عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
آن سگی مرده براه افتاده بود
مرگ دندانش ز هم بگشاده بود
بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید
عیسی مریم چو پیش او رسید
همرهی را گفت این سگ آن اوست
و آن سپیدی بین که در دندان اوست
نه بدی نه زشت بوئی دید او
و آن همه زشتی نکوئی دید او
پاک بینی پیشه کن گر بندهٔ
پاک بین گر بندهٔ بینندهٔ
جمله را یک رنگ و یک مقدار بین
مار مهره بین نه مهره ماربین
هم نکوئی هم نکوکاری گزین
مهربانی و وفاداری گزین
گر خدا را میشناسی بنده باش
حق گزار نعمت دارنده باش
نعمت او میخوری در سال و ماه
حق آن نعمت نمیداری نگاه
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
در مصافی پادشاه حق شناس
یافت از خیل اسیران بی قیاس
با وزیر خویشتن گفت ای وزیر
چیست رای تو درین مشتی اسیر
گفت چون دادت خدای دادگر
آنچه بودت دوستر یعنی ظفر
آنچه آن حق دوستر دارد مدام
تو بکن آن نیز یعنی عفو عام
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
کافری پیش خلیل آمد فراز
گفت نانی ده بدین صاحب نیاز
گفت اگر مؤمن شوی وائی براه
هرچه دل میخواهدت از من بخواه
این سخن کافر چو بشنود از خلیل
درگذشت اوحالی آمد جبرئیل
گفت حق میگوید این کافر مدام
از کجا میخورد تا اکنون طعام
او که چندین گاه نان مییافتست
ازخداوند جهان مییافتست
این زمان کو از درت نان خواه شد
تن زدی تا گرسنه در راه شد
چون توئی دایم خلیل کردگار
باخلیل خویش شو در جود یار
چون تو فارغ از بخیلی آمدی
جود کن چون در خلیلی آمدی
یا رب این انعام و بخشایش نگر
عین آرایش برالایش نگر
با چنین فضلی ترا در پیشگاه
کی توان ترسید از بیم گناه
زانکه آن دریا چو در جوش آیدت
نیک و بد جمله فراموش آیدت
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت ذوالنون است کان دانای راز
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
شد جوانی را حج اسلام فوت
از دلش آهی برون آمد بصوت
بود سفیان حاضر آنجا غم زده
آن جوان را گفت ای ماتم زده
چار حج دارم برین درگاه من
میفروشم آن بدین یک آه من
آن جوان گفتا خریدم و او فروخت
آن نکو بخرید وین نیکو فروخت
دید آن شب ای عجب سفیان بخواب
کامدی از حق تعالیش این خطاب
کز تجارت سود بسیار آمدت
گر بکاری آمد این بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو
تو زحق خشنود و او خشنود تو
کعبه اکنون خاک جان پاک تست
گر حجست امروز برفتراک تست
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
المقالة الخامسة الثلثون
سالک آمد موج زن جان از وفا
پیش صدر و بدر عالم مصطفی
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
وی رسول خاص رب العالمین
ای دل افروز همه دین گستران
وی سپیدار همه پیغامبران
ای ملک را بوده استاد ادب
وی فلک را کرده ارشاد طلب
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
آفرینش را توئی مقصود بس
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین جملهٔ وز حرمتت
بهترین امتان شد امتت
بهترین شهرها هم شهر تست
بهترین قرنها از بهر تست
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین
گرچه ننگیام ولی زان توام
عاشق دیرینه حیران توام
گرچه دارم بیعدد بیحرمتی
تو منه بیرون مرا از امتی
ازدرت گر هیچ درماند یکی
هیچ در دیگر نماند بی شکی
از درت آن را که نگشاید دری
تا ابد نگشایدش در دیگری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
لیکراهی سخت دورادور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
تادهندم در ره تو توشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاهتست
چون بعون توبدین درآمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا دیگر شوم
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
از هدایت کسر من پیوند کن
هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن
مصطفای مجتبی سلطان دین
چون شنود این سر ز سرگردان دین
دید کان سالک تظلم مینمود
رحمتش آمد تبسم مینمود
گفت تا با تو توئی ره نبودت
عقل عاشق جان آگه نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
کار تو مستی و مشتاقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهٔ شو گم شده در آفتاب
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
لیک راه تو درین منزل شدن
نیست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بایدت
قرب وصل حال گردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
حال حاصل در میان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل درنهاد تو تراست
راستی تو بر تو است از چپ و راست
اولش حس و دوم از وی خیال
پس سیم عقلست جای قیل وقال
منزل چارم ازو جای دلست
پنجمین جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خرقه بخش هفت گردون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میبینی بچشم دیگری
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
تونباشی مردم ای مردم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
در تجلی رو تو تا آگه روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
حل شود دنیائی و دینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
چون شدت آیات آفاقی عیان
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
چون دل سالک قرین راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پیش پیر محترم
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
پیر گفتش مصطفی دایم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
باخدای خویشتن همسایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
سر بسر هستند خلقان جهان
جملهٔ مردان حق را میهمان
هرچه از گردون گردان میرسد
از برای جان مردان میرسد
خلق عالم را برای اهل راز
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
وی عجب ایشان برای گردهٔ
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
مصطفی چون آمد از معراج در
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
ابن ادهم چون ادا کردی نماز
دست بنهادی بروی خویش باز
روی گفتی من بپوشم از خطر
تاب رویم باز نتوان زد مگر
زانکه میدانم که دست بی نیاز
باز خواهد زد بروی من نماز
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
دید شیخی پاک دینی را بخواب
چون سلامش گفت نشنود او جواب
گفت آخر ای بزرگ نیک نام
از چه میندهی جوابم را سلام
چون تو میدانی که فرض است این جواب
پس جوابم باز ده سر بر متاب
گفت میدانم که فرض است ای امام
لیک بر ما بسته شد این در تمام
چون جواب تو توانم داد باز
چون در طاعت فراز آمد فراز
هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود
تا ابد از ما نیاید در وجود
گرچو تو در دار دنیا بودمی
یک دم از طاعت کجا آسودمی
پیش ازین بودیم مشتی بیخبر
قدر اکنون می بدانیم این قدر
ای دریغا راه طاعت بسته شد
دم گسسته گشت و غم پیوسته شد
نه بسوی طاعتم راهی بماند
نه دلم را زهرهٔ آهی بماند
ای دریغا فوت شد عمر دراز
غصه ماند و قصه نتوان گفت باز
هر نفس صد کوه رادرنده بود
لیک از مادر بوش افکنده بود
ای دریغا می ندانستیم ما
کار کردن میتوانستیم ما
لاجرم امروز حیران ماندهایم
در پشیمانی بزندان ماندهایم
مرغ قدر بال و پر اندک قدر
آن زمان داند که سوزد بال و پر
تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه
خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه
کار تو یارب که چون زیبا کنند
گر بکوری خودت بینا کنند
کوپله بحری تو پر باد آمده
وانگهت بر باد بنیاد آمده
ماندهٔ پر باد این دم بیخبر
باش تا بادت برون ‌آید ز سر
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة ‌و التمثیل
یوسف صدیق در زندان شاه
دید روح القدس را آنجایگاه
گفت ای سر تاقدم جان نفیس
در چه کاری تو دراینجای خسیس
در میان عاصیان چون آمدی
کز کنار سدره بیرون آمدی
گفت پیشت آمدم ای رهنمای
تا بگویم من که میگوید خدای
تو چه بد دیدی ز ما کاین جایگاه
جستهٔ از ما بغیر ما پناه
مرد را خواندی چه خواهد بود نیز
تا برد پیغام تو سوی عزیز
چون بوددر کار رب العزه یار
کی گشاید از عزیز مصر کار
کی عزیز مصر داند کار تو
بس بود چون من عزیزی یار تو
یار تو چون من عزیزی کارساز
با عزیزی آن چنان گوئی تو راز
در عتاب اینت اگر من چند سال
حبس نکنم نه خدایم ذوالجلال
ناز معشوقان اگر آتش بود
تو بجان میکش که نازی خوش بود
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بلعمی کو مرد عهد خویش بود
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب
چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بود پیری عاجز و حیران شده
سخت کوش چرخ سرگردان شده
دست تنگی پایمالش کرده بود
گرگ پیری در جوالش کرده بود
بود نالان همچو چنگی ز اضطراب
پیشهٔ او از همه نقلی رباب
نه یکی بانگ ربابش میخرید
نه کسی نان ثوابش میخرید
گرسنه مانده نه خوردی و نه خواب
برهنه مانده نه نانی و نه آب
چون نبودش هیچ روی از هیچ سوی
برگرفت آخر رباب و شد بکوی
مسجدی بود از همه نوعی خراب
برفت آنجا و بزد لختی رباب
رخ بقبله زخمه را بر کار کرد
پس سرودی نیز با آن یار کرد
چون بزد لختی رباب آن بیقرار
گفت یا رب من ندانم هیچ کار
این چه میدانستم آن آوردمت
خوش سماعی با میان آوردمت
عاجزم پیرم ضعیفم بیکسم
چون ندارم هیچ نان جان میبسم
نه کسم میخواند از بهر رباب
نه کسم نان میدهد بهر ثواب
من چو کردم آن خود بر تو نثار
تو کریمی نیز آن خود بیار
در همه دنیا ندارم هیچ چیز
رایگان مشنو سماع من تو نیز
کار من آماده کن یکبارگی
تا رهائی یابم از غمخوارگی
چون ز بس گفتن دلش در تاب شد
هم دران مسجد خوشی درخواب شد
صوفیان بوسعید آن پیر راه
گرسنه بودند جمله چند گاه
چشم در ره تا فتوحی دررسد
قوت تن قوت روحی در رسد
عاقبت مردی درآمد با خبر
پیش شیخ آورد صد دینار زر
بوسه داد و گفت اصحاب تراست
تا کنندامروز وجه سفره راست
شد دل اصحاب الحق خوش ازان
رویشان بفروخت چون آتش ازان
شیخ آن زر داد خادم را و گفت
در فلان مسجد یکی پیری بخفت
با ربابی زیر سر پیری نکوست
این زر او را ده که این زر آن اوست
رفت خادم برد زر درویش را
گرسنه بگذاشت قوم خویش را
آن همه زر چون بدید آن پیر زار
سر بخاک آورد و گفت ای کردگار
از کرم نیکو غنیمی میکنی
با چو من خاکی کریمی میکنی
بعد از اینم گر نیاردمرگ خواب
جمله از بهر تو خواهم زد رباب
میشناسی قدر استادان تو نیک
هیچکس مثل تو نشناسد ولیک
چون تو خود بستودهٔ چه ستایمت
لیک چون زر برسدم بازآیمت
هرکرا در عقل نقصان اوفتد
کار او فی الجمله آسان اوفتد
لاجرم دیوانه را گرچه خطاست
هرچه میگوید بگستاخی رواست
خیر و شر چون جمله زینجا میرود
نوحهٔ دیوانه زیبا میرود
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
در بر دیوانهٔ شد عاقلی
دید آن دیوانه را غمگین دلی
گفت غمگین از کهٔ گفت از خدای
کز غم او می ندانم سر ز پای
میبترسم زو و گر دیدن بود
جمله را زو روی ترسیدن بود
چون نترسند از کسی خلقان همه
کو چو گرگان را دهد سر در رمه
تا شبان بنشیند و ماتم کند
چه عجب گر از چنین کس غم کند
کرد امروزم چنین شوریده دین
تا چه خواهد کرد با من بعد ازین
ای عجب دیوانه نیز از بیم او
میکند چون عاقلان تسلیم او
بیم او چون دل شکافی میکند
عقل را از عقل صافی میکند
تا زهیبت عقل مجنون میرود
وز جنون خویش در خون میرود
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
در شبی کز میغ شد عالم سیاه
بود مجنونی در افتاده براه
در بیابانی میان رعد و برق
کرده برقش سوخته بارانش غرق
دیده پرخون راه میبرید سخت
بادلی پر بیم میترسید سخت
هاتفیش آواز داد از قعر جان
گفت حق با تست کم ترس ای جوان
گفت پس گرمی بباید گفت راست
من ازان ترسم که تا بامن چراست
من چنین از بیم او ترسندهام
هرچه خواهد گو بکن تا زندهام
چون بمیرم سخت گیرم دامنش
بو که آخر دل بسوزد برمنش
هرکه زین یک ذره آتش باشدش
نوحهٔ دیوانگان خوش باشدش
زانکه کار جملهشان دل دادگیست
سرنگونساری و کار افتادگیست
هرچه میبینند خوابی بیش نیست
خلق عالمشان سرابی بیش نیست
عالمی پر شور و فریاد آمده
جمله همچون دبه پر باد آمده
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی همه در دشت گشت
گاه گاهی سوی شهر آمد ز دشت
چون رسیدی سوی شهر آن بیخبر
خوش باستادی و میکردی نظر
صد هزاران خلق بودی پیش و پس
میدویدندی همه سر پر هوس
او نظر میکردی استاده خموش
خیره گشتی زان همه جوش و خروش
چون باستادی چنان روزی تمام
سیر گشتی هم ز خاص و هم ز عام
نعرهٔ کردی و در جستی ز جای
وز سر حیرت بگفتی وای وای
وای هم از دبه هم از دبه گر
هست چندین دبه میآرد دگر
این چنین خواهد شدن گر حبهٔ
میخرد آن را که باید دبهٔ
می مزن از دبه و زنبیل لاف
گر سلیمانی برو زنبیل باف
کار کن مخلص شو از غش و عیوب
زانکه بر دبه نیاید درز خوب
تو شتر مرغ رهی نه بندهٔ
دبه در پای شتر افکندهٔ
جملهٔ عالم پر از تعجیل تست
دبدبه از دبه و زنبیل تست
نرسد از تو گردهٔ آسان بکس
جان بدادی وندادی نان بکس
گر چه از خود مینیاسائی دمی
می نیاسائی ز کار خود همی
دین زردشتی گرفتی پیش در
نیست این دین محمد ای پسر
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
خلق از حجاج بسیاری گریست
زانکه با او کس نمییارست زیست
جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت
از شما من راز نتوانم نهفت
خویشتن را بنگرید ای مردمان
تا چه بد خلقید حق را این زمان
کو چو من خلقی برون آورده است
بر سر جمله مسلط کرده است
ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین
از جهان عقل میخیزد یقین
گر چهان عقل را بر هم نهی
ذرهٔ‌عشقش کند دستی تهی
عشق را جان صرف کردی محو گیر
عقل را چون صرف خواندی نحو گیر
چون زعین عشق گردی دردناک
پاک گردی پاک از اوصاف پاک
چون نماند در ره عشقت صفات
ذات معشوقت دهد بی تو حیات
لاجرم تا یک نفس باشد ترا
هستی معشوق بس باشد ترا
عطار نیشابوری : بخش چهلم
المقالة الاربعون
سالک راحت طلب ریحان راه
پیش روح آمد بصد دل روح خواه
گفت ای عکسی ز خورشید جلال
پرتوی از آفتاب لایزال
هرچه در توحید مطلق آمدست
آن همه در تو محقق آمدست
چون برونی تو ز عقل و معرفت
نه تو در شرح آئی ونه در صفت
چون تو بی ذات و صفت باشی مدام
هم صفت هم ذات جاویدت تمام
بی نشانی پاک و بی نامی تراست
هست بر قد تو غیب الغیب راست
نیست بالای تو مخلوقی دگر
نیست بیرون تو معشوقی دگر
در فروغ آفتاب معرفت
کی چراغی را توان کردن صفت
محو در محوی تو و گم در گمی
وز گمی تست پیدا آدمی
چون همه داری و هستی هیچ تو
چون همه هیچی نداری پیچ تو
نه که از هیچ وهمه پاکی مدام
وی عجب از پاک پاکی بردوام
سالکان را آخرین منزل توئی
صد جهان در صد جهان حاصل توئی
صد جهان در صد جهان برسرگذشت
در جهانهای تو میخواهند گشت
هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
در تماشای تو جان خواهند باخت
چون تو هم جان هم جهان مطلقی
هم دم رحمن و هم نفخ حقی
من دران وسعت بواسع ره برم
رفعتم ده تا برافع ره برم
جان من یک شعبه از دریای تست
می بمیرم رای اکنون رای تست
گر مرا در زندگی وسعت دهی
همچو خویشم جاودان رفعت دهی
روح گفت ای سالک شوریده جان
گرچه گردیدی بسی گرد جهان
صد جهان گشتی تو در سودای من
تا رسیدی بر لب دریای من
گر سوی هر ذرهٔ‌خواهی شدن
نیست راه از ماه تاماهی شدن
آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ
هست آن در تو تو خود را پردهٔ
آدم اول سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نیافت او ره نیافت
گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس
درنهادت ره نبردی یک نفس
این زمان کاینجا رسیدی مرد باش
غرقهٔ دریای من شو فرد باش
من چو بحری بینهایت آمدم
تا ابد بیحد و غایت‌آمدم
بر لب بحرم قدم از فرقکن
دل ز جان برگیر و خود را غرق کن
چون در این دریا شوی غرقه تمام
هر زمانی غرق تر میشو مدام
زانکه هرگز تا که میباشی جدای
توازین دریا نه سر بینی نه پای
تا بدین دریای بی پایان دری
ای عجب تا غرقه تر تشنه تری
قطره را پیوسته استسقا بود
زانکه میخواهد که چون دریا بود
قطرهٔ کز بحر بیرون میرود
در چرا و در چه و چون میرود
لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود
نه چرا و نه چه و نه چون بود
تاتو اینجائی چرائی میرود
در فضولی ماجرائی میرود
چون بدریائی رسیدی پاکباز
کی توان جستن ترا از خاک باز
گر همه عالم ببیزی پیش و پس
با سر غربال ناید هیچکس
هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او
آنچه بود او هم دران سوداست او
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
راحت و محنت ازینجا میبرند
دوزخ و جنت ازینجا میبرند
تو در آنساعت که بیرون میروی
درنگر تاآن زمان چون میروی
گر تو زینجا بر سر طاعت شدی
همچنان باشی که آن ساعت شدی
ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ
همچنان باشی که آن دم رفتهٔ
بازگشتت سوی دریاست ای پسر
این چه باشد کار آنجاست ای پسر
قطره گر بالغ و گر نابالغ است
از بد و از نیک دریا فارغ است
قطره گر مؤمن بود گر بت پرست
دایماً دریا چنان باشد که هست
نیک و بد در تو پدید آید همه
هم ز تو پاک و پلید آید همه
قطره براندازهٔ دیدار خویش
میکند بر روی دریا کار خویش
هرکجا کانجا نظر زایل بود
قطره را آنجایگه ساحل بود
چون ندارد هیچ این دریا کنار
قطره چون بیند کناریش آشکار
گر کناری بیند آن تصویر اوست
ور خیالی بیند آن تقدیر اوست
مور را بر کوه اگر راهی بود
کوه در چشمش کم از کاهی بود
گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل
خون او برخویش کی کردی سبیل
گر بقدر خود نمودی آفتاب
کی شدی حربا ز عشق او خراب
بست حربا را ز نادانی خیال
کافتاب از بهر او کرد انتقال
چون رود در عین مغرب آفتاب
در رود از رشک نیلوفر در آب
گوید او چون گشت خورشیدم نهان
من چه خواهم کرد بی رویش جهان
ای شده هم در جوال خویشتن
میپرستی هم خیال خویشتن
کار بیرونست از تصویر تو
چند جنبانم بگو زنجیر تو
پشهٔ تو میکنی بر پیل جای
تا بدست خویشش اندازی بپای
صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف
تا بمنقار تو بشکافد چو کاف
ذرهٔ تو میشوی از جا بجای
تا نهی خورشید را در زیر پای
قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش
تا کنی دریای اعظم جمله نوش
این سخنها روح چون تقریر کرد
زاد ره سالک ازو تدبیر کرد
سر بقعر بحر بیپایانش داد
مرد جانش دیده رو در جانش داد
سالک القصه چو در دریای جان
غوطه خورد و گشت ناپروای جان
جانش چندان کز پس و از پیش دید
هردوعالم ظل ذات خویش دید
هر طلب هر جد و هر جهدی که بود
هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود
آن همه سرگشتگی هر دمش
وان همه فریاد و آه و ماتمش
نه زتن دید او که از جان دید او
نی ندید از جان و جانان دید او
در تحیر ماند شست از خویش دست
پاک گشت از خویش و در گوشه نشست
گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت
آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت
گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست
خود بلی گفتی و بشنودی الست
چون تو بودی هر دو کون معتبر
از چه گردانیدیم چندین بسر
گفت تا قدرم بدانی اندکی
زانکه چون گنجی بدست آرد یکی
گردهد آن گنج دستش رایگان
ذرهٔ هرگز نداند قدر آن
قدر آن داند اگر گنجی بود
کان بدست آوردنش رنجی بود
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
حق تعالی عرش را چون بر فراخت
صد جهان پر فرشته سر فراخت
حق بدیشان گفت بردارید عرش
زانکه این را بر نتابد اهل فرش
صد هزاران باره بیش اند از شمار
در روید از قوت و شوکت بکار
جمله در رفتند چست و سرفراز
عاقبت گشتند عاجز جمله باز
چون مضاعف کرد اعداد همه
عین عجز افتاد میعاد همه
عرش را چندان ملک می بر نتافت
گفتئی موری فلک می بر نتافت
هشت قدسی را ز حق فرمان رسید
در ربودند ای عجب عرش مجید
عرش را بر دوش خود برداشتند
سرازان تعظیم می افراشتند
کای عجب عرشی که چندانی ملک
پر بیفکندند از وی یک بیک
ما بتنهائی خود برداشتیم
خردهٔ الحق فرو نگذاشتیم
اندکی عجبی پدید آمد مگر
تا رسید امر از خدای دادگر
کای ملایک بنگردید از جای خویش
تا چه میبینید زیر پای خویش
آن ملایک چون نگه کردند زیر
آمدند از جان خود از خوف سیر
زیر پای خود هوا دیدند و بس
در هوا چون پای دارد هیچکس
حق بدیشان کرد آن ساعت خطاب
کای ز عجب خود خطا کرده صواب
عرش اعظم گر شما برداشتید
حامل آن خویش را پنداشتید
کیست بردارندهٔ بار شما
بنگرید ای پر خلل کار شما
چون ملایک را فتاد آنجا نظر
آن همه پندار بیرون شد زسر
هرکه پندارد که جان بیقرار
بر تواند داشت سر کردگار
یا چنان انوار را حامل شود
یا چنان اسرار را قابل شود
آن ازو عجبی و پنداری بود
وین چنین در راه بسیاری بود
آن امانت سر او هم میکشد
قشر عالم مغز عالم میکشد
گر نبودی در میان آن سر پاک
کی کشیدی آن امانت آب و خاک
روستم را را رخش رستم میکشد
تا نه پنداری که مردم میکشد
گر حملناهم نیفتادی ز پیش
حامل آن سر نبودی کس بخویش
چون رسیدی وانچه دیدی دیده شد
مرد را اینجا زفان ببریده شد
تا ابد اکنون سفر در خویش کن
هر زمانی رونق خود بیش کن
لیک اگر از خویشتن خواهی خلاص
تا شوی در پردهٔ توحید خاص
از وجود جان برون باید شدن
محرم جانان کنون باید شدن
حوصله باید اگر آن بایدت
کی بود جانانت گر جان بایدت
عقل و جانت را دو کفه ساز خوش
عقل و جانت را در آنجا نه بکش
عقل اگر افزون بود نقصان تراست
جان اگر راجح شود جانان تراست
در فقیری چون زفانه باش راست
سوی عقل و سوی جان منگر بخواست
تو زفانه گر نباشی بی شکی
با ازل بینی ابد گشته یکی
کفر و دین و عقل و جان و خاک و آب
جمله یک رنگت شود چون آفتاب
چون همه یک رنگت آمد در احد
از همه درویش مانی تا ابد
ور بود در فقر جان یک ذره چیز
حال کادالفقر باشد کفر نیز
فقر چه بود سایه جاوید آمده
در میان قرص خورشید آمده
پس بقرصی گشته قانع تاابد
قرص و قانع محو احد مانده احد
جز احد آنجا اگر چیزی بود
هم احد باشد چو تمییزی بود
زانکه اینجا این همه هم اوست و بس
بدمبین کاین جمله بس نیکوست و بس
آن و این و این و آن اینجا بود
لیکن آنجا اینهمه سودا بود
گر مثالی بایدت کاسان شود
همچو دریا دان که او باران شود
هرچه از قرب احد آید پدید
چون شود نازل عدد آید پدید
هست قرآن در حقیقت یک کلام
بی عدد آمد چو منزل شد تمام
صد هزاران قطره یک عمان بود
چون زعمان بگذرد باران بود
هرچه اسمی یافت آمد در وجود
آن همه یک شبنمست از بحر جود
حق عرفانت آن زمان حاصل شود
کاینچه عقلش خواندهٔ باطل شود
عقل باید تا عبودیت کشد
جانت باید تا ربوبیت کشد
عقل با جان کی تواند ساختن
با براقی لاشه نتوان تاختن
دردت اول از تفکر میرسد
آخر الامرت تحیر میرسد
علم باید گر چه مرد اهل آمدست
تابداند کاخرش جهل آمدست
هرکه او یک ذره از عز پی برد
هیچ گردد هیچ هرگز کی برد
عاریت باشد همه کردار او
آن او نبود همه گفتار او
گر بیان نیکو بود در شرع و راه
آن بیان در حق بود برف سیاه
در بیان شرع صاحب حال شو
لیک در حق کور گرد و لال شو
چون شنیدی سر کار اکنون تمام
نیز حاجت نیست دیگر والسلام
سالک از آیات آفاق ای عجب
رفت با آیات انفس روز و شب
گرچه بسیاری ز پس وز پیش دید
هر دو عالم در درون خویش دید
هر دو عالم عکس جان خویش یافت
وز دو عالم جان خود را بیش یافت
چون بسر جان خود بیننده شد
زندهٔگشت و خدا را بنده شد
بعد ازین اکنون اساس بندگیست
هر نفس صد زندگی در زندگیست
سالک سرگشته را زیر و زبر
تا بحق بودست چندینی سفر
بعد ازین در حق سفر پیش آیدش
هرچه گویم بیش از پیش آیدش
چون سفر آنست کار آنست و بس
گیر و دارو کار و بار آنست و بس
زان سفر گر با تو انیجا دم زنم
هر دو عالم بیشکی بر هم زنم
گر بدست آید مرا عمری دگر
باز گویم با تو شرح آن سفر
آن سفر را گر کتابی نو کنم
تاابد دو کون پر پرتو کنم
گر بود از پیشگه دستورئی
نیست جانم را ز شرحش دورئی
لیک شرح آن بخود دادن خطاست
گر بود اذنی از آن حضرت رواست
شرح دادم این سفر باری تمام
تادگر فرمان چه آید والسلام
عطار نیشابوری : بخش چهلم
در حق خویش گوید
این چه شورست از تو درجان ای فرید
نعره زن از صد زفان هل من مزید
گر کند شخص تو یک یک ذره گور
کم نگردد ذرهٔ از جانت شور
گر تو با این شور قصد حق کنی
در نخستین شب کفن را شق کنی
چون بود شورت بجان پاک در
سر درین شور آوری از خاک بر
هم درین شور از جهان آزاد و خوش
در قیامت میروی زنجیر کش
شور چندینی چرا آوردهٔ
این همه شور از کجا آوردهٔ
شور عشق تو قوی زور اوفتاد
جان شیرینت همه شور اوفتاد
جانت دریائیست آبش آب زر
لاجرم هم شور دارد هم گهر
دایماً چون بحر میجوشی ز شور
خویشتن را میفرود آری بزور
جان شیرینت چو شوری در کند
هر زمانی شور شیرین تر کند
یعلم اللّه گر سخن گفتار را
بود مثلی یا بود عطار را
در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست
خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست
هرکه سلطانم نگوید در سخن
من گدائی گویمش نه سر نه بن
شیوهٔ کز شوق او شد عقل مست
حزمرا هرگز کرادادست دست
خاطرم پایم گرفته هر زمان
سرنگون بر میکشد گردجهان
تا ز بحری ماهیی آرد بشست
یا زجائی معنئی آرد بدست
نی که چندان نقد معنی دارد او
کز درون بیرون همی نگذارد او
چون معانی جمله من گفتم تمام
چه بماندست آن کسی را والسلام
هرکجا سریست درهر دو جهان
هست سر تا سر درین دیوان نهان
چون بجوئی و بیابی سر بسر
برکشی بر هر دو عالم بر ببر
قصهها دیدی بسی این هم ببین
قصه کم گو کاحسن القصهست این
گردهی غصه که هستم قصه گوی
غصه خور چون بردهام در قصه گوی
قصه گفتن نیست ریح فی الفصص
مینبینی روح قرآن از قصص
قصه کوته میکنم یک اهل راز
گر درین قصه کند عمری دراز
هر نفس این قصه نوری بخشدش
بیغم وغصه حضوری بخشدش
هرکتابی را که دانی سر بسر
این یکی با جمله برکش برببر
گر نچربد از همه صد باره این
زود کن چون پردهٔ خود پاره این
دیدهٔ انصاف بینت باز کن
چشم جان پر یقینت باز کن
تا ببینی کار و بار این کتاب
حل و عقد و گیر و دار این کتاب
هرکه گوهر دزد این دریا شود
زود از تر دامنی رسوا شود
هر کرا دزدیدن از من دست داد
همچو دزدانش بریده دست باد
در حقیقت مغز جان پالودهام
تا نه پنداری که در بیهودهام
جمع کردم آب آسا پیش تو
گو تفکر کن دل بیخویش تو
گر زگفتن راه مییابد کسی
گفتهٔ من بایدت خواندن بسی
زانکه هر بیتی که میبنگاشتم
بر سر آن ماتمی میداشتم
در مصیبت ساختن هنگامه من
نام این کردم مصیبت نامه من
گر دلی میبایدت بسیار دان
پس مصیبت نامهٔ عطار خوان
گر کسی را زین سخن گردی بود
خاک بر فرقش که نامردی بود
لازم درد دل عطار باش
وز هزاران گنج برخوردار باش
هرکرا یک ذره میبندد خیال
گو برون آرد چنین صاحب جمال
می نداند او که از عطار بود
ختم صد عالم که پر اسرار بود
نافهٔ اسرار نبود مشکبار
تاکه عطارش نباشد دست یار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
مصطفی گفتست جمعی از ملک
می فرو آیند هر روز از فلک
گرد میگردند بر روی زمین
تا کجا بینند جمعی اهل دین
کز خدای خویش میگویند باز
صف زنند آن قوم گرد اهل راز
خویشتن را وقف آن منزل کنند
زان سخن مقصود خود حاصل کنند
گرچه در معنی نیم از اهل راز
گفتهام باری ز اهل راز باز
جمله از حق گویم و از کار او
تا ملایک بشنوند اسرار او
چون درین اسرار بینندم مدام
قصه گوی حق نهندم بوکه نام