عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح شاه فقید سعید ناصرالدین شاه می فرماید
نو بهار آمد و آراست چمن را چو عروس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح مظفر الدّین شاه و صدر اعظم
به آب و رنگ، دو گل راست اعتبار یکی
گل بهشت یکی، طلعت نگار یکی
غذای روح من آمد، دو راح روحانی
شراب عشق یکی، لعل نوش یار یکی
مرا کشد به سوی خویش، دوست با دو کمند
کمند شوق یکی، زلف تابدار یکی
به طرّه ی تو تلق گرفته اند دو چیز
دل شکسته یکی، نافه ی تتار یکی
به سایه ی قد تو، یافت تربیت دو نهال
نهال عمر یکی، سرو جویبار یکی
فضای بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر یکی، رأی شهریار یکی
علی الدوام نماید دو کار شاه جهان
ظهور عدل یکی، جود بی شمار یکی
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ یکی، صدر کامکار یکی
به صدر اشرف اعظم، دو شیوه ختم شده
به روز جود یکی، پاس شهریار یکی
دو آیت است زکف کریم راد ملک
وسیع بحر یکی، ابر نوبهار یکی
گل بهشت یکی، طلعت نگار یکی
غذای روح من آمد، دو راح روحانی
شراب عشق یکی، لعل نوش یار یکی
مرا کشد به سوی خویش، دوست با دو کمند
کمند شوق یکی، زلف تابدار یکی
به طرّه ی تو تلق گرفته اند دو چیز
دل شکسته یکی، نافه ی تتار یکی
به سایه ی قد تو، یافت تربیت دو نهال
نهال عمر یکی، سرو جویبار یکی
فضای بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر یکی، رأی شهریار یکی
علی الدوام نماید دو کار شاه جهان
ظهور عدل یکی، جود بی شمار یکی
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ یکی، صدر کامکار یکی
به صدر اشرف اعظم، دو شیوه ختم شده
به روز جود یکی، پاس شهریار یکی
دو آیت است زکف کریم راد ملک
وسیع بحر یکی، ابر نوبهار یکی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۲ - موشّح و مختوم به مدح ساقی کوثر امیرمؤمنان علی علیه السلام
حبذا شیوه ی رندی و خوشا بی باکی
خرقه آلودگی و مستی و دامن پاکی
خویشتن را هدف تیر ملامت کردن
شهره شهر شدن در صفت بی باکی
خرقه بر تن درم از شوق چو یادم آید
فارغ البالی ایام گریبان چاکی
گر شد آلوده به می خرقه ی ما باکی نیست
که همین شیوه یود شاهد دامن پاکی
نعمت عشق حرام است بر آن نفس پرست
که کشد بار غم دوست به اندوه ناکی
طی وادی طلب آید از آن تند قدم
که به گردش نرسد چرخ و فلک بدین چالاکی
باده نوشین در رده به شب های دراز
زدعای سحری به بود و هتاکی
طرفه مرغی است الهی دل مردان خدا
که بود معنی او عرشی و صورت خاکی
یافت زالطاف علی شاه ولایت پر و بال
ورنه این طایر خاکی نشدی افلاکی
حکم فرمای قدر، شاهسواری که قضا
دست و پا بسته شکاری بودش فتراکی
قلب ماهیت اشیاء اگر امر دهد
درد درمان شود و زهر کند تریاکی
قوه ی مدرکه در معرفت شه چو «محیط»
معترف گشته به نادانی و بی ادراکی
خرقه آلودگی و مستی و دامن پاکی
خویشتن را هدف تیر ملامت کردن
شهره شهر شدن در صفت بی باکی
خرقه بر تن درم از شوق چو یادم آید
فارغ البالی ایام گریبان چاکی
گر شد آلوده به می خرقه ی ما باکی نیست
که همین شیوه یود شاهد دامن پاکی
نعمت عشق حرام است بر آن نفس پرست
که کشد بار غم دوست به اندوه ناکی
طی وادی طلب آید از آن تند قدم
که به گردش نرسد چرخ و فلک بدین چالاکی
باده نوشین در رده به شب های دراز
زدعای سحری به بود و هتاکی
طرفه مرغی است الهی دل مردان خدا
که بود معنی او عرشی و صورت خاکی
یافت زالطاف علی شاه ولایت پر و بال
ورنه این طایر خاکی نشدی افلاکی
حکم فرمای قدر، شاهسواری که قضا
دست و پا بسته شکاری بودش فتراکی
قلب ماهیت اشیاء اگر امر دهد
درد درمان شود و زهر کند تریاکی
قوه ی مدرکه در معرفت شه چو «محیط»
معترف گشته به نادانی و بی ادراکی
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۷
غمم نمی رود از دل به گریه بسیار
کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک
کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار
خمیده قدم بر بار دل بود شاید
نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
زناله من جز بخت خواب روزی من
کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار
کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن
کدام صبر که دوری گزیده ام از یار
ندیده وصلی عمرم گذشت در هجران
نخورده جام جانم به لب رساند خمار
عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز
مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار
کز آب دیده تنم نم گرفت وگرچه
چونم گرفت بزودی نسوزد او از نار
چو کرد بختم محبوس در حصار فراق
نمود چرخ ستم پیشه حریف آزار
غم دو عالم محبوس در حصار دلم
وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار
مرا زمانه جدا کرد از گلستانی
که از تصور دوریش رفتمی از کار
خورنق آیین باغی که وقت سیر درو
ز بوی گل نشناسند مست از هشیار
نشاط بخش مقامی که عاشقان دروی
تمام عمر تواند زیست بی دلدار
برآورد سر هر صبح مهر از خاور
بدین امید که در سایه اش بباید یار
به باغبانش اگر می کند وزین غافل
که در بهشت نمی یابد آفتاب گذار
درخت های گل آن بهشت جاویدان
همی خلاند در دیده های طوبی خار
صبا رود سوی او هم چنان فتان خیزان
که سوی عطار طبله میرود بیمار
سزد که حرباخصمی کند به بلبل از آن که
به جای گل همه خورشید بیند اندر بار
شفا به بخشد اگر نامش آوری به زبان
به جای فاتحه اندر عیادت بیمار
به مهر لاله او خواستم کنم تشبیه
خرد نفیر بر آورد کای مکن زنهار
فروغ مهر کند چهره را سیاه و کند
فروغ لاله او سرخ چهره شب تار
از آن فلک سوی خود می کشد چنارش را
که پیر گشت و عصایی به بایدش ناچار
ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه
زخواب نوشین پیش از سحر شود بیدار
زلطف آب و هوایش چنان که دست در آب
فرو رود به زمین ظلّ دست سرو و چنار
به عزم وصفش چون ناظمی قلم گیرد
هنوز حرفی بر صفحه نکرده نگار
قلم بسان اصابع فرو برد ریشه
کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار
بسان طفل که بی باغبان به باغ رود
نهالگان را از گل پرست جیب و کنار
درو به بیند رخسار خویش را به مثل
اگر نشیند اعمیش روی بر دیوار
صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر
شکوفه ی فکند تند باد از اشجار
به عذرخواهی برگیردش ز خاک چمن
که نازک است و ندارد تحمل آزار
چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ
سپیده دم که زند ابر خیمه بر گلزار
زباد خیل ریا حین فتند در سجده
برون نیامده نام گل از زبان هزار
درو همیشه بهار مست از مهابت شاه
نمی رباید باد از درخت ها دستار
بلند مرتبه شاهی که در مدایح او
خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار
زهمتش نتوان حصر نقطه کردن
اگر ز دایره آسمان کنی پرگار
بود سپهر گدایی ز آستانه او
گرفته اینک کشتی زماه نو به کنار
درم نیاید از آن در کفش که آتش را
میان دریا هرگز نبوده است قرار
زسیلی کرمش بخل راست چهره سیه
به اعتمادش گرم است حور را بازار
قلم به نامش تصریح اگر کند چه عجب
که طوطیان را شکر خوش است در منقار
وصی احمد مرسل علی عالی قدر
که هست سایه او را ز مهر تابان عار
فلک نواز آن ساحرم که از طبعم
شدست بحر جهان پر ز لولوی شهوار
زرشک کلکم طوطی به خویشتن پیچد
بسان شخصی کورا گزیده باشد مار
توانم آن که بهر چند روز در مدحت
قصیده کنم انشاء ز طبع گوهر بار
ولی زشومی جمعی که از لکامتشان
سفر گزیدم و هستم هنوز در آزار
جماعتی که اگر عمر خویش صرف کنند
مسیح را نشناسند باز از بی طار
اگر ز خرمن غیری برند دانه چو مور
برون روند ز شادی از پوست همچون مار
به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام
زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار
چنان گریزان از نان خود اگر یابند
که از حرام گریزند، مردم دین دار
ز هرچه داند آن را کمال عقل سلیم
چنان بری که زنقص است ایزد دادار
تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز
نکرده الا از کار نیک استغفار
مرا دلی یست که گر شرح محنتش بدهم
شروع ناشده بر خاطرت نشیند بار
برادری یست مرا و تو نیز میدانی
که هست پیشم از جان عزیزتر از یار
ترا سپارم و لازم بود سپردن جان
گهی که حادثه بر مرد نیک گیرد کار
روا مدار که بعد از سپردن جان هم
اسیر محنت باشم ز گنبد دوار
الا که تا بهم آمیخته است شادی و غم
الا که تا زپی هم بود خزان و بهار
موافقت را لب ها زخنده باز چو گل
مخالفت را بر فرق دست همچو چنار
مدار مرکز عالم تو باش تا باشد
فراز چرخ مدار ثوابت و سیار
کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک
کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار
خمیده قدم بر بار دل بود شاید
نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
زناله من جز بخت خواب روزی من
کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار
کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن
کدام صبر که دوری گزیده ام از یار
ندیده وصلی عمرم گذشت در هجران
نخورده جام جانم به لب رساند خمار
عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز
مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار
کز آب دیده تنم نم گرفت وگرچه
چونم گرفت بزودی نسوزد او از نار
چو کرد بختم محبوس در حصار فراق
نمود چرخ ستم پیشه حریف آزار
غم دو عالم محبوس در حصار دلم
وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار
مرا زمانه جدا کرد از گلستانی
که از تصور دوریش رفتمی از کار
خورنق آیین باغی که وقت سیر درو
ز بوی گل نشناسند مست از هشیار
نشاط بخش مقامی که عاشقان دروی
تمام عمر تواند زیست بی دلدار
برآورد سر هر صبح مهر از خاور
بدین امید که در سایه اش بباید یار
به باغبانش اگر می کند وزین غافل
که در بهشت نمی یابد آفتاب گذار
درخت های گل آن بهشت جاویدان
همی خلاند در دیده های طوبی خار
صبا رود سوی او هم چنان فتان خیزان
که سوی عطار طبله میرود بیمار
سزد که حرباخصمی کند به بلبل از آن که
به جای گل همه خورشید بیند اندر بار
شفا به بخشد اگر نامش آوری به زبان
به جای فاتحه اندر عیادت بیمار
به مهر لاله او خواستم کنم تشبیه
خرد نفیر بر آورد کای مکن زنهار
فروغ مهر کند چهره را سیاه و کند
فروغ لاله او سرخ چهره شب تار
از آن فلک سوی خود می کشد چنارش را
که پیر گشت و عصایی به بایدش ناچار
ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه
زخواب نوشین پیش از سحر شود بیدار
زلطف آب و هوایش چنان که دست در آب
فرو رود به زمین ظلّ دست سرو و چنار
به عزم وصفش چون ناظمی قلم گیرد
هنوز حرفی بر صفحه نکرده نگار
قلم بسان اصابع فرو برد ریشه
کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار
بسان طفل که بی باغبان به باغ رود
نهالگان را از گل پرست جیب و کنار
درو به بیند رخسار خویش را به مثل
اگر نشیند اعمیش روی بر دیوار
صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر
شکوفه ی فکند تند باد از اشجار
به عذرخواهی برگیردش ز خاک چمن
که نازک است و ندارد تحمل آزار
چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ
سپیده دم که زند ابر خیمه بر گلزار
زباد خیل ریا حین فتند در سجده
برون نیامده نام گل از زبان هزار
درو همیشه بهار مست از مهابت شاه
نمی رباید باد از درخت ها دستار
بلند مرتبه شاهی که در مدایح او
خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار
زهمتش نتوان حصر نقطه کردن
اگر ز دایره آسمان کنی پرگار
بود سپهر گدایی ز آستانه او
گرفته اینک کشتی زماه نو به کنار
درم نیاید از آن در کفش که آتش را
میان دریا هرگز نبوده است قرار
زسیلی کرمش بخل راست چهره سیه
به اعتمادش گرم است حور را بازار
قلم به نامش تصریح اگر کند چه عجب
که طوطیان را شکر خوش است در منقار
وصی احمد مرسل علی عالی قدر
که هست سایه او را ز مهر تابان عار
فلک نواز آن ساحرم که از طبعم
شدست بحر جهان پر ز لولوی شهوار
زرشک کلکم طوطی به خویشتن پیچد
بسان شخصی کورا گزیده باشد مار
توانم آن که بهر چند روز در مدحت
قصیده کنم انشاء ز طبع گوهر بار
ولی زشومی جمعی که از لکامتشان
سفر گزیدم و هستم هنوز در آزار
جماعتی که اگر عمر خویش صرف کنند
مسیح را نشناسند باز از بی طار
اگر ز خرمن غیری برند دانه چو مور
برون روند ز شادی از پوست همچون مار
به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام
زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار
چنان گریزان از نان خود اگر یابند
که از حرام گریزند، مردم دین دار
ز هرچه داند آن را کمال عقل سلیم
چنان بری که زنقص است ایزد دادار
تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز
نکرده الا از کار نیک استغفار
مرا دلی یست که گر شرح محنتش بدهم
شروع ناشده بر خاطرت نشیند بار
برادری یست مرا و تو نیز میدانی
که هست پیشم از جان عزیزتر از یار
ترا سپارم و لازم بود سپردن جان
گهی که حادثه بر مرد نیک گیرد کار
روا مدار که بعد از سپردن جان هم
اسیر محنت باشم ز گنبد دوار
الا که تا بهم آمیخته است شادی و غم
الا که تا زپی هم بود خزان و بهار
موافقت را لب ها زخنده باز چو گل
مخالفت را بر فرق دست همچو چنار
مدار مرکز عالم تو باش تا باشد
فراز چرخ مدار ثوابت و سیار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
زهی زخوی تو بر باد داده جان آتش
فکنده آتش روی تو در جهان آتش
برای آن که به لعل تو نسبتی دارد
همی بپرورم اندر میان جان آتش
ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی
به آب دیده برانداختم چنان آتش
که عمرهاست که جز در دل شکسته من
نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش
حکیم چون متکلم شود چنین گوید
گهی که آرد در معرض بیان آتش
که چون لطیف ترین چهار ارکان است
فراز جمله ی ایشان کند مکان آتش
فسانه ایست برای شهنشه است شبیه
ز فخر ساید سر بر آسمان آتش
فراز داغ دلم پنبه چون شکیبد اگر
نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش
دلاوری که بهنگام رزم افکندی
به پیش خنجر او خاک بر دهان آتش
به سوی آتش اگر بگذرد زقهر شود
سیه گلیم و سیه روی چون دخان آتش
وگر برو نظر التفات بگمارد
شود بخرمی شاخ ارغوان آتش
فکنده آتش روی تو در جهان آتش
برای آن که به لعل تو نسبتی دارد
همی بپرورم اندر میان جان آتش
ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی
به آب دیده برانداختم چنان آتش
که عمرهاست که جز در دل شکسته من
نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش
حکیم چون متکلم شود چنین گوید
گهی که آرد در معرض بیان آتش
که چون لطیف ترین چهار ارکان است
فراز جمله ی ایشان کند مکان آتش
فسانه ایست برای شهنشه است شبیه
ز فخر ساید سر بر آسمان آتش
فراز داغ دلم پنبه چون شکیبد اگر
نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش
دلاوری که بهنگام رزم افکندی
به پیش خنجر او خاک بر دهان آتش
به سوی آتش اگر بگذرد زقهر شود
سیه گلیم و سیه روی چون دخان آتش
وگر برو نظر التفات بگمارد
شود بخرمی شاخ ارغوان آتش
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
ز روزگار ندیدم دمی فراغت بال
بیار ساقی جامی زباده مالامال
از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش
درون دل گذرانند لب زند تبخال
از آن میی که به گاه نوشتن نامش
مکد سر قلم خویش کاتب اعمال
ز شاخسارش هشیار برنخیرد مرغ
اگر بریزی زو قطره ی به پای نهال
میی که مرگ نمی بود اگر خدای جهان
به جای روحش می داد جای در صلصال
میی که گر بچکد قطره از وبراض
هلال وار شود بدر را خسوف محال
میی چنان که اگر بهره یابد از بویش
حکایت از دم عیسی کند نسیم شمال
میی به رنگ و به بوخانه سوز لاله و گل
چو عشق دشمن عقل و چو علم منکر مال
چو گل زخنده نیامد لب پیاله بهم
از آن زمان که ازین می چشید یک مثقال
میی که کرده خدای جهانیان بر ما
چو خون دشمن سلطان شرق و غرب حلال
سپهر رتبه امامی که چرخ ارزق پوش
چو صوفیان همه بر یاد او نماید حال
بیار ساقی جامی زباده مالامال
از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش
درون دل گذرانند لب زند تبخال
از آن میی که به گاه نوشتن نامش
مکد سر قلم خویش کاتب اعمال
ز شاخسارش هشیار برنخیرد مرغ
اگر بریزی زو قطره ی به پای نهال
میی که مرگ نمی بود اگر خدای جهان
به جای روحش می داد جای در صلصال
میی که گر بچکد قطره از وبراض
هلال وار شود بدر را خسوف محال
میی چنان که اگر بهره یابد از بویش
حکایت از دم عیسی کند نسیم شمال
میی به رنگ و به بوخانه سوز لاله و گل
چو عشق دشمن عقل و چو علم منکر مال
چو گل زخنده نیامد لب پیاله بهم
از آن زمان که ازین می چشید یک مثقال
میی که کرده خدای جهانیان بر ما
چو خون دشمن سلطان شرق و غرب حلال
سپهر رتبه امامی که چرخ ارزق پوش
چو صوفیان همه بر یاد او نماید حال
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
زبس که ریختم از دیده خون دل بیرون
کنون برونم از خون پرست همچو درون
گرم برون چو درون پر زخون بود شاید
که عاشقان را یکسان بود درون و برون
حدیث از لب من بوی خون دل گیرد
از آن که دایم خون میخورم من از محزون
زبس که ریختم از دست هجر بر سر خاک
زبس که ساختم از دیدگان روان جیحون
گهی غریق درآبم گهی نهان در خاک
بسان لؤلوی شهوار و گوهر مکنون
اگر به یک کف آبم فلک گرفتی دست
پس از برای چه رخساره شستمی از خون
برای جامه و نان تا بچید بوسه زنم
بسان جامه ونان دست و پای مشتی دون
به سست پوشش من داغ های رنگارنگ
به سست روزی من دردهای گوناگون
چو من به ماتم ارباب علم جامه خویش
سیه کنم که سیه باد جامه گردون
زمن که کاش نباشم جزین که موزونم
چه جرم دید، ندانم سپهر ناموزون
فلک چه خواهد کز ماتمم برون آرد
لباس را کند از اشک در برم گلگون
دلا خموش مده جرم خویش را نسبت
گهی به چرخ خمیده گهی به بخت نگون
فلک چو ما را مرا زان گزد که من بر خویش
ز مدح شاه شهیدان نمی دمم افسون
شهی که هر سحر از شرم رای انور او
گرفته پنجه ی خورشید دامن گردون
اگر اشاره نماید به خط ابیض صبح
قدر به نبندد دست تصرف گردون
وگر اراده نمایی قضا در آویزد
محیط مهر فلک را زدرگه تونگون
به وقت صبح چو در بحر فکر غوطه خورم
زیمن مدح تو که اندیشه را بود میمون
چنان که بهر طوافت ملک زعرش آمد
به طوف خاطرم آید ز آسمان مضمون
ضمیر من که سیه تر زچاه بیژن بود
به آفتاب عطا میکند ضیا اکنون
مرا چه باک ز تاریکی لحد، دیگر
که با ضمیری زین گونه می شوم مدفون
به اختیار جدا نیستم ز خاک درت
که داردم فلک دون به دست غم مرهون
همین توقع دارم که همچو خاک درت
گذر کند ز سرشک روان من جیحون
به پارهای دل خون فشان من نگری
که رقعه هاست با خلاص دوستی مشحون
کنون برونم از خون پرست همچو درون
گرم برون چو درون پر زخون بود شاید
که عاشقان را یکسان بود درون و برون
حدیث از لب من بوی خون دل گیرد
از آن که دایم خون میخورم من از محزون
زبس که ریختم از دست هجر بر سر خاک
زبس که ساختم از دیدگان روان جیحون
گهی غریق درآبم گهی نهان در خاک
بسان لؤلوی شهوار و گوهر مکنون
اگر به یک کف آبم فلک گرفتی دست
پس از برای چه رخساره شستمی از خون
برای جامه و نان تا بچید بوسه زنم
بسان جامه ونان دست و پای مشتی دون
به سست پوشش من داغ های رنگارنگ
به سست روزی من دردهای گوناگون
چو من به ماتم ارباب علم جامه خویش
سیه کنم که سیه باد جامه گردون
زمن که کاش نباشم جزین که موزونم
چه جرم دید، ندانم سپهر ناموزون
فلک چه خواهد کز ماتمم برون آرد
لباس را کند از اشک در برم گلگون
دلا خموش مده جرم خویش را نسبت
گهی به چرخ خمیده گهی به بخت نگون
فلک چو ما را مرا زان گزد که من بر خویش
ز مدح شاه شهیدان نمی دمم افسون
شهی که هر سحر از شرم رای انور او
گرفته پنجه ی خورشید دامن گردون
اگر اشاره نماید به خط ابیض صبح
قدر به نبندد دست تصرف گردون
وگر اراده نمایی قضا در آویزد
محیط مهر فلک را زدرگه تونگون
به وقت صبح چو در بحر فکر غوطه خورم
زیمن مدح تو که اندیشه را بود میمون
چنان که بهر طوافت ملک زعرش آمد
به طوف خاطرم آید ز آسمان مضمون
ضمیر من که سیه تر زچاه بیژن بود
به آفتاب عطا میکند ضیا اکنون
مرا چه باک ز تاریکی لحد، دیگر
که با ضمیری زین گونه می شوم مدفون
به اختیار جدا نیستم ز خاک درت
که داردم فلک دون به دست غم مرهون
همین توقع دارم که همچو خاک درت
گذر کند ز سرشک روان من جیحون
به پارهای دل خون فشان من نگری
که رقعه هاست با خلاص دوستی مشحون
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
زبس که یافت دلم لذت گرفتاری
به دام افتد اگر صد رهش برون آری
به جای خون همه درد و بلا ازو بچکد
اگر دل من سرگشته راه بیفشاری
سیاه گردد روز جهانیان چون شب
اگر ز چهره ی بختم نقاب برداری
نه برق باشد کز رشک چشم گریانم
فتاده آتش در جان ابراز آری
به خون بخواهد پرورد خوشه اش نه آب
بنام شوم من اردانه در زمین کاری
چو کاه بر زیر آب دیده گردانم
و گرچه هستم چون کوه در گران باری
عجب که میل کنم گرچه خون دل باشد
مرا که عمر به سر رفته در جگرخواری
گداختم تن خود تاکسم نه بیند چند
به کوی دوست تردد کنم بدشواری
به دام افتد اگر صد رهش برون آری
به جای خون همه درد و بلا ازو بچکد
اگر دل من سرگشته راه بیفشاری
سیاه گردد روز جهانیان چون شب
اگر ز چهره ی بختم نقاب برداری
نه برق باشد کز رشک چشم گریانم
فتاده آتش در جان ابراز آری
به خون بخواهد پرورد خوشه اش نه آب
بنام شوم من اردانه در زمین کاری
چو کاه بر زیر آب دیده گردانم
و گرچه هستم چون کوه در گران باری
عجب که میل کنم گرچه خون دل باشد
مرا که عمر به سر رفته در جگرخواری
گداختم تن خود تاکسم نه بیند چند
به کوی دوست تردد کنم بدشواری
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
من آن چه می کشم از جور چرخ مینایی
گمان مبر که بود چرخ را توانایی
به صنف صنف خلایق معاشرت کردم
چه روستایی و چه شهری و چه صحرایی
دو یار یک دل اگر در زمانه می بینم
خدای را نپرستیده ام به یکتایی
ز روزگار من آن می کشم که کس مکشاد
به محض تهمت دانشوری و دانایی
نعوذ بالله اگر فضل و دانشم بودی
فتاده بودی هر ذره ام به صحرایی
بهر که می نگرم بی غمت نمی بینم
وزین سبب شده بی قرار و رسوایی
غم تو بود زخوبان که پای برجا بود
به طالع من آن نیز کشت هرجایی
نه زخم خورده بود قطره های خون و بود
گل و ریاحین در دیده تماشایی
زعالم ملکوت به ملک می آرند
برای بادیه گردی و باد پیمایی
مگو ز دیده که این قلزمیست خون آشام
ز دل مپرس که آن کشتی است دریایی
اگر مصاحبت خلق را ثمر این است
من و مصاحبت خویش و کنج تنهایی
دو فرقه اند که نبود گذر زخدمتشان
یکی شهان و دگر دلبران یغمایی
ز اقتضای قضا صرف خوب رویان شد
عزیز عمرم یعنی اوان برنایی
گهی ز روبی بودم نشسته در آتش
گهی ز مویی آشفته حال و سودایی
گهی ز گردش چشم بتان ساده زنخ
خیال واربدم کوچه گرد و هر جایی
همیشه در حرکت بودمی و مقصد نه
چو آن سفینه که باشد ز موجه دریایی
کنون که نوبت پیری ست نوکر شاهم
کمال من نه همین شاعری و ملایی
شراب خواره ام و بذله گو و ریش تراش
هزار تیشه خور و هرزه گرد و هر جایی
گمان مبر که بود چرخ را توانایی
به صنف صنف خلایق معاشرت کردم
چه روستایی و چه شهری و چه صحرایی
دو یار یک دل اگر در زمانه می بینم
خدای را نپرستیده ام به یکتایی
ز روزگار من آن می کشم که کس مکشاد
به محض تهمت دانشوری و دانایی
نعوذ بالله اگر فضل و دانشم بودی
فتاده بودی هر ذره ام به صحرایی
بهر که می نگرم بی غمت نمی بینم
وزین سبب شده بی قرار و رسوایی
غم تو بود زخوبان که پای برجا بود
به طالع من آن نیز کشت هرجایی
نه زخم خورده بود قطره های خون و بود
گل و ریاحین در دیده تماشایی
زعالم ملکوت به ملک می آرند
برای بادیه گردی و باد پیمایی
مگو ز دیده که این قلزمیست خون آشام
ز دل مپرس که آن کشتی است دریایی
اگر مصاحبت خلق را ثمر این است
من و مصاحبت خویش و کنج تنهایی
دو فرقه اند که نبود گذر زخدمتشان
یکی شهان و دگر دلبران یغمایی
ز اقتضای قضا صرف خوب رویان شد
عزیز عمرم یعنی اوان برنایی
گهی ز روبی بودم نشسته در آتش
گهی ز مویی آشفته حال و سودایی
گهی ز گردش چشم بتان ساده زنخ
خیال واربدم کوچه گرد و هر جایی
همیشه در حرکت بودمی و مقصد نه
چو آن سفینه که باشد ز موجه دریایی
کنون که نوبت پیری ست نوکر شاهم
کمال من نه همین شاعری و ملایی
شراب خواره ام و بذله گو و ریش تراش
هزار تیشه خور و هرزه گرد و هر جایی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
عشق گل گر آشکارا کرد بلبل باک نیست
عاشقی ترسد ز رسوایی که عشقش پاک نیست
کار ما را از نگاهی می تواند ساختن
گردش چشم تو مثل گردش افلاک نیست
عشق را الفت به قدر نسبت آمد شعله را
با سمندر نسبتی باشد که با خاشاک نیست
سیر بستان را مشو منگر که آخر بی سبب
سرو را پا در گل و گل را گریبان چاک نیست
ای که گفتی بر سر خاک تو خواهم آمدن
ما کف خاکستری داریم و ما را خاک نیست
عاشقی ترسد ز رسوایی که عشقش پاک نیست
کار ما را از نگاهی می تواند ساختن
گردش چشم تو مثل گردش افلاک نیست
عشق را الفت به قدر نسبت آمد شعله را
با سمندر نسبتی باشد که با خاشاک نیست
سیر بستان را مشو منگر که آخر بی سبب
سرو را پا در گل و گل را گریبان چاک نیست
ای که گفتی بر سر خاک تو خواهم آمدن
ما کف خاکستری داریم و ما را خاک نیست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت
رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ
هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق
نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت
سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد
سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت
عاشقی و رستگاری کی درست آمد بهم
رفت چون پروانه در آتش برون دیگر نرفت
رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ
هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق
نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت
سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد
سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت
عاشقی و رستگاری کی درست آمد بهم
رفت چون پروانه در آتش برون دیگر نرفت
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
نسبتی محراب ابرو را بهر محراب نیست
آن چه در دل و آنچه در گل جا کند یک باب نیست
بایدم محنت کشید و از سبب خاموش بود
عالم عشق ست اینجا عالم اسباب نیست
از ملاقات صبا با زلف او چون زلف او
تا به کی بر خویش پیچم بیش از اینم تاب نیست
ما بروی شادمانی ای فلک دربسته ایم
گر متاعت این بود مگشا که اینجا باب نیست
ای منم یارب که می بینم رخش را بی نقاب
ای خوشا بختی که من دارم اگر در خواب نیست
تا به چشم آمد ز دل با اشک رنگ خون نماند
سیم را رنگی که در آتش بود در آب نیست
آن چه در دل و آنچه در گل جا کند یک باب نیست
بایدم محنت کشید و از سبب خاموش بود
عالم عشق ست اینجا عالم اسباب نیست
از ملاقات صبا با زلف او چون زلف او
تا به کی بر خویش پیچم بیش از اینم تاب نیست
ما بروی شادمانی ای فلک دربسته ایم
گر متاعت این بود مگشا که اینجا باب نیست
ای منم یارب که می بینم رخش را بی نقاب
ای خوشا بختی که من دارم اگر در خواب نیست
تا به چشم آمد ز دل با اشک رنگ خون نماند
سیم را رنگی که در آتش بود در آب نیست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
لب ز کوثر ترنمی سازیم ما تا آن آتش است
درد ما آتش پرستان را مداوا آتش است
ما که می سوزیم خواه از وصل و خواه از هجر باش
سوختن کارست هرکس را تمنا آتش است
دور از آن در گریه دارم که می سوزد مرا
آن چه آن بر دیگران آبست بر ما آتش است
راستی را دور ازو یک دم شکیباییم نیست
با وجود آن که میدانم سرا پا آتش ست
تا شنیدم هندوان سوزند، خود را سوختم
زانکه از عکس رخ او شعله ها با آتشست
درد ما آتش پرستان را مداوا آتش است
ما که می سوزیم خواه از وصل و خواه از هجر باش
سوختن کارست هرکس را تمنا آتش است
دور از آن در گریه دارم که می سوزد مرا
آن چه آن بر دیگران آبست بر ما آتش است
راستی را دور ازو یک دم شکیباییم نیست
با وجود آن که میدانم سرا پا آتش ست
تا شنیدم هندوان سوزند، خود را سوختم
زانکه از عکس رخ او شعله ها با آتشست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نمی خواهم کسی با نازنین من سخن گوید
اگرچه قاصد من باشد و پیغام من گوید
جواب درد دل گر نشنوم ز آن که عجب نبود
جوابی نشنود دیوانه چون با من سخن گوید
به ترک خواب پیمان بسته بودم میرم و ترسم
که آن پیمان شکن در محشرم پیمان شکن گوید
من و بلبل شکایت هر دو از گل می کنیم اما
من اندر بیت احزان نالم و او در چمن گوید
نه مرغ نامه برخواهد نه قاصد ای خوشا بلبل
که خود در پیش یار خویشتن حال خویشتن گوید
اگرچه قاصد من باشد و پیغام من گوید
جواب درد دل گر نشنوم ز آن که عجب نبود
جوابی نشنود دیوانه چون با من سخن گوید
به ترک خواب پیمان بسته بودم میرم و ترسم
که آن پیمان شکن در محشرم پیمان شکن گوید
من و بلبل شکایت هر دو از گل می کنیم اما
من اندر بیت احزان نالم و او در چمن گوید
نه مرغ نامه برخواهد نه قاصد ای خوشا بلبل
که خود در پیش یار خویشتن حال خویشتن گوید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
در سینه که عشق درآمد هوس نماند
در وادی که آتشی افتاد خس نماند
در سینه بود با تو نفس رشک داشتم
چندان کیدم آه که دیگر نفس نماند
از هر طرف که می نگرم در مقابلی
زان چون گذشتم از تو نگه باز پس نماند
دردا که از نگاه تو هرکس که بود سوخت
فرقی میان عاشق و صاحب هوس نماند
تا دل نمرد چاک نزد یار سینه ام
اکنون قفس شکست که مرغ قفس نماند
در وادی که آتشی افتاد خس نماند
در سینه بود با تو نفس رشک داشتم
چندان کیدم آه که دیگر نفس نماند
از هر طرف که می نگرم در مقابلی
زان چون گذشتم از تو نگه باز پس نماند
دردا که از نگاه تو هرکس که بود سوخت
فرقی میان عاشق و صاحب هوس نماند
تا دل نمرد چاک نزد یار سینه ام
اکنون قفس شکست که مرغ قفس نماند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
به افسون بخت من چین از جبین باز نگشاید
بلی از هر نسیمی گل درین گلزار نگشاید
چنان بگرفته در آغوش چشمم نقش رخسارش
که از یکدیگر او را مژده دیدار نگشاید
همین فرق است از منصور تا من که آن چنان خوارم
که بهر سوختن هم کس مرا از دار نگشاید
زمن هر ذره خواهان غم و ترسم که چون جایی
هجوم مشتری شد کاروانی بار نگشاید
هوسناکان وصال دوست می جویند عاشق را
سرت گردم، گره بر کار زن تاکار نگشاید
بلی از هر نسیمی گل درین گلزار نگشاید
چنان بگرفته در آغوش چشمم نقش رخسارش
که از یکدیگر او را مژده دیدار نگشاید
همین فرق است از منصور تا من که آن چنان خوارم
که بهر سوختن هم کس مرا از دار نگشاید
زمن هر ذره خواهان غم و ترسم که چون جایی
هجوم مشتری شد کاروانی بار نگشاید
هوسناکان وصال دوست می جویند عاشق را
سرت گردم، گره بر کار زن تاکار نگشاید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
جان سپردیم و اسیریم درین دام هنوز
سر نهادیم و ندانیم سرانجام هنوز
نیم سوزی سبب دود بود هیزم را
هرکه در عشق کشد آه بود خام هنوز
جان نثار قدمش کردم و ایامی رفت
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
آستان بوس تو در حوصلهام کم گنجد
من که مستم ز تماشای در و بام هنوز
کرده پیغام که گر جان بدهی بوسه دهم
می فرستد بت من بوسه به پیغام هنوز
سر نهادیم و ندانیم سرانجام هنوز
نیم سوزی سبب دود بود هیزم را
هرکه در عشق کشد آه بود خام هنوز
جان نثار قدمش کردم و ایامی رفت
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
آستان بوس تو در حوصلهام کم گنجد
من که مستم ز تماشای در و بام هنوز
کرده پیغام که گر جان بدهی بوسه دهم
می فرستد بت من بوسه به پیغام هنوز
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از صبوری لاف زد خون دل ناشا دریز
خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز
وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم
خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
ای صبا گر میتوانی پای خسرو نازک است
خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز
خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز
وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم
خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
ای صبا گر میتوانی پای خسرو نازک است
خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
اگر سوسن صفت بودی زبانی در دهان گل
کسی نشنیدی الا وصف رویش از زبان گل
ندیدم در زمان او کسی را با دل خرم
اگرچه از برای خرمی باشد زمان گل
نه از شوخی رودهر دم به گلزار دگر یارم
حدیث بینوایی می کند خاطر نشان گل
گلستان جهان را در میان غنچه گل باشد
گلستان رخ او غنچه دارد در میان گل
تفاوت از زمین تا آسمانت ارتوانی دید
میان آفتاب چهره ی یار و میان گل
جهان را اعتباری نیست زآن روز بد و نیکش
نه رو درهم کشم چون غنچه نه خندم بسان گل
کسی نشنیدی الا وصف رویش از زبان گل
ندیدم در زمان او کسی را با دل خرم
اگرچه از برای خرمی باشد زمان گل
نه از شوخی رودهر دم به گلزار دگر یارم
حدیث بینوایی می کند خاطر نشان گل
گلستان جهان را در میان غنچه گل باشد
گلستان رخ او غنچه دارد در میان گل
تفاوت از زمین تا آسمانت ارتوانی دید
میان آفتاب چهره ی یار و میان گل
جهان را اعتباری نیست زآن روز بد و نیکش
نه رو درهم کشم چون غنچه نه خندم بسان گل
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زمژگان پربرآور دست و سویش می برد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش می برد چشمم
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا می پرورد چشمم
دمادم می کند دامان مژگان پر ز درگویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی دانم
که با این دشمن خونی بسر چون میبرد چشمم
چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر می آورد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش می برد چشمم
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا می پرورد چشمم
دمادم می کند دامان مژگان پر ز درگویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی دانم
که با این دشمن خونی بسر چون میبرد چشمم
چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر می آورد چشمم