عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جان را به جای زلفت جای دگر نباشد
زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد
جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم
در زلف خود طلب کن زآنجا به در نباشد
رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت
زین خوبتر نباید زان نیکتر نباشد
در زیر خرمن گل داری شکرستانی
در هیچ بوستانی گل با شکر نباشد
نقشت همی پرستم گو سر برو ز دستم
سودای خوب رویان بی دردسر نباشد
جایی که تیرباران آید ز غمزه تو
جز جان نازنینان آنجا سپر نباشد
عاشق چنان به بویت از دور مست گردد
کار را اگر بگیری در بر خبر نباشد
هر عاشقی که چشمش روی تو دیده باشد
گر بنگرد به غیری صاحب نظر نباشد
در جان همام دارد امید روز وصلت
ای وای بر امیدش آن روز اگر نباشد
زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد
جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم
در زلف خود طلب کن زآنجا به در نباشد
رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت
زین خوبتر نباید زان نیکتر نباشد
در زیر خرمن گل داری شکرستانی
در هیچ بوستانی گل با شکر نباشد
نقشت همی پرستم گو سر برو ز دستم
سودای خوب رویان بی دردسر نباشد
جایی که تیرباران آید ز غمزه تو
جز جان نازنینان آنجا سپر نباشد
عاشق چنان به بویت از دور مست گردد
کار را اگر بگیری در بر خبر نباشد
هر عاشقی که چشمش روی تو دیده باشد
گر بنگرد به غیری صاحب نظر نباشد
در جان همام دارد امید روز وصلت
ای وای بر امیدش آن روز اگر نباشد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
چو رخسارت گل رنگین نباشد
شکر چون لعل تو شیرین نباشد
بدیدم عارض و روی تو گفتم
بدین خوبی گل و نسرین نباشد
نهان داری میان لعل پروین
به لعل اندر نان پروین نباشد
وفا می کن به رغم خوب رویان
که خوبان را وفا آیین نباشد
مکن جور و جفا برما ازین بیش
جفا بر عاشقان چندین نباشد
اگر چه عاشقان بسیار داری
ولی چون من یکی مسکین نباشد
مرا ای خسرو خوبان چو فرهاد
نصیبی زان لب شیرین نباشد
سری را کاستانت گشت بالین
دگر او را سر بالین نباشد
مرا روزی به دست آید شب وصل
ولیکن چون شب دوشین نباشد
کسی کا جز به وصلت شادمان نیست
چرا در هجر تو غمگین نباشد
همام اندر غزل در می چکاند
ز تو باری کم از تحسین نباشد
شکر چون لعل تو شیرین نباشد
بدیدم عارض و روی تو گفتم
بدین خوبی گل و نسرین نباشد
نهان داری میان لعل پروین
به لعل اندر نان پروین نباشد
وفا می کن به رغم خوب رویان
که خوبان را وفا آیین نباشد
مکن جور و جفا برما ازین بیش
جفا بر عاشقان چندین نباشد
اگر چه عاشقان بسیار داری
ولی چون من یکی مسکین نباشد
مرا ای خسرو خوبان چو فرهاد
نصیبی زان لب شیرین نباشد
سری را کاستانت گشت بالین
دگر او را سر بالین نباشد
مرا روزی به دست آید شب وصل
ولیکن چون شب دوشین نباشد
کسی کا جز به وصلت شادمان نیست
چرا در هجر تو غمگین نباشد
همام اندر غزل در می چکاند
ز تو باری کم از تحسین نباشد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
اگر بختم دهد باری که یارم همنشین باشد
زهی مقبل که من باشم زهی دولت که این باشد
نباید این چنین ماهی برون از هیچ خرگاهی
نظیرش گرهمی خواهی مگر در حورعین باشد
میان ظلمت مویش به زیر پر تو رویش
گهی عقلم شود کافر گهی بر راه دین باشد
به شمع آسمان حاجت نباشد بعد ازین مارا
چنین تا بنده خورشیدی چو بر روی زمین باشد
چو بخرامد نگارینم نفیر از خلق برخیزد
نپندارم که طوبی را شمایل این چنین باشد
لب شیرین می گونش خرد را مست گرداند
از آن می کاب حیوانش غلام کمترین باشد
حدیثش دوست می دارم اگر خود هست نفرینم
که دشنام از لب شیرین به جای آفرین باشد
همام آن دم که می گوید حدیث زلف وخالش را
نفسها کز دهان او بر آید عنبرین باشد
زهی مقبل که من باشم زهی دولت که این باشد
نباید این چنین ماهی برون از هیچ خرگاهی
نظیرش گرهمی خواهی مگر در حورعین باشد
میان ظلمت مویش به زیر پر تو رویش
گهی عقلم شود کافر گهی بر راه دین باشد
به شمع آسمان حاجت نباشد بعد ازین مارا
چنین تا بنده خورشیدی چو بر روی زمین باشد
چو بخرامد نگارینم نفیر از خلق برخیزد
نپندارم که طوبی را شمایل این چنین باشد
لب شیرین می گونش خرد را مست گرداند
از آن می کاب حیوانش غلام کمترین باشد
حدیثش دوست می دارم اگر خود هست نفرینم
که دشنام از لب شیرین به جای آفرین باشد
همام آن دم که می گوید حدیث زلف وخالش را
نفسها کز دهان او بر آید عنبرین باشد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند
عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند
من دیوانه ز زنجیر نمی اندیشم
که کشیده ست مرا زلف مسلسل در بند
خسروان از پی نخجیر دوانند ولی
صیدخوبان به دل خویش در آید به کمند
نه چنان واله آن صورت و بالا شده ام
که مرا با دگری مهر بود با پیوند
گل رویت مگر از باغ بهشت آوردند
که به گلزار گلی نیست به رویت مانند
گر بود پرورش نیشکر از آب حیات
هم نسازند از آن چون لب شیرین تو قند
کردم اندیشه بدین حسن و لطافت که تویی
دگر از مادر ایتام نزاید فرزند
از تو نشکیبم و آرام نگیرم نفسی
عاشق آن است که از دوست نباشد خرسند
میدهد بوی خوشت هر نفس از شعرهمام
لاجرم ولوله یی در همه آفاق افکند
عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند
من دیوانه ز زنجیر نمی اندیشم
که کشیده ست مرا زلف مسلسل در بند
خسروان از پی نخجیر دوانند ولی
صیدخوبان به دل خویش در آید به کمند
نه چنان واله آن صورت و بالا شده ام
که مرا با دگری مهر بود با پیوند
گل رویت مگر از باغ بهشت آوردند
که به گلزار گلی نیست به رویت مانند
گر بود پرورش نیشکر از آب حیات
هم نسازند از آن چون لب شیرین تو قند
کردم اندیشه بدین حسن و لطافت که تویی
دگر از مادر ایتام نزاید فرزند
از تو نشکیبم و آرام نگیرم نفسی
عاشق آن است که از دوست نباشد خرسند
میدهد بوی خوشت هر نفس از شعرهمام
لاجرم ولوله یی در همه آفاق افکند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
میان ما و شما بود پیش از آن پیوند
که جان علوی ما شد درین قفس در بند
بجز دهان لطیفت که با نسیم گل است
ندید دیده مردم گلابدان از قند
لب خوشت که فدا باد آب حیوانش
نداد آبم و در جانم آتشی افکند
چگونه از ملک انسان شریفتر نبود
که ز آدمی چو تو پیدا می شود فرزند
از ذوق بی خبر است آن که می کند تشبیه
رخت به چشمهٔ خورشید و قد به سرو بلند
از آب و خاک نیاید کسی بدین خوبی
در آن جهان مگر از روح صورتی سازند
بگو که چاره من چیست از مشاهده ات
به حسن هیچ کسی چون نمی شود خرسند
اگر چه غیر تم آید میان شهر برای
زبان هر که مرا پند می دهد در بند
همام چون که سلامت کند ملول مشو
گرش جواب نگویی به زیر لب میخند
که جان علوی ما شد درین قفس در بند
بجز دهان لطیفت که با نسیم گل است
ندید دیده مردم گلابدان از قند
لب خوشت که فدا باد آب حیوانش
نداد آبم و در جانم آتشی افکند
چگونه از ملک انسان شریفتر نبود
که ز آدمی چو تو پیدا می شود فرزند
از ذوق بی خبر است آن که می کند تشبیه
رخت به چشمهٔ خورشید و قد به سرو بلند
از آب و خاک نیاید کسی بدین خوبی
در آن جهان مگر از روح صورتی سازند
بگو که چاره من چیست از مشاهده ات
به حسن هیچ کسی چون نمی شود خرسند
اگر چه غیر تم آید میان شهر برای
زبان هر که مرا پند می دهد در بند
همام چون که سلامت کند ملول مشو
گرش جواب نگویی به زیر لب میخند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
سر تا قدم به آب حیاتت سرشته اند
دل ها مثال نقش تو بر جان نبشته اند
گر زاهدان صومعه بینند صورتت
عاشق شوند بر تو و گره خود فرشته اند
رویی چنین به حسن و لطافت ندیده ام
زین نوع گل دگر به جهان در نکشته اند
چون آمدی به منزل دنیا که از بهشت
خوبان نازنین را بیرون نهشته اند
مست شبانه بود همام از شراب عشق
آن صبح ها که طینت آدم سرشته اند
دل ها مثال نقش تو بر جان نبشته اند
گر زاهدان صومعه بینند صورتت
عاشق شوند بر تو و گره خود فرشته اند
رویی چنین به حسن و لطافت ندیده ام
زین نوع گل دگر به جهان در نکشته اند
چون آمدی به منزل دنیا که از بهشت
خوبان نازنین را بیرون نهشته اند
مست شبانه بود همام از شراب عشق
آن صبح ها که طینت آدم سرشته اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ماهرویان زلف مشکین را پریشان کرده اند
عاشقان دنیی و دین در کار ایشان کرده اند
نور صبح از پرده شب آشکارا می شود
گرچه عارض را به زیر زلف پنهان کرده اند
شاهدان در شهر عرض صورت خود داده اند
زاهدان میلی به راه بت پرستان کرده اند
بیدلان غوغا به کوی دوستان آورده اند
بلبلان مست آهنگی گلستان کرده اند
عقل های ما ز چشم مستشان لایعقیل است
زلفها دلهای ما را گوی چوگان کرده اند
پیش ازین در مجلس روحانیان ارواح ما
با جمال شاهدان میلی فراوان کرده اند
جان ما در قالب خاکی نمی گیرد قرار
در قفس مرغان وحشی را به زندان کرده اند
هر نثاری لایق خوبان نباشد لاجرم
مهر ورزان بر سر ایشان دل افشان کرده اند
تا نماند آب رویی چشمه خورشید
آفتاب روی ایشان را در فشان کرده اند
را چون همام آنها که چشم نیم مستت دیده اند
پشت برخمخانه های می فروشان کرده اند
عاشقان دنیی و دین در کار ایشان کرده اند
نور صبح از پرده شب آشکارا می شود
گرچه عارض را به زیر زلف پنهان کرده اند
شاهدان در شهر عرض صورت خود داده اند
زاهدان میلی به راه بت پرستان کرده اند
بیدلان غوغا به کوی دوستان آورده اند
بلبلان مست آهنگی گلستان کرده اند
عقل های ما ز چشم مستشان لایعقیل است
زلفها دلهای ما را گوی چوگان کرده اند
پیش ازین در مجلس روحانیان ارواح ما
با جمال شاهدان میلی فراوان کرده اند
جان ما در قالب خاکی نمی گیرد قرار
در قفس مرغان وحشی را به زندان کرده اند
هر نثاری لایق خوبان نباشد لاجرم
مهر ورزان بر سر ایشان دل افشان کرده اند
تا نماند آب رویی چشمه خورشید
آفتاب روی ایشان را در فشان کرده اند
را چون همام آنها که چشم نیم مستت دیده اند
پشت برخمخانه های می فروشان کرده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
گرچه سیاحان جهان گردیده اند
مثل رویت کافرم گردیده اند
مهر ورزان پیش نقش روی تو
بر جمال شاهدان خندیده اند
ماه رویان ز اشتیاقت سال ها
پای سرو و روی گل بوسیده اند
شاعران کردند تشبیهت به ماه
زین سخن صاحب دلان رنجیده اند
صبح دانی ناله مرغان ز چیست
بوی زلفت از صبا بشنیده اند
از ره چشمم گرفتی ملک دل
جمله دل ها در بالای دیده اند
سرزنش کردن نمی باید مرا
عشق پیش از عهد ما ورزیده اند
عاشقان را از ملامت باک نیست
کاین کنه دیر است کامرزیده اند
عشق را قومی که پنهان داشتند
شعله آتش به نی پوشیده اند
دوستی زانان نباید ای همام
کز حدیث دشمنان ترسیده اند
مثل رویت کافرم گردیده اند
مهر ورزان پیش نقش روی تو
بر جمال شاهدان خندیده اند
ماه رویان ز اشتیاقت سال ها
پای سرو و روی گل بوسیده اند
شاعران کردند تشبیهت به ماه
زین سخن صاحب دلان رنجیده اند
صبح دانی ناله مرغان ز چیست
بوی زلفت از صبا بشنیده اند
از ره چشمم گرفتی ملک دل
جمله دل ها در بالای دیده اند
سرزنش کردن نمی باید مرا
عشق پیش از عهد ما ورزیده اند
عاشقان را از ملامت باک نیست
کاین کنه دیر است کامرزیده اند
عشق را قومی که پنهان داشتند
شعله آتش به نی پوشیده اند
دوستی زانان نباید ای همام
کز حدیث دشمنان ترسیده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بنامیزد چنانت آفریدند
که پنداری ز جانت آفریدند
نمیدانم ز جان خوشتر چه باشد
که تا گویم که زانت آفریدند
البت کاب حیات ازوی چکان است
مگر زاب دهانت آفریدند
تماشاگاه جانم را بهشتی
بدان سرو روانت آفریدند
دهانت با میان هر لحظه گوید
که چون من بی نشانت آفریدند
به رویت کی رسد رویم که او را
برای آستانت آفریدند
قرار عاشقانت برد سحری
که در چشم و زبانت آفریدند
ز زخمت صیددلها چون برد جان
که با تیر و کمانت آفریدند
همام آن روز می ورزید عشقت
که جان عاشقانت آفریدند
که پنداری ز جانت آفریدند
نمیدانم ز جان خوشتر چه باشد
که تا گویم که زانت آفریدند
البت کاب حیات ازوی چکان است
مگر زاب دهانت آفریدند
تماشاگاه جانم را بهشتی
بدان سرو روانت آفریدند
دهانت با میان هر لحظه گوید
که چون من بی نشانت آفریدند
به رویت کی رسد رویم که او را
برای آستانت آفریدند
قرار عاشقانت برد سحری
که در چشم و زبانت آفریدند
ز زخمت صیددلها چون برد جان
که با تیر و کمانت آفریدند
همام آن روز می ورزید عشقت
که جان عاشقانت آفریدند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
به کوی دوست که وهم و خیال ره نبرند
مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند
ندیده دید کس حسن بی نهایت او
ز فرق تا به قدم گر چه عارفان نظرند
چو هست آینه روی دوست حسن صور
برای عکس در آیینه ها همی نگرند
خیال بین که ز جانان وصال می جویند
خبر دهید به باران که جمله بی خبرند
اگر شمال و صبا را روانه گردانم
به آن دیار ره دور او به سر نبرند
بخوان همام دو بیت از حدیث خوش نفسی
که عاشقان سخنش را حیات جان شمرند
گروه عشق که ز اثبات محو در سفرند
به شهر نام و نشان می رسند می گذرند
چو مرغ و ماهی کاندر هوا و آب روند
نشان پی نگذارند ازان که بی اثرند
مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند
ندیده دید کس حسن بی نهایت او
ز فرق تا به قدم گر چه عارفان نظرند
چو هست آینه روی دوست حسن صور
برای عکس در آیینه ها همی نگرند
خیال بین که ز جانان وصال می جویند
خبر دهید به باران که جمله بی خبرند
اگر شمال و صبا را روانه گردانم
به آن دیار ره دور او به سر نبرند
بخوان همام دو بیت از حدیث خوش نفسی
که عاشقان سخنش را حیات جان شمرند
گروه عشق که ز اثبات محو در سفرند
به شهر نام و نشان می رسند می گذرند
چو مرغ و ماهی کاندر هوا و آب روند
نشان پی نگذارند ازان که بی اثرند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
می روی وز پی تو پیر و جوان می نگرند
به تعجب همه در صورت جان می نگرند
هست رویت گل خندان و جهانی مشتاق
همچو بلبل به تو در نعره زنان می نگرند
غیرتم هست ولی منکر حق نتوان بود
به تفرج به گل و سرو روان می نگرند
گر یکی را از نظر منع کنم می گوید
که تو هم می نگری گر دگران می نگرند
نتوان چشم کسی بست که در وی منگر
رایگان است نظر جمله جهان می نگرند
کس نداند که پری یا ملکی با مردم
در تو حیران شده خلقی به گمان می نگرند
عالمی منکر سودای هماهند ولی
زیر چشمت همه در چشم و دهان می نگرند
زاهدان نیز چو رندان همه شاهد بازند
فرق آن است که ایشان ز نهان می نگرند
به تعجب همه در صورت جان می نگرند
هست رویت گل خندان و جهانی مشتاق
همچو بلبل به تو در نعره زنان می نگرند
غیرتم هست ولی منکر حق نتوان بود
به تفرج به گل و سرو روان می نگرند
گر یکی را از نظر منع کنم می گوید
که تو هم می نگری گر دگران می نگرند
نتوان چشم کسی بست که در وی منگر
رایگان است نظر جمله جهان می نگرند
کس نداند که پری یا ملکی با مردم
در تو حیران شده خلقی به گمان می نگرند
عالمی منکر سودای هماهند ولی
زیر چشمت همه در چشم و دهان می نگرند
زاهدان نیز چو رندان همه شاهد بازند
فرق آن است که ایشان ز نهان می نگرند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
زلف ترک من صبا هردم مشوش می کند
تا دماغ عاشقان از بوی آن خوش می کند
با زمین مرده ابر نو بهاری کی کند
آنچه بامن بوی زلف یار سرکش می کند
از لطافت ترک من گویی که هست آب حیات
خاصه آن ساعت که طبعش همچو آتش می کند
سبزه و آب و شراب و شاهد و رود و سرود
گر نباشد روی ترکم کار هر شش می کند
هر بهاری گل به دامن می کند زر پیشکش
تا خطابش ترک من ادنی وادش میکند
چون بدمژگان خون عالم می تواند ریختن
از چه تر کمهر زمان آهنگ ترکش می کند
گر ز ترکی ریخت چشم ترک اوخون همام
چون که صیدلاغر است از ننگی ترکش می کند
تا دماغ عاشقان از بوی آن خوش می کند
با زمین مرده ابر نو بهاری کی کند
آنچه بامن بوی زلف یار سرکش می کند
از لطافت ترک من گویی که هست آب حیات
خاصه آن ساعت که طبعش همچو آتش می کند
سبزه و آب و شراب و شاهد و رود و سرود
گر نباشد روی ترکم کار هر شش می کند
هر بهاری گل به دامن می کند زر پیشکش
تا خطابش ترک من ادنی وادش میکند
چون بدمژگان خون عالم می تواند ریختن
از چه تر کمهر زمان آهنگ ترکش می کند
گر ز ترکی ریخت چشم ترک اوخون همام
چون که صیدلاغر است از ننگی ترکش می کند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آنچه باید همه داری و نداری مانند
کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند
اتفاق است که بیمثل جهانی لیکن
قیمت حسن تو صاحب نظران می دانند
عکس گل های رخ خویش در آیینه بین
تا ز اندیشه بستان و گلت بستانند
التفاتی نبود چشم خوشت را به کسی
بر سر خاک درت شاه و گدا یک سانند
بادها عطر فروشان سر زلف تواند
گرد گل های چمن بوی تو می گردانند
دیدهای باد بهاری که گل افشان گردد
مهربانان دل و جان بر تو چنان افشانند
کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند
اتفاق است که بیمثل جهانی لیکن
قیمت حسن تو صاحب نظران می دانند
عکس گل های رخ خویش در آیینه بین
تا ز اندیشه بستان و گلت بستانند
التفاتی نبود چشم خوشت را به کسی
بر سر خاک درت شاه و گدا یک سانند
بادها عطر فروشان سر زلف تواند
گرد گل های چمن بوی تو می گردانند
دیدهای باد بهاری که گل افشان گردد
مهربانان دل و جان بر تو چنان افشانند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ز کوی دوست مرا ناگزیر خواهد بود
وگر گذر همه بر تیغ و تیر خواهد بود
از آب دیده من در میان منزل دوست
به هر طرف که روی آبگیر خواهد بود
از بیم غیرت صاحب دلان دران منزل
گمان مبر که کسی جای گیر خواهد بود
مباش منکر فریاد ما که مستان را
همیشه بر در خوبان نفیر خواهد بود
مدام تا که بود نوبهار و موسم گل
ز عندلیب چمن پر صفیر خواهد بود
تو را که بر سرگل زلف عنبر افشان است
چه احتیاج به مشک و عبیر خواهد بود
به عهد روی تو ما را شب چهاردهم
کجا فراغت بدر منیر خواهد بود
در آن زمان که ز جان یک نفس بود باقی
هنوز یاد توام در ضمیر خواهد بود
میان مجمع صاحب دلان حدیث همام
چو هست ذکر شما دل پذیر خواهد بود
وگر گذر همه بر تیغ و تیر خواهد بود
از آب دیده من در میان منزل دوست
به هر طرف که روی آبگیر خواهد بود
از بیم غیرت صاحب دلان دران منزل
گمان مبر که کسی جای گیر خواهد بود
مباش منکر فریاد ما که مستان را
همیشه بر در خوبان نفیر خواهد بود
مدام تا که بود نوبهار و موسم گل
ز عندلیب چمن پر صفیر خواهد بود
تو را که بر سرگل زلف عنبر افشان است
چه احتیاج به مشک و عبیر خواهد بود
به عهد روی تو ما را شب چهاردهم
کجا فراغت بدر منیر خواهد بود
در آن زمان که ز جان یک نفس بود باقی
هنوز یاد توام در ضمیر خواهد بود
میان مجمع صاحب دلان حدیث همام
چو هست ذکر شما دل پذیر خواهد بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چشم بد دور که زیباتر ازین نتوان بود
بنده روی تو خواهم ز میان جان بود
دل من در هوس آن لب چون آب حیات
بس که در تیرگی زلف تو سرگردان بود
گفته بودند که روی تو به از خورشید است
چون بدیدیم به جان تو که صد چندان بود
حسن در عهد تو مشهور به همشهری ماست
پیش ازین نسبت او گرچه به ترکستان بود
آب حیوان به زمان لب تو پیدا شد
تا به امروز گر از دید ما پنهان بود
خاک پای تو گروهی که به جان بخریدند
همه انصاف بدادند که نیک ارزان بود
عندلیب است درین باغ مگر جان همام
که مدامش هوس روی گل خندان بود
بنده روی تو خواهم ز میان جان بود
دل من در هوس آن لب چون آب حیات
بس که در تیرگی زلف تو سرگردان بود
گفته بودند که روی تو به از خورشید است
چون بدیدیم به جان تو که صد چندان بود
حسن در عهد تو مشهور به همشهری ماست
پیش ازین نسبت او گرچه به ترکستان بود
آب حیوان به زمان لب تو پیدا شد
تا به امروز گر از دید ما پنهان بود
خاک پای تو گروهی که به جان بخریدند
همه انصاف بدادند که نیک ارزان بود
عندلیب است درین باغ مگر جان همام
که مدامش هوس روی گل خندان بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هوس عمر عزیزم ز برای تو بود
بکشم جور جهانی چو رضای تو بود
در ازل جان مرا عشق تو هم صحبت بود
تا ابد در دل من مهر و وفای تو بود
جای افسر شود آن سر که به پای تو رسد
پادشاهی کند آن کس که گدای تو بود
هست امیدم که نمایی تو خداوندی ها
ور نه از بنده چه آید که سزای تو بود
خجلم زان که فرود آمده ای در دل تنگی
چیست این منزل ویرانه که جای تو بود
روی خوب تو شد انگشت نمای خورشید
مه نو کیست که انگشت نمای تو بود
سال ها سجده صاحب نظران خواهد بود
بر زمینی که نشان کف پای تو بود
راحت روح و فتوح دل مشتاقان است
هر حدیثی که در و وصف و ثنای تو بود
سخنی لایق سمعت نبود ور باشد
هم غزل های همام ابن علای تو بود
بکشم جور جهانی چو رضای تو بود
در ازل جان مرا عشق تو هم صحبت بود
تا ابد در دل من مهر و وفای تو بود
جای افسر شود آن سر که به پای تو رسد
پادشاهی کند آن کس که گدای تو بود
هست امیدم که نمایی تو خداوندی ها
ور نه از بنده چه آید که سزای تو بود
خجلم زان که فرود آمده ای در دل تنگی
چیست این منزل ویرانه که جای تو بود
روی خوب تو شد انگشت نمای خورشید
مه نو کیست که انگشت نمای تو بود
سال ها سجده صاحب نظران خواهد بود
بر زمینی که نشان کف پای تو بود
راحت روح و فتوح دل مشتاقان است
هر حدیثی که در و وصف و ثنای تو بود
سخنی لایق سمعت نبود ور باشد
هم غزل های همام ابن علای تو بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر کوی تو سرها می رود
جان فدای روی زیبا می رود
نیست کویت منزل تر دامنان
هر که عیار است آنجا می رود
چون تو پا از خانه بیرون می نهی
در میان شهر غوغا می رود
هر که رویت دید یا بویت شنید
همچو مستان بی سر و پا می رود
تا نیاید گوهر وصلت به دست
آب چشمم همچو دریا می رود
زاتش هجران او هر صبحدم
درد دل ها تا ثریا می رود
مردم آسوده کی دارد خبر
زانچه بر بیمار شب ها می رود
ما نه مرد چشم و ابروی توییم
چون در افتادیم بر ما می رود
هست مهمان لبت جان همام
خوش همی دارش که فردا می رود
جان فدای روی زیبا می رود
نیست کویت منزل تر دامنان
هر که عیار است آنجا می رود
چون تو پا از خانه بیرون می نهی
در میان شهر غوغا می رود
هر که رویت دید یا بویت شنید
همچو مستان بی سر و پا می رود
تا نیاید گوهر وصلت به دست
آب چشمم همچو دریا می رود
زاتش هجران او هر صبحدم
درد دل ها تا ثریا می رود
مردم آسوده کی دارد خبر
زانچه بر بیمار شب ها می رود
ما نه مرد چشم و ابروی توییم
چون در افتادیم بر ما می رود
هست مهمان لبت جان همام
خوش همی دارش که فردا می رود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
عشق از صورت او آینه جان بنمود
تا در ان آینه عکس رخ جانان بنمود
حسن او عکس جمالی ست که بیش از نظر است
عجب است این که در آیینه امکان بنمود
آب حیوان که میان ظلمات است نهان
دوست در چشمهٔ خورشید در فشان بنمود
آن صفت ها که رسیده است به گوشم ز بهشت
روی او چشم مرا روشن و آسان بنمود
زلف بر عارض او چون رقم کفر کشید
باد برداشت سر زلفش و ایمان بنمود
گفتمش جز دل من هست تو را زندانی
در شکنهای سر زلف هزاران بنمود
بر زبانم سخن نظم ثریتا میرفت
خنده زد بر سخنم رسته دندان بنمود
آن که بخشید حلاوت به لب شیرینش
در حدیثم اثری زان شکرستان بنمود
می نماید به عنایت ز سخنهای همام
آن لطافت که ز شاخ گل خندان بنمود
تا در ان آینه عکس رخ جانان بنمود
حسن او عکس جمالی ست که بیش از نظر است
عجب است این که در آیینه امکان بنمود
آب حیوان که میان ظلمات است نهان
دوست در چشمهٔ خورشید در فشان بنمود
آن صفت ها که رسیده است به گوشم ز بهشت
روی او چشم مرا روشن و آسان بنمود
زلف بر عارض او چون رقم کفر کشید
باد برداشت سر زلفش و ایمان بنمود
گفتمش جز دل من هست تو را زندانی
در شکنهای سر زلف هزاران بنمود
بر زبانم سخن نظم ثریتا میرفت
خنده زد بر سخنم رسته دندان بنمود
آن که بخشید حلاوت به لب شیرینش
در حدیثم اثری زان شکرستان بنمود
می نماید به عنایت ز سخنهای همام
آن لطافت که ز شاخ گل خندان بنمود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
بوسه یی را گر به جان شاید خرید
جان بباید داد روز من یزید
یافتن معشوق را چون ممکن است
از وصال امید نتوانم برید
پای اگر عاجز شود نتوان نشست
گه به پهلو که به سر خواهم دوید
تا نفس آید نشاید دم زدن
تارگی جنبد نشاید آرمید
عاشقان کعبه را در بادیه
ای بسا زحمت که می باید کشید
ساروانه را گو سرود آغاز کن
تا در اشتر غیر تسی آید پدید
باز ای مطرب حدیثخوش بساز
خرقه برکن از تن پیر و مرید
ساقیا می ده که مشتاقان هنوز
میزنند از تشنگی هل من مزید
از شراب جان مستانت همام
جرعه یی می خواست خود بویی شنید
جان بباید داد روز من یزید
یافتن معشوق را چون ممکن است
از وصال امید نتوانم برید
پای اگر عاجز شود نتوان نشست
گه به پهلو که به سر خواهم دوید
تا نفس آید نشاید دم زدن
تارگی جنبد نشاید آرمید
عاشقان کعبه را در بادیه
ای بسا زحمت که می باید کشید
ساروانه را گو سرود آغاز کن
تا در اشتر غیر تسی آید پدید
باز ای مطرب حدیثخوش بساز
خرقه برکن از تن پیر و مرید
ساقیا می ده که مشتاقان هنوز
میزنند از تشنگی هل من مزید
از شراب جان مستانت همام
جرعه یی می خواست خود بویی شنید