عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - و نیز در مدح آن بزرگوار (ع)
یک پرده نشید است صلا گوش اصم را
ناقوس صنم خانه و لبیک حرم را
از بتکده تا کعبه رهی نیست، برهمن
سدِّ ره خود ساخته ای سنگ صنم را
در عشق، بتی را دل و دین باخته بودیم
روزی که گشودند در دیر و حرم را
صیّاد به گیرایی چشم تو ندیدیم
از یاد غزالان برد آهوی تو، رم را
غلتانده به خونم خم ابروی عتابت
تا چند به زهر آب دهی تیغ دو دم را؟
دل با دوجهان غم نکند جرات آهی
کآشفته مبادا کند آن زلف بخم را
در کشور خوبی به از آیین وفا نیست
بی رحم چرا آخته ای تیغ ستم را؟
تا قصهٔ عشق تو درآمد به نوشتن
بی چاک ندیدیم گریبان قلم را
ای عشق نداری سر انصاف وگرنه
دل می کشد اندازهٔ خود بار الم را
ازکوه کنی تیشهٔ فرهاد فرو ماند
داری به خراش دل ما ناخن غم را
با قدّ دوتا، چون مَهِ نو زادم و رفتم
نگذاشت غمت، راست کنم قامت خم را
در ساغر ما هر چه کَفَت ریخت کشیدیم
نه شهد شناسیم به ذوق تو نه سم را
دریا ز چه رو قطره زند با نم اشکم؟
داده ست به طوفان مژه ام شورش یم را
افسرده، حزین می گذرد نغمه شوقت
نقشی نمکین تر بزن این تازه رقم را
شرح غم عشق است، به خاموشی ادا کن
این قصه دراز است، نگهدار قلم را
در قصر فلک بانگ ستایش گری افکن
سلطان عرب، شاه عجم، فخر امم را
نور ازلی نفس نبی شاه جهان بخش
کٙز فیضِ کَفَش زنده بود، نام کرم را
مقصود قضا، شیر خدا، قاضی فردا
کاول رقم آمد سبقش لوح و قلم را
فراش جلالش چوکند پرده گشایی
بر تارک گردون، زند اوتاد خیم را
جایی که سخن کش طلبد، لعل مسیحش
از سامعهٔ جذر برد عیب صمم را
گر دوستیش قاید اقبال نگردد
رضوان نگشاید درگلزار ارم را
من کیستم و در چه شمار است نیازم؟
ای سجده به خاک درت اقطاب امم را
مانند صدفها کف امّید گشادهست
دربوزهٔ خاک رهت ارباب همم را
ز اوّل قدم خویش که بر فرق نهادی
سودی به فلک کنگرهٔ بیت حرم را
با جسم نبی جزتوکه داری شرف سر
بر دوش پیمبر که نهاده ست قدم را؟
کونین پشیزی نشمارد کف جودت
در دیده گدای تو نیارد کی و جم را
از خلق تو دارد مگر ارشاد، بهاران
نشمرده کند در گره غنچه، درم را
هرکس که نبرده است ز گلزار تو بویی
از نکهتِ خُلدش نرسد غالیه، شم را
شاهان همه از رشک غلامیِّ تو داغند
نام تو خراشیده جگر، خاتم جم را
یاد تو هر آن دل که در آرد به تلاطم
اول شکند کشتی طوفانی غم را
زد فاش به نام تو قضا نوبت شاهی
زد جاه تو بر کنگرهٔ عرش علم را
شاها کرمت نیست عجب گر بنوازد
قلب چو من زار نکوهیده شیم را
از قلب وجودم که به اکسیر تو شاد است
پرداخته نقاد قضا، سلک خدم را
آواره ام از خاک درت ساخته عمری ست
آوخ چه توان کرد ببین بخت دژم را؟
سرگشته در اقطار جهان قطره زنانم
جز کوی تو دل خوش نکند باغ ارم را
خوناب شکایت ورق خاک بشوید
بگشاید اگر زخم دلم پیش تو دم را
از طالع واژون چه بگویم که ندانی؟
ای علم تو شامل، چه وجود و چه عدم را
دربای عطایی تو و من غرق تمنا
از جود تو راضی نشوم قسمت کم را
خواهم که کنی نام، گدای در خویشم
در راه تو درباخت هام خیل و حشم را
یکبار دگر آرزوی طوف تو دارم
مگذار که در خاک برم قصد اهم را
عالم نکند جلوه به مرآت ضمیرم
در کعبه کسی جا ندهد نقش صنم را
دنیا نه مقامی ست که چینند بساطی
زالی ست که پیچیده به هم مسند جم را
در جنب جلالت نهلد شرم قصوری
تا خامه دهد جلوه، قوانین حکم را
کام دگرم هست که در حشر برآری
بر تارک من جای دهی ظل علم را
ناقوس صنم خانه و لبیک حرم را
از بتکده تا کعبه رهی نیست، برهمن
سدِّ ره خود ساخته ای سنگ صنم را
در عشق، بتی را دل و دین باخته بودیم
روزی که گشودند در دیر و حرم را
صیّاد به گیرایی چشم تو ندیدیم
از یاد غزالان برد آهوی تو، رم را
غلتانده به خونم خم ابروی عتابت
تا چند به زهر آب دهی تیغ دو دم را؟
دل با دوجهان غم نکند جرات آهی
کآشفته مبادا کند آن زلف بخم را
در کشور خوبی به از آیین وفا نیست
بی رحم چرا آخته ای تیغ ستم را؟
تا قصهٔ عشق تو درآمد به نوشتن
بی چاک ندیدیم گریبان قلم را
ای عشق نداری سر انصاف وگرنه
دل می کشد اندازهٔ خود بار الم را
ازکوه کنی تیشهٔ فرهاد فرو ماند
داری به خراش دل ما ناخن غم را
با قدّ دوتا، چون مَهِ نو زادم و رفتم
نگذاشت غمت، راست کنم قامت خم را
در ساغر ما هر چه کَفَت ریخت کشیدیم
نه شهد شناسیم به ذوق تو نه سم را
دریا ز چه رو قطره زند با نم اشکم؟
داده ست به طوفان مژه ام شورش یم را
افسرده، حزین می گذرد نغمه شوقت
نقشی نمکین تر بزن این تازه رقم را
شرح غم عشق است، به خاموشی ادا کن
این قصه دراز است، نگهدار قلم را
در قصر فلک بانگ ستایش گری افکن
سلطان عرب، شاه عجم، فخر امم را
نور ازلی نفس نبی شاه جهان بخش
کٙز فیضِ کَفَش زنده بود، نام کرم را
مقصود قضا، شیر خدا، قاضی فردا
کاول رقم آمد سبقش لوح و قلم را
فراش جلالش چوکند پرده گشایی
بر تارک گردون، زند اوتاد خیم را
جایی که سخن کش طلبد، لعل مسیحش
از سامعهٔ جذر برد عیب صمم را
گر دوستیش قاید اقبال نگردد
رضوان نگشاید درگلزار ارم را
من کیستم و در چه شمار است نیازم؟
ای سجده به خاک درت اقطاب امم را
مانند صدفها کف امّید گشادهست
دربوزهٔ خاک رهت ارباب همم را
ز اوّل قدم خویش که بر فرق نهادی
سودی به فلک کنگرهٔ بیت حرم را
با جسم نبی جزتوکه داری شرف سر
بر دوش پیمبر که نهاده ست قدم را؟
کونین پشیزی نشمارد کف جودت
در دیده گدای تو نیارد کی و جم را
از خلق تو دارد مگر ارشاد، بهاران
نشمرده کند در گره غنچه، درم را
هرکس که نبرده است ز گلزار تو بویی
از نکهتِ خُلدش نرسد غالیه، شم را
شاهان همه از رشک غلامیِّ تو داغند
نام تو خراشیده جگر، خاتم جم را
یاد تو هر آن دل که در آرد به تلاطم
اول شکند کشتی طوفانی غم را
زد فاش به نام تو قضا نوبت شاهی
زد جاه تو بر کنگرهٔ عرش علم را
شاها کرمت نیست عجب گر بنوازد
قلب چو من زار نکوهیده شیم را
از قلب وجودم که به اکسیر تو شاد است
پرداخته نقاد قضا، سلک خدم را
آواره ام از خاک درت ساخته عمری ست
آوخ چه توان کرد ببین بخت دژم را؟
سرگشته در اقطار جهان قطره زنانم
جز کوی تو دل خوش نکند باغ ارم را
خوناب شکایت ورق خاک بشوید
بگشاید اگر زخم دلم پیش تو دم را
از طالع واژون چه بگویم که ندانی؟
ای علم تو شامل، چه وجود و چه عدم را
دربای عطایی تو و من غرق تمنا
از جود تو راضی نشوم قسمت کم را
خواهم که کنی نام، گدای در خویشم
در راه تو درباخت هام خیل و حشم را
یکبار دگر آرزوی طوف تو دارم
مگذار که در خاک برم قصد اهم را
عالم نکند جلوه به مرآت ضمیرم
در کعبه کسی جا ندهد نقش صنم را
دنیا نه مقامی ست که چینند بساطی
زالی ست که پیچیده به هم مسند جم را
در جنب جلالت نهلد شرم قصوری
تا خامه دهد جلوه، قوانین حکم را
کام دگرم هست که در حشر برآری
بر تارک من جای دهی ظل علم را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیر مؤمنان (علیه السلام)
بریده لذّت دردت ز دل تمنّی را
نموده شهد غمت تلخ، من و سلوی را
رخ تو بیّنهٔ صدق معجزات آمد
لبت گواست، دم روح بخش عیسی را
به جیب پیرهن از آستین برآورده ست
صفای ساعدت امروز دست موسی را
توان ز عشوهٔ درد تو و دلم دانست
نیازمندی مجنون و ناز لیلی را
تو مست آمدی و ناز پارسایی رفت
به شط باده کشیدیم، دلق تقوی را
به طور دل چقدر طاقت و توان دارم؟
رخ تو برق به خرمن زند تجلی را
خیال کن که به محشر فتد شکایت من
کسی دراز کشد از چه کار دنیی را؟
قیامت از شب زلف تو تیره ترگردد
زنم چو شانه به گیسوی آه، دعوی را
من آن نواگر دیرین باغ و بستانم
که داشت تازه لبم باز، طرز انشی را
کنون چو بلبل افسرده دل به بهمن و دی
ملال بسته به نطقم ممال املی را
نهفته داشت غبار غم فراق مرا
به کاوش مژه جویان دیار سلمی را
که ناگهان به مشامم نسیم وصل رسید
نمود ناطقه طی، ناله های شکوی را
نشان وادی ایمن به دیده گشت پدید
صبا دمید به گوشم حدیث بُشری را
رواق روضه شاهی که کرده از تعظیم
هوای سجدهٔ او خم، سپهر اعلی را
وصی ختم رسل، شاه اولیا که بود
غبار رهگذرش، نور دیده اعمی را
اگر نه دل به تولایش آرمیده شود
کسی چگونه کند رام دل، تسلی را؟
عجب نباشد اگر غاصب آب دین ببرد
که حرص در دلش افروخت نار حمّی را
ز حق، کجا دل آگاه دیده می پوشد؟
دهد به باطل اگر روزگار فتوی را
بسیط ملک بود ملک سروری که سزد
امیر دنیی و عقبی ملک تعالی را
ستردن هوس آید ز سینه، از دستی
که بسترد زحرم لوث لات و عزّی را
قدم به جای پیمبر کسی تواند هشت
که هم به دوش نبی هشته پای تقوی را
جهان نواز خدیوا، به گوشهٔ نظری
چه باشد ار بنوازی کمینه مولی را؟
به درگه تو تهی کیسگان نقد کرم
مثل زنند به امساک، معن و یحیی را
به لفظ خازن جود تو نگذرد معنی
مگر ز صورت معنی جدا کند نی را
حدیث نطق تو هر جا در اهتزاز آید
جنین مسیج شود درمشیمه حُبلی را
عتاب تلخ تو را با دل آن موافقت است
که با طبیعت محرور، آب کسنی را
چراغ داغ تو را با دل آن معاشرت است
که هست با دل مجنون خیال لیلی را
سزای غیر ثنای تو هم بود کلکم
توان به گلخن اگر برد شاخ طوبی را
ز جنس درد گرانمایه ات دکان دلم
شکسته رونق بازار قدس و رضوی را
اگر نه پای ثنای تو در میان باشد
ز یکدگر گسلد ربط، لفظ و معنی را
شها منم که جبینم ز داغ بندگیت
کشد به ناصیهٔ آفتاب طغری را
غبار راه توام در نظر نمی آرم
شکوه خرگه جمشید و تخت کسری را
بلند همّتم از دولت گدایی تو
کنم به کاسهٔ افلاک خاک دنیی را
ز بیم جرم و ز امّید طاعت آزادم
گذاشتم به ولای تو کار عقبی را
ز مشرق قلمم چون سهیل نقطه دمد
یمن به غرب نویسد برات شعری را
به نکته، ننگ من از طرز انوری ست که گفت:
زمانه نیک شناسد طریق اولی را
به هر کجا که صریر نیم نوا سنجد
هوای رقص برآرد ز خاک موتی را
زبان ز خجلت دستان سرایی قلمم
جری به نکته نگردد جریر و اعشی را
نه حَدِّ شمع زبان آوری ست، تا کلکم
شکسته در به لسانش لسان دعوی را
به صفحه نقش پریشان سواد خامهٔ من
نمونه ای است بناگوش و زلف لیلی را
به مدح شاه میامیز لاف خویش حزین
به شهد نحل میالا، لعاب افعی را
همیشه تا که بهاران بود به غازه گری
خزان برد ز سرانگشت غنچه حنّی را
بود شکفته و رنگین رخ غلامانت
چو گل به تارک عزّت گرفته مأوی را
نموده شهد غمت تلخ، من و سلوی را
رخ تو بیّنهٔ صدق معجزات آمد
لبت گواست، دم روح بخش عیسی را
به جیب پیرهن از آستین برآورده ست
صفای ساعدت امروز دست موسی را
توان ز عشوهٔ درد تو و دلم دانست
نیازمندی مجنون و ناز لیلی را
تو مست آمدی و ناز پارسایی رفت
به شط باده کشیدیم، دلق تقوی را
به طور دل چقدر طاقت و توان دارم؟
رخ تو برق به خرمن زند تجلی را
خیال کن که به محشر فتد شکایت من
کسی دراز کشد از چه کار دنیی را؟
قیامت از شب زلف تو تیره ترگردد
زنم چو شانه به گیسوی آه، دعوی را
من آن نواگر دیرین باغ و بستانم
که داشت تازه لبم باز، طرز انشی را
کنون چو بلبل افسرده دل به بهمن و دی
ملال بسته به نطقم ممال املی را
نهفته داشت غبار غم فراق مرا
به کاوش مژه جویان دیار سلمی را
که ناگهان به مشامم نسیم وصل رسید
نمود ناطقه طی، ناله های شکوی را
نشان وادی ایمن به دیده گشت پدید
صبا دمید به گوشم حدیث بُشری را
رواق روضه شاهی که کرده از تعظیم
هوای سجدهٔ او خم، سپهر اعلی را
وصی ختم رسل، شاه اولیا که بود
غبار رهگذرش، نور دیده اعمی را
اگر نه دل به تولایش آرمیده شود
کسی چگونه کند رام دل، تسلی را؟
عجب نباشد اگر غاصب آب دین ببرد
که حرص در دلش افروخت نار حمّی را
ز حق، کجا دل آگاه دیده می پوشد؟
دهد به باطل اگر روزگار فتوی را
بسیط ملک بود ملک سروری که سزد
امیر دنیی و عقبی ملک تعالی را
ستردن هوس آید ز سینه، از دستی
که بسترد زحرم لوث لات و عزّی را
قدم به جای پیمبر کسی تواند هشت
که هم به دوش نبی هشته پای تقوی را
جهان نواز خدیوا، به گوشهٔ نظری
چه باشد ار بنوازی کمینه مولی را؟
به درگه تو تهی کیسگان نقد کرم
مثل زنند به امساک، معن و یحیی را
به لفظ خازن جود تو نگذرد معنی
مگر ز صورت معنی جدا کند نی را
حدیث نطق تو هر جا در اهتزاز آید
جنین مسیج شود درمشیمه حُبلی را
عتاب تلخ تو را با دل آن موافقت است
که با طبیعت محرور، آب کسنی را
چراغ داغ تو را با دل آن معاشرت است
که هست با دل مجنون خیال لیلی را
سزای غیر ثنای تو هم بود کلکم
توان به گلخن اگر برد شاخ طوبی را
ز جنس درد گرانمایه ات دکان دلم
شکسته رونق بازار قدس و رضوی را
اگر نه پای ثنای تو در میان باشد
ز یکدگر گسلد ربط، لفظ و معنی را
شها منم که جبینم ز داغ بندگیت
کشد به ناصیهٔ آفتاب طغری را
غبار راه توام در نظر نمی آرم
شکوه خرگه جمشید و تخت کسری را
بلند همّتم از دولت گدایی تو
کنم به کاسهٔ افلاک خاک دنیی را
ز بیم جرم و ز امّید طاعت آزادم
گذاشتم به ولای تو کار عقبی را
ز مشرق قلمم چون سهیل نقطه دمد
یمن به غرب نویسد برات شعری را
به نکته، ننگ من از طرز انوری ست که گفت:
زمانه نیک شناسد طریق اولی را
به هر کجا که صریر نیم نوا سنجد
هوای رقص برآرد ز خاک موتی را
زبان ز خجلت دستان سرایی قلمم
جری به نکته نگردد جریر و اعشی را
نه حَدِّ شمع زبان آوری ست، تا کلکم
شکسته در به لسانش لسان دعوی را
به صفحه نقش پریشان سواد خامهٔ من
نمونه ای است بناگوش و زلف لیلی را
به مدح شاه میامیز لاف خویش حزین
به شهد نحل میالا، لعاب افعی را
همیشه تا که بهاران بود به غازه گری
خزان برد ز سرانگشت غنچه حنّی را
بود شکفته و رنگین رخ غلامانت
چو گل به تارک عزّت گرفته مأوی را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح حضرت امیر مومنان علیه السلام
شد جان و هوش و صبر و خرد را ز کار دست
مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار
تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
دادم ز دست حلقهٔ درگاه کعبه را
اما نمی کشم ز خم زلف یار دست
پهلو به بستری ننهم دور از آن میان
یکشب که با غمی نکنم در کنار دست
گیرم به کف چگونه حریفان پیاله را؟
زین سان که رعشه دار بود از خمار دست
دست ار نمی نهی به دلم حق به دست توست
کاین دل در آتش است و تو را در نگار دست
مشنو مپرس قصّهٔ این تاب و تب مرا
از دور هم ز آتش من دور دار دست
نوبت به دست بی سر و پایان نمی رسد
یک طرف دامن است تو را و هزار دست
شمشاد من ببالکه صدبار برده است
دستِ نگار بسته ات از نوبهار دست
دست زیار رفتهٔ ما راگناه چیست؟
چون بهله کرده برکمرت استوار دست
نتوان شکست بیعتِ یار قدیم را
چون درکشد ز دست سبو، میگسار دست؟
ساقی به عشق یار که در دِه پیاله ای
مطرب ترانه سرکن و در زن به تار دست
افسرده ام، بخوان غزل عاشقانه ای
تا با حریف شوق کنم در کنار دست
از بس نهفته گرد غمم، گر نفس کشم
خورشید پیش دیده نهد از غبار دست
مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار
تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
دادم ز دست حلقهٔ درگاه کعبه را
اما نمی کشم ز خم زلف یار دست
پهلو به بستری ننهم دور از آن میان
یکشب که با غمی نکنم در کنار دست
گیرم به کف چگونه حریفان پیاله را؟
زین سان که رعشه دار بود از خمار دست
دست ار نمی نهی به دلم حق به دست توست
کاین دل در آتش است و تو را در نگار دست
مشنو مپرس قصّهٔ این تاب و تب مرا
از دور هم ز آتش من دور دار دست
نوبت به دست بی سر و پایان نمی رسد
یک طرف دامن است تو را و هزار دست
شمشاد من ببالکه صدبار برده است
دستِ نگار بسته ات از نوبهار دست
دست زیار رفتهٔ ما راگناه چیست؟
چون بهله کرده برکمرت استوار دست
نتوان شکست بیعتِ یار قدیم را
چون درکشد ز دست سبو، میگسار دست؟
ساقی به عشق یار که در دِه پیاله ای
مطرب ترانه سرکن و در زن به تار دست
افسرده ام، بخوان غزل عاشقانه ای
تا با حریف شوق کنم در کنار دست
از بس نهفته گرد غمم، گر نفس کشم
خورشید پیش دیده نهد از غبار دست
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - مدح حضرت امیر مؤمنان (ع)
زین ششدرم چو بال فشانی دهد گشاد
این هفت قله را، چو غباری دهم به باد
بر سدره روح قدسی من آشیان کند
این دخمه را نهم به سر گور کیقباد
جان بی غمانه وارهد از جسم خیره سر
غیر از میانه پا کشد و افتد اتحاد
ریزد ز طرف بال همای سعادتم
رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد
ناسازگار بخت در آشتی زند
نادیده کام دل، کند اندوه خیر باد
خاطر کند شکایت ایّام مختصر
کوته شود فسانهٔ هجران به امتداد
عیدی مبارک است به عاشق وصال دوست
یا حبّذا التجافی عن مربض البعاد
سعد است ساعتی که فتد دامنی به دست
صبح سعادت است مرا ساعد سعاد
خرّم دمی که محمل لیلی شود پدید
مجنون ز خار بادیه چیند گل مراد
زان نور دیده غرّهٔ گریان شود قریر
خندان دمد ز زلف شب تیره، بامداد
عاجز شود ز خصمی ما عالم عنود
پیچد به هم دبیر فلک، دفتر عناد
گردد گران کمانکش ایّام کینه توز
پیچد ز درد ارقم دوران کج نهاد
آزادگان ز وادی حسرت کشند رخت
دل خون شدن، سرشک دویدن رود ز یاد
فارغ نشینم از غم هجر و خمار شب
زلف صنم به دست و به دستی پیاله، شاد
خندان شود به شاخ طرب غنچهٔ امید
ریّان شود ز ابر کرم گلشن مراد
شاد و شکفته، نغمهٔ شکرانه سر کنم
رطب اللّسان به درگه آن کعبهٔ رشاد
الحمد و الثّناء، لمن اذهب الحزن
المجد و البهاء لمن طیّب الفؤاد
گر جور دیده ام، ز فلک انتقام هست
دست من است و دامن دارای عدل و داد
برهان قدرت ازلی، حجت جلی
نفس نبی، علیّ ولی، والی عباد
معمار قصر جود که فیض وجود او
بنیان هستی دو جهان را بود عماد
مریم شود ز نکهت او بکر پاک جیب
عیسی بود به مدحت او، ذات پاک زاد
بی حب او قضیهٔ ایمان بود عقیم
نازد به مهر او خرد دوستی نژاد
وادی گرای اوست، روان وفا شیَم
مدحت سرای اوست، دل خالص الوداد
سالک شد از هدایت او صافی الضّمیر
صوفی شد از ارادت او واصل المراد
گلمیخ سدّه اش شرف اختر بلند
نعلین بندگان درش افسر قباد
هستی کاینات ز سرجوش فیض اوست
شد جوهر نخست ز تعلیمش اوستاد
باشد قضا به قبضهٔ حکمش مطیع سیر
دارد قدر به رایض فرمانش انقیاد
یک جنبش از عتاب قیامت نهیب اوست
بادی که بُرد بنگه و بنیاد قوم عاد
موجی ز بی نیازی دریای قهر اوست
طوفانکی که گرد برآورد از بلاد
هرکس به او ز خیره سری همسری کند
ناکس بود به سنجش میزان طبع راد
آن جا که آفتاب قیامت شود بلند
ذرّات بی وجود نیایند در عداد
از مبدأ وجود نگردد عطاپذیر
جان را اگر نه، جنّت کویش بود معاد
در حشر هر صحیفه که آزاد نامه ای ست
آن نامه را بود به تولایش استناد
آن اشرفی که از شرف بندگی بود
دایم قدم به تارک نه طارم شداد
نقد من است در نظر بخردان سره
نقّاد لطف او سخنم کرده انتقاد
مپسند چشم حیرت من خیرگی کند
در کشوری که سرمه فروشی کند رماد
من بنده را به خدمت اگر اعتماد نیست
غمگین نیم که بر کرم توست اعتماد
تا چند جان بود به جهان پای در وحل؟
تا کی کسی کمی کند از چرخ سر زباد؟!
دنیا کجا پذیره کند چشم سیر من
پس مانده ای ز خوان خسیسان با شداد
خلقی عجب، مشعبد دوران پدید کرد
بی تربیت، گسسته عنان، عادم السّداد
این عهد زشت، رنج پدر را نبرده نور
امروز در جهان رخ والد ندیده داد
هر تخم کشته اند حریفان، درو کنند
گندم نمی کند کسی ازکشت جو حصاد
ای خامه هوش دار، مباد از نفس رود
آشفته وار طرّهٔ خاموشیت به باد
دیوار کاخ دهر بنایی ست سست پی
آوخ به خفتگان بن این شکسته لاد
شاها منم کمینه گدای ثناگرت
کز کلک خسروانه زنم کوس انفراد
در تندباد حادثه دارد به صدق دل
این دست رعشه دار به مدح تو اعتقاد
بر جان خصم جاه تو ثعبان موسوی ست
کلک من است نایب تیغ تو در جهاد
در مدحت تو شسته زبان را به سلسبیل
در حضرت تو بسته میان را به اجتهاد
آنجا که رای روشن من پرتو افکند
افتد متاع رایج خورشید در کساد
دستان من اگر شنود گوش مدّعی
با یک جهان عداوت و یک داستان عناد
بی اختیار می گذرد بر زبان او
لله درّ قائلهِ نعم ما افاد
در نامه ها حکایت من احسن القصص
بر خامه ها انامل من فارس الجیاد
از دل چو بردمد نفس آتشین من
حاسد به جان سوخته گوید که ما افاد
شادی کنان ستاره کشد زهره در بغل
گیرد چو خوشنوایی من راه شاد باد
زین سنگلاخ قافیه فرسوده شد قلم
بس کن حزین ترانه که خون می شود مداد
تا بر سر زمانه کشد چتر نور، روز
بر قلّه ها درفش فرازد چو بامداد
سر سبز باد خامهٔ مدحت نگار تو
بر تارک محب تو بادا گل مراد
این هفت قله را، چو غباری دهم به باد
بر سدره روح قدسی من آشیان کند
این دخمه را نهم به سر گور کیقباد
جان بی غمانه وارهد از جسم خیره سر
غیر از میانه پا کشد و افتد اتحاد
ریزد ز طرف بال همای سعادتم
رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد
ناسازگار بخت در آشتی زند
نادیده کام دل، کند اندوه خیر باد
خاطر کند شکایت ایّام مختصر
کوته شود فسانهٔ هجران به امتداد
عیدی مبارک است به عاشق وصال دوست
یا حبّذا التجافی عن مربض البعاد
سعد است ساعتی که فتد دامنی به دست
صبح سعادت است مرا ساعد سعاد
خرّم دمی که محمل لیلی شود پدید
مجنون ز خار بادیه چیند گل مراد
زان نور دیده غرّهٔ گریان شود قریر
خندان دمد ز زلف شب تیره، بامداد
عاجز شود ز خصمی ما عالم عنود
پیچد به هم دبیر فلک، دفتر عناد
گردد گران کمانکش ایّام کینه توز
پیچد ز درد ارقم دوران کج نهاد
آزادگان ز وادی حسرت کشند رخت
دل خون شدن، سرشک دویدن رود ز یاد
فارغ نشینم از غم هجر و خمار شب
زلف صنم به دست و به دستی پیاله، شاد
خندان شود به شاخ طرب غنچهٔ امید
ریّان شود ز ابر کرم گلشن مراد
شاد و شکفته، نغمهٔ شکرانه سر کنم
رطب اللّسان به درگه آن کعبهٔ رشاد
الحمد و الثّناء، لمن اذهب الحزن
المجد و البهاء لمن طیّب الفؤاد
گر جور دیده ام، ز فلک انتقام هست
دست من است و دامن دارای عدل و داد
برهان قدرت ازلی، حجت جلی
نفس نبی، علیّ ولی، والی عباد
معمار قصر جود که فیض وجود او
بنیان هستی دو جهان را بود عماد
مریم شود ز نکهت او بکر پاک جیب
عیسی بود به مدحت او، ذات پاک زاد
بی حب او قضیهٔ ایمان بود عقیم
نازد به مهر او خرد دوستی نژاد
وادی گرای اوست، روان وفا شیَم
مدحت سرای اوست، دل خالص الوداد
سالک شد از هدایت او صافی الضّمیر
صوفی شد از ارادت او واصل المراد
گلمیخ سدّه اش شرف اختر بلند
نعلین بندگان درش افسر قباد
هستی کاینات ز سرجوش فیض اوست
شد جوهر نخست ز تعلیمش اوستاد
باشد قضا به قبضهٔ حکمش مطیع سیر
دارد قدر به رایض فرمانش انقیاد
یک جنبش از عتاب قیامت نهیب اوست
بادی که بُرد بنگه و بنیاد قوم عاد
موجی ز بی نیازی دریای قهر اوست
طوفانکی که گرد برآورد از بلاد
هرکس به او ز خیره سری همسری کند
ناکس بود به سنجش میزان طبع راد
آن جا که آفتاب قیامت شود بلند
ذرّات بی وجود نیایند در عداد
از مبدأ وجود نگردد عطاپذیر
جان را اگر نه، جنّت کویش بود معاد
در حشر هر صحیفه که آزاد نامه ای ست
آن نامه را بود به تولایش استناد
آن اشرفی که از شرف بندگی بود
دایم قدم به تارک نه طارم شداد
نقد من است در نظر بخردان سره
نقّاد لطف او سخنم کرده انتقاد
مپسند چشم حیرت من خیرگی کند
در کشوری که سرمه فروشی کند رماد
من بنده را به خدمت اگر اعتماد نیست
غمگین نیم که بر کرم توست اعتماد
تا چند جان بود به جهان پای در وحل؟
تا کی کسی کمی کند از چرخ سر زباد؟!
دنیا کجا پذیره کند چشم سیر من
پس مانده ای ز خوان خسیسان با شداد
خلقی عجب، مشعبد دوران پدید کرد
بی تربیت، گسسته عنان، عادم السّداد
این عهد زشت، رنج پدر را نبرده نور
امروز در جهان رخ والد ندیده داد
هر تخم کشته اند حریفان، درو کنند
گندم نمی کند کسی ازکشت جو حصاد
ای خامه هوش دار، مباد از نفس رود
آشفته وار طرّهٔ خاموشیت به باد
دیوار کاخ دهر بنایی ست سست پی
آوخ به خفتگان بن این شکسته لاد
شاها منم کمینه گدای ثناگرت
کز کلک خسروانه زنم کوس انفراد
در تندباد حادثه دارد به صدق دل
این دست رعشه دار به مدح تو اعتقاد
بر جان خصم جاه تو ثعبان موسوی ست
کلک من است نایب تیغ تو در جهاد
در مدحت تو شسته زبان را به سلسبیل
در حضرت تو بسته میان را به اجتهاد
آنجا که رای روشن من پرتو افکند
افتد متاع رایج خورشید در کساد
دستان من اگر شنود گوش مدّعی
با یک جهان عداوت و یک داستان عناد
بی اختیار می گذرد بر زبان او
لله درّ قائلهِ نعم ما افاد
در نامه ها حکایت من احسن القصص
بر خامه ها انامل من فارس الجیاد
از دل چو بردمد نفس آتشین من
حاسد به جان سوخته گوید که ما افاد
شادی کنان ستاره کشد زهره در بغل
گیرد چو خوشنوایی من راه شاد باد
زین سنگلاخ قافیه فرسوده شد قلم
بس کن حزین ترانه که خون می شود مداد
تا بر سر زمانه کشد چتر نور، روز
بر قلّه ها درفش فرازد چو بامداد
سر سبز باد خامهٔ مدحت نگار تو
بر تارک محب تو بادا گل مراد
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح حضرت علی بن ابی طالب (ع)
چون شست غمزهٔ تو گشاد کمان دهد
صیدافکنی خدنگ قضا را نشان دهد
شهد از حدیث تلخ تو شیرین دهان برد
لب گر دهد خدا، لب شکرفشان دهد
لطفت میان معجز و سحر امتزاج داد
لعلت میان آتش وآب اقتران دهد
هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست
زلف تو سر به جان من ناتوان دهد
دیدم به باغ لب به لب غنچه داشتی
ترسم نهفته بوسه تو را بر دهان دهد
خضر خطی فرست خدایا به رهبری
کین جان تشنه را خبری زان دهان دهد
از طالع دژم طمع خام ابلهیست
وصل تودولتی ست که بخت جوان دهد
خونش به کیش تیغ تغافل شود حلال
هرکس که دل به دلبر نامهربان دهد
در عشق گشته شور غزلخوانیم بلند
کلکم صفیر بلبل عرش آشیان دهد
جانم به جوی تیغ توآب روان دهد
جسمم همای تیر تو را استخوان دهد
خونین دل مرا به کجا بردهای؟ بیار
تا مایه ای به دیدهٔ گوهرفشان دهد
میرم به پای ساقی چشمت که دورها
ته جرعه ای اگر دهدم سر گران دهد
خواهم کشید خضر صفت آب زندگی
از جویبار تیغت اگر عمر، امان دهد
چون چاک جَیب صبح شکافی زنو مرا
هر دم به سینه، خنجر مژگان از آن دهد
تا داغ دل فروز تو از چاک سینه ام
چون مهر پرتو از افق خاوران دهد
هر دل که تافت از دو جهان روی بندگی
عشقش به دست غمزهٔ گیتی ستان دهد
آموختم به مرغ چمن گرم ناله ای
تا آتشی به خارو خس آشیان دهد
ز آسودگی به تنگم،کو عشق باد دست
تا کشور دلم به ستم گستران دهد؟
پایم به راه هرزه دویها زیار ماند
کو جذبهای که مقصد ما را نشان دهد؟
درمانده ایم شوق گریبان کشی کجاست؟
تا دست من به دامن پیر مغان دهد
شوریده است خاطرم از فکر کفر و دین
مستی مگر خلاصیم از این و آن دهد
ساقی روا مدار که سامان نوبهار
تاراج حادثات به باد خزان دهد
انصاف نیست غارت ایام رایگان
نقد چمن به صیرفی مهرگان دهد
گلشن فسرده است بکش دامنی به ناز
تا جلوهٔ تو زیب گل و گلستان دهد
بخشد لبت به غنچه شراب تبسمی
رنگت به جام لاله می ارغوان دهد
بخرام در چمن که نهال تو سرو را
از شیوهٔ خرام به آب روان دهد
از می بیار یک نفس آبی به روی کار
شاید که شست وشوی ازین خاکدان دهد
آن می که در دماغ گشاید چو بال و پر
پرواز اوج کنگره لامکان دهد
دارم طمع ز فیض تو یا رب درین صبوح
ذوقی که جام ساقی کوثر به جان دهد
کان کَرم، امام امم، واهب نعم
کز فیض دم، به عیسی مریم روان دهد
افروختم به منقبتش شمع خامه را
تا روشنی به انجمن قدسیان دهد
از ریشه کنده معدلتش خار ظلم را
گنجشک را به چنگل باز، آشیان دهد
ای صفدری که بر صف خصمت ره گریز
گیرد اجل کفت، چو به اشقر عنان دهد
روزی رسان یمین تو خصم یسار را
باریک آبی، از دم تیغ یمان دهد
فیض غمت عطیه فرستد به جان و دل
ابر کَفت وظیفه به دریا و کان دهد
تا از کف تو ساغر ایمان گرفته ام
دستم سبو به دوشِ نُهم آسمان دهد
بر پیکر خبیث حسودان جاه تو
هر مویه سرکشید، خواص سنان دهد
چون طوطیان مست، زند غوطه در شکر
مدح تو کام خامهٔ شیرین زبان دهد
شاها روا مدار که گردون کج مدار
از درد دوست، کام دل دشمنان دهد
بیرون بزم، سوخته پروانهٔ تو را
تا کی چو شمع، داغ دل آتش به جان دهد؟
در وادی فراق، ز شبهای قیرگون
بختم نوید خسروی قیروان دهد
کینم بخواه از شب هجران که تا به کی
گیرد زدیده خواب و به بخت ارمغان دهد؟
مپسند عاقبت که شکرخواره طوطیت
درتیره خاک هند جگرخواره جان دهد
وقت است وقت، کاین دل کشتی شکسته را
خاک درت ز موج حوادث امان دهد
گرید دلم، چوتلخی هجر آیدش به یاد
خندد لبم، چو بوسه بر آن آستان دهد
منّت کش عطیهٔ کام جهان نیم
نستانمش ز بخت اگر رایگان دهد
هر دل که ذوق چاشنی درد عشق یافت
کی کام خویشتن به مراد جنان دهد؟
دنیا اگر عزیز متاعی بُدی چرا
قسّام معدلت به فرومایگان دهد؟
لوح از حدیث غیرتو شستم، نیم ظهیر
تا خامه ام طراز قزل ارسلان دهد
سلمان نیم که خامهٔ معنی نگار من
آرایش جریدهٔ نوبانیان دهد
مستان عشق را به سواد سخن حزین
کِلکِ سبک، عنانِ تو رطل گران دهد
در خامهٔ کسی نبود جز تو چاشنی
شکر ندیده ایم نی خیزران دهد
آب حیات در ظلماتِ دواتِ توست
این چشمه سار زندگی جاودان دهد
تحریک شوق دست فروماندهٔ تو را
تا چند بار خامه به دوش بنان دهد؟
صیدافکنی خدنگ قضا را نشان دهد
شهد از حدیث تلخ تو شیرین دهان برد
لب گر دهد خدا، لب شکرفشان دهد
لطفت میان معجز و سحر امتزاج داد
لعلت میان آتش وآب اقتران دهد
هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست
زلف تو سر به جان من ناتوان دهد
دیدم به باغ لب به لب غنچه داشتی
ترسم نهفته بوسه تو را بر دهان دهد
خضر خطی فرست خدایا به رهبری
کین جان تشنه را خبری زان دهان دهد
از طالع دژم طمع خام ابلهیست
وصل تودولتی ست که بخت جوان دهد
خونش به کیش تیغ تغافل شود حلال
هرکس که دل به دلبر نامهربان دهد
در عشق گشته شور غزلخوانیم بلند
کلکم صفیر بلبل عرش آشیان دهد
جانم به جوی تیغ توآب روان دهد
جسمم همای تیر تو را استخوان دهد
خونین دل مرا به کجا بردهای؟ بیار
تا مایه ای به دیدهٔ گوهرفشان دهد
میرم به پای ساقی چشمت که دورها
ته جرعه ای اگر دهدم سر گران دهد
خواهم کشید خضر صفت آب زندگی
از جویبار تیغت اگر عمر، امان دهد
چون چاک جَیب صبح شکافی زنو مرا
هر دم به سینه، خنجر مژگان از آن دهد
تا داغ دل فروز تو از چاک سینه ام
چون مهر پرتو از افق خاوران دهد
هر دل که تافت از دو جهان روی بندگی
عشقش به دست غمزهٔ گیتی ستان دهد
آموختم به مرغ چمن گرم ناله ای
تا آتشی به خارو خس آشیان دهد
ز آسودگی به تنگم،کو عشق باد دست
تا کشور دلم به ستم گستران دهد؟
پایم به راه هرزه دویها زیار ماند
کو جذبهای که مقصد ما را نشان دهد؟
درمانده ایم شوق گریبان کشی کجاست؟
تا دست من به دامن پیر مغان دهد
شوریده است خاطرم از فکر کفر و دین
مستی مگر خلاصیم از این و آن دهد
ساقی روا مدار که سامان نوبهار
تاراج حادثات به باد خزان دهد
انصاف نیست غارت ایام رایگان
نقد چمن به صیرفی مهرگان دهد
گلشن فسرده است بکش دامنی به ناز
تا جلوهٔ تو زیب گل و گلستان دهد
بخشد لبت به غنچه شراب تبسمی
رنگت به جام لاله می ارغوان دهد
بخرام در چمن که نهال تو سرو را
از شیوهٔ خرام به آب روان دهد
از می بیار یک نفس آبی به روی کار
شاید که شست وشوی ازین خاکدان دهد
آن می که در دماغ گشاید چو بال و پر
پرواز اوج کنگره لامکان دهد
دارم طمع ز فیض تو یا رب درین صبوح
ذوقی که جام ساقی کوثر به جان دهد
کان کَرم، امام امم، واهب نعم
کز فیض دم، به عیسی مریم روان دهد
افروختم به منقبتش شمع خامه را
تا روشنی به انجمن قدسیان دهد
از ریشه کنده معدلتش خار ظلم را
گنجشک را به چنگل باز، آشیان دهد
ای صفدری که بر صف خصمت ره گریز
گیرد اجل کفت، چو به اشقر عنان دهد
روزی رسان یمین تو خصم یسار را
باریک آبی، از دم تیغ یمان دهد
فیض غمت عطیه فرستد به جان و دل
ابر کَفت وظیفه به دریا و کان دهد
تا از کف تو ساغر ایمان گرفته ام
دستم سبو به دوشِ نُهم آسمان دهد
بر پیکر خبیث حسودان جاه تو
هر مویه سرکشید، خواص سنان دهد
چون طوطیان مست، زند غوطه در شکر
مدح تو کام خامهٔ شیرین زبان دهد
شاها روا مدار که گردون کج مدار
از درد دوست، کام دل دشمنان دهد
بیرون بزم، سوخته پروانهٔ تو را
تا کی چو شمع، داغ دل آتش به جان دهد؟
در وادی فراق، ز شبهای قیرگون
بختم نوید خسروی قیروان دهد
کینم بخواه از شب هجران که تا به کی
گیرد زدیده خواب و به بخت ارمغان دهد؟
مپسند عاقبت که شکرخواره طوطیت
درتیره خاک هند جگرخواره جان دهد
وقت است وقت، کاین دل کشتی شکسته را
خاک درت ز موج حوادث امان دهد
گرید دلم، چوتلخی هجر آیدش به یاد
خندد لبم، چو بوسه بر آن آستان دهد
منّت کش عطیهٔ کام جهان نیم
نستانمش ز بخت اگر رایگان دهد
هر دل که ذوق چاشنی درد عشق یافت
کی کام خویشتن به مراد جنان دهد؟
دنیا اگر عزیز متاعی بُدی چرا
قسّام معدلت به فرومایگان دهد؟
لوح از حدیث غیرتو شستم، نیم ظهیر
تا خامه ام طراز قزل ارسلان دهد
سلمان نیم که خامهٔ معنی نگار من
آرایش جریدهٔ نوبانیان دهد
مستان عشق را به سواد سخن حزین
کِلکِ سبک، عنانِ تو رطل گران دهد
در خامهٔ کسی نبود جز تو چاشنی
شکر ندیده ایم نی خیزران دهد
آب حیات در ظلماتِ دواتِ توست
این چشمه سار زندگی جاودان دهد
تحریک شوق دست فروماندهٔ تو را
تا چند بار خامه به دوش بنان دهد؟
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - مدح و منقبت حضرت مولی الموالی علی بن ابیطالب (ع)
مشکینه طرّه ای به شب عنبرین لباس
آمد به خواب من پی آشفتن حواس
نی شب، سواد چشم غزالان خوش نگه
نی خواب، سرمهٔ نظر پاک حق شناس
نی طرّه، مشکسای دماغ نسیم خلد
پیچیده زو به مغز خسان جهان عطاس
در پرده داشت از شب مشکین پرند زلف
شمعی که طور کرده ازو نور اقتباس
کام از تبسّم شکرستان شکرشکن
داغم از آن لب نمکستان، کشیده کاس
کردم نثار رهگذرش جان به نفس خود
بر مقدمش ز شوق زدم بوسه بی هراس
دیدم که نیست با نگهش شهد آشتی
کام امید، جرعه کش آمد ز جام یاس
گفتم چه کرده ام که تغافل بهانه خوست؟
گفتا مگر خجل نه ای از طبع ناسپاس؟
بر لب شکسته ای نفس از مدح گستری
خامش نشستهای ز ثنای امام ناس
آشفته سر به زلف سخن شانه کش شدم
آوبختم کمیت قلم را به بر قطاس
آمد ز جوش شوق به جنبش درای دل
انداختم خروش، درین واژگونه طاس
کای ذات بی مثال تو مصدوقهٔ سپاس
یا مبدا المحاور، یا منتهی الحداس
بحر کرم علیّ ولی کز سخای او
دریا و کان، همیشه کند گوهر اقتباس
بر خاک عاکفان بلند آستان او
افلاک را به ناصیه سایی ست التماس
با اعتلای قدر عظیمش، سپهر پست
با نوبهار خلق کریمش صبا ایاس
از حکمت رحیق ختامش، عقول مست
با فطرت دقیق ذکایش بلند اساس
بر درگهش ملایک علّام را عروج
بر سدّه اش محدّب اجرام را مماس
از رفعتش مجامع امکان منیع قدر
وز طاعتش صوامع گیهان بلند اساس
بر منهجش اکارم سلاک را سلوک
بر مقدمش مشاهد ایثار را سپاس
کل چیند از ریاض شمش دست کامجو
زر گردد از ثنای کفش طبع چون نحاس
جاییکه صولتش به ضعیفان مدد کند
با شیر شرزه پنجه زند مور بی هراس
گر تکیه می نمود به قطب یقین او
سرگشتگی ز سعی نگشتی نصیب آس
ابر کفش چو نامیه را مایه ور کند
در مزرع جهان نکشد خوشه جور داس
باشد چو روزگار، به ام الکتاب امن
مجموعهٔ ثناش زآسیب اندراس
ناجنس بی ادب ره او می رود سزد
مستکره ار به شرع ادیبان شود جناس
آمد ز جوش فیض، مگر خاک درگهش
در چشم خضر، چشمهٔ حیوان به التباس
دارد ازین خجالت مرداب کن هنوز
آب حیات در عرق شرم انغماس
معمورهٔ مناقب مجد و علای اوست
کاخی که ره نیابدش، از دهر، انطماس
شاها ز فیض مدح سراییت، کلک من
نی می کند به ناخن افکار بونواس
لنگد، چو همعنان نی خامهام شود
در اولین قدم، فرس طبع بوفراس
آتش به جان حب توام، زببد ار کند
از شمع خامه ام شجر طور اقتباس
در هر زمین نهاده، قوی پنجه کلک من
در مدحت استوارتر از آسمان، اساس
حاسد کشد به سلک گهرهای من خزف
ابله زند به برد یمن پینه پلاس
با وحی منزلم چه بود ژاژ مدعی؟
ابلیس در برابر نص آورد قیاس
رمح قلم به پنجهٔ من خصم جان اوست
بادا رفیع، رایت این معدلت اساس
زاهد دگر به خاک، تیمم چرا کند؟
در جوی مصرعم چو توان کرد ارتماس
عرض کمال، عیب بزرگی بود حزین
از بخردان نادره سنج هنرشناس
دستی ز دل برآر که صبح اثر دمید
کوتاه کن فسانه، ادب را بدار پاس
در بر لباس رومی روز است تا سپید
پوشند تا به زنگی شب نیلگون لباس
دارم امید آنکه به گیتی کند قضا
صبح امید دشمن جاهت بَدَل به یأس
آمد به خواب من پی آشفتن حواس
نی شب، سواد چشم غزالان خوش نگه
نی خواب، سرمهٔ نظر پاک حق شناس
نی طرّه، مشکسای دماغ نسیم خلد
پیچیده زو به مغز خسان جهان عطاس
در پرده داشت از شب مشکین پرند زلف
شمعی که طور کرده ازو نور اقتباس
کام از تبسّم شکرستان شکرشکن
داغم از آن لب نمکستان، کشیده کاس
کردم نثار رهگذرش جان به نفس خود
بر مقدمش ز شوق زدم بوسه بی هراس
دیدم که نیست با نگهش شهد آشتی
کام امید، جرعه کش آمد ز جام یاس
گفتم چه کرده ام که تغافل بهانه خوست؟
گفتا مگر خجل نه ای از طبع ناسپاس؟
بر لب شکسته ای نفس از مدح گستری
خامش نشستهای ز ثنای امام ناس
آشفته سر به زلف سخن شانه کش شدم
آوبختم کمیت قلم را به بر قطاس
آمد ز جوش شوق به جنبش درای دل
انداختم خروش، درین واژگونه طاس
کای ذات بی مثال تو مصدوقهٔ سپاس
یا مبدا المحاور، یا منتهی الحداس
بحر کرم علیّ ولی کز سخای او
دریا و کان، همیشه کند گوهر اقتباس
بر خاک عاکفان بلند آستان او
افلاک را به ناصیه سایی ست التماس
با اعتلای قدر عظیمش، سپهر پست
با نوبهار خلق کریمش صبا ایاس
از حکمت رحیق ختامش، عقول مست
با فطرت دقیق ذکایش بلند اساس
بر درگهش ملایک علّام را عروج
بر سدّه اش محدّب اجرام را مماس
از رفعتش مجامع امکان منیع قدر
وز طاعتش صوامع گیهان بلند اساس
بر منهجش اکارم سلاک را سلوک
بر مقدمش مشاهد ایثار را سپاس
کل چیند از ریاض شمش دست کامجو
زر گردد از ثنای کفش طبع چون نحاس
جاییکه صولتش به ضعیفان مدد کند
با شیر شرزه پنجه زند مور بی هراس
گر تکیه می نمود به قطب یقین او
سرگشتگی ز سعی نگشتی نصیب آس
ابر کفش چو نامیه را مایه ور کند
در مزرع جهان نکشد خوشه جور داس
باشد چو روزگار، به ام الکتاب امن
مجموعهٔ ثناش زآسیب اندراس
ناجنس بی ادب ره او می رود سزد
مستکره ار به شرع ادیبان شود جناس
آمد ز جوش فیض، مگر خاک درگهش
در چشم خضر، چشمهٔ حیوان به التباس
دارد ازین خجالت مرداب کن هنوز
آب حیات در عرق شرم انغماس
معمورهٔ مناقب مجد و علای اوست
کاخی که ره نیابدش، از دهر، انطماس
شاها ز فیض مدح سراییت، کلک من
نی می کند به ناخن افکار بونواس
لنگد، چو همعنان نی خامهام شود
در اولین قدم، فرس طبع بوفراس
آتش به جان حب توام، زببد ار کند
از شمع خامه ام شجر طور اقتباس
در هر زمین نهاده، قوی پنجه کلک من
در مدحت استوارتر از آسمان، اساس
حاسد کشد به سلک گهرهای من خزف
ابله زند به برد یمن پینه پلاس
با وحی منزلم چه بود ژاژ مدعی؟
ابلیس در برابر نص آورد قیاس
رمح قلم به پنجهٔ من خصم جان اوست
بادا رفیع، رایت این معدلت اساس
زاهد دگر به خاک، تیمم چرا کند؟
در جوی مصرعم چو توان کرد ارتماس
عرض کمال، عیب بزرگی بود حزین
از بخردان نادره سنج هنرشناس
دستی ز دل برآر که صبح اثر دمید
کوتاه کن فسانه، ادب را بدار پاس
در بر لباس رومی روز است تا سپید
پوشند تا به زنگی شب نیلگون لباس
دارم امید آنکه به گیتی کند قضا
صبح امید دشمن جاهت بَدَل به یأس
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح حضرت امیر مومنان و یاد وطن و رنج عربت
مژده یاران که ازین منزل ویران رفتم
رستم از جسم گران، از پی جانان رفتم
ای هزاران هوادار نفیری بزنید
جستم از قید قفس، سوی گلستان رفتم
شبنم آسا چه غم از دامن آلوده مرا
که به سرچشمه خورشید درخشان رفتم
گرچه دانم که ره عشق ندارد پایان
به هوای سر آن زلف پریشان رفتم
همّتم هست رسا، دستم اگر کوتاه است
ناتوان مورم و تا ملک سلیمان رفتم
چرخ سرگشته ندیده ست چو من گرم روی
آتش آلوده تر از آه اسیران رفتم
تا نماند اثر از هستی موهوم به جا
خانه پردازتر از سیل بهاران رفتم
خود به سرمنزل مقصود نمی بردم راه
گشت چون خضر رهم همّت مردان رفتم
رفت از جا دلم از جذبه رسواییها
راز عاشق شده، از پرده پنهان رفتم
باد دامان دلم، بال سمندر می سوخت
آه حسرت شدم از سینهٔ سوزان رفتم
تنگی سینه بر آن داشت دلم را کز درد
اشک خونین شدم از دیده گریان رفتم
وحشتم داشت هوس، مشق سبک جولانی
هوش عاشق شدم از جلوهٔ جانان رفتم
خواستم بار دلی، مشت غبارم نشود
پند زاهد شدم، از خاطر مستان رفتم
خواستم خار بنی، تشنه جگر نگذارم
همه تن آبله از دشت مغیلان رفتم
قطره خون دلم، محشر صد طوفان بود
اشک حسرت شدم از چشم یتیمان رفتم
در بر دایهٔ بی مهر جهان راحت نیست
طفل اشکی شدم از دامن مژگان رفتم
چشم وحشی نگهش دشمن آسایش بود
خواب عاشق شدم از دیده حیران رفتم
اشک من شبنم رخساره گل بود ز زیب
از چمن رفت صفا تا ز گلستان رفتم
خار در زیر قدم بود ندانم یا گل؟
من که چون باد ازین مرحله رقصان رفتم
جگرکیست تواند سر راهم گیرد؟
من که بی باکتر از غمزه خوبان رفتم
خشکی زهد کجا خار رهم خواهد شد؟
من که مستانه تر از ابر بهاران رفتم
کی ز هم صحبتیم خاطر کس بگشاید؟
من که دلگیرتر از غنچهٔ پیکان رفتم
شادی صبح وطن باد، به گل ارزانی
که من آشفته تر از شام غریبان رفتم
خار این راه کجا دام تعلق شودم؟
من که از بستر گل بر زده دامان رفتم
خبری از سر و سامان دل جمعم نیست
منکه شوریده تر از طره خوبان رفتم
صحبتم گرم نگردید به ابنای زمان
شب آدینه ام، از هفتهٔ مستان رفتم
منتی، پیر خرابات ندارد بر من
از در میکده سرمست و غزل خوان رفتم
رستم از جسم گران، از پی جانان رفتم
ای هزاران هوادار نفیری بزنید
جستم از قید قفس، سوی گلستان رفتم
شبنم آسا چه غم از دامن آلوده مرا
که به سرچشمه خورشید درخشان رفتم
گرچه دانم که ره عشق ندارد پایان
به هوای سر آن زلف پریشان رفتم
همّتم هست رسا، دستم اگر کوتاه است
ناتوان مورم و تا ملک سلیمان رفتم
چرخ سرگشته ندیده ست چو من گرم روی
آتش آلوده تر از آه اسیران رفتم
تا نماند اثر از هستی موهوم به جا
خانه پردازتر از سیل بهاران رفتم
خود به سرمنزل مقصود نمی بردم راه
گشت چون خضر رهم همّت مردان رفتم
رفت از جا دلم از جذبه رسواییها
راز عاشق شده، از پرده پنهان رفتم
باد دامان دلم، بال سمندر می سوخت
آه حسرت شدم از سینهٔ سوزان رفتم
تنگی سینه بر آن داشت دلم را کز درد
اشک خونین شدم از دیده گریان رفتم
وحشتم داشت هوس، مشق سبک جولانی
هوش عاشق شدم از جلوهٔ جانان رفتم
خواستم بار دلی، مشت غبارم نشود
پند زاهد شدم، از خاطر مستان رفتم
خواستم خار بنی، تشنه جگر نگذارم
همه تن آبله از دشت مغیلان رفتم
قطره خون دلم، محشر صد طوفان بود
اشک حسرت شدم از چشم یتیمان رفتم
در بر دایهٔ بی مهر جهان راحت نیست
طفل اشکی شدم از دامن مژگان رفتم
چشم وحشی نگهش دشمن آسایش بود
خواب عاشق شدم از دیده حیران رفتم
اشک من شبنم رخساره گل بود ز زیب
از چمن رفت صفا تا ز گلستان رفتم
خار در زیر قدم بود ندانم یا گل؟
من که چون باد ازین مرحله رقصان رفتم
جگرکیست تواند سر راهم گیرد؟
من که بی باکتر از غمزه خوبان رفتم
خشکی زهد کجا خار رهم خواهد شد؟
من که مستانه تر از ابر بهاران رفتم
کی ز هم صحبتیم خاطر کس بگشاید؟
من که دلگیرتر از غنچهٔ پیکان رفتم
شادی صبح وطن باد، به گل ارزانی
که من آشفته تر از شام غریبان رفتم
خار این راه کجا دام تعلق شودم؟
من که از بستر گل بر زده دامان رفتم
خبری از سر و سامان دل جمعم نیست
منکه شوریده تر از طره خوبان رفتم
صحبتم گرم نگردید به ابنای زمان
شب آدینه ام، از هفتهٔ مستان رفتم
منتی، پیر خرابات ندارد بر من
از در میکده سرمست و غزل خوان رفتم
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح حضرت امیر مؤمنان علیه السلام و عرض شکوا
آن طایر قدسم که چکد خون ز صفیرم
با درد و غم عشق سرشتند خمیرم
مرغان اولی الاجنحه گردند خروشان
چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم
خم گشته قدم، حلقه زنجیر جنون است
از دولت عشق است جوان، کلک دبیرم
کوه از اثر نالهٔ من می رود از جای
بشنو که هم آواز زبور است زفیرم
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
رقصد فلک پیر، به گلبانگ صریرم
چون شاخ گوزن است قد خم شده امّا
از بیشهٔ اندیشه، دمد نعرهٔ شیرم
از راهبرانم که به توفیق رفیقم
از بی خبرانم که به تحقیق خبیرم
در مصطبهٔ صدق و صفا صاف شرابم
از زاویهٔ فقر و فنا، موج حصیرم
آنجا که پیام است صبا، نکهت شوقم
جایی که مشام است وفا، بوی عبیرم
در مرتع کاهل سفران برق شهابم
بر مزرع آتش جگران ابر مطیرم
بر لوح جهان چهره گشا نیست شبیهم
در آینه هم، روی نما نیست نظیرم
رام است غزالان معانی قلمم را
در عرصه، شکاری نرمد از سر تیرم
خون در دل صیاد کند لاغری صید
غم نیست اگر در نظر دهر حقیرم
مستی مرا نیست به دنباله خماری
پیمانه کش میکدهٔ خمّ غدیرم
شد شهرت جم، غاشیه بر دوش خمولم
صد شکر که در بندگی شاه، شهیرم
دیرینه غلام شهم، این سروریم بس
لالای امیرم که به آفاق امیرم
می گویم و دانم که ره و رسم ادب نیست
نامی که بود صیقل زنگار ضمیرم
برهان ازل، فیض ابد، مظهر اوّل
ایمان من و دین من و هادی و پیرم
سلطان قدر، حیدر صفدر که ز مدحش
بگرفته بلندی، سخن عرش سریرم
یک ذرّه غبار رهِ اویم، چه شگفت است
گر نیست یکی در شرف از مهر منیرم؟
کلکم به مدیحش شده آن روز که جاری
از غاشیه داران نگین است جریرم
گر سرو روان است مرا کلک ثنا سنج
از خجلت کوتاهی خود شاخ زریرم
کو فکر و زبانی که سپارد ره مدحش
دل می تپدم چون دم تیغ است مسیرم
فیاض کفا، ساغر آبی که خمارم
فریاد رسا، گوشهٔ چشمی که فقیرم
باکی ز قصور عملم نیست که دارد
فردوس تولای تو فارغ ز سعیرم
کونین به مدح تو مرا زبر نگین است
شور دو جهان است خروش بم و زیرم
چون باده حرام است مرا یاد جوانی
امروز که در میکدهٔ عشق تو پیرم
از روز الستم به تولّای تو خالص
چون صبح نبوده ست ز صدق، آب به شیرم
مفتاح نجاتم به کف از خامه انشاست
توفیق ستایشگریت هست بشیرم
با آنکه ندارم به شر و شور جهان کار
در کشمکش از خصمی ایام شریرم
از ظلمت ایام، درین تیره شبستان
آن آینه بودم که گرفتند به قیرم
لطفت نکند گر مدد بخت ضعیفان
دانم که به منزل نرسد راه خطیرم
دیرینه غلام تو حزینم، ز جهان سیر
مپسند به چنگ غم ایام اسیرم
با درد و غم عشق سرشتند خمیرم
مرغان اولی الاجنحه گردند خروشان
چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم
خم گشته قدم، حلقه زنجیر جنون است
از دولت عشق است جوان، کلک دبیرم
کوه از اثر نالهٔ من می رود از جای
بشنو که هم آواز زبور است زفیرم
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
رقصد فلک پیر، به گلبانگ صریرم
چون شاخ گوزن است قد خم شده امّا
از بیشهٔ اندیشه، دمد نعرهٔ شیرم
از راهبرانم که به توفیق رفیقم
از بی خبرانم که به تحقیق خبیرم
در مصطبهٔ صدق و صفا صاف شرابم
از زاویهٔ فقر و فنا، موج حصیرم
آنجا که پیام است صبا، نکهت شوقم
جایی که مشام است وفا، بوی عبیرم
در مرتع کاهل سفران برق شهابم
بر مزرع آتش جگران ابر مطیرم
بر لوح جهان چهره گشا نیست شبیهم
در آینه هم، روی نما نیست نظیرم
رام است غزالان معانی قلمم را
در عرصه، شکاری نرمد از سر تیرم
خون در دل صیاد کند لاغری صید
غم نیست اگر در نظر دهر حقیرم
مستی مرا نیست به دنباله خماری
پیمانه کش میکدهٔ خمّ غدیرم
شد شهرت جم، غاشیه بر دوش خمولم
صد شکر که در بندگی شاه، شهیرم
دیرینه غلام شهم، این سروریم بس
لالای امیرم که به آفاق امیرم
می گویم و دانم که ره و رسم ادب نیست
نامی که بود صیقل زنگار ضمیرم
برهان ازل، فیض ابد، مظهر اوّل
ایمان من و دین من و هادی و پیرم
سلطان قدر، حیدر صفدر که ز مدحش
بگرفته بلندی، سخن عرش سریرم
یک ذرّه غبار رهِ اویم، چه شگفت است
گر نیست یکی در شرف از مهر منیرم؟
کلکم به مدیحش شده آن روز که جاری
از غاشیه داران نگین است جریرم
گر سرو روان است مرا کلک ثنا سنج
از خجلت کوتاهی خود شاخ زریرم
کو فکر و زبانی که سپارد ره مدحش
دل می تپدم چون دم تیغ است مسیرم
فیاض کفا، ساغر آبی که خمارم
فریاد رسا، گوشهٔ چشمی که فقیرم
باکی ز قصور عملم نیست که دارد
فردوس تولای تو فارغ ز سعیرم
کونین به مدح تو مرا زبر نگین است
شور دو جهان است خروش بم و زیرم
چون باده حرام است مرا یاد جوانی
امروز که در میکدهٔ عشق تو پیرم
از روز الستم به تولّای تو خالص
چون صبح نبوده ست ز صدق، آب به شیرم
مفتاح نجاتم به کف از خامه انشاست
توفیق ستایشگریت هست بشیرم
با آنکه ندارم به شر و شور جهان کار
در کشمکش از خصمی ایام شریرم
از ظلمت ایام، درین تیره شبستان
آن آینه بودم که گرفتند به قیرم
لطفت نکند گر مدد بخت ضعیفان
دانم که به منزل نرسد راه خطیرم
دیرینه غلام تو حزینم، ز جهان سیر
مپسند به چنگ غم ایام اسیرم
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح امیر مؤمنان علیه السلام
دل فلک معنوی است، عقل رصددان او
داغ محبت بود اختر تابان او
ابجد عشق و ولاست حکمت اشراقیان
والی یونان بود طفل دبستان او
ناقهٔ لیلی تن است نالهٔ زارش جرس
نایب مجنون دل است، سینه بیابان او
منت و احسان دل بر سر و چشمم خوش است
دیده توانگروش است ازگهرِ کانِ او
ملک سلیمان دل، سخرهٔ اندیشه نیست
می نرسد دیو را، خاتم فرمان او
عشق عیارم گرفت پلهٔ قدرم گران
خازن خسرو مرا، سخته به میزان او
برق بلا بارش است، ابر بهاران عشق
دانهٔ ما سوخته ست از نم احسان او
باختن دین و دل فایدهٔ عاشق است
سود دو عالم برد، صاحب خسران او
جذبهٔ دیوانگی، گشته کمند افکنم
دل به تپیدن دهد باد بیابان او
تافته بر محملم، پرتو صحرای عشق
برده شکیب از دلم، چشم غزالان او
عشق نیارد نهفت، هیچ دلی در ضمیر
پرده نگیرد به خود شعله ی عریان او
باد خزان را گذر، در چمن عشق نیست
بوی وفا می دمد از گل و ریحان او
پرده شناسان عشق ز انجمنم رفته اند
دل چه سخن سر کند، کیست زبان دان او؟
تا گل داغم دهد شقهٔ دامان به دست
بلبل رامشگرم، غرّه به دستان او
دیده گشا و ببین، خلد برین است دل
یاد سهی قامتان، سرو خیابان او
آنکه ز شادی برید، جان غم اندوز من
هیچ مبیناد غم، خاطر شادان او
با لب او بسته ام، بیعت ایمان دل
از جگرم کم مباد، شور نمکدان او
رابطه با یکدگر، بسته چو شیر و شکر
دیدهٔ گریان من، پستهٔ خندان او
سخت به هم درخورند، دیده ی بد دور باد
عجز فراوان من، ناز فراوان او
لاله ستان وفاست سینهٔ پر داغ من
نور دل و دیده است، گوی گریبان او
عشوه بود چیره دست، غمزه بود صاف شست
بی خبر از دل گذشت، ناوک مژگان او
مرهم راحت ندید، داغ دل باد دست
هیچ خبر نیستش، از پَرِ ِ پیکان او
تا غم دوری شناخت تاب و توان، زهره خست
گردهٔ شیران گداخت، از تب هجران او
کرد به آشفتگی در شب هستی سمر
خاطر جمع مرا، زلف پریشان او
معجزه ی حسن اوست، آشتی کفر و دین
هندوی خالش ببین، لعل مسلمان او
طره نه تنها مرا دام بلای دل است
هست چو من عالمی، بی سر و سامان او
شهرهٔ شهر است کو، خاطر سوداییم
داده به رسواییم، غمزه ی پنهان او
فصل بهار خط است، خاطر دیوانه خوش
مایه آشفتگی ست، سنبل افشان او
بوسه به خرمن برم، زان لب شیرین سخن
مرغ شکرخواره ام، در شکرستان او
ای بت پیمان گسل، با غم دل چون کنم؟
بخیه نگیرد به خود، چاک گریبان او
با تو ندارد اثر شیون و غم، ورنه دل
سینه خراشیدنی بود در افغان او
انجمن خویش کرد، عشق تو تا سینه را
شد دل آتش جگر، مجمره گردان او
از رخ زاهد نیم در دو جهان شرمسار
هر دو حجاب رهند، کفر من، ایمان او
قبلهٔ اسلامیان دیر مغان من است
دل به نیاز تمام، گبرِ صنم خوان او
کشور آسودگی، وادی آزادگی ست
پنجهٔ دستان برد، دست ضعیفان او
امّت مشرب بود با همه مذهب یکی
از همه مذهب جداست، پاکی دامان او
دهر به کام ار شود، قابل اقبال نیست
به که ننازد کسی، هرزه به دوران او
گر نفرازد قَدَر، فرق جهان سروران
هم ز قضا بشکند، قدر قَدَر خوان او
زود به یغما رود، خلعت خضرای خاک
در پی نیسان بود، خشکی آبان او
چرخ سیه کاسه است، لب به ندامت مگز
از دل خود می خورد مائده مهمان او
چون به سرای تن است، روشنی این زمین
شمع بصیرت بسی است، شمسهٔ ایوان او
نامه ی قارون بخوان، قدر قناعت بدان
مشت زری بیش نیست، مایهٔ طغیان او
نفس فرومایه را، سیم نسازد غنی
زر ننماید بدل، عنصر و ارکان او
بار خریت نکرد،کم ز سر و دوش خر
زینت افسار زر، رونق پالان او
سست پی و بی وفاست، تکیه به دولت مکن
گر به فلک سر کشد، رفعت و بنیان او
دایه ی بی مهر دهر، تربیت آموز نیست
زهر هلاهل چکد، از سر پستان او
مهر زلیخای دهر، کینه دیرینه است
یوسف ما پیر شد مفت به زندان او
بزم محبّت کجا، ساز شکایت کجا؟
سمع رضا بشنود، پردهٔ الحان او
وقت سماع دل است، پرده به هنجار زن
تار نفس برمکش، زخمه به دستان او
هیچ نوا خوشتر از مدح شهنشاه نیست
هوش به طوفان دهد، لجهٔ احسان او
رهبر فقر و فنا پیشرو اولیا
جان و دل اتقیا بندهٔ فرمان او
حیدر عالی نصب، صفدرِ غالب لقب
ملک گشای عرب، حملهٔ میدان او
راهنمای یقین داغ کش کفر و کین
ناصیه آرای دین، غرّهٔ ایمان او
دل به تمنّا دهد رشح کفش خضر را
جان به مسیحا دهد لعل سخندان او
منزلتش انَّماست، منقبتش هل اَتیٰ ست
هرچه حدیث ثناست، آمده در شان او
مالش شیران دهد، پنجه خصم افکنش
آفت شریان بود، خنجر برّان او
خیره سران داشتند، سجدهٔ حق عار و شد
سجده گهِ گردنان تیغ سرافشان او
چون دل اهل وفا، چرخ مقرنس نما
گوی سراسیمه ای ست در خم چوگان او
دیدهٔ بینا کند، دودهٔ کلکش سواد
نور به سینا دهد شمع شبستان او
خندهٔ دندان نماست از لب شیرین زبان
زهره شکاف بقاست، بخیهٔ خفتان او
صاعقهٔ دشمن است بادتکش درنورد
سیل جبال افکن است، قطرهٔ یکران او
خاره سمی مشک دم، پیل تنی شیردل
چشم غزال چگل، والِه جولان وا
پی سپر و چیره دست لاله رخ و غم گسل
نامیه سازد خجل، یال گل افشان او
جنبش او عاریت، موجه به عمّان دهد
تاب رگ جان دهد، طرهٔ پیچان او
کوه فرازنده ای ست پیکر زیبنده اش
ابر خرامنده ای ست جسم خرامان او
اوست محیط شگرف، فوج یلان خار و خس
عرصه تهی می کند، لطمهٔ طوفان او
غارت ترکانه زد، جلوهٔ شوخش به دل
غمزه بزرگانه زد، تکیه به مژگان او
جستن او گرم تر با نگه از دیده ها
رفتن او نرمتر با عرق از ران او
داد به یغمای عشق عقل و شکیب مرا
هوش ادا فهم او، چشم زبان دان او
دامن گلزارها بزم پریزادیش
قلهٔ کهسارها تخت سلیمان او
آیت نور است هان غرّهٔ نورانیش
آتش طور است هان طلعت رخشان او
لیلی خیل عرب، محو دل افتاده اش
شاهد ملک عجم ز آبله پایان او
گشته تن لاله داغ از تن چون آذرش
کرده دل نافه خون، موی چو قطران او
گلشن زیباییش از خس و خار است پاک
داغ سرینش بود لالهٔ نعمان او
رنگ تن لعلیش رونق یاقوت برد
لعل ز قیمت فکند، کان بدخشان او
ساخته باد صبا گرد رَهَش را عبیر
ریخته چون نقش پا، عشوه به میدان او
فیض رسان سرو را، عاشق زاریت هست
قابل تعمیر نیست خاطر ویران او
لب به شفاعت گری گر بگشایی سزد
در خور احسان توست جرم به سامان او
مدح تو تا گشته است عقده گشای دلم
صفحه به دامن برد زادهٔ عمّان او
ورد ملائک بود نامهٔ اعمال من
تا شده از صدق دل مدح تو عنوان او
داغ محبت بود اختر تابان او
ابجد عشق و ولاست حکمت اشراقیان
والی یونان بود طفل دبستان او
ناقهٔ لیلی تن است نالهٔ زارش جرس
نایب مجنون دل است، سینه بیابان او
منت و احسان دل بر سر و چشمم خوش است
دیده توانگروش است ازگهرِ کانِ او
ملک سلیمان دل، سخرهٔ اندیشه نیست
می نرسد دیو را، خاتم فرمان او
عشق عیارم گرفت پلهٔ قدرم گران
خازن خسرو مرا، سخته به میزان او
برق بلا بارش است، ابر بهاران عشق
دانهٔ ما سوخته ست از نم احسان او
باختن دین و دل فایدهٔ عاشق است
سود دو عالم برد، صاحب خسران او
جذبهٔ دیوانگی، گشته کمند افکنم
دل به تپیدن دهد باد بیابان او
تافته بر محملم، پرتو صحرای عشق
برده شکیب از دلم، چشم غزالان او
عشق نیارد نهفت، هیچ دلی در ضمیر
پرده نگیرد به خود شعله ی عریان او
باد خزان را گذر، در چمن عشق نیست
بوی وفا می دمد از گل و ریحان او
پرده شناسان عشق ز انجمنم رفته اند
دل چه سخن سر کند، کیست زبان دان او؟
تا گل داغم دهد شقهٔ دامان به دست
بلبل رامشگرم، غرّه به دستان او
دیده گشا و ببین، خلد برین است دل
یاد سهی قامتان، سرو خیابان او
آنکه ز شادی برید، جان غم اندوز من
هیچ مبیناد غم، خاطر شادان او
با لب او بسته ام، بیعت ایمان دل
از جگرم کم مباد، شور نمکدان او
رابطه با یکدگر، بسته چو شیر و شکر
دیدهٔ گریان من، پستهٔ خندان او
سخت به هم درخورند، دیده ی بد دور باد
عجز فراوان من، ناز فراوان او
لاله ستان وفاست سینهٔ پر داغ من
نور دل و دیده است، گوی گریبان او
عشوه بود چیره دست، غمزه بود صاف شست
بی خبر از دل گذشت، ناوک مژگان او
مرهم راحت ندید، داغ دل باد دست
هیچ خبر نیستش، از پَرِ ِ پیکان او
تا غم دوری شناخت تاب و توان، زهره خست
گردهٔ شیران گداخت، از تب هجران او
کرد به آشفتگی در شب هستی سمر
خاطر جمع مرا، زلف پریشان او
معجزه ی حسن اوست، آشتی کفر و دین
هندوی خالش ببین، لعل مسلمان او
طره نه تنها مرا دام بلای دل است
هست چو من عالمی، بی سر و سامان او
شهرهٔ شهر است کو، خاطر سوداییم
داده به رسواییم، غمزه ی پنهان او
فصل بهار خط است، خاطر دیوانه خوش
مایه آشفتگی ست، سنبل افشان او
بوسه به خرمن برم، زان لب شیرین سخن
مرغ شکرخواره ام، در شکرستان او
ای بت پیمان گسل، با غم دل چون کنم؟
بخیه نگیرد به خود، چاک گریبان او
با تو ندارد اثر شیون و غم، ورنه دل
سینه خراشیدنی بود در افغان او
انجمن خویش کرد، عشق تو تا سینه را
شد دل آتش جگر، مجمره گردان او
از رخ زاهد نیم در دو جهان شرمسار
هر دو حجاب رهند، کفر من، ایمان او
قبلهٔ اسلامیان دیر مغان من است
دل به نیاز تمام، گبرِ صنم خوان او
کشور آسودگی، وادی آزادگی ست
پنجهٔ دستان برد، دست ضعیفان او
امّت مشرب بود با همه مذهب یکی
از همه مذهب جداست، پاکی دامان او
دهر به کام ار شود، قابل اقبال نیست
به که ننازد کسی، هرزه به دوران او
گر نفرازد قَدَر، فرق جهان سروران
هم ز قضا بشکند، قدر قَدَر خوان او
زود به یغما رود، خلعت خضرای خاک
در پی نیسان بود، خشکی آبان او
چرخ سیه کاسه است، لب به ندامت مگز
از دل خود می خورد مائده مهمان او
چون به سرای تن است، روشنی این زمین
شمع بصیرت بسی است، شمسهٔ ایوان او
نامه ی قارون بخوان، قدر قناعت بدان
مشت زری بیش نیست، مایهٔ طغیان او
نفس فرومایه را، سیم نسازد غنی
زر ننماید بدل، عنصر و ارکان او
بار خریت نکرد،کم ز سر و دوش خر
زینت افسار زر، رونق پالان او
سست پی و بی وفاست، تکیه به دولت مکن
گر به فلک سر کشد، رفعت و بنیان او
دایه ی بی مهر دهر، تربیت آموز نیست
زهر هلاهل چکد، از سر پستان او
مهر زلیخای دهر، کینه دیرینه است
یوسف ما پیر شد مفت به زندان او
بزم محبّت کجا، ساز شکایت کجا؟
سمع رضا بشنود، پردهٔ الحان او
وقت سماع دل است، پرده به هنجار زن
تار نفس برمکش، زخمه به دستان او
هیچ نوا خوشتر از مدح شهنشاه نیست
هوش به طوفان دهد، لجهٔ احسان او
رهبر فقر و فنا پیشرو اولیا
جان و دل اتقیا بندهٔ فرمان او
حیدر عالی نصب، صفدرِ غالب لقب
ملک گشای عرب، حملهٔ میدان او
راهنمای یقین داغ کش کفر و کین
ناصیه آرای دین، غرّهٔ ایمان او
دل به تمنّا دهد رشح کفش خضر را
جان به مسیحا دهد لعل سخندان او
منزلتش انَّماست، منقبتش هل اَتیٰ ست
هرچه حدیث ثناست، آمده در شان او
مالش شیران دهد، پنجه خصم افکنش
آفت شریان بود، خنجر برّان او
خیره سران داشتند، سجدهٔ حق عار و شد
سجده گهِ گردنان تیغ سرافشان او
چون دل اهل وفا، چرخ مقرنس نما
گوی سراسیمه ای ست در خم چوگان او
دیدهٔ بینا کند، دودهٔ کلکش سواد
نور به سینا دهد شمع شبستان او
خندهٔ دندان نماست از لب شیرین زبان
زهره شکاف بقاست، بخیهٔ خفتان او
صاعقهٔ دشمن است بادتکش درنورد
سیل جبال افکن است، قطرهٔ یکران او
خاره سمی مشک دم، پیل تنی شیردل
چشم غزال چگل، والِه جولان وا
پی سپر و چیره دست لاله رخ و غم گسل
نامیه سازد خجل، یال گل افشان او
جنبش او عاریت، موجه به عمّان دهد
تاب رگ جان دهد، طرهٔ پیچان او
کوه فرازنده ای ست پیکر زیبنده اش
ابر خرامنده ای ست جسم خرامان او
اوست محیط شگرف، فوج یلان خار و خس
عرصه تهی می کند، لطمهٔ طوفان او
غارت ترکانه زد، جلوهٔ شوخش به دل
غمزه بزرگانه زد، تکیه به مژگان او
جستن او گرم تر با نگه از دیده ها
رفتن او نرمتر با عرق از ران او
داد به یغمای عشق عقل و شکیب مرا
هوش ادا فهم او، چشم زبان دان او
دامن گلزارها بزم پریزادیش
قلهٔ کهسارها تخت سلیمان او
آیت نور است هان غرّهٔ نورانیش
آتش طور است هان طلعت رخشان او
لیلی خیل عرب، محو دل افتاده اش
شاهد ملک عجم ز آبله پایان او
گشته تن لاله داغ از تن چون آذرش
کرده دل نافه خون، موی چو قطران او
گلشن زیباییش از خس و خار است پاک
داغ سرینش بود لالهٔ نعمان او
رنگ تن لعلیش رونق یاقوت برد
لعل ز قیمت فکند، کان بدخشان او
ساخته باد صبا گرد رَهَش را عبیر
ریخته چون نقش پا، عشوه به میدان او
فیض رسان سرو را، عاشق زاریت هست
قابل تعمیر نیست خاطر ویران او
لب به شفاعت گری گر بگشایی سزد
در خور احسان توست جرم به سامان او
مدح تو تا گشته است عقده گشای دلم
صفحه به دامن برد زادهٔ عمّان او
ورد ملائک بود نامهٔ اعمال من
تا شده از صدق دل مدح تو عنوان او
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح و منقبت امیر مومنان علیه السلام
ای نگاهت به صید دل، بازی
مژه ها جمله در سنان بازی
هر چه دل می بری به عشوه و ناز
بی نیازا، نباز در بازی
گر به ساغر کنم شراب بهشت
نکند با نگاهت انبازی
برفروزی ز باده چون به چمن
گل سوری به بوته بگدازیا
شمع رویت کند به محفل دل
پرده سوزی و انجمن سازی
داده ای در مصاف شیردلان
تیغ هندی به غمزهٔ غازی
کرده سویت روان تپیدن دل
نامه همراه رنگ پردازی
شمع سر درکشد چو در محفل
رخ برافروزی و قد افرازی
در غمت دیده ام کف طایی
با خیالت دل اشعب آزی
صبر، نازد به خویشتن، وقت است
دست و تیغی به امتحان یازی
در پریخانهٔ تو یاد گرفت
باده شوخی و شیشه طنازی
از می حسن و شور عشق کند
جلوه، مستی و غمزه غمّازی
نقش هر هفت خال راند لبت
ضربه بستانکه بردهای بازی
در غمت نالهٔ عراق سروش
شده بر من، سموم اهوازی
به دل آساییم ز غنچهٔ تر
مگر آبی بر آذر اندازی
وقت آن شد که در زمانه حزین
کج نهی افسر سخن سازی
وقت آن شد کز اژدهای قلم
کاویانی علم، برافرازی
وقت آن شد که در مدیح کند
دل پرشور، سینه پردازی
مدح تارک فراز هفت اورنگ
آبرو بخش ملت تازی
شاه مردان علی که منقبتش
خامه را می دهد سرافرازی
آن که در عرصهٔ شهیدانش
کرده خضر آرزوی جان بازی
آسمانش کند سلحشوری
آفتابش کند سراندازی
کرده از لهجهٔ نوایش کسب
نسر طایر، بلند پروازی
در ثنایش به عرشیان دارد
مرغ روحم، سر هم آوازی
می کند از نوای مدحت او
خامهٔ جبرئیل دمسازی
کند از فیض او به مرده دلان
نفسم پور مریم اعجازی
پیش تمکین او عنان بکشد
توسن عمر از سبکتازی
روز محشر به پرده داری او
می نیابد زمانه، همسازی
سرورا، با لب ثناگر تو
کرده روح القدس هم آوازی
خنگ گردون کند فرامش، تک
چون به میدان تکاور اندازی
با غبار آسمان رود از جا
در مصافی که حمله آغازی
بهر خوان تو در تنور فلک
مهر و مه راست، پیشه خبازی
می کند خیل شبروان تو را
قصب ماهتاب، بزازی
زخمهٔ شیونم تغافل توست
می خروشم اگر تو ننوازی
لب گشایی اگر به تحسینم
دل سوزان به کوثر اندازی
چه کم از کیسهٔ کرم شودت
گر به حال دلم بپردازی؟
چون تو گیری به دست خامه حزین
کلک مانی کجا و انبازی؟
قلم واسطی نژاد تو کرد
صفحه، همرنگ آل شیرازی
انوری بود اگر خدیو سخن
زد نوای تو کوس ممتازی
مرغ آمین ز آسمان آید
چون تو کف در دعا برافرازی
دل و دین در پناه عدل تو باد
تا ستم راست شیوه مجتازی
مژه ها جمله در سنان بازی
هر چه دل می بری به عشوه و ناز
بی نیازا، نباز در بازی
گر به ساغر کنم شراب بهشت
نکند با نگاهت انبازی
برفروزی ز باده چون به چمن
گل سوری به بوته بگدازیا
شمع رویت کند به محفل دل
پرده سوزی و انجمن سازی
داده ای در مصاف شیردلان
تیغ هندی به غمزهٔ غازی
کرده سویت روان تپیدن دل
نامه همراه رنگ پردازی
شمع سر درکشد چو در محفل
رخ برافروزی و قد افرازی
در غمت دیده ام کف طایی
با خیالت دل اشعب آزی
صبر، نازد به خویشتن، وقت است
دست و تیغی به امتحان یازی
در پریخانهٔ تو یاد گرفت
باده شوخی و شیشه طنازی
از می حسن و شور عشق کند
جلوه، مستی و غمزه غمّازی
نقش هر هفت خال راند لبت
ضربه بستانکه بردهای بازی
در غمت نالهٔ عراق سروش
شده بر من، سموم اهوازی
به دل آساییم ز غنچهٔ تر
مگر آبی بر آذر اندازی
وقت آن شد که در زمانه حزین
کج نهی افسر سخن سازی
وقت آن شد کز اژدهای قلم
کاویانی علم، برافرازی
وقت آن شد که در مدیح کند
دل پرشور، سینه پردازی
مدح تارک فراز هفت اورنگ
آبرو بخش ملت تازی
شاه مردان علی که منقبتش
خامه را می دهد سرافرازی
آن که در عرصهٔ شهیدانش
کرده خضر آرزوی جان بازی
آسمانش کند سلحشوری
آفتابش کند سراندازی
کرده از لهجهٔ نوایش کسب
نسر طایر، بلند پروازی
در ثنایش به عرشیان دارد
مرغ روحم، سر هم آوازی
می کند از نوای مدحت او
خامهٔ جبرئیل دمسازی
کند از فیض او به مرده دلان
نفسم پور مریم اعجازی
پیش تمکین او عنان بکشد
توسن عمر از سبکتازی
روز محشر به پرده داری او
می نیابد زمانه، همسازی
سرورا، با لب ثناگر تو
کرده روح القدس هم آوازی
خنگ گردون کند فرامش، تک
چون به میدان تکاور اندازی
با غبار آسمان رود از جا
در مصافی که حمله آغازی
بهر خوان تو در تنور فلک
مهر و مه راست، پیشه خبازی
می کند خیل شبروان تو را
قصب ماهتاب، بزازی
زخمهٔ شیونم تغافل توست
می خروشم اگر تو ننوازی
لب گشایی اگر به تحسینم
دل سوزان به کوثر اندازی
چه کم از کیسهٔ کرم شودت
گر به حال دلم بپردازی؟
چون تو گیری به دست خامه حزین
کلک مانی کجا و انبازی؟
قلم واسطی نژاد تو کرد
صفحه، همرنگ آل شیرازی
انوری بود اگر خدیو سخن
زد نوای تو کوس ممتازی
مرغ آمین ز آسمان آید
چون تو کف در دعا برافرازی
دل و دین در پناه عدل تو باد
تا ستم راست شیوه مجتازی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در ثنای حضرت امیر مؤمنان علی بن ابیطالب (ع)
زده ام طبل عشق و رسوایی
شهرهٔ شهرتم به شیدایی
دل و دین داده ام به مغ بچگان
همه جادو و شان یغمایی
همه آرام جان دلشدگان
همه درمان ناشکیبایی
می زنم جرعه، می کشم ساغر
با خراباتیان هرجایی
مده از دست ای حریف دمی
ذوق مستی و باده پیمایی
جز خرابات، دل نیاساید
نشوی هرزه گرد و هرجایی
لوحش الله ز اهل آنکه به زهد
ننمایند دامن آلایی
همه آزادگان خوف و رجا
همه ویرانیان و ترسایی
همه نو خط عذار و سیمین تن
همه سروِ ریاض رعنایی
از فروغ جمالشان گردد
آب در دیدهٔ تماشایی
همه روح روان و مونس دل
راحت افزای کنج تنهایی
همه مرهم نه جراحت دل
همگی مایهٔ تن آسایی
کرده سرگشتگان دلشده را
خضَری خطّ و لب مسیحایی
خطّشان مایهٔ دل آشوبی
لبشان شهرهٔ شکرخایی
غمزه ها جمله در سپهداری
مژه ها جمله، در صف آرایی
طرّه سنبل، جبین سمن پیرا
غنچه لب چهره ورد حمرایی
گونه چون لاله، لاله نعمانی
مژه خونی نگاه و یغمایی
شمع روی و بیاض گردنشان
غیرت بدر و رشک بیضایی
قد قیامت خرام غارتگر
مژه ناوک، اشارت ایمایی
همه مدهوش جام مهر و وفا
همه در جوش باده پیمایی
رشک طورست مجلسی که کند
شفقی باده، مجلس آرایی
ساقی آن بادهٔ صبوح بیار
که سرآرد، شب جگرخایی
بده آن می که جان بیاساید
که ندارم سر تن آسایی
ساقی آن ساغر طهور بیار
که دهد سینه را مصفّایی
بده آن آتش خرد سوزم
که ملولم از این تبه رایی
ساقی آن آب لاله رنگ بیار
که کند خانهٔ دل آرایی
بده آن صیقلی که پردازد
دل از آلایش هیولایی
ساقی آن مایهٔ سرور بیار
چند ازین خون دیده پالایی؟
چند کورانه راه کج سپرم؟
بده آن نور چشم بینایی
تا رَهِ نعت سروری سپرم
که رسولش بود تولّایی
شاه مردان علی که بر خاکش
فخر عرش است، جبهه فرسایی
افتتاح صحیفهٔ کن را
نام نامیش کرده طغرایی
مردگان مغاک گیتی را
دم پاکش کند مسیحایی
در رَهِ مدحت گران قدرش
خامه ام را رسد شکیبایی
نُه فلک را به رقص می آرد
نفسم از بلند آوایی
شهسوارا، ز گرد شبرنگت
مشک بیز است زلف حورایی
دین پناها، ز خاک درگاهت
سرمه زیب است چشم بینایی
کرده صبح ازل به لوح قضا
کلک حکم تو، صفحه آرایی
با حدوث تو عقل کل گوید
به قدم ناز کن که می شایی
آسمانت چو چاکران گوید
بنده فرمانم، آنچه فرمایی
کرده با یاد ماه طلعت تو
همه یوسف وشان، زلیخایی
به هوای تو می زند قطره
آه دشتی و اشک دریایی
مردگان را به یک نفس بخشد
دم صدق تو فیض احیایی
به دو انگشت، یک اشارت تو
ذوالفقاری کند ز برّایی
عِقد قندیل روضهٔ تو کند
طارم عرش را ثریّایی
سومناتِ محبّت تو بود
فارغ از رسم محفل آرایی
زلفِ حورانش کرده فرّاشی
رخ خوبانش فرش دیبایی
دل شوریدگانش ناقوسی
رگ جان جهان چلیپایی
خاطر قدسیانش مرآتی
دل سیمین برانش خارایی
جرم بخشا، ترانه ای سنجم
خالی از شرح و بسط انشایی
رشک مانیّ و نسخهٔ ارژنگ
کلک فکرم، به صفحه آرایی
چون برآرم نفس فرومانند
همهٔ دودمان زگویایی
زادهٔ طبع نشئه زا کلکم
زده بر صفحه، موج صهبایی
بر سپهر سخنوری، شعرم
کرده هر نقطه ایش شعرایی
لیک نتوانم از خجالت زد
در مدیح تو لاف غرایی
حوریان ریاض مدحت تو
بس که دارند شور زیبایی
برده بند نقاب شاهد فکر
از سر انگشت خامه گیرایی
شهریارا حزین جان بازت
که سراپا سریست سودایی
همه یک جان بود فدایی وش
همه یکدل بود تمنّایی
چه شود گر خط غلامی خویش
برساند به زبب امضایی؟
نبود با من دل آزرده
غم دنیاو فکر دنیایی
نه به کفرم سری نه با ایمان
نه به تقوی، نه باده پیمایی
نه به شاهد خوشم نه با زاهد
نه به مسجد نه دیر ترسایی
نبرد دل، به هیچ شیوه ز من
لب لعلی وچشم شهلایی
از دو عالم رمیده خاطر من
هستم آن تو، هر چه فرمایی
ای پنجاه در خواب بودی
نی کلکم کند شکرخایی
باد در دیدهٔ محبّانت
نور رای تو، شمع بینایی
در جگرگاه دشمنانت باد
دم تیغ تو در جگر خایی
شهرهٔ شهرتم به شیدایی
دل و دین داده ام به مغ بچگان
همه جادو و شان یغمایی
همه آرام جان دلشدگان
همه درمان ناشکیبایی
می زنم جرعه، می کشم ساغر
با خراباتیان هرجایی
مده از دست ای حریف دمی
ذوق مستی و باده پیمایی
جز خرابات، دل نیاساید
نشوی هرزه گرد و هرجایی
لوحش الله ز اهل آنکه به زهد
ننمایند دامن آلایی
همه آزادگان خوف و رجا
همه ویرانیان و ترسایی
همه نو خط عذار و سیمین تن
همه سروِ ریاض رعنایی
از فروغ جمالشان گردد
آب در دیدهٔ تماشایی
همه روح روان و مونس دل
راحت افزای کنج تنهایی
همه مرهم نه جراحت دل
همگی مایهٔ تن آسایی
کرده سرگشتگان دلشده را
خضَری خطّ و لب مسیحایی
خطّشان مایهٔ دل آشوبی
لبشان شهرهٔ شکرخایی
غمزه ها جمله در سپهداری
مژه ها جمله، در صف آرایی
طرّه سنبل، جبین سمن پیرا
غنچه لب چهره ورد حمرایی
گونه چون لاله، لاله نعمانی
مژه خونی نگاه و یغمایی
شمع روی و بیاض گردنشان
غیرت بدر و رشک بیضایی
قد قیامت خرام غارتگر
مژه ناوک، اشارت ایمایی
همه مدهوش جام مهر و وفا
همه در جوش باده پیمایی
رشک طورست مجلسی که کند
شفقی باده، مجلس آرایی
ساقی آن بادهٔ صبوح بیار
که سرآرد، شب جگرخایی
بده آن می که جان بیاساید
که ندارم سر تن آسایی
ساقی آن ساغر طهور بیار
که دهد سینه را مصفّایی
بده آن آتش خرد سوزم
که ملولم از این تبه رایی
ساقی آن آب لاله رنگ بیار
که کند خانهٔ دل آرایی
بده آن صیقلی که پردازد
دل از آلایش هیولایی
ساقی آن مایهٔ سرور بیار
چند ازین خون دیده پالایی؟
چند کورانه راه کج سپرم؟
بده آن نور چشم بینایی
تا رَهِ نعت سروری سپرم
که رسولش بود تولّایی
شاه مردان علی که بر خاکش
فخر عرش است، جبهه فرسایی
افتتاح صحیفهٔ کن را
نام نامیش کرده طغرایی
مردگان مغاک گیتی را
دم پاکش کند مسیحایی
در رَهِ مدحت گران قدرش
خامه ام را رسد شکیبایی
نُه فلک را به رقص می آرد
نفسم از بلند آوایی
شهسوارا، ز گرد شبرنگت
مشک بیز است زلف حورایی
دین پناها، ز خاک درگاهت
سرمه زیب است چشم بینایی
کرده صبح ازل به لوح قضا
کلک حکم تو، صفحه آرایی
با حدوث تو عقل کل گوید
به قدم ناز کن که می شایی
آسمانت چو چاکران گوید
بنده فرمانم، آنچه فرمایی
کرده با یاد ماه طلعت تو
همه یوسف وشان، زلیخایی
به هوای تو می زند قطره
آه دشتی و اشک دریایی
مردگان را به یک نفس بخشد
دم صدق تو فیض احیایی
به دو انگشت، یک اشارت تو
ذوالفقاری کند ز برّایی
عِقد قندیل روضهٔ تو کند
طارم عرش را ثریّایی
سومناتِ محبّت تو بود
فارغ از رسم محفل آرایی
زلفِ حورانش کرده فرّاشی
رخ خوبانش فرش دیبایی
دل شوریدگانش ناقوسی
رگ جان جهان چلیپایی
خاطر قدسیانش مرآتی
دل سیمین برانش خارایی
جرم بخشا، ترانه ای سنجم
خالی از شرح و بسط انشایی
رشک مانیّ و نسخهٔ ارژنگ
کلک فکرم، به صفحه آرایی
چون برآرم نفس فرومانند
همهٔ دودمان زگویایی
زادهٔ طبع نشئه زا کلکم
زده بر صفحه، موج صهبایی
بر سپهر سخنوری، شعرم
کرده هر نقطه ایش شعرایی
لیک نتوانم از خجالت زد
در مدیح تو لاف غرایی
حوریان ریاض مدحت تو
بس که دارند شور زیبایی
برده بند نقاب شاهد فکر
از سر انگشت خامه گیرایی
شهریارا حزین جان بازت
که سراپا سریست سودایی
همه یک جان بود فدایی وش
همه یکدل بود تمنّایی
چه شود گر خط غلامی خویش
برساند به زبب امضایی؟
نبود با من دل آزرده
غم دنیاو فکر دنیایی
نه به کفرم سری نه با ایمان
نه به تقوی، نه باده پیمایی
نه به شاهد خوشم نه با زاهد
نه به مسجد نه دیر ترسایی
نبرد دل، به هیچ شیوه ز من
لب لعلی وچشم شهلایی
از دو عالم رمیده خاطر من
هستم آن تو، هر چه فرمایی
ای پنجاه در خواب بودی
نی کلکم کند شکرخایی
باد در دیدهٔ محبّانت
نور رای تو، شمع بینایی
در جگرگاه دشمنانت باد
دم تیغ تو در جگر خایی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح حضرت علیّ بن ابیطالب علیه السلام
نظر کن در سواد صفحه ام تا گلستان بینی
گذر کن دفترم را تا بهار بی خزان بینی
صریر خامه ام در طاق هفتم آسمان یابی
صفیر ناله ام را گوشوار عرشیان بینی
شکوه عشق بخشیده ست اقبال فریدونم
قلم را در بنان من، درفش کاویان بینی
ز لفظ آهنین پیکر،که داوود خرد بافد
کمیت خامه ام را بر کتف برگستوان بینی
ببین در نقطه ام تا چشم معنی گرددت روشن
بگیر این لقمه را تا حکمت لقمانیان بینی
به لفظ آغوش واکن تا به دامانت گهر ریزد
به معنی گوش بگشا تا لبم را ترجمان بینی
ز من پیمانه بستان تا حیات جاودان یابی
می از این جام جمشیدی بکش تا نور جان بینی
نیی چون مرد معنی، یاوه سنجی چون جرس تا کی؟
به دنبال زبان خود مرو ترسم زیان بینی
ز تقلید و قیامت کی فروغ معرفت خیزد؟
من از آتش دخان بینم، تو آتش از دخان بینی
نبندی دل به افسونی که طبع خفته شکل آرد
ز بیداران شنو تا سر معنی را عیان بینی
ز یک مشت استخوان سگ می کند پهلوی خود فربه
به اندک مایه ای نفس دنی را شادمان بینی
به بوی بی بقایی مغز خامت مست می گردد
به رنگ مستعاری خویشتن را بوستان بینی
چو نرگس دیده، محو رنگ و بو کردی نمی دانی
که مژگان تا زنی برهم نه این بینی نه آن بینی
گل حسرت نصیبی ها بود چون غنچه دل بستن
بهاری را که در دنباله، باد مهرگان بینی
ازین زندان ظلمانی برون آور سر، ای غافل
که انوار صفا در محفل روحانیان بینی
هوای نفس و طبعت خار در جیب و بغل ریزد
گل این شاخساران، دست فرسود خزان بینی
سموم دوزخ از بویت نسیم خلد می گردد
اگر در دل هوای پیشوای انس و جان بینی
سر مردان عالم شهسوار لافتی یعنی
علی مرتضی کز وی دل و جان کامران بینی
سرم را در هوایش عرش عزت در قدم یابی
دلم را از ولایش چون بهشت جاودان بینی
ز زهر آلوده تیغ معصیت ایمن بود جانت
چو بر بازوی ایمان حب او حزر امان بینی
زلیخایی کند در مصر حسنش جان آگاهان
هزاران بخت پیر از دولت عشقش جوان بینی
درآ در آستانش پایهٔ رفعت تماشا کن
ببین در زیر پا، تا نه رواق آسمان بینی
نشان پاکی طینت بود در سینه ها مهرش
دغل رسوا شود هر جا که سنگ امتحان بینی
چها باشد ز احسانش شب آهنگان طاعت را
سیه روزان عصیان را چو عفوش طیلسان بینی
به مسروران جنت، لطف او را مهربان یابی
به مقهوران دوزخ، قهر او را قهرمان بینی
کنی گرگوش دل، محوکلام معجز آیاتش
هزاران گنج معنی زبر هر حرفی نهان بینی
غبار آستانش سرمه در چشم ملک ساید
به راهش نقش پا را تاج فرق فرقدان بینی
ملک چاکر شهنشاها، به دل کوه غمی دارم
که لب را گر گشایم، چشمه سار خون روان بینی
اگر خواهی بگو تا آستین از دیده بردارم
که مژگان مرا از گریه شاخ ارغوان بینی
ز حرمان سر کویت به خاطر حسرتی دارم
که داغم را چو نی در کوچه بند استخوان بینی
خوش آن دولت که یکبار دگر هم آستان بوسم
دلم را در تپیدن چون درای پاسبان بینی
به گرد روضه ات گردم روان از سر قدم کرده
به خلدم خنده زن یابی به چرخم سرگران بینی
حزین حلقه در گوشم، غلامی از غلامانت
به عزّت سوی خود خوان چون اسیرم در هوان بینی
به عشق از التهاب آتش دل عاجزم عاجز
اگرکمتر لبم را در ثنا، رطب اللسان بینی
ورق در دست من بال و پر پروانه می گردد
قلم را در بنانم شمع سان آتش به جان بینی
به محشر چشم آن دارم که خیل جان نثاران را
کنی گر گوشه ی چشمی مرا هم در میان بینی
گذر کن دفترم را تا بهار بی خزان بینی
صریر خامه ام در طاق هفتم آسمان یابی
صفیر ناله ام را گوشوار عرشیان بینی
شکوه عشق بخشیده ست اقبال فریدونم
قلم را در بنان من، درفش کاویان بینی
ز لفظ آهنین پیکر،که داوود خرد بافد
کمیت خامه ام را بر کتف برگستوان بینی
ببین در نقطه ام تا چشم معنی گرددت روشن
بگیر این لقمه را تا حکمت لقمانیان بینی
به لفظ آغوش واکن تا به دامانت گهر ریزد
به معنی گوش بگشا تا لبم را ترجمان بینی
ز من پیمانه بستان تا حیات جاودان یابی
می از این جام جمشیدی بکش تا نور جان بینی
نیی چون مرد معنی، یاوه سنجی چون جرس تا کی؟
به دنبال زبان خود مرو ترسم زیان بینی
ز تقلید و قیامت کی فروغ معرفت خیزد؟
من از آتش دخان بینم، تو آتش از دخان بینی
نبندی دل به افسونی که طبع خفته شکل آرد
ز بیداران شنو تا سر معنی را عیان بینی
ز یک مشت استخوان سگ می کند پهلوی خود فربه
به اندک مایه ای نفس دنی را شادمان بینی
به بوی بی بقایی مغز خامت مست می گردد
به رنگ مستعاری خویشتن را بوستان بینی
چو نرگس دیده، محو رنگ و بو کردی نمی دانی
که مژگان تا زنی برهم نه این بینی نه آن بینی
گل حسرت نصیبی ها بود چون غنچه دل بستن
بهاری را که در دنباله، باد مهرگان بینی
ازین زندان ظلمانی برون آور سر، ای غافل
که انوار صفا در محفل روحانیان بینی
هوای نفس و طبعت خار در جیب و بغل ریزد
گل این شاخساران، دست فرسود خزان بینی
سموم دوزخ از بویت نسیم خلد می گردد
اگر در دل هوای پیشوای انس و جان بینی
سر مردان عالم شهسوار لافتی یعنی
علی مرتضی کز وی دل و جان کامران بینی
سرم را در هوایش عرش عزت در قدم یابی
دلم را از ولایش چون بهشت جاودان بینی
ز زهر آلوده تیغ معصیت ایمن بود جانت
چو بر بازوی ایمان حب او حزر امان بینی
زلیخایی کند در مصر حسنش جان آگاهان
هزاران بخت پیر از دولت عشقش جوان بینی
درآ در آستانش پایهٔ رفعت تماشا کن
ببین در زیر پا، تا نه رواق آسمان بینی
نشان پاکی طینت بود در سینه ها مهرش
دغل رسوا شود هر جا که سنگ امتحان بینی
چها باشد ز احسانش شب آهنگان طاعت را
سیه روزان عصیان را چو عفوش طیلسان بینی
به مسروران جنت، لطف او را مهربان یابی
به مقهوران دوزخ، قهر او را قهرمان بینی
کنی گرگوش دل، محوکلام معجز آیاتش
هزاران گنج معنی زبر هر حرفی نهان بینی
غبار آستانش سرمه در چشم ملک ساید
به راهش نقش پا را تاج فرق فرقدان بینی
ملک چاکر شهنشاها، به دل کوه غمی دارم
که لب را گر گشایم، چشمه سار خون روان بینی
اگر خواهی بگو تا آستین از دیده بردارم
که مژگان مرا از گریه شاخ ارغوان بینی
ز حرمان سر کویت به خاطر حسرتی دارم
که داغم را چو نی در کوچه بند استخوان بینی
خوش آن دولت که یکبار دگر هم آستان بوسم
دلم را در تپیدن چون درای پاسبان بینی
به گرد روضه ات گردم روان از سر قدم کرده
به خلدم خنده زن یابی به چرخم سرگران بینی
حزین حلقه در گوشم، غلامی از غلامانت
به عزّت سوی خود خوان چون اسیرم در هوان بینی
به عشق از التهاب آتش دل عاجزم عاجز
اگرکمتر لبم را در ثنا، رطب اللسان بینی
ورق در دست من بال و پر پروانه می گردد
قلم را در بنانم شمع سان آتش به جان بینی
به محشر چشم آن دارم که خیل جان نثاران را
کنی گر گوشه ی چشمی مرا هم در میان بینی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا
خوش آنکه دل به یاد تو رشک چمن شود
زلفت سمن، بهار خطت یاسمن شود
ریزم ز بس به یاد عقیق لبت سرشک
دامن زکاوش مژه کان یمن شود
جز پرده های دیدهٔ یعقوب، باب نیست
پیراهنی که محرم آن گلبدن شود
سوزد حلاوتش لب حوران خلد را
کوثر اگر به چاشنی آن دهن شود
جز چشم آشنا نتواند سفید شد
در کشوری که یوسف ما را وطن شود
باشد همان به رهگذرت ای نسیم مصر
چشمم اگر سفیدتر از پیرهن شود
خیزد چو گرد، شور قیامت ز رهگذر
روزی که ترک غمزهٔ او راهزن شود
در دل نهفته عشق بتان را گذاشتیم
این باده ریختیم به خم تا کهن شود
هر دل که زخمیِ صف مژگان یار شد
چون شانه، محرم سر زلف سخن شود
ساقی به جرعه ریز می پُر تکال را
تا این سفال کهنه بهار ختن شود
نگذاشت دست حادثه در باغ روزگار
شاخی که آشیانهٔ مرغ چمن شود
خواهم تن شکسته سپارم به ارض توس
گردد چو خاک، خاک در بوالحسن شود
جان جهان، امام امم، معدن کرم
کز فیض خلق او همه عالم ختن شود
شاها تویی که خسرو خاور غلام توست
نبود روا که تیره مرا انجمن شود
مگذار بیش از این ز سپهر ستم مدار
جان حزین خسته اسیر محن شود
گردد اگر مدیح نگار تو خامه ام
هر نقطه ای به صفحه غزال ختن شود
آن را که شوق کعبهٔ کویت ز جا برد
هر قطرهای در آبله، دُرّ عدن شود
فردا دهم به طرّهٔ حورانش ارمغان
گردی اگر ز کوی تو عطر کفن شود
نو کرده ام به نام تو دیوان عشق را
تا حشر نام تو نتواند کهن شود
زلفت سمن، بهار خطت یاسمن شود
ریزم ز بس به یاد عقیق لبت سرشک
دامن زکاوش مژه کان یمن شود
جز پرده های دیدهٔ یعقوب، باب نیست
پیراهنی که محرم آن گلبدن شود
سوزد حلاوتش لب حوران خلد را
کوثر اگر به چاشنی آن دهن شود
جز چشم آشنا نتواند سفید شد
در کشوری که یوسف ما را وطن شود
باشد همان به رهگذرت ای نسیم مصر
چشمم اگر سفیدتر از پیرهن شود
خیزد چو گرد، شور قیامت ز رهگذر
روزی که ترک غمزهٔ او راهزن شود
در دل نهفته عشق بتان را گذاشتیم
این باده ریختیم به خم تا کهن شود
هر دل که زخمیِ صف مژگان یار شد
چون شانه، محرم سر زلف سخن شود
ساقی به جرعه ریز می پُر تکال را
تا این سفال کهنه بهار ختن شود
نگذاشت دست حادثه در باغ روزگار
شاخی که آشیانهٔ مرغ چمن شود
خواهم تن شکسته سپارم به ارض توس
گردد چو خاک، خاک در بوالحسن شود
جان جهان، امام امم، معدن کرم
کز فیض خلق او همه عالم ختن شود
شاها تویی که خسرو خاور غلام توست
نبود روا که تیره مرا انجمن شود
مگذار بیش از این ز سپهر ستم مدار
جان حزین خسته اسیر محن شود
گردد اگر مدیح نگار تو خامه ام
هر نقطه ای به صفحه غزال ختن شود
آن را که شوق کعبهٔ کویت ز جا برد
هر قطرهای در آبله، دُرّ عدن شود
فردا دهم به طرّهٔ حورانش ارمغان
گردی اگر ز کوی تو عطر کفن شود
نو کرده ام به نام تو دیوان عشق را
تا حشر نام تو نتواند کهن شود
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - وصف بهار و مدح حضرت امام رضا علیه السلام
دل شاد را جمع، ساغر نماید
دف عیش را جام، چنبر نماید
نبیند به فصل خزان رنگ زردی
گل ار صرف می خردهٔ زر نماید
چه نیرنگ سازی ست؟ محو بهارم
به هر دم چمن رنگ دیگر نماید
دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی
گل و غنچه بالین و بستر نماید
به مشاطگی باد نوروزی آید
ز نو شاهد باغ زبور نماید
به تاب افکند سنبل و یاسمین را
به عارض دو زلف معنبر نماید
دل بلبل از شوق پرواز گیرد
عروس چمن بال معجر نماید
سرودی به مستان دهد یاد قمری
به دُردی کشان لاله ساغر نماید
زند تا به کهسار، دی را شبیخون
سلیمان گل، عرض لشکر نماید
بهاران پی منع یأجوج سرما
هوا را چو سدِّ سکندر نماید
گرفته چمن را چنان آتش گل
که هر برگ بال سمندر نماید
کشد در چمن غنچه هر قطره آبی
شرابی چو خون کبوتر نماید
نمی سوزد از بس که دارد طراوت
به دامن اگر لاله اخگر نماید
خرابم ز نیرنگ سازیِّ سوسن
که هر ساعتی رنگ دیگر نماید
نمایان شد از دامن تل به رنگی
که سیمرغ از قاف، شهپر نماید
چنان لاله سر برزد ازکوهساران
که پنداری از طور اخگر نماید
ولی نقص دانا بود اینکه دل را
پرستار وضع مکرّر نماید
کند خشک ایامش از سرد مهری
اگر گلبنی خندهٔ تر نماید
چمن را که بد رشک کان بدخشان
خزان بوتهٔ کیمیاگر نماید
سپهر جفاپیشه هر لحظه از نو
به داغی مرا سینه مجمر نماید
بیا ساقی، از غیرتت دور بادا
که با ما سپهر این روش سر نماید
به هم بشکند خسروانی مصافش
درفشی گر آه دلاور نماید
بگو آسمان را که با دُردنوشان
سلوکی ازین گونه بهتر نماید
به دل جور کمتر ستیزد و گرنه
شکایت به دیوان داور نماید
شه دین و دنیا علیّ بن موسی
که خاک درش دیده انور نماید
بود خشتی از بارگاه جلالش
که در دیده ها عرش اکبر نماید
زهی قبّهٔ نوربخشی که پیشش
کم از ذره خورشید خاور نماید
چه نقصان رسد پایهٔ جاه او را
ز سبقت که خصم بد اختر نماید؟
بود همچو تقدیم ساحر به موسی
تقدم که خصم فسونگر نماید
به رنگ سلام از ره بی نیازی
گدای درش رد گوهر نماید
نهیبش به هنگام دفع تطاول
اگر منع تاثیر اختر نماید
فرو ریزد از یکدگر ماه و انجم
فلک را چو برج کبوتر نماید
شها هر سحرگاه، خورشید خاور
جبین، از سجودت منوّر نماید
تویی آن که هنگام مسکین نوازی
کف کافیت خاک را زر نماید
کنم مطلعی تازه در شأنت انشا
که برصفحه چون موج گوهر نماید
دف عیش را جام، چنبر نماید
نبیند به فصل خزان رنگ زردی
گل ار صرف می خردهٔ زر نماید
چه نیرنگ سازی ست؟ محو بهارم
به هر دم چمن رنگ دیگر نماید
دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی
گل و غنچه بالین و بستر نماید
به مشاطگی باد نوروزی آید
ز نو شاهد باغ زبور نماید
به تاب افکند سنبل و یاسمین را
به عارض دو زلف معنبر نماید
دل بلبل از شوق پرواز گیرد
عروس چمن بال معجر نماید
سرودی به مستان دهد یاد قمری
به دُردی کشان لاله ساغر نماید
زند تا به کهسار، دی را شبیخون
سلیمان گل، عرض لشکر نماید
بهاران پی منع یأجوج سرما
هوا را چو سدِّ سکندر نماید
گرفته چمن را چنان آتش گل
که هر برگ بال سمندر نماید
کشد در چمن غنچه هر قطره آبی
شرابی چو خون کبوتر نماید
نمی سوزد از بس که دارد طراوت
به دامن اگر لاله اخگر نماید
خرابم ز نیرنگ سازیِّ سوسن
که هر ساعتی رنگ دیگر نماید
نمایان شد از دامن تل به رنگی
که سیمرغ از قاف، شهپر نماید
چنان لاله سر برزد ازکوهساران
که پنداری از طور اخگر نماید
ولی نقص دانا بود اینکه دل را
پرستار وضع مکرّر نماید
کند خشک ایامش از سرد مهری
اگر گلبنی خندهٔ تر نماید
چمن را که بد رشک کان بدخشان
خزان بوتهٔ کیمیاگر نماید
سپهر جفاپیشه هر لحظه از نو
به داغی مرا سینه مجمر نماید
بیا ساقی، از غیرتت دور بادا
که با ما سپهر این روش سر نماید
به هم بشکند خسروانی مصافش
درفشی گر آه دلاور نماید
بگو آسمان را که با دُردنوشان
سلوکی ازین گونه بهتر نماید
به دل جور کمتر ستیزد و گرنه
شکایت به دیوان داور نماید
شه دین و دنیا علیّ بن موسی
که خاک درش دیده انور نماید
بود خشتی از بارگاه جلالش
که در دیده ها عرش اکبر نماید
زهی قبّهٔ نوربخشی که پیشش
کم از ذره خورشید خاور نماید
چه نقصان رسد پایهٔ جاه او را
ز سبقت که خصم بد اختر نماید؟
بود همچو تقدیم ساحر به موسی
تقدم که خصم فسونگر نماید
به رنگ سلام از ره بی نیازی
گدای درش رد گوهر نماید
نهیبش به هنگام دفع تطاول
اگر منع تاثیر اختر نماید
فرو ریزد از یکدگر ماه و انجم
فلک را چو برج کبوتر نماید
شها هر سحرگاه، خورشید خاور
جبین، از سجودت منوّر نماید
تویی آن که هنگام مسکین نوازی
کف کافیت خاک را زر نماید
کنم مطلعی تازه در شأنت انشا
که برصفحه چون موج گوهر نماید
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح حضرت امام عصر (عج)
تا در چمن این سرو برازنده چمان است
چیزی که به دل نگذرد اندوه خزان است
چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم
پیداست که آیینه ز صاحب نظران است
بی ناوک بیداد تو آسایش دل نیست
تیر تو مگر در تن عاشق رگ جان است
فریاد که از رشک به لب ناله شکستند
در قافلهٔ عشق جرس بسته زبان است
دل بسته به نیرنگ بهاران نتوان بود
تا دیده کنی باز، درین باغ خزان است
مطرب، بسرا تا بگشاید لب فیضی
آهنگ نی و چنگ، فتوح لب و جان است
ز افسردگی طبع، به دامان تر ما
زاهد چه زنی طعنه؟ خرابات مغان است
افسانهٔ دنیا نتوانیم شنیدن
آری، اثر حرف سبک، خواب گران است
مغرور به این طاعت و طامات چرایی؟
در مذهب ما توبه شکستن به از آن است
بستان قدح و دفتر ایام فرو شوی
زنهار میندیش که ماه رمضان است
از دیده محجوب سحرخیز چه دیدی؟
سودی که تو پنداشته ای عین زیان است
دور دگر ای ساقی سرمست بپیمای
شوق گنهم با می دیرینه همان است
شایدکه ز فیض تو دماغی برسانیم
مفتاح سعادت به کف فیض رسان است
دیرینه شد و تازه بود رشحهٔ کلکم
چندان که کهنسال شود باده، جوان است
امروزمسلم به نی خامه من شد
این بیشه که میدان هژبران جهان است
دوشم به نوای سحری مرغ شب آهنگ
برگوش زد این نغمه که آسایش جان است
کز غازه عذار گل و گلزار بیارای
تا ابر بهار قلمت ژاله فشان است
لب را به ثناگستری شاه، نوابخش
کاین مایده از غیب تو را دست و دهان است
سلطان جهان، رهبر دین، هادی مهدی
کز جان به رهش چشم جهانی نگران است
ای پرده نشین دل و جان، در ره شوقت
این مطلع فرخنده مرا ورد زبان است
چیزی که به دل نگذرد اندوه خزان است
چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم
پیداست که آیینه ز صاحب نظران است
بی ناوک بیداد تو آسایش دل نیست
تیر تو مگر در تن عاشق رگ جان است
فریاد که از رشک به لب ناله شکستند
در قافلهٔ عشق جرس بسته زبان است
دل بسته به نیرنگ بهاران نتوان بود
تا دیده کنی باز، درین باغ خزان است
مطرب، بسرا تا بگشاید لب فیضی
آهنگ نی و چنگ، فتوح لب و جان است
ز افسردگی طبع، به دامان تر ما
زاهد چه زنی طعنه؟ خرابات مغان است
افسانهٔ دنیا نتوانیم شنیدن
آری، اثر حرف سبک، خواب گران است
مغرور به این طاعت و طامات چرایی؟
در مذهب ما توبه شکستن به از آن است
بستان قدح و دفتر ایام فرو شوی
زنهار میندیش که ماه رمضان است
از دیده محجوب سحرخیز چه دیدی؟
سودی که تو پنداشته ای عین زیان است
دور دگر ای ساقی سرمست بپیمای
شوق گنهم با می دیرینه همان است
شایدکه ز فیض تو دماغی برسانیم
مفتاح سعادت به کف فیض رسان است
دیرینه شد و تازه بود رشحهٔ کلکم
چندان که کهنسال شود باده، جوان است
امروزمسلم به نی خامه من شد
این بیشه که میدان هژبران جهان است
دوشم به نوای سحری مرغ شب آهنگ
برگوش زد این نغمه که آسایش جان است
کز غازه عذار گل و گلزار بیارای
تا ابر بهار قلمت ژاله فشان است
لب را به ثناگستری شاه، نوابخش
کاین مایده از غیب تو را دست و دهان است
سلطان جهان، رهبر دین، هادی مهدی
کز جان به رهش چشم جهانی نگران است
ای پرده نشین دل و جان، در ره شوقت
این مطلع فرخنده مرا ورد زبان است
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع
تا دیده ز دل، نیم قدم ره به میان است
از پرده برآ، چشم جهانی نگران است
محروم مهل دیدهٔ امّید جهان را
ای آنکه حریمت دل روشن گهران است
بی روی تو در دیده بود خار، نگاهم
بی وصف تو جان در تن من بار گران است
از چاشنی عهد تو ترسم که نماند
اندک رگ تلخی که در ابروی بتان است
از همّت مردانه ات آبستن فطری ست
گر حامل بحر است و گر مادرکان است
افسر به سر دولت بدخواه تو، تیغ است
اختر به دل تیرهٔ خصم تو، سنان است
کودک به رحم فضل تو را شاهد عدل است
مادر به شکم خصم تو را مرثیه خوان است
گشت از اثر عدل تو کار دو جهان راست
گر پیچ و خمی هست، به زلفین بتان است
دست قَدَر امروز در آن قبضهٔ تیغ است
پشت ظفر امروز بر آن پشت کمان است
برق است عنان تو و کوه است رکابت
آن بس سبک افتاد و این بس که گران است
گو تا که ازین کهنه دمن گرد برآرد
فرخنده سمند تو که چون سیل دمان است
آن آینه اندام که در جلوه گریها
خاک قدمش سرمهٔ صاحب نظران است
آن ابر خروشنده که در قطره زدنها
طوفان روش و بادتک و برق عنان است
آهو کفل و شیردل و دشت نورد است
خارا شکن و کوه تن و پیل توان است
هامون بغل و لاله رخ و صبح جبین است
سندان سم و مشکین دم و باریک میان است
تردست و شفق ساعد و طاووس خرام است
چابک قدم و خشک پی و آینه ران است
برقی ست سبک پویه اگر در تک و تاز است
ابری ست گران مایه اگر قطره زنان است
در جلوه گری داغکش شیوه لیلی ست
در گرم روی فکرت عالی خردان است
یارب که شود روشنی دیده حزین را
عهد تو که آسایش کونین در آن است
بلبل نکشد پا ز سراغ گل و گلشن
آه از سرکوی تو که بی نام و نشان است
مستانه اگر نکته سرایم عجبی نیست
کی ساغر عشق تو کم از رطل گران است؟
گلزار نگردد تهی از نالهٔ بلبل
پیوسته ثنای تو مرا ورد زبان است
پیمانهٔ مستان تو بی باده مبادا
تا غنچه درین باغ ز خونابه کشان است
از پرده برآ، چشم جهانی نگران است
محروم مهل دیدهٔ امّید جهان را
ای آنکه حریمت دل روشن گهران است
بی روی تو در دیده بود خار، نگاهم
بی وصف تو جان در تن من بار گران است
از چاشنی عهد تو ترسم که نماند
اندک رگ تلخی که در ابروی بتان است
از همّت مردانه ات آبستن فطری ست
گر حامل بحر است و گر مادرکان است
افسر به سر دولت بدخواه تو، تیغ است
اختر به دل تیرهٔ خصم تو، سنان است
کودک به رحم فضل تو را شاهد عدل است
مادر به شکم خصم تو را مرثیه خوان است
گشت از اثر عدل تو کار دو جهان راست
گر پیچ و خمی هست، به زلفین بتان است
دست قَدَر امروز در آن قبضهٔ تیغ است
پشت ظفر امروز بر آن پشت کمان است
برق است عنان تو و کوه است رکابت
آن بس سبک افتاد و این بس که گران است
گو تا که ازین کهنه دمن گرد برآرد
فرخنده سمند تو که چون سیل دمان است
آن آینه اندام که در جلوه گریها
خاک قدمش سرمهٔ صاحب نظران است
آن ابر خروشنده که در قطره زدنها
طوفان روش و بادتک و برق عنان است
آهو کفل و شیردل و دشت نورد است
خارا شکن و کوه تن و پیل توان است
هامون بغل و لاله رخ و صبح جبین است
سندان سم و مشکین دم و باریک میان است
تردست و شفق ساعد و طاووس خرام است
چابک قدم و خشک پی و آینه ران است
برقی ست سبک پویه اگر در تک و تاز است
ابری ست گران مایه اگر قطره زنان است
در جلوه گری داغکش شیوه لیلی ست
در گرم روی فکرت عالی خردان است
یارب که شود روشنی دیده حزین را
عهد تو که آسایش کونین در آن است
بلبل نکشد پا ز سراغ گل و گلشن
آه از سرکوی تو که بی نام و نشان است
مستانه اگر نکته سرایم عجبی نیست
کی ساغر عشق تو کم از رطل گران است؟
گلزار نگردد تهی از نالهٔ بلبل
پیوسته ثنای تو مرا ورد زبان است
پیمانهٔ مستان تو بی باده مبادا
تا غنچه درین باغ ز خونابه کشان است
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - این قصیده را به طریقهٔ خاقانی سروده است
ای پرتو جمال تو را مظهر آفتاب
آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند
چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
حربا زلال عشق تو از مهر می کشد
صاف شراب حسن تویی، ساغر آفتاب
سرو تو سایه تا به سر خاکیان فکند
افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب
در حسرت زلال وصال تو سوخته ست
تو چشمهٔ حیاتی و اسکندر آفتاب
یک لالهٔ برشته دل داغ دیده ای ست
از عارض تو، بر فلک اخضر آفتاب
از جوق هندوان تو یک پاسبان، زحل
وز خیل چاکران تو یک صفدر آفتاب
از قصر رفعت تو بود کهتر آسمان
وز ذرّه با فروغ رخت کمتر آفتاب
تا بر رخت سپند بسوزد ز اختران
بر کف گرفته بنده صفت مجمر آفتاب
از شرم تیرگی نتواند سپید شد
در روزگار حسن تو چون شب پرآفتاب
سنجیدن رخ تو به خورشید، احولی ست
تو نور چشم عالمی و اعور آفتاب
حسنش خزان شود ننهد گر به بندگی
بر خاک درگه تو، رخ احمر آفتاب
در سلک خادمان دل افروز محفلت
باشد یکی غلام نکو منظر آفتاب
تنها زنی به قلب دل و دین عالمی
تازد همیشه یک تنه بر لشکر آفتاب
جایی که رای روشنت از رخ کشد نقاب
بیرون نیاورد ز گریبان سر آفتاب
در وصف عارض تو، چو گیرد به کف قلم
ریزد فرو ز کلک ثناگستر آفتاب
هر نکته ای ز چامهٔ روشن بیان تو
در معنی است گوهر و در پیکر آفتاب
دفتر به پیش خامه تو را عرضه گر دهد
از هر خط شعاع، خورد نشتر آفتاب
ای چشمهٔ زلال که در اشتیاق تو
دارد ز مهر، حالت نیلوفر آفتاب
در ملک حسن، باج نهد خامه ات بر او
افلاس را اگر نکند محضر آفتاب
در پیشگاه سدّهٔ قصر جلال تو
چون جوکیان، نشسته به خاکستر آفتاب
گیرد رواج، قرصهٔ ناقص عیار او
نام تو را چو سکّه زند بر زر آفتاب
چون جلوهٔ تو پای نهد در رکاب ناز
آرد پی نیاز، سر و افسر آفتاب
گیسوی عنبرین چو به دوش و بَر، افکنی
گیرد سواد موی تو در عنبر آفتاب
نقش سُم سمند تو، تا جلوه گر نگشت
هرگز ندیده بود ز خود بهتر آفتاب
خونش حلال غمزهٔ مرد افکنت شود
از ابر اگر به سر نکند معجر آفتاب
تا آتشین عذار تو را قبله ساخته ست
می پرورد به دامن خود آذر آفتاب
تا نور فیض شمع جمال تو برفروخت
پروانه وار، سوخته بال و پر آفتاب
از رای مستقیم تو صد طعنه می خورد
پا گر نهد برون ز خط محور آفتاب
تا شد حریف طالع منصوبه ساز تو
نقش کساد باخته در ششدر آفتاب
مپسند پرده برفتد از تیره بختیم
ناگه، در اَبرِ خط نکنی مضمر آفتاب
از دولت تو، سایهٔ بال هما شود
بر فرق عاشقان تو، در محشر آفتاب
آرایش عذار نکو باد، طرّه ات
تا سایه را مجال نباشد در آفتاب
آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند
چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
حربا زلال عشق تو از مهر می کشد
صاف شراب حسن تویی، ساغر آفتاب
سرو تو سایه تا به سر خاکیان فکند
افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب
در حسرت زلال وصال تو سوخته ست
تو چشمهٔ حیاتی و اسکندر آفتاب
یک لالهٔ برشته دل داغ دیده ای ست
از عارض تو، بر فلک اخضر آفتاب
از جوق هندوان تو یک پاسبان، زحل
وز خیل چاکران تو یک صفدر آفتاب
از قصر رفعت تو بود کهتر آسمان
وز ذرّه با فروغ رخت کمتر آفتاب
تا بر رخت سپند بسوزد ز اختران
بر کف گرفته بنده صفت مجمر آفتاب
از شرم تیرگی نتواند سپید شد
در روزگار حسن تو چون شب پرآفتاب
سنجیدن رخ تو به خورشید، احولی ست
تو نور چشم عالمی و اعور آفتاب
حسنش خزان شود ننهد گر به بندگی
بر خاک درگه تو، رخ احمر آفتاب
در سلک خادمان دل افروز محفلت
باشد یکی غلام نکو منظر آفتاب
تنها زنی به قلب دل و دین عالمی
تازد همیشه یک تنه بر لشکر آفتاب
جایی که رای روشنت از رخ کشد نقاب
بیرون نیاورد ز گریبان سر آفتاب
در وصف عارض تو، چو گیرد به کف قلم
ریزد فرو ز کلک ثناگستر آفتاب
هر نکته ای ز چامهٔ روشن بیان تو
در معنی است گوهر و در پیکر آفتاب
دفتر به پیش خامه تو را عرضه گر دهد
از هر خط شعاع، خورد نشتر آفتاب
ای چشمهٔ زلال که در اشتیاق تو
دارد ز مهر، حالت نیلوفر آفتاب
در ملک حسن، باج نهد خامه ات بر او
افلاس را اگر نکند محضر آفتاب
در پیشگاه سدّهٔ قصر جلال تو
چون جوکیان، نشسته به خاکستر آفتاب
گیرد رواج، قرصهٔ ناقص عیار او
نام تو را چو سکّه زند بر زر آفتاب
چون جلوهٔ تو پای نهد در رکاب ناز
آرد پی نیاز، سر و افسر آفتاب
گیسوی عنبرین چو به دوش و بَر، افکنی
گیرد سواد موی تو در عنبر آفتاب
نقش سُم سمند تو، تا جلوه گر نگشت
هرگز ندیده بود ز خود بهتر آفتاب
خونش حلال غمزهٔ مرد افکنت شود
از ابر اگر به سر نکند معجر آفتاب
تا آتشین عذار تو را قبله ساخته ست
می پرورد به دامن خود آذر آفتاب
تا نور فیض شمع جمال تو برفروخت
پروانه وار، سوخته بال و پر آفتاب
از رای مستقیم تو صد طعنه می خورد
پا گر نهد برون ز خط محور آفتاب
تا شد حریف طالع منصوبه ساز تو
نقش کساد باخته در ششدر آفتاب
مپسند پرده برفتد از تیره بختیم
ناگه، در اَبرِ خط نکنی مضمر آفتاب
از دولت تو، سایهٔ بال هما شود
بر فرق عاشقان تو، در محشر آفتاب
آرایش عذار نکو باد، طرّه ات
تا سایه را مجال نباشد در آفتاب
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نام تو زینت زبانها
حمد تو طراز داستانها
تا دام گشاد، چین زلفت
افتاد خراب، آشیانها
در رقص بود به گرد شمعت
فانوس خیال آسمانها
بگشای نقاب تا برآیند
از قالب جسم تیره، جانها
مقصد تویی از سلوک عالم
شوق تو دلیل کاروانها
در وصف کمال کبریایت
ابکم شده کلک نکته دانها
خاموش حزین که بر نتابد
افسانهٔ عشق را زبان ها
حمد تو طراز داستانها
تا دام گشاد، چین زلفت
افتاد خراب، آشیانها
در رقص بود به گرد شمعت
فانوس خیال آسمانها
بگشای نقاب تا برآیند
از قالب جسم تیره، جانها
مقصد تویی از سلوک عالم
شوق تو دلیل کاروانها
در وصف کمال کبریایت
ابکم شده کلک نکته دانها
خاموش حزین که بر نتابد
افسانهٔ عشق را زبان ها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
مرا آزاد می سازد ز دام دل تپیدنها
جنون گر وسعتی بخشد به صحرای رمیدنها
به خاک افتاده ی ضعفم، چو نقش پا درین وادی
زمینگیر غبار خاطرم، از آرمیدنها
سهی بالای من، تا خالی افکنده ست آغوشم
دو تا گردیده ام در زیر بار دل کشیدنها
از آن مهر جهان آرا نقاب از رخ بر افکندن
ز ما بی طاقتان، چون صبح پیراهن دریدن ها
رقیبان را به درد خود نبیند هیچ ناکامی
چه با جان زلیخا کرد، رشک کف بریدنها
تب و تاب دل ما تشنه کامان را چه می دانی؟
شراب بی خماری می کشی از لب مکیدنها
بیا در دیده، گر دلجویی این ناتوان خواهی
نگه را منزل دوریست تا مژگان رسیدنها
بهاران بوده ای در باغ، دی را هم تماشا کن
عجب برچیدنی دارد، بساط عیش چیدنها
حزین آخر سر حرفی به آن شیرین زبان واکن
چه لذت برده ای از شهد ناکامی چشیدنها
جنون گر وسعتی بخشد به صحرای رمیدنها
به خاک افتاده ی ضعفم، چو نقش پا درین وادی
زمینگیر غبار خاطرم، از آرمیدنها
سهی بالای من، تا خالی افکنده ست آغوشم
دو تا گردیده ام در زیر بار دل کشیدنها
از آن مهر جهان آرا نقاب از رخ بر افکندن
ز ما بی طاقتان، چون صبح پیراهن دریدن ها
رقیبان را به درد خود نبیند هیچ ناکامی
چه با جان زلیخا کرد، رشک کف بریدنها
تب و تاب دل ما تشنه کامان را چه می دانی؟
شراب بی خماری می کشی از لب مکیدنها
بیا در دیده، گر دلجویی این ناتوان خواهی
نگه را منزل دوریست تا مژگان رسیدنها
بهاران بوده ای در باغ، دی را هم تماشا کن
عجب برچیدنی دارد، بساط عیش چیدنها
حزین آخر سر حرفی به آن شیرین زبان واکن
چه لذت برده ای از شهد ناکامی چشیدنها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴
سخن صریح سراییم، عشق پنهان را
به خون دیده طرازیم، لوح دیوان را
به دین و دل چه عجب شیخ شهر اگر نازد
ندیده یک نظر، آن چشم نامسلمان را
نمی شود لب شیرین خاطر آشوبان
که نشکنند به داغ دلم، نمکدان را
صباح وصل تو کو تا قیامت انگیزم؟
به سینه حشر کنم داغهای پنهان را
بود که، نخل خزان دیده ام بهار کند
ز فیض گریه کنم سبز، خار مژگان را
دمد ز هرکف خاکیش، سنبلستانی
خراب کردهٔ آن طرهٔ پریشان را
هزار سینه به تار نگه رفو سازد
چه غم ز دامن چاک است ماه کنعان را؟
شبی نمی شود از شور سیل مژگانم
که خون به تن نشود خشک، شاخ مرجان را
نشسته ای به گلستان چرا فسرده، حزین ؟
به ناله ای بفزا، شور عندلیبان را
به خون دیده طرازیم، لوح دیوان را
به دین و دل چه عجب شیخ شهر اگر نازد
ندیده یک نظر، آن چشم نامسلمان را
نمی شود لب شیرین خاطر آشوبان
که نشکنند به داغ دلم، نمکدان را
صباح وصل تو کو تا قیامت انگیزم؟
به سینه حشر کنم داغهای پنهان را
بود که، نخل خزان دیده ام بهار کند
ز فیض گریه کنم سبز، خار مژگان را
دمد ز هرکف خاکیش، سنبلستانی
خراب کردهٔ آن طرهٔ پریشان را
هزار سینه به تار نگه رفو سازد
چه غم ز دامن چاک است ماه کنعان را؟
شبی نمی شود از شور سیل مژگانم
که خون به تن نشود خشک، شاخ مرجان را
نشسته ای به گلستان چرا فسرده، حزین ؟
به ناله ای بفزا، شور عندلیبان را