عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
مریض عشقم و درد تو دارم
ز دردت تا ابد سر برندارم
خطا گفتم چه درد استغفرالله
من این خود عین درمان می شمارم
غمت گوید برآر از سینه آهی
به جان اینک مرادش می برآرم
رقیب ار بی گناهم از درت راند
نه اینم من کزار آن در گذارم
به جرم آنکه روزی گفتمش ماه
هنوز از روی خویش شرمسارم
بدو گفتم کمال از غم خرابست
به گفتا گر بمیرد غم ندارم
ز دردت تا ابد سر برندارم
خطا گفتم چه درد استغفرالله
من این خود عین درمان می شمارم
غمت گوید برآر از سینه آهی
به جان اینک مرادش می برآرم
رقیب ار بی گناهم از درت راند
نه اینم من کزار آن در گذارم
به جرم آنکه روزی گفتمش ماه
هنوز از روی خویش شرمسارم
بدو گفتم کمال از غم خرابست
به گفتا گر بمیرد غم ندارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
من ترا مانده به هر بار کجا بار شوم
ور بود نیز وفادار چرا بار شوم
تو مپندار مرا در سبکی شیوه خویش
که به هر خس چو تو از باد هوا یار شوم
گر کشد هر سر موی تو جدا بار دگر
من به هر یک سر موی تو جدا یار شوم
غمزة شوخ تو در دعوی خونم کی رواست
گر گواهی بدهد من به گوا یار شوم
جان شیرین چو از آن لب نبریده ای مگسان
چه شود گر من مسکین به شما یار شوم
بی ریا سجده برم ابروی شوخی اولی
که به محراب نشینان دغا یار شوم
گفتمش چیست که هرگز نشوی بار کمال
گفت من پادشهر کی به گدا یار شوم
ور بود نیز وفادار چرا بار شوم
تو مپندار مرا در سبکی شیوه خویش
که به هر خس چو تو از باد هوا یار شوم
گر کشد هر سر موی تو جدا بار دگر
من به هر یک سر موی تو جدا یار شوم
غمزة شوخ تو در دعوی خونم کی رواست
گر گواهی بدهد من به گوا یار شوم
جان شیرین چو از آن لب نبریده ای مگسان
چه شود گر من مسکین به شما یار شوم
بی ریا سجده برم ابروی شوخی اولی
که به محراب نشینان دغا یار شوم
گفتمش چیست که هرگز نشوی بار کمال
گفت من پادشهر کی به گدا یار شوم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
من ز بویش بیخوده و دیوانه ام
گه به مسجد گاه در میخانه ام
فتنه آن غمزه عاشق کشم
کشت آن نرگس مستانه ام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم ز جان هم از جهان بیگانه ام
گفتهای دیوانه اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانه ام
تا بر آن دریافتم جای قرار
نمی باید دگر در خانه ام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانه ام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانه ام
گه به مسجد گاه در میخانه ام
فتنه آن غمزه عاشق کشم
کشت آن نرگس مستانه ام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم ز جان هم از جهان بیگانه ام
گفتهای دیوانه اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانه ام
تا بر آن دریافتم جای قرار
نمی باید دگر در خانه ام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانه ام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانه ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
من ز غمت خرم و به یاد تو شادم
درد تو دارم که هیچ درد مبادم
تا ورق روی تو مطالعه کردم
هرچه بخواندم همه برفت ز یادم
قصه سوز درون خویش بمردم
مردم و چون شمع در میان ننهادم
تا نبرد بوئی از تو باد صبا نیز
از دل پرخون چو غنچه لب نگشادم
روی تو دیدم شبی در آینه جام
جام می از دست و من ز پای فتادم
سعی نمودم به پای بوس نو عمری
با همه جهد آن مراد دست ندادم
از تو کمال شکسته جز تو نخواهد
زانکه مرید توأم من و تو مرادم
درد تو دارم که هیچ درد مبادم
تا ورق روی تو مطالعه کردم
هرچه بخواندم همه برفت ز یادم
قصه سوز درون خویش بمردم
مردم و چون شمع در میان ننهادم
تا نبرد بوئی از تو باد صبا نیز
از دل پرخون چو غنچه لب نگشادم
روی تو دیدم شبی در آینه جام
جام می از دست و من ز پای فتادم
سعی نمودم به پای بوس نو عمری
با همه جهد آن مراد دست ندادم
از تو کمال شکسته جز تو نخواهد
زانکه مرید توأم من و تو مرادم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
من زمهرت هر سحر کز سوز دل دم میزنم
آتش جان در تو و خشک دو عالم میزنم
ای بت سنگین دل آخر سست پیمانی مکن
با من مسکین که لاف عشق محکم میزنم
گر نمی بینم خیالت ساعتی در پیش خود
خان و مان دیده را از گریه بر هم میزنم
آه جانم می کند راز دلم هر لحظه فاش
من بدین گونه گناهش نیز هر دم میزنم
تا در آن حضرت غبار ره نیاید هر زمان
بر درت پیوسته آب از چشم زمزم میزنم
من بر آن خاک دراز شوق دهان او کمال
آن سلیمانم که لاف از تخت و خاتم میزنم
آتش جان در تو و خشک دو عالم میزنم
ای بت سنگین دل آخر سست پیمانی مکن
با من مسکین که لاف عشق محکم میزنم
گر نمی بینم خیالت ساعتی در پیش خود
خان و مان دیده را از گریه بر هم میزنم
آه جانم می کند راز دلم هر لحظه فاش
من بدین گونه گناهش نیز هر دم میزنم
تا در آن حضرت غبار ره نیاید هر زمان
بر درت پیوسته آب از چشم زمزم میزنم
من بر آن خاک دراز شوق دهان او کمال
آن سلیمانم که لاف از تخت و خاتم میزنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
من و درد تو آنگه باد مرهم
نباشد این قدر دردی مرا هم
حدیثم از کم و افزون جز این نیست
که افزون باد این درد و دوا کم
به خون ریزم اجازت چیست گفتی
اجازت اینه که بسم الله همین دم
نه بینم هرگز آن روزی که بی دوست
به بینم سینه بی غم دیده بینم غم
عجب غمخوارفه دارم که هرکس
او می خورد من میخورم غم
کمال از خون دل بنوشت فتوی
رساند آنگه بدانه دیرینه همدم
که کس بابد مرادی از تو بانی
جواب آمده که نی والله اعلم
نباشد این قدر دردی مرا هم
حدیثم از کم و افزون جز این نیست
که افزون باد این درد و دوا کم
به خون ریزم اجازت چیست گفتی
اجازت اینه که بسم الله همین دم
نه بینم هرگز آن روزی که بی دوست
به بینم سینه بی غم دیده بینم غم
عجب غمخوارفه دارم که هرکس
او می خورد من میخورم غم
کمال از خون دل بنوشت فتوی
رساند آنگه بدانه دیرینه همدم
که کس بابد مرادی از تو بانی
جواب آمده که نی والله اعلم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
مهی نشست خیال رخت به خانه چشم
تو ماهی از تو ستانیمه ماهیانه چشم
چها فتاد شنیدی ز گریه چشم مرا
در است این سخنان گوش کن فسانه چشم
گرت چو اشک نیفتد کنار عاشق خویش
چو نور چشم فرود آی در میانه چشم
از دود دل چه غم ار تیره شد سراچه جان
که روشن است از روی تو تا به خانه چشم
کسی به خاک چنان بی دریغ دانه نریخت
که ما به کوی نو درهای دانه دانه چشم
شه بتانی و شاهان چنانکه گنج نهند کمال
نهد خیال لبت لعله در خزانه چشم
تو ماهی از تو ستانیمه ماهیانه چشم
چها فتاد شنیدی ز گریه چشم مرا
در است این سخنان گوش کن فسانه چشم
گرت چو اشک نیفتد کنار عاشق خویش
چو نور چشم فرود آی در میانه چشم
از دود دل چه غم ار تیره شد سراچه جان
که روشن است از روی تو تا به خانه چشم
کسی به خاک چنان بی دریغ دانه نریخت
که ما به کوی نو درهای دانه دانه چشم
شه بتانی و شاهان چنانکه گنج نهند کمال
نهد خیال لبت لعله در خزانه چشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
نقد جان چیست که در دامن جانان ریزم
گر بخواهد ز سر هر دو جهان برخیزم
بی گناه در همه نیغم بزند بار عزیز
ادب آنست که گردن نهم و نستیزم
رسم باشد که گریزند غلامان ز جفا
من غلام تو چنانم که کشی نگریزم
در رحمت بگشایند به رویم فردا
گر بود سلسله زلف تو دستاویزم
می برد از شکر ناب به شیرینی دست
با * حدیث لب او نکته درد آمیزم
گر گناهست چنین روی به دیدن چو کمال
من نه آنم که ازین گونه گنه پرهیزم
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب
نبود میل عراق و هوس تبریز ممه
گر بخواهد ز سر هر دو جهان برخیزم
بی گناه در همه نیغم بزند بار عزیز
ادب آنست که گردن نهم و نستیزم
رسم باشد که گریزند غلامان ز جفا
من غلام تو چنانم که کشی نگریزم
در رحمت بگشایند به رویم فردا
گر بود سلسله زلف تو دستاویزم
می برد از شکر ناب به شیرینی دست
با * حدیث لب او نکته درد آمیزم
گر گناهست چنین روی به دیدن چو کمال
من نه آنم که ازین گونه گنه پرهیزم
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب
نبود میل عراق و هوس تبریز ممه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
نیست جز غم بینو خوردن دیگرم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
وصف دهن تنگ تو من هیچ نگویم
چون نیست ز لطفش خبری یک سر مویم
آن به که نگویم به کس این راز نهانی
تا خلق ندانند که من عاشق اویم
تا زلف چو چوگان توام می برد از راه
زآن رو من سرگشته ندانم که چه گویم
جز بر گل رویت نشود دیده من باز
صد بار چو نرگس اگر از خاک برویم
با آنکه دل از دست برون شد به تمامی
بیرون نشد از دل هوس روی نکویم
در دفتر عشاق نیایم به حسابی
تا لوح وجود از رقم زهد نشویم
گفتی دل گم گشته کمال از چه نجونیه
چون بافتمش بر سر کوی تو چه جویم
چون نیست ز لطفش خبری یک سر مویم
آن به که نگویم به کس این راز نهانی
تا خلق ندانند که من عاشق اویم
تا زلف چو چوگان توام می برد از راه
زآن رو من سرگشته ندانم که چه گویم
جز بر گل رویت نشود دیده من باز
صد بار چو نرگس اگر از خاک برویم
با آنکه دل از دست برون شد به تمامی
بیرون نشد از دل هوس روی نکویم
در دفتر عشاق نیایم به حسابی
تا لوح وجود از رقم زهد نشویم
گفتی دل گم گشته کمال از چه نجونیه
چون بافتمش بر سر کوی تو چه جویم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
هر شبی تا به سحر دست دعا بگشایم
که مگر یک شبی آن بند قبا بگشایم
همچو من عقد گشانی نبود در عالم
گر گره ز ابروی آن ترک خطا بگشایم
دوست در خانه فرود آمد و من در بستم
کار بر رخ خصم در بسته چرا بگشایم
مرغ دل باز هوای سر زلفش دارد
گاه آن شد که منش بند ز پا بگشایم
همه آفاق شود مشک فشان گر نفسی
راز گیسوی تو با باد صبا بگشایم
حالیا عزم سفر دارم و را در پیش است
بار بر بسته ندانم که کجا بگشایم
چه گرهها که گشاده شود از کار کمال
گر شبی حلقه آن زلف دوتا بگشایم
که مگر یک شبی آن بند قبا بگشایم
همچو من عقد گشانی نبود در عالم
گر گره ز ابروی آن ترک خطا بگشایم
دوست در خانه فرود آمد و من در بستم
کار بر رخ خصم در بسته چرا بگشایم
مرغ دل باز هوای سر زلفش دارد
گاه آن شد که منش بند ز پا بگشایم
همه آفاق شود مشک فشان گر نفسی
راز گیسوی تو با باد صبا بگشایم
حالیا عزم سفر دارم و را در پیش است
بار بر بسته ندانم که کجا بگشایم
چه گرهها که گشاده شود از کار کمال
گر شبی حلقه آن زلف دوتا بگشایم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
هر شبی خاک درت از گریه پر خون می کنم
چهره شمعی به آب دیده گلگون میکنم
در به رویم بستی و من بر امید فتح باب
در کنار بحر دیده دم به دم خون می کنم
آه گرمم خانه دل تا نسوزاند به دم
میزنم هر ساعتش از خانه بیرون می کنم
در نگیرد گفت و گوی حاسدان در من که من
همچو شمع از سرزنش سوز دل افزون می کنم
ای ملامتگر دلم در ناله صد جا شد گرو
با چنین دل ترک سودای بتان چون میکنم
من به صد منزل ز خوارزمم جدا و ز آب چشم
همچنان نظاره مردم به جیحون میکنم
چون به فکر ابرویت کج میشود طبع کمال
بازش از نظاره روی تو موزون میکنم
چهره شمعی به آب دیده گلگون میکنم
در به رویم بستی و من بر امید فتح باب
در کنار بحر دیده دم به دم خون می کنم
آه گرمم خانه دل تا نسوزاند به دم
میزنم هر ساعتش از خانه بیرون می کنم
در نگیرد گفت و گوی حاسدان در من که من
همچو شمع از سرزنش سوز دل افزون می کنم
ای ملامتگر دلم در ناله صد جا شد گرو
با چنین دل ترک سودای بتان چون میکنم
من به صد منزل ز خوارزمم جدا و ز آب چشم
همچنان نظاره مردم به جیحون میکنم
چون به فکر ابرویت کج میشود طبع کمال
بازش از نظاره روی تو موزون میکنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
هرگاه که به ناکامی دور از لب بار افتم
چون خسته بی مرهم مجروح و نگار افتم
مخمور و خراب آمد جان بیلب نوشینش
چون می نبود لابد در رنج خمار افتم
هرجا نظر اندازم بی تو به درخت گل
از گریه به بالایش چون ابر بهار افتم
آن بار به من صد ره نزدیک ترست از من
گر دور به صد منزل از بار و دیار افتم
باشم همه شب با به در گشت مگر ناگه
با چارده ماه خود یک شب به دو چار افتم
صد موج زند اشکم از شوق کنار او
گو موج بزن دریا باشد به کنار افتم
با زاهد اگر افتم ساکن شودم گریه
چون پیش کمال آیم در ناله زار افتم
چون خسته بی مرهم مجروح و نگار افتم
مخمور و خراب آمد جان بیلب نوشینش
چون می نبود لابد در رنج خمار افتم
هرجا نظر اندازم بی تو به درخت گل
از گریه به بالایش چون ابر بهار افتم
آن بار به من صد ره نزدیک ترست از من
گر دور به صد منزل از بار و دیار افتم
باشم همه شب با به در گشت مگر ناگه
با چارده ماه خود یک شب به دو چار افتم
صد موج زند اشکم از شوق کنار او
گو موج بزن دریا باشد به کنار افتم
با زاهد اگر افتم ساکن شودم گریه
چون پیش کمال آیم در ناله زار افتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
بار اشکم دید و شد بر من رحیم
سائلان را دوست میدارد کریم
بر بناگوشت ز مسکینی دو زلف
هر دو می افتند بر بالای سیم
چشم مستت ترک یک لخت است لیک
دل به نیع نیز می سازد دو نیم
زان سر زلف و دهان دل خون شدست
حول سود چون دال پیوندد به میم
کس نشد از چشم و زلف مستفید
کاین سواد نادرست است آن سفیم
مشورت کردند با هم صبر و غم نیست
آن سفر کرد اختبار این شد مقیم
همدم جز به درد و غم کمال
خوش بود صحبت به باران قدیم
سائلان را دوست میدارد کریم
بر بناگوشت ز مسکینی دو زلف
هر دو می افتند بر بالای سیم
چشم مستت ترک یک لخت است لیک
دل به نیع نیز می سازد دو نیم
زان سر زلف و دهان دل خون شدست
حول سود چون دال پیوندد به میم
کس نشد از چشم و زلف مستفید
کاین سواد نادرست است آن سفیم
مشورت کردند با هم صبر و غم نیست
آن سفر کرد اختبار این شد مقیم
همدم جز به درد و غم کمال
خوش بود صحبت به باران قدیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
یار من بار دگر می طلبد دانستم
عاشق زار دگر میطلبد دانستم
عارش آید دگر از یاری و غمخواری من
بار و غمخوار دگر می طلبد دانستم
خون مژگان من از نازه نیارد در چشم
چشم خونبار دگر می طلبد دانستم
رخت برچید ز سودای من آن حسن فروش
سر بازار دگر می طلبد دانستم
من تهی دست و آن دانه در بیش بهاست
او به خریدار دگر می طلبد دانستم
دی بزد نیغم و نگذاشت که بوسم آن دست
قتل من بار دگر می طلبد دانستم
غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال
بر دل آزار دگر می طلبد دانستم
عاشق زار دگر میطلبد دانستم
عارش آید دگر از یاری و غمخواری من
بار و غمخوار دگر می طلبد دانستم
خون مژگان من از نازه نیارد در چشم
چشم خونبار دگر می طلبد دانستم
رخت برچید ز سودای من آن حسن فروش
سر بازار دگر می طلبد دانستم
من تهی دست و آن دانه در بیش بهاست
او به خریدار دگر می طلبد دانستم
دی بزد نیغم و نگذاشت که بوسم آن دست
قتل من بار دگر می طلبد دانستم
غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال
بر دل آزار دگر می طلبد دانستم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
یک شب نسیم زلفت از حلقه شنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
آتش دوری دل ما بر نتابد بیش ازین
داغ هجران جان تنها برنتابد بیش ازین
تن که چون مونی شد از غم چنده بنمایم بدوست
زحمت مو چشم بینا برنتابد بیش ازین
پیش بار سرو بالا آفتاب و ماه را
دعوی خوبی به بالا برنتابد بیش ازین
همچو آب از لطف میتابد بر سیمین یار
هیچ سرو سیمتن را برنتابد بیش ازین
گل سوی او خواست شد دامنکشان گفتش صبا
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش ازین
ما تماشایش بماهی میکنیم آنهم ز دور
نازک است آن رخ تماشا بر نتابد بیش ازین
عکس او در شیشه های اشک بین دیگر کمال
کان پری نظاره ما برنتابد بیش ازین
داغ هجران جان تنها برنتابد بیش ازین
تن که چون مونی شد از غم چنده بنمایم بدوست
زحمت مو چشم بینا برنتابد بیش ازین
پیش بار سرو بالا آفتاب و ماه را
دعوی خوبی به بالا برنتابد بیش ازین
همچو آب از لطف میتابد بر سیمین یار
هیچ سرو سیمتن را برنتابد بیش ازین
گل سوی او خواست شد دامنکشان گفتش صبا
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش ازین
ما تماشایش بماهی میکنیم آنهم ز دور
نازک است آن رخ تماشا بر نتابد بیش ازین
عکس او در شیشه های اشک بین دیگر کمال
کان پری نظاره ما برنتابد بیش ازین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون
سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون
شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این
از دله برون آمد همه دلبر نمی آید برون
تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان
پنهان نگشته آفتاب اختر نمی آید برون
نقاش چین هر صورتی کانگیخت در بتخانه ها
هرگز ز شرم روی او از در نمی آید برون
تا دل نرفتیم از همه نقشت درو پیدا نشد
آئینه را بی صیقلی جوهر نمی آید برون
گفتی برون آی از درم بنشین به خاک آستان
شه هر چه گوید زآن سخن چاکر نمی آید برون
تا تو ترانی کی روند از کوی تو دلهای ما
نا رانده حکمی پادشا لشکر نمی آید برون
از غمزه چشم خوئیت برریش دل زد نشتری
خونها برون آمد ولی نشتر نمی آید برون
چشم کمال از تلخی هجر تو شد گوهر فشان
بی تلخی از بحرها گوهر نمی آید برون
سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون
شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این
از دله برون آمد همه دلبر نمی آید برون
تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان
پنهان نگشته آفتاب اختر نمی آید برون
نقاش چین هر صورتی کانگیخت در بتخانه ها
هرگز ز شرم روی او از در نمی آید برون
تا دل نرفتیم از همه نقشت درو پیدا نشد
آئینه را بی صیقلی جوهر نمی آید برون
گفتی برون آی از درم بنشین به خاک آستان
شه هر چه گوید زآن سخن چاکر نمی آید برون
تا تو ترانی کی روند از کوی تو دلهای ما
نا رانده حکمی پادشا لشکر نمی آید برون
از غمزه چشم خوئیت برریش دل زد نشتری
خونها برون آمد ولی نشتر نمی آید برون
چشم کمال از تلخی هجر تو شد گوهر فشان
بی تلخی از بحرها گوهر نمی آید برون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
آمد لب تو باز بصد نازه در سخن
شیرین حکایتیست که گوید شکر سخن
حاجت بگفت نیست ترا چشم و غمزه هست
گر میکنی بمردم صاحب نظر سخن
دیوار گوش دارد و اغیار نیز چشم
ما چون کنیم با نوز بیرون در سخن
با گیسویت شبی که به پایان برم حدیث
خواهم گرفت با سر زلفت ز سر سخن
از ماجرای اشک منت هم شدی وقوف
گه گه اگر بگوش تو کردی گهر سخن
عاشق رخ تو دید و سخن بسته شد برو
چون شد تمام کشته نگوید دگر سخن
وصف رخت کمال چو آورد در میان
گفت از همه نکوتر و باریکتره سخن
شیرین حکایتیست که گوید شکر سخن
حاجت بگفت نیست ترا چشم و غمزه هست
گر میکنی بمردم صاحب نظر سخن
دیوار گوش دارد و اغیار نیز چشم
ما چون کنیم با نوز بیرون در سخن
با گیسویت شبی که به پایان برم حدیث
خواهم گرفت با سر زلفت ز سر سخن
از ماجرای اشک منت هم شدی وقوف
گه گه اگر بگوش تو کردی گهر سخن
عاشق رخ تو دید و سخن بسته شد برو
چون شد تمام کشته نگوید دگر سخن
وصف رخت کمال چو آورد در میان
گفت از همه نکوتر و باریکتره سخن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
ای بدل نزدیک و دور از دیدن گریان من
نیستی غایب زمانی از دل من جان من
گر نمیخواهی بوصلم شادمان باری بپرس
کان فلان چون میگذارد در غم هجران من
درد اگر اینست کز هجرت من دلخسته راست
نیست غیر از جانسپاری چاره و درمان من
دست عشقت خون من چندانکه ریزد بیگناه
گر بگیرم دامنت دست تو و دامان من
دوش دلهای رقیبان سوخت بر من همچو شمع
چون شدند آگه ز سوز و گربه پنهان من
بعد ازین شب بر درت آهسته خواهم ناله کرد
تا سگانت را نباشد زحمت از افغان من
گفته بی ما چگونه زیستی چندین کمال
راست فرمودی بلی هست این گنه برجان من
نیستی غایب زمانی از دل من جان من
گر نمیخواهی بوصلم شادمان باری بپرس
کان فلان چون میگذارد در غم هجران من
درد اگر اینست کز هجرت من دلخسته راست
نیست غیر از جانسپاری چاره و درمان من
دست عشقت خون من چندانکه ریزد بیگناه
گر بگیرم دامنت دست تو و دامان من
دوش دلهای رقیبان سوخت بر من همچو شمع
چون شدند آگه ز سوز و گربه پنهان من
بعد ازین شب بر درت آهسته خواهم ناله کرد
تا سگانت را نباشد زحمت از افغان من
گفته بی ما چگونه زیستی چندین کمال
راست فرمودی بلی هست این گنه برجان من