عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز
نه رخست آن ، که زهره و قمرست
نه لبست آن ، که سر بسر لشکرست
نیست درصد هزار سوسن و گل
آن طراوت که اندران پسر ست
خانه او زحسن طلعت او
نیست خانه، که جنتی دیگر ست
او قبا پوشد و کمر بندد
وز قبا و کمر مرا اثرست
رویم از چین پایان چو بندگاه قباست
پشتم از خم چو حلقهٔ کمرست
حالم از بد بدتر شدست و رواست
کان نگارین زخو ب خوبترست
سیم وزر پاک رفت در عشقش
جان و دل نیز هر دو بر خطرست
با چنا نرخ چه جای جان و دلست ؟
با چنان لب چه جای سیم و زرست ؟
سوی جانم زلشکر غم او
هر زمانی نفر پس نفرست
گه دلم گرم و گه دمم سردست
گه لبم خشک و گاه دیده ترست
آه ! از عشق نیکوان ، کین عشق
همه رنج تنست و دردسرست
خبر رنج من بعالم رفت
ای دریغا! که یار بی خبرست
نظری کردی ، ار بدانستی
که ملک را بحق من نظرست
شاه غازی علاء دولت ودین
بوالمظفر که صورت ظفرست
شهریاری ، که سایه حفظش
تیر احداث چرخ را سپرست
دست او هست در سخا شجری
که ایادی ثمار آن شجرست
کف کافی او همه کرمست
دل صافی او همه هنرست
حشمتش جسم ملک را جانست
فکرتش چشم ملک را بصرست
در فتوح بلاد بدکیشان
ملک او چون خلاف عمرست
همه احکام او ، بامر و بنهی
همچو احکام شرع معتبرست
ید بیضای گوهر افشانش
شب اومید خلق را سحرست
همت او بروز و روزی خلق
همچو مهر و سپهر مشتهرست
صد هزاران هزار گنج گهر
از کفش یک عطای ما حضرست
خسروا ، تیغت آتشیست ، کزو
جان دشمن چو دود پر شررست
چرخ در جنب قدر ت خاکست
بحر در پیش دست تو شمرست
قدر تو چون سپرو چون مهرست
امر تو چون قضا و چون قدرست
کردهٔ تو صحیفهٔ خیرست
گفتهٔ تو طویلهٔ دررست
خدعهای مخالفان گه جنگ
پیش شمشیر تو همه هدرست
سورهٔ خسروی ترا یادست
آیت مردمی ترا زبرست
چشم خصمت چو دیده نرگس
سخت بی نور و نیک با سهرست
داد یزدان ترا ، بحمدالله
هر چه آن از محاسن سیرست
نیکویی کن شها ، که در عالم
نام شاهان بنیکویی سمرست
بد نشاید، که در برابر بد
هم بد روز حشر منتظرست
وز رضا دادن بدان ببدی
هم حذر کن ، که موضوع حذرست
ناصحی کان ترا بد آموزد
نیست ناصح ، که از عدو بترست
اندرین فرجهٔ سپهر و زمین
دل چه بندی؟ نه جای مستقرست
پدرست آن ، ولیک بی نفعست
مادریست این ، و لیک با ضررست
جای بخشایشست آن فرزند
کش چنین مادر و چنان پدرست
باز کرده ، زبهر آمد و شد
خانه روزگار را دو درست
گنج و رنج توانگر و درویش
هر چه در عالمست ، بر گذرست
هر که هستند ، از وضیع و شریف
همه را حوض مرگ آبخورست
سفری بس دراز در پیشست
عمل خیر زاد آن سفرست
داد کن ، داد کن ، که دارالخلد
منزل خسروان دادگرست
ببر مردمان کامل عقل
این حطام زمانه مختصرست
در همه کار نیک باش ، کزان
نیکی کار آخرت شمرست
یک صحیفه زنام نیک ترا
بهتر از صد خزانهٔ گهرست
از جناب تو دور باد بلا
که جناب تو مأمن بشرست
باد ناصح زمهر تو در خلد
که زکین تو خصم در سقرست
نه لبست آن ، که سر بسر لشکرست
نیست درصد هزار سوسن و گل
آن طراوت که اندران پسر ست
خانه او زحسن طلعت او
نیست خانه، که جنتی دیگر ست
او قبا پوشد و کمر بندد
وز قبا و کمر مرا اثرست
رویم از چین پایان چو بندگاه قباست
پشتم از خم چو حلقهٔ کمرست
حالم از بد بدتر شدست و رواست
کان نگارین زخو ب خوبترست
سیم وزر پاک رفت در عشقش
جان و دل نیز هر دو بر خطرست
با چنا نرخ چه جای جان و دلست ؟
با چنان لب چه جای سیم و زرست ؟
سوی جانم زلشکر غم او
هر زمانی نفر پس نفرست
گه دلم گرم و گه دمم سردست
گه لبم خشک و گاه دیده ترست
آه ! از عشق نیکوان ، کین عشق
همه رنج تنست و دردسرست
خبر رنج من بعالم رفت
ای دریغا! که یار بی خبرست
نظری کردی ، ار بدانستی
که ملک را بحق من نظرست
شاه غازی علاء دولت ودین
بوالمظفر که صورت ظفرست
شهریاری ، که سایه حفظش
تیر احداث چرخ را سپرست
دست او هست در سخا شجری
که ایادی ثمار آن شجرست
کف کافی او همه کرمست
دل صافی او همه هنرست
حشمتش جسم ملک را جانست
فکرتش چشم ملک را بصرست
در فتوح بلاد بدکیشان
ملک او چون خلاف عمرست
همه احکام او ، بامر و بنهی
همچو احکام شرع معتبرست
ید بیضای گوهر افشانش
شب اومید خلق را سحرست
همت او بروز و روزی خلق
همچو مهر و سپهر مشتهرست
صد هزاران هزار گنج گهر
از کفش یک عطای ما حضرست
خسروا ، تیغت آتشیست ، کزو
جان دشمن چو دود پر شررست
چرخ در جنب قدر ت خاکست
بحر در پیش دست تو شمرست
قدر تو چون سپرو چون مهرست
امر تو چون قضا و چون قدرست
کردهٔ تو صحیفهٔ خیرست
گفتهٔ تو طویلهٔ دررست
خدعهای مخالفان گه جنگ
پیش شمشیر تو همه هدرست
سورهٔ خسروی ترا یادست
آیت مردمی ترا زبرست
چشم خصمت چو دیده نرگس
سخت بی نور و نیک با سهرست
داد یزدان ترا ، بحمدالله
هر چه آن از محاسن سیرست
نیکویی کن شها ، که در عالم
نام شاهان بنیکویی سمرست
بد نشاید، که در برابر بد
هم بد روز حشر منتظرست
وز رضا دادن بدان ببدی
هم حذر کن ، که موضوع حذرست
ناصحی کان ترا بد آموزد
نیست ناصح ، که از عدو بترست
اندرین فرجهٔ سپهر و زمین
دل چه بندی؟ نه جای مستقرست
پدرست آن ، ولیک بی نفعست
مادریست این ، و لیک با ضررست
جای بخشایشست آن فرزند
کش چنین مادر و چنان پدرست
باز کرده ، زبهر آمد و شد
خانه روزگار را دو درست
گنج و رنج توانگر و درویش
هر چه در عالمست ، بر گذرست
هر که هستند ، از وضیع و شریف
همه را حوض مرگ آبخورست
سفری بس دراز در پیشست
عمل خیر زاد آن سفرست
داد کن ، داد کن ، که دارالخلد
منزل خسروان دادگرست
ببر مردمان کامل عقل
این حطام زمانه مختصرست
در همه کار نیک باش ، کزان
نیکی کار آخرت شمرست
یک صحیفه زنام نیک ترا
بهتر از صد خزانهٔ گهرست
از جناب تو دور باد بلا
که جناب تو مأمن بشرست
باد ناصح زمهر تو در خلد
که زکین تو خصم در سقرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سید طاهر علوی
آنی ، که حشمت تو در ایام ظاهرست
ذات تو از عیوب چو نام تو طاهرست
فرخنده رعایت شرف تو بهر مکان
چون آیت بنوت جد تو ظاهرست
از کف باذل تو قوام مکارمست
و ز جاه کامل تو نظام مفاخرست
بر چرخ محمدت هنر تو کواکبست
و زکان مکرمت اثر تو جواهرست
بایسته صورت تو بری از معایبست
شایسته سیرت تو جدا از مفاخرست
حق را ، گه بیان ، کلمات تو مظهرست
دین را، گه بقا، سطوات تو ناصرست
از حشمت منیع تو ایام عاجزست
از همت رفیع تو افلاک قاصرست
اندر ضیا بنان تو خورشید انورست
وندر ثنا بیان تو دریای ذاخرست
آیات بخل را کف راد تو ناسخست
ارکان علم را دل پاک تو عامرست
حزم تو هچو عزم متین تو صایبست
علم تو همچو حلم مبین تو وافرست
هر چان نموده شد زر سومت بدایعست
هر چان ستوده شد زخصالت نوادرست
بر قمع خیل نیستی و لشکر ستم
خیل سخا و لشکر عدل تو قادرست
اندر همه نواحی عالم ، بشرق و غرب
چون ذکر سایر تو عطای تو سایرست
دارند قصد سایر و زایر بتو از انک
صدرت پناه سایر و مساوای زایرست
جوید همیشه بخت خجسته مجاورت
با آنکه او خجسته درت را مجاورست
ای صدر آل حیدر ، اگر غایبم زتو
اندر دلم محبت صدر تو حاضرست
دارد تنم زخدمت اهل زمانه عار
لیکن بخدمت در والات فاخرست
بر حمد و شکر مدح تو مقصور کرده ام
تا در تنم دلست و زبانست و خاطرست
من خود کیم که شکر تو گویم؟که در بهشت
جان نبی و جان وصی از تو شاکرست
همواره تا زمین بر اجسام ساکنست
پیوسته تا سپهر بر اجرام سایرست
در کارها باول و آخرت یار باد
آنکس که اول همه اشیا و آخرست
ذات تو از عیوب چو نام تو طاهرست
فرخنده رعایت شرف تو بهر مکان
چون آیت بنوت جد تو ظاهرست
از کف باذل تو قوام مکارمست
و ز جاه کامل تو نظام مفاخرست
بر چرخ محمدت هنر تو کواکبست
و زکان مکرمت اثر تو جواهرست
بایسته صورت تو بری از معایبست
شایسته سیرت تو جدا از مفاخرست
حق را ، گه بیان ، کلمات تو مظهرست
دین را، گه بقا، سطوات تو ناصرست
از حشمت منیع تو ایام عاجزست
از همت رفیع تو افلاک قاصرست
اندر ضیا بنان تو خورشید انورست
وندر ثنا بیان تو دریای ذاخرست
آیات بخل را کف راد تو ناسخست
ارکان علم را دل پاک تو عامرست
حزم تو هچو عزم متین تو صایبست
علم تو همچو حلم مبین تو وافرست
هر چان نموده شد زر سومت بدایعست
هر چان ستوده شد زخصالت نوادرست
بر قمع خیل نیستی و لشکر ستم
خیل سخا و لشکر عدل تو قادرست
اندر همه نواحی عالم ، بشرق و غرب
چون ذکر سایر تو عطای تو سایرست
دارند قصد سایر و زایر بتو از انک
صدرت پناه سایر و مساوای زایرست
جوید همیشه بخت خجسته مجاورت
با آنکه او خجسته درت را مجاورست
ای صدر آل حیدر ، اگر غایبم زتو
اندر دلم محبت صدر تو حاضرست
دارد تنم زخدمت اهل زمانه عار
لیکن بخدمت در والات فاخرست
بر حمد و شکر مدح تو مقصور کرده ام
تا در تنم دلست و زبانست و خاطرست
من خود کیم که شکر تو گویم؟که در بهشت
جان نبی و جان وصی از تو شاکرست
همواره تا زمین بر اجسام ساکنست
پیوسته تا سپهر بر اجرام سایرست
در کارها باول و آخرت یار باد
آنکس که اول همه اشیا و آخرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خاقان ارسلان خان کمال الدین ابو القاسم محمود
رایت شرع و ملک منصورست
آیت علم عدل مشهورست
بخداوند خسروان خاقان
که جهانش مطیع و مأمورست
ارسلان خان، کمال دین محمود
که بدو قصر حمد معمورست
شهریاری، که ذات فرخ او
بمساعی خیر مشکورست
قدر او آسمان با شرفست
رأی او آفتاب با نورست
ناصح او همیشه محترمست
حاسد او همیشه مقهورست
خنجرش نسل دشمنان ببرید
خنجرش را مزاج کافورست
خسروا، هرکه از ره طاعت
بتو نزدیک شد ، زغم دورست
در جوار تو یابد آسایش
هر که از جور چرخ رنجورست
منم آن کس ، که جان غمگینم
از عطای کف تو مسرورست
خانهٔ من چو خلد شد ، زیرا
آنچه انعام تست چون حورست
بنده جست آفتاب و اینک یافت
گرسها باز داد معذورست
خصم تو باد در غم و ماتم
کز عطای تو بنده را سورست
آیت علم عدل مشهورست
بخداوند خسروان خاقان
که جهانش مطیع و مأمورست
ارسلان خان، کمال دین محمود
که بدو قصر حمد معمورست
شهریاری، که ذات فرخ او
بمساعی خیر مشکورست
قدر او آسمان با شرفست
رأی او آفتاب با نورست
ناصح او همیشه محترمست
حاسد او همیشه مقهورست
خنجرش نسل دشمنان ببرید
خنجرش را مزاج کافورست
خسروا، هرکه از ره طاعت
بتو نزدیک شد ، زغم دورست
در جوار تو یابد آسایش
هر که از جور چرخ رنجورست
منم آن کس ، که جان غمگینم
از عطای کف تو مسرورست
خانهٔ من چو خلد شد ، زیرا
آنچه انعام تست چون حورست
بنده جست آفتاب و اینک یافت
گرسها باز داد معذورست
خصم تو باد در غم و ماتم
کز عطای تو بنده را سورست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح اتسز خوارزمشاه
خوارزمشاه بر همه شاهان مقدمست
اسباب خسروی همه او را مسلمست
صدر جریدهٔ همه ابنای دولتست
بیت قصیدهٔ همه اعقاب آدمست
از جاه او قوام قوانین ملتست
وز عدل او نظام اقالیم عالمست
آشفتهٔ حوادث و مجروح چرخ را
فیض و عطای او همه دارو مرهمست
از دست زرفشانش و ز تیغ سرفشان
قسم ولی بخش عدو سور و ماتمست
او آفتاب شرع و بدو شرع روشنست
او نوبهار ملک و بدو ملک خرمست
شاها ، خدایگانا ، آنی که در جهان
بنیاد مکرمات بسعی تو محکمست
معن بن زائده بر جود تو مدخلست
قس بن ساعده بر نطق تو ابکمست
گردد بحسن سعی بیان تو منکشف
کاری که مشکلست و کلامی که مبهمست
رفتند از دیار تو بیگانگان همه
شادان مباد ، هر که ازین رفتنش غمست
هرگز قرار کرد توانند آهوان
در بیشه ای که مسکن غرنده ضیغمست؟
لشکر بکش بعزم نظام دیار خویش
اکنون که حال دولت تو بس منظمست
در پیش خیل کفر بزن خیمهٔ هدی
کان جایگاه سخت مبارک مخیمست
تو کعبهٔ جلالی و ارباب شرع را
خوارزم و آب او عرفانست و زمزمست
با این نعیم خطهٔ خوارزم و طیب او
جای دگر مقام گزیدن محرمست
گرگانج از بخارا صد بار خوشترست
درغان هزاربار نکوتر ز در غمست
تا در جهان وجود بد و نیک آدمی
زین گرد منظرست و ازین سبز طارمست
بادی تو بر خدای مکرم ، که نزد خلق
اسلام از مهابت تیغت مکرمست
شادیت بیش باد، که از رشک ملک تو
شادی بدسگال تو هر ساعتی کمست
اسباب خسروی همه او را مسلمست
صدر جریدهٔ همه ابنای دولتست
بیت قصیدهٔ همه اعقاب آدمست
از جاه او قوام قوانین ملتست
وز عدل او نظام اقالیم عالمست
آشفتهٔ حوادث و مجروح چرخ را
فیض و عطای او همه دارو مرهمست
از دست زرفشانش و ز تیغ سرفشان
قسم ولی بخش عدو سور و ماتمست
او آفتاب شرع و بدو شرع روشنست
او نوبهار ملک و بدو ملک خرمست
شاها ، خدایگانا ، آنی که در جهان
بنیاد مکرمات بسعی تو محکمست
معن بن زائده بر جود تو مدخلست
قس بن ساعده بر نطق تو ابکمست
گردد بحسن سعی بیان تو منکشف
کاری که مشکلست و کلامی که مبهمست
رفتند از دیار تو بیگانگان همه
شادان مباد ، هر که ازین رفتنش غمست
هرگز قرار کرد توانند آهوان
در بیشه ای که مسکن غرنده ضیغمست؟
لشکر بکش بعزم نظام دیار خویش
اکنون که حال دولت تو بس منظمست
در پیش خیل کفر بزن خیمهٔ هدی
کان جایگاه سخت مبارک مخیمست
تو کعبهٔ جلالی و ارباب شرع را
خوارزم و آب او عرفانست و زمزمست
با این نعیم خطهٔ خوارزم و طیب او
جای دگر مقام گزیدن محرمست
گرگانج از بخارا صد بار خوشترست
درغان هزاربار نکوتر ز در غمست
تا در جهان وجود بد و نیک آدمی
زین گرد منظرست و ازین سبز طارمست
بادی تو بر خدای مکرم ، که نزد خلق
اسلام از مهابت تیغت مکرمست
شادیت بیش باد، که از رشک ملک تو
شادی بدسگال تو هر ساعتی کمست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در وصف بلخ و مدح سید ضیاء الدین
فدای بلخ دل من،که روضهٔ ارمست
حریم او بامان همچو بیضهٔ حرمست
همه سعادت بلخ و همه سلامت او
که بیضهٔ حرمست و چو روضهٔ ارمست
نه بحر و چرخ و لیکن چو بحر و چرخ مقیم
پر از جواهر مجد و کواکب حرمست
چنین مواخر آن خطه را بسیست و لیک
همه بجنب وجود ضیاء دین عدمست
پناه دودهٔ حیدر که از سیاست او
تفاخر عربست و تظاهر عجمست
بزرگواری ، فرزانه ای ، خداوندی
که پیش درگه او پشت آسمان بخمست
بلند همت او همچو چرخ مرفوعست
بزرگ مجلس او همچو کعبه محترمست
بهر کجا که نهد در طریق دین قدمی
همه ذخایر عقبی طفیل آن قدمست
بعلم و حلم و سخا و وفا عدل و حیا
بعالم چون اندر جد خویشتن علمست
ضیاء دین پیمبر تو آن سرافرازی
که بر صحیفهٔ اقبال نام تو رقمست
معلقست بفرخنده کلک میمونت
همه مصالح دنیا ، مگر نگین جمست؟
هر آنکه پیش تو همچو قلم بسر نرود
سرش بریده و سینه دریده چون قلمست
بنظم و نثر در الفاظ تو همه نکتست
بامر و نهی در احکام تو همه حکمست
ضمیر ناصح صدرت خزانهٔ طربست
روان حاسد جاهت نشانهٔ المست
منم که تا ز جناب و دور ماندستم
هر آن دمی که برآرم ندیدم او ندمست
زشوق مجلس و هجر رخ توام دل و چشم
یکی عدیل تفست و یکی ندیم نمست
عنای طبع من و روح روح من بی تو
چو دولت تو فزون و چو حاسد تو کمست
مراست غم که کنون صدر تو نمیبینم
کسی که صدرتو بیند بعالمش چه غمست؟
همیشه تا که حدوثست و صف هر موجود
مگر خدای تعالی که وصف او قدمست
دل تو شاد و رخت تازه باد ، کز بر چرخ
دل عدوی تو پرانده و رخش دژمست
حریم او بامان همچو بیضهٔ حرمست
همه سعادت بلخ و همه سلامت او
که بیضهٔ حرمست و چو روضهٔ ارمست
نه بحر و چرخ و لیکن چو بحر و چرخ مقیم
پر از جواهر مجد و کواکب حرمست
چنین مواخر آن خطه را بسیست و لیک
همه بجنب وجود ضیاء دین عدمست
پناه دودهٔ حیدر که از سیاست او
تفاخر عربست و تظاهر عجمست
بزرگواری ، فرزانه ای ، خداوندی
که پیش درگه او پشت آسمان بخمست
بلند همت او همچو چرخ مرفوعست
بزرگ مجلس او همچو کعبه محترمست
بهر کجا که نهد در طریق دین قدمی
همه ذخایر عقبی طفیل آن قدمست
بعلم و حلم و سخا و وفا عدل و حیا
بعالم چون اندر جد خویشتن علمست
ضیاء دین پیمبر تو آن سرافرازی
که بر صحیفهٔ اقبال نام تو رقمست
معلقست بفرخنده کلک میمونت
همه مصالح دنیا ، مگر نگین جمست؟
هر آنکه پیش تو همچو قلم بسر نرود
سرش بریده و سینه دریده چون قلمست
بنظم و نثر در الفاظ تو همه نکتست
بامر و نهی در احکام تو همه حکمست
ضمیر ناصح صدرت خزانهٔ طربست
روان حاسد جاهت نشانهٔ المست
منم که تا ز جناب و دور ماندستم
هر آن دمی که برآرم ندیدم او ندمست
زشوق مجلس و هجر رخ توام دل و چشم
یکی عدیل تفست و یکی ندیم نمست
عنای طبع من و روح روح من بی تو
چو دولت تو فزون و چو حاسد تو کمست
مراست غم که کنون صدر تو نمیبینم
کسی که صدرتو بیند بعالمش چه غمست؟
همیشه تا که حدوثست و صف هر موجود
مگر خدای تعالی که وصف او قدمست
دل تو شاد و رخت تازه باد ، کز بر چرخ
دل عدوی تو پرانده و رخش دژمست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملک اتسز
دیدار تو ، ای جان جهان ، راحت جانست
روی تو تماشاگه عشاق جهانست
در خد تو ، آفت دین ، زایش دینست
در جعد تو ، ای راحت جان ، کاهش جانست
تنگ شکرست آنکه تو گویی ، نه حدثیست
درج دررست آنکه تو داری ، نه دهانست
بر هر گره جعد تو صد شعبده پیداست
در هر مژهٔ شوخ تو صد فتنه نهانست
هستم من بیچاره ز اندیشه سبک دل
تا بر من بیچاره ترا روی گرانست
مانند کمان گشته مرا قامت تیر
زان غمزه و آن ابرو چون تیر و کمانست
تنگست و نزارست مرا شکل دل و تن
چونانکه ترا شکل دهانست و میانست
جنگ تو صلح تو همه بیم و امیدست
وصل تو هجر تو همه سود و زیانست
از بند هوای تو کرا روی نجاتست ؟
وز تیر جفای تو کرا بوی امانست؟
هر چند دلم را بستم گوش گرفتند
جایی کشد اندوه تو کز فتنه نشانست
از فتنه نشان نیز نبیند دلم ، ایراک
در سایهٔ اقبال شه فتنه نشانست
عنوان ظفر ، نصرة دین ، آنکه حریمش
از صرف زمان مرجع ابنای زمانست
مقصود قرآن ، اتسز غازی ، که در او
از روی شرف کعبهٔ اولاد قرآنست
کوشنده دل او بوغا قاهر بحرست
بخشنده کف او بسخا ناسخ کانست
در دولت او مصلحت خرد و بزرگیست
در خدمت او مفخرت و پیر و جوانست
ای آنکه بهیجا فزع خنجر و رمحت
اصل جزع اهل ضرابست و طعانست
در پای جلال تو ز تایید رکابست
در دست کمال تو ز اقبال عنانست
اخبار معالی تو بی عد و شمارست
و آثار مساعی تو بی حد و کرانست
در معرکه و صد ز تأیید الهیت
هم معجزهٔ سیف و هم اعجاز بیانست
حاشا که ترا بحر کرم خوانم ، کز بحر
بیشی بود آنرا که چنان بذل و بنانست
هنگام سکون حزم تو بر مثل یقینست
هنگام مضا عزم تو مانند گمانست
از بهر تقاضای روان روز ملاقات
تیغ تو روان در تن اعدا چو روانست
شاها، تویی آن کسش که انعام و بافضل
دست تو بارزاق بشر کرده ضمانست
مراهل نسب را و خداوند حسب را
در مجلس و در صدر تو تمکین و مکانست
چون صدر تو بیند ، بنهد آلت رحلت
هر طالب خیری ، که در آفاق روانست
دور از تو تن من ، که ز تو دید عزیزی
بی عز قبول تو گرفتار هوانست
دانی که پس از خلد چه شد حالت آدم ؟
بی حضرت چون خلد توام حال چنانست
هر حادثه کز دهر در اخبار بگویند
بر من همه از فرقت صدر تو عیانست
روزان و شبان در دل و در چشم من از رنج
اندیشه چو پیکان و مژه همضو سناست
تا باغ پر از گوهر و تا راغ پر از زر
از صنع بهارست وز تاثیر خزانست
ذات تو متین باد ، که رأی تو متینست
ذکر تو روان باد ، که حکم تو روانست
با زور و توان ساعد و بازوت ، که ملت
از ساعد و بازوی تو بازور و تواناست
مقصور بر اوصاف هنرهای تو بادا
تا در دهن هیچ هنر پیشه زبانست
با لعب چون سرو روان باد ترا عیش
کز رشک تو بدخواه تو چون نال نوانست
روی تو تماشاگه عشاق جهانست
در خد تو ، آفت دین ، زایش دینست
در جعد تو ، ای راحت جان ، کاهش جانست
تنگ شکرست آنکه تو گویی ، نه حدثیست
درج دررست آنکه تو داری ، نه دهانست
بر هر گره جعد تو صد شعبده پیداست
در هر مژهٔ شوخ تو صد فتنه نهانست
هستم من بیچاره ز اندیشه سبک دل
تا بر من بیچاره ترا روی گرانست
مانند کمان گشته مرا قامت تیر
زان غمزه و آن ابرو چون تیر و کمانست
تنگست و نزارست مرا شکل دل و تن
چونانکه ترا شکل دهانست و میانست
جنگ تو صلح تو همه بیم و امیدست
وصل تو هجر تو همه سود و زیانست
از بند هوای تو کرا روی نجاتست ؟
وز تیر جفای تو کرا بوی امانست؟
هر چند دلم را بستم گوش گرفتند
جایی کشد اندوه تو کز فتنه نشانست
از فتنه نشان نیز نبیند دلم ، ایراک
در سایهٔ اقبال شه فتنه نشانست
عنوان ظفر ، نصرة دین ، آنکه حریمش
از صرف زمان مرجع ابنای زمانست
مقصود قرآن ، اتسز غازی ، که در او
از روی شرف کعبهٔ اولاد قرآنست
کوشنده دل او بوغا قاهر بحرست
بخشنده کف او بسخا ناسخ کانست
در دولت او مصلحت خرد و بزرگیست
در خدمت او مفخرت و پیر و جوانست
ای آنکه بهیجا فزع خنجر و رمحت
اصل جزع اهل ضرابست و طعانست
در پای جلال تو ز تایید رکابست
در دست کمال تو ز اقبال عنانست
اخبار معالی تو بی عد و شمارست
و آثار مساعی تو بی حد و کرانست
در معرکه و صد ز تأیید الهیت
هم معجزهٔ سیف و هم اعجاز بیانست
حاشا که ترا بحر کرم خوانم ، کز بحر
بیشی بود آنرا که چنان بذل و بنانست
هنگام سکون حزم تو بر مثل یقینست
هنگام مضا عزم تو مانند گمانست
از بهر تقاضای روان روز ملاقات
تیغ تو روان در تن اعدا چو روانست
شاها، تویی آن کسش که انعام و بافضل
دست تو بارزاق بشر کرده ضمانست
مراهل نسب را و خداوند حسب را
در مجلس و در صدر تو تمکین و مکانست
چون صدر تو بیند ، بنهد آلت رحلت
هر طالب خیری ، که در آفاق روانست
دور از تو تن من ، که ز تو دید عزیزی
بی عز قبول تو گرفتار هوانست
دانی که پس از خلد چه شد حالت آدم ؟
بی حضرت چون خلد توام حال چنانست
هر حادثه کز دهر در اخبار بگویند
بر من همه از فرقت صدر تو عیانست
روزان و شبان در دل و در چشم من از رنج
اندیشه چو پیکان و مژه همضو سناست
تا باغ پر از گوهر و تا راغ پر از زر
از صنع بهارست وز تاثیر خزانست
ذات تو متین باد ، که رأی تو متینست
ذکر تو روان باد ، که حکم تو روانست
با زور و توان ساعد و بازوت ، که ملت
از ساعد و بازوی تو بازور و تواناست
مقصور بر اوصاف هنرهای تو بادا
تا در دهن هیچ هنر پیشه زبانست
با لعب چون سرو روان باد ترا عیش
کز رشک تو بدخواه تو چون نال نوانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح وزیر ثقة الدین
صدر ثقة الدین کنف خلق جهانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح وزیر ضیاء الدین عراق بن جعفر
ای آنکه رخت بهار چینست
رویم زغم تو پر ز چینست
در چین تونه ای، و لیک کویت
با روی تو صد هزار چینست
در حسرت خانهٔ تو ماندست
فردوس، که جای حور عینست
خاتم دهنی و بی تو رویم
از گوهر دیده پر نگینست
سروی تو و بوسانت بزمست
ماهی تو آسمان زمینست
در زینی و در کنار من نی
از زین تو رشک من ازینست
همچون تن من ترا میانست
همچون غم من ترا سرینست
در فرقت آن زخم نژندست
در حسرت این دلم حزینست
ما را همه ساله با تو مهرست
با مات چرا همیشه کینست!
شادیم بدین قدر که ما را
جان با غم عشق تو قرینست
دریای ملاحتی تو، چونانک
دریای کرم ضیاء دینست
فرزانه عراق، آنکه گردون
با رفعت قدر او زمینست
صدری که زبهر قهر خصمش
احداث زمانه در کمینست
حق را دل پاک او مکانست
دین را سر کلک او معینست
رایات کمال او بلندست
آیات جلال او متینست
در نسخه گرفتن صفاتش
تشریف کرام کاتبینست
طین را ز اثیر قدر بیشست
زیرا که وجود او ز طینست
عزمش بنفاذ چون گمانست
حزمش بثبات چون یقینست
ای صورت مردمی و مردی
زین هر دو نهاد تو عجینست
قدر چو تو اختر رفیعست
لفظ تو چو گوهر ثمینست
بخل از کف راد تو نزارست
فضل از دل پاک تو سمینست
قصر هنر تو بس مشید
حصن شرف تو بس حصینست
در حادثها سپاه دین را
تدبیر تو ناصحی امینست
انوار کواکب فلک را
بر خاک بپیش تو جبینست
شمسی تو و دولتت سپهرست
شیری تو و حشمتت عرینست
آنجا که جلالت تو آید
دریای محیط پارگینست
آن کس که نفور شد ز صدرت
در حضرت ایزدی لعینست
آن کس که نشسته بر در تست
با ماه بقدر هم نشینست
دانی تو را که: رأی من چگونه
در خدمت صدر تو مبینست؟
در منت تو تنم اسیرست
در نعمت تو دلم رهینست
کفت بعطای من کفلیست
طبعم بثنای تو ضمینست
بر جامهٔ افتخار بنده
مدح تو تراز آستینست
تا در صف چرخ آفتابست
تا در کف باغ یاسمینست
بر ذات تو آفرین حق باد
کان ذات سزلی آفرینست
در صدر بقات باد چندانک
در خاک عدوی تو دفینست
رویم زغم تو پر ز چینست
در چین تونه ای، و لیک کویت
با روی تو صد هزار چینست
در حسرت خانهٔ تو ماندست
فردوس، که جای حور عینست
خاتم دهنی و بی تو رویم
از گوهر دیده پر نگینست
سروی تو و بوسانت بزمست
ماهی تو آسمان زمینست
در زینی و در کنار من نی
از زین تو رشک من ازینست
همچون تن من ترا میانست
همچون غم من ترا سرینست
در فرقت آن زخم نژندست
در حسرت این دلم حزینست
ما را همه ساله با تو مهرست
با مات چرا همیشه کینست!
شادیم بدین قدر که ما را
جان با غم عشق تو قرینست
دریای ملاحتی تو، چونانک
دریای کرم ضیاء دینست
فرزانه عراق، آنکه گردون
با رفعت قدر او زمینست
صدری که زبهر قهر خصمش
احداث زمانه در کمینست
حق را دل پاک او مکانست
دین را سر کلک او معینست
رایات کمال او بلندست
آیات جلال او متینست
در نسخه گرفتن صفاتش
تشریف کرام کاتبینست
طین را ز اثیر قدر بیشست
زیرا که وجود او ز طینست
عزمش بنفاذ چون گمانست
حزمش بثبات چون یقینست
ای صورت مردمی و مردی
زین هر دو نهاد تو عجینست
قدر چو تو اختر رفیعست
لفظ تو چو گوهر ثمینست
بخل از کف راد تو نزارست
فضل از دل پاک تو سمینست
قصر هنر تو بس مشید
حصن شرف تو بس حصینست
در حادثها سپاه دین را
تدبیر تو ناصحی امینست
انوار کواکب فلک را
بر خاک بپیش تو جبینست
شمسی تو و دولتت سپهرست
شیری تو و حشمتت عرینست
آنجا که جلالت تو آید
دریای محیط پارگینست
آن کس که نفور شد ز صدرت
در حضرت ایزدی لعینست
آن کس که نشسته بر در تست
با ماه بقدر هم نشینست
دانی تو را که: رأی من چگونه
در خدمت صدر تو مبینست؟
در منت تو تنم اسیرست
در نعمت تو دلم رهینست
کفت بعطای من کفلیست
طبعم بثنای تو ضمینست
بر جامهٔ افتخار بنده
مدح تو تراز آستینست
تا در صف چرخ آفتابست
تا در کف باغ یاسمینست
بر ذات تو آفرین حق باد
کان ذات سزلی آفرینست
در صدر بقات باد چندانک
در خاک عدوی تو دفینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح علاء الدوله اتسز
بزینت باغ چون خلد برینست
ریاحین اندرو چون حور عینست
نثار آسمان لؤلوی لالاست
شعار بوستان دیبای چینست
خمیده همچو خاتم شاخ گلبن
برو گل همچو یایاقوتین نگینست
نسیم باد یا بوی عبیرست ؟
سرشک ابر یا در ثمینست؟
چرا بلبل چو محزونان بنالد ؟
اگر زاغ از وصال گل حزینست
بهار افگند بر صحرا ز نعمت
دو صد چندان که قارون را دفینست
ز ابر تیره همچون ظلمت شرک
همه عالم پر از نور یقینست
جهان پیر برنا کرد ایزد
کمال قدرت ایزد چنینست
زمینست این ندانم ، یا سپهرست ؟
سپهرست این ندانم یا زمینست؟
چو رأی شاه گیتی روی گیتی
سزای صدهزاران آفرینست
علاء دولت و دین ، آنکه تیغش
بهیجا ناصر اعلام دینست
یگانه خسروی ، صاحب قرانی
که در کل معالی بی قرینست
برمح خطی و شمشیر هندی
سپاه دین تازی را معینست
جهان دولتش در زیر حکمست
براق حشمتش در زیر زینست
کف او قفل روزی را کلیدست
دل او گنج دانش را امینست
ز بهر قهر بدخواهان جاهش
نشسته حادثات اندر کمینست
ببخشش آفتاب روز مهرست
بکوشش اژدهای روز کینست
ز انواع امانی بدسگالش
جدا مانده چو موم از انگبینست
ایا شاهی ، که اندر زیر قدرت
مدار آسمان هفتمینست
تو مهری و ترا نصرة سپهرست
تو شیری و ترا دولت عرینست
جهان را عدل تو ظل ظلیلست
دل پاک بهر خیری ضمینست
الا تا چرخ جای آفتابست
الا تا باغ جای یاسمینست
حسودت هم نشین رنج بادا
که با شخص تو راحت هم نشینست
مبادا جز متین بنیاد عمرت
که بنیاد هدی از تو متینست
ریاحین اندرو چون حور عینست
نثار آسمان لؤلوی لالاست
شعار بوستان دیبای چینست
خمیده همچو خاتم شاخ گلبن
برو گل همچو یایاقوتین نگینست
نسیم باد یا بوی عبیرست ؟
سرشک ابر یا در ثمینست؟
چرا بلبل چو محزونان بنالد ؟
اگر زاغ از وصال گل حزینست
بهار افگند بر صحرا ز نعمت
دو صد چندان که قارون را دفینست
ز ابر تیره همچون ظلمت شرک
همه عالم پر از نور یقینست
جهان پیر برنا کرد ایزد
کمال قدرت ایزد چنینست
زمینست این ندانم ، یا سپهرست ؟
سپهرست این ندانم یا زمینست؟
چو رأی شاه گیتی روی گیتی
سزای صدهزاران آفرینست
علاء دولت و دین ، آنکه تیغش
بهیجا ناصر اعلام دینست
یگانه خسروی ، صاحب قرانی
که در کل معالی بی قرینست
برمح خطی و شمشیر هندی
سپاه دین تازی را معینست
جهان دولتش در زیر حکمست
براق حشمتش در زیر زینست
کف او قفل روزی را کلیدست
دل او گنج دانش را امینست
ز بهر قهر بدخواهان جاهش
نشسته حادثات اندر کمینست
ببخشش آفتاب روز مهرست
بکوشش اژدهای روز کینست
ز انواع امانی بدسگالش
جدا مانده چو موم از انگبینست
ایا شاهی ، که اندر زیر قدرت
مدار آسمان هفتمینست
تو مهری و ترا نصرة سپهرست
تو شیری و ترا دولت عرینست
جهان را عدل تو ظل ظلیلست
دل پاک بهر خیری ضمینست
الا تا چرخ جای آفتابست
الا تا باغ جای یاسمینست
حسودت هم نشین رنج بادا
که با شخص تو راحت هم نشینست
مبادا جز متین بنیاد عمرت
که بنیاد هدی از تو متینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - نیز در مدح اتسز گوید
در زلف تو ، ای نگار ، تابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در ستایش شمسالدین وزیر
جمالالملک شمسالدین جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوشتر جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوشتر جهانیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح سید مجدالدین گوید
ای آنکه بیتو هیچ نظامی جهان نداشت
بر هیچحق زمانه چو تو قهرمان نداشت
تا در وجود نامدی از پردهٔ عدم
روی زمین ز نقش معالی نشان نداشت
گردون ز خاندان نبوت بهیچ قرن
در صدر مهتری چو تو صاحب قران نداشت
چندین هزار سال بچندین هزار چشم
جز انتظار دولت تو آسمان نداشت
افلاک از سرایر احوال نیک و بد
بهتر ز نوک خامهٔ تو ترجمان نداشت
فرزند آن کسی که بصدق مجاهدت
مانند او سپاه هدی پهلوان نداشت
در حد روم آتش حسد حسام او
بی دود مرگ عرصهٔ یک دودمان نداشت
شخص مخالفان هدی سهم تیر او
جز زرد فام و چفته بشکل کمان نداشت
از فکرت مبارک باریک بین او
علمی نبود در همه عالم که آن نداشت
فرزانه مجددین، تویی آن کس که آسمان
اسرار خود ز رأی تو هرگزنهان نداشت
از عهد مهد تابگه مرگ، روزگار
بر هیچ کار خصم ترا کامران نداشت
همچون زبان مقید زندان فتنه گشت
آن کس که حرز مدحت تو بر زبان نداشت
بر باد داده سر چو قلم، هرکه چون قلم
بر مهر خاندان تو بسته میان نداشت
افلاس راه آن املی کرده منقطع
کز بخشش تو بدرقهٔ کاروان نداشت
بسیار خدعه خورد سپاهی، که وقت کار
از عزم کار دیدهٔ تو دیدهبان نداشت
وفد امید تازه تر و بی دریغ تو
از جود بی ریای تو یک میزبان نداشت
آن رأی پیر و بخت جوان ترا هیچ
چون انده مصالح پیر و جوان نداشت
هرگز نکرد کس به حریم تو التجا
کو را پناه جاه تو اندر امان نداشت
او بس کسا، که از تو بنام و بنان رسید
گر چه کس از قبیلهٔ او نام و نان نداشت
در مجلس تو گوهر مردم شناس تو
یک اهل فضل را به مقام هوان نداشت
صد را، ز نکبت گردون بهیچ وقت
جز در حمایت کنف تو مکان نداشت
یک تن نبود از همه اسلاف من، که او
در جان و دل محبت این خاندان نداشت
تا شد بنان بنده ز قوت بحد فعل
جز نشر مکرمات تو اندر بنان نداشت
اسب مدایح تو مرا در مجال نظم
جز با کمال فخر شریک عنان نداشت
مدحی نگفتهام ز دل و جان ترا، که دهر
آنرا چو دل عزیز و گرامی چو جان نداشت
بر خاک این ستانه ثنایی نخواندهام
کان را فلک چو باد بعالم روان نداشت
در صدر تو بسی سبکی کردهام و لیک
هرگز دل کریم تو آن را گران نداشت
نگذشت هیچ روز که درد دل رهی
بر تازگی مکارم تو شادمان نداشت
سعیی نمودهای که همانا از آن مرا
دارد هزار سود و ترا یک زیان نداشت
رطب اللسان شدم بدعا و کدام وقت
ما را دعای صدر تو رطب اللسان نداشت ؟
تا در جهان جنبش افلاک هر شبی
زاید عجیبه ای که در آن سان جهان نداشت
بادی همیشه صدر زمین و زمان از آنک
در ساحت زمین چو تو صدری زمان نداشت
در دولتت نعیم بقا باد جاودان
ور چه کسی نعیم بقا جاودان نداشت
بر هیچحق زمانه چو تو قهرمان نداشت
تا در وجود نامدی از پردهٔ عدم
روی زمین ز نقش معالی نشان نداشت
گردون ز خاندان نبوت بهیچ قرن
در صدر مهتری چو تو صاحب قران نداشت
چندین هزار سال بچندین هزار چشم
جز انتظار دولت تو آسمان نداشت
افلاک از سرایر احوال نیک و بد
بهتر ز نوک خامهٔ تو ترجمان نداشت
فرزند آن کسی که بصدق مجاهدت
مانند او سپاه هدی پهلوان نداشت
در حد روم آتش حسد حسام او
بی دود مرگ عرصهٔ یک دودمان نداشت
شخص مخالفان هدی سهم تیر او
جز زرد فام و چفته بشکل کمان نداشت
از فکرت مبارک باریک بین او
علمی نبود در همه عالم که آن نداشت
فرزانه مجددین، تویی آن کس که آسمان
اسرار خود ز رأی تو هرگزنهان نداشت
از عهد مهد تابگه مرگ، روزگار
بر هیچ کار خصم ترا کامران نداشت
همچون زبان مقید زندان فتنه گشت
آن کس که حرز مدحت تو بر زبان نداشت
بر باد داده سر چو قلم، هرکه چون قلم
بر مهر خاندان تو بسته میان نداشت
افلاس راه آن املی کرده منقطع
کز بخشش تو بدرقهٔ کاروان نداشت
بسیار خدعه خورد سپاهی، که وقت کار
از عزم کار دیدهٔ تو دیدهبان نداشت
وفد امید تازه تر و بی دریغ تو
از جود بی ریای تو یک میزبان نداشت
آن رأی پیر و بخت جوان ترا هیچ
چون انده مصالح پیر و جوان نداشت
هرگز نکرد کس به حریم تو التجا
کو را پناه جاه تو اندر امان نداشت
او بس کسا، که از تو بنام و بنان رسید
گر چه کس از قبیلهٔ او نام و نان نداشت
در مجلس تو گوهر مردم شناس تو
یک اهل فضل را به مقام هوان نداشت
صد را، ز نکبت گردون بهیچ وقت
جز در حمایت کنف تو مکان نداشت
یک تن نبود از همه اسلاف من، که او
در جان و دل محبت این خاندان نداشت
تا شد بنان بنده ز قوت بحد فعل
جز نشر مکرمات تو اندر بنان نداشت
اسب مدایح تو مرا در مجال نظم
جز با کمال فخر شریک عنان نداشت
مدحی نگفتهام ز دل و جان ترا، که دهر
آنرا چو دل عزیز و گرامی چو جان نداشت
بر خاک این ستانه ثنایی نخواندهام
کان را فلک چو باد بعالم روان نداشت
در صدر تو بسی سبکی کردهام و لیک
هرگز دل کریم تو آن را گران نداشت
نگذشت هیچ روز که درد دل رهی
بر تازگی مکارم تو شادمان نداشت
سعیی نمودهای که همانا از آن مرا
دارد هزار سود و ترا یک زیان نداشت
رطب اللسان شدم بدعا و کدام وقت
ما را دعای صدر تو رطب اللسان نداشت ؟
تا در جهان جنبش افلاک هر شبی
زاید عجیبه ای که در آن سان جهان نداشت
بادی همیشه صدر زمین و زمان از آنک
در ساحت زمین چو تو صدری زمان نداشت
در دولتت نعیم بقا باد جاودان
ور چه کسی نعیم بقا جاودان نداشت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
هرچه جز معشوق و می از آن کران باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرةالدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرةالدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح علاءالدوله اتسز
بیاد شاه جهان عالم افتخار گرفت
ز بی قرار حسامش جهان قرار گرفت
علاء دولت و دین ، اتسز آن جهانگیری
که عالم از سر شمشیرش اعتبار گرفت
نهیب او بیکی حمله صد مصاف شکست
پیام او بیکی لحضه صد حصار گرفت
خروش باز در احیای مردگان افتاد
که پنجهٔ اسد الله ذوالفقار گرفت
همه ملوک جهان را برفت دست از کار
از آنکه پیشگه ملک مرد کار گرفت
بعدل او ز ستم روزگار دست بداشت
طریق مصلحت خویش روزگار گرفت
خدایگانا ، دریادلا ، خداوندا
تویی که ملک بقدر تو اقتدار گرفت
زمانه تا قلم مجد در کف تو نهاد
صحیفه های معلی همه نگار گرفت
شد از کمینه شمار عطای تو عاجز
کسی که انجم و افلاک را شمار گرفت
نه دهر یارد جاه ترا قیاس نبود
نه چرخ داند قدر ترا عیار گرفت
تبارک الله ! از آن ساعتی که در هیجا
ز لشکر تو بسط زمین سوار گرفت
ز نعل خیل تو گیتی همه هلال نمود
ز جوش جیش تو گردون همه غبار گرفت
بصیدگاه فنا پنجهٔ هزبر قضا
روان و جان دلیران همه شکار گرفت
در آن مقام حسام تو آتشی افروخت
کزو فضای جهان سربسر شرار گرفت
ز تف رمح تو دلها همه بجوش آمد
زجام تیغ تو سرها همه خمار گرفت
فسردگی ز گل خلق تست تازه و تر
خزان بفر تو آرایش بهار گرفت
فلک ربود ز عزم تو گر نفاذ ربود
زمین گرفت ز حزم تو گر وقار گرفت
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه بلاد رسید و همه دیار گرفت
بطبع و طوع چو ، شاها ، عروس نظم مرا
مکارم تو بصد مهر در کنار گرفت
بکام حاسد مپسند ، زیر بار بلا
دلی که او ز ثنای تو کار و بار گرفت
شدست جانم از اخوان دهر یار عنا
مباد کس که ز اخوان دهر یار گرفت
حدیث خویش تو گوی و طریق دهر توپوی
بدست خلق نشاید مگر که مار گرفت
همیشه تا نگردد ز حکم یزدانی
ز مرکزی که برو آسمان مدار گرفت
می نشاط تو درکش، که خضم زهر کشید
گل سرور تو بستان ، که خصم خار گرفت
بقای جان تو بادا ، که شخص همت تو
بجای متابعت کردگار گرفت
ز بی قرار حسامش جهان قرار گرفت
علاء دولت و دین ، اتسز آن جهانگیری
که عالم از سر شمشیرش اعتبار گرفت
نهیب او بیکی حمله صد مصاف شکست
پیام او بیکی لحضه صد حصار گرفت
خروش باز در احیای مردگان افتاد
که پنجهٔ اسد الله ذوالفقار گرفت
همه ملوک جهان را برفت دست از کار
از آنکه پیشگه ملک مرد کار گرفت
بعدل او ز ستم روزگار دست بداشت
طریق مصلحت خویش روزگار گرفت
خدایگانا ، دریادلا ، خداوندا
تویی که ملک بقدر تو اقتدار گرفت
زمانه تا قلم مجد در کف تو نهاد
صحیفه های معلی همه نگار گرفت
شد از کمینه شمار عطای تو عاجز
کسی که انجم و افلاک را شمار گرفت
نه دهر یارد جاه ترا قیاس نبود
نه چرخ داند قدر ترا عیار گرفت
تبارک الله ! از آن ساعتی که در هیجا
ز لشکر تو بسط زمین سوار گرفت
ز نعل خیل تو گیتی همه هلال نمود
ز جوش جیش تو گردون همه غبار گرفت
بصیدگاه فنا پنجهٔ هزبر قضا
روان و جان دلیران همه شکار گرفت
در آن مقام حسام تو آتشی افروخت
کزو فضای جهان سربسر شرار گرفت
ز تف رمح تو دلها همه بجوش آمد
زجام تیغ تو سرها همه خمار گرفت
فسردگی ز گل خلق تست تازه و تر
خزان بفر تو آرایش بهار گرفت
فلک ربود ز عزم تو گر نفاذ ربود
زمین گرفت ز حزم تو گر وقار گرفت
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه بلاد رسید و همه دیار گرفت
بطبع و طوع چو ، شاها ، عروس نظم مرا
مکارم تو بصد مهر در کنار گرفت
بکام حاسد مپسند ، زیر بار بلا
دلی که او ز ثنای تو کار و بار گرفت
شدست جانم از اخوان دهر یار عنا
مباد کس که ز اخوان دهر یار گرفت
حدیث خویش تو گوی و طریق دهر توپوی
بدست خلق نشاید مگر که مار گرفت
همیشه تا نگردد ز حکم یزدانی
ز مرکزی که برو آسمان مدار گرفت
می نشاط تو درکش، که خضم زهر کشید
گل سرور تو بستان ، که خصم خار گرفت
بقای جان تو بادا ، که شخص همت تو
بجای متابعت کردگار گرفت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح شمس الدین وزیر
کریمی ، که رسم معلی نهاد
بزرگی ، که راه ایادی گشاد
اجل شمس دین پیمبر ، کزوست
رخ فضل تازه ، دل عقل شاد
ز آبا و از امهات جهان
چنو هیچ فرزند صالح نزاد
تبار و نژادش بزرگند و اوست
چراغ تبار و جمال نژاد
ز آثار او زینت جود و علم
بایام او رونق دین و داد
ز مجد و معالیست او را سرشت
ز جود و ایادیست او را نهاد
چه ماند از دقایق که طبعش ندید؟
چه مانداز دفاین که دستش نداد؟
ز حزمش گرفتست آرام خاک
ز عزمش ربودست تعجیل باد
شده فتح را داد او راهبر
شده بحر را جود او اوستاد
بیفراخت اعلام فضل و کرم
بدان طبع پاک و بدان دست راد
بیک صدمت کین او بدسگال
ز پای اندر آمد ، ز دست او فتاد
همی تا بخوانند اهل خرد
تواریخ کیخسرو و کیقباد
ز دور سپهر وز شیر نجوم
نصیبش همه عز و اقبال باد
بزرگی ، که راه ایادی گشاد
اجل شمس دین پیمبر ، کزوست
رخ فضل تازه ، دل عقل شاد
ز آبا و از امهات جهان
چنو هیچ فرزند صالح نزاد
تبار و نژادش بزرگند و اوست
چراغ تبار و جمال نژاد
ز آثار او زینت جود و علم
بایام او رونق دین و داد
ز مجد و معالیست او را سرشت
ز جود و ایادیست او را نهاد
چه ماند از دقایق که طبعش ندید؟
چه مانداز دفاین که دستش نداد؟
ز حزمش گرفتست آرام خاک
ز عزمش ربودست تعجیل باد
شده فتح را داد او راهبر
شده بحر را جود او اوستاد
بیفراخت اعلام فضل و کرم
بدان طبع پاک و بدان دست راد
بیک صدمت کین او بدسگال
ز پای اندر آمد ، ز دست او فتاد
همی تا بخوانند اهل خرد
تواریخ کیخسرو و کیقباد
ز دور سپهر وز شیر نجوم
نصیبش همه عز و اقبال باد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح ملک اتسز
خسروا ، چون تو آسمان نارد
خدمت و زمانه بگزارد
باد را هیبت تو بر بندد
کوه را حملهٔ تو بردارد
پای تو فروش محمدت سپرد
دس تو تخم مکرمت کارد
روز هیجا ز سر کشان تیغت
هیچ کس را بکس بنگذارد
تیر چون باد تو ز شخص عدو
شکم خاک را بینبارد
همچو مشاطگان عزیمت تو
هر دو رخسار فتح بنگارد
در کف نیزه ، چون عصای کلیم
سحر اعدای دین بیوبارد
سنگ چون موم گردد ، اربر سنگ
اعتقاد تو وهم بگمارد
هر که جان را بمهر تو نسپرد
روزگارش بمرگ بسپارد
زهر با حشمت تو نگزاید
نوش با هیبت و نگوارد
برق تهدید تو جهان سوزد
ابر انعام تو گهر بارد
بر تن اسلام درع تو پوشد
در دل ایام مهر تو دارد
سال و ماه از نشاط خوردن تو
کام شمشیر تو همی خارد
وام دارد عدو ز تیغ تو جان
وقت آمد که وام بگزارد
خسروا ، چرخ با عنایت تو
دل اهل هنر نیازارد
دست بر آسمان برد ، هر کو
پای در خدمت تو بفشارد
بنده ، روزی که پیش تو نبود
از حساب حیا نشمارد
بشنو این قطعه ، کز شنیدن آن
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم این سخن نگرد
بجز از نظم در نپندارد
شاد زی سال و مه ، که شادی تو
غم ابنای فضل بگسارد
خدمت و زمانه بگزارد
باد را هیبت تو بر بندد
کوه را حملهٔ تو بردارد
پای تو فروش محمدت سپرد
دس تو تخم مکرمت کارد
روز هیجا ز سر کشان تیغت
هیچ کس را بکس بنگذارد
تیر چون باد تو ز شخص عدو
شکم خاک را بینبارد
همچو مشاطگان عزیمت تو
هر دو رخسار فتح بنگارد
در کف نیزه ، چون عصای کلیم
سحر اعدای دین بیوبارد
سنگ چون موم گردد ، اربر سنگ
اعتقاد تو وهم بگمارد
هر که جان را بمهر تو نسپرد
روزگارش بمرگ بسپارد
زهر با حشمت تو نگزاید
نوش با هیبت و نگوارد
برق تهدید تو جهان سوزد
ابر انعام تو گهر بارد
بر تن اسلام درع تو پوشد
در دل ایام مهر تو دارد
سال و ماه از نشاط خوردن تو
کام شمشیر تو همی خارد
وام دارد عدو ز تیغ تو جان
وقت آمد که وام بگزارد
خسروا ، چرخ با عنایت تو
دل اهل هنر نیازارد
دست بر آسمان برد ، هر کو
پای در خدمت تو بفشارد
بنده ، روزی که پیش تو نبود
از حساب حیا نشمارد
بشنو این قطعه ، کز شنیدن آن
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم این سخن نگرد
بجز از نظم در نپندارد
شاد زی سال و مه ، که شادی تو
غم ابنای فضل بگسارد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح اتسز گوید
شاها ، بپایگاه تو کیوان نمی رسد
در ساحت تو گنبد گردان نمی رسد
جایی رسیده ای بعالی و مرتبت
کان جا بجهد فکرت انسان نمی رسد
آن می رسد بروضهٔ آمال از کفت
کز ابهر نوبهار ببستان نمی رسد
جز امر تو بمشرق و مغرب نمی رود
جز حکم تو به تازی و دهقان نمی رسد
یک خطه نیست در همه اطراف خافقین
کان جا ز بارگاه تو فرمان نمی رسد
با طول و عرض ملک تو امروز در جهان
کس را حدیث ملک سلیمان نمی رسد
راحی که از روایح خلقت رسد بخلق
در باغ وراغ از گل و ریحان نمی رسد
یک لحظه آن گهر که تو بخشی بسال ها
اندر صمیم بحر و دل کان نمی رسد
آن چیست از مصالح احوال مرد و وزن
کز جاه تو بزمرِهٔ ایمان نمی رسد؟
در صحن شرق و غرب ز باران عدل تو
گردد ستم بهیچ مسلمان نمی رسد
ناید همی پدید ز ارکان مرکبات
تا امر نافذ تو بارکان نمی رسد
کس روی سوی صدر تو رفیعت نمی رسد
کز صدر تو برفعت امکان نمی رسد
در جان بدسگال تو از رشک ملک تو
دردیست بی قرار و بدرمان نمی رسد
میدان رزم جوید و آگاه نی ، از آنک
با دولت تو کار بمیدان نمی رسد
تو رنج برده ای و براحت رسیده ای
مردم بهیچ کام دل آسمان نمی رسد
فریاد از این جهان ! که خردمند را ازو
بهره بجز نوایب و احزان نمی رسد
جهال در تنعم و ارباب فضل را
بی صد هزار غصه یکی نان نمی رسد
دانا بماند در غم تدبیر نیک و بد
یک ذره غم بخاطر نادان نمی رسد
جاهل بمسند اندر و عالم برون در
جوید بحیله راه و بدربان نمی رسد
آزرده شد بحرص درم جان عالمان
وین حرص مرده ریگ بپایان نمی رسد
این حالها بحکمت یزدان مقدرست
مردم بسر حکمت یزدان نمی رسد
منت خدای را ، که مرا در پناه تو
آسیب حادثه بدل و جان نمی رسد
تا دامن جلال تو بگرفته ام ، مرا
دست بلا بریش و گریبان نمی رسد
یک روز نیست کز تو هزاران هزار نوع
در حق من کرامت و احسان نمی رسد
افزونی گرفت بتو حال من چنانک
از گشت روزگار بنقصان نمی رسد
آنم، که چون بر اسب فصاحت شوم سوار
در گرد من فصاحت سبحان نمی رسد
از نظم من بخاک خراسان خزانهاست
گر شخص من بخاک خراسان نمی رسد
تا جان آدمی بکمالی که ممکنست
در علم جز بقوت برهان نمی رسد
بادی تو در نعیم فراوان ، که خصم را
از چرخ جز بلای فراوان نمی رسد
بگذار ماه روزه بطاعت ، که دشمنت
گر بگذرد ز روزه بقربان نمی رسد
در ساحت تو گنبد گردان نمی رسد
جایی رسیده ای بعالی و مرتبت
کان جا بجهد فکرت انسان نمی رسد
آن می رسد بروضهٔ آمال از کفت
کز ابهر نوبهار ببستان نمی رسد
جز امر تو بمشرق و مغرب نمی رود
جز حکم تو به تازی و دهقان نمی رسد
یک خطه نیست در همه اطراف خافقین
کان جا ز بارگاه تو فرمان نمی رسد
با طول و عرض ملک تو امروز در جهان
کس را حدیث ملک سلیمان نمی رسد
راحی که از روایح خلقت رسد بخلق
در باغ وراغ از گل و ریحان نمی رسد
یک لحظه آن گهر که تو بخشی بسال ها
اندر صمیم بحر و دل کان نمی رسد
آن چیست از مصالح احوال مرد و وزن
کز جاه تو بزمرِهٔ ایمان نمی رسد؟
در صحن شرق و غرب ز باران عدل تو
گردد ستم بهیچ مسلمان نمی رسد
ناید همی پدید ز ارکان مرکبات
تا امر نافذ تو بارکان نمی رسد
کس روی سوی صدر تو رفیعت نمی رسد
کز صدر تو برفعت امکان نمی رسد
در جان بدسگال تو از رشک ملک تو
دردیست بی قرار و بدرمان نمی رسد
میدان رزم جوید و آگاه نی ، از آنک
با دولت تو کار بمیدان نمی رسد
تو رنج برده ای و براحت رسیده ای
مردم بهیچ کام دل آسمان نمی رسد
فریاد از این جهان ! که خردمند را ازو
بهره بجز نوایب و احزان نمی رسد
جهال در تنعم و ارباب فضل را
بی صد هزار غصه یکی نان نمی رسد
دانا بماند در غم تدبیر نیک و بد
یک ذره غم بخاطر نادان نمی رسد
جاهل بمسند اندر و عالم برون در
جوید بحیله راه و بدربان نمی رسد
آزرده شد بحرص درم جان عالمان
وین حرص مرده ریگ بپایان نمی رسد
این حالها بحکمت یزدان مقدرست
مردم بسر حکمت یزدان نمی رسد
منت خدای را ، که مرا در پناه تو
آسیب حادثه بدل و جان نمی رسد
تا دامن جلال تو بگرفته ام ، مرا
دست بلا بریش و گریبان نمی رسد
یک روز نیست کز تو هزاران هزار نوع
در حق من کرامت و احسان نمی رسد
افزونی گرفت بتو حال من چنانک
از گشت روزگار بنقصان نمی رسد
آنم، که چون بر اسب فصاحت شوم سوار
در گرد من فصاحت سبحان نمی رسد
از نظم من بخاک خراسان خزانهاست
گر شخص من بخاک خراسان نمی رسد
تا جان آدمی بکمالی که ممکنست
در علم جز بقوت برهان نمی رسد
بادی تو در نعیم فراوان ، که خصم را
از چرخ جز بلای فراوان نمی رسد
بگذار ماه روزه بطاعت ، که دشمنت
گر بگذرد ز روزه بقربان نمی رسد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - هم در مدح اتسز گوید
لوای دولت و ملت کنون مظفر شد
که پادشاه جهان ابوالمظفر شد
خدایگان بشر، شاه شیر دل، اتسز
که باس او را شیر فلک مسخر شد
ز بیقراری سر تیغ پسر صواعق او
همه ممالک گیتی برو مقرر شد
شدست ملک سکندر نصیب شاه جهان
مگر که شاه جهان وارث سکندر شد
خجسته هجرت او از دیار مولد او
دلیل دولت چون هجرت پیمبر شد
تباه بود ازین پیش حال دهر و کنون
بفر دولت او حال دهر دیگر شد
همه بسیط جهان، بعد از آن که مظلم بود
بنور عاطفت و بر او منور شد
چو خلدها شده از عدل او بیابانها
سرابها چون چشمهای کوثر شد
در آن دیار که سایه فگند رایت تو
گیاه و خار همه یاسمین و عرعر شد
کدام بقعه، که نی آب او چو صهبا گشت ؟
کدام خطه که نی سنگ او چو گوهر شد؟
ز غایت خوشی اندر دماغ اهل هدی
غبار موکب او چون عبیر و عنبر شد
زمین ز قاعده ملک او مزین گشت
هوا برایحهٔ خلق او معطر شد
ز بوسه دادن شاهان مشرق و مغرب
بساط مجلس میمون او مجدر شد
خدایاگانا، آنی که در حساب ملوک
خجسته نام بزرگ تو صدر دفتر شد
تویی که گردن ایام و گوش گیتی را
جواهر کرم تو بهینه زیور شد
هدی بجاه تو از مفسدان منزه گشت
جهان بسعی تو از ظالمانه مطهر شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر گشت
کسی که سر نکشید از وفات سرور شد
کسی که جان ببرد از هوات بی جان شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر شد
موافق تو بفر وفاق دولت تو
اگر شرنگ بکف در گرفت شکر شد
مخالف تو بیاد خلاف حضرت تو
اگر زلال باب برهاد آذر شد
جلال قدر تو والی هفت اختر گشت
کمال عدل تو حامی هفت کشور شد
کنون به سایهٔ عدلت همی بر آساید
کسی که سوختهٔ عالم ستمگر شد
کدام تن که برت برو محقق گشت ؟
کدام دل که نه مهرت درو مصور شد؟
بگاه نطق ترا در مراسم اسلام
هزار فایده در یک حدیث مضمر شد
غیور شاهی بر ملت هدی و بتو
همه مراسم جور از هدی مغیر شد
باجتهاد تو رایات شرع عالی گشت
باعتقاد تو آیات حق مشهر شد
شدست خیبر بدعت ز خنجر تو خراب
مگر که خنجر تو ذوالفقار حیدر شد
چو قوم عاد ز سهم تو شد عدوت هلاک
مگر که صدمت سهم تو باد صرصر شد ؟
ز تو مشارب عیش ولی مصفا گشت
به تو مراحل عمر عدو مکدر شد
رسایلست مر احرار را بدولت و عز
رسایلی که ز دیوان تو محرر شد
کسی که با تو چو خنجر همی دو رویی کرد
دماغ پر هوس او نیام خنجر شد
مکش سپاه ، که امروز اهل عالم را
بر انقیاد تو تدبیرها مخمر شد
ترا بلشکر چندین هزار حاجت نیست
که خود مهابت تو صدهزار لشکر شد
عدوت را ببقا مدتی مقرر بود
کنون نهایت آن مدت مقرر شد
خدایگانا، آن کس که پست اختر بود
چو سوی صدر تو آمد بلند اختر شد
کسی کز اهل هنر بود اسیر درویشی
کنون بفیض ایادی تو توانگر شد
هزار شکر خداوند را، که بار دگر
مرا بدولت تو روز تیره انور شد
اگر بغیبت تو چرخ اسائتیم نمود
کنون اسائت و احسان او برابر شد
مرا بیمن قبول جناب فرخ تو
حصول امن و امانی همه میسر شد
چو من بدیدم این حضرت معظم را
همه حطام جهان نزد من محقر شد
مرا بحسن رعایت جوار حضرت تو
چو سینهٔ پدر و چون کنار مادر شد
همیشه تا که بکون و فساد موسومست
بزیر چرخ همه صورتی که مظهر شد
مباد رایت تو جز مظفر و منصور
که از تو رایت انسان و دین مظفر شد
همیشه بادا بر فرقت افسر اقبال
که خاک پای تو بر فرق ملک افسر شد
که پادشاه جهان ابوالمظفر شد
خدایگان بشر، شاه شیر دل، اتسز
که باس او را شیر فلک مسخر شد
ز بیقراری سر تیغ پسر صواعق او
همه ممالک گیتی برو مقرر شد
شدست ملک سکندر نصیب شاه جهان
مگر که شاه جهان وارث سکندر شد
خجسته هجرت او از دیار مولد او
دلیل دولت چون هجرت پیمبر شد
تباه بود ازین پیش حال دهر و کنون
بفر دولت او حال دهر دیگر شد
همه بسیط جهان، بعد از آن که مظلم بود
بنور عاطفت و بر او منور شد
چو خلدها شده از عدل او بیابانها
سرابها چون چشمهای کوثر شد
در آن دیار که سایه فگند رایت تو
گیاه و خار همه یاسمین و عرعر شد
کدام بقعه، که نی آب او چو صهبا گشت ؟
کدام خطه که نی سنگ او چو گوهر شد؟
ز غایت خوشی اندر دماغ اهل هدی
غبار موکب او چون عبیر و عنبر شد
زمین ز قاعده ملک او مزین گشت
هوا برایحهٔ خلق او معطر شد
ز بوسه دادن شاهان مشرق و مغرب
بساط مجلس میمون او مجدر شد
خدایاگانا، آنی که در حساب ملوک
خجسته نام بزرگ تو صدر دفتر شد
تویی که گردن ایام و گوش گیتی را
جواهر کرم تو بهینه زیور شد
هدی بجاه تو از مفسدان منزه گشت
جهان بسعی تو از ظالمانه مطهر شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر گشت
کسی که سر نکشید از وفات سرور شد
کسی که جان ببرد از هوات بی جان شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر شد
موافق تو بفر وفاق دولت تو
اگر شرنگ بکف در گرفت شکر شد
مخالف تو بیاد خلاف حضرت تو
اگر زلال باب برهاد آذر شد
جلال قدر تو والی هفت اختر گشت
کمال عدل تو حامی هفت کشور شد
کنون به سایهٔ عدلت همی بر آساید
کسی که سوختهٔ عالم ستمگر شد
کدام تن که برت برو محقق گشت ؟
کدام دل که نه مهرت درو مصور شد؟
بگاه نطق ترا در مراسم اسلام
هزار فایده در یک حدیث مضمر شد
غیور شاهی بر ملت هدی و بتو
همه مراسم جور از هدی مغیر شد
باجتهاد تو رایات شرع عالی گشت
باعتقاد تو آیات حق مشهر شد
شدست خیبر بدعت ز خنجر تو خراب
مگر که خنجر تو ذوالفقار حیدر شد
چو قوم عاد ز سهم تو شد عدوت هلاک
مگر که صدمت سهم تو باد صرصر شد ؟
ز تو مشارب عیش ولی مصفا گشت
به تو مراحل عمر عدو مکدر شد
رسایلست مر احرار را بدولت و عز
رسایلی که ز دیوان تو محرر شد
کسی که با تو چو خنجر همی دو رویی کرد
دماغ پر هوس او نیام خنجر شد
مکش سپاه ، که امروز اهل عالم را
بر انقیاد تو تدبیرها مخمر شد
ترا بلشکر چندین هزار حاجت نیست
که خود مهابت تو صدهزار لشکر شد
عدوت را ببقا مدتی مقرر بود
کنون نهایت آن مدت مقرر شد
خدایگانا، آن کس که پست اختر بود
چو سوی صدر تو آمد بلند اختر شد
کسی کز اهل هنر بود اسیر درویشی
کنون بفیض ایادی تو توانگر شد
هزار شکر خداوند را، که بار دگر
مرا بدولت تو روز تیره انور شد
اگر بغیبت تو چرخ اسائتیم نمود
کنون اسائت و احسان او برابر شد
مرا بیمن قبول جناب فرخ تو
حصول امن و امانی همه میسر شد
چو من بدیدم این حضرت معظم را
همه حطام جهان نزد من محقر شد
مرا بحسن رعایت جوار حضرت تو
چو سینهٔ پدر و چون کنار مادر شد
همیشه تا که بکون و فساد موسومست
بزیر چرخ همه صورتی که مظهر شد
مباد رایت تو جز مظفر و منصور
که از تو رایت انسان و دین مظفر شد
همیشه بادا بر فرقت افسر اقبال
که خاک پای تو بر فرق ملک افسر شد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح علاءالدوله اتسز
چون علاء دولت و دین دروغا خنجر کشد
رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب
هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد
دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد
تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد
یمن ها حاصل کند اصحاب ایمان را فلک
چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد
گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا
توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد
خنجره او در سر گردون همی منزل کند
هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد
وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین
بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو
دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد
بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین
ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد
رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند
طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد
کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟
کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد
ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز
تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد
هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو
کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟
جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟
جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند
تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب
هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد
دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد
تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد
یمن ها حاصل کند اصحاب ایمان را فلک
چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد
گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا
توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد
خنجره او در سر گردون همی منزل کند
هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد
وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین
بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو
دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد
بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین
ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد
رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند
طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد
کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟
کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد
ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز
تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد
هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو
کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟
جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟
جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند
تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح کمالالدین محمود خان
ای بعزم تو فتح را پیوند
پست با همت تو چرخ بلند
خان عادل تویی و از عدلت
هست چون خلد عدن خطبه چند
دین حق را کمالی و مرساد
بکمال تو از زوال گزند
از تو بر فرق نیک خواهان تاج
و زتو بر پای بدسگالان بند
خسروان را بمهر تو ایمان
سروران را به جان تو پیوند
خار با یاد مجلس تو چو گل
زهر با مهر حضرت تو چو قند
ناصح از دولت تو یابد کام
حاسد از صولت تو گیرد پند
مملکت بر کنار نشاندست
از تو امیدوار تر فرزند
کشت زار امید شد تازه
تا کفت تخم جود بپراکند
پردهٔ جهل علم تو بدرید
خانه ظلم عدل تو بر کند
لفظ تو گوشها بدر آراست
خلق تو مغزها بعطر آکند
برنخیزد مگر به نفع الصور
هر مه را زخم تیغ تو بفکند
خسروا، بودهام بهر وقتی
از قبول در تو روزی مند
دسته اعراض تو مرا امروز
سوخت بر آتش عنا چو سپند
گشته ام بی عنایت تو دژم
مانده ام بی رعایت تو نژند
چرخ بیدادگر بروی آورده
این چنین محنتم بهریک چند
حال بنده به کام بدخواهست
اندرین حال بنده را مپسند
تا بود پشت عاشقان چو کمان
تا بود زلف دلبران چو کمند
باد گیتی به امر تو راضی
باد گردون بحکم تو خرسند
سوی صدر رفیعت آورد
عاملان تو مال چاچ و خجند
پست با همت تو چرخ بلند
خان عادل تویی و از عدلت
هست چون خلد عدن خطبه چند
دین حق را کمالی و مرساد
بکمال تو از زوال گزند
از تو بر فرق نیک خواهان تاج
و زتو بر پای بدسگالان بند
خسروان را بمهر تو ایمان
سروران را به جان تو پیوند
خار با یاد مجلس تو چو گل
زهر با مهر حضرت تو چو قند
ناصح از دولت تو یابد کام
حاسد از صولت تو گیرد پند
مملکت بر کنار نشاندست
از تو امیدوار تر فرزند
کشت زار امید شد تازه
تا کفت تخم جود بپراکند
پردهٔ جهل علم تو بدرید
خانه ظلم عدل تو بر کند
لفظ تو گوشها بدر آراست
خلق تو مغزها بعطر آکند
برنخیزد مگر به نفع الصور
هر مه را زخم تیغ تو بفکند
خسروا، بودهام بهر وقتی
از قبول در تو روزی مند
دسته اعراض تو مرا امروز
سوخت بر آتش عنا چو سپند
گشته ام بی عنایت تو دژم
مانده ام بی رعایت تو نژند
چرخ بیدادگر بروی آورده
این چنین محنتم بهریک چند
حال بنده به کام بدخواهست
اندرین حال بنده را مپسند
تا بود پشت عاشقان چو کمان
تا بود زلف دلبران چو کمند
باد گیتی به امر تو راضی
باد گردون بحکم تو خرسند
سوی صدر رفیعت آورد
عاملان تو مال چاچ و خجند