عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
معشوق باز و رندم و قلاش و می پرست
دارم بعشق دوست فراغت زهر چه هست
پیوند کن بوصل، دل پاره پاره را
ماخود شکسته ایم چه حاجت دگر شکست
در عاشقی بهر دو جهان گشت سربلند
عاشق که شد بعشق تو چون خاک راه پست
عمری ز بهر دیدن او دست و پا زدم
چون رو نمود حیف که کلی شدم ز دست
چون دور شد نقاب جلال از جمال یار
گردد عیان که عابد بت بود حق پرست
آن دم که در خمار عدم بود جام و می
جانم ز باده لب لعل تو بود مست
خورشید روی دوست چو بر جان و دل بتافت
گر خود پرست بود اسیری ز خود برست
دارم بعشق دوست فراغت زهر چه هست
پیوند کن بوصل، دل پاره پاره را
ماخود شکسته ایم چه حاجت دگر شکست
در عاشقی بهر دو جهان گشت سربلند
عاشق که شد بعشق تو چون خاک راه پست
عمری ز بهر دیدن او دست و پا زدم
چون رو نمود حیف که کلی شدم ز دست
چون دور شد نقاب جلال از جمال یار
گردد عیان که عابد بت بود حق پرست
آن دم که در خمار عدم بود جام و می
جانم ز باده لب لعل تو بود مست
خورشید روی دوست چو بر جان و دل بتافت
گر خود پرست بود اسیری ز خود برست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
تا نقاب زلف از روی تو دور افتاده است
جان مشتاقان از آن رودر حضور افتاده است
شاهد رویت نماید هر زمان حسنی دگر
عاشق دیوانه دل زان ناصبور افتاده است
عاشقان را وایه دیدار تو باشد در بهشت
زاهد نادان پی غلمان و حور افتاده است
راه زاهد در حقیقت بود تقلید و مجاز
زین سبب از کوچه تحقیق دور افتاده است
قسم جانم در ازل چون عشق جانان بوده است
عشق ورزی زاهدا مارا ضرور افتاده است
غیرتی بنمای جانا خانه خالی کن ز غیر
چونکه دلدارت بسی تند و غیور افتاده است
شد دلم آزاده از قید غم هجران دوست
تا بملک وصل او جانرا عبور افتاده است
زاهدا از ما مجو هشیاری و زهد و ورع
زانک مست عشق از آنها بس نفور افتاده است
تا اسیری دید خورشید جمالت بی نقاپ
غرق بحر نورو محو بی شعور افتاده است
جان مشتاقان از آن رودر حضور افتاده است
شاهد رویت نماید هر زمان حسنی دگر
عاشق دیوانه دل زان ناصبور افتاده است
عاشقان را وایه دیدار تو باشد در بهشت
زاهد نادان پی غلمان و حور افتاده است
راه زاهد در حقیقت بود تقلید و مجاز
زین سبب از کوچه تحقیق دور افتاده است
قسم جانم در ازل چون عشق جانان بوده است
عشق ورزی زاهدا مارا ضرور افتاده است
غیرتی بنمای جانا خانه خالی کن ز غیر
چونکه دلدارت بسی تند و غیور افتاده است
شد دلم آزاده از قید غم هجران دوست
تا بملک وصل او جانرا عبور افتاده است
زاهدا از ما مجو هشیاری و زهد و ورع
زانک مست عشق از آنها بس نفور افتاده است
تا اسیری دید خورشید جمالت بی نقاپ
غرق بحر نورو محو بی شعور افتاده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
خواهی که دیده باز کنی بر جمال دوست
بیرون کن از درون دلت هرچه غیر اوست
شد در میانه هستی تو پرده حجاب
ورنه همیشه با تو دلارام روبروست
دریا دلی که جرعه جانش بود محیط
مستی او کجا زمی جام یا سبوست
نقش دوئی بدیده احول اگر نمود
اما بچشم اهل نظر آن یکی نه دوست
هر لحظه روی تو چو نماید جمال تو
مارا چو حسن تو همه دم عشق نو بنوست
رخسار دوست آینه صاف و روشن است
بنگر که عکس جمله عالم عیان دروست
جانا چه دیر دیر نمائی بما جمال
دیدار تو همیشه دلم را چو آرزوست
جانم چو دید حسن تو پیدا ز روی خوب
زان رو همیشه مایل رخساره نکوست
بویی ز وصل دوست نیابد اسیر یا
جانی که در جهان همه مایل برنگ و بوست
بیرون کن از درون دلت هرچه غیر اوست
شد در میانه هستی تو پرده حجاب
ورنه همیشه با تو دلارام روبروست
دریا دلی که جرعه جانش بود محیط
مستی او کجا زمی جام یا سبوست
نقش دوئی بدیده احول اگر نمود
اما بچشم اهل نظر آن یکی نه دوست
هر لحظه روی تو چو نماید جمال تو
مارا چو حسن تو همه دم عشق نو بنوست
رخسار دوست آینه صاف و روشن است
بنگر که عکس جمله عالم عیان دروست
جانا چه دیر دیر نمائی بما جمال
دیدار تو همیشه دلم را چو آرزوست
جانم چو دید حسن تو پیدا ز روی خوب
زان رو همیشه مایل رخساره نکوست
بویی ز وصل دوست نیابد اسیر یا
جانی که در جهان همه مایل برنگ و بوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
جهان از پرتو روی تو پیداست
جمالت از همه عالم هویداست
ز مهر روی جان افروز جانان
همه ذرات عالم مست و شیداست
دریغ از چشم بینا تا نبیند
که حسن او عیان از جمله اشیاست
اگر محرم شوی بینی که آن یار
بنقش جمله اغیار پیداست
عیان دید از همه رو حسن آن یار
دلی کز نقش غیر او مبراست
چو تابان شد ز عالم مهر رویش
بذرات جهان ما را تولاست
توان دیدن جمالش در دل پاک
که دل آئینه آن روی زیباست
جهان از پرتو حسنش عیانست
که خورشید رخ او عالم آراست
خیال زلف و روی او شب و روز
اسیری مونس جان و دل ماست
جمالت از همه عالم هویداست
ز مهر روی جان افروز جانان
همه ذرات عالم مست و شیداست
دریغ از چشم بینا تا نبیند
که حسن او عیان از جمله اشیاست
اگر محرم شوی بینی که آن یار
بنقش جمله اغیار پیداست
عیان دید از همه رو حسن آن یار
دلی کز نقش غیر او مبراست
چو تابان شد ز عالم مهر رویش
بذرات جهان ما را تولاست
توان دیدن جمالش در دل پاک
که دل آئینه آن روی زیباست
جهان از پرتو حسنش عیانست
که خورشید رخ او عالم آراست
خیال زلف و روی او شب و روز
اسیری مونس جان و دل ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
از آفتاب روی تو عالم پر از ضیاست
هر ذره را ز مهر جمال تو صد صفاست
یکدم نقاب زلف ز رخسار برفکن
با عاشقان نما که جهان از چه رو فناست
از جلوه های عشق پرآوازه شد جهان
آفاق سربسر زدم عشق پر صداست
زاهد اگر مخالف عشقی زکج رویست
گر راست میروی ره عشاق با نواست
زحمت مکش طبیب بدرمان درد عشق
زیرا که درد عشق عجب درد بی دواست
گر صد جفا و جور کند یار هر زمان
ای دل صبور باش که آخر همان وفاست
بیگانه شد ز خویش و ز شادی فراغ یافت
جانی که او بدرد و غم عشق آشناست
تا جان من قبول غم عشق یار شد
زین غم بصد بلا دل غم دیده مبتلاست
انصاف و راستی اگرت هست مدعی
قلاش ورند همچو اسیری بگو کجاست
هر ذره را ز مهر جمال تو صد صفاست
یکدم نقاب زلف ز رخسار برفکن
با عاشقان نما که جهان از چه رو فناست
از جلوه های عشق پرآوازه شد جهان
آفاق سربسر زدم عشق پر صداست
زاهد اگر مخالف عشقی زکج رویست
گر راست میروی ره عشاق با نواست
زحمت مکش طبیب بدرمان درد عشق
زیرا که درد عشق عجب درد بی دواست
گر صد جفا و جور کند یار هر زمان
ای دل صبور باش که آخر همان وفاست
بیگانه شد ز خویش و ز شادی فراغ یافت
جانی که او بدرد و غم عشق آشناست
تا جان من قبول غم عشق یار شد
زین غم بصد بلا دل غم دیده مبتلاست
انصاف و راستی اگرت هست مدعی
قلاش ورند همچو اسیری بگو کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرادم وصل یار نازنین است
دلم را وایه از جانان همین است
سلاسل را چو زلف یار گفتند
بود در گردن ما گر چنین است
بقصد جان ما آن چشم خونریز
چو ترک مست دایم در کمین است
براه عشق رو بی قید مذهب
که رأی عاشقان مطلق بدین است
دلا در عاشقی با درد و غم ساز
درخت عشق را چون میوه این است
کجا باشد دلم را درد دوری
چو با جانان همیشه جان قرین است
اسیری در جمالش چون فنا شد
ازآن رو بیخبر از کفر و دین است
دلم را وایه از جانان همین است
سلاسل را چو زلف یار گفتند
بود در گردن ما گر چنین است
بقصد جان ما آن چشم خونریز
چو ترک مست دایم در کمین است
براه عشق رو بی قید مذهب
که رأی عاشقان مطلق بدین است
دلا در عاشقی با درد و غم ساز
درخت عشق را چون میوه این است
کجا باشد دلم را درد دوری
چو با جانان همیشه جان قرین است
اسیری در جمالش چون فنا شد
ازآن رو بیخبر از کفر و دین است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
روز فراق اگر ز قیامت علامت است
روزی که یار روی نماید قیامت است
یکدم لقا ز دولت دنیا مرا به است
دیدن جمال دوست عجایب سعادت است
زاهد بهشت جوید و عاشق لقای یار
باهریک این نصیب ز قسمت حوالت است
خوبان ماه رو که دل از عاشقان برند
حسن همه ز مصحف روی تو آیت است
برتر ز هر دو کون دلم را مقامهاست
حالات عاشقان تو یارب چه حالت است
زاهداگر چه عاشق حور و بهشت شد
ما را بعشق روی تو زآنهافراغت است
ما جان و دل بروی تو ایثار کرده ایم
از روی تو هنوز ازینم خجالت است
واقف نگشت کس ز کماهی سر عشق
اسرار عشق را نه بدایت نه غایت است
مفتی اسیریا بفتاوای ذوق عشق
با تو اگر نزاع کند از جهالت است
روزی که یار روی نماید قیامت است
یکدم لقا ز دولت دنیا مرا به است
دیدن جمال دوست عجایب سعادت است
زاهد بهشت جوید و عاشق لقای یار
باهریک این نصیب ز قسمت حوالت است
خوبان ماه رو که دل از عاشقان برند
حسن همه ز مصحف روی تو آیت است
برتر ز هر دو کون دلم را مقامهاست
حالات عاشقان تو یارب چه حالت است
زاهداگر چه عاشق حور و بهشت شد
ما را بعشق روی تو زآنهافراغت است
ما جان و دل بروی تو ایثار کرده ایم
از روی تو هنوز ازینم خجالت است
واقف نگشت کس ز کماهی سر عشق
اسرار عشق را نه بدایت نه غایت است
مفتی اسیریا بفتاوای ذوق عشق
با تو اگر نزاع کند از جهالت است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
چون کون مکان بتو عیانست
رویت بجهان چرا نهانست
حسن همه دلبران مه رو
از حسن و جمال تو نشانست
چشم تو مدام با حریفان
با ساغر و باده در میانست
این ظلمت و نور و کفر و ایمان
اززلف و رخ تویک نشانست
جان و دل عاشقان چه گویم
تا واله حسن تو چه سانست
ازجمله جهان جمال رویت
هرکس که بدید عارف آنست
هرلحظه چرا کنار جویی
چون جای تو در میان جانست
عکس رخ جانفزای جانان
از آینه جهان عیانست
از مشرب عذب تو اسیری
یک قطره محیط بی کرانست
رویت بجهان چرا نهانست
حسن همه دلبران مه رو
از حسن و جمال تو نشانست
چشم تو مدام با حریفان
با ساغر و باده در میانست
این ظلمت و نور و کفر و ایمان
اززلف و رخ تویک نشانست
جان و دل عاشقان چه گویم
تا واله حسن تو چه سانست
ازجمله جهان جمال رویت
هرکس که بدید عارف آنست
هرلحظه چرا کنار جویی
چون جای تو در میان جانست
عکس رخ جانفزای جانان
از آینه جهان عیانست
از مشرب عذب تو اسیری
یک قطره محیط بی کرانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بقید زلف تا جانم اسیر است
دلم در دام فتنه پای گیر است
درون پرده ذرات عالم
رخت تابان چو خورشید منیر است
گرفتاران عشقت را فراغت
ز شاه و شحنه و میر و وزیر است
هوای گلشن حسنت ازآن رو
نرفت از جان که جای دلپذیر است
نسیم زلف جانانرا چه نسبت
ببوی عنبر و مشک و عبیر است
چگویم وصف یاری کو بعالم
بخوبی و ملاحت بی نظیر است
ز فکر هر دو عالم گشت آزاد
بقید عشق او هر کو اسیر است
دلا گر میروی راه طریقت
مشو ایمن که بس راهی خطیر است
توانی بود سالک در ره عشق
ترا گر رهنما ارشاد پیر است
دلم راه هدایت زان سبب یافت
که شیخ مرشدم شیخ کبیر است
نه امروز است دل شیدای حسنش
اسیری ما چنین بودیم دیرست
دلم در دام فتنه پای گیر است
درون پرده ذرات عالم
رخت تابان چو خورشید منیر است
گرفتاران عشقت را فراغت
ز شاه و شحنه و میر و وزیر است
هوای گلشن حسنت ازآن رو
نرفت از جان که جای دلپذیر است
نسیم زلف جانانرا چه نسبت
ببوی عنبر و مشک و عبیر است
چگویم وصف یاری کو بعالم
بخوبی و ملاحت بی نظیر است
ز فکر هر دو عالم گشت آزاد
بقید عشق او هر کو اسیر است
دلا گر میروی راه طریقت
مشو ایمن که بس راهی خطیر است
توانی بود سالک در ره عشق
ترا گر رهنما ارشاد پیر است
دلم راه هدایت زان سبب یافت
که شیخ مرشدم شیخ کبیر است
نه امروز است دل شیدای حسنش
اسیری ما چنین بودیم دیرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
آفتاب روی تو تابان شدست
در شعاعش جان و دل حیران شدست
نور مطلق گشت ذرات جهان
تاکه خورشید رخت تابان شدست
جان که در تاب تجلی شد فنا
در حقیقت واصل جانان شدست
آنکه روز و شب گدای کوی تست
بر همه خلق جهان سلطان شدست
شد بملک عاشقی افسانه
هرکه در عشق تو جان افشان شدست
جان ما در پرتو حسن رخت
محو و شیدا بی سر و سامان شدست
عشق جانان جان بیمار مرا
بوالعجب هم درد و هم درمان شدست
جان و دل در راه عشقت باختن
عاشق دیوانه را آسان شدست
تا اسیری شد اسیر زلف یار
فارغ از کفر و هم از ایمان شدست
در شعاعش جان و دل حیران شدست
نور مطلق گشت ذرات جهان
تاکه خورشید رخت تابان شدست
جان که در تاب تجلی شد فنا
در حقیقت واصل جانان شدست
آنکه روز و شب گدای کوی تست
بر همه خلق جهان سلطان شدست
شد بملک عاشقی افسانه
هرکه در عشق تو جان افشان شدست
جان ما در پرتو حسن رخت
محو و شیدا بی سر و سامان شدست
عشق جانان جان بیمار مرا
بوالعجب هم درد و هم درمان شدست
جان و دل در راه عشقت باختن
عاشق دیوانه را آسان شدست
تا اسیری شد اسیر زلف یار
فارغ از کفر و هم از ایمان شدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ای جمله جهان شیفته حسن و جمالت
جان و دل عشاق اسیر خط و خالت
از بهر تراش دل و دین تاختن آرد
در مملکت جان همه دم خیل خیالت
ما را ز خمار غم هجران خبری نیست
چون مست مدامم ز می جام وصالت
بگرفت جمال تو بدعوی همه آفاق
در حسن و ملاحت بجهان نیست مثالت
در کشتن عشاق نمایی ید بیضا
خون همه گویی که بفتوی است حلالت
دادند بهر کس ز ازل قسمت و بخشی
زان روز دلم را غم عشق است حوالت
چون شاهد حسن تو ز رخ پرده برانداخت
شد محو فنا جان اسیری ز جمالت
جان و دل عشاق اسیر خط و خالت
از بهر تراش دل و دین تاختن آرد
در مملکت جان همه دم خیل خیالت
ما را ز خمار غم هجران خبری نیست
چون مست مدامم ز می جام وصالت
بگرفت جمال تو بدعوی همه آفاق
در حسن و ملاحت بجهان نیست مثالت
در کشتن عشاق نمایی ید بیضا
خون همه گویی که بفتوی است حلالت
دادند بهر کس ز ازل قسمت و بخشی
زان روز دلم را غم عشق است حوالت
چون شاهد حسن تو ز رخ پرده برانداخت
شد محو فنا جان اسیری ز جمالت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
در حسن چون رخت بجهان آفتاب نیست
از انفعال روی تو در ماه تاب نیست
بر عارض تو پرده اگر هست حسن تست
جز جلوه های حسن برویت نقاب نیست
مفتی علوم حال ز قلب سلیم جو
اسرار عشق در ورق و در کتاب نیست
واعظ حدیث جنت و دوزخ مگو بما
عشاق را خبر ز نعیم و عذاب نیست
داغی است بر دل همه عالم ز سوز عشق
کو دل کز آتش غم عشقت کباب نیست
ای محتسب بدان که مرا مستی از کجاست
از چشم اوست مستی من از شراب نیست
رندان بسی شراب وصالش اسیریا
نوشیده اند کس چو تو مست خراب نیست
از انفعال روی تو در ماه تاب نیست
بر عارض تو پرده اگر هست حسن تست
جز جلوه های حسن برویت نقاب نیست
مفتی علوم حال ز قلب سلیم جو
اسرار عشق در ورق و در کتاب نیست
واعظ حدیث جنت و دوزخ مگو بما
عشاق را خبر ز نعیم و عذاب نیست
داغی است بر دل همه عالم ز سوز عشق
کو دل کز آتش غم عشقت کباب نیست
ای محتسب بدان که مرا مستی از کجاست
از چشم اوست مستی من از شراب نیست
رندان بسی شراب وصالش اسیریا
نوشیده اند کس چو تو مست خراب نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در بزم وصل یار مرا گرچه بارنیست
جز جست و جوی او دگرم هیچ کارنیست
دیار در دو کون ندیدیم غیر دوست
زیرا درین دیار کسی غیر یار نیست
گوید خرد که از غم عشقش کنار جو
دریای عشق را چه کنم چون کنار نیست
مست شراب عشق نه بیند غم خمار
هر مستی دگر که بود بی خمار نیست
جز شربت لب تو اگر شهد و شکرست
در کام جان خسته دلان خوشگوار نیست
روز قیامت است مرا ای مراد جان
روزی که سرو قامت تو درکنار نیست
بر جان ماست ز آتش عشق تو داغها
دردا که سوز و درد دلم در شمار نیست
تا شد قرار گاه غمت جان بیقرار
بی درد عشق حال دلم بر قرار نیست
جز سوز جان و داغ دل و عجز و نیستی
جان مرا بعشق اسیری شعار نیست
جز جست و جوی او دگرم هیچ کارنیست
دیار در دو کون ندیدیم غیر دوست
زیرا درین دیار کسی غیر یار نیست
گوید خرد که از غم عشقش کنار جو
دریای عشق را چه کنم چون کنار نیست
مست شراب عشق نه بیند غم خمار
هر مستی دگر که بود بی خمار نیست
جز شربت لب تو اگر شهد و شکرست
در کام جان خسته دلان خوشگوار نیست
روز قیامت است مرا ای مراد جان
روزی که سرو قامت تو درکنار نیست
بر جان ماست ز آتش عشق تو داغها
دردا که سوز و درد دلم در شمار نیست
تا شد قرار گاه غمت جان بیقرار
بی درد عشق حال دلم بر قرار نیست
جز سوز جان و داغ دل و عجز و نیستی
جان مرا بعشق اسیری شعار نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دل ز بند غم دمی آزاد نیست
بی غم عشق تو جانم شاد نیست
طاقت تاب غم عشق از کجاست
جان و دل راگر ز توامداد نیست
آنچنانم واله حسن رخت
کز جهان و جان دلم را یاد نیست
راز عشق از عاشقان باید شنید
زانکه سر عشق بازهاد نیست
دل ز جورت میخورد خون جگر
جان ما را زهره فریاد نیست
دادما ندهد ز جور عشق یار
همچو من کس عاشق بیداد نیست
زاد راهم درد و سوز و زاریست
عاشقان را غیر ازین خود زاد نیست
زاهد از منعت کند از عاشقی
گو طریق عشق را واداد نیست
گر چه شمشاد ای اسیری دلرباست
همچو سرو قامتش آزاد نیست
بی غم عشق تو جانم شاد نیست
طاقت تاب غم عشق از کجاست
جان و دل راگر ز توامداد نیست
آنچنانم واله حسن رخت
کز جهان و جان دلم را یاد نیست
راز عشق از عاشقان باید شنید
زانکه سر عشق بازهاد نیست
دل ز جورت میخورد خون جگر
جان ما را زهره فریاد نیست
دادما ندهد ز جور عشق یار
همچو من کس عاشق بیداد نیست
زاد راهم درد و سوز و زاریست
عاشقان را غیر ازین خود زاد نیست
زاهد از منعت کند از عاشقی
گو طریق عشق را واداد نیست
گر چه شمشاد ای اسیری دلرباست
همچو سرو قامتش آزاد نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
از حسن عالم گیراو کونین پرغوغاشدست
وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست
جان و دلم در حلقه مویش گرفتار آمدست
عقلم زنور روی او سرگشته و شیدا شدست
از جام عشقند از ازل، ذرات مست لم یزل
ساقی صلایی میزند میخانه رادر واشدست
نام و نشان عالم و آدم نبود اندرمیان
از جلوه حسن رخش نام جهان پیدا شدست
در صورت عالم علم بینم جمال آن صنم
مجنون عشقم لاجرم عالم برم لیلا شدست
من از غم عشقش چنین زار و نزار و ناتوان
رحمتش نمی آید بمن گوئی دلش خاراشدست
عیش و حضوری در جهان دارم که کس ندهد نشان
زیراکه شاه عشق راجان ودلم مأوا شدست
ای کاشکی آن تند خو پرده برافکندی زرو
تا هر کسی دیدی که او نور جهان آراشدست
نام اسیری در جهان قلاش ورند و مست دان
یارب چه شد کز عاشقان او در جهان رسواشدست
وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست
جان و دلم در حلقه مویش گرفتار آمدست
عقلم زنور روی او سرگشته و شیدا شدست
از جام عشقند از ازل، ذرات مست لم یزل
ساقی صلایی میزند میخانه رادر واشدست
نام و نشان عالم و آدم نبود اندرمیان
از جلوه حسن رخش نام جهان پیدا شدست
در صورت عالم علم بینم جمال آن صنم
مجنون عشقم لاجرم عالم برم لیلا شدست
من از غم عشقش چنین زار و نزار و ناتوان
رحمتش نمی آید بمن گوئی دلش خاراشدست
عیش و حضوری در جهان دارم که کس ندهد نشان
زیراکه شاه عشق راجان ودلم مأوا شدست
ای کاشکی آن تند خو پرده برافکندی زرو
تا هر کسی دیدی که او نور جهان آراشدست
نام اسیری در جهان قلاش ورند و مست دان
یارب چه شد کز عاشقان او در جهان رسواشدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
در سویدای دلم سودای عشقش جا گرفت
در درون خانه جانم غمش مأوا گرفت
تا نقاب زلف بر روی چومه انداختی
از پریشانی دماغ جان ما سوداگرفت
گر بطور زهد دم زد زاهد از انکارما
نیست کس رادر طریق عاشقی برما گرفت
عقل سرکش راه هستی رفت و در پستی فتاد
عشق راه نیستی شد قدراوبالا گرفت
در هوایت کوه آب از چشمه ها گردد روان
ز آتش عشقت خروش و جوش در دریا گرفت
در پی صید همای وصل جانان جان ما
گر چه بسیاری دوید از هر طرف اما گرفت
ای اسیری در هوای وصل سیمرغ دلم
عاقبت در آشیان بی نشانی جا گرفت
در درون خانه جانم غمش مأوا گرفت
تا نقاب زلف بر روی چومه انداختی
از پریشانی دماغ جان ما سوداگرفت
گر بطور زهد دم زد زاهد از انکارما
نیست کس رادر طریق عاشقی برما گرفت
عقل سرکش راه هستی رفت و در پستی فتاد
عشق راه نیستی شد قدراوبالا گرفت
در هوایت کوه آب از چشمه ها گردد روان
ز آتش عشقت خروش و جوش در دریا گرفت
در پی صید همای وصل جانان جان ما
گر چه بسیاری دوید از هر طرف اما گرفت
ای اسیری در هوای وصل سیمرغ دلم
عاقبت در آشیان بی نشانی جا گرفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت
آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت
دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت
تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت
چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت
زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت
آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت
دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت
تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت
چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت
زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
درد تو دوای دل و هم مرهم جانست
دشنام تو بهتر ز دعای دگرانست
لطف است و وفا جور و جفایت بحقیقت
جنگ تو بعاشق همه از صلح نشانست
دیدم که رضایت همه در ناله و زاری است
این ناله و افغان دلم از پی آنست
یک شمه ز حسن تو هرآنکس که به بیند
دیوانه شد و در پی او خلق دوانست
در جلوه گری حسن رخت دیدم و گفتم
این حسن نه حسن است که در حدبیانست
پیدا و نهان آینه روی تو دیدیم
گر عالم جانست و گر ملک جهانست
برآتش عشق تو دل و جان اسیری
بریان و کبابست چه گویم که چه سانست
دشنام تو بهتر ز دعای دگرانست
لطف است و وفا جور و جفایت بحقیقت
جنگ تو بعاشق همه از صلح نشانست
دیدم که رضایت همه در ناله و زاری است
این ناله و افغان دلم از پی آنست
یک شمه ز حسن تو هرآنکس که به بیند
دیوانه شد و در پی او خلق دوانست
در جلوه گری حسن رخت دیدم و گفتم
این حسن نه حسن است که در حدبیانست
پیدا و نهان آینه روی تو دیدیم
گر عالم جانست و گر ملک جهانست
برآتش عشق تو دل و جان اسیری
بریان و کبابست چه گویم که چه سانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
بقید زلف تو جانم عجب گرفتارست
ز بند دام تو جستن نه سرسری کارست
ز مهر روی تو ذرات کون در رقصند
جهان ز تابش حسن تو غرق انوارست
درون پرده کثرت جمال وحدت دوست
کسی معاینه بیند که مرد اسرار است
یکیست عاشق و معشوق پیش اهل یقین
دوئی گمان کج احولی و پندار است
سپاه عشق سراسر گرفت ملک وجود
خرد ز دست تظلم بجان بزنهارست
بمکر و عربده چشم تو ریخت خون جهان
ببین که چشم معربد چه شوخ و عیارست
جهان ز باده لعل تو مست و بیخبرند
کجاست آنکه بدور لب تو هشیارست
چه غم ز سرزنش دشمن و ز طعن رقیب
بما اگر ز سر مهر یارما یارست
همه جهان چو اسیری بدور رخسارت
بگرد نقطه خال تو همچو پرگارست
ز بند دام تو جستن نه سرسری کارست
ز مهر روی تو ذرات کون در رقصند
جهان ز تابش حسن تو غرق انوارست
درون پرده کثرت جمال وحدت دوست
کسی معاینه بیند که مرد اسرار است
یکیست عاشق و معشوق پیش اهل یقین
دوئی گمان کج احولی و پندار است
سپاه عشق سراسر گرفت ملک وجود
خرد ز دست تظلم بجان بزنهارست
بمکر و عربده چشم تو ریخت خون جهان
ببین که چشم معربد چه شوخ و عیارست
جهان ز باده لعل تو مست و بیخبرند
کجاست آنکه بدور لب تو هشیارست
چه غم ز سرزنش دشمن و ز طعن رقیب
بما اگر ز سر مهر یارما یارست
همه جهان چو اسیری بدور رخسارت
بگرد نقطه خال تو همچو پرگارست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست
زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست
هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو
آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست
شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس
از کمند زلف تو او را نجاتی هست نیست
پیش مست باده توحید در هر دو جهان
جز صفات و ذات تو ذات و صفاتی هست نیست
روبهر سویی که باشد عاشق دیوانه را
جز بسوی قبله رویت صلاتی هست نیست
نیست هستی غیر واجب پیش مرد راست بین
جز خیال چشم احول ممکناتی هست نیست
ای اسیری در یقین عارفان حق پرست
همچو نفس بدبتی در سومناتی هست نیست
زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست
هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو
آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست
شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس
از کمند زلف تو او را نجاتی هست نیست
پیش مست باده توحید در هر دو جهان
جز صفات و ذات تو ذات و صفاتی هست نیست
روبهر سویی که باشد عاشق دیوانه را
جز بسوی قبله رویت صلاتی هست نیست
نیست هستی غیر واجب پیش مرد راست بین
جز خیال چشم احول ممکناتی هست نیست
ای اسیری در یقین عارفان حق پرست
همچو نفس بدبتی در سومناتی هست نیست