نظر بر حال مسکینان گمار
الامان از تیغ زهر آلود درویش الامان
الحذار از ناوک فریاد مظلوم ، الحذر !
می رباید خال اقبال از رخ مقبل به حکم
تیر آه مستمندان در دل شبهای تار
چون روا داری که در ایام عدل شاملت
کز تواضع می فرستد باز تاج سر به سار
شیر وآهو دست ها در گردن هم کرده خو
خفته باشند ایمن و آسوده در هر مرغزار
آنکه از تشویش ما را جای در سورا خ موش
و آنکه از بیداد ما را پای بر دنبال مار
لجه دریا وما لب خشک چون کشتی صفت
حضرت خورشید وما محروم از وخفاش وار
اند آن شهر این زمان جمعی که باقی مانده اند
از فقیر واز توانگر وز صغار وز کبار
بر امید طلعت خورشید عدلت این زمان
همچو حربا بر سر راهند چشم انتظار
گر زاظهار عنایت هیچ تقصیری فتد
بعد از این دیار کی گردد به گرد این دیار؟
آفتابی از دل ما نور حشمت وا مگیر
آسمانی از سر ما ظل رحمت بر مدار
تا دعای دولتت را از سر امن وامن
می کنیم اندر ((اناء الیل )) و((اطراف انهار))
در کلامم چون که بود اطناب از بیم ملال
بر دو بیت عنصری کردم سخن از اختصار
(( تا ببندد تا گشاید تا ستاند تا دهد
تا جهان بر پای باشد شاه را این یادگار
آنچه بستاند ولایت ، آنچا بدهد خواسته
آنچا بندد پای دشمن ، وآنچه بگشاید حصار ))
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر شیخ حسن
عید است بر خیز ای صنم ، پیش آر پیش از صبحدم
در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم
هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده
اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم
کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را
این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم
هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت
می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم
ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو
ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم
آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم
عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته
عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم
تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی
کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم
ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر
کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم
چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر
بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم
دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته
وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم
خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش
بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم
دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول
می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم
کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم
پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم
آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا
ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم
خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان
وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم
هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی
در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم
چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا
هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم
در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان
طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم
چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو
قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم
زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین
آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم
دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب
دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم
تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن
حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم
خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او
دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم
در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا
از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم
ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن
از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم
گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش
آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم
ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !
وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم
دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته
بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم
هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد
وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم
طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا
دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم
بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان
گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟
هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن
وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))
گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان
باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم
گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا
عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم
دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت
حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم
تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان
با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم
در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم
هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده
اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم
کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را
این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم
هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت
می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم
ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو
ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم
آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم
عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته
عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم
تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی
کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم
ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر
کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم
چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر
بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم
دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته
وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم
خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش
بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم
دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول
می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم
کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم
پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم
آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا
ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم
خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان
وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم
هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی
در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم
چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا
هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم
در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان
طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم
چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو
قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم
زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین
آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم
دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب
دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم
تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن
حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم
خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او
دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم
در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا
از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم
ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن
از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم
گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش
آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم
ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !
وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم
دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته
بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم
هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد
وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم
طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا
دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم
بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان
گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟
هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن
وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))
گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان
باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم
گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا
عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم
دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت
حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم
تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان
با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۷ - تابستان
چو بنمودی از برج مه مهر چهر
شدی چرخ را گرم با خاک مهر
شدی زرد رخسار گلگون وی
بدی در رگ کان روان خون وی
اگر ابر ناگه شدی قطره بار
ز تاب تفش قطره گشتی شرار
و گر در هوا برق کردی گذر
چو پروانهاش سوختی بال و پر
سیه گشته خون از حرارت چو مشک
دهان شمر چون لب بحر خشک
شده بر سر شاخ بریان ز تاب
عنادل، چو بر سیخ مرغ کباب
تن ماهیان در دل آبگیر
چنان سوختی کاندر آتش حریر
ز گرمی آب و هوا گرم گاه
همی برد ماهی بر آتش پناه
در آن آب جوشیده بر روی شط
ز سوز جگر ماغ گفتی به بط
که وقت سمندر ز ما خوشتر است
خنک جان آن کس که بر آذر است
ز بس کآفتاب از هوا یافت تاب
دل سنگ میسوخت بر آفتاب
گه آتش فکندی هوا در سحاب
گهی سوختی در زمین پای آب
درین موسم و در چنین حالتی
ملک بود در خوشترین حالتی
به بیتی درون خوش نشسته دو یار
چو ابیات من روشن و آبدار
به مجلس نشسته دو نو خاسته
به آب رزان مجلس آراسته
نهادیش رضوان به از بیت خویش
خنک آنکه دارد چنین بیت پیش
نبودی در او راه خورشید را
بجز باده یا باد یا بید را
چو مطرب زدی ز خمه بر روی آب
ز فواره بر فور دادی جواب
سحر گاهشان از نسیم زلال
شدی سرد بر دل شمیم شمال
چو از خانه بیرون شدی شهریار
زدی خیمه بر کوه خورشید وار
دماغ و درون را به باد سحر
ز برگ سمن داشتی تازهتر
به هر دم که باد سحر میگشود
هوای دگر بر دلش میفزود
چو فصل بهارش بر آن ماه چهر
شدی گرمتر روز در روز مهر
گهی شاه کردی بر آن کوه گشت
گهی تاختی اسب بر روی دشت
چو مهر از افق بر فراز آمدی
به خیش خوش خویش باز آمدی
شدی چرخ را گرم با خاک مهر
شدی زرد رخسار گلگون وی
بدی در رگ کان روان خون وی
اگر ابر ناگه شدی قطره بار
ز تاب تفش قطره گشتی شرار
و گر در هوا برق کردی گذر
چو پروانهاش سوختی بال و پر
سیه گشته خون از حرارت چو مشک
دهان شمر چون لب بحر خشک
شده بر سر شاخ بریان ز تاب
عنادل، چو بر سیخ مرغ کباب
تن ماهیان در دل آبگیر
چنان سوختی کاندر آتش حریر
ز گرمی آب و هوا گرم گاه
همی برد ماهی بر آتش پناه
در آن آب جوشیده بر روی شط
ز سوز جگر ماغ گفتی به بط
که وقت سمندر ز ما خوشتر است
خنک جان آن کس که بر آذر است
ز بس کآفتاب از هوا یافت تاب
دل سنگ میسوخت بر آفتاب
گه آتش فکندی هوا در سحاب
گهی سوختی در زمین پای آب
درین موسم و در چنین حالتی
ملک بود در خوشترین حالتی
به بیتی درون خوش نشسته دو یار
چو ابیات من روشن و آبدار
به مجلس نشسته دو نو خاسته
به آب رزان مجلس آراسته
نهادیش رضوان به از بیت خویش
خنک آنکه دارد چنین بیت پیش
نبودی در او راه خورشید را
بجز باده یا باد یا بید را
چو مطرب زدی ز خمه بر روی آب
ز فواره بر فور دادی جواب
سحر گاهشان از نسیم زلال
شدی سرد بر دل شمیم شمال
چو از خانه بیرون شدی شهریار
زدی خیمه بر کوه خورشید وار
دماغ و درون را به باد سحر
ز برگ سمن داشتی تازهتر
به هر دم که باد سحر میگشود
هوای دگر بر دلش میفزود
چو فصل بهارش بر آن ماه چهر
شدی گرمتر روز در روز مهر
گهی شاه کردی بر آن کوه گشت
گهی تاختی اسب بر روی دشت
چو مهر از افق بر فراز آمدی
به خیش خوش خویش باز آمدی
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - زوال آفتاب
ای سپهر آهسته رو کاری نه آسان کردهای
ملک ایران را به مرگ شاه ویران کردهای
آسمانی را فرود آوردهای از اوج خویش
بر زمین افکندهای با خاک یکسان کردهای
آفتابی را که خلق عالمش در سایه بود
زیر مشتی گل به صد زاریش پنهان کردهای
بر زوال آفتابی کو فرو شد نیم شب
ماه را بار دگر شق گریبان کردهای
زین مصیبت در زمین واقع نشد در دور تو
آسمانا زان زمان کاغاز دوران کردهای
این سهی سروی که بر کندی ز باغ سلطنت
چشمهای سنگ را چون ابر گریان کردهای
نیست کاری مختصر گر با حقیقت میروی
قصد خون و خلق و مال و قصد ایمان کردهای
خاک را میجست گردون تا کند بر سر نیافت
زان که گیتی را ز آب دیدهها جز تر نیافت
روزگارا روزگار دولت سلطان اویس
یاد کن آن بر خلایق رحمت سلطان اویس
در نعیم امن بود از دولتش خلق جهان
چشم گیرادت جهانا نعمت سلطان اویس
زان حسد کز جاه میافراخت رایت بر سپهر
سرنگون کردی جهانا رایت سلطان اویس
آه و واویلاه که تاریکی گرفت آفاق را
کو فروغی ز آفتاب دولت سلطان اویس
آب اگر در دیده بودی چرخ بی آرام را
تا ابد بگریستی بر دولت سلطان اویس
مشنو این معنی که خود یابی لطف و صورتش
یا ملک باشد به حسن و سیرت سلطان اویس
کاشکی کان دولتم بودی که پیشش مردمی
تا ندیدی دیده من نکبت سلطان اویس
خطبه را گو نام او محروم خواهد ماندن
بر بساط جمع دیگر کس نخواهد خواندن
آنکه میگردید رای آسمان بر رای او
خون گری ای آسمان بر رای ملک آرای او
آن سرافرازی که تا او بود در عالم نبود
هیچ مردی را به مردی دست برد رای او
ای دریغا سرو بالایی که چشم کس ندید
راستی سروی به زیر چرخ چون بالای او
سلطنت دیدی و هایاهوی او در عهد شاه
بشنو اکنون گریهها در گریه هویاهای او
ثانی پرویز زین بر مرکب چوبین نهاد
چون ز کار افتاد شبدیز جهان پیمای او
خون لعل آید برون از چشمههای کوه اگر
بشنود این قصه گوش صخره صمای او
من بدین شادم که بعد از تو نخواهم زیستن
ور پس از وی زنده ماند سخت جانی وای او
در چنین ماتم در شعر از کجا بر من گشاد
کین فلک داغی چنین بر چهره طبعم نهاد
اول از حسن و وفا و زندگانی گویمش
یا ز حسن و طلعت و فر کیانی گویمش
شرح اوصاف و را از بزم رانم یا ز رزم
وصف سلطانی کنم یا پهلوانی گویمش
در لباس پادشاهی ذکر درویشی کنم
عقل پیرش در دل آرم یا جوانی گویمش
در کمال زهد ز ابراهیم ادهم پیش بود
ابن ادهم من به ترک ملک فانی گویمش
نه نه ابراهیم ترک ملک گفت اما نداشت
ترک ترک جان که ابراهیم ثانی گویمش
ذکر تسبیح و صلات و صومش آرم در میان
یا حدیث بزم و رزم و کامرانی گویمش
پیش ازینش پادشاه این جهانی گفتهاند
بعد ازینش پادشاه آن جهانی گویمش
باد جان من فدای خاک او کز خاک او
شرم دارم من که آب زندگانی گویمش
باد چشم آفتابت خیرهای چرخ برین
تا نبینی سرو بالایی چنین زیر زمین
تخت میسوزد که بر سر ملک را افسر نماند
خود چه در خور بود افسر ملک را چون سر نماند
بود عمری سکه روی زر از نامش درست
این زمانه آن سکه بر رخستر سرخ زر نماند
مردم چشم جهان او بود و چون از چشم رفت
روشنایی بعد ازین در چشم ماه و خور نماند
فتنه آمد در جهان دست تطاول بر گشود
با که گویم این سخن چون در جهان داور نماند
رود و ساغر را همیشه عیش بود از بزم او
رفت آب رود و خون اندر دل ساغر نماند
آتشی در زد چنان مرگش که مردم را بسوخت
جز لبان و دیدههاشان هیچ خشک و تر نماند
خاک بر سر کن، ای آب حیات تیره جان
زانکه بود اسکندرت خواهان و اسکندر نماند
بحر و بر بر رو و بر سر میزنند و هر زمان
میکنند افغان که شاهنشاه بحر و بر نماند
پادشاهان کحل چشم حور و غلمان خاک تو
صدهزاران رحمت حق بر روان پاک تو
میکنم در حال دین و حالت دنیا نگاه
دین و دنیا را به غایت حال میبینم تباه
این چه آتش بود و دود دل که از تاثیر آن
چون سواد دیدگان شد خانه مردم سیاه
من نمیدانم چه بازی باخت استاد اجل
تا حریف دهر کز بازی او شد مات شاه
در زمین پیراهن خاک است شماعی از آن
بر فلک آیینه مهرست ز نگاری آه
روز دیوان قیامت کز پی دفع حساب
پادشاهان را به دیوان آورد حکم اله
حجت ار خواهند ازو انصاف باشد حجتش
ور به شاهد حجت افتد عدل او باشد گواه
یارب آن دارای دین تا هست در دارالسلام
دار ارزانی برین سلطان عادل تاج و گاه
ذات نیکو خصلتش کو نور چشم عالم است
در امان خویش میدارش ز چشم بد نگاه
تا به مال و ملک باشد قدر و جاه سلطنت
تا به تاج و تخت باشد زیب و فر پادشاه
باد باقی بر سریر سلطنت سلطان حسین
آنکه او آمد سواد مملکت را نور عین
ملک ایران را به مرگ شاه ویران کردهای
آسمانی را فرود آوردهای از اوج خویش
بر زمین افکندهای با خاک یکسان کردهای
آفتابی را که خلق عالمش در سایه بود
زیر مشتی گل به صد زاریش پنهان کردهای
بر زوال آفتابی کو فرو شد نیم شب
ماه را بار دگر شق گریبان کردهای
زین مصیبت در زمین واقع نشد در دور تو
آسمانا زان زمان کاغاز دوران کردهای
این سهی سروی که بر کندی ز باغ سلطنت
چشمهای سنگ را چون ابر گریان کردهای
نیست کاری مختصر گر با حقیقت میروی
قصد خون و خلق و مال و قصد ایمان کردهای
خاک را میجست گردون تا کند بر سر نیافت
زان که گیتی را ز آب دیدهها جز تر نیافت
روزگارا روزگار دولت سلطان اویس
یاد کن آن بر خلایق رحمت سلطان اویس
در نعیم امن بود از دولتش خلق جهان
چشم گیرادت جهانا نعمت سلطان اویس
زان حسد کز جاه میافراخت رایت بر سپهر
سرنگون کردی جهانا رایت سلطان اویس
آه و واویلاه که تاریکی گرفت آفاق را
کو فروغی ز آفتاب دولت سلطان اویس
آب اگر در دیده بودی چرخ بی آرام را
تا ابد بگریستی بر دولت سلطان اویس
مشنو این معنی که خود یابی لطف و صورتش
یا ملک باشد به حسن و سیرت سلطان اویس
کاشکی کان دولتم بودی که پیشش مردمی
تا ندیدی دیده من نکبت سلطان اویس
خطبه را گو نام او محروم خواهد ماندن
بر بساط جمع دیگر کس نخواهد خواندن
آنکه میگردید رای آسمان بر رای او
خون گری ای آسمان بر رای ملک آرای او
آن سرافرازی که تا او بود در عالم نبود
هیچ مردی را به مردی دست برد رای او
ای دریغا سرو بالایی که چشم کس ندید
راستی سروی به زیر چرخ چون بالای او
سلطنت دیدی و هایاهوی او در عهد شاه
بشنو اکنون گریهها در گریه هویاهای او
ثانی پرویز زین بر مرکب چوبین نهاد
چون ز کار افتاد شبدیز جهان پیمای او
خون لعل آید برون از چشمههای کوه اگر
بشنود این قصه گوش صخره صمای او
من بدین شادم که بعد از تو نخواهم زیستن
ور پس از وی زنده ماند سخت جانی وای او
در چنین ماتم در شعر از کجا بر من گشاد
کین فلک داغی چنین بر چهره طبعم نهاد
اول از حسن و وفا و زندگانی گویمش
یا ز حسن و طلعت و فر کیانی گویمش
شرح اوصاف و را از بزم رانم یا ز رزم
وصف سلطانی کنم یا پهلوانی گویمش
در لباس پادشاهی ذکر درویشی کنم
عقل پیرش در دل آرم یا جوانی گویمش
در کمال زهد ز ابراهیم ادهم پیش بود
ابن ادهم من به ترک ملک فانی گویمش
نه نه ابراهیم ترک ملک گفت اما نداشت
ترک ترک جان که ابراهیم ثانی گویمش
ذکر تسبیح و صلات و صومش آرم در میان
یا حدیث بزم و رزم و کامرانی گویمش
پیش ازینش پادشاه این جهانی گفتهاند
بعد ازینش پادشاه آن جهانی گویمش
باد جان من فدای خاک او کز خاک او
شرم دارم من که آب زندگانی گویمش
باد چشم آفتابت خیرهای چرخ برین
تا نبینی سرو بالایی چنین زیر زمین
تخت میسوزد که بر سر ملک را افسر نماند
خود چه در خور بود افسر ملک را چون سر نماند
بود عمری سکه روی زر از نامش درست
این زمانه آن سکه بر رخستر سرخ زر نماند
مردم چشم جهان او بود و چون از چشم رفت
روشنایی بعد ازین در چشم ماه و خور نماند
فتنه آمد در جهان دست تطاول بر گشود
با که گویم این سخن چون در جهان داور نماند
رود و ساغر را همیشه عیش بود از بزم او
رفت آب رود و خون اندر دل ساغر نماند
آتشی در زد چنان مرگش که مردم را بسوخت
جز لبان و دیدههاشان هیچ خشک و تر نماند
خاک بر سر کن، ای آب حیات تیره جان
زانکه بود اسکندرت خواهان و اسکندر نماند
بحر و بر بر رو و بر سر میزنند و هر زمان
میکنند افغان که شاهنشاه بحر و بر نماند
پادشاهان کحل چشم حور و غلمان خاک تو
صدهزاران رحمت حق بر روان پاک تو
میکنم در حال دین و حالت دنیا نگاه
دین و دنیا را به غایت حال میبینم تباه
این چه آتش بود و دود دل که از تاثیر آن
چون سواد دیدگان شد خانه مردم سیاه
من نمیدانم چه بازی باخت استاد اجل
تا حریف دهر کز بازی او شد مات شاه
در زمین پیراهن خاک است شماعی از آن
بر فلک آیینه مهرست ز نگاری آه
روز دیوان قیامت کز پی دفع حساب
پادشاهان را به دیوان آورد حکم اله
حجت ار خواهند ازو انصاف باشد حجتش
ور به شاهد حجت افتد عدل او باشد گواه
یارب آن دارای دین تا هست در دارالسلام
دار ارزانی برین سلطان عادل تاج و گاه
ذات نیکو خصلتش کو نور چشم عالم است
در امان خویش میدارش ز چشم بد نگاه
تا به مال و ملک باشد قدر و جاه سلطنت
تا به تاج و تخت باشد زیب و فر پادشاه
باد باقی بر سریر سلطنت سلطان حسین
آنکه او آمد سواد مملکت را نور عین
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۹ - رباعی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۵ - دربند افتادن خورشید به دستور افسر، مادرش
به نوشانوش رفت آن شب به پایان
سحر چون شد لب آفاق خندان
دگر عیش و طرب را تازه کردند
ز می بر روی عشرت غازه کردند
دو مه گه آشکار و گه نهانی
دو مه خوردند با هم دوستگانی
بجز بوسی نجست از دلستان هیچ
کناری بود دیگر در میان هیچ
همی خوردند جام از شام تا بام
که ناگه تشتشان افتاد از بام
رسانیدند غمازان کشور
ازین رمزی به نزدیکان آن در
که خورشید دلارا ناگهانی
به صد دل گشته عاشق بر جوانی
همه روز و شبش جام است بر کف
هزارش بار زد ناهید بر دف
زن قیصر که بد خورشید را مام
بلند اختر زنی بود افسرش نام
چو شد مشهور در شهر این حکایت
به افسر باز گفتند این روایت
ز غیرت سر و قدش گشت چون بید
همان دم رفت سوی کاخ خورشید
صنم در گلشنی چون گل خزیده
ز غیر دوست دامن در کشیده
به کنج خلوتی دو دوست با دوست
نشسته چون دو مغز اندر یکی پوست
موافق چون دو گوهر در یکی درج
معانق چون دو کوکب در یکی برج
درون پرده گل بلبل به آواز
نوازان نغمه ای بر صورت شهناز
بهار افروز و شکر با شکر ریز
به چنگ آورده الحان دلاویز
به گرد آن دیار روح پرور
نمی گردید جز ساقی و ساغر
بر آمد ابر و بارانی فرو کرد
در آمد سیل و طوفانی در آورد
نسیم آمد عنان از دست داده
چو باد صبحدم دم برفتاده
صنم را گفت : «اینک افسر آمد
چه می نالی که افسر بر سر برآمد؟
ترا افسر بدین حال ار ببیند
سرت دور از تو باد افسر نبیند
صنم را بود بیم جان جمشید
همی لرزید بر جمشید چون بید
ملک را گفت: «آمد مادر من
نمی دانم چه آید بر سر من!
ندیدی هیچ ازین بستان تو باری
همان بهتر که باشی بر کناری
چو گنجی باش پنهان در خرابی
چو نیلوفر فرو بر سر در آبی
میان سرو همچون جان نهان شد
سراپا سرو پنداری روان شد
ز شاخ سرو نجمی یافت شاهی
درخت سرو بار آورد ماهی
ملک جمشید جان انداخت در سرو
همانی آشیانی ساخت بر سر
چو خلوتخانه خالی شد ز جمشید
به ماهی منکسف شد چشم خورشید
خروش چاوشان از در بر آمد
سر خوبان روم از در دآمد
به سر بر می شد آتش چون چراغش
همی آمد برون دود از دماغش
گره بر رخ زده چون زلف مشکین
چو ابرو داد عرض لشکر چین
پری رخسار حالی مادرش دید
به استقبال شد، دستش ببوسید
نظر بر روی دختر کرد مادر
چو زلف خویش می دیدش بر آذر
مرکب کرد حنظل با طبر زد
به خورشید شکر لب بانگ بر زد
که: «ای رعنا چو گل تا چند و تا کی
کشی از جام زرین لاله گون می؟
چو نرکس تا به کی ساغر پرستی
قدح در دست و سر در خواب مستی؟
تو تا باشی نخواهد شد چو لاله
سرت خالی ز سودای پیاله
بسی جان خراب از می شد آباد
بس آبادا که دادش باده بر باد
میی با رنگ صافی چون لب یار
حیات افزاید و روح آورد بار
ز مستی گران چون چشم دلبر
چه آید غیر بیماریت بر سر
به چشم خویش می بینم که هستی
که باشد در سرت سودای مستی
بسی چوب از قفای مطربان زد
نی اندر ناخن شیرین لبان زد
چو ابرو روی حاجب را سیه کرد
چو زلفش سلسله در گردن آورد
به کوهی در حصاری داشت افسر
که با گردون گردان بود همبر
کشان خورشید را با خویشتن برد
به لالائی دو سه شبرنگ بسپرد
شکر لب را در آن بتخانه تنگ
نهان بنشاند چون یاقوت در سنگ
ندادندی برش جز باد را بار
نبودی آفتاب را سایه را بار
چمن پرورد گلبرگ بهاری
چو گل در غنچه شد ناگه حصاری
حصاری بود عالی سور بر سور
پری پیکر عزا می داشت در سور
در آن سور آن گلی سوری به ماتم
چو صبح از دیده می افشاند شبنم
بدان آتش که هجرانش بر افروخت
جدا شد چون عسل از موم می سوخت
نمی آسود روز و شب نمی خفت
شب و روز این سخن را باد می گفت
دل من باری از تیمار خون است
ندادم حال آن بیمار چون است
از آن جانب ملک چون حال خورشید
بدید از جان خود برداشت امید
به دندان می گزید انگشت چون باز
کبوتر وار کرد از سرو پرواز
فرود آمد به برج ماه رخسار
همی گردید گرد برج دیار
همی گردید و خون از دیده می راند
به زاری بر دیار این قطعه می خواند
سحر چون شد لب آفاق خندان
دگر عیش و طرب را تازه کردند
ز می بر روی عشرت غازه کردند
دو مه گه آشکار و گه نهانی
دو مه خوردند با هم دوستگانی
بجز بوسی نجست از دلستان هیچ
کناری بود دیگر در میان هیچ
همی خوردند جام از شام تا بام
که ناگه تشتشان افتاد از بام
رسانیدند غمازان کشور
ازین رمزی به نزدیکان آن در
که خورشید دلارا ناگهانی
به صد دل گشته عاشق بر جوانی
همه روز و شبش جام است بر کف
هزارش بار زد ناهید بر دف
زن قیصر که بد خورشید را مام
بلند اختر زنی بود افسرش نام
چو شد مشهور در شهر این حکایت
به افسر باز گفتند این روایت
ز غیرت سر و قدش گشت چون بید
همان دم رفت سوی کاخ خورشید
صنم در گلشنی چون گل خزیده
ز غیر دوست دامن در کشیده
به کنج خلوتی دو دوست با دوست
نشسته چون دو مغز اندر یکی پوست
موافق چون دو گوهر در یکی درج
معانق چون دو کوکب در یکی برج
درون پرده گل بلبل به آواز
نوازان نغمه ای بر صورت شهناز
بهار افروز و شکر با شکر ریز
به چنگ آورده الحان دلاویز
به گرد آن دیار روح پرور
نمی گردید جز ساقی و ساغر
بر آمد ابر و بارانی فرو کرد
در آمد سیل و طوفانی در آورد
نسیم آمد عنان از دست داده
چو باد صبحدم دم برفتاده
صنم را گفت : «اینک افسر آمد
چه می نالی که افسر بر سر برآمد؟
ترا افسر بدین حال ار ببیند
سرت دور از تو باد افسر نبیند
صنم را بود بیم جان جمشید
همی لرزید بر جمشید چون بید
ملک را گفت: «آمد مادر من
نمی دانم چه آید بر سر من!
ندیدی هیچ ازین بستان تو باری
همان بهتر که باشی بر کناری
چو گنجی باش پنهان در خرابی
چو نیلوفر فرو بر سر در آبی
میان سرو همچون جان نهان شد
سراپا سرو پنداری روان شد
ز شاخ سرو نجمی یافت شاهی
درخت سرو بار آورد ماهی
ملک جمشید جان انداخت در سرو
همانی آشیانی ساخت بر سر
چو خلوتخانه خالی شد ز جمشید
به ماهی منکسف شد چشم خورشید
خروش چاوشان از در بر آمد
سر خوبان روم از در دآمد
به سر بر می شد آتش چون چراغش
همی آمد برون دود از دماغش
گره بر رخ زده چون زلف مشکین
چو ابرو داد عرض لشکر چین
پری رخسار حالی مادرش دید
به استقبال شد، دستش ببوسید
نظر بر روی دختر کرد مادر
چو زلف خویش می دیدش بر آذر
مرکب کرد حنظل با طبر زد
به خورشید شکر لب بانگ بر زد
که: «ای رعنا چو گل تا چند و تا کی
کشی از جام زرین لاله گون می؟
چو نرکس تا به کی ساغر پرستی
قدح در دست و سر در خواب مستی؟
تو تا باشی نخواهد شد چو لاله
سرت خالی ز سودای پیاله
بسی جان خراب از می شد آباد
بس آبادا که دادش باده بر باد
میی با رنگ صافی چون لب یار
حیات افزاید و روح آورد بار
ز مستی گران چون چشم دلبر
چه آید غیر بیماریت بر سر
به چشم خویش می بینم که هستی
که باشد در سرت سودای مستی
بسی چوب از قفای مطربان زد
نی اندر ناخن شیرین لبان زد
چو ابرو روی حاجب را سیه کرد
چو زلفش سلسله در گردن آورد
به کوهی در حصاری داشت افسر
که با گردون گردان بود همبر
کشان خورشید را با خویشتن برد
به لالائی دو سه شبرنگ بسپرد
شکر لب را در آن بتخانه تنگ
نهان بنشاند چون یاقوت در سنگ
ندادندی برش جز باد را بار
نبودی آفتاب را سایه را بار
چمن پرورد گلبرگ بهاری
چو گل در غنچه شد ناگه حصاری
حصاری بود عالی سور بر سور
پری پیکر عزا می داشت در سور
در آن سور آن گلی سوری به ماتم
چو صبح از دیده می افشاند شبنم
بدان آتش که هجرانش بر افروخت
جدا شد چون عسل از موم می سوخت
نمی آسود روز و شب نمی خفت
شب و روز این سخن را باد می گفت
دل من باری از تیمار خون است
ندادم حال آن بیمار چون است
از آن جانب ملک چون حال خورشید
بدید از جان خود برداشت امید
به دندان می گزید انگشت چون باز
کبوتر وار کرد از سرو پرواز
فرود آمد به برج ماه رخسار
همی گردید گرد برج دیار
همی گردید و خون از دیده می راند
به زاری بر دیار این قطعه می خواند