عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
سحاب خامه من جز در خوشاب ندارد
سفینهٔ غزلم موجهٔ سراب ندارد
ز بیقراری هجران رسد نوید وصالم
در امید بود دیده ای که خواب ندارد
ز پرده داری ابر نقاب شکوه ندارم
کتان طاقت من تاب ماهتاب ندارد
گشوده است به راه نگه چو آینه آغوش
گشاده رویی حسن تو آفتاب ندارد
کدام کار دل از برق جلوه تو برآید؟
چراغ عمرکسی اینقدر شتاب ندارد
عنان کشیده تر افغان کن ای جنون زده بلبل
کدام گل به چمن پای در رکاب ندارد؟
همین قدر ز تو باید که دیده ای به کف آری
کدام روزنه، راهی به آفتاب ندارد؟
بلند نشئه حزین ، ازکدام رطل گرانی؟
سیاه مستی کلک تو را شراب ندارد
سفینهٔ غزلم موجهٔ سراب ندارد
ز بیقراری هجران رسد نوید وصالم
در امید بود دیده ای که خواب ندارد
ز پرده داری ابر نقاب شکوه ندارم
کتان طاقت من تاب ماهتاب ندارد
گشوده است به راه نگه چو آینه آغوش
گشاده رویی حسن تو آفتاب ندارد
کدام کار دل از برق جلوه تو برآید؟
چراغ عمرکسی اینقدر شتاب ندارد
عنان کشیده تر افغان کن ای جنون زده بلبل
کدام گل به چمن پای در رکاب ندارد؟
همین قدر ز تو باید که دیده ای به کف آری
کدام روزنه، راهی به آفتاب ندارد؟
بلند نشئه حزین ، ازکدام رطل گرانی؟
سیاه مستی کلک تو را شراب ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
دارم از عشق و جنون سلسله جنبانی چند
در میان تاول آواره بیابانی چند
در ره شوق، من و سینه ی نالان جرس
عرضه کردیم به هم چاک گریبانی چند
من و مینای می و شمع، ز خونین جگری
می نماییم به هم دیدهٔ گریانی چند
می زند مشک، به داغ دل ما منتظران
شکن آموزی آن طرّه، به پیمانی چند
داستان غم دل را گل اگر گوش کند
من و بلبل بسراییم به دستانی چند
زخم بر پیکر صد پاره ام از گل بنشست
می فروشم به گلستان لب خندانی چند
چشم و دل زآینه و آب مرا پاکتر است
پرده پوشی مکن از ما دو سه عریانی چند
زان شهیدان که خدنگ تو به جان پروردند
کف خاکی به جهان مانده و پیکانی چند
توکه با طرّه آشفته نمی پردازی
خبرت کی بود از حال پریشانی چند؟
نیست داغت به دل از لاله عذاران، زاهد
خبری می شنوی ز آتش سوزانی چند
جیب پیراهن خود گل زده چاک و تو حزین
در ته خرقه ناموس به زندانی چند؟
در میان تاول آواره بیابانی چند
در ره شوق، من و سینه ی نالان جرس
عرضه کردیم به هم چاک گریبانی چند
من و مینای می و شمع، ز خونین جگری
می نماییم به هم دیدهٔ گریانی چند
می زند مشک، به داغ دل ما منتظران
شکن آموزی آن طرّه، به پیمانی چند
داستان غم دل را گل اگر گوش کند
من و بلبل بسراییم به دستانی چند
زخم بر پیکر صد پاره ام از گل بنشست
می فروشم به گلستان لب خندانی چند
چشم و دل زآینه و آب مرا پاکتر است
پرده پوشی مکن از ما دو سه عریانی چند
زان شهیدان که خدنگ تو به جان پروردند
کف خاکی به جهان مانده و پیکانی چند
توکه با طرّه آشفته نمی پردازی
خبرت کی بود از حال پریشانی چند؟
نیست داغت به دل از لاله عذاران، زاهد
خبری می شنوی ز آتش سوزانی چند
جیب پیراهن خود گل زده چاک و تو حزین
در ته خرقه ناموس به زندانی چند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
رهرو وادی عشق، آبله پا می باید
غم جدا، گریه جدا، ناله جدا می باید
ساده لوحانه کنی دل چه پر از نقش و نگار؟
زینت خانهٔ آیینه صفا می باید
صبح عید است در میکده ها بگشایید
همه را طاعت سی روزه قضا می باید
سنبلش عمردو بالاست کهن سالان را
قامت خم شده را زلف دوتا می باید
بزم عشرت نشود بی گل و گوینده به ساز
عیش این غمکده را برک و نوا می باید
نامه کی جمع کند مغز پریشان مرا؟
بوی زلفی به گریبان صبا می باید
بی تو از شکوه ندارد نفسم کوتاهی
چه شد ار دور شدم؟ ناله رسا می باید
بی خرد را نرسد عطرکلامم به مشام
سخنم نافه بود، نافه گشا می باید
عشق و عقل آنکه ندارد، می و افیونش ده
هر دو پا لنگ چو باشد دو عصا می باید
تو سبکسر چه توانیکه دهی رهن شراب؟
رطل میخانه گران است بها می باید
داغ آن عارض افروخته چون لاله حزین
درکنار دل خون گشتهٔ ما می باید
غم جدا، گریه جدا، ناله جدا می باید
ساده لوحانه کنی دل چه پر از نقش و نگار؟
زینت خانهٔ آیینه صفا می باید
صبح عید است در میکده ها بگشایید
همه را طاعت سی روزه قضا می باید
سنبلش عمردو بالاست کهن سالان را
قامت خم شده را زلف دوتا می باید
بزم عشرت نشود بی گل و گوینده به ساز
عیش این غمکده را برک و نوا می باید
نامه کی جمع کند مغز پریشان مرا؟
بوی زلفی به گریبان صبا می باید
بی تو از شکوه ندارد نفسم کوتاهی
چه شد ار دور شدم؟ ناله رسا می باید
بی خرد را نرسد عطرکلامم به مشام
سخنم نافه بود، نافه گشا می باید
عشق و عقل آنکه ندارد، می و افیونش ده
هر دو پا لنگ چو باشد دو عصا می باید
تو سبکسر چه توانیکه دهی رهن شراب؟
رطل میخانه گران است بها می باید
داغ آن عارض افروخته چون لاله حزین
درکنار دل خون گشتهٔ ما می باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
مردان نظر از نرگس فتّان تو یابند
فیض سحر از چاک گریبان تو یابند
عشّاق جگر سوخته، جمعیّت دل را
در سلسلهٔ زلف پریشان تو یابند
یوسف صفتان با همه بی باکی و شوخی
آسودگی ازگوشهٔ زندان تو یابند
بر خاک چو از نازکشی زلف گره گیر
سرها همه را در خم چوگان تو یابند
هر تازه نهالی که به جولانگه ناز است
خاک قدم سرو خرامان تو یابند
آن شهد گلوسوز، که دلهاست کبابش
شیرین دهنان ز شکرستان تو یابند
هر غنچه که در پیرهن باغ و بهار است
خمیازه کش چاک گریبان تو یابند
هر جا گذرد حرف، ز خورشید قیامت
صاحبنظران چهرهٔ تابان تو یابند
بخشید حیات تن اگر آب سکندر
دل زندگی از چشمهٔ حیوان تو یابند
هر ناوک دلدوز که درکیش قضا بود
خونین جگران در صف مژگان تو یابند
مدّ نگه حسرت و آه دل گرم است
شمعی که سر خاک شهیدان تو یابند
چون قفل حزین ، از لب افسانه گشایی
آشفته دلان حال پریشان تو یابند
فیض سحر از چاک گریبان تو یابند
عشّاق جگر سوخته، جمعیّت دل را
در سلسلهٔ زلف پریشان تو یابند
یوسف صفتان با همه بی باکی و شوخی
آسودگی ازگوشهٔ زندان تو یابند
بر خاک چو از نازکشی زلف گره گیر
سرها همه را در خم چوگان تو یابند
هر تازه نهالی که به جولانگه ناز است
خاک قدم سرو خرامان تو یابند
آن شهد گلوسوز، که دلهاست کبابش
شیرین دهنان ز شکرستان تو یابند
هر غنچه که در پیرهن باغ و بهار است
خمیازه کش چاک گریبان تو یابند
هر جا گذرد حرف، ز خورشید قیامت
صاحبنظران چهرهٔ تابان تو یابند
بخشید حیات تن اگر آب سکندر
دل زندگی از چشمهٔ حیوان تو یابند
هر ناوک دلدوز که درکیش قضا بود
خونین جگران در صف مژگان تو یابند
مدّ نگه حسرت و آه دل گرم است
شمعی که سر خاک شهیدان تو یابند
چون قفل حزین ، از لب افسانه گشایی
آشفته دلان حال پریشان تو یابند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
خمارین نرگسش، می در رگ خمّار نگذارد
نگاه مست او در انجمن هشیار نگذارد
اگر این است، در هر گوشه دست اندازی زلفش
به زاهد سبحه و با برهمن زنّار نگذارد
ز بس حیرت فزا افتاده نخل جلوه زیب او
روانی را به آب، آن سرو خوشرفتار نگذارد
چرا بار دل نازک کنم ناز طبیبان را؟
که آن لعل مسیحا دم مرا بیمار نگذارد
نمی گردد از آن ناوک فکن هرگز دلم راضی
به آن زخمی که لب را بر لب سوفار نگذارد
جهان از فیض رنگین جلوه او شد گلستانی
به گلشن خار بی گل، آن گل بی خار نگذارد
در آن محفل که بند از گریهٔ مستانه بردارم
به شمع انجمن مژگان آتشبار نگذارد
به این آشفته حالی هر کجا راه سخن یابم
دلم پیچیده مضمونی، به زلف یار نگذارد
درین وادی به سامان جنون چون بید می لرزم
مبادا گرم رفتاری به پایم خار نگذارد
کنار دایه سازد طفل شبنم دامن گل را
چنین کز خواب غفلت دیده بیدار نگذارد
شراب عشق را پیمانه گر داغ جنون باشد
سرم را در خمار این ساغر سرشار نگذارد
اگر کاه ضعیفم کوه طاقت در بغل دارم
ز سستی غیرت من، پشت بر دیوار نگذارد
به صحرای جنون هم، خوش نشین سایهٔ آهم
مرا در آفتاب، این ابر دامن دار نگذارد
گره وا می شود گر ناخن مشکل گشا باشد
به ما تیغ تو کار زندگی دشوار نگذارد
نمی نالم ز درد هجرت امّا این قدر گویم
که غم زین بیشتر بر ناتوانان بار نگذارد
حزین از آب حیوان سخن باقیست نام من
چو مرگ از زندگانی در جهان آثار نگذارد
نگاه مست او در انجمن هشیار نگذارد
اگر این است، در هر گوشه دست اندازی زلفش
به زاهد سبحه و با برهمن زنّار نگذارد
ز بس حیرت فزا افتاده نخل جلوه زیب او
روانی را به آب، آن سرو خوشرفتار نگذارد
چرا بار دل نازک کنم ناز طبیبان را؟
که آن لعل مسیحا دم مرا بیمار نگذارد
نمی گردد از آن ناوک فکن هرگز دلم راضی
به آن زخمی که لب را بر لب سوفار نگذارد
جهان از فیض رنگین جلوه او شد گلستانی
به گلشن خار بی گل، آن گل بی خار نگذارد
در آن محفل که بند از گریهٔ مستانه بردارم
به شمع انجمن مژگان آتشبار نگذارد
به این آشفته حالی هر کجا راه سخن یابم
دلم پیچیده مضمونی، به زلف یار نگذارد
درین وادی به سامان جنون چون بید می لرزم
مبادا گرم رفتاری به پایم خار نگذارد
کنار دایه سازد طفل شبنم دامن گل را
چنین کز خواب غفلت دیده بیدار نگذارد
شراب عشق را پیمانه گر داغ جنون باشد
سرم را در خمار این ساغر سرشار نگذارد
اگر کاه ضعیفم کوه طاقت در بغل دارم
ز سستی غیرت من، پشت بر دیوار نگذارد
به صحرای جنون هم، خوش نشین سایهٔ آهم
مرا در آفتاب، این ابر دامن دار نگذارد
گره وا می شود گر ناخن مشکل گشا باشد
به ما تیغ تو کار زندگی دشوار نگذارد
نمی نالم ز درد هجرت امّا این قدر گویم
که غم زین بیشتر بر ناتوانان بار نگذارد
حزین از آب حیوان سخن باقیست نام من
چو مرگ از زندگانی در جهان آثار نگذارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
سبک از جا رود، هر کس که با ما یار می گردد
نسیم گل چرا بر بی دماغان بار می گردد؟
برهمن زاده ای برده ست ایمانم که در عشقش
رگ جان، جسم را شیرازهٔ زنار می گردد
سرت گردم اشارت کن به مژگان، آشنا سازم
مرا حیران نگاهی، گرد دل بسیار می گردد
پریشان زلف و مژگان بی خبر، لب می چکان داری
به این آشفتگی کس بر سر بازار می گردد؟
حزین آهم رسایی می کند، ایّام کوتاهی
لب از بیچارگی شرمندهٔ اظهار می گردد
نسیم گل چرا بر بی دماغان بار می گردد؟
برهمن زاده ای برده ست ایمانم که در عشقش
رگ جان، جسم را شیرازهٔ زنار می گردد
سرت گردم اشارت کن به مژگان، آشنا سازم
مرا حیران نگاهی، گرد دل بسیار می گردد
پریشان زلف و مژگان بی خبر، لب می چکان داری
به این آشفتگی کس بر سر بازار می گردد؟
حزین آهم رسایی می کند، ایّام کوتاهی
لب از بیچارگی شرمندهٔ اظهار می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
خوش آنکه یار، کله گوشهٔ وفا شکند
صف کرشمه، نگه های آشنا شکند
به دیر و کعبه نماند درست پیمانی
به دوش و بر اگر آن طرّهٔ دوتا شکند
شکسته رنگی عشقم رسیده تا جایی
که شرم چهرهٔ من، رنگ کهربا شکند
برآورد به تماشا، سر از دریچه مهر
چو من به دامن عزلت کسی که پا شکند
کمال دولتم از عشق گشته سکّه به زر
ز رنگ کاهی من، نرخ کیمیا شکند
به چاره عقدهٔ دل در میان منه ترسم
که مفت، ناخن فکر گره گشا شکند
فلک به دردکشان، سنگ فتنه می بارد
دنی چو مست شود کاسهٔ گدا شکند
چنین که می نگرم خون عالمیست هدر
رواج جور تو، بازار خون بها شکند
رخ فرنگ تو ایمان به رو نماگیرد
شراب رنگ تو ناموس پارسا شکند
خموشی تو از آن شکوه خوشتر است حزین
که زلف آه تو را بخت نارسا شکند
صف کرشمه، نگه های آشنا شکند
به دیر و کعبه نماند درست پیمانی
به دوش و بر اگر آن طرّهٔ دوتا شکند
شکسته رنگی عشقم رسیده تا جایی
که شرم چهرهٔ من، رنگ کهربا شکند
برآورد به تماشا، سر از دریچه مهر
چو من به دامن عزلت کسی که پا شکند
کمال دولتم از عشق گشته سکّه به زر
ز رنگ کاهی من، نرخ کیمیا شکند
به چاره عقدهٔ دل در میان منه ترسم
که مفت، ناخن فکر گره گشا شکند
فلک به دردکشان، سنگ فتنه می بارد
دنی چو مست شود کاسهٔ گدا شکند
چنین که می نگرم خون عالمیست هدر
رواج جور تو، بازار خون بها شکند
رخ فرنگ تو ایمان به رو نماگیرد
شراب رنگ تو ناموس پارسا شکند
خموشی تو از آن شکوه خوشتر است حزین
که زلف آه تو را بخت نارسا شکند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ازین دهشت که هجرانی مبادا در کمین باشد
ز حسرت هر نگاه من نگاه واپسین باشد
گره سازد زبان شعله شمع انجمن پیرا
به هر محفل که حرفی زان عذار آتشین باشد
شود در موج آب زندگانی سبزه اش غلتان
در آن گلشن که ابروی تو را از ناز چین باشد
ازین آشفته حالی سر نمی پیچم، سرت گردم
چنین خواهد اگرزلف پریشانت چنین باشد
فریب حرف و صوت خضرم از جا برنمی آرد
که آب زندگی لعل تو را پر نگین باشد
نمی افتد به دست مدّعی سرمایهٔ معنی
که این گنج گهر، کلک مرا در آستین باشد
دل خود می خورد مورش، حزین از تنگدستیها
در آن خرمن که برق بی مروت خوشه چین باشد
ز حسرت هر نگاه من نگاه واپسین باشد
گره سازد زبان شعله شمع انجمن پیرا
به هر محفل که حرفی زان عذار آتشین باشد
شود در موج آب زندگانی سبزه اش غلتان
در آن گلشن که ابروی تو را از ناز چین باشد
ازین آشفته حالی سر نمی پیچم، سرت گردم
چنین خواهد اگرزلف پریشانت چنین باشد
فریب حرف و صوت خضرم از جا برنمی آرد
که آب زندگی لعل تو را پر نگین باشد
نمی افتد به دست مدّعی سرمایهٔ معنی
که این گنج گهر، کلک مرا در آستین باشد
دل خود می خورد مورش، حزین از تنگدستیها
در آن خرمن که برق بی مروت خوشه چین باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
تبسم شرمگین ز آن غنچهٔ خودکام می بارد
عرق چون موج شبنم زان رخ گلفام می بارد
به قدر قابلیت میوه افشان است هر نخلی
از آن سرو سهی، زیبایی اندام می بارد
ز شهد التفاتش موج لذّت می زند کامم
دهان تنگ او را، بوسه از پیغام می بارد
حجاب سخت رویان کار سوهان می کند با دل
که از همواری وضع گدا، ابرام می بارد
اگر در چشم بینش روشنایی چون شرر داری
ببین کز نقطهٔ آغازها انجام می بارد
نفس پروردهٔ خون ساز، تا رنگین سخن گردی
ثمر از نخل های تشنه، اکثر خام می بارد
حزین از ریزش دستم، نماند دامن خشکی
چو باران ز ابر رحمت، باده ام از جام می بارد
عرق چون موج شبنم زان رخ گلفام می بارد
به قدر قابلیت میوه افشان است هر نخلی
از آن سرو سهی، زیبایی اندام می بارد
ز شهد التفاتش موج لذّت می زند کامم
دهان تنگ او را، بوسه از پیغام می بارد
حجاب سخت رویان کار سوهان می کند با دل
که از همواری وضع گدا، ابرام می بارد
اگر در چشم بینش روشنایی چون شرر داری
ببین کز نقطهٔ آغازها انجام می بارد
نفس پروردهٔ خون ساز، تا رنگین سخن گردی
ثمر از نخل های تشنه، اکثر خام می بارد
حزین از ریزش دستم، نماند دامن خشکی
چو باران ز ابر رحمت، باده ام از جام می بارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
فسانهٔ شب غم را چراغ می فهمد
زبان آه مرا گوش داغ می فهمد
به وصل در غم هجران نشسته بلبل ما
فریب عشوه فروشان باغ می فهمد
به بوی گل نکنم التباس بوی تو را
نسیم پیرهنت را دماغ می فهمد
ز دور، دل به تپیدن دهد چه حال است این
غریب، کوی تو را بی سراغ می فهمد
قدح به لب چو گرفتم، شراب سوخت حزین
حرارت جگرم را ایاغ می فهمد
زبان آه مرا گوش داغ می فهمد
به وصل در غم هجران نشسته بلبل ما
فریب عشوه فروشان باغ می فهمد
به بوی گل نکنم التباس بوی تو را
نسیم پیرهنت را دماغ می فهمد
ز دور، دل به تپیدن دهد چه حال است این
غریب، کوی تو را بی سراغ می فهمد
قدح به لب چو گرفتم، شراب سوخت حزین
حرارت جگرم را ایاغ می فهمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
خورشید بندهٔ توست، اقرار می نماید
داغت به جبهه دارد، رخسار می نماید
حربا، زند به عشقت از مهر نعل وارون
جوزا برهمن توست، زنار می نماید
تا رفتی از گلستان ای نوبهار خوبی
در چشم عندلیبان، گل خار می نماید
صافی دلان ندانند آیین پرده پوشی
آیینه زشت و زیبا، ناچار می نماید
مطرب مده به زاهد راه نفس کشیدن
اردی بهشتِ ما را آذار می نماید
خاکستریست غبرا، دودیست آسمانها
دنیاست گلخن امّا، گلزار می نماید
سرمایهٔ دو گیتی از اندک است کمتر
در چشم این لئیمان، بسیار می نماید
تا کی به افسر زر، نازی چو شمع سرکش؟
این آتش است آتش، زر تار می نماید
تاریخ اگر بسنجی، یک روز عمر دنیاست
در چشم کودکانش بسیار می نماید
آن ماه عید مستان وان عیش تنگدستان
گر دیده پاک باشد، دیدار می نماید
قطع نظر محال است از چشم ناتوانش
درمان ماست اما بیما می نماید
خاری که درگریبان باشد توان برآورد
خاری که در دل افتد آزار می نماید
یک حرف بیش نبود، تقطیع بحر ایجاد
چون موج هر چه گفتیم تکرار می نماید
اسرار عشق و مستی ست اشعار عارف روم
گفتار نیست لیکن گفتار می نماید
دارم حزین ارادت باکلک خوش کلامت
در کار خویش این مست، هشیار می نماید
داغت به جبهه دارد، رخسار می نماید
حربا، زند به عشقت از مهر نعل وارون
جوزا برهمن توست، زنار می نماید
تا رفتی از گلستان ای نوبهار خوبی
در چشم عندلیبان، گل خار می نماید
صافی دلان ندانند آیین پرده پوشی
آیینه زشت و زیبا، ناچار می نماید
مطرب مده به زاهد راه نفس کشیدن
اردی بهشتِ ما را آذار می نماید
خاکستریست غبرا، دودیست آسمانها
دنیاست گلخن امّا، گلزار می نماید
سرمایهٔ دو گیتی از اندک است کمتر
در چشم این لئیمان، بسیار می نماید
تا کی به افسر زر، نازی چو شمع سرکش؟
این آتش است آتش، زر تار می نماید
تاریخ اگر بسنجی، یک روز عمر دنیاست
در چشم کودکانش بسیار می نماید
آن ماه عید مستان وان عیش تنگدستان
گر دیده پاک باشد، دیدار می نماید
قطع نظر محال است از چشم ناتوانش
درمان ماست اما بیما می نماید
خاری که درگریبان باشد توان برآورد
خاری که در دل افتد آزار می نماید
یک حرف بیش نبود، تقطیع بحر ایجاد
چون موج هر چه گفتیم تکرار می نماید
اسرار عشق و مستی ست اشعار عارف روم
گفتار نیست لیکن گفتار می نماید
دارم حزین ارادت باکلک خوش کلامت
در کار خویش این مست، هشیار می نماید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
سپهر سفله پرور در شکستم راحتی یابد
همانا این هما از استخوانم لذّتی یابد
به قتلم چون کمربندی، مکن آگه ترحم را
مباد این خصم سنگین دل مجال فرصتی یابد
فرامش می کند ما را به وصلت چون رسد قاصد
شود بیگانه از یاران، دنی چون دولتی یابد
مرا دل کلفت آلود است، در کارش تأمّل کن
مباد از پهلوی من تیغ نازت کلفتی یابد
حزین ، ازگفتگو در زیر لب میخانه ای داری
دل از خود می رود چون با تو راه صحبتی یابد
همانا این هما از استخوانم لذّتی یابد
به قتلم چون کمربندی، مکن آگه ترحم را
مباد این خصم سنگین دل مجال فرصتی یابد
فرامش می کند ما را به وصلت چون رسد قاصد
شود بیگانه از یاران، دنی چون دولتی یابد
مرا دل کلفت آلود است، در کارش تأمّل کن
مباد از پهلوی من تیغ نازت کلفتی یابد
حزین ، ازگفتگو در زیر لب میخانه ای داری
دل از خود می رود چون با تو راه صحبتی یابد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بدآموز وفا کی قدر ناز یار می داند؟
دل من لذّت آن غمزهٔ خونخوار می داند
غم من می کند تکلیف چشمش باده پیمایی
غبار خاطرم را ابر دامندار می داند
به یک ساغر برافکن پرده شرم و حیا ساقی
حجاب عشق را دل در میان دیوار می داند
نباشم امّت مشرب، اگر کام امید من
شکرخند تو را از تلخی گفتار می داند
چه گل چینم من آزرده دل از روضهٔ رضوان؟
که دوش بی دماغان بوی گل را خار می داند
ز کف در عاشقی سر رشتهٔ دانش رها کردم
دل من، کافرم گر سبحه و زنّار می داند
حزین تایید دل دیدار بینم روشناس او
نگاه بی ادب را در میان بیکار می داند
دل من لذّت آن غمزهٔ خونخوار می داند
غم من می کند تکلیف چشمش باده پیمایی
غبار خاطرم را ابر دامندار می داند
به یک ساغر برافکن پرده شرم و حیا ساقی
حجاب عشق را دل در میان دیوار می داند
نباشم امّت مشرب، اگر کام امید من
شکرخند تو را از تلخی گفتار می داند
چه گل چینم من آزرده دل از روضهٔ رضوان؟
که دوش بی دماغان بوی گل را خار می داند
ز کف در عاشقی سر رشتهٔ دانش رها کردم
دل من، کافرم گر سبحه و زنّار می داند
حزین تایید دل دیدار بینم روشناس او
نگاه بی ادب را در میان بیکار می داند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به سینه چون مژهٔ او سنان بجنباند
تپیدن دل من آسمان بجنباند
بس است خامشیم وقت آن رسید که دل
کلید ناله به قفل دهان بجنباند
به گوش پنبه گذارد، درای آهن دل
هجوم ناله مرا آشیان بجنباند
سماع زمزمه ی بیخودانه پای مرا
به هر زمین که بکوبد جهان بجنباند
به تربتم گذرد با رقیب از آنکه مرا
ز رشک در دل خاک، استخوان بجنباند
گرفتم اینکه به پایان رسد ز شکوه فراق
چگونه غیرت عاشق زبان بجنباند؟
تپیدن دل من می کنی خروش حزین
به کوی او چو جرس پاسبان بجنباند
تپیدن دل من آسمان بجنباند
بس است خامشیم وقت آن رسید که دل
کلید ناله به قفل دهان بجنباند
به گوش پنبه گذارد، درای آهن دل
هجوم ناله مرا آشیان بجنباند
سماع زمزمه ی بیخودانه پای مرا
به هر زمین که بکوبد جهان بجنباند
به تربتم گذرد با رقیب از آنکه مرا
ز رشک در دل خاک، استخوان بجنباند
گرفتم اینکه به پایان رسد ز شکوه فراق
چگونه غیرت عاشق زبان بجنباند؟
تپیدن دل من می کنی خروش حزین
به کوی او چو جرس پاسبان بجنباند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
خمش زخوی تو عاشق بود زبانش و لرزد
چو شمع شعله کشد مغز استخوانش و لرزد
ز دورباش تو دارم نگه به دامن مژگان
چو بلبلی که خورد صرصر آشیانش و لرزد
غبار دامن ناز تو را چو سرمه ز عزّت
صبا ز دیده برد آستین فشانش و لرزد
به گلشنی که به آن حسن لاله رنگ خرامی
خجل شود ز رخت شاخ ارغوانش و لرزد
خزان هجر فسرده ست در گلو نفسم را
زبان خامه کند شرح داستانش و لرزد
ز بیم نازکی خوی یار نوسفر من
جرس فروشکند در گلو فغانش و لرزد
به احترام، نماید عبیر، چاک گریبان
نسیم پیرهن از گرد کاروانش و لرزد
غرور ناز نکویان نداشته ست حریفی
به زور عجز گرفته ست دل عنانش و لرزد
چو مفلسی که فتد گنج شایگان به کف او
نهفته است دلم، داغ بیکرانش و لرزد
چو شمع شعله کشد مغز استخوانش و لرزد
ز دورباش تو دارم نگه به دامن مژگان
چو بلبلی که خورد صرصر آشیانش و لرزد
غبار دامن ناز تو را چو سرمه ز عزّت
صبا ز دیده برد آستین فشانش و لرزد
به گلشنی که به آن حسن لاله رنگ خرامی
خجل شود ز رخت شاخ ارغوانش و لرزد
خزان هجر فسرده ست در گلو نفسم را
زبان خامه کند شرح داستانش و لرزد
ز بیم نازکی خوی یار نوسفر من
جرس فروشکند در گلو فغانش و لرزد
به احترام، نماید عبیر، چاک گریبان
نسیم پیرهن از گرد کاروانش و لرزد
غرور ناز نکویان نداشته ست حریفی
به زور عجز گرفته ست دل عنانش و لرزد
چو مفلسی که فتد گنج شایگان به کف او
نهفته است دلم، داغ بیکرانش و لرزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
از یاد شکّر خنده اش، تلخی هجران شد لذیذ
زان لب به کام زخم ما، شور نمکدان شد لذیذ
شد خوشگوار از جلوه اش نقد دل و جان باختن
با ترک تاز غمزه اش، تاراج ایمان شد لذیذ
آن لعل عیسی دم مرا تا چاره جویی می کند
از دردمندی بیشتر، در عشق درمان شد لذیذ
خونم بحل کز دوریت این تشنهٔ دیدار را
آب دم شمشیر تو چون شیره جان شد لذیذ
بر سفرهٔ دهر دنی کز شکّرش زهر است به
خون دل و لخت جگر در کام مهمان شد لذیذ
با جشم مخمور تو شد، خون جگر خوردن حلال
از ناوک مژگان تو در سینه پیکان شد لذیذ
در کام من شهد سخن شیرین تر از جان شد حزین
طوطی طبعم را دهن زین شکّرستان شد لذیذ
زان لب به کام زخم ما، شور نمکدان شد لذیذ
شد خوشگوار از جلوه اش نقد دل و جان باختن
با ترک تاز غمزه اش، تاراج ایمان شد لذیذ
آن لعل عیسی دم مرا تا چاره جویی می کند
از دردمندی بیشتر، در عشق درمان شد لذیذ
خونم بحل کز دوریت این تشنهٔ دیدار را
آب دم شمشیر تو چون شیره جان شد لذیذ
بر سفرهٔ دهر دنی کز شکّرش زهر است به
خون دل و لخت جگر در کام مهمان شد لذیذ
با جشم مخمور تو شد، خون جگر خوردن حلال
از ناوک مژگان تو در سینه پیکان شد لذیذ
در کام من شهد سخن شیرین تر از جان شد حزین
طوطی طبعم را دهن زین شکّرستان شد لذیذ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
برکف، دل سی پارهٔ عشّاق نگهدار
حرز تن و جان، این کهن اوراق نگهدار
زان تیغ که آلوده به خون دگران است
ما را بکش و غیرت عشاق نگهدار
ترسم که رسد یار و من از خود شده باشم
ای صبر، عنان دل مشتاق نگهدار
در چشم عدو راست نشانتر ز خدنگند
خم گشته قدان را چو کمان، طاق نگهدار
کی چشم و دل بوالهوسان محرم عشق است؟
ناموس غم، ای خسرو آفاق نگهدار
در خلوت آیینه حزین ، جای نفس نیست
با صافدلان صحبت اشراق نگهدار
حرز تن و جان، این کهن اوراق نگهدار
زان تیغ که آلوده به خون دگران است
ما را بکش و غیرت عشاق نگهدار
ترسم که رسد یار و من از خود شده باشم
ای صبر، عنان دل مشتاق نگهدار
در چشم عدو راست نشانتر ز خدنگند
خم گشته قدان را چو کمان، طاق نگهدار
کی چشم و دل بوالهوسان محرم عشق است؟
ناموس غم، ای خسرو آفاق نگهدار
در خلوت آیینه حزین ، جای نفس نیست
با صافدلان صحبت اشراق نگهدار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
کام طمع ز لذت دنیا نگاه دار
امروز، پاس دولت فردا نگاه دار
هر گوشه جوش جلوهٔ یار است، دیده را
آیینه وار محو تماشا نگاه دار
هر عقده ای به عهده تدبیر ناخنی ست
خاری برای آبلهٔ پا نگاه دار
تا وجه بی قراری ما روشنت شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
ایجاد نور فیض، دل زنده می کند
این شمع را به پرده ی شب ها نگاه دار
خواهی چو داغ لاله بهار تو گل کند
دامان دل به رنگ سویدا نگاه دار
یک سر چو شمع جسم تو خواهی که جان شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
داغ وفا مباد، ز دل پا کشد حزین
این لاله ی غریب، به صحرا نگاه دار
امروز، پاس دولت فردا نگاه دار
هر گوشه جوش جلوهٔ یار است، دیده را
آیینه وار محو تماشا نگاه دار
هر عقده ای به عهده تدبیر ناخنی ست
خاری برای آبلهٔ پا نگاه دار
تا وجه بی قراری ما روشنت شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
ایجاد نور فیض، دل زنده می کند
این شمع را به پرده ی شب ها نگاه دار
خواهی چو داغ لاله بهار تو گل کند
دامان دل به رنگ سویدا نگاه دار
یک سر چو شمع جسم تو خواهی که جان شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
داغ وفا مباد، ز دل پا کشد حزین
این لاله ی غریب، به صحرا نگاه دار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
ای دل، به ناله از جگر خاره خون برآر
با می، دمار از خرد ذوفنون برآر
شیرین به کام خسرو و ناکام کوهکن
ای رشک، تیغی از کمر بیستون برآر
از نیشتر علاج رگ جان خویش کن
ز الماس، کام خاطر داغ درون برآر
در پای خم نشین و می لعل نوش کن
دست ستیزه با فلک نیلگون برآر
مپسند زیر دست فلک خویش را حزین
از آستین خرقه می لاله گون برآر
با می، دمار از خرد ذوفنون برآر
شیرین به کام خسرو و ناکام کوهکن
ای رشک، تیغی از کمر بیستون برآر
از نیشتر علاج رگ جان خویش کن
ز الماس، کام خاطر داغ درون برآر
در پای خم نشین و می لعل نوش کن
دست ستیزه با فلک نیلگون برآر
مپسند زیر دست فلک خویش را حزین
از آستین خرقه می لاله گون برآر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
بی تو در پیرهن نامیه، خار است بهار
چشم مخمور تو را گرد و غبار است بهار
به تمنّای تو ای نسترن آرای بهشت
پای تا سر همه آغوش و کنار است بهار
بس که دنبال تو ای سرو خرامان گشتهست
پایش از شبنم گل آبله دار است بهار
رنگ ازو، بوی از او، حسن و لطافت همه او
بیخود از جلوه ی آن لاله عذار است بهار
تکیه بر بستر نسرین و سمن نتواند
بس که از دست غمت زار و نزار است بهار
آن قدر نیست که گل ساغر می را بکشد
حیف و صد حیف که بی صبر و قرار است بهار
سرو رعنای مرا حلّه طراز است چمن
ماه زیبای مرا آینه دار است بهار
غنچه در پوست نگنجید ز تأثیر نسیم
زاهد از خرقه برون آی، بهار است بهار
شعله خوی تو حزین آفت گلزار نگشت
جگرش داغ از آن لاله عذار است بهار
چشم مخمور تو را گرد و غبار است بهار
به تمنّای تو ای نسترن آرای بهشت
پای تا سر همه آغوش و کنار است بهار
بس که دنبال تو ای سرو خرامان گشتهست
پایش از شبنم گل آبله دار است بهار
رنگ ازو، بوی از او، حسن و لطافت همه او
بیخود از جلوه ی آن لاله عذار است بهار
تکیه بر بستر نسرین و سمن نتواند
بس که از دست غمت زار و نزار است بهار
آن قدر نیست که گل ساغر می را بکشد
حیف و صد حیف که بی صبر و قرار است بهار
سرو رعنای مرا حلّه طراز است چمن
ماه زیبای مرا آینه دار است بهار
غنچه در پوست نگنجید ز تأثیر نسیم
زاهد از خرقه برون آی، بهار است بهار
شعله خوی تو حزین آفت گلزار نگشت
جگرش داغ از آن لاله عذار است بهار