عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
فروغ فرخزاد : اسیر
خانهٔ متروک
دانم اکنون از آن خانهٔ دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان
سایهٔ بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم می گذارد
شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره به سوی عدم میسپارد
دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
یار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان
سایهٔ بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم می گذارد
شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره به سوی عدم میسپارد
دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
یار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
فروغ فرخزاد : دیوار
اندوه ِ تنهایی
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانهٔ اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ، از عشق هم خسته
غنچهٔ شوق تو هم خشکید
شعر ، ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد ، بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسونِ سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من ، نقش ِخوابی بود
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را .
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را ؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا ، در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی می جویم ؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانهٔ اندوه می کارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانهٔ اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ، از عشق هم خسته
غنچهٔ شوق تو هم خشکید
شعر ، ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد ، بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسونِ سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من ، نقش ِخوابی بود
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را .
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را ؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا ، در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی می جویم ؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانهٔ اندوه می کارد
فروغ فرخزاد : عصیان
دیر
در چشم ِ روز خسته خزیده است
رویای گنگ و تیرهٔ خوابی
کنون دوباره باید از این راه
تنها به سوی خانه شتابی
تا سایهٔ سیاه تو ، این سان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد
بنشسته خانهٔ تو چو گوری
در ابری از غبار درختان
تاجی به سر نهاده چو دیروز
از تارهای نقرهٔ باران
از گوشه های ساکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت
صدها سلام خامُش و مرموز
پر می کشند خسته به سویت
گویی که می تپد دل ظلمت
در آن اتاق کوچک غمگین
شب می خزد چو مار سیاهی
بر پرده های نازک رنگین
ساعت به روی سینهٔ دیوار
خالی ز ضربه ای ، ز نوایی
در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه ای ز فضایی
در قابهای کهنه ، تصاویر
این چهره های مضحک فانی
بیرنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده اند زمانی
آیینه همچو چشم بزرگی
یک سو نشسته گرم تماشا
برروی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را
تو خسته چون پرندهٔ پیری
رو می کنی به گرمی بستر
با پلک های بستهٔ لرزان
سر می نهی به سینهٔ دفتر
گریند در کنار تو گویی
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته
ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهٔ بی تاب
همچون حبابهای گریزان
بر چهرهٔ فشردهٔ مرداب
لبریز گشته کاج کهنسال
از غارغار شوم کلاغان
رقصد به روی پنجره ها باز
ابریشم معطر باران
احساس می کنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
می بویی آن شکوفهٔ غم را
تا شعر تازه ای بنویسی
رویای گنگ و تیرهٔ خوابی
کنون دوباره باید از این راه
تنها به سوی خانه شتابی
تا سایهٔ سیاه تو ، این سان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد
بنشسته خانهٔ تو چو گوری
در ابری از غبار درختان
تاجی به سر نهاده چو دیروز
از تارهای نقرهٔ باران
از گوشه های ساکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت
صدها سلام خامُش و مرموز
پر می کشند خسته به سویت
گویی که می تپد دل ظلمت
در آن اتاق کوچک غمگین
شب می خزد چو مار سیاهی
بر پرده های نازک رنگین
ساعت به روی سینهٔ دیوار
خالی ز ضربه ای ، ز نوایی
در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه ای ز فضایی
در قابهای کهنه ، تصاویر
این چهره های مضحک فانی
بیرنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده اند زمانی
آیینه همچو چشم بزرگی
یک سو نشسته گرم تماشا
برروی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را
تو خسته چون پرندهٔ پیری
رو می کنی به گرمی بستر
با پلک های بستهٔ لرزان
سر می نهی به سینهٔ دفتر
گریند در کنار تو گویی
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته
ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهٔ بی تاب
همچون حبابهای گریزان
بر چهرهٔ فشردهٔ مرداب
لبریز گشته کاج کهنسال
از غارغار شوم کلاغان
رقصد به روی پنجره ها باز
ابریشم معطر باران
احساس می کنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
می بویی آن شکوفهٔ غم را
تا شعر تازه ای بنویسی
فروغ فرخزاد : عصیان
بعدها
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهٔ دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهٔ دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
مرداب
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ، دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ، دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیَم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر ، با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده ، اما حسرت زادن در او
مرده ، اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمناکی بیهوده ای
ننگم از دلپاکی ِ بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از بام خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمهٔ پنهانیَش
شرمگین چهرهٔ انسانیَش
کو به کو در جستجوی جفت خویش
می دود ، معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدگر
تلخکام و ناسپاس از یکدگر
عشقشان ، سودای محکومانه ای
وصلشان ، رویای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
آهوان ، ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونهٔ طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطرِ بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش ، در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگِ در مرداب را یاد آورید
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ، دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ، دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیَم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر ، با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده ، اما حسرت زادن در او
مرده ، اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمناکی بیهوده ای
ننگم از دلپاکی ِ بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از بام خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمهٔ پنهانیَش
شرمگین چهرهٔ انسانیَش
کو به کو در جستجوی جفت خویش
می دود ، معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدگر
تلخکام و ناسپاس از یکدگر
عشقشان ، سودای محکومانه ای
وصلشان ، رویای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
آهوان ، ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونهٔ طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطرِ بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش ، در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگِ در مرداب را یاد آورید
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
دیدار در شب
و چهرهٔ شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
( حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من ، من که هیچ گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بام های مِه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است . )
و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دار ِ سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب می گشودشان
همچون گیاه های ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد :
( باور کنید
من زنده نیستم )
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم ، آه ، ولی او ...
او بر تمام این همه می لغزید
و قلبِ بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت .
حق با شماست
من هیچ گاه پس از مرگم
جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مُرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب ، به سوی ماه می گریخت
از انتهای باغ شنیدید ؟
من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خستهٔ خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامهٔ همان شب بیهوده ست .
خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه ، تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسّم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
به اعتبار ِ سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و سادهٔ انسانی را
به ورطهٔ زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند ؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب های سحرگاهی
احساس می شود
آیینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوس های شوم
تسلیم می کنند .
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون ، که جز حماسهٔ خونین نمی سرود
و از غرور ، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نَفَس ِ آن همه پاکی بود
( دیگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نمی زند )
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکاف ها
مانند آه های طویلی ، به سوی من
پیش آمدند
( سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مَرد بر جنازهٔ مَرد خویش
زاری کنان نماز گزارد ؟ )
شاید پرنده بود که نالید
یا باد ، در میان درختان
یا من ، که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تأسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد :
( خداحافظ . )
از آن سوی دریچه به من گفت
( حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من ، من که هیچ گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بام های مِه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است . )
و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دار ِ سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب می گشودشان
همچون گیاه های ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد :
( باور کنید
من زنده نیستم )
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم ، آه ، ولی او ...
او بر تمام این همه می لغزید
و قلبِ بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت .
حق با شماست
من هیچ گاه پس از مرگم
جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مُرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب ، به سوی ماه می گریخت
از انتهای باغ شنیدید ؟
من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خستهٔ خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامهٔ همان شب بیهوده ست .
خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه ، تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسّم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
به اعتبار ِ سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و سادهٔ انسانی را
به ورطهٔ زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند ؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب های سحرگاهی
احساس می شود
آیینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوس های شوم
تسلیم می کنند .
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون ، که جز حماسهٔ خونین نمی سرود
و از غرور ، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نَفَس ِ آن همه پاکی بود
( دیگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نمی زند )
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکاف ها
مانند آه های طویلی ، به سوی من
پیش آمدند
( سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مَرد بر جنازهٔ مَرد خویش
زاری کنان نماز گزارد ؟ )
شاید پرنده بود که نالید
یا باد ، در میان درختان
یا من ، که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تأسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد :
( خداحافظ . )
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
تولدی دیگر
همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم ، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهٔ رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید (صبح بخیر)
زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهاییست
دل من
که به اندازهٔ یک عشقست
به بهانه های سادهٔ خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهٔ یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پلهٔ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
( دستهایت را
دوست میدارم )
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد ، می دانم ، می دانم ، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسّم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیَم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ، مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم ، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهٔ رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید (صبح بخیر)
زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهاییست
دل من
که به اندازهٔ یک عشقست
به بهانه های سادهٔ خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهٔ یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پلهٔ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
( دستهایت را
دوست میدارم )
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد ، می دانم ، می دانم ، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسّم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیَم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ، مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز به جز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد .
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ، رنگ تو را باختیم ، ای هفت سالگی .
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم :
( زنده باد
مرده باد )
و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم .
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم .
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند .
صدای باد می آید
صدای باد می آید ، ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند .
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماه ِ ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز به جز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد .
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ، رنگ تو را باختیم ، ای هفت سالگی .
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم :
( زنده باد
مرده باد )
و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم .
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم .
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند .
صدای باد می آید
صدای باد می آید ، ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند .
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماه ِ ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
پرنده مردنی است
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
بازگشت زاغان
در آستان غروب
بر آبگون به خاکستری گراینده
هزار زورق سیر و سیاه میگذرد
نه آفتاب، نه ماه
بر آبدان سپید
هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن
جزیرههای بلورین به قیر گون دریا
به یک نظاره شدند
چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
هزار همره گشت و گذار یکروزه
هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
هزار همسفر و همصدای تنگ جبین
هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
بر آبگون به خاکستری گراینده
در آن زمان که به روز
گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده
در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه
در آن زمان،دیدم
بر آسمان سپید
ستارگان سیاه
ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
در آسمان سپید تپنده و کوتاه
بر آبگون به خاکستری گراینده
هزار زورق سیر و سیاه میگذرد
نه آفتاب، نه ماه
بر آبدان سپید
هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن
جزیرههای بلورین به قیر گون دریا
به یک نظاره شدند
چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
هزار همره گشت و گذار یکروزه
هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
هزار همسفر و همصدای تنگ جبین
هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
بر آبگون به خاکستری گراینده
در آن زمان که به روز
گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده
در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه
در آن زمان،دیدم
بر آسمان سپید
ستارگان سیاه
ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
در آسمان سپید تپنده و کوتاه
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
مرغ تصویر
دو چندان جور، جان چندان کشید از عمر ِ دلگیرم
که از عِقد ِ چهل نگذشته، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمن کام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسی ِ مریم غلط کرده ست تقدیرم؟
چو عیسی لاجرم - تجرید را - در ترک ِ آسایش
به نُه گنبد رسید و هفت اختر، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون، بر خود نهم تهمت که: آزادم
به قدّ ِ صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاک بر گرفت و میدهد بر باد ِ ناکامی
مگر طفل است، یا دیوانه این تقدیر ِ بی پیرم؟
نه پروازی، نه آب و دانهای، نه شوق ِ آوازی
به دام ِ زندگی امید گویی مرغ ِ تصویرم
که از عِقد ِ چهل نگذشته، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمن کام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسی ِ مریم غلط کرده ست تقدیرم؟
چو عیسی لاجرم - تجرید را - در ترک ِ آسایش
به نُه گنبد رسید و هفت اختر، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون، بر خود نهم تهمت که: آزادم
به قدّ ِ صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاک بر گرفت و میدهد بر باد ِ ناکامی
مگر طفل است، یا دیوانه این تقدیر ِ بی پیرم؟
نه پروازی، نه آب و دانهای، نه شوق ِ آوازی
به دام ِ زندگی امید گویی مرغ ِ تصویرم
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
شمعدان
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
آوار عید
بس که همپایش غم و ادبار میآید فرود
بر سر من عید چون آوار میآید فرود
میدهم خود را نوید سال ِ بهتر، سالهاست
گرچه هر سالم بهتر از پار میآید فرود
در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است
میرسد وقتی به منزل، بار میآید فرود
رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟
میگریزد سایه، چون دیوار میآید فرود
شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید، پرده خمّار میآید فرود
بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار میآید فرود
وارثم من تخت ِ عیسی را، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار میآید فرود
بر سر من عید چون آوار میآید، امید!
بس که همپایش غم و ادبار میآید فرود
بر سر من عید چون آوار میآید فرود
میدهم خود را نوید سال ِ بهتر، سالهاست
گرچه هر سالم بهتر از پار میآید فرود
در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است
میرسد وقتی به منزل، بار میآید فرود
رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟
میگریزد سایه، چون دیوار میآید فرود
شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید، پرده خمّار میآید فرود
بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار میآید فرود
وارثم من تخت ِ عیسی را، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار میآید فرود
بر سر من عید چون آوار میآید، امید!
بس که همپایش غم و ادبار میآید فرود
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
پارینه
چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشانها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشانها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من
مهدی اخوان ثالث : زمستان
مرداب
عمر من دیگر چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل
راه گم کرده، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظهای چند سراسیمه کند
دل آسودهٔ بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد، آسوده ز صیاد بر او
بشکند آینهٔ صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟
ای بسا شب که به مردب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر ساکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که بر او میگذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه مینگرد، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش
دفتر خاطرهای پاک سپید
نه در او رسته گیاهی، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخت سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدن
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر "من" اما چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل
راه گم کرده، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظهای چند سراسیمه کند
دل آسودهٔ بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد، آسوده ز صیاد بر او
بشکند آینهٔ صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟
ای بسا شب که به مردب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر ساکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که بر او میگذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه مینگرد، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش
دفتر خاطرهای پاک سپید
نه در او رسته گیاهی، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخت سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدن
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر "من" اما چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش
مهدی اخوان ثالث : زمستان
فسانه
گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
دیگر نمانده بود به رایم بهانهای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
میخواست پر کند
روح مرا، چو روزن تاریکخانهای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجرهای از بهشت بود
خندید با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید، ای ستارهها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پردههای بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود میکنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود میکنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور میکند نفس پیر من تو را
حق داشتی، برو
احساس میکنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوههای قدسی دیگر نمیکنی
می بینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق
میبینم برابر و سر بر نمیکنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه
شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم
حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود، ای رفیق می و یار مستیام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیدهای تو، ببخشای پستیام
من ماندم و ملال و غمم، رفتهای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمهٔ جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
دیگر نمانده بود به رایم بهانهای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
میخواست پر کند
روح مرا، چو روزن تاریکخانهای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجرهای از بهشت بود
خندید با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید، ای ستارهها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پردههای بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود میکنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود میکنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور میکند نفس پیر من تو را
حق داشتی، برو
احساس میکنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوههای قدسی دیگر نمیکنی
می بینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق
میبینم برابر و سر بر نمیکنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه
شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم
حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود، ای رفیق می و یار مستیام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیدهای تو، ببخشای پستیام
من ماندم و ملال و غمم، رفتهای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمهٔ جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۳
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۵
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کابوس
خدایا، وحشت تنهایی ام کشت، کسی با قصه ئ من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی، به صد اندوه می نالم ــ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید، به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام، دلم از این همه بیکانگی سوخت...
به روی من نمی خندد امیدم، شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم، که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد، بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا، شمعی به بالینم بیاویز، بیا، شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار، که: «این مرگ است و بر در میزند مُشت »
بیا ای همزبان جاودانی،که امشب وحشت تنهایی ام کُشت!
در این عالم ندارم همزبانی، به صد اندوه می نالم ــ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید، به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام، دلم از این همه بیکانگی سوخت...
به روی من نمی خندد امیدم، شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم، که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد، بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا، شمعی به بالینم بیاویز، بیا، شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار، که: «این مرگ است و بر در میزند مُشت »
بیا ای همزبان جاودانی،که امشب وحشت تنهایی ام کُشت!