عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                بیان خاتم بخشیدن حضرت امیرمؤمنان(ع) بسائل در بین نماز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دارم از بستان حق گلدستهای
                                    
واین حدیث خوش ز خودوارستهای
سالکی نیکو خصالی مقبلی
در طریق اهل حق صاحبدلی
گفت روزی مصطفی بامرتضی
در عبادت بود از بهر خدا
پیش حق احرام بسته محو بود
گاه اندر سکر و گه در صحو بود
در نماز استاده مستغرق شده
گشته فانی واصل مطلق شده
ناگهان یک سائلی فریاد کرد
از عذاب بینوائی داد کرد
گفت از بهر کریم لایزال
تو کرم کن بامن درویش حال
ز آنکه دارم فقر بیحد در جهان
تو مرااز فقرو محتاجی رهان
من بتو امیدوارم در کرم
ز آنکه هستی دردو عالم محترم
هیچکس از خوان تو نومید نیست
غیر را از فضل تو امید نیست
من بتو امیدوارم یا امیر
این فقیر بینوا را دستگیر
پیش بعضی بود سائل جبرئیل
این سخن راگرچه کم دیدم دلیل
بود حیدر در رکوع از بهر حقّ
ناگهان زد سائلی پیشش نطق
دست جود افشاند ناگه مرتضی
داد سائل را ز انگشت او عطا
در رکوع او کرد خود این سروری
داد در راه خدا انگشتری
سائل آن تحفه گرفت و زود رفت
در زیان آمد ولی با سود رفت
چون بدست سائل افتاد آن نگین
گفت من دارم سلیمانی ببین
چون پیمبر گشت فارغ از نماز
گفت با حیدر که هستی اهل راز
این کرم خود در جهان ناید ز کس
خود تو باشی خلق را فریادرس
مصطفی میگفت با اصحاب خویش
مرهمی باشد علی بر جان ریش
اندرین گفتار بود آن رهنما
جبرئیل آورد از حقّ انّما
                                                                    
                            واین حدیث خوش ز خودوارستهای
سالکی نیکو خصالی مقبلی
در طریق اهل حق صاحبدلی
گفت روزی مصطفی بامرتضی
در عبادت بود از بهر خدا
پیش حق احرام بسته محو بود
گاه اندر سکر و گه در صحو بود
در نماز استاده مستغرق شده
گشته فانی واصل مطلق شده
ناگهان یک سائلی فریاد کرد
از عذاب بینوائی داد کرد
گفت از بهر کریم لایزال
تو کرم کن بامن درویش حال
ز آنکه دارم فقر بیحد در جهان
تو مرااز فقرو محتاجی رهان
من بتو امیدوارم در کرم
ز آنکه هستی دردو عالم محترم
هیچکس از خوان تو نومید نیست
غیر را از فضل تو امید نیست
من بتو امیدوارم یا امیر
این فقیر بینوا را دستگیر
پیش بعضی بود سائل جبرئیل
این سخن راگرچه کم دیدم دلیل
بود حیدر در رکوع از بهر حقّ
ناگهان زد سائلی پیشش نطق
دست جود افشاند ناگه مرتضی
داد سائل را ز انگشت او عطا
در رکوع او کرد خود این سروری
داد در راه خدا انگشتری
سائل آن تحفه گرفت و زود رفت
در زیان آمد ولی با سود رفت
چون بدست سائل افتاد آن نگین
گفت من دارم سلیمانی ببین
چون پیمبر گشت فارغ از نماز
گفت با حیدر که هستی اهل راز
این کرم خود در جهان ناید ز کس
خود تو باشی خلق را فریادرس
مصطفی میگفت با اصحاب خویش
مرهمی باشد علی بر جان ریش
اندرین گفتار بود آن رهنما
جبرئیل آورد از حقّ انّما
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                قوله تعالی: «انما ولیکم الله و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت پیغمبر به یاران این سخن
                                    
پیک ربّ العالمین آمد بمن
گفت حیدر را خدا این تحفه داد
بر همه خلق جهان فضلش نهاد
گفت او والی بود در ملک من
خود یقین میدان و رادر سلک من
گشت داخل از یقین زوج بتول
درولایت با خداوند و رسول
حاکم و میر و ولی خلق شد
در ولا با مصطفی هم دلق شد
هر که باشد مصطفی او راولیّ
پس ولیّ او بود بیشک علی
مصطفی چون هست هادیّ خدا
شد علی هادی شرع مصطفی
غیر حقّ خود نیست با حیدر کسی
او بده در عالم معنی بسی
                                                                    
                            پیک ربّ العالمین آمد بمن
گفت حیدر را خدا این تحفه داد
بر همه خلق جهان فضلش نهاد
گفت او والی بود در ملک من
خود یقین میدان و رادر سلک من
گشت داخل از یقین زوج بتول
درولایت با خداوند و رسول
حاکم و میر و ولی خلق شد
در ولا با مصطفی هم دلق شد
هر که باشد مصطفی او راولیّ
پس ولیّ او بود بیشک علی
مصطفی چون هست هادیّ خدا
شد علی هادی شرع مصطفی
غیر حقّ خود نیست با حیدر کسی
او بده در عالم معنی بسی
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «کنت مع الانبیاء سراومعی جهراً»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون ولایت کرد در عالم ظهور
                                    
دید او را موسی اندر کوه طور
بوده مخفی باتمام انبیا
گشته ظاهربا من آن شیر خدا
غیر حیدر نیست با من در وجود
زآنکه کرده او بحق دایم سجود
غیر حیدر نیست مقصودم کسی
گفته این اسرار معبودم بسی
کن بحیدر رشتهٔ ایمان درست
باب شهر علم من او شد نخست
کردهام ختم نبوّت در جهان
شد بر او ختم ولایت این بدان
                                                                    
                            دید او را موسی اندر کوه طور
بوده مخفی باتمام انبیا
گشته ظاهربا من آن شیر خدا
غیر حیدر نیست با من در وجود
زآنکه کرده او بحق دایم سجود
غیر حیدر نیست مقصودم کسی
گفته این اسرار معبودم بسی
کن بحیدر رشتهٔ ایمان درست
باب شهر علم من او شد نخست
کردهام ختم نبوّت در جهان
شد بر او ختم ولایت این بدان
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                بیان واقعه غدیر و نصب حضرت امیر مومنان(ع) بخلافت و امامت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک روایت خوب از من گوش کن
                                    
جام از ساقی کوثر نوش کن
نقل دارم از ثقات با صفا
آنکه روزی حضرت خیرالوری
چونکه او برگشت از حجّ الوداع
در غدیر خم مکان کرد آن مطاع
جبرئیل از حضرت عزّت رسید
نزل از حضرت به پیش او کشید
پیش او از پیش حق آورد پیک
آیهٔ یا ایّها بلّغ الیک
گفت ای اصحاب دارم رازها
رازها را گویم این دم بر ملا
هرچه میکردم نهان ز اهل وعید
من بگویم چونکه فرمان در رسید
                                                                    
                            جام از ساقی کوثر نوش کن
نقل دارم از ثقات با صفا
آنکه روزی حضرت خیرالوری
چونکه او برگشت از حجّ الوداع
در غدیر خم مکان کرد آن مطاع
جبرئیل از حضرت عزّت رسید
نزل از حضرت به پیش او کشید
پیش او از پیش حق آورد پیک
آیهٔ یا ایّها بلّغ الیک
گفت ای اصحاب دارم رازها
رازها را گویم این دم بر ملا
هرچه میکردم نهان ز اهل وعید
من بگویم چونکه فرمان در رسید
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «یا ایهاالناس الست اولی بکم من انفسکم» قالوا بلی یا رسول الله قال: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جمله گفتند از طریق مهتری
                                    
تو به ما از نفس ما اولی تری
گفت هر کس را منم مولای او
پس علی مولای اوباشد نکو
حیدر از فرمان ربّ کاینات
شد ولی بر مؤمنین و مؤمنات
هر که او در دین من باشد درست
مهر حیدر در دلش باشد نخست
هر کرا باشد امیر و پیشوا
بعد من باشد امیرش مرتضا
چون مرا دانی نبی از عاقلی
پس بدانی ابن عمّم را ولیّ
چون خطاب آن شه بشیخ و شاب کرد
روی خود برجانب اصحاب کرد
چونکه بشناسید حیدر را مقام
نعمت حق بر شما آمد تمام
آورید ایمان به شاه اولیا
حق شود راضی ز اسلام شما
هرکه دارد در دل خود مهر من
مهر حیدر بایدش در جان و تن
چون شما رامهر او در دل شود
آن زمان دین شما کامل شود
                                                                    
                            تو به ما از نفس ما اولی تری
گفت هر کس را منم مولای او
پس علی مولای اوباشد نکو
حیدر از فرمان ربّ کاینات
شد ولی بر مؤمنین و مؤمنات
هر که او در دین من باشد درست
مهر حیدر در دلش باشد نخست
هر کرا باشد امیر و پیشوا
بعد من باشد امیرش مرتضا
چون مرا دانی نبی از عاقلی
پس بدانی ابن عمّم را ولیّ
چون خطاب آن شه بشیخ و شاب کرد
روی خود برجانب اصحاب کرد
چونکه بشناسید حیدر را مقام
نعمت حق بر شما آمد تمام
آورید ایمان به شاه اولیا
حق شود راضی ز اسلام شما
هرکه دارد در دل خود مهر من
مهر حیدر بایدش در جان و تن
چون شما رامهر او در دل شود
آن زمان دین شما کامل شود
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                قال الله تبارک وتعالی: «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دیناً»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من بگویم آنچه مقصود خداست
                                    
در نهان و آشکارا عین ماست
من بگویم با تو راز سترپوش
گر همی خواهی که دانی باده نوش
من بگویم هرچه دارم در زبان
بشنو و درگوش گیر و خوش بدان
من بگویم قصه نوحت تمام
ز آنکه هستت کشتی معنی بکام
هر کرا من یار حیدر یار اوست
دشمن او سرنگون بردار اوست
هر کرا او شاه شد از من بود
دست او میدان که دست من بود
هر کرا او دوست من خود دوستش
دشمنش را از غضب تو پوست کش
هرکه را او روز شد روشن بود
هرکرا او شاه شد بامن بود
                                                                    
                            در نهان و آشکارا عین ماست
من بگویم با تو راز سترپوش
گر همی خواهی که دانی باده نوش
من بگویم هرچه دارم در زبان
بشنو و درگوش گیر و خوش بدان
من بگویم قصه نوحت تمام
ز آنکه هستت کشتی معنی بکام
هر کرا من یار حیدر یار اوست
دشمن او سرنگون بردار اوست
هر کرا او شاه شد از من بود
دست او میدان که دست من بود
هر کرا او دوست من خود دوستش
دشمنش را از غضب تو پوست کش
هرکه را او روز شد روشن بود
هرکرا او شاه شد بامن بود
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                و قال علیه السلام: «اللهم وال منوالاه و عاد من عاداه و انصر من نصره واخذل منخذله والعن علی من ظلمه»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون پیمبر کرد این معنی ادا
                                    
دست خود برداشت از بهر دعا
گفت الهی دوستش رادوست گیر
دشمنانش را بزن بر سینه تیر
یا الهی دشمنش را خار کن
منزل آن دوزخی در نار کن
هرکه او را یار باشد یار باش
هر که یارش نیست زو بیزار باش
هرکه بگذارد تو هم بگذاریش
هر که بر دارد تو هم برداریش
در ولایت چون علی را بر گماشت
دست او بگرفت و پیش خود بداشت
چون دو سر بودند اندر یک بدن
هر دو بنمودند از یک پیرهن
لحمک لحمی بیان کرد ازنخست
دمک دمی عیان کرد او درست
گفت یا اصحاب من مقبل شوید
در مبارک باد اویک دل شوید
جملگی خوشحال گشتند آن زمان
در مبارکباد بگشاده زبان
پس عمر برخاست گفتا یا علی
بر سر خلقان تو گردیدی ولی
هم بقول این شه آخر زمان
گشتی آخر تو امیر مؤمنان
                                                                    
                            دست خود برداشت از بهر دعا
گفت الهی دوستش رادوست گیر
دشمنانش را بزن بر سینه تیر
یا الهی دشمنش را خار کن
منزل آن دوزخی در نار کن
هرکه او را یار باشد یار باش
هر که یارش نیست زو بیزار باش
هرکه بگذارد تو هم بگذاریش
هر که بر دارد تو هم برداریش
در ولایت چون علی را بر گماشت
دست او بگرفت و پیش خود بداشت
چون دو سر بودند اندر یک بدن
هر دو بنمودند از یک پیرهن
لحمک لحمی بیان کرد ازنخست
دمک دمی عیان کرد او درست
گفت یا اصحاب من مقبل شوید
در مبارک باد اویک دل شوید
جملگی خوشحال گشتند آن زمان
در مبارکباد بگشاده زبان
پس عمر برخاست گفتا یا علی
بر سر خلقان تو گردیدی ولی
هم بقول این شه آخر زمان
گشتی آخر تو امیر مؤمنان
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                بخ بخ لک یا اباالحسن اصبحت مولای و مولا کل مؤمن و مؤمنة
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من ولای تو بجان کردم قبول
                                    
زانکه هستی این زمان نور رسول
چون عمر راند این معانی بر زبان
من ندارم از تو این معنی نهان
گفت بادت این مبارک بوالحسن
که شدی مولای جمله مرد و زن
چون عمر بوبکر هم اقرار کرد
روسیه شد هر که او انکار کرد
باطن ایمان ما را روح از اوست
باطن انسان همه مفتوح از اوست
ریخت پیغمبر بگوش جمله در
از محبت جملگی گشتند پر
هر که او اقرار کرد ایمان ببرد
هر که کرد انکار او خود جان نبرد
تو بغفلت عمر خود ضایع مکن
مشنو ازمنکر در این معنی سخن
زانکه انکار از خدا دورت کند
وز طریق مصطفی کورت کند
باولی اقرار ننمودن که چه
بر طریق کافران بودن که چه
پی نبردی خود براه راست تو
زانکه در معنی نداری هیچ بو
در دل دانا ز معنی گنج شد
در دل نادان معانی رنج شد
خلقها در رنج گنجاند اونهان
گنج دارم من بعین تو عیان
گنجها از گنج او آوردهام
واندر آن یک جوهری پروردهام
من کلید آن ز مظهر ساختم
باب آن از مهر حیدر ساختم
هست شهرستان علم مصطفی
تو بمظهر کن در آخر التجا
گر نمیدانی تو شهر و باب را
باب، حیدر دان وشهرش مصطفی
                                                                    
                            زانکه هستی این زمان نور رسول
چون عمر راند این معانی بر زبان
من ندارم از تو این معنی نهان
گفت بادت این مبارک بوالحسن
که شدی مولای جمله مرد و زن
چون عمر بوبکر هم اقرار کرد
روسیه شد هر که او انکار کرد
باطن ایمان ما را روح از اوست
باطن انسان همه مفتوح از اوست
ریخت پیغمبر بگوش جمله در
از محبت جملگی گشتند پر
هر که او اقرار کرد ایمان ببرد
هر که کرد انکار او خود جان نبرد
تو بغفلت عمر خود ضایع مکن
مشنو ازمنکر در این معنی سخن
زانکه انکار از خدا دورت کند
وز طریق مصطفی کورت کند
باولی اقرار ننمودن که چه
بر طریق کافران بودن که چه
پی نبردی خود براه راست تو
زانکه در معنی نداری هیچ بو
در دل دانا ز معنی گنج شد
در دل نادان معانی رنج شد
خلقها در رنج گنجاند اونهان
گنج دارم من بعین تو عیان
گنجها از گنج او آوردهام
واندر آن یک جوهری پروردهام
من کلید آن ز مظهر ساختم
باب آن از مهر حیدر ساختم
هست شهرستان علم مصطفی
تو بمظهر کن در آخر التجا
گر نمیدانی تو شهر و باب را
باب، حیدر دان وشهرش مصطفی
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                قال النبی صلی الله علیه و آله: «انا مدینة العلم و علی بابها»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرتضی و آل او یک مظهرند
                                    
حیدر و اولاد از یک گوهرند
حبّ ایشان دار دایم در ضمیر
تا شوی روشن تر از مهر منیر
حبّ ایشان دار و راه شرع رو
تاکنی در مزرع ایمان درو
حبّ ایشان دار و از غم شادرو
جان وایمان را بجانان کن گرو
جان جانان آنکه او را مصطفی
خود شفیع آورده است اندر دعا
جان جانان آنکه در دل نور از اوست
دیده و جان نبی مسرور ازوست
جان جانان آنکه با او هل اتی است
در بر او خلعتی از انّماست
جان جانان آنکه جبریل امین
سالها بوده است با او همنشین
جان جانان آنکه چون روح است او
در حقیقت کشتی نوح است او
جان جانان آنکه در دل دین ازوست
صبرو آرام دل مسکین ازوست
جان جانان کیست با جانم یقین
آنکه مهر اوست ایمانم یقین
جان جانان آنکه نام او علی است
هم بظاهر هم بباطن او ولی است
جان جانان آنکه او را قدرتست
هم یدالله است و عین رحمت است
جان جانان آنکه علم من از اوست
بلکه خود عطّار در معنی هم اوست
جان جانان مرتضی باشد مرا
چون بدانستی براه او درا
جان جانان کرده در جانم وطن
آید این دم بوی منصوری ز من
بود منصور آنکه سرّ را فاش کرد
نقش بود او خویش را نقّاش کرد
نقش این مظهر ندیده هیچکس
دم نگه دار و مزن با کس نفس
من چو جان خویش پنهان دارمش
در میان جان چو جانان دارمش
زانکه مقصودم ز معنی خودهم اوست
هست دریائی که این گوهر در اوست
من که عطّارم ز شک برخاستم
نخل معنی از یقین آراستم
اصل معنی را بگفتم من عیان
لیک از ارباب صورت شد نهان
هست این عالم پر از غوغا و شور
هر کسی دینی گرفته خود بزور
واندر آن دین میکند عقبی خراب
حاصل از دینش بودآخر عذاب
هر که در دنیای دون آلوده شد
او به کفگیر بلا پالوده شد
هر که او اسرار سبحانی شنفت
در حقیقت راه انسانی گرفت
هر که با او اهل معنی یار شد
عارف تحقیق چون عطّار شد
هر که اسرار ولی خواهد شنید
دل ز غیر او همی باید برید
آن یکی خانه است جای دو مکن
تیره دل از نقش غیر او مکن
هر که او را دل به صد جا بند شد
پیش او اسرار من کی پند شد
هر که او را دیدهٔ احول بود
در دو عالم کار او مهمل بود
هر کرا با مصطفی ایمان بود
حبّ شاهش در میان جان بود
هر کرا باشد محمّد پیشوا
او علی را داند آخر رهنما
هرکه را باشد علی خود رهنما
او رسیده خود بشهر هل اتی
هرکرا باشد کمال ودانشی
ایّها النّاسش بود خود پرسشی
هرکرا باشد بقرآن التجا
از درون او برآید انّما
هرکه را باشد بشه قبله درست
علم صورت را بکلّی او بشست
هرکرا گشته سعادت یار او
شهسوار دین بود سردار او
هرکرا گردد سعادت رهنمون
منزل او هست نیشابور و تون
هرکرا باشد سعادت همنشین
شد بسوی مشهد سلطان دین
اصلم از تون است ونیشابور جای
باشدم در مشهد سلطان سرای
گشتهام از خادمان درگهش
بلکه گردی هستم از خاک رهش
فخرها دارد ملک ازخادمیش
حور جنّت یافت راه محرمیش
در ره کعبه کنی بر خود حرج
یک طوافش بهتر از هفتاد حج
                                                                    
                            حیدر و اولاد از یک گوهرند
حبّ ایشان دار دایم در ضمیر
تا شوی روشن تر از مهر منیر
حبّ ایشان دار و راه شرع رو
تاکنی در مزرع ایمان درو
حبّ ایشان دار و از غم شادرو
جان وایمان را بجانان کن گرو
جان جانان آنکه او را مصطفی
خود شفیع آورده است اندر دعا
جان جانان آنکه در دل نور از اوست
دیده و جان نبی مسرور ازوست
جان جانان آنکه با او هل اتی است
در بر او خلعتی از انّماست
جان جانان آنکه جبریل امین
سالها بوده است با او همنشین
جان جانان آنکه چون روح است او
در حقیقت کشتی نوح است او
جان جانان آنکه در دل دین ازوست
صبرو آرام دل مسکین ازوست
جان جانان کیست با جانم یقین
آنکه مهر اوست ایمانم یقین
جان جانان آنکه نام او علی است
هم بظاهر هم بباطن او ولی است
جان جانان آنکه او را قدرتست
هم یدالله است و عین رحمت است
جان جانان آنکه علم من از اوست
بلکه خود عطّار در معنی هم اوست
جان جانان مرتضی باشد مرا
چون بدانستی براه او درا
جان جانان کرده در جانم وطن
آید این دم بوی منصوری ز من
بود منصور آنکه سرّ را فاش کرد
نقش بود او خویش را نقّاش کرد
نقش این مظهر ندیده هیچکس
دم نگه دار و مزن با کس نفس
من چو جان خویش پنهان دارمش
در میان جان چو جانان دارمش
زانکه مقصودم ز معنی خودهم اوست
هست دریائی که این گوهر در اوست
من که عطّارم ز شک برخاستم
نخل معنی از یقین آراستم
اصل معنی را بگفتم من عیان
لیک از ارباب صورت شد نهان
هست این عالم پر از غوغا و شور
هر کسی دینی گرفته خود بزور
واندر آن دین میکند عقبی خراب
حاصل از دینش بودآخر عذاب
هر که در دنیای دون آلوده شد
او به کفگیر بلا پالوده شد
هر که او اسرار سبحانی شنفت
در حقیقت راه انسانی گرفت
هر که با او اهل معنی یار شد
عارف تحقیق چون عطّار شد
هر که اسرار ولی خواهد شنید
دل ز غیر او همی باید برید
آن یکی خانه است جای دو مکن
تیره دل از نقش غیر او مکن
هر که او را دل به صد جا بند شد
پیش او اسرار من کی پند شد
هر که او را دیدهٔ احول بود
در دو عالم کار او مهمل بود
هر کرا با مصطفی ایمان بود
حبّ شاهش در میان جان بود
هر کرا باشد محمّد پیشوا
او علی را داند آخر رهنما
هرکه را باشد علی خود رهنما
او رسیده خود بشهر هل اتی
هرکرا باشد کمال ودانشی
ایّها النّاسش بود خود پرسشی
هرکرا باشد بقرآن التجا
از درون او برآید انّما
هرکه را باشد بشه قبله درست
علم صورت را بکلّی او بشست
هرکرا گشته سعادت یار او
شهسوار دین بود سردار او
هرکرا گردد سعادت رهنمون
منزل او هست نیشابور و تون
هرکرا باشد سعادت همنشین
شد بسوی مشهد سلطان دین
اصلم از تون است ونیشابور جای
باشدم در مشهد سلطان سرای
گشتهام از خادمان درگهش
بلکه گردی هستم از خاک رهش
فخرها دارد ملک ازخادمیش
حور جنّت یافت راه محرمیش
در ره کعبه کنی بر خود حرج
یک طوافش بهتر از هفتاد حج
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                قال النبی صلی الله علیه و آله: «من زار ولدی بطوس فکانما زاربیت الله سبعین مرة»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این سخن باشد بقول مصطفی
                                    
طوف او هفتاد حج دارد بها
همچو عطّارم کمین هندوی او
مرغ روحم زایری در کوی او
فخر من این است کز شهر توام
خادمی سرگشته از بهر توام
فخرانسان خود بملک و جاه نیست
غیر را در پردهٔ دل راه نیست
هست این پرده میان ما و حق
ورنه دارم ملک معنی زیر دلق
من سبق را از علی آموختم
جوهر و مظهر از او اندوختم
جوهرو مظهر ز معنیهای اوست
کاندرین دنیا چو روی او نکوست
ای ترا روئی بهر انسان شده
عالمی در روی تو حیران شده
                                                                    
                            طوف او هفتاد حج دارد بها
همچو عطّارم کمین هندوی او
مرغ روحم زایری در کوی او
فخر من این است کز شهر توام
خادمی سرگشته از بهر توام
فخرانسان خود بملک و جاه نیست
غیر را در پردهٔ دل راه نیست
هست این پرده میان ما و حق
ورنه دارم ملک معنی زیر دلق
من سبق را از علی آموختم
جوهر و مظهر از او اندوختم
جوهرو مظهر ز معنیهای اوست
کاندرین دنیا چو روی او نکوست
ای ترا روئی بهر انسان شده
عالمی در روی تو حیران شده
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                حکایت بر روح صاحب الولایة و بیان آنکه هر که او را شناخت، صاحب دل است و هرکه او را نشناخت گرفتار آب و گل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یا امیرالمؤمنین این بندهات
                                    
از گنه کاری شده شرمندهات
یا امیرالمؤمنین عطّار سوخت
در میان آتش اسرار سوخت
یاامیرالمؤمنین دستم بگیر
چون تو باشی دستگیرم یا امیر
میکنی ای پادشاه انس و جان
دستگیری کن ز پا افتاد گان
گرچه دورم بر تو دارم التجا
حاجت عطّار مسکین کن روا
دستگیر خلق عالم شاه ماست
داغ مهرش بر دل آگاه ماست
دستگیر هر که شد انسان شد او
رست از جسم و تمامی جان شد او
لاف منصوری زند در ملک هو
هم تو گشتی دارمنصوری بر او
جمله ملک و ملایک آن تو
ناصرخسرو شده دربان تو
مظهر و جوهر ز دو نان دور دار
روح عطّار از تو تا یابد قرار
بس ز غیبم مژدهها دادی که رو
خاطر خود را مرنجان نو بنو
مظهر و جوهر ز کان ما بود
اندر این دنیا نشان ما بود
این همه معنی ز گنج سرّ ماست
کی بگوئیمش بمفلس کین کجاست
مظهر ما هم به پیش یار ماست
خود بدست مفلسان جوهر کجاست
اهل دل خود ظاهرش را نیک دید
او گل بستان ظاهر نیک چید
اهل دل دانند معنیهای او
در سر مردان بود سودای او
اهل دل با حق تعالی راز گفت
خود شنید آن رمز و با او باز گفت
ای شده در ملک معنی پایدار
رایت معنی بیا بر پای دار
هست احمق دور از معنی دل
همچو حیوان درفتاده او بگل
اهل دل دارند جام معرفت
تو کجا یابی مقام معرفت
اهل دل دارند سرّ یار من
آنکه در جان است پود وتار من
اهل دل داند حقیقت را تمام
تو چه میدانی که هستی از عوام
اهل دل گویند راز دل بدل
چون ندانستی شوی پیشم خجل
گر همی خواهی که اهل دل شوی
همچو عطّار اندر این منزل شوی
کن مقام و منزل سلمان طلب
تا بیابی سرّ معنی بی سبب
هرکه او را حال سلمانی بود
بر سر او تاج سلطانی بود
همچو سلمان چون اباذر راه یافت
معنی عرفان دل از شاه یافت
                                                                    
                            از گنه کاری شده شرمندهات
یا امیرالمؤمنین عطّار سوخت
در میان آتش اسرار سوخت
یاامیرالمؤمنین دستم بگیر
چون تو باشی دستگیرم یا امیر
میکنی ای پادشاه انس و جان
دستگیری کن ز پا افتاد گان
گرچه دورم بر تو دارم التجا
حاجت عطّار مسکین کن روا
دستگیر خلق عالم شاه ماست
داغ مهرش بر دل آگاه ماست
دستگیر هر که شد انسان شد او
رست از جسم و تمامی جان شد او
لاف منصوری زند در ملک هو
هم تو گشتی دارمنصوری بر او
جمله ملک و ملایک آن تو
ناصرخسرو شده دربان تو
مظهر و جوهر ز دو نان دور دار
روح عطّار از تو تا یابد قرار
بس ز غیبم مژدهها دادی که رو
خاطر خود را مرنجان نو بنو
مظهر و جوهر ز کان ما بود
اندر این دنیا نشان ما بود
این همه معنی ز گنج سرّ ماست
کی بگوئیمش بمفلس کین کجاست
مظهر ما هم به پیش یار ماست
خود بدست مفلسان جوهر کجاست
اهل دل خود ظاهرش را نیک دید
او گل بستان ظاهر نیک چید
اهل دل دانند معنیهای او
در سر مردان بود سودای او
اهل دل با حق تعالی راز گفت
خود شنید آن رمز و با او باز گفت
ای شده در ملک معنی پایدار
رایت معنی بیا بر پای دار
هست احمق دور از معنی دل
همچو حیوان درفتاده او بگل
اهل دل دارند جام معرفت
تو کجا یابی مقام معرفت
اهل دل دارند سرّ یار من
آنکه در جان است پود وتار من
اهل دل داند حقیقت را تمام
تو چه میدانی که هستی از عوام
اهل دل گویند راز دل بدل
چون ندانستی شوی پیشم خجل
گر همی خواهی که اهل دل شوی
همچو عطّار اندر این منزل شوی
کن مقام و منزل سلمان طلب
تا بیابی سرّ معنی بی سبب
هرکه او را حال سلمانی بود
بر سر او تاج سلطانی بود
همچو سلمان چون اباذر راه یافت
معنی عرفان دل از شاه یافت
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                تربیت نمودن بطلب هدایت و بیان آنکه مراد از کلمه التعظیم لامر الله فرمان بردن ولایت امیر است و تعظیم نمودن آن و شفقت نمودن برخلق بتعلیم آن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای پسر گویم ترا آثار خیر
                                    
تا بیابی بهرهٔ در کار خیر
چند چیزی کن بمعنی اختیار
تا دهندت جام معنی صد هزار
اولّا ترس از خدا باید ترا
تا سعادتها سزا باشد ترا
دوّمین بر خلق عالم رحم کن
زآنکه پیغمبر بما گفت این سخن
امر حق را تو بسی تعظیم کن
خلق را کن شفقت و تعلیم کن
امر حق چبود مطیع شه شدن
با مطیعان ولی همره شدن
از اولوالامر ارکنی فرمان قبول
هم کنی از حق اطاعت هم رسول
بعد از آن از جان طلب کن راه را
واندر آن ره میطلب تو شاه را
                                                                    
                            تا بیابی بهرهٔ در کار خیر
چند چیزی کن بمعنی اختیار
تا دهندت جام معنی صد هزار
اولّا ترس از خدا باید ترا
تا سعادتها سزا باشد ترا
دوّمین بر خلق عالم رحم کن
زآنکه پیغمبر بما گفت این سخن
امر حق را تو بسی تعظیم کن
خلق را کن شفقت و تعلیم کن
امر حق چبود مطیع شه شدن
با مطیعان ولی همره شدن
از اولوالامر ارکنی فرمان قبول
هم کنی از حق اطاعت هم رسول
بعد از آن از جان طلب کن راه را
واندر آن ره میطلب تو شاه را
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «التعظیم لامر الله والشفقة علی خلق الله»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا که ایمانت شود محکم از او
                                    
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشهای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو میجوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزهدار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزهای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّاند
در حقیقت جمله حقّ مطلقاند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفتهاند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
                                                                    
                            مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشهای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو میجوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزهدار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزهای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّاند
در حقیقت جمله حقّ مطلقاند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفتهاند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                سؤال نمودن خواجه ابوالحسن نوری سبب مخالفت معاویة بن ابی سفیان علیه اللعنه و بیان نمودن آن را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خواجهٔ نوری بما همخانه بود
                                    
وز طریق ناقصان بیگانه بود
علم معنی از وجودش همچونور
شعله میزد همچو نور کوه طور
یک شبی در پیش من آن بحر راز
از حکایات شهان میگفت باز
از احادیث نبیّ و از علوم
وز حکایات شه هر مرز و بوم
گفتگوئی بود خوش ما را بهم
از مقامات صحابه بیش و کم
گفتمش از حرب صفّین گو سخن
یا زحرب نهروان هم یاد کن
چون امیرالمؤمنین آن قتل عام
کردو گفتا خود منم نصّ کلام
چون کلام الله را بر چوب دید
کرد با اصحاب خود گفت و شنید
که شما را خود طبیب حاذقم
آن کلام صامت و من ناطقم
صد هزاران تن ز سر بیجان شده
ذوالفقار شاه خونریزان شده
این چنین قتلی ندانم بهر چیست
پور بوسفیان بگو بر دین کیست
پور بوسفیان ز اصحاب نبی است
جنگ او با مرتضی از بهر چیست
گفت او با من که گویم سرّاین
گوش خود را سوی من دارای امین
چونکه فاروق از جهان بیرون شتافت
حکم در ایّام ذوالنورین یافت
گفت با او چون توهستی خویش من
دایماً خواهی که باشی پیش من
بیتو ملک شام ویران میشود
بر طریق قوم هامان میشود
بایدت رفتن بشام و عدل کرد
مال دنیا را سراسر بذل کرد
خاطر درویش و مسکین شاد کن
مسجد اندر شام و مصر آباد کن
پس بدست خویش منشورش نوشت
کرد لازم حکم او برخوب و زشت
او گرفت آن حکم وشد تا حد شام
زیر حکم آورد مردم را تمام
گاه گاهی از ضرورت ظلم کرد
بر همه ارباب دولت ظلم کرد
چون شنید او بارها آن ظلم وداد
او تغافل کرد و داد کس نداد
عاقبت از ظلم و جور آن پلید
گشت ذوالنّورین کشته روز عید
مردمان کردند سعی قتل او
هیچکس حاضر نشد در غسل او
پور صدّیق آمده با او بجنگ
بر سر او بارها میریخت سنگ
هم بایشان سعد و مالک یار شد
ز آنکه از کردار او بیزار شد
این خبر چون پور بوسفیان شنید
گفت واویلا خلیفه شد شهید
زین خبر صبح نشاطش شام شد
ظلم پیشه کرد و بیآرام شد
پس تفحص کرد کاین غوغا که کرد
با خلیفه این چنین سودا که کرد
مردمان گفتند کز دفع گزند
جمله از قهرش ز اطراف آمدند
و آن همه در پیش حیدر رفتهاند
بر ره سلمان و بوذر رفتهاند
جمله را با او شده بیعت درست
گوئیا این نخل از آن باغ رست
چون همه در بیعت شاه آمدند
از همه راهی به یک راه آمدند
او ورا از شام دردم عزل کرد
هر چه بود ازمال جمله بذل کرد
پس امیر از شام او را خلع کرد
وین چنین حکم از برای شرع کرد
مملکت را حکم با عباس داد
بر همه اقران خود فضلش نهاد
بهر ملک شام منشور او گرفت
حکم هر نزدیک و هر دور او گرفت
پورسفیان لشکری را عرض کرد
بهر لشکر بس یراقی فرض کرد
کرد شخصی را سوی حیدر روان
گفت رو این نامه را با او رسان
گفت دارم خون عثمان را طلب
تا که کرده قتل او را بی سبب؟
قاتلان هستند پیشت این زمان
جانب من زود شان بفرست هان
تا از ایشان من کنم تحقیق آن
ورنه ریزد خون خلقی در جهان
پس همی گفتند از هر مرد و زن
جملگی با پورسفیان این سخن
که علی صد بار با ایشان بگفت
با همه در آشکارا و نهفت
که باو دم کم زنید از هر کجی
گشته ذوالنورین با منِ ملتجی
گر باو دیگر عداوت میکنید
خویشتن را زود گردن میزنید
ترک کردند آن جماعت چند روز
چونکه بیرون رفت شاه دلفروز
کار خود کردند و شه حاضر نبود
این چنین قتلی بکس ظاهر نبود
شاه هم اندر جواب نامه گفت
کای شده با مکر و با هر حیله جفت
گر تو اندر قتل او داری سخن
ساز دار العدل و تحقیقی بکن
زود حاضر شو بپرس از حال او
وز عناد خلق و قیل و قال او
قتل او راتا سبب ظاهر شود
هر که باشد قاتلش حاضر شود
چون بر او ثابت شود آن حال و کار
او قصاص آن بیابد در کنار
از امیرالمؤمنین چون این شنفت
پور بوسفیان جواب خوش بگفت
گفت من خود حاکمم بر اهل شام
متّفق باشند با من خاص و عام
گفت آن دم چون علم را برفراشت
حاکم اندر شهر کی خواهم گذاشت
حکم نشنید از امیرمؤمنان
اوفتاد اندر خطا یک چند آن
کرد در دین چون خلاف آن بیحیا
گشت واقع لاجرم آن حربها
این سخن را چون بیان کرد این چنین
گفتم ای نوری چه میگوئی در این
گفت از من بشنو ای طالب عیان
این حکایت را که من سازم بیان
من ز باب خود شنیدم این سخن
کو بمن گفت این معانی فهم کن
شافعی هم گفته زین معنی تمام
وین سخن خاص است در عالم نه عام
                                                                    
                            وز طریق ناقصان بیگانه بود
علم معنی از وجودش همچونور
شعله میزد همچو نور کوه طور
یک شبی در پیش من آن بحر راز
از حکایات شهان میگفت باز
از احادیث نبیّ و از علوم
وز حکایات شه هر مرز و بوم
گفتگوئی بود خوش ما را بهم
از مقامات صحابه بیش و کم
گفتمش از حرب صفّین گو سخن
یا زحرب نهروان هم یاد کن
چون امیرالمؤمنین آن قتل عام
کردو گفتا خود منم نصّ کلام
چون کلام الله را بر چوب دید
کرد با اصحاب خود گفت و شنید
که شما را خود طبیب حاذقم
آن کلام صامت و من ناطقم
صد هزاران تن ز سر بیجان شده
ذوالفقار شاه خونریزان شده
این چنین قتلی ندانم بهر چیست
پور بوسفیان بگو بر دین کیست
پور بوسفیان ز اصحاب نبی است
جنگ او با مرتضی از بهر چیست
گفت او با من که گویم سرّاین
گوش خود را سوی من دارای امین
چونکه فاروق از جهان بیرون شتافت
حکم در ایّام ذوالنورین یافت
گفت با او چون توهستی خویش من
دایماً خواهی که باشی پیش من
بیتو ملک شام ویران میشود
بر طریق قوم هامان میشود
بایدت رفتن بشام و عدل کرد
مال دنیا را سراسر بذل کرد
خاطر درویش و مسکین شاد کن
مسجد اندر شام و مصر آباد کن
پس بدست خویش منشورش نوشت
کرد لازم حکم او برخوب و زشت
او گرفت آن حکم وشد تا حد شام
زیر حکم آورد مردم را تمام
گاه گاهی از ضرورت ظلم کرد
بر همه ارباب دولت ظلم کرد
چون شنید او بارها آن ظلم وداد
او تغافل کرد و داد کس نداد
عاقبت از ظلم و جور آن پلید
گشت ذوالنّورین کشته روز عید
مردمان کردند سعی قتل او
هیچکس حاضر نشد در غسل او
پور صدّیق آمده با او بجنگ
بر سر او بارها میریخت سنگ
هم بایشان سعد و مالک یار شد
ز آنکه از کردار او بیزار شد
این خبر چون پور بوسفیان شنید
گفت واویلا خلیفه شد شهید
زین خبر صبح نشاطش شام شد
ظلم پیشه کرد و بیآرام شد
پس تفحص کرد کاین غوغا که کرد
با خلیفه این چنین سودا که کرد
مردمان گفتند کز دفع گزند
جمله از قهرش ز اطراف آمدند
و آن همه در پیش حیدر رفتهاند
بر ره سلمان و بوذر رفتهاند
جمله را با او شده بیعت درست
گوئیا این نخل از آن باغ رست
چون همه در بیعت شاه آمدند
از همه راهی به یک راه آمدند
او ورا از شام دردم عزل کرد
هر چه بود ازمال جمله بذل کرد
پس امیر از شام او را خلع کرد
وین چنین حکم از برای شرع کرد
مملکت را حکم با عباس داد
بر همه اقران خود فضلش نهاد
بهر ملک شام منشور او گرفت
حکم هر نزدیک و هر دور او گرفت
پورسفیان لشکری را عرض کرد
بهر لشکر بس یراقی فرض کرد
کرد شخصی را سوی حیدر روان
گفت رو این نامه را با او رسان
گفت دارم خون عثمان را طلب
تا که کرده قتل او را بی سبب؟
قاتلان هستند پیشت این زمان
جانب من زود شان بفرست هان
تا از ایشان من کنم تحقیق آن
ورنه ریزد خون خلقی در جهان
پس همی گفتند از هر مرد و زن
جملگی با پورسفیان این سخن
که علی صد بار با ایشان بگفت
با همه در آشکارا و نهفت
که باو دم کم زنید از هر کجی
گشته ذوالنورین با منِ ملتجی
گر باو دیگر عداوت میکنید
خویشتن را زود گردن میزنید
ترک کردند آن جماعت چند روز
چونکه بیرون رفت شاه دلفروز
کار خود کردند و شه حاضر نبود
این چنین قتلی بکس ظاهر نبود
شاه هم اندر جواب نامه گفت
کای شده با مکر و با هر حیله جفت
گر تو اندر قتل او داری سخن
ساز دار العدل و تحقیقی بکن
زود حاضر شو بپرس از حال او
وز عناد خلق و قیل و قال او
قتل او راتا سبب ظاهر شود
هر که باشد قاتلش حاضر شود
چون بر او ثابت شود آن حال و کار
او قصاص آن بیابد در کنار
از امیرالمؤمنین چون این شنفت
پور بوسفیان جواب خوش بگفت
گفت من خود حاکمم بر اهل شام
متّفق باشند با من خاص و عام
گفت آن دم چون علم را برفراشت
حاکم اندر شهر کی خواهم گذاشت
حکم نشنید از امیرمؤمنان
اوفتاد اندر خطا یک چند آن
کرد در دین چون خلاف آن بیحیا
گشت واقع لاجرم آن حربها
این سخن را چون بیان کرد این چنین
گفتم ای نوری چه میگوئی در این
گفت از من بشنو ای طالب عیان
این حکایت را که من سازم بیان
من ز باب خود شنیدم این سخن
کو بمن گفت این معانی فهم کن
شافعی هم گفته زین معنی تمام
وین سخن خاص است در عالم نه عام
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                قال النبی صلی الله علیه و آله: «انت اخی فی الدنیا و الاخرة وانت منی بمزلة هرون من موسی»
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پس مبارک گفت احمد شاه را
                                    
کرد آن خورشید روشن ماه را
هر دو همچون ماه و خور تابان شدند
همچو انجم دیگران پنهان شدند
از جبینها گرد رُفتند آن همه
پس مبارکباد گفتند آن همه
زین ولایت مرتضی چون برفروخت
جان اصحاب نبی از رشک سوخت
هر که او با شاه مردان عقد بست
زد بدامان نبی بی شبهه دست
رو تو عقدی بند با ایشان درست
دامن آل نبی را گیر چست
عقد میباید که با دینت بود
در جهان نی ظلم ونه کینت بود
پور بوسفیان اگر کرد او خلاف
تیغ ظلم او کرد بیرون از غلاف
گر خلافی کرد با شیر خدا
بود خود آن با خدا و مصطفی
هرکه او ضدّ علیّ مرتضی است
بیشک او ضدّ خدا و مصطفی است
هر که ضدّ حق بود او کافر است
ضدّ حیدر دشمن پیغمبر است
رو تو از اهل خدا آگاه شو
پس بدین مصطفی همراه شو
                                                                    
                            کرد آن خورشید روشن ماه را
هر دو همچون ماه و خور تابان شدند
همچو انجم دیگران پنهان شدند
از جبینها گرد رُفتند آن همه
پس مبارکباد گفتند آن همه
زین ولایت مرتضی چون برفروخت
جان اصحاب نبی از رشک سوخت
هر که او با شاه مردان عقد بست
زد بدامان نبی بی شبهه دست
رو تو عقدی بند با ایشان درست
دامن آل نبی را گیر چست
عقد میباید که با دینت بود
در جهان نی ظلم ونه کینت بود
پور بوسفیان اگر کرد او خلاف
تیغ ظلم او کرد بیرون از غلاف
گر خلافی کرد با شیر خدا
بود خود آن با خدا و مصطفی
هرکه او ضدّ علیّ مرتضی است
بیشک او ضدّ خدا و مصطفی است
هر که ضدّ حق بود او کافر است
ضدّ حیدر دشمن پیغمبر است
رو تو از اهل خدا آگاه شو
پس بدین مصطفی همراه شو
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                تشویق نمودن مستعداد بولایت حضرت شاه مردان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون بدین مصطفی همره شوی
                                    
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بیگزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بیحکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکتهها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بیخویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بیبلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفتهام
بر همه اطوار سنّت رفتهام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانهای
واندر آنجا جای ده جانانهای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفتهام
وز عطایش درّ معنی سفتهام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
                                                                    
                            از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بیگزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بیحکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکتهها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بیخویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بیبلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفتهام
بر همه اطوار سنّت رفتهام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانهای
واندر آنجا جای ده جانانهای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفتهام
وز عطایش درّ معنی سفتهام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                تنبیه ارباب غفلت، و بیان احوال و دریافت خود، و نصیحت نمودن غافلان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای تو غافل از درون و از برون
                                    
خود درافتادی در این چه سرنگون
ورنه من راهت ز معنی ساختم
سحر ایمان را در او پرداختم
راه روشن ساختم از نور او
چون ندیدی تو شدی مهجور او
جان من نور ولای او گرفت
وز دو عالم خود صدای او گرفت
خاک نیشابور از او گلزار شد
هرکه بد درخواب از او بیدار شد
من در او کشتم ز بهرت گل بسی
عاقبت گل را بچیدم بی خسی
ناکسان را کی رسد زان غنچه بو
زانکه من چیدم گل از بستان او
هاتف غیبم همی آواز داد
یک گلی از غیب در دستم نهاد
گفتمش ای سرّ غیبی حال این
گوی با من تا شود سرّم یقین
گفت این معنی که با تو همره است
یک گلی از بوستان الله است
بلبل آن بوستانت ساختند
بعداز آن مست جهانت ساختند
این معانی را که تو خواهی نوشت
هست ورد جمله حوران بهشت
هیچ عاقل بر ملا این را نگفت
جمله دارند این معانی را نهفت
من بخود این را نگفتم در جهان
هرچه گفته است او بگویم من عیان
من نشان بی نشانان یافتم
در دل خود گنج پنهان یافتم
سالها در این سخن حیران بدم
واندر آن دریای بیپایان بدم
بوی گلزارت دماغ من گرفت
عالمی نور چراغ من گرفت
رو ببر تو از چراغم روشنی
تا نباشی تو چو خفّاش دنی
روشن و خندان شو از نورش دمی
لحظهای برریش دل کن مرهمی
گوش کن اسرار حق را همچو من
تا رهائی یابی از شیطان تن
تن ترا ویران زدنیائی کند
جان ترا روشن ز بینائی کند
اندر این دنیا چو تن پرور شوی
از چنین تن عاقبت بیسر شوی
از تن بیسر چه آید غیر هیچ
هیچ چبود هیچ میدانی تو گیج
گیج باشد هیمهٔ دوزخ یقین
سهل باشد گر تو باشی این چنین
ای برادر خویش را صافی بساز
تا شود درهای رحمت بر تو باز
چون شدی در راه حق حق را ببین
این سخن نقل است از سلطان دین
                                                                    
                            خود درافتادی در این چه سرنگون
ورنه من راهت ز معنی ساختم
سحر ایمان را در او پرداختم
راه روشن ساختم از نور او
چون ندیدی تو شدی مهجور او
جان من نور ولای او گرفت
وز دو عالم خود صدای او گرفت
خاک نیشابور از او گلزار شد
هرکه بد درخواب از او بیدار شد
من در او کشتم ز بهرت گل بسی
عاقبت گل را بچیدم بی خسی
ناکسان را کی رسد زان غنچه بو
زانکه من چیدم گل از بستان او
هاتف غیبم همی آواز داد
یک گلی از غیب در دستم نهاد
گفتمش ای سرّ غیبی حال این
گوی با من تا شود سرّم یقین
گفت این معنی که با تو همره است
یک گلی از بوستان الله است
بلبل آن بوستانت ساختند
بعداز آن مست جهانت ساختند
این معانی را که تو خواهی نوشت
هست ورد جمله حوران بهشت
هیچ عاقل بر ملا این را نگفت
جمله دارند این معانی را نهفت
من بخود این را نگفتم در جهان
هرچه گفته است او بگویم من عیان
من نشان بی نشانان یافتم
در دل خود گنج پنهان یافتم
سالها در این سخن حیران بدم
واندر آن دریای بیپایان بدم
بوی گلزارت دماغ من گرفت
عالمی نور چراغ من گرفت
رو ببر تو از چراغم روشنی
تا نباشی تو چو خفّاش دنی
روشن و خندان شو از نورش دمی
لحظهای برریش دل کن مرهمی
گوش کن اسرار حق را همچو من
تا رهائی یابی از شیطان تن
تن ترا ویران زدنیائی کند
جان ترا روشن ز بینائی کند
اندر این دنیا چو تن پرور شوی
از چنین تن عاقبت بیسر شوی
از تن بیسر چه آید غیر هیچ
هیچ چبود هیچ میدانی تو گیج
گیج باشد هیمهٔ دوزخ یقین
سهل باشد گر تو باشی این چنین
ای برادر خویش را صافی بساز
تا شود درهای رحمت بر تو باز
چون شدی در راه حق حق را ببین
این سخن نقل است از سلطان دین
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                ترغیب نمودن طالبان براه حق و بیان مستی و شور کردن، وظهور ولایت ولی را در هر نشأه بازنمودن، و شرح حال خود بر آن افزودن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شو مطیع مصطفی و مرتضی
                                    
زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا
تو ثنای شه بجان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای اوست
در همه جا منزل و مأوای اوست
او ظهوری کرده درجانم بدهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بأرض و گه بعیّوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
میرسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه همّ و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه دراجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچویم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دلفروز
گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری درجهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمّد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد بجام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سر مستان که هی
گاه اوّل گاه آخر گاه نور
گاه در کلّ جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه درملک معانی جان و تن
اینکه من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من زنی این رازها بشنیدهام
بلکه در عین این معانی دیدهام
گفتگویم نه همه هرجائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من میدمد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند ازدارت نگون
حیدر از دنیا یکی در هم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را بمعنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او زمعنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کلّ جهان
این معانی را نمیدارم نهان
همچو مکّه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دونقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جافخرهاست
ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست
چون محمّد میر نیشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بیدلان ازتاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایماً این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خودهستی بمعنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزندهاش
گشته سلطانان عالم بندهاش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمّد ای سعید
شد فریدالدّین لقب از اهل دید
من زباب علم عطّار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطّار و عطّار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من بحکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار و شناسی یار را
یار احمددان و حیدر را بهم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بیشکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکیاند ار بصورت بس تناند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کو را در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حبّ ایشان کن بدل
تا نباشی پیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآنکه میراثی بود بغضاش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تانگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
روگریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا ببینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین مادر اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بدآدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم باسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس بحکم حق ملایک سجدهاش
جمله کردند و بداداین مژدهاش
که ترا چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق بآدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حقّ الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر
تا نبینی در درونت نیش زهر
چون زگندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خطّ عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چونکه استکبار کرد
سر نپیچی هرگز از فرمان دمی
تاشوی درملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آنکه تو
تابع احمد شویّ و آل او
هرکرا علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تابگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بوی
من نگویم کز کجا بوده است و کی
                                                                    
                            زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا
تو ثنای شه بجان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای اوست
در همه جا منزل و مأوای اوست
او ظهوری کرده درجانم بدهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بأرض و گه بعیّوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
میرسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه همّ و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه دراجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچویم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دلفروز
گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری درجهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمّد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد بجام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سر مستان که هی
گاه اوّل گاه آخر گاه نور
گاه در کلّ جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه درملک معانی جان و تن
اینکه من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من زنی این رازها بشنیدهام
بلکه در عین این معانی دیدهام
گفتگویم نه همه هرجائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من میدمد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند ازدارت نگون
حیدر از دنیا یکی در هم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را بمعنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او زمعنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کلّ جهان
این معانی را نمیدارم نهان
همچو مکّه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دونقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جافخرهاست
ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست
چون محمّد میر نیشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بیدلان ازتاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایماً این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خودهستی بمعنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزندهاش
گشته سلطانان عالم بندهاش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمّد ای سعید
شد فریدالدّین لقب از اهل دید
من زباب علم عطّار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطّار و عطّار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من بحکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار و شناسی یار را
یار احمددان و حیدر را بهم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بیشکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکیاند ار بصورت بس تناند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کو را در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حبّ ایشان کن بدل
تا نباشی پیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآنکه میراثی بود بغضاش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تانگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
روگریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا ببینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین مادر اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بدآدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم باسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس بحکم حق ملایک سجدهاش
جمله کردند و بداداین مژدهاش
که ترا چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق بآدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حقّ الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر
تا نبینی در درونت نیش زهر
چون زگندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خطّ عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چونکه استکبار کرد
سر نپیچی هرگز از فرمان دمی
تاشوی درملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آنکه تو
تابع احمد شویّ و آل او
هرکرا علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تابگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بوی
من نگویم کز کجا بوده است و کی
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                در بیان روح و جسم و نقصان نفس، و گرفتاری روح باو و رهائی یافتن ببرکت متابعت شاه اولیا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روح تو شهباز علوی آمده است
                                    
او شهنشاه سماوی آمده است
خرمگس نفس است و بس دنیاپرست
او کند دایم بمرداری نشست
تو بروح خویشتن بنگر که چیست
بعد از آن در معنیش بنگر که کیست
دشمن بسیار دارد روح تو
لیک از او دایم بود مفتوح تو
نفس دشمن کور سازد روح شاد
تا روی در عالم معنی چو باد
دشمن روحت همی بخل است و آز
ز آن کی از کاهلی دایم نماز
دایما نفس تو باشد همچو سگ
آهوان حرص را گیرد بتک
خود بکذّابی برآوردی تو نام
تا بزیر جبّه بنهادی تو دام
دیگر آنکه غافلی از یاد حق
بهر یک دینار کردی صد عرق
از عرق در مرگ رو اندیشه کن
در معانیها عبادت پیشه کن
نفس تو چون غافلت سازد ز حق
دایما باشی تو اندر واق ووق
بهر مال و گنج داری رنج و درد
خیز و افشان دامن خود را ز گرد
کرد شیطان یک گنه توصد کنی
هرچه گوید او تو آن را رد کنی
دیگر آنکه علم باطل ورد تست
صد چو شیطان هر طرف شاگرد تست
سینهات از حیله و شر پر بود
در خیالت آنکه آن پر در بود
رو صدف پر درّ معنی کن چو من
تا شوی فارغ ز شرّ اهرمن
دیگرت وسواس ونخوت در سراست
این چنین شیوه ترا کی درخور است
دید تو باشد جدا اندر جهان
ز آنکه منصب داری و خرج گران
گردبدعت گرد برگردت گرفت
ورد باطل کردی و دردت گرفت
هست جسمت حقّهٔ پرریم و خون
وقت خوردن میشوی تو سرنگون
هست اجسامت پر از اخلاط و درد
اندر این آلودگی خفتی و مرد
اندرین دنیا مکن زنهار خواب
زآنکه در معنی نباشد این صواب
گر چو حیوان تو بخوردن راضیی
من زتو بیزارم ار خود قاضیی
قاضی شرع محمّد نیستی
زآنکه اندر شرع احمد نیستی
در شریعت رد نه بینی همچو او
گر ز معنی تو خبرداری و بو
رو ازینها بگذر و مقصود بین
در میان جان خود معبود بین
رو تو این قطره بدریا وصل ساز
زانکه این معنی بدانند اهل راز
جسم خود را پاک گردان همچو روح
خویش را انداز در کشتی نوح
رو تو غیر حق ز جسمت دور کن
بعد از آنی خانهات پر نور کن
غیر بیرون کن که حق آید درون
گشت نفست در سوی الله رهنمون
در درون خانه دارم راز حق
بردهام از جملهٔ خلقان سبق
من سبق از پیش خود کی خواندهام
بر زبان من غیر او کی راندهام
من سبق از مرتضی دارم بگوش
لیک دارد آن سبق صد پرده پوش
هست از آن یک پرده پیش جبرئیل
در درون پرده اسرار جلیل
آسمان شد پردهٔ انوار او
این زمین یک گردی از اسرار او
غیر او خود نیست با عطّار هیچ
تو بیا بر نام من این نامه پیچ
غیر او در دل ندارم مهر کس
مصطفی باشد گواهم این نفس
غیر مدح او نگویم مدح کس
زآنکه مدح او خدا گفتست بس
هست عطّار این زمان بس مستمند
سینه مجروح و فقیر و دردمند
ای تو را ملک معانی در نگین
جملهٔ کرُوبیانت خوشه چین
ای تو را معبود محرم داشته
در میان جان آدم داشته
هست اسرارم بمعنی بود بود
در همه جا مظهر انسان نمود
جوهر ذاتم ترا انسان کند
در معانی همچو در غلطان کند
جوهرذاتم عیان اندر عیان
مظهر من هم نهان اندر نهان
مظهر و جوهر براهت آورد
بلکه خود نزدیک شاهت آورد
خواهم از فضلت خدایا رحمتی
کن بلطف خویش بر ما رحمتی
خوان انعام تو باشد در خورم
سرّ سودای تو باشد در سرم
ای خداوندا بحقّ انبیاء
حقّ قرب و حقّ قدر اولیاء
کاین سخن را کن زنا محرم نهان
زآنکه میبینم در حق را عیان
حق عیانشد پیش ارباب کمال
حق نهان شد پیش جمع قیل و قال
حق عیان دان پیش ره بینان عشق
هست ظاهر نزد محبوبان عشق
حق عیان دان پیش جمعی اهل درد
خیز و راه غیر حق را در نورد
حق عیاندان پیش درویشان دین
گه شده پیدا بآن و گه باین
حق عیان دان در وجود اهل دل
تو شدی از فعل نفس خود خجل
فعل نفس تو ترا تیره کند
بر جمیع فعلها خیره کند
دارم از علم لدّنی نقطهای
هر دو عالم پیش او خود ذرّهای
هان که مقصودت ازان حاصل بکن
تا بیابی جان معنی در سخن
من سخن گویم چو درّ شاهوار
بهر تو آوردم و کردم نثار
من سخن در ذات یزدان راندهام
بعد ازآن مظهر به انسان خواندهام
من سخن دارم نگویم پیش کس
ز آنکه تو واقف نهای از کیش کس
کیش ترسائی به است از دین تو
زآنکه ازنفس است کفر آئین تو
کردهٔ هفتاد فرقه دینت را
از نبی شرمی بدار ای بیحیا
رو طریق آل احمد دار دوست
راه ایشان تو یقین دان راه اوست
راه را دان از نبی و ازولی
تو باین ره رو گریز از کاهلی
کاهلی از جاهلی باشد ترا
جاهلی کفر جلی باشد ترا
من ترا راهی نمایم راه راست
وآنگهی گویم که راه حق کجاست
من ترادر راه حق رهبر کنم
آگهت از دین پیغمبر کنم
من ترا در راه حق خندان کنم
خارجی را همچو سگ گریان کنم
من ترا راهی نمایم همچو نور
تا کنی در عالم معنی ظهور
من ترا راهی نمایم از کلام
انّما برخوان اگر داری نظام
من ترا راهی نمایم از یقین
گر تو هستی مؤمن و بس پاک دین
من ترا راهی نمایم از رسول
تو هم از عطّار کن این ره قبول
من ترا راهی نمایم همچو روح
تا روی در کشتی احمد چو نوح
من ترا راهی نمایم گر روی
واندرین ره کن بمعنی دل قوی
من ترا راهی نمایم در علوم
بعد من هم عارفی گوید بروم
من ترا راهی نمایم از الست
گر نباشد اعتقادات تو پست
من ترا راهی نمایم از ولی
سر بنه در راه او گر مقبلی
من ترا راهی نمایم در ظهور
تا تو بینی عکس رخسارش چو نور
من ترا راهی نمایم در علن
تا تو بینی شاه خود در خویشتن
من ترا راهی نمایم عشق گفت
آشکارا هین بکن سرّنهفت
من ترا راهی نمایم از کرم
غیر این ره خود بعالم نسپرم
من ترا راهی نمایم از کمال
گر تو باشی فاضل و عابد بحال
من ترا راهی نمایم همچو روز
اوّلش عشقست و آخر دردوسوز
من ترا راهی نمایم فکر کن
رو تو یاری گیر و با اوذکر کن
من ترا راهی نمایم از خدا
لیک باید که تو باشی پارسا
من ترا راهی نمایم از علیم
تو بر آن ره رو بجنّات النعیم
من ترا راهی نمایم خود بدهر
کاندرو بینی هزاران شهر شهر
این چنین ره سالکان سر کردهاند
پی از آن در ملک معنی بردهاند
این چنین ره را نبیّ الله دید
این حقیقت را همه از حق شنید
مصطفی ره را بفرزندان نمود
راه ایشان گیر و حق را کن سجود
راه ایشان گیر تا حق بین شوی
ورنه اندر گور بی تلقین شوی
راه ایشان گیر و دینت ترک کن
از محبّان باش و کینت ترک کن
راه ایشان گیر تا ایمن شوی
در ره معنی همه باطن شوی
راه ایشان گیر و درجنّت درای
زانکه جنّت باشد ایشان را سرای
راه ایشان گیر و با سلمان نشین
زانکه سلمان بوده اندر عین دین
گر روی این ره بمنزلها رسی
ورنه کی در معنی دلها رسی
گر روی این ره مسلمان گویمت
فیض بار از نور ایمان گویمت
گر روی این راه تو نامی شوی
ورنه چون شیطان ببدنامی شوی
گر روی این ره تو دنیائی مبین
ورنه رو بنشین و رسوائی مبین
گر روی این ره نبی همراه تست
مصطفی و آل او آگاه تست
گر روی این ره شوی واقف ز خویش
در درون خویش میبینی تو کیش
گر روی این ره مثال جان شوی
ورنه در ملک جهان بیجان شوی
گر روی این ره معانی دان شوی
خود درون جوهرت انسان شوی
گر روی این ره خدا راضی ز تو
مصطفی و مرتضی راضی ز تو
گر روی این ره نظام الدین شوی
یا شوی حلاج و هم حق بین شوی
گر روی این ره شود روشن دلت
نعرهٔ مستان برآید از کلت
گر روی این ره عبادت پیشه کن
رو زنااهلان دین اندیشه کن
گر روی این ره یکی همراه گیر
بعد از آن رو دامن آن شاه گیر
گر روی این ره چو ابراهیم رو
یا چو اسمعیل کن جانت گرو
گر روی این ره چو من دانی همه
هم تو علم معرفت خوانی همه
گر روی این ره به اسراری رسی
خود بکنج خانهٔ یاری رسی
گر روی این ره سفر باید سفر
تا تو بینی در جهان هر خیر و شر
گر روی این ره تو همّت دار پیش
رو طلب کن جوهر ذاتم ز خویش
گر روی این ره بمظهر کن نظر
تا نیفتد در وجود تو خطر
گر روی این ره خطر ناید زبد
خود همه افعال بد آید ز بد
گر روی این ره ببُر از خلق هم
تا نگردی پیش ایشان متّهم
گر روی این ره بحق واصل شوی
ورنه چون دیوار شوره گل شوی
گر روی این ره دلت روشن شود
بعد از آن چشم توهم گلشن شود
گر روی این ره محبّت بایدت
وز دل عطّار همّت بایدت
گر روی این ره دامن آن شاه گیر
بعد از آن دست یکی همراه گیر
گر روی این ره ز سر باید گذشت
از مراد خویش برباید گذشت
گر روی این ره تو ما را یادکن
روح ما را از دعائی شاد کن
گر روی این ره باو باید نشست
وآنگهی از غیر او باید گسست
گر روی این ره دلت غمگین مدار
زانکه گیرندت بمعنی در کنار
گر روی این ره بخلقان کن کرم
وآنگهی بیرون کن از ذاتت ستم
گر روی این ره مجو آزار خلق
رو بمعنی کن نظر در زیر دلق
گر روی این ره نهان کن سرّ من
تا نگویندت بدیها در سخن
گر روی این ره برو آسوده شو
وآنگهی بر از ملایک تو گرو
گر روی این ره تو فرد فرد شو
در میان اهل دل یک مرد شو
گر روی این ره ز زن باید گذشت
بلکه از صندوق تن باید گذشت
گر روی این ره تو دنیائی بریز
بعد از آن از أهل دنیا کن گریز
گر روی این ره ز راه خود گذر
راه حق را خدادان بی خطر
گر روی این ره تو خورده دان شوی
در معانی موسی عمران شوی
گر روی این راه منزل گویمت
اوّلا از کعبهٔ دل گویمت
گر روی این راه شفقت کن بخلق
تا دهندت جامهٔ شاهی نه دلق
گر روی این راه باید همرهمی
تا نماید اندرین راهت رهی
گر روی این راه با یاران بهم
من ترا خرگاه در کرسی زنم
گر روی این راه بی یاران مرو
تانیفتی در درون چاه و کو
گر روی این راه ویاری نبودت
مظهر و جوهر بکن تو همرهت
گر روی این راه بی رهبر مرو
ور روی میبایدت صد جان نو
گر روی این راه با عطّار باش
بحر لطف و مظهر انوار باش
رو تو این راه و مرو دنبال کس
زانکه هفتادند در معنی و بس
رو تو این راه و رضا ده برقضا
تا دهندت در معانیها عطا
رو تو این راه و بپا در کوی او
تا ببینی در معانی روی او
رو تو این راه و مرو با گمرهان
زانکه هستند همچو حیوان بیزبان
رو تو این راه و محمّد (ص)را بدان
زانکه او هست رهنمای انس و جان
رو تو این راه و درین ره شاه بین
بعد از آنی نور إلاّ الله بین
رو تو این راه و بدانش اصل خویش
زانکه بر حق باشی و باوصل خویش
رو تو این راه و علی را دان امام
تا که گردد دین و اسلامت تمام
                                                                    
                            او شهنشاه سماوی آمده است
خرمگس نفس است و بس دنیاپرست
او کند دایم بمرداری نشست
تو بروح خویشتن بنگر که چیست
بعد از آن در معنیش بنگر که کیست
دشمن بسیار دارد روح تو
لیک از او دایم بود مفتوح تو
نفس دشمن کور سازد روح شاد
تا روی در عالم معنی چو باد
دشمن روحت همی بخل است و آز
ز آن کی از کاهلی دایم نماز
دایما نفس تو باشد همچو سگ
آهوان حرص را گیرد بتک
خود بکذّابی برآوردی تو نام
تا بزیر جبّه بنهادی تو دام
دیگر آنکه غافلی از یاد حق
بهر یک دینار کردی صد عرق
از عرق در مرگ رو اندیشه کن
در معانیها عبادت پیشه کن
نفس تو چون غافلت سازد ز حق
دایما باشی تو اندر واق ووق
بهر مال و گنج داری رنج و درد
خیز و افشان دامن خود را ز گرد
کرد شیطان یک گنه توصد کنی
هرچه گوید او تو آن را رد کنی
دیگر آنکه علم باطل ورد تست
صد چو شیطان هر طرف شاگرد تست
سینهات از حیله و شر پر بود
در خیالت آنکه آن پر در بود
رو صدف پر درّ معنی کن چو من
تا شوی فارغ ز شرّ اهرمن
دیگرت وسواس ونخوت در سراست
این چنین شیوه ترا کی درخور است
دید تو باشد جدا اندر جهان
ز آنکه منصب داری و خرج گران
گردبدعت گرد برگردت گرفت
ورد باطل کردی و دردت گرفت
هست جسمت حقّهٔ پرریم و خون
وقت خوردن میشوی تو سرنگون
هست اجسامت پر از اخلاط و درد
اندر این آلودگی خفتی و مرد
اندرین دنیا مکن زنهار خواب
زآنکه در معنی نباشد این صواب
گر چو حیوان تو بخوردن راضیی
من زتو بیزارم ار خود قاضیی
قاضی شرع محمّد نیستی
زآنکه اندر شرع احمد نیستی
در شریعت رد نه بینی همچو او
گر ز معنی تو خبرداری و بو
رو ازینها بگذر و مقصود بین
در میان جان خود معبود بین
رو تو این قطره بدریا وصل ساز
زانکه این معنی بدانند اهل راز
جسم خود را پاک گردان همچو روح
خویش را انداز در کشتی نوح
رو تو غیر حق ز جسمت دور کن
بعد از آنی خانهات پر نور کن
غیر بیرون کن که حق آید درون
گشت نفست در سوی الله رهنمون
در درون خانه دارم راز حق
بردهام از جملهٔ خلقان سبق
من سبق از پیش خود کی خواندهام
بر زبان من غیر او کی راندهام
من سبق از مرتضی دارم بگوش
لیک دارد آن سبق صد پرده پوش
هست از آن یک پرده پیش جبرئیل
در درون پرده اسرار جلیل
آسمان شد پردهٔ انوار او
این زمین یک گردی از اسرار او
غیر او خود نیست با عطّار هیچ
تو بیا بر نام من این نامه پیچ
غیر او در دل ندارم مهر کس
مصطفی باشد گواهم این نفس
غیر مدح او نگویم مدح کس
زآنکه مدح او خدا گفتست بس
هست عطّار این زمان بس مستمند
سینه مجروح و فقیر و دردمند
ای تو را ملک معانی در نگین
جملهٔ کرُوبیانت خوشه چین
ای تو را معبود محرم داشته
در میان جان آدم داشته
هست اسرارم بمعنی بود بود
در همه جا مظهر انسان نمود
جوهر ذاتم ترا انسان کند
در معانی همچو در غلطان کند
جوهرذاتم عیان اندر عیان
مظهر من هم نهان اندر نهان
مظهر و جوهر براهت آورد
بلکه خود نزدیک شاهت آورد
خواهم از فضلت خدایا رحمتی
کن بلطف خویش بر ما رحمتی
خوان انعام تو باشد در خورم
سرّ سودای تو باشد در سرم
ای خداوندا بحقّ انبیاء
حقّ قرب و حقّ قدر اولیاء
کاین سخن را کن زنا محرم نهان
زآنکه میبینم در حق را عیان
حق عیانشد پیش ارباب کمال
حق نهان شد پیش جمع قیل و قال
حق عیان دان پیش ره بینان عشق
هست ظاهر نزد محبوبان عشق
حق عیان دان پیش جمعی اهل درد
خیز و راه غیر حق را در نورد
حق عیاندان پیش درویشان دین
گه شده پیدا بآن و گه باین
حق عیان دان در وجود اهل دل
تو شدی از فعل نفس خود خجل
فعل نفس تو ترا تیره کند
بر جمیع فعلها خیره کند
دارم از علم لدّنی نقطهای
هر دو عالم پیش او خود ذرّهای
هان که مقصودت ازان حاصل بکن
تا بیابی جان معنی در سخن
من سخن گویم چو درّ شاهوار
بهر تو آوردم و کردم نثار
من سخن در ذات یزدان راندهام
بعد ازآن مظهر به انسان خواندهام
من سخن دارم نگویم پیش کس
ز آنکه تو واقف نهای از کیش کس
کیش ترسائی به است از دین تو
زآنکه ازنفس است کفر آئین تو
کردهٔ هفتاد فرقه دینت را
از نبی شرمی بدار ای بیحیا
رو طریق آل احمد دار دوست
راه ایشان تو یقین دان راه اوست
راه را دان از نبی و ازولی
تو باین ره رو گریز از کاهلی
کاهلی از جاهلی باشد ترا
جاهلی کفر جلی باشد ترا
من ترا راهی نمایم راه راست
وآنگهی گویم که راه حق کجاست
من ترادر راه حق رهبر کنم
آگهت از دین پیغمبر کنم
من ترا در راه حق خندان کنم
خارجی را همچو سگ گریان کنم
من ترا راهی نمایم همچو نور
تا کنی در عالم معنی ظهور
من ترا راهی نمایم از کلام
انّما برخوان اگر داری نظام
من ترا راهی نمایم از یقین
گر تو هستی مؤمن و بس پاک دین
من ترا راهی نمایم از رسول
تو هم از عطّار کن این ره قبول
من ترا راهی نمایم همچو روح
تا روی در کشتی احمد چو نوح
من ترا راهی نمایم گر روی
واندرین ره کن بمعنی دل قوی
من ترا راهی نمایم در علوم
بعد من هم عارفی گوید بروم
من ترا راهی نمایم از الست
گر نباشد اعتقادات تو پست
من ترا راهی نمایم از ولی
سر بنه در راه او گر مقبلی
من ترا راهی نمایم در ظهور
تا تو بینی عکس رخسارش چو نور
من ترا راهی نمایم در علن
تا تو بینی شاه خود در خویشتن
من ترا راهی نمایم عشق گفت
آشکارا هین بکن سرّنهفت
من ترا راهی نمایم از کرم
غیر این ره خود بعالم نسپرم
من ترا راهی نمایم از کمال
گر تو باشی فاضل و عابد بحال
من ترا راهی نمایم همچو روز
اوّلش عشقست و آخر دردوسوز
من ترا راهی نمایم فکر کن
رو تو یاری گیر و با اوذکر کن
من ترا راهی نمایم از خدا
لیک باید که تو باشی پارسا
من ترا راهی نمایم از علیم
تو بر آن ره رو بجنّات النعیم
من ترا راهی نمایم خود بدهر
کاندرو بینی هزاران شهر شهر
این چنین ره سالکان سر کردهاند
پی از آن در ملک معنی بردهاند
این چنین ره را نبیّ الله دید
این حقیقت را همه از حق شنید
مصطفی ره را بفرزندان نمود
راه ایشان گیر و حق را کن سجود
راه ایشان گیر تا حق بین شوی
ورنه اندر گور بی تلقین شوی
راه ایشان گیر و دینت ترک کن
از محبّان باش و کینت ترک کن
راه ایشان گیر تا ایمن شوی
در ره معنی همه باطن شوی
راه ایشان گیر و درجنّت درای
زانکه جنّت باشد ایشان را سرای
راه ایشان گیر و با سلمان نشین
زانکه سلمان بوده اندر عین دین
گر روی این ره بمنزلها رسی
ورنه کی در معنی دلها رسی
گر روی این ره مسلمان گویمت
فیض بار از نور ایمان گویمت
گر روی این راه تو نامی شوی
ورنه چون شیطان ببدنامی شوی
گر روی این ره تو دنیائی مبین
ورنه رو بنشین و رسوائی مبین
گر روی این ره نبی همراه تست
مصطفی و آل او آگاه تست
گر روی این ره شوی واقف ز خویش
در درون خویش میبینی تو کیش
گر روی این ره مثال جان شوی
ورنه در ملک جهان بیجان شوی
گر روی این ره معانی دان شوی
خود درون جوهرت انسان شوی
گر روی این ره خدا راضی ز تو
مصطفی و مرتضی راضی ز تو
گر روی این ره نظام الدین شوی
یا شوی حلاج و هم حق بین شوی
گر روی این ره شود روشن دلت
نعرهٔ مستان برآید از کلت
گر روی این ره عبادت پیشه کن
رو زنااهلان دین اندیشه کن
گر روی این ره یکی همراه گیر
بعد از آن رو دامن آن شاه گیر
گر روی این ره چو ابراهیم رو
یا چو اسمعیل کن جانت گرو
گر روی این ره چو من دانی همه
هم تو علم معرفت خوانی همه
گر روی این ره به اسراری رسی
خود بکنج خانهٔ یاری رسی
گر روی این ره سفر باید سفر
تا تو بینی در جهان هر خیر و شر
گر روی این ره تو همّت دار پیش
رو طلب کن جوهر ذاتم ز خویش
گر روی این ره بمظهر کن نظر
تا نیفتد در وجود تو خطر
گر روی این ره خطر ناید زبد
خود همه افعال بد آید ز بد
گر روی این ره ببُر از خلق هم
تا نگردی پیش ایشان متّهم
گر روی این ره بحق واصل شوی
ورنه چون دیوار شوره گل شوی
گر روی این ره دلت روشن شود
بعد از آن چشم توهم گلشن شود
گر روی این ره محبّت بایدت
وز دل عطّار همّت بایدت
گر روی این ره دامن آن شاه گیر
بعد از آن دست یکی همراه گیر
گر روی این ره ز سر باید گذشت
از مراد خویش برباید گذشت
گر روی این ره تو ما را یادکن
روح ما را از دعائی شاد کن
گر روی این ره باو باید نشست
وآنگهی از غیر او باید گسست
گر روی این ره دلت غمگین مدار
زانکه گیرندت بمعنی در کنار
گر روی این ره بخلقان کن کرم
وآنگهی بیرون کن از ذاتت ستم
گر روی این ره مجو آزار خلق
رو بمعنی کن نظر در زیر دلق
گر روی این ره نهان کن سرّ من
تا نگویندت بدیها در سخن
گر روی این ره برو آسوده شو
وآنگهی بر از ملایک تو گرو
گر روی این ره تو فرد فرد شو
در میان اهل دل یک مرد شو
گر روی این ره ز زن باید گذشت
بلکه از صندوق تن باید گذشت
گر روی این ره تو دنیائی بریز
بعد از آن از أهل دنیا کن گریز
گر روی این ره ز راه خود گذر
راه حق را خدادان بی خطر
گر روی این ره تو خورده دان شوی
در معانی موسی عمران شوی
گر روی این راه منزل گویمت
اوّلا از کعبهٔ دل گویمت
گر روی این راه شفقت کن بخلق
تا دهندت جامهٔ شاهی نه دلق
گر روی این راه باید همرهمی
تا نماید اندرین راهت رهی
گر روی این راه با یاران بهم
من ترا خرگاه در کرسی زنم
گر روی این راه بی یاران مرو
تانیفتی در درون چاه و کو
گر روی این راه ویاری نبودت
مظهر و جوهر بکن تو همرهت
گر روی این راه بی رهبر مرو
ور روی میبایدت صد جان نو
گر روی این راه با عطّار باش
بحر لطف و مظهر انوار باش
رو تو این راه و مرو دنبال کس
زانکه هفتادند در معنی و بس
رو تو این راه و رضا ده برقضا
تا دهندت در معانیها عطا
رو تو این راه و بپا در کوی او
تا ببینی در معانی روی او
رو تو این راه و مرو با گمرهان
زانکه هستند همچو حیوان بیزبان
رو تو این راه و محمّد (ص)را بدان
زانکه او هست رهنمای انس و جان
رو تو این راه و درین ره شاه بین
بعد از آنی نور إلاّ الله بین
رو تو این راه و بدانش اصل خویش
زانکه بر حق باشی و باوصل خویش
رو تو این راه و علی را دان امام
تا که گردد دین و اسلامت تمام
                                 عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
                            
                            
                                موعظه در وصیت نمودن بمتابعت نبی و ولی و تنبیه اهل غفلت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حبّ ایشان گیر تا ایمن شوی
                                    
دین و ایمان توزان گردد قوی
حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبّان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآنکه او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آنکه کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کُشت زار
دارد آن شه دین احمد برقرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشنتر ز ماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جنّ و انس را خود مقتدا
اوست بر کلّ جهان هادیّ حق
زو رسد جان محبّان را سبق
هر کسی دارد تولّا با کسی
من تولّا کردهام با او بسی
هرکسی دارد بشاهی التجا
میکنم من التجا با مصطفی
هرکسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کی باپرّ خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سرّ او عطّار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده درجهان
تادرافتد أبلهی در دامشان
راه بیراهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صدهزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بیشک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هرکه دارد بغض ارباب قبول
بیشکی بیزار گشت از وی رسول
هرکه بغض شبّر و شبّیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیا را ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد بجان
او شهادت کی برد خود زینجهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا بکی باشی تو در حبّش زبون
رو تو تخم نیک در حبّش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زرّ خالص بیگمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآنکه باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت ترا
شو ز همراهیّ نااهلان جدا
بگذر از خواب و خور و دلشاد باش
همچو سرواندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف ولاف شو
                                                                    
                            دین و ایمان توزان گردد قوی
حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبّان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآنکه او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آنکه کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کُشت زار
دارد آن شه دین احمد برقرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشنتر ز ماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جنّ و انس را خود مقتدا
اوست بر کلّ جهان هادیّ حق
زو رسد جان محبّان را سبق
هر کسی دارد تولّا با کسی
من تولّا کردهام با او بسی
هرکسی دارد بشاهی التجا
میکنم من التجا با مصطفی
هرکسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کی باپرّ خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سرّ او عطّار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده درجهان
تادرافتد أبلهی در دامشان
راه بیراهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صدهزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بیشک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هرکه دارد بغض ارباب قبول
بیشکی بیزار گشت از وی رسول
هرکه بغض شبّر و شبّیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیا را ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد بجان
او شهادت کی برد خود زینجهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا بکی باشی تو در حبّش زبون
رو تو تخم نیک در حبّش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زرّ خالص بیگمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآنکه باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت ترا
شو ز همراهیّ نااهلان جدا
بگذر از خواب و خور و دلشاد باش
همچو سرواندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف ولاف شو
