عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را
ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را
دامن خرگه براندازد به شبها تا مگر
گم رهی در منزل او باز یابد راه را
ره نمایان فلک با شب روان ره گم کنند
ترک من گر بر نگیرد دامن خرگاه را
گر شبی در زلف مشکین روی را پنهان کند
رهبری را برفروزم شعله های آه را
یوسف مصری اگر حسنی بدین سان داشتی
عکس رویش پرمه و خورشید کردی چاه را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مکن ای دوست ملامت من سودایی را
که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را
صبرم از دوست مفرمایی که هرگز با هم
اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را
مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده
شسته باشد ورق دفتر دانایی را
دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم
بهر خوبان بکشم منت بینایی را
ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر
کاعتباری نبود مردم هرجایی را
گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به
عاشقم بهر سخنهای تو گویایی را
آفریده ست تو را بهر بهشت آرایی
چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را
روی ها را همه دارند ز زیبایی دوست
دوست دارم سبب روی تو زیبایی را
چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام
بافت مستی و پریشانی و شیدایی را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بشنو حدیث یار ما از ما نه از اغیار ما
شرح لب او می دهد شیرینی گفتار ما
دانی چه داریم آرزو سرهای ما در پای او
افتاده بر خاک درش دراعه و دستار ما
با سرو گوید قامتش هستی همین بالا و بس
کو روی و موی نازنین کو شیوه و رفتار ما
هر یک زما در انجمن لافی ز مردی می زند
بنمای زلف پر شکن تا بشکند پندار ما
گر یک نفس از بندگی یابیم ذوق زندگی
تاحشر شکری می کنیم از بخت برخوردار ما
گر چشم مستت را هوس باشد حریفی خوش نفس
زحمت مکش هم جنس او این دل بیمار ما
باری دگرگویی مکن از آب خالی دیده را
بی شست و شویی کی شود شایسته دیدار ما
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
چشم مستش دوش میدیدم به خواب
کرده بود از ناز آغاز عتاب
گفت کای مشتاق خوابت می برد
هل یکون النوم بعدی مستطاب
شرم بادت آن همه دعوی چه بود
چشم عاشق را بود پروای خواب
هر که در هجران بیاساید دمی
جاودان از دوست ماند در حجاب
خوابم از بهر خیالت آرزوست
من عتابت را همین دارم جواب
حال ما دور از تو میدانی که چیست
حال چشم بی نصیب از آفتاب
در فراقت آنچه بر ما می رود
اهل دوزخ را نباشد آن عذاب
آب حیوانی و ما در آتشم
وه که گر بنشانی آن آتش به آب
بی تو از خوبان نیاساید همام
تشنه کی سیراب گردد از سراب
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
منتظر باشند شب ها عاشقان ناکرده خواب
تا بر آید بامداد از شرق کویت آفتاب
آفتابی می کند از مشرق رویت طلوع
کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب
پر تو روی تو نگذارد که بینم صورتت
دست غیرت بست بر رویت هم از رویت نقاب
عاشقان را زلف تو زنجیر بر گردن نهاد
گشت از اقبال رویت هندویی مالک رقاب
حسن را از دیدهها پیوسته پنهان داشتن
جز به روز روی تو بیرون نیامد از حجاب
جزوصالت آرزویی نیست جان را از جهان
عقل می گوید خیال است این مگر بینی به خواب
اگر شراب این است کز عشق تومار ادر سر است
باده مستان را فریبی می نماید چون سراب
در میان غنچه خندان گل هر بامداد
می نماید قطرهها چون بر رخخوبان گلاب
چیست دانی آن صبا جون وصف حسنت می کند
در دهان غنچه از ذوق لبت می آید آب
از انتظار وعدهٔ وصلت به جان آمد همام
هم نگفتی این سخن گر عمر ننمودی شتاب
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون لبت از مصر کی خیزد نبات
کز نباتت می چکد آب حیات
دوستانت زاب حیوان بی نصیب
تشنگان جان داده نزدیک فرات
صانع از روی تو شمعی بر فروخت
دفع ظلمت را میان کاینات
پیش نقش رویت ایمان آورند
بت پرستان زمین سومنات
بود در خوبان نظر کردن حرام
حسنت آمد کرد محو سیئات
از کمند زلف جان آویز تو
جان ندارد هر که می جوید نجات
صبر فرمایی مرا در عاشقی
چون نمایم بر سر آتش ثبات
گر کند چشمت به درویشان نظر
مایه حسن تو را باشد زکات
زندگانی را ز سر گیرد همام
گر به خاکش بگذری بعداز وفات
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بدیدم چشم مستت رفتم از دست
گوان را بر دلی کو یا نبی مست
دلم خود رفت و می دانم که روزی
بمهرت هم بشی خوشیانم از دست
به آب زندگی ای خوش عبارت
لوانت لاو، آج من دیل ویان بست
دمی بر عاشق خود مهربان باش
کژی سر مهر ورزی کست بو گست
اگر روزی نبینم روی خوبت
بشان شهرانره او سر زنان دست
به مهرت گر همام از جان بر آید
مواژش کان یوان بمرت و وارست
گرم خا وا کرى بشتم بوینی
بیویت خته بوم ژاهنام سرمست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بوی خوشت همره باد صباست
آنچه صبا راست میسر که راست
دوش چو بوی تو به گلزار برد
ناله مرغان سحر خوان بخاست
گل چو نسیم تو شنید از صبا
گفت که این بوی بهشت از کجاست
ای گل نوخاسته آگه نه ای
کاین اثر بوی دلارام ماست
دست من و دامن باد صبا
ناز پی زلف نگارم چراست
باد کجا لایق سودای اوست
عشق و هوا هر دو به هم نیست راست
صحبت آیینه نخواهد همام
در نظرش گر چه سراسر صفاست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
حسنت چو اشتیاق دلم بی نهایت است
وز عاشقان فراغت بارم به غایت است
با چشم مست و زلف پریشان نهاد او
همرنگ میشویم چه جای کنایت است
عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران
ما و حدیث عشق تو کانها حکایت است
چشم تو راست کرد به دل تیر غمزه را
شادم که التفات دلیل عنایت است
دل از میان ظلمت مویت نگاه کرد
روی تو دید گفت امید هدایت است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
حسنی که هست روی تورا بی نهایت است
خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است
افسانه های خسرو و شیرین ز حد گذشت
ما و حدیث روی تو کانها حکایت است
من فارغم ز مصر که در دولت لبت
امروز کان قند و شکر این ولایت است
افکند سایه زلف تو بر عارض خوشت
ظلمت نگر که نور مهش در حمایت است
من کیستم که دست به زلفت کنم دراز
بویش صبا اگر به من آرد کفایت است
از بهر عاشقان تو در شرع کفر و دین
اوصاف روی و موی تو محکم روایت است
هشیار کی شود دل سرگشته همام
چون مستیش زنرگس مستت کفایت است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
خانه امروز بهشت است که رضوان اینجاست
وقت پر وردنجان است که جانان اینجاست
نیست ما را سر بستان و ریاحین امروز
نرگس مست و گل و سرو خرامان اینجاست
خبری از دل ضایع شد زندانی
باز پرسید که آن سرو خرامان اینجاست
من ز غیرت شوم آتشکده یی گر یابد
آگهی خضر که اسکندر خوبان اینجاست
شتر از مصر به تبریز میارید دگر
کان شکر را چه محل این شکرستان اینجاست
هر که او را ادب مجلس شاهان نبود
گو بدین در مگذارید کد سلطان اینجاست
بندگی را کمر امروز ببندید به جان
چون نبندیم میان یوسف دوران اینجاست
چشم و ابروی تو کردند اشارت به همام
که ازین حسن وملاحت بگذرکان اینجاست
ماه خود کیست ندارم سر خورشید فلک
سایه لطف خدا روح دل و جان اینجاست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
اینک آن روی مبارک که سزای نظر است
که چه باشد که ز خورشید بسی خوبتر است
روح پاک است مصور شده از بهر نظر
ور نه این حسن نه اندازه روی بشر است
سخنت آب حیات است و نفس مشک و عبیر
هر دو را از لب شیرینت گذار بر شکر است
هر حدیثی که رود پیش هوا دارانت
بجز افسانه عشق تو همه دردسر است
رشکم آید که نظر بر دگری اندازی
یا از آیینه که از عکس رخت بی خبر است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بجز از صورت آراسته چیزی دگر است
کافت اهل دل و فتنه صاحب نظر است
قد افراشته و روی نکو خواهد دل
در تو چیزی است که زین هر دو دلاویز تر است
قامت سرو سهی را چه توان گفت ولی
قد و بالای تو را خود حرکاتی دگر است
همه را میل به زلف و خط و خالی باشد
زان ملاحت که تو داری دل ما بی خبر است
با نسیم سحری هست ز بویت اثری
بوی گلهای دلاویز چمن زان اثر است
گل که در ملک چمن مملکت خوبی داشت
شد ز روی تو خجال بر سر عزم سفر است
روی خوب تو منجم به جماعت نبود
گفت کاشوب جهان جمله ز دور قمر است
دل مردم همه در بند میانت بینم
حیفم آید که میان تو به بند کمر است
ببری دل به حدیثی نکنی دلداری
از توای شوخ چه خون ها کد مرادر جگر است
پرسشی کن که فدای لب شیرین تو باد
هر چه در ناحیت مصر نبات و شکر است
تشنه آب حیات لب تو بسیارند
به جنایت که همام از همدشان تشنه تر است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
حسن تو را ممالک دل ها مسخر است
مقبل کسی که وصل تو او را میسر است
بر منزل مبارک تو هر که بگذرد
گوید که این خلاصه هر هفت کشور است
آبش چو کو ثر است و چو در سنگ ریزه ها
بادش نسیم عنبر و خاکش معصفر است
چشم و دل از مشاهده ات بی نصیب نیست
نقشت چو بر صحیفه جانم مصور است
آن آفتاب را که بسوزد شعاع او
چشم عقول روی چو ماه تو مظهر است
کحل جواهر است غبار منازلش
زان چشم عاشقان تو دایم منور است
گلزار چون بهشت شود فصل نو بهار
جانم فدای آن که ازین هر دو خوشتر است
گفتم بدسرو اگر چه خرامیدنت خوش است
بالای خوش خرام دلارام دیگر است
در جان نیشکر نبود آن حلاوتی
کاندر لب و حدیث و دهان تو مضمر است
از بندگیت دورم و جان با تو در حضور
جایی که نیست خلوت جان چشم بر در است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
رویت به هر انجمن دریغ است
سرو تو به هر چمن دریغ است
جایی که سخن رود ز رویت
وصف گل و نسترن دریغ است
در دست نسیم صبحگاهی
آن زلف پر از شکن دریغ است
کس را نرسد حدیث آن لب
کان خود به زبان من دریغ است
اندام لطیف نازک دوست
در صحبت پیرهن دریغ است
وصف لب خویش خویشتن گوی
در هر دهن آن سخن دریغ است
شهری چو همام اگر بمیرند
یک پرسش از آن دهن دریغ است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مشتاب ساربان که مرا پای در گل است
در گردنم ز حلقه زلفش سالاسل است
تعجیل میکنی تو و پایم نمی رود
بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است
شیرینی وصال چو بی تلخی فراق
کس رانصیب نیست ز دوران چه حاصل است
چون عاقبت ز صحبت یاران بریدنی ست
پیوند با کسی نکند هر که عاقل است
روز وداع غرق خوند عاشقان
وانکو نظاره می کند از دور غافل است
ما را خبال دوست به فریاد می رسد
ورنه فراق صحبت او زهر قاتل است
هر جا که می نشینم و چندان که می روم
در گردنم دو دست خیالش حمایل است
از دید همام خیالش نمی رود
آنجا فراق نیست که پیوند با دل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تو سلطانی و خورشیدت غلام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزی ست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
تویی از نیکوان دیگر کدام است
به زیر لب سلامی کرده ای دوش
همه منزل سلام اندر سلام است
که باشم من که همراز تو باشم
کلامی زان لبت ما را تمام است
چه می خورده ست چشم نیم مستش
که او را خواب مستی بر دوام است
اگر عاشق به ترک سر نگوید
هنوز اندر سرش سودای خام است
بماند سال ها چون جان نماند
تمنایی که در جان همام است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
به شب ماهی میان کاروان است
که روی او دلیل ساربان است
چه جای ساربان کاندر پی او
ز دل ها کاروان بر کاروان است
عجب آید مرا زان ره زن دل
که در شب رهنمای ره روان است
چنین صورت ز آب و گل نیاید
مگر جانی به شکل تن روان است
چنین ماهی چو بر روی زمین هست
زمین را صد شرف بر آسمان است
به زیر سایه کی بوده ست خورشید
رخش خورشیدوز لفش سایبان است
به هر منزل که میزاند به تعجیل
دواسبه جان ما در پی دوان است
به هر منزل که کرد آنجا گذاری
نشان روی های عاشقان است
به از کحل جواهر دیده ها را
غبار موکب جان و جهان است
دل نامهربان ساربان را
فراغت از همام مهربان است
بگو آهسته ران محمل کسان را
که همراهت فقیری ناتوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
وداع چون تو نگاری نه کار آسان است
هلاک عاشق مسکین فراق جانان است
نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود
بدجان دوست که هجران هزار چندان است
از وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم
اگر به جان بفروشی هنوز ارزان است
مجال دیدن رویت نماند چشمم را
که شکل مردمکش زیر اشاک پنهان است
بگو که تا نشود کاروان روان امروز
که زاب دیده اصحاب روز باران است
هنوز سرو روانم ز چشم ناشده دور
دل از تصور دوری چو بید لرزان است
بدان امید که بوسند نعل یکرانت
نهاده بر سر راه تو روی یاران است
ز هر طرف که نظر می کنم برابر تو
هزار سینه نالان و چشم گریان است
نظر به جانب زلف تو می کنم او نیز
برای خاطر این خستگان پریشان است
ز هم بریدن باران به تیغ ناکامی
چو هست عادت گر دون مراچه تاوان است
تو می روی و همام از پی تو می نگرد
ز دل بریده امید و حدیث در جان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
باری که رخش قبله صاحب نظران است
چشم و دل مردم به جمالش نگران است
خواهم که بوسم قدمش نیست مجالم
هر جا که نهم دیده سر تاجوران است
پیداست که از وصل تو حاصل چه توان یافت
چون وصل تورا خوی جهان گذران است
ای باخبران تو همه بی خبر از خود
وین بی خبری آرزوی باخبران است
وصل تو که محبوبتر از عمر و جوانی ست
حیف است که او نیز چو عمرم گذران است
گر چشم تورا میل به خون ریختن ماست
ما نیز بر آنیم که چشم تو بر آن است