عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
بیا که با همه تن چشم انتظار توایم
چو نقش پا به به ره شوق خاکسار توایم
اساس صبر ز جور تو پایدارتر است
اگر چه سر برود بر سر قرار توایم
به بوسه ای لب ما موج خیز کوثر کن
که شعله در جگر از لعل آبدار توایم
نثار خاک رهت شد سر و پشیمانم
درین معامله از بس که شرمسار توایم
به کف پیاله نگیریم، اگر فرشته دهد
دماغ ما نکشد می که در خمار توایم
چرا خموش نباشیم؟ دور نرگس توست
چه سان به هوش نشینیم؟ میگسار توایم
چه می کشی به فسون از حزین مست سخن؟
چرا خموش نباشیم؟ رازدار توایم
چو نقش پا به به ره شوق خاکسار توایم
اساس صبر ز جور تو پایدارتر است
اگر چه سر برود بر سر قرار توایم
به بوسه ای لب ما موج خیز کوثر کن
که شعله در جگر از لعل آبدار توایم
نثار خاک رهت شد سر و پشیمانم
درین معامله از بس که شرمسار توایم
به کف پیاله نگیریم، اگر فرشته دهد
دماغ ما نکشد می که در خمار توایم
چرا خموش نباشیم؟ دور نرگس توست
چه سان به هوش نشینیم؟ میگسار توایم
چه می کشی به فسون از حزین مست سخن؟
چرا خموش نباشیم؟ رازدار توایم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
ما دامن وصل یار داریم
از هر دو جهان کنار داریم
ساقی، قدحی می صبوحی
از بادهٔ شب خمار داریم
شوریدگیی که در سر ماست
زان طرهٔ تابدار داریم
در سینه خدنگهای کاری
زان غمزه جان شکار داریم
این فتنه که روزگار ما راست
زان نرگس فتنه بار داریم
از جلوهٔ حسن نو خط یار
طوفان گل و بهار داریم
در خلوت خاک از تف دل
شمعی به سر مزار داریم
دادیم قرار عشق با خود
جان و دل بی قرار داریم
در راه تو بی وفا نشستیم
عمریست که انتظار داریم
از مهر غم تو را، به از دل
در سینهٔ داغدار داریم
جان گشته حزین اسیر غربت
ما آینه در غبار داریم
از هر دو جهان کنار داریم
ساقی، قدحی می صبوحی
از بادهٔ شب خمار داریم
شوریدگیی که در سر ماست
زان طرهٔ تابدار داریم
در سینه خدنگهای کاری
زان غمزه جان شکار داریم
این فتنه که روزگار ما راست
زان نرگس فتنه بار داریم
از جلوهٔ حسن نو خط یار
طوفان گل و بهار داریم
در خلوت خاک از تف دل
شمعی به سر مزار داریم
دادیم قرار عشق با خود
جان و دل بی قرار داریم
در راه تو بی وفا نشستیم
عمریست که انتظار داریم
از مهر غم تو را، به از دل
در سینهٔ داغدار داریم
جان گشته حزین اسیر غربت
ما آینه در غبار داریم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
لعل تو مسیحا شد، بیمار چرا باشم؟
با نرگس مست تو هشیار چرا باشم؟
من کافر زنّاری، زلف تو به دلداری
سر رشته به دستم داد بیکار چرا باشم؟
آمیخته شمع وگل با بلبل و پروانه
تنها من دیوانه بی یار چرا باشم؟
مستانه خرامیدی، مستی ره هوشم زد
در خواب تو را دیدم، بیدار چرا باشم؟
عشق آمد و خونم ریخت، سرسبز نگردم چون؟
غم مرهم دلها شد افگار چرا باشم؟
زد جان حزین من، چون جام نگاهت را
تقوی به چه کار آید، هشیار چرا باشم؟
با نرگس مست تو هشیار چرا باشم؟
من کافر زنّاری، زلف تو به دلداری
سر رشته به دستم داد بیکار چرا باشم؟
آمیخته شمع وگل با بلبل و پروانه
تنها من دیوانه بی یار چرا باشم؟
مستانه خرامیدی، مستی ره هوشم زد
در خواب تو را دیدم، بیدار چرا باشم؟
عشق آمد و خونم ریخت، سرسبز نگردم چون؟
غم مرهم دلها شد افگار چرا باشم؟
زد جان حزین من، چون جام نگاهت را
تقوی به چه کار آید، هشیار چرا باشم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
شمع سان شام غمت، منّت فردا نکشیم
از سر کوی تو گر سر برود، پا نکشیم
شعله ناچار بود آتش افروخته را
نتوانیم که آه از دل شیدا نکشیم
منّت از دست و دل خویش کشیدیم، بس است
دم آبی به لب تشنه ز دریا نکشیم
گر در خلد، به روی نگهم باز کنند
بی رُخت گردن مژگان به تماشا نکشیم
ساقی، از شرب یهودانه سالوس چه فیض؟
خون حسرت به از آن باده که رسوا نکشیم
گرچه دانیم که وصلت به تمنا ندهند
همچنان دست ز دامان تمنا نکشیم
زنده از فیض سموم ره عشقیم حزین
منتی از دم جان بخش مسیحا نکشیم
از سر کوی تو گر سر برود، پا نکشیم
شعله ناچار بود آتش افروخته را
نتوانیم که آه از دل شیدا نکشیم
منّت از دست و دل خویش کشیدیم، بس است
دم آبی به لب تشنه ز دریا نکشیم
گر در خلد، به روی نگهم باز کنند
بی رُخت گردن مژگان به تماشا نکشیم
ساقی، از شرب یهودانه سالوس چه فیض؟
خون حسرت به از آن باده که رسوا نکشیم
گرچه دانیم که وصلت به تمنا ندهند
همچنان دست ز دامان تمنا نکشیم
زنده از فیض سموم ره عشقیم حزین
منتی از دم جان بخش مسیحا نکشیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
ای غاشیهٔ شوق تو بر دوش نگاهم
صد دجلهٔ خون بی تو، هماغوش نگاهم
زلفت ز تماشای دو عالم نظرم بست
ای حلقه ی فرمان تو درگوش نگاهم
محرومتر از من به وصال تو کسی نیست
از بادهٔ وصل تو رود هوش نگاهم
گرم از نظرم می گذری، برق نباشی؟
یک لحظه توان بود در آغوش نگاهم
دل داده پیامی که زبان محرم آن نیست
خواهد به تو گفتن، لب خاموش نگاهم
مشاطهٔ غم، شاهد نظاره ام آراست
هر دانهٔ اشکی ست، د ُر گوش نگاهم
مست است چنان کز می و ساقی خبرش نیست
از ساغر لعلت، لب می نوش نگاهم
از یک نگه گرم تو، مژگان ترم سوخت
آتش زده ای خانهٔ خس پوش نگاهم
نظاره حزین ، آب کند شرم تماشا
شبنم زده شد روی گل از جوش نگاهم
صد دجلهٔ خون بی تو، هماغوش نگاهم
زلفت ز تماشای دو عالم نظرم بست
ای حلقه ی فرمان تو درگوش نگاهم
محرومتر از من به وصال تو کسی نیست
از بادهٔ وصل تو رود هوش نگاهم
گرم از نظرم می گذری، برق نباشی؟
یک لحظه توان بود در آغوش نگاهم
دل داده پیامی که زبان محرم آن نیست
خواهد به تو گفتن، لب خاموش نگاهم
مشاطهٔ غم، شاهد نظاره ام آراست
هر دانهٔ اشکی ست، د ُر گوش نگاهم
مست است چنان کز می و ساقی خبرش نیست
از ساغر لعلت، لب می نوش نگاهم
از یک نگه گرم تو، مژگان ترم سوخت
آتش زده ای خانهٔ خس پوش نگاهم
نظاره حزین ، آب کند شرم تماشا
شبنم زده شد روی گل از جوش نگاهم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
گلستان محبت را ز دیرین عندلیبانم
به گوش غنچه گستاخ است گلبانگ پریشانم
اثر در زلف لیلی می کند آشوب زنجیرم
نمک بر زخم مجنون می زند شور بیابانم
سفال چرخ را بخشد طراوت دود آه من
ز جوی شعله های سینه سیراب است ربحانم
ورق گردانی باد بهاران فیضها دارد
که هر دم با جنون تازه ای دست و گریبانم
جدایی دیده ام ای همنشین، حالم چه می پرسی؟
دماغ آشفته ام، خونین دلم، خاطر پریشانم
عجب نبود که مقبول مغان افتد نیاز من
درین دیر کهن دیری ست پیر یا صنم خوانم
لب شکرم که از فیض ستم دارم گل افشانی
گل زخمم که از سیرابی تیغ تو خندانم
نمک پروردهٔ زخم نمایان دل ریشم
به شور عشق افسون می دمد چاک گریبانم
حزین از نوش و نیش کفر و ایمانم چه می پرسی؟
به هر کیشی که فرماید محبّت بنده فرمانم
به گوش غنچه گستاخ است گلبانگ پریشانم
اثر در زلف لیلی می کند آشوب زنجیرم
نمک بر زخم مجنون می زند شور بیابانم
سفال چرخ را بخشد طراوت دود آه من
ز جوی شعله های سینه سیراب است ربحانم
ورق گردانی باد بهاران فیضها دارد
که هر دم با جنون تازه ای دست و گریبانم
جدایی دیده ام ای همنشین، حالم چه می پرسی؟
دماغ آشفته ام، خونین دلم، خاطر پریشانم
عجب نبود که مقبول مغان افتد نیاز من
درین دیر کهن دیری ست پیر یا صنم خوانم
لب شکرم که از فیض ستم دارم گل افشانی
گل زخمم که از سیرابی تیغ تو خندانم
نمک پروردهٔ زخم نمایان دل ریشم
به شور عشق افسون می دمد چاک گریبانم
حزین از نوش و نیش کفر و ایمانم چه می پرسی؟
به هر کیشی که فرماید محبّت بنده فرمانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
در آب دیده یا در سینهٔ پرآذر اندازم
دل بیمار خود را بر کدامین بستر اندازم؟
جهان افسرده شد از عشق خون آشام، اشارت کن
که این دل مردگان را در رگ جان نشتر اندازم
کف خاکستر تفسیده ام در کار محشر کن
که دوزخ در بهشت و العطش در کوثر اندازم
دل نامهربانت کینهٔ عاشق چرا دارد؟
اگر رسم وفا عیب است از عالم براندازم
قدح پیمای من، داری اگر ذوق کباب دل
بفرما تا به داغ دوستی بر اخگر اندازم
غبار دل بود، تا کی، کهن ویرانهٔ دنیا؟
بگو تا کار عالم را به مژگان تر اندازم
بساط عشق بازان گرمی هنگامه می خواهد
تو چوگان کن کمند زلف را تا من سراندازم
حزین از عشق دارم در رگ جان گرمی خونی
که در شمشیر قاتل پیچ و تاب جوهر اندازم
دل بیمار خود را بر کدامین بستر اندازم؟
جهان افسرده شد از عشق خون آشام، اشارت کن
که این دل مردگان را در رگ جان نشتر اندازم
کف خاکستر تفسیده ام در کار محشر کن
که دوزخ در بهشت و العطش در کوثر اندازم
دل نامهربانت کینهٔ عاشق چرا دارد؟
اگر رسم وفا عیب است از عالم براندازم
قدح پیمای من، داری اگر ذوق کباب دل
بفرما تا به داغ دوستی بر اخگر اندازم
غبار دل بود، تا کی، کهن ویرانهٔ دنیا؟
بگو تا کار عالم را به مژگان تر اندازم
بساط عشق بازان گرمی هنگامه می خواهد
تو چوگان کن کمند زلف را تا من سراندازم
حزین از عشق دارم در رگ جان گرمی خونی
که در شمشیر قاتل پیچ و تاب جوهر اندازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
صبح آینهٔ طلعت نیکوی تو دیدیم
شب گردهٔ گیسوی سمن بوی تو دیدیم
نه سرو شناسیم درین باغ، نه شمشاد
ما جلوه پرستان قد دلجوی تو دیدیم
تا چشم کند کار سواد دو جهان را
یک گردشی از نرگس جادوی تو دیدیم
جان مطلع خورشید جمال تو نوشتیم
دل مشرق انوار مه روی تو دیدیم
آن روز که پا در حرم عشق نهادیم
سرها همه را خاک سر کوی تو دیدیم
آمد چو عیان، نیست دگر جای بیان را
بستیم زبان، چشم سخن گوی تو دیدیم
پروای جهت نیست دل یک جهتان را
در هر جهتی قبلهٔ ابروی تو دیدیم
زان پیش که در زلف تجلّی شکن افتد
دلها همه را درشکن موی تو دیدیم
در دیر و حرم قبلهٔ مقصود تویی تو
ذرّات جهان را همه رو سوی تو دیدیم
نی نی غلطم، ذرّه چه و مهر کدام است؟
ما غیر ندیدیم، عیان روی تو دیدیم
تنها نه حزین است درین باغ نواسنج
هر برگ به گلبانگ هیاهوی تو دیدیم
شب گردهٔ گیسوی سمن بوی تو دیدیم
نه سرو شناسیم درین باغ، نه شمشاد
ما جلوه پرستان قد دلجوی تو دیدیم
تا چشم کند کار سواد دو جهان را
یک گردشی از نرگس جادوی تو دیدیم
جان مطلع خورشید جمال تو نوشتیم
دل مشرق انوار مه روی تو دیدیم
آن روز که پا در حرم عشق نهادیم
سرها همه را خاک سر کوی تو دیدیم
آمد چو عیان، نیست دگر جای بیان را
بستیم زبان، چشم سخن گوی تو دیدیم
پروای جهت نیست دل یک جهتان را
در هر جهتی قبلهٔ ابروی تو دیدیم
زان پیش که در زلف تجلّی شکن افتد
دلها همه را درشکن موی تو دیدیم
در دیر و حرم قبلهٔ مقصود تویی تو
ذرّات جهان را همه رو سوی تو دیدیم
نی نی غلطم، ذرّه چه و مهر کدام است؟
ما غیر ندیدیم، عیان روی تو دیدیم
تنها نه حزین است درین باغ نواسنج
هر برگ به گلبانگ هیاهوی تو دیدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
من آن غارتگر جان می پرستم
غم جان نیست، جانان می پرستم
ز دیر هستی من گرد برخاست
هنوز آن نامسلمان می پرستم
دمید از تربتم صبح قیامت
همان چاک گریبان می پرستم
زمین گیر فنا شد دانهٔ من
هنوز آن برق جولان می پرستم
جنون کرد استخوانم سرمهٔ ناز
همان چشم غزالان می پرستم
برهمن سرد شد زآتش پرستی
همان رخسار خوبان می پرستم
عبث زاهد میارا بزم تقوا
که طرز مِی پرستان می پرستم
چنانم واله آن شعلهٔ طور
که آتشگاه گبران می پرستم
برآمد گرچه از پروانه ام دود
هنوز آتش عذاران می پرستم
چنانم بیخود از شهد شهادت
که زهرآلوده پیکان می پرستم
سرم سودای جمعیّت ندارد
من آن کاکل پریشان می پرستم
به گلبانگ پریشان داده ام دل
خروش عندلیبان می پرستم
محبّت را من آن دیوانه پیرم
که بازیگاه طفلان می پرستم
کجا پروانه با گلبن کند خو؟
من این آتش عذاران می پرستم
مرا اندیشهٔ تعمیر دل نیست
که جغدم، ملک ویران می پرستم
نگردد دیده ام آلودهٔ خواب
که صبح پاکدامان می پرستم
درون جان ندارم غیر جانان
من آن جانم که جانان می پرستم
به راه انتظارش دیده شد خون
هنوز آن سست پیمان می پرستم
به چشمم در نمی آید صف حور
من آن صفهای مژگان می پرستم
خلد خارم به دل از مخمل گل
قماش گلعذاران می پرستم
ز خویش و آشنا بیگانه ای را
به رغم خودپرستان می پرستم
سخن از خاطرم یک عقده نگشود
اشارات خموشان می پرستم
حزین از کوری خفّاش طبعان
من آن خورشید تابان می پرستم
غم جان نیست، جانان می پرستم
ز دیر هستی من گرد برخاست
هنوز آن نامسلمان می پرستم
دمید از تربتم صبح قیامت
همان چاک گریبان می پرستم
زمین گیر فنا شد دانهٔ من
هنوز آن برق جولان می پرستم
جنون کرد استخوانم سرمهٔ ناز
همان چشم غزالان می پرستم
برهمن سرد شد زآتش پرستی
همان رخسار خوبان می پرستم
عبث زاهد میارا بزم تقوا
که طرز مِی پرستان می پرستم
چنانم واله آن شعلهٔ طور
که آتشگاه گبران می پرستم
برآمد گرچه از پروانه ام دود
هنوز آتش عذاران می پرستم
چنانم بیخود از شهد شهادت
که زهرآلوده پیکان می پرستم
سرم سودای جمعیّت ندارد
من آن کاکل پریشان می پرستم
به گلبانگ پریشان داده ام دل
خروش عندلیبان می پرستم
محبّت را من آن دیوانه پیرم
که بازیگاه طفلان می پرستم
کجا پروانه با گلبن کند خو؟
من این آتش عذاران می پرستم
مرا اندیشهٔ تعمیر دل نیست
که جغدم، ملک ویران می پرستم
نگردد دیده ام آلودهٔ خواب
که صبح پاکدامان می پرستم
درون جان ندارم غیر جانان
من آن جانم که جانان می پرستم
به راه انتظارش دیده شد خون
هنوز آن سست پیمان می پرستم
به چشمم در نمی آید صف حور
من آن صفهای مژگان می پرستم
خلد خارم به دل از مخمل گل
قماش گلعذاران می پرستم
ز خویش و آشنا بیگانه ای را
به رغم خودپرستان می پرستم
سخن از خاطرم یک عقده نگشود
اشارات خموشان می پرستم
حزین از کوری خفّاش طبعان
من آن خورشید تابان می پرستم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
در زیر لب، آه از دل ناشاد برآرم
آن مایه نفس نیست که فریاد برآرم
چون ساکن جنّت شوم اندوه تو باقی ست
کی دل دهدم تا غمت از یاد برآرم؟
از یار به اغیار که برده ست شکایت؟
هم پیش تو از جور تو فریاد برآرم
گر با سر زلف تو فروزد رخ دعوی
دود از شکن طرّهٔ شمشاد برآرم
تا عرضهٔ تاراج متاعم شود از تو
از کلبه چراغی به ره باد برآرم
باشد که خرامان به تماشاگهم آیی
مجنون شوم و عربده بنیاد برآرم
از خامه حزین آزر بتخانهٔ عشقم
هر دم صنمی زین صنم آباد برآرم
آن مایه نفس نیست که فریاد برآرم
چون ساکن جنّت شوم اندوه تو باقی ست
کی دل دهدم تا غمت از یاد برآرم؟
از یار به اغیار که برده ست شکایت؟
هم پیش تو از جور تو فریاد برآرم
گر با سر زلف تو فروزد رخ دعوی
دود از شکن طرّهٔ شمشاد برآرم
تا عرضهٔ تاراج متاعم شود از تو
از کلبه چراغی به ره باد برآرم
باشد که خرامان به تماشاگهم آیی
مجنون شوم و عربده بنیاد برآرم
از خامه حزین آزر بتخانهٔ عشقم
هر دم صنمی زین صنم آباد برآرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
جزای دوستی از شعله رخساران غمی دارم
به رنگ لاله بر دل، داغ دشمن مرهمی دارم
عجب نبود اگر باشد ز جا جنبیدنم مشکل
که من بر دوش خود چون خاک، بار عالمی دارم
نگاه از بس شهید تیغ هجران است در چشمم
ز هر مژگان خون آغشته، نخل ماتمی دارم
نپرسید آن تغافل پیشه، احوال مرا گاهی
به خاطر حسرت بسیاری و صبر کمی دارم
به عاشق می شود از عشق، راز عالمی روشن
نهان در آستین از داغ او جام جمی دارم
تراوش می کند از خاک من کیفیت عشقی
سفال کهنه ام، از بادهٔ دیرین نمی دارم
حزین از مردم عالم، نمی بینم وفاداری
به عالم مردمی چشم از غبار مقدمی دارم
به رنگ لاله بر دل، داغ دشمن مرهمی دارم
عجب نبود اگر باشد ز جا جنبیدنم مشکل
که من بر دوش خود چون خاک، بار عالمی دارم
نگاه از بس شهید تیغ هجران است در چشمم
ز هر مژگان خون آغشته، نخل ماتمی دارم
نپرسید آن تغافل پیشه، احوال مرا گاهی
به خاطر حسرت بسیاری و صبر کمی دارم
به عاشق می شود از عشق، راز عالمی روشن
نهان در آستین از داغ او جام جمی دارم
تراوش می کند از خاک من کیفیت عشقی
سفال کهنه ام، از بادهٔ دیرین نمی دارم
حزین از مردم عالم، نمی بینم وفاداری
به عالم مردمی چشم از غبار مقدمی دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
ما شکوه از آن زلف پریشان چه نویسیم؟
این قصه دراز است به یاران چه نویسیم؟
حیرت زدهٔ نامهٔ سر در گم خویشیم
شد نام فراموش، به پایان چه نویسیم؟
مضمون چو بود شوخ، دل سنگ خراشد
ما شرح جگر کاوی مژگان چه نویسیم؟
صد نامه نوشتیم و نخواندیم جوابی
ای عهد فراموش، ز پیمان چه نویسیم؟
خواهیم به نامت نظر غیر نیفتد
از رشک ندانیم به عنوان چه نویسیم؟
ما مشق جنون کردهٔ این دامن دشتیم
از ابجد طفلانهٔ یونان چه نویسیم؟
سامان سخن کو، دل ویران حزین را؟
بغداد خراب است به سلطان چه نویسیم؟
این قصه دراز است به یاران چه نویسیم؟
حیرت زدهٔ نامهٔ سر در گم خویشیم
شد نام فراموش، به پایان چه نویسیم؟
مضمون چو بود شوخ، دل سنگ خراشد
ما شرح جگر کاوی مژگان چه نویسیم؟
صد نامه نوشتیم و نخواندیم جوابی
ای عهد فراموش، ز پیمان چه نویسیم؟
خواهیم به نامت نظر غیر نیفتد
از رشک ندانیم به عنوان چه نویسیم؟
ما مشق جنون کردهٔ این دامن دشتیم
از ابجد طفلانهٔ یونان چه نویسیم؟
سامان سخن کو، دل ویران حزین را؟
بغداد خراب است به سلطان چه نویسیم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
به مستی مرده ام ساقی، مهل مخمور در خاکم
چو خم بسپار زیر طارم انگور در خاکم
اجل مستور اگر سازد مرا از دیده مردم
ولی چون گنج قارون همچنان مشهور در خاکم
تجلی، خانه زاد خلوت گور است عاشق را
فروزد عقل روشن دل چراغ طور در خاکم
هزاران باغ و بستان دانهٔ من در گره دارد
دو روزی هم چه خواهد شد اگر مستور در خاکم؟
شکستن نیست در طالع طلسم پیکر ما را
اگر عالم شود ویرانه، من معمور در خاکم
وفا و غیرت داغ محبت را تماشا کن
که دارد سرخ رو، خونابهٔ ناسور در خاکم
سیه بختم ولی چشم از غبارم می شود روشن
نهان چون در سواد سرمه، بینی نور در خاکم
وفاکردیکه شمع تربت پروانهات گشتی
نمی گردم اگر گرد سرت، معذور در خاکم
گداز عشق دارد شرمسار از بی نوایانم
ز ضعف تن نگردد سیر، چشم مور در خاکم
نماید گردباد وادی وحشت غبارم را
دمی آسوده نگذارد سر پرشور در خاکم
نمی گردد حزین ، از شیوهٔ دل تربتم خالی
که باشد ناله ای چون کاسه فغفور در خاکم
چو خم بسپار زیر طارم انگور در خاکم
اجل مستور اگر سازد مرا از دیده مردم
ولی چون گنج قارون همچنان مشهور در خاکم
تجلی، خانه زاد خلوت گور است عاشق را
فروزد عقل روشن دل چراغ طور در خاکم
هزاران باغ و بستان دانهٔ من در گره دارد
دو روزی هم چه خواهد شد اگر مستور در خاکم؟
شکستن نیست در طالع طلسم پیکر ما را
اگر عالم شود ویرانه، من معمور در خاکم
وفا و غیرت داغ محبت را تماشا کن
که دارد سرخ رو، خونابهٔ ناسور در خاکم
سیه بختم ولی چشم از غبارم می شود روشن
نهان چون در سواد سرمه، بینی نور در خاکم
وفاکردیکه شمع تربت پروانهات گشتی
نمی گردم اگر گرد سرت، معذور در خاکم
گداز عشق دارد شرمسار از بی نوایانم
ز ضعف تن نگردد سیر، چشم مور در خاکم
نماید گردباد وادی وحشت غبارم را
دمی آسوده نگذارد سر پرشور در خاکم
نمی گردد حزین ، از شیوهٔ دل تربتم خالی
که باشد ناله ای چون کاسه فغفور در خاکم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به دل سخت تو حرفی ز دل تنگ زدم
حیف این گوهر یکدانه که بر سنگ زدم
سر این حوصله نازم که به یک عمر، چو گل
خون دل را به نشاط می گلرنگ زدم
کارم امروز به افسرده دلان افتادهست
ای خوش آن نغمه که با مرغ شب آهنگ زدم
نفس آشوب طلب با همه کس در همه حال
صلح کل کرد چو با خویش در جنگ زدم
بر نمی خاست صدایی ز دل زار حزین
زخمه از خامه خود بر رگ این چنگ زدم
حیف این گوهر یکدانه که بر سنگ زدم
سر این حوصله نازم که به یک عمر، چو گل
خون دل را به نشاط می گلرنگ زدم
کارم امروز به افسرده دلان افتادهست
ای خوش آن نغمه که با مرغ شب آهنگ زدم
نفس آشوب طلب با همه کس در همه حال
صلح کل کرد چو با خویش در جنگ زدم
بر نمی خاست صدایی ز دل زار حزین
زخمه از خامه خود بر رگ این چنگ زدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
اشک کبابم، از دل سوزان فروچکم
خون دلم، ز دیدهٔ گریان فروچکم
تا گوهرم طراز کلاه و کمر شود
از ابر تیغ بر سر میدان فروچکم
آن اشک حسرتم که ز صبرم گذشته کار
از دل برآیم و به گریبان فروچکم
سیر نزولیم، به هوس می زند صلا
از ابر دل به دامن مژگان فروچکم
نتوان گذاشت تشنه لبان را در انتظار
از بحر خیزم و به بیابان فروچکم
رنگین کرشمه ام ز نگاه ستمگران
مرهم بهای زخم شهیدان فروچکم
تا آبیاری گل و ریحان کنم حزین
چون نغمهٔ تر، از لب مرغان فروچکم
خون دلم، ز دیدهٔ گریان فروچکم
تا گوهرم طراز کلاه و کمر شود
از ابر تیغ بر سر میدان فروچکم
آن اشک حسرتم که ز صبرم گذشته کار
از دل برآیم و به گریبان فروچکم
سیر نزولیم، به هوس می زند صلا
از ابر دل به دامن مژگان فروچکم
نتوان گذاشت تشنه لبان را در انتظار
از بحر خیزم و به بیابان فروچکم
رنگین کرشمه ام ز نگاه ستمگران
مرهم بهای زخم شهیدان فروچکم
تا آبیاری گل و ریحان کنم حزین
چون نغمهٔ تر، از لب مرغان فروچکم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
جهان را رونق از شادابی گفتار می آرم
زکلک این صفحه را آبی به روی کار می آرم
به درد آورده ام پیمانهٔ مستانه گویی را
به رقص افلاک را زین ساغر سرشار می آرم
صفیر خون چکانم تازه دارد نوبهاران را
چمن را آب و رنگ، از غنچهٔ منقار می آرم
برون از گلشنم امّا دماغ حسرت آلودی
در آغوش شکنج رخنهٔ دیوار می آرم
نفس پرورده ام امّا نوایی می زنم گاهی
که مرغان چمن را بر سر گفتار می آرم
سراغی می دهم زان یار کنعانی که خوبان را
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می آرم
تهیدستی مرا شرمنده دارد از چمن پیرا
نهال بید مجنونم، خجالت بار می آرم
سپند من ندارد برگ و ساز شکوه پردازی
مگر آهی که گاهی بر لب اظهار می آرم
به کینم جبهه های غمزه خالی گشت و خاموشم
اگر تیغ تغافل می کشی زنهار می آرم
حزین آزادی از بام فلک دارد سبک دوشم
غلام همتم، در بندگی اقرار می آرم
زکلک این صفحه را آبی به روی کار می آرم
به درد آورده ام پیمانهٔ مستانه گویی را
به رقص افلاک را زین ساغر سرشار می آرم
صفیر خون چکانم تازه دارد نوبهاران را
چمن را آب و رنگ، از غنچهٔ منقار می آرم
برون از گلشنم امّا دماغ حسرت آلودی
در آغوش شکنج رخنهٔ دیوار می آرم
نفس پرورده ام امّا نوایی می زنم گاهی
که مرغان چمن را بر سر گفتار می آرم
سراغی می دهم زان یار کنعانی که خوبان را
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می آرم
تهیدستی مرا شرمنده دارد از چمن پیرا
نهال بید مجنونم، خجالت بار می آرم
سپند من ندارد برگ و ساز شکوه پردازی
مگر آهی که گاهی بر لب اظهار می آرم
به کینم جبهه های غمزه خالی گشت و خاموشم
اگر تیغ تغافل می کشی زنهار می آرم
حزین آزادی از بام فلک دارد سبک دوشم
غلام همتم، در بندگی اقرار می آرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
می شود دل چو گل از عیش پریشان چه کنم؟
غنچه سان گر نکشم سر به گریبان چه کنم؟
داده جمعیت دلهای اسیران بر باد
نکنم شکوه از آن زلف پریشان چه کنم؟
دل به آن چشم فسون ساز که چشمش مرساد
من گرفتم ندهم، با صف مژگان چه کنم؟
طعنه بر بی دل و دینان مزن ای زاهد شهر
دل و دین می برد آن نرگس فتان چه کنم؟
سر و سامان بود ارزانی ناقص خردان
من که دیوانهٔ عشقم سر و سامان چه کنم؟
چند گویی که به دل مهر بتان پنهان دار
بوی یوسف رود از مصر به کنعان چه کنم؟
من نه آنم که به دنبال دل از جا بروم
می کشد سوی خود آن سرو خرامان چه کنم؟
می زنم خویش به آن شعلهٔ بی باک حزین
بیش ازین نیست مرا طاقت هجران چه کنم؟
غنچه سان گر نکشم سر به گریبان چه کنم؟
داده جمعیت دلهای اسیران بر باد
نکنم شکوه از آن زلف پریشان چه کنم؟
دل به آن چشم فسون ساز که چشمش مرساد
من گرفتم ندهم، با صف مژگان چه کنم؟
طعنه بر بی دل و دینان مزن ای زاهد شهر
دل و دین می برد آن نرگس فتان چه کنم؟
سر و سامان بود ارزانی ناقص خردان
من که دیوانهٔ عشقم سر و سامان چه کنم؟
چند گویی که به دل مهر بتان پنهان دار
بوی یوسف رود از مصر به کنعان چه کنم؟
من نه آنم که به دنبال دل از جا بروم
می کشد سوی خود آن سرو خرامان چه کنم؟
می زنم خویش به آن شعلهٔ بی باک حزین
بیش ازین نیست مرا طاقت هجران چه کنم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
دل آگه سر راهش ز پاس راز گرداندم
شکایت تا سر مژگان رسید و بازگرداندم
به دل نگذاشت پا را از غرور حسن و من دل را
بر آوردم به گرد آن سراپا ناز گرداندم
نهانی شب به کویش رفته بودم ناله ای سر زد
سگش نزدیک شد بشناسدم آواز گرداندم
رقیب ار محترم شد، خواری من عزتی دارد
کزو تیغ نگاه آن شکارانداز گرداندم
قلم فرسود و عمر آخر شد و ما را سخن باقی
بسی انجام این غمنامه را آغاز گرداندم
خمش کردم لب و از خامه ام می آید آوازی
به دل بسیار می زد، نغمهٔ این ساز گرداندم
حزین این بوستان را از خس و خار کهن خالی
به برق ناله های آشیان پرداز گرداندم
شکایت تا سر مژگان رسید و بازگرداندم
به دل نگذاشت پا را از غرور حسن و من دل را
بر آوردم به گرد آن سراپا ناز گرداندم
نهانی شب به کویش رفته بودم ناله ای سر زد
سگش نزدیک شد بشناسدم آواز گرداندم
رقیب ار محترم شد، خواری من عزتی دارد
کزو تیغ نگاه آن شکارانداز گرداندم
قلم فرسود و عمر آخر شد و ما را سخن باقی
بسی انجام این غمنامه را آغاز گرداندم
خمش کردم لب و از خامه ام می آید آوازی
به دل بسیار می زد، نغمهٔ این ساز گرداندم
حزین این بوستان را از خس و خار کهن خالی
به برق ناله های آشیان پرداز گرداندم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
دست بر دل کی درین وحشت سرا می داشتم؟
برق می گشتم اگر نیروی پا می داشتم
درد را یاران به منّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین سفلگان چشم دوا می داشتم
گر امید التفاتی بود از خاک رهش
دیده را در مقدم باد صبا می داشتم
گر به کار من نمی افتاد از منّت گره
دل به پیش ناخن مشکل گشا می داشتم
از دلش بیگانگی را محو می کردم حزین
راه حرفی گر به آن دیر آشنا می داشتم
برق می گشتم اگر نیروی پا می داشتم
درد را یاران به منّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین سفلگان چشم دوا می داشتم
گر امید التفاتی بود از خاک رهش
دیده را در مقدم باد صبا می داشتم
گر به کار من نمی افتاد از منّت گره
دل به پیش ناخن مشکل گشا می داشتم
از دلش بیگانگی را محو می کردم حزین
راه حرفی گر به آن دیر آشنا می داشتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم