عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بسم الله الرحمن الرحیم
آفرین جان آفرین و جان جان
آنکه هست او آشکارا و نهان
در مقام لایزالی آشکار
در درون عاشقان بیقرار
آسمان یک پرده از اسرار او
وین زمین یک نقطه از پرگار او
ای منزّه از همه بود ونبود
وی مبرّا از همه گفت و شنود
آسمان چون چرخ سرگردان او
قل هو الله آیتی در شان او
خاک را از قدرت خود آفرید
عقل و جان آورد از صنعت پدید
آفتاب از صنع او گردان شده
ماه و زهره در رهش حیران شده
جسم را از خاک قدرت نقش داد
روح را از آتش و از باد زاد
روح را چون جان در این تن او نهاد
سرّ اسرارش در این جان زوفتاد
این زمین یک خشت از ایوان او
نحن اقرب گفتهٔ دیوان او
هیچکس آسان به کنهش پی نبرد
تا بظاهر او یقین از خود نمرد
ای بخود مغرور در ملک جهان
کی بیایی تو ز کنه او نشان
ای ز تو غافل همه عالم تمام
سرّ اسرارت میان خاص و عام
دانهٔ لطف معانی داشتی
در میان جان آدم کاشتی
چون حق آمد در درون تو نهان
این زمان عطّار درها میفشان
بعد از این گویم همه نعت رسول
حضرت حق کرده عرفانش قبول
از محّمد گویم و اطوار او
من یقین دانسته‌ام کردار او
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم
آن محمد ختم و خیرالمرسلین
آن محمد نور ربّ العالمین
آن محمد مخزن اسرار شرع
جبرئیل از خیل او پوشیده درع
آن محمد آیت صنع اله
آن محمد آفتاب عزّ و جاه
آن محمد مقتدای اهل دید
آن محمد آیت حبل الورید
آن محمد خازن آیات غیب
آن محمد دیدهٔ مرآت غیب
آن محمد مظهر انوار حق
آن محمد دیده خوددیدار حق
آن محمد واقف سرها شده
در دل عطّار خود پیدا شده
آن محمد با ولی همدم شده
در میان جان ودل محرم شده
آن محمد روح انسانی شده
در دل درویش روحانی شده
آن محمد گفته با حق رازها
بعد از آن بشنیده او آوازها
آن محمد معدن حکمت شده
جبرئیلش پیک در خدمت شده
آن محمد کو حبیب الله بود
در میان اهل وحدت شاه بود
آن محمد بهترین خلق بود
نه چو ما وابستهٔ این دلق بود
از ظهور مصطفی آگاه شو
بعد از آن مردانه اندر راه شو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت شاه اولیا علی علیه السلام
دین اگر خواهی سخن راراست گو
باش تابع بر امام راستگو
شهسوار لو کشف شیر خدا
از خدا دانی جهان را رهنما
آن امامی کو بحق اسرار گفت
گفت با منصور و هم با دارگفت
مصطفی سرّ خدا با او بگفت
از حقایق ذرّه‌ای کی او نهفت
مصطفی اسرار حق از وی شنفت
هم از او بشنید و هم با او بگفت
او همیدانست سرّ من لدن
زان همی فرمود ز اسرار او سخن
سرّ اسرار خدائی او بود
نور انوار عطائی او بود
سرّ اسرار محمد دان که اوست
خود بدانستی که آخر هم خود اوست
تو مگر قرآن نخواندی ای پسر
یا مگر از حق نداری تو خبر
سالها در جهل و ظلمت رفته‌ای
وز تعصّب گرد دوزخ تفته‌ای
ای تو را دنیا و دین بس نادرست
چون تو را ناپاکیی از اصل رست
ای تو مردود ضروری آمده
در صور کوشیده صوری آمده
روز صورت بگذر و حق را ببین
تا شود این صورتت حقّ الیقین
حق نخواهی دید الاّ با علی
رهبر کلّ جهانست آن ولیّ
باز گویم سرّ اسرارت تمام
گر تو هستی واقف سرّ کلام
نی خدا گفته است با او هل اتی
نی خدا گفته است با او انّما
نی خدا گفته است بلّغ در کلام
گر بدانی علم تو گردد تمام
گفت با آدم خدا که برمگیر
گندم و درعالم جان تو ممیر
حیدر کرّار گندم را نخورد
زان سبب در ملک معنی او نمرد
این سخن را بی زبان عطّار گفت
و اینچنین درّ یقین عطّار سفت
گر تو مرد حقّی این سرّ گوش کن
در زبان خامشی خاموش کن
کین زبان را خود زبانی دیگر است
وین سخن را خود بیانی دیگر است
این سخن در مدرسه با درس نیست
در میان عاشقان خود ترس نیست
چار عنصر راگذارو فرد باش
در میان عاشقان خود مرد باش
اولیا با انبیاء هر دو یکند
هر دونور ذات بیچون بی شکند
مصطفی ختم رسل شد در جهان
مرتضی ختم ولایت در عیان
جمله فرزندان حیدر ز اولیا
جمله یک نورند حق کرد این ندا
پاک و معصوم و مطّهر چون نبی
این سخن را می نداند هر صبی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت اولادمرتضی علیهم السلام که قرةالعین رسولند
ای به دنیا جمله مقصود آمده
پرتوی از نور معبود آمده
ای ز انوار حقیقت نور تو
وی ز اسرار حقیقت پورتو
هر حقیقت را که گفته بایزید
آن معانی را زجعفر او شنید
ای ز تو هم آسمان و هم زمین
رحمت حقّ نور ربّ العالمین
ای ز تو دو نور مشتق آمده
هر دو عالم ز آن برونق آمده
این دو نور از نور حقّ پیدا شده
عالمی ز آن نورها شیدا شده
سالکان کار حقّ ایشان بدند
مظهر انوار حقّ ایشان بدند
پیشوای خلقشان میدان یقین
آنکه ایشانند شمع راه دین
از حسن میپرس سرّ اوّلین
وز حسین از اولین و آخرین
زین دو مظهر ای پسر گر حاضری
جوی سرّ باطنی و ظاهری
ای دو چشم مصطفی و مرتضی
وی دو نور انبیاء و اولیا
در حقایق قرّةالعین رسول
در معارف زبدهٔنقد بتول
جبرئیل از جان و دلتان چاکر است
جملهٔ کرّ وبیان خاک در است
ز اوّل آدم یکایک ز انبیا
از خدا در یوزه دارند این دعا
کای الها جرم ما برما مگیر
وز گناهان گذشته در پذیر
جرم ما را بخش بر آل علی
تا شود آئینهٔ ما منجلی
تو چه میدانی که ایشان خود کیند
رهبران آدمان خاکیند
آن یکی را زهر مقبول آمده
و آن دگر از تیغ مقتول آمده
آنکه کرد این جمله باشد لعنتی
تا ابد در نار باشد محنتی
چون بظاهر این چنین هاکرده‌اند
خویشتن را خود بدوزخ برده‌اند
لیک ایشان را چه نقصان از کمال
نور حقّ را کی بود آخر زوال
ای تو نورذات یزدان آمده
ای تو عین کلّ عرفان آمده
اوّل و آخر شما بودید عین
باطن و ظاهر شما بودید عین
از شما یک نوردیگر شد پدید
زین عباد آن در دریای دید
اوست باب اولیا عین الیقین
اوست اسرار معانی را معین
اوست در جانهای صدّیقان دین
نور او بوده است خود در آن و این
اوست دانا در همه روی زمین
اوست بینا بر همه اسرار دین
اوست عالم بر علوم اوّلین
اوست ظاهر بر ظهور آخرین
او ز دانش برتر از کرّ و بیان
او ز بینش رفته چون رفتار جان
او بدیده حقّ عیان اندر جهان
او بحقّ دانا و بینا بی گمان
ای ز تو سرّ الهی آشکار
وز محمد وز علی تو یادگار
باز نقد اوست سرّ اولیا
بوده نام او محمد زاتقیا
نام اونام محمد آمده
خلق او چون خلق احمد آمده
باقر و صادق دو گوهر بوده‌اند
که علوم حیدری بربوده‌اند
جفر حیدر را عمل می‌کرده‌اند
پی با سرار لدنی برده‌اند
راه در طور شریعت برده‌اند
آنچه حق گفته است ایشان کرده‌اند
گر تو اندر راه ایشان مرده‌ای
از ملک گوی معانی برده‌ای
از خدا درجان ایشان راه بود
زین سخن دانای حقّ آگاه بود
هر که او از دیدشان آگاه نیست
گمره است او بریقین در راه نیست
همچو کوران چند تو بی‌ره روی
همچو غولان چند تو گمره شوی
راه حق راه علی دان ای پسر
این بود ره گر بدانی سر بسر
جعفر صادق امام خاص و عام
چون ندانستی چه گویم والسلام
او جمیع اولیاء را راهبر
از معارف گفته او بی‌حدّ ومر
ای چو عطارت هزاران خوشه چین
کشتزار معنیت رادر یقین
ای چو عطّارت هزاران بنده بیش
دشمنانت را رسد بر سینه ریش
ای ز تو روشن شده اسرار دین
دشمنان باشند با ما گو بکین
لیک از مظهر سخنها گویمت
در عجایبهای عرفان جویمت
زین سخن حاسد اگر دلگیر شد
همچو خرّ لاغر ما پیر شد
روی دشمن در دو دنیا شد سیاه
ز آنکه او رانیست در دل حبّ شاه
جام اسرار معانی نوش کن
همچو اصحاب حسینی جوش کن
یک سخن در گوش منصور او بگفت
هستی منصور را چون گرد رفت
گفت منصور این سخن را پایدار
گشت منصور و بشد تا پای دار
هر که او اسرار حقّ را فاش کرد
در جهان بیخودی او گشت فرد
ای تو خاص کبریای ذوالجلال
وز تو روشن گشته خود نور کمال
هست فرزند تو ماه آسمان
موسی کاظم امام راستان
رهبر راه طریقت بود او
در حقیقت جملگی مقصود او
شهسوار دین پیغمبر بُد او
در حقیقت هادی و رهبر بُد او
ای تو باب مظهر و سرّ کلام
هم بتو گفته است حقّ خود را سلام
ای تو راه و رهبر و ره بین شده
خویشتن را پیشوای دین شده
راه تو راه محمد بیشکی
از علی نور تو آمد بیشکی
هرکه راه تو نرفت او عور بود
کور رفت و کور دید و کور بود
پس علی موسی الرضا هست او سلیم
ملک عالم زوست جنات النعیم
کرد مأمون سعی و آوردش بریو
خود برآورد از محبّانش غریو
آمد او اندر چنین ملکی عجیب
هست در ملک خراسان او غریب
تاکندوالی ملک خود ورا
ز آنکه حقّ اوست جمله ملکها
ملک چبود جمله عالم ز آن اوست
اوّلین و آخرین دیوان اوست
طوف او مانند حج مطلق است
حج اکبر دان که گفت او حق است
هست امام جن و انس و وحش و طیر
این سخن باور ندارد مرد غیر
غیر خود مردود دلها آمده است
تاابد در عین ذلها آمده است
یا علی عطّار را اسرار گو
از زبان خود ورا انوار گو
تا شود روشن دل و اسرار دان
نعرهٔمستان برآرددر جهان
وصف تو هم از زبان تو کند
گفت تو هم با کسان تو کند
ای تو اسرافیل در صور آمده
همچو عزرائیل منصور آمده
ای تو چون جبریل امین مؤمنان
همچو میکائیل صاحب سرّجان
ای تو خود نور الهی آمده
واقف سرّ کماهی آمده
هم تقیّ و هم نقی دان نور ذات
ذات ایشان جامع آمد بر صفات
گر تو حقّ خواهی از ایشان می‌طلب
تا بیابی راه حقّ را بی تعب
راه شرع مصطفی اینان روند
نه چو تو دنبال بی دینان روند
راهزن بسیار داری ای پسر
خویشتن را تو نگهدار از خطر
الحذر زنهار از ایشان الحذر
تا نمانی سالها اندر سقر
بوالحسن دان عسکری را در جهان
بوالحکم دان مهر او در جان جان
مهر او بر جان مؤمن هست پاک
می‌برم من مهر ایشان را بخاک
ای بمحشر تو شفاعت خواه من
قرّةالعین رسول و شاه من
ای ز تو روشن جهان نور و علم
هم ولایت داری و هم کان حلم
صد هزاران اولیاء رو برزمین
از خدا خواهند مهدی را یقین
یا الهی مهدیی از غیب آر
تا جهان عدل گردد آشکار
مهدی و هادی و تاج انبیاء
بهترین خلق و برج اولیا
ای ولای تو معین آمده
بر دل و بر جان روشن آمده
ای تو ختم اولیا اندر جهان
در همه جانها نهان چون جان جان
ای تو هم پیدا و پنهان آمده
بنده عطّارت ثنا خوان آمده
آنچه من دیدم همه دید تو بود
وآنچه من کردم ز تقلید تو بود
ای بهر قرنی تو پیدا آمده
در میان جان مصّفا آمده
عاشقان را عشق تو کرده است مست
عارفان را جام عرفان ده بدست
ای تو هم معشوق و هم عشق الست
عشق تو برده است خود ما را ز دست
دست ما ودامن تو ای امیر
این فقیر مبتلا رادستگیر
من پناه خود بتو آورده‌ام
حب تو با شیر مادر خورده‌ام
هر که او شرک آورد در دین تو
مست گردد عاقبت از کین تو
هر کرا حبّ تو باشد پیشوا
خلق را باشد یقین او رهنما
حبّ تو میراث باشد بنده را
چون ننازم طالع فرخنده را
بازآیم با سر احوال خویش
تا کنم خود شرح قیل و قال خویش
این کتابم از غرایب آمده است
مظهر سرّ عجایب آمده است
گفتم از سرّ عجایبهای خویش
ساختم مرهم پی دلهای ریش
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
اشاره بکتابهای منظوم شیخ
گر ازین مرهم نیابی کام خویش
جوهر الذاّتم بیاور تو به پیش
آنچه از وی بشنوی در خویش بین
تاشود سرّ عجایب پیش بین
جوهر الذّاتم سخن بی پرده است
همچو اشتر نامه مستی کرده است
گر تو از مرغ حقایق پر بری
منطق الطّیرم بخوان تا بربری
مرغ عطّار از زبان حق شنید
لاجرم از آشیان حق پرید
چونکه حق بشناختی شیرین به بین
تا شود این دید تو حقّ الیقین
رو تو اسرار ولایت گوش کن
و آنگهی جام هدایت نوش کن
گر تو از جام محبّت می خوری
جانب شهر ولایت پی بری
رو مصیبت نامه را از سر بخوان
تا شود حاصل تو رامقصود جان
گر الهی نامه را گیری بگوش
جام وحدت را کنی بی شبهه نوش
پندنامه گر بیابی در جهان
تو عزیزش دار همچون جان جان
تا بیابی عزّت دنیا و دین
آنگهی بر تخت سلطانی نشین
رو بذکر اولیا مشغول شو
و آنگهی چون تذکره مقبول شو
همچو ایشان ترک کن تجرید شو
دور روزی چند ازتقلید شو
من کتب بسیاردارم در جهان
لیک مظهر را عجایب نیک دان
مظهر کلّ عجایب حیدر است
در میان سالکان او رهبر است
ختم کردم این کتب بر نام او
زآنکه دارم مستیی از جام او
هر که او از جام تو یک قطره خورد
گوی دولت از میانه او ببرد
ای تو درمقصود یکتا آمده
مظهر سرّ هویدا آمده
احمد مرسل چو رویت را بدید
گفت اینک نور حق از حق رسید
حق بسی گفته ثنا در شأن او
گر نمی‌دانی بخوان قرآن او
گر تو از قرآن حق منکر شوی
بیشکی میدان که تو کافر شوی
ای ز بینش مقصد و مقصود حق
وی بدانش برده تو از کلّ سبق
ای تو درعالم محقّق آمده
نور تو با ذات ملحق آمده
پرتو ذات الهی بود تو
بحرها چون شبنمی از جود تو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حدیثی منقول از شیخ نجم الدین کبری خوارزمی
این چنین گفته است نجم الدین ما
آنکه بود اندر جهان از اولیا
آن ولی عصر و سلطان جهان
منبع احسان و میر عارفان
شیخ نجم الدین کبری نام او
در جهان جان و دل پیغام او
گفت روزی مظهر سرّخدا
بود بنشسته بجمعی ز اولیا
پیش او بودند فرزندان او
همچو نوری در میان جان او
چون محمد روی فرزندان بدید
مهر ایشان در دل و جان پرورید
بد نشسته بوذر و سلمان برون
داشتندی مهرشان در جان درون
پس زبان بگشاد و بس اسرار گفت
وز معارف نکته‌ها بسیار گفت
آنچه با حق مصطفی گفته به راز
جمله میدان سی هزار ای دلنواز
با علی گفتا و فرزندان او
بود این اسرارها در شأن او
پس علی رفت وسخن در چاه گفت
جملگی از گفت الّا الله گفت
بعد از آن از چاه نی آمد برون
وین معانی را هم او گوید کنون
چون شنیدند از محمد زمزمه
گوئیا افتاد در جان دمدمه
خود بدیشان نکته‌ها از راز گفت
رمز اسرار حقیقت باز گفت
سر ز اسرار حقیقت باز کرد
و آنگهی در لامکان پرواز کرد
این چنین گفتند ره دانان ما
راه حق رفتند با شوق لقا
هر که راه حق رود حق بیند او
در همه دلها چو جان بنشیند او
هر که درکوی حقیقت راه یافت
در درون عارفان الله یافت
هست عارف نور سلطان ازل
گر نمی‌بینی مکن بامن جدل
ز آنکه هردل واقف الله نیست
وز بیان سرّحق آگاه نیست
چون ندانستی بعرفان کی رسی
گر رسی آخر بسلطان کی رسی
راه رو بسیار دیدم در جهان
لیک یک رهرو ندیدم راه دان
رازها گویم چو باشی مستمع
از حقایق وز معارف مجتمع
گفت پیغمبر که شاهی ز آن تست
مظهر سرّ الهی جان تست
در همه روی زمینی مقتدا
گفت این در حقّ شاه اولیا
شاه سرور شاه اکبر شاه نور
شاه عشق و شاه موسی شاه طور
شاه آدم شاه دین شاه کرم
شاه نوح و شاه طوفان شاه جم
شاه ابراهیم و یعقوب و پسر
شاه الیاس است اندر بحرو بر
شاه جرجیس است و یوشع ز احترام
و آن بود پیدا میان خاص وعام
شاه زکریاست و داود زمان
با سلیمان است در ملک جهان
شاه ادریس است بی شک با شعیب
با چو موسی واقف اسرار غیب
شاه عیسی اوست با سرّ آله
رفته او بر عرش علیّین چو ماه
شاه اسحق است و اسمعیل او
یا چو موسی در گذشت از نیل او
شاه یونس بوده اندر بطن حوت
مشتق است ازذات حیّ لایموت
شاه بوده با جمیع اولیا
جمله را بوده بمعنی رهنما
شاه بوده با محمد در عیان
وز نهان دیده همه سرّ نهان
شاه دان سرّ محمد بیشکی
لحمک لحمی بدانی خود یکی
شاه بد با جملهٔ کروّبیان
شاه بد با جملهٔ روحانیان
شاه با جبریل و میکائیل هم
شاه عزرائیل و اسرافیل هم
شاه بد با انبیا در کلّ حال
شاه بد با اولیا در سرّ وقال
شاه بد آنکس که سرّ با چاه گفت
وز درونش نی برآمد آه گفت
نی همی گوید که شاهم شاه بود
وز درون عاشقان آگاه بود
نی همی گوید که اسرار عیان
شاه گفته در بیان جان جان
نی همی گوید که ای غافل ز شاه
انما میخوان تو از گفت اله
نی همی گوید که ازمن هیچ نیست
وز برون من به جز یک پیچ نیست
نی همی گوید که من دم می‌زنم
وین منادی را بعالم میزنم
نی همی گوید که من عاشق شدم
در طریق شاه خود صادق شدم
نی همی گوید که من بر جان خویش
داغ دارم از کف سلطان خویش
نی همی گوید که داغم داشت سود
آن ز دست دوست مرهم مینمود
نی همی گوید که فریادم از اوست
وین فغان و ناله و دادم از اوست
نی همی گوید که او بد سرّ حق
تو همی دانی اگر بردی سبق
نی همی گوید که گویم حال خود
از برون و از درون احوال خود
نی همی گوید که من نی نیستم
یا خود از مستان این می نیستم
نی همی گوید که برگویم چه بود
با من اندر چاه تن آخر که بود
نی همی گوید که او خود حق بگفت
در میان چاه تن از حق شنفت
نی همی گوید که او ز الله گفت
پس برفت و سرّحق با چاه گفت
نی همی گوید که ای مردود حق
می ندانستی که او بد بود حق
نی همی گوید که راه حق هم اوست
ره رو دنیا و دین حق هم اوست
نی همی گوید که ای گم کرده راه
آخرالامر از که می‌جوئی پناه
نی همی گوید که ای نور ازل
چندگردی گرد هر در چون جعل
نی همی گوید که عرفان از که خواست
از امیر دین که شاه اولیاست
نی همی گوید که ای مقصود من
درمیان جان توئی معبود من
نی همی گوید که شرع اشعار اوست
وین طریقت نیز از اطوار اوست
نی همی گوید که راه او بگیر
ز آنکه در عالم ندارد او نظیر
نی همی گوید که دایم دم زنم
وین ندای عشق در عالم زنم
نی همی گوید که او منصور بود
دایماً با نور حق در نور بود
نی همی گوید که او عطّار بود
عاشقان را صاحب اسرار بود
نی همی گوید که این عطّار گفت
سرّ اسرار خدا با یار گفت
نی همی گوید که با من یار باش
در میان جان و تن دلدار باش
نی همی گوید که حق گفتا بگو
من بگویم سرّ اسرارت نکو
نی همی گوید علی ازحق شنفت
هرچه حق می‌گفت حیدر نیز گفت
گفت نی در پیش نجم الدین سبب
کز درونم خون برآمد تا بلب
گفت کبری حال خود با من بگو
تا چه گفته است آن امام راستگو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان مذهب و سلسلۀ پیر خود فرماید
چون پدر روزی به استادم سپرد
نزد او از راه تعلیمم ببرد
آن معلم بود عالم در جهان
همچو خورشیدی که باشد او میان
آن معلّم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده درنجوم
او تصوّف را نکودانسته بود
دُر بالماس معانی سفته بود
در علوم جعفر او پی برده بود
پی باسرار نهانی برده بود
داشت او یک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البیت گویند ای عجب
آن علوم از پیش جعفر داشت او
وین ز انفاس پیمبر داشت او
چند وقت او در درون جان خویش
با خدا گفته معانی ز آن خویش
گفت یا رب توشهٔ راهم بده
در طریق عشق خود جاهم بده
تاشوم بینا وگویا وانگهت
همچو گردی باشم از خاک رهت
ای شده همچون قمر تابان بعلم
ای ربوده گوی معنی را بحلم
بود او از بود عرفان آمده
در جهان خورشید تابان آمده
لیک او از فخر دین راضی نبود
ز آنکه او در راه حق قاضی نبود
چند نوبت نجم دین کبرای ما
آمد اندر پیش آن کان صفا
لیک جدّم نیست تا نامش برم
از می سلطان خود جامش برم
همچو منصور او هزاران جام خورد
نه چو آدم دانه اندر دام خورد
او ز عرفان خدا آگاه بود
هم باو اسرار حق همراه بود
سی هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خویش کلّی رسته بود
سی هزار از گفتهٔ شرع رسول
سی هزار دیگر از راه عدول
جمله این سرّها ز مکنونات غیب
از درون او درآمد جیب جیب
او زخود بگذشته و گلشن شده
درمیان عاشقان روشن شده
سیصد و شصت ودو عارف را ز راه
خدمت شایسته کرده سال و ماه
گفت کای فرزند فرزانه سخن
بشنو از من یادگار و گوش کن
با من از حق بود سرّ بیشمار
جمله خواهم کرد بر تو من نثار
دان که شب بودم بخلوت از کرم
ناگهان شخصی درآمد از درم
چون نظر کردم رسول الله بود
بر همه دلها و جانها شاه بود
روی خود پیشش نهادم بر زمین
گفت سر بردار و سرّ حق به بین
من بحکم او چو سر برداشتم
در دل خود نور حق افراشتم
چون نظر کردم بروی مصطفی
دیدم اندر پهلوی او مرتضی
مصطفی گفتا بمن کای مرد دین
میشناسی شاه دین را از یقین
می‌شناسم گفتم ای ختم رسل
این جوان رازآنکه هست او بحر کلّ
من باو ایمان خود وابسته‌ام
از عذاب حق تعالی رسته‌ام
شاه را دانم من از روی یقین
بعد پیغمبر امام متّقین
سرّحق در ذات او من دیده‌ام
زو همه عرفان حق بشنیده‌ام
من در او بینم همه آفاق را
من از او دانم مراین نه طاق را
من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آیات حق
من در او بینم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشید و ماه
من از اودیدم همه دیدار حق
زین معانی برده اهل دین سبق
من از او دیدم ولایت را تمام
گفته‌اش ایزد ثنااندر کلام
من از او دیدم کتبها پر ز علم
من در اودیدم همه دریای حلم
من در او دیدم تمام انبیا
زآنکه او بوده ولیّ و رهنما
اوست دانا در علوم اوّلین
اوست بینا در کلام آخرین
من در اودیدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود
من دراو دیدم که آدم بود او
بی گمان عیسی بن مریم بود او
هر که او را دید حق را دید او
گل ز بستان معانی چید او
بعد از آن گفتا رسول هاشمی
کاین سخنها را ولی داند همی
این معانی را ز که آموختی
خرقهٔ توفیق ایمان دوختی
گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت
قصّهٔ معراج با من باز گفت
ز آنکه او بابست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرّف از قدوم
پس رسول هاشمی گفت این علوم
او ترا گفته است ز اسرار نجوم
تا بکی باشی خموش و دم بخود
گوی معنی را ببر ز آدم بخود
چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعد از آن نور ولی مطلع شود
گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نی بر هم زده
پیشت آید صادقی دل زنده‌ای
همچو نور آسمان رخشنده‌ای
جام اسرارش بده تادرکشد
زو همه درهای معنی برکشد
او بود عطّار و عطر افشان شود
نور معنی از دمش درجان شود
اوبه عالم سرّها گوید بما
از درون او برآید این ندا
همچو منصور از اناالحق دم زند
آتش اندر جملهٔ عالم زند
تو برو او را ز عرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
رو تو آنچه دیده‌ای از سرّجان
جمله را با او بنه اندر میان
رو تو او را از من و از شاه گو
سرّ اسرار خدا با چاه گو
ما باو دادیم اسرار خدا
تا نگوید از زبان ما بما
ما باو دادیم گویائی عشق
ما باو دادیم بینائی عشق
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهد خود بین چه سرگردان شده
هر که او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود باو همراه نیست
هر که ما را در یقین نشناخته
در جهان ایمان خود در باخته
هر که راه ما رود ره یابد او
از مکاید روی خود برتابد او
هر که ازمادرو شد بی نور شد
و آنکه چون خفّاش چشمش کورشد
چون شنیدم من ز استاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن
آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سر بسر بیهوش کرد
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
اشاره به حدیث غدیرخم
حق تعالی گفت درخمّ غدیر
با رسول الله ز آیات منیر
ایّها النّاس این بود الهام او
ز آنکه از حق آمده پیغام او
گفت کن تو با خلایق این ندا
هستم این دم خود رسولی بر شما
هرچه حق گفته است من خود آن کنم
بر تو من اسرار حق آسان کنم
جبرئیل آمد همین با من بگفت
من بگویم با شما راز نهفت
این چنین گفته است قهّار جهان
حیّ و قیّوم و خدای غیب دان
مرتضی ولی عهد من بود
هر که این سرّ را نداند زن بود
مرتضی باب علوم مصطفاست
مرتضی کان کرم بحر صفاست
مرتضی را بد حسن اسرار دان
مرتضی را بد حسین اسرار خوان
مرتضی را بود سلمان تکیه گاه
بوذر و قنبر غلام خاک راه
مرتضی را بود جبریلش غلام
زآنکه استادش بد از سرّ کلام
تو نمی‌دانی امام خویش را
بگذر از باطل بگیر این کیش را
مرتضی داماد و بن عمّ رسول
مرتضی اسرار حق دارد قبول
گر تو راه او نگیری بی رهی
همچوموری اوفتاده درچهی
رو تو راه راست اینک راستی
هم بیابی آنچه از حق خواستی
رو تو راه راست را ازشاه پرس
گوش کن اسرار او از چاه پرس
تا برآید نی بگوید فال او
در معانی جملهٔ احوال او
نی همی گوید که اسرارم علیست
صاف ایمان کرده در کارم علیست
تو چه دانی چونکه ایمان نیستت
خود ولای شاه مردان نیستت
هرکه او را رهنما شیطان بود
بیشکی او خود ز مردودان بود
رو تو ترک زرق و این امساک کن
غیر حق را ازدل خود پاک کن
ترک مذهبها کن و غوغا مکن
عالمی را این چنین رسوا مکن
خارجی و رافضی دیگر مباش
جوی علم معنی دیگرمباش
مذهب بسیار باشد مختلف
این نکو نبود مگر پیش خرف
مذهب حق یک بود ای هوشیار
این سخن نقل است از شیخ کبار
آل احمد جمله یک دین داشتند
در ره تحقیق تلقین داشتند
رو چو ایشان مخزن اسرار جو
مذهب حق را ز هشت و چار جو
این کتبهائی که بینی در جهان
بی کلام حق همه تصنیف دان
هیچ میدانی که تصنیفات چیست
وین همه شرح ودلایل بهر کیست
بهر آنکس کو رود در مدرسه
شرح گوید از علوم فلسفه
آن بزرگ مدرسه ارزر بود
در میان عارفان او خر بود
او ستاند غلّه و زر بیشمار
من بحال او بگریم زار زار
زانکه مال وقف میدانی که چیست
جمله خون وریم درویش و دنی است
هر که او مفتی شد و فتوی نوشت
بهر یک دینار در صد جا نوشت
بدعت و بهتان همه می‌کرد راست
تا بگیرد یک درم کین حق ماست
حق تعالی حلق او خواهد گرفت
بعد از آنی دلق او خواهد گرفت
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نکوهش مفتی می‬فرماید
من بگویم حالت قاضی تمام
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
او همی بیند که دارد نام وننگ
در شود در نار دوزخ بی‌درنگ
رشوت بسیار و زرهای یتیم
در نهانی گیرد او از روی بیم
پس یتیم بیکسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جاکند
قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد
کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن
شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم
پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد
برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر را بقاضی کرد رد
بی‌تکلّف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت
گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا
کرد قاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو
چون برآمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن
وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند
جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بوددر تاب و تفت
گفت رو چون برتو این دعوی کنند
با تو این دعویّ بی‌معنی کنند
گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است
من بحفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ
من زرت را چون امینی بوده‌ام
کی بدان من دست خود آلوده‌ام
هیچ بر تو می‌نیاید مرد باش
وز غم واندوه عالم فرد باش
چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین
ماجری گفتند با قاضی بهم
کرد قاضی ناتوان را متّهم
گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب
اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست
زو خیانت کی روا باشد روا
بر تو باشد زین حکایت حدّ روا
دیگر آنکه هیچ می‌ناید بشرع
برامین تو برای اصل و فرع
چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید
کار قاضی این و کار مفتی آن
کار ملاّی مدرّس را بمان
راه شرع اینست کایشان می‌روند
این همه دنبال شیطان می‌روند
راه راه مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست
من بتو صد بار گفتم صد هزار
دست از دامان حیدر بر مدار
راه حیدر رو که اندر راه او
نور حق بد از دل آگاه او
راه راه اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست
خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من
این همه درها که این عطّار سفت
در درون گوش او کرّار گفت
گفت بشنو گیر درگوش این همه
تا شود روشن شب تو زین همه
ز آنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود
من بسی شبها بکنجی بوده‌ام
راه عرفان را بسی فرسوده‌ام
گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها می‌کنم باتو صفت
ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم می‌ناید ترا بر حال خود
گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری
عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی
هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خار و خس
ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان در پی خوردن شده
باتو کردم بارها این ماجرا
تا به کی تو پروری این نفس را
رو تو از دنیای دون بگذر چو من
گر تو انسانی گذر زین انجمن
ای تودر بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب
بهر یک نان بیسر و سامان شده
در میان مردمان حیران شده
گر تو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی
سقف و ایوان سازی و سلطان شوی
تاجدار ملک هندستان شوی
ور چو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت
عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش
بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند
این چنین ها بین و فکر خویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن
رو تو درویشی گزین و پاک باش
در میان عاشقان چالاک باش
رو تو با حق باس و راز حق شنو
تا بیابی سرّ عرفان نو بنو
تو نیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما
بی دلیلی راه گم گردد ترا
خوش دلیلی هست شاه اولیا
راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش
همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گر همی خواهی که یابی سرّ جم
رو تو گردی باش اندر پای او
تادری یابی تو از دریای او
گر بمعنیّم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی
من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن
من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها بظاهر آرمت
اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن
فهم من در جان عاشق نور شد
زین سخن دانای مامستور شد
هر که او مستور شد در راه عشق
هست او از جان و دل آگاه عشق
عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال
هر که او همرنگ یار خویش بود
از جهان گوی معانی را ربود
ای تو در راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه
زنگ دل را برتراش و پاک شو
و آنگهی در راه حق چون خاک شو
هر که چون دانه بیفتد سرکشد
خم معنی را به یک دم درکشد
سرفرازی حقّ درویشان بود
آه و سوز و درد هم ز ایشان بود
گر تو می‌خواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلّتی
رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر
هست شرع احمدی راه درست
هر که جز این راه رفت او رنج جست
هر که در الطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمد باشد او
گر تو یک دم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی
ناصر خسرو بحق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت
تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
پرسیدن حضرت شیخ قده از پیر مرد سالکی که در عصر او بوده از اینکه در دنیا چه عجایب دیده‌‌ای و جواب دادن پیر ونقل شهادت درویشی
پیرمردی بود سالک همچو من
راه عرفان رفته در هر انجمن
سالها با اهل دل همراز بود
در مقام جان ودل ممتاز بود
گفتمش ای سالک راه اله
بارها گفتی بمن از سرّ شاه
هرچه گوئی تو بمن من بشنوم
هرچه فرمائی تو من هم پیروم
هر چه آید از زبانت در بود
گوشم از درّ معانی پر بود
بازگو ای پیر سالک از عیان
چه عجایب دیدی آخر از جهان
گفت گویم یک عجایب گوش کن
جام معنی را بیا خودنوش کن
بود در ایّام من یک واقفی
نامداری عابدی خوش عارفی
در کمال حکمت او آگاه بود
همچومنصور حسین او شاه برد
گفت با من یک حدیث از حال خود
از مقام سیر وزاحوال خود
من بکردم آنچه کردی او سخن
گوش حکمت دار یک باری بمن
سالها افشای راز و سر نکرد
هیچ از سرّ خدا ظاهر نکرد
ناگهی سیرش به بغداد اوفتاد
دید غوغائی میان باغ وداد
رفت تا بیند که چه غوغاست این
دید شخصی رونهاده بر زمین
گفت یا رب آگهی از کار من
از بد و از نیک و از گفتارمن
یا الهی پیش تو روشن شده
کین جهان بر من یکی گلخن شده
یا الهی من گناه خویش را
با تو گویم تا کنی آن را دوا
من ندارم خود گنه تو واقفی
بر جمیع خلق عالم عارفی
یا اله ایمان خود همراه کن
از بدیها دست من کوتاه کن
یا الهی یک زمان بیتو نیم
گر زنم بی‌تو دمی خود کی زیم
یا الهی داد من زینان ستان
جملگی هستند اینجا عاصیان
یا الهی تو همی دانی که من
شرم می‌دارم میان مرد و زن
یا الهی جمله را کن سرنگون
زآنکه هستند این همه ازدین برون
یا الهی می‌روم من از جهان
داد من آخر از اینها تو ستان
چون از او بشنید شیخ او آن زمان
گفت ای جلّاد تیغ خود بران
بود ایوانی در آن منزل بلند
مرد را آورد و زان ایوان فکند
بر زمین افتاد و جان با حق بداد
این چنین ظلمی بشد بر نامراد
بعد از آن در آتشش انداختند
در میان آتشش بگداختند
شیخ ظاهربین که چون اهریمن است
دشمن درویش و دیو رهزن است
من بگویم نام آن کین ظلم کرد
بود نامش شیخ عبدالله ردّ
بود آن درویش هم همنام او
در میان سالکان آرام او
عبد سالک نام آن درویش بود
گوی معنی را چو منصور او ربود
پیش رفتم در میان جمع من
ایستادم نزدشان چون شمع من
گفتم این غوغا و این خونی که بود
این چنین زجری که کردند از چه بود
گفت شخصی کز کجائی ای جوان
کاینچنین سرّ را ندانی تو عیان
گفتمش مردی غریبم وین زمان
می‌رسم از وادی هندوستان
گفت پس بشنو ز من احوال او
من بگویم جمله قیل و قال او
چند روزی جملگی این مردمان
بر لب دجله نشستندی روان
صحبتی نیکو و خلقی بیشمار
بر لب دجله نشسته بر قطار
در میان جمع درویشان بدند
جمله در اسرار حق پنهان بدند
جمع دیگر عالمان باکمال
جمله خوانده علمهای قیل و قال
جمع دیگر از عوام الناس هم
همچو دودی بر لب دریای غم
هر یکی از قول خود گفتند حال
اوفتاد اندر میانشان قیل و قال
بس مسائل در میانشان اوفتاد
هر یکی از پیش خود لب میگشاد
آن یکی گفتی سخن از لبّ لب
وان دگر گفتا که نبود در کتب
آن یکی گفتا که آدم اصل بود
و آندگر گفتا محمّد وصل بود
آن دگر گفتا محمّد ز انبیاست
ختم این معنی به شاه اولیاست
آن یکی گفتا نبی را فضلهاست
بر ولایت این سخن میدان تو راست
آندگر گفتا غلط گفتی نه راست
خود نه آخر این حدیث مصطفاست؟
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در سوخت و کشتن اهل خلاف درویشی را بجهة ذکر حدیث الولایة افضل من النبوة
آن دگر گفتا ولایت افضل است
ز آنکه این قول از کلام مرسل است
آن یکی گفتا ولایت زان کیست
آن دگر گفتا که در شأن علیست
حضرت شاه ولایت نام اوست
در جهان جان همه پیغام اوست
شاه دین اسرار حق با من بگفت
وین معانی را ز غیر حق نهفت
شاه من با جبرئیل این راز گفت
راه معنی را بعرفان باز گفت
شاه من حق را بدید و حق بگفت
هم بحق او گفت و هم از حق شنفت
انبیا جانند و شاهم جان جان
گر نمی‌دانی بیا مظهر بخوان
شاه من اندر ولایت سرور است
هر که این را می نداند کافر است
شاه من دارد ولایت زانمّا
رو بخوان در نصّ قرآن هل اتی
تا بدانی این ولایت زان کیست
این ثنا از قول حق در شان کیست
حق ترا قفلی عجب بر جان زده
راه دینت بیشکی شیطان زده
بستر مادر تو را خود پاک نیست
گر تو را مردود گویم باک نیست
من همی گویم امام حق علیست
دردو عالم بیشکی او خود ولیست
چونکه بشنیدند ازو جمع کبار
خود زدند او را به زاریهای زار
دست بستند و گرفتندش بزور
پیش شیخ وقت بردندش بزور
شیخ گمره گفت ای مردود دین
این سخن هرگز نباشد از یقین
این ولایت را که گفتی نیست آن
این ولایت را بگویم از عیان
این ولایت حق پیغمبر بود
پیش اهل سنّت آن باور بود
زان نمی‌دانی امام خویش را
بیشکی افتادی از مادر خطا
او خلیفه بود کی بود او ولی
این ولایت را نبی دارد جلی
شیخ گفتا میدرم او را زهم
تا از این مشت رو افض وارهم
گفت استر را برون آرید زود
تا برم او را به پیش شاه خود
شیخ در نزد خلیفه شد روان
در عقب رفتند جمعی مردمان
چونکه در گاه خلیفه شد پدید
گفت حاجب را بگو شیخت رسید
چون شنید او نام شیخ و شاد شد
پس بنزد شیخ خود آزاد شد
شیخ گفت ای حاکم امن و امان
این چنین رانده است شخصی بر زبان
پس باو احوال را گفت او تمام
در برون درستاده خاص و عام
پس خلیفه گفت یا شیخ کبار
من ازین مردم بسی کشتم بزار
من ز اولاد علی هم کشته‌ام
تو نه پنداری که من کم کشته‌ام
من بروی جملگی در بسته‌ام
تا ازین فتنه بکلّی رسته‌ام
یک امیری بود پیش او بزرگ
بود اصل او همه از خیل ترک
بود نام او اصیل مزد گیر
بود اصل او سمرقند ای فقیر
گفت رو او را بکش آنگه بسوز
پس ازو چشم محبانش بدوز
این سخنها هر که می‌گوید بکش
گر هزارند آن همه ور صد بکش
پس بگفت آن شیخ بامیر این سخن
هست درکارت ثوابی جهد کن
گر گناهی باشدت آید ز من
وامکن از گردن ایشان رسن
چون بدید آن ناصر خسرو چنان
گفت دانائی به پیدا ونهان
یا الهی من فقیر و بی کسم
باچنین مشتی منافق چون رسم
یا الهی داد مظلومان بده
شیخ شیطان را چنین نصرت مده
ز آنکه در ظلمش جهان گردد خراب
این دل بی‌رحمشان گردد کباب
بعد از آن گفتم که از خون ددان
زار نالیدم بخلاق جهان
یک شبی بودم بکنجی دردمند
با دل مجروح و جان مستمند
یک ندا آمد بگوشم کی حکیم
خیز و روزین مملکت بیرون سلیم
از خدا آمد عذاب بی‌حساب
اوّلش رنج آمد و آخر عذاب
چون صباح آمدبرون رفتم ز شهر
پس وباافتاد درجانشان چو زهر
زد بلا آن تیر را بر شیخ دون
بعد از آن شد میر بی دین سرنگون
بعد از ان آن شاه و آن لشکر تمام
جمله مردند و نماند از خاص و عام
این بلا بر جان اهل بغی بود
و آنکه در خون محبّش سعی بود
خود همه رفتند اندر قهر او
این چنین هاباشد اندر زهر او
لشکر دنیا ندارد حرمتی
راه حق رو تا بیابی عزّتی
عزّت عقبا بمال و جاه نیست
راه شه رو تو جز این ره راه نیست
گر تو سرّ شاه ناری بر زبان
هیچ عزّت می نیابی در جهان
سر رود گر سر بگوئی فاش تو
گوش کن دریاب معنیهاش تو
من سخن را راست گویم درجهان
ز آنکه دارم از ولای او نشان
من نگویم هیچ در عرفان دروغ
تو همی ریزی به مشگت همچو دوغ
خود مرا از شاعران مشمار تو
بشنو از من معنی اسرار تو
من نگویم شعر وشاعر نیستم
در میان خلق ظاهر نیستم
این معانی را بخلوت گفته‌ام
درّ بالماس معانی سفته‌ام
من بهیچ اشیا ندادم این کتب
ز آنکه من دارم درو خود لبّ لب
شاه من داند که لبّ لبّ کجاست
وینچنین اسرار معنی از که خاست
از زمان آدم آخر زمان
کس نبوده همچو من اسرار دان
خود کتبهای همه در پیش گیر
تا شود روشن بتو گفتار پیر
بعد از آنی جوهر و مظهر بخوان
تا شود این مشکلات تو عیان
هیچ میدانی که حیدر حی درید
هفت ماهه این هدایت را که دید
آن یکی مظهر بد از سرّ اله
هر که این دانست روشن شد چو ماه
هر که این دانست رویش ماه شد
او ز دین مصطفا آگاه شد
چون ندانی مظهرش جان نیستت
خود نداری دین و ایمان نیستت
حال شیخ و قاضیت کردم بیان
گر نمی‌دانی برو مظهر بخوان
زین جهان نه شیخ و قاضی شاد رفت
دین و دنیاشان همه بر باد رفت
این نصیحتها که کردم گوش کن
جامی از مظهر بگیر و نوش کن
تا بیابی آنچه مقصودت بود
بازیابی آنچه مطلوبت بود
ورنه رو میباش تو با شیخ ناس
باش مرد قاضی و قاضی شناس
باش مولانا و فتوی می‌نویس
نکتهٔ وسواس و سودا می‌نویس
یا برو تو شو مدرّس در علوم
تا که حاصل گرددت اوقاف روم
یاهنرمندی تو اندر این جهان
تا بیابی در میان خلق نان
یا برو دیوانه شو یا میر شو
یا بری از خلق و عالم گیر شو
یا برو دهقان شو و تخمی بکار
تا بآخر آورد آن تخم بار
هرچه کاری خود همان را بدروی
بعد از آن در دین احمد بگروی
گر تو شیخ دهر باشی ور بزرگ
ور تو باشی درجهان چو شاه ترک
عاقبت زین عالمت بیرون برند
سوی آن عالم که داند چون برند
هست دریائی که خود پایان نداشت
فی المثل دروی کسی سامان نداشت
هست دریائی پر از خون موج موج
خود فتاده خلق در وی فوج فوج
هست دریائی پر از خون موج زن
سالکان بسیار در وی همچو من
من از آن دریا بکلّی رسته‌ام
همچو سلمان از نهیبش جسته‌ام
پیشتر زآنکه مرا آنجا برند
وین تن زارم بدان مأوی برند
من تن خود را باو انداختم
روح خود را من مجرّد ساختم
در درون کاسهٔ سر سرنگون
هرچه بدبُد جمله را کردم برون
این همه غوغا در این ره ز آن اوست
ز آنکه خود منزلگه شیطان اوست
ای تو گشته یار شیطان صبح و شام
وز بدی کردن برآوردی تو نام
خوب یاری خوب نامی خوب زیست
همچو شخص تو بعالم خود دونیست
وای بر کار تو و بر حال تو
هیچ نامد از تودر عالم نکو
گر تو می‌خواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تودر امر خداتعظیم کن
خلق را شنعت مگو تعلیم کن
تا بیابی تو نجات از فعل بد
ورد خود کن قل هوالله احد
تا شوی واقف ز اسرار کریم
بر طریق دین حیدر شو مقیم
غیر از این هر دین که داری محو کن
تا بیابی مغز عرفان زین سخن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
***
این سخن نقلست از سلطان دین
از امام متقیین ایمان دین
آن امامی کو حقیقت یاب بود
در میان بحر دین گرداب بود
اسم او خواهی که دانی ز اولیا
هست نام او علی موسی الرضا
آن امامی کو طریق دید حق
جمله اهل الله را داده سبق
آن امامی کو بغیر از حق ندید
عالمی انوار از او آمد پدید
گفت تو خواهی که ایمانت بود
انس و جنّ جمله بفرمانت بود
تو ز دین مصطفی جاهل مباش
در طریق مرتضی غافل مباش
در ره دین ذکر حق را کن نثار
تخم حبّ مرتضی در دل بکار
هست ذکر حق حصار و شرط آن
حبّ آل مصطفی باشد بدان
گفت پیغمبر حدیثی بر ملا
هست این معنی خود از پیش خدا
رو تو از عطّار پرس اسرار او
ز آنکه دارد مظهر انوار او
من بتو اسرارگویم پایدار
گر تو منصوری سخن را پاسدار
ای زانوارت جهان روشن شده
قرص خور، شمعی از آن روزن شده
چند گویم من بتو اسرار را
خود ز کل نشناختی انوار را
هست از نور خدا روشن دلم
حلّ شده از نور حیدر مشکلم
گشته روشن این ضمیر پاک من
شد زیارت گاه مردان خاک من
ز آنکه من عطّار ثانی آمدم
وز وجود خویش فانی آمدم
خود مرا مولد به نیشابور بود
لیک اصل من بکوه طور بود
طور چبود مظهر اسرار او
نور چبود واصل انوار او
نور طور خود در اودیدم عیان
گر تو می‌بینی بیا نزدیک مان
ز آنکه چون منصور واصل آمدیم
نی چو زرّاقان جاهل آمدیم
بیعت ما بیعتی باشد نخست
گشته این بیعت بدین ما درست
دین خود را می‌کنم من آشکار
گر برندم این زمان در پای دار
دین من دین امیرالمؤمنین
راه من راه امام المتقین
ما بدین حیدری داریم رو
یک جهت باشیم ما در دین او
تو زدین لفظی برآری برزبان
خودنمی‌دانی معانی را عیان
رو، ز قرآن مغز گیر و پوست مان
پوست را انداز پیش کرکسان
روغن این مغز جان اولیاست
این چنین معنی بیان اولیاست
رو، ز قرآن صورت و معنی ببین
تا شود روشن ترا دنیا و دین
خود نمی‌دانی که قرآن نطق راست
ناطق او را نمی‌دانی کجاست
ناطق او خود امیرمؤمنان
در کلام الله نطق او بیان
او بود قرآن ناطق در یقین
زانکه او گفته است نطقم را ببین
ناطق من خود محمّد بود شاه
رو تو واقف شو ز اسرار اله
جمله اسرار خدا آموختم
جامه از انّا عطینا دوختم
گر هزاران سال باشی در طلب
ور هزاران جام گیری تا به لب
ور بهر روزی گزاری صد نماز
ور شوی با روزه در عمری دراز
گر شوی غزّالی طوسی به دهر
ور برون آری بسی درها ز بحر
گر اویس خاص باشی مصطفا
ور حسن گردی به سیرت با صفا
ور چو مالک تو نهٔ دینار جو
چون محمد واسعی تو یار جو
گر تو باشی همچو ایشان درروش
ور بیابی در طریقت پرورش
ور حبیب اعجمی باشی بحال
ور چو بوخالد شوی در عمروسال
ور شوی تو همچو عتبه ذکر گوی
ور بیابی تو در آن سیر آبروی
ور تو همچون رابعه باشی خموش
ور فضیلی خود بعالم در خروش
گر چو ابراهیم ادهم در جهان
ور چو بشر حافی آیی راز دان
گر شوی ذوالنون مصری پرمحن
بایزیدی گر شوی بسطام فنّ
ور چو عبدالله مبارک آمدی
ور چو لقمان نور تارک آمدی
گر شوی داود طائی با وفا
ور چو حارث شد جنابت باصفا
ور سلیمانی و دارائی بدرد
ور محمد این سمّاکی تو فرد
گر محمد اسلم و اعلم شوی
احمد حرب اندرین عالم شوی
گر چو حاتم کو اصم بدعالمی
ور ابوسهلی و در دین مکرمی
گر شوی معروف کرخی در کرم
ور چو سرّی سقطی گردی تو هم
گر شوی تو همچو فتح موصلی
ور شوی چون احمد حواری ولی
گر چو سلطان احمد خضرویه راه
یابی و گردی بملک فقر شاه
یا بگردی بوتراب نخشبی
یا شوی تو همچو شیخ مغربی
یا چو یحیی معاذو شه شجاع
کین دوشه کردند عالم را وداع
گر چو یوسف بن حسین راز دان
باشی و عبدالله حیری روان
یا تو چون بوحفص حدادی شوی
از علوم دین دل آبادی شوی
یا تو چون حمدون قصاری شوی
یا تو چون منصور عمّاری شوی
گر شوی چو احمد عاصم به علم
ور شوی همچون جنید محترم
عمر و عبدالله مکّی گر شوی
بر همه مردان عالم سرشوی
گر تو چون خراز باشی سرّ پوش
چون حسین نوری آیی در خروش
یا ابوعثمان حیری در حرم
در طریق عشق باشی محترم
چون محمد گر بود اسمش رویم
بر سر ارباب عرفان بود غیم
گر شوی ابن عطا در کار حق
ور چو ابراهیم رقی یار حق
یوسف اسباط یا یعقوب پیر
نهر جوری آنکه بود او بی‌نظیر
چون محمد کو حکیم سرمدی است
آنکه او سرور بملک بیخودیست
بوالحسن آن شیخ بوشنجی شوی
یا تو چون ورّاق راه دین روی
گر چو بوحمزه خراسانی شوی
ور براه حق بآسانی شوی
ور شوی عبدالله ابن الجلا
ور تو باشی چون علیّ مرحبا
جملگی کردند کار راه حق
تو بری در معرفت ز آنها سبق
احمد مسروق اگر باشی بدهر
ور شوی سمنون مجنون نورشهر
ور شوی در رتبه چون شیخ کبیر
در میان اهل عرفان بی نظیر
ور چو بواسحق گردی کاردان
بو محمد مرتعش را همزبان
ور تو منصوری و حلاج اسم تست
جمله انوار خدا در جسم تست
همچو فضل ار صاحب سیری شوی
بوسعید بن ابوالخیری شوی
ور چو شیخ مغربی گردی عیان
چون ابوالقاسم شوی شیخ کلان
گر شوی تو همچو نجم الدین ما
از تو گیرد عالمی نور و صفا
ور چو سیف الدین و مجدالدین شوی
چون علی لالا توهم ره بین شوی
ور هزاران سال تو شیخی کنی
ور شوی در ملک عرفان تو غنی
گر کتبهای سماوی بشنوی
ور تو عمری در ره عرفان شوی
راه یک دان نه دو باشد راه حق
این سخن را گوش کن از شاه حق
این جماعت جمله از خورد و کلان
راه بین باشند و جمله راه دان
راه این جمله یقین میدان یکیست
کور باشد آنکه رادر این شکیست
بود اینها را مسلّم راه شرع
باخبر بودند جمله اصل و فرع
همچو ایشان باش در دین پایدار
تخم ایمان در زمین دل بکار
تخم ایمان را بعالم زرع دان
تا که گردد سیر ایمانت عیان
چونکه گردد سبز باز آرد ثمر
رو تو این بررا چو جان خود شمر
بعد از آن جان را بجانان وصل کن
دست و رو از جمله دینها غسل کن
گرچه مردم دین بسی دارند لیک
تو نمی‌دانی که این دین نیست نیک
راه دانانی که بر حقّ رفته‌اند
راه حقّ را راست مطلق رفته‌اند
جمله یک دینند پیش شاه خود
چون بدانستند ایشان راه خود
ای تو گم کرده ز ایمان راه را
روشناس آخر چو ایشان شاه را
جمله دانند این جماعت شاه را
گم نکردند از حقیقت راه را
هر که در راه ولایت انور است
او بشهر دین احمد چون دراست
هر که در راه علی ره دان شده
در میان جان ما ایمان شده
هر که در راه علی از جان گذشت
تیر او از هفتمین ایمان گذشت
هر که در راه علی دارد قدم
هست در دار بهشت او محترم
گر تو مردی سرّ شاه از من شنو
مظهر حقّ را بدان با او گرو
هست عطّار این زمان خود حیدری
یافته در دین حیدر سروری
هست عطار این زمان با شه درست
دامن او گیر ای طالب تو چست
ز آنکه همچون او نداری رهبری
رهبر عطّار آمد سروری
سرور مردان عالم شاه ماست
در حقیقت دید او همراه ماست
من بدیدم دید او در خویشتن
ز آن بنالم همچو بلبل در چمن
بلیل طبعم از او گویا شد
چشم دید من از او بینا شده
عالمی روشن شده از نور او
و آنکه هست انسان کامل پور او
هر که راه او رود فرزند اوست
رشتهٔ جانهای ما پیوند اوست
گمره است آنکس که غیر او بود
وز خدا دور است آنکو بشنود
بشنود هر کس بجان این را ز ما
در جهان جان شود انبازما
زو شنیدم نطق و نطقم او بداد
این همه اسرار در جانم گشاد
این چنین مظهر همه از غیب دان
بعد از این عطّار گشته غیب دان
در میان جان من او بوده است
خود همو گفته همو بشنو ده است
من چه گویم من چه دانم من که‌ام
در شنیدن در سخن گفتن که‌ام
هست او گویا چو نور اندر تنم
کز زبان او حکایت می‌کنم
این سخنها را روایت می‌کنم
خلق عالم را هدایت می‌کنم
من ازو گویم ازو دانم از او
می‌کنم دایم ز مظهر گفتگو
بعد از این گویم حقایق بیشمار
گر تو ره دانی بسویم گوشدار
من معانی با تو گویم بیشمار
شمّه‌ای را ز آن معانی گوشدار
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
نقل سخنی از شیخ عبدالله خفیف شیرازی معروف بشیخ کبیر
این سخن نقلست از شیخ کبیر
آنکه در آفاق بوده بی‌نظیر
گرچه مولودش بشیراز اوفتاد
همچو او مردی ز مادر هم نزاد
او تصوّف را نکو دانسته بود
او زغیریت تمامی رسته بود
در تصوّف او بسی در سفته بود
سی کتاب اندر تصوّف گفته بود
گفت روز عید سیّد نزد شاه
آمد ودید او زماهی تا بماه
گفت با شاه ولایت کاین زمان
دیده‌ام اسرارها در خود عیان
حال من امروز میدان حال تست
سرّ معنی مختفی در قال تست
آن دو فرزندش چو دونور الاه
آن یکی خورشید و آن دیگر چو ماه
خویشتن را هر دو خادم ساختند
پیش سید سر به پیش انداختند
پس بیامد فاطمه خیرالنسا
همچو خورشیدی که باشد در سما
پیش سیّد آمد و کردش سلام
گفت ای مقصود جان خیرالأنام
ای تو مقصود زمین و آسمان
در میان جان نهان چون جان جان
ای ز عالم جملگی مقصود تو
عبد و عابد گشته و معبود تو
پس نبی گفتا توئی چون جان من
هردو فرزندان تو ایمان من
پس علی یار و برادر از یقین
زو همه گشته عیان اسرار دین
گشته ظاهر زو همه اسرار حقّ
دیده‌ام در وی همه انوار حق
او علوم شرع من دانسته است
نه چو دیگر مردمان بربسته است
هیچ میدانی که اینها کیستند
در جهان معرفت چون زیستند
دان که این آل عبا هستند پنج
پنج اسرار خدا و پنج گنج
پنج تن آل عبا اینها بدند
در درون یک قبا یکتا بدند
گنج اسرار خدا این پنج تن
راهدان و رهنما این پنج تن
خود همین ها مقصد و مقصود حقّ
خود همین‌ها آمده از بود حقّ
ناگهان جبریل از حقّ در رسید
نزدشان بهر مبارک باد عید
گفت این فرصت زحقّ می‌خواستم
تحفه‌ای بهر شما آراستم
تحفه‌ای دارم که داده بی سخن
پیشتر از آفرینش پیرمن
ز آن زمان تا این زمان سال کهن
چل هزاری سال رفت از این سخن
هر یکی روزی از آن سال عیان
هست پانصد سال این دنیا بدان
من بر آن بودم بسی ای نیکخو
تحفه را آرم برون در پیش تو
لیک امر ایزدی این روز بود
لازم آمد بر من این فرمان شنود
این چنین تحفه یدالله داده است
از درخت طوبیم شه داده است
بود یک سیبی بسی زیبا و خوب
بوی از او دریافته هر دم قلوب
این ثمرها جمله از بود وی است
این شجرها جمله از جودوی است
این جهان از بوی او روشن شده
گوئی از فردوس یک روزن شده
عالمی از بوی او رنگین شده
حوریان از نور او خودبین شده
این چنین سیبی که گفتم از وداد
زود پیش حضرت سیّد نهاد
گفت ای سیّد ز حق این تحفه دان
ز آنکه هست اسرار حق دروی نهان
پس گرفت از وی نبی آن سیب را
بوی کرد و گفت بیچون را ثنا
حمد و شکر حضرت حق را بگفت
درّ شکر و حمد ایزد را بسفت
سرّ تو از تو توان دید ای الاه
وی ز تو روشن شده خورشید و ماه
ای بصورت سیب و در معنی چو نور
کرده اسرار خدا در تو ظهور
ای ز تو روشن شده خورشید و ماه
خود تو باشی سایه و نور الاه
تو مبین صورت بمعنی کن نظر
گر نمی‌خواهی که یابی کان زر
تو مبین صورت خدا را بین همه
ز آنکه از صورت نیابی دین همه
تو مبین صورت که صورت هیچ نیست
گر بصورت میروی جز پیچ نیست
تو مبین صورت بفرمان راه بین
وین دل خود را زجان آگاه بین
گر همی خواهی که عطّارت بود
و آنگهی با شاه گفتارت بود
از دو عالم بگذر و منصور پرس
وآنگهی نور ورااز طور پرس
طور ما و نور ما حیدر بود
ز آنکه دین ما ازو انور بود
من نیم دکان و دکّاندار هم
همچو خارج با سر و افسار هم
پس بدست شاه سیّد سیب داد
او ببوسید و بچشم خود نهاد
پس بدست فاطمه آن شاه داد
فاطمه بوسید و ازوی گشت شاد
گفت در این سیب باشد سرّ غیب
این بدنیا خود ندارد هیچ عیب
پس حسن بگرفت از او آن تحفه را
گفت دیدم سرّ بس بنهفته را
هست در وی سرّ اسرار خدا
ای برادر گیر از من سیب را
پس حسین آن سیب بستد از امام
گفت من دیدم در او سرّ کلام
گفت سیّد ای شما چون جان من
محکم از حبّ شما ایمان من
هست ازین حقّ را ظهور مظهری
می‌نماید زین هدیّه جوهری
جوهر شه را از این ظاهر کند
مظهر شه در جهان حاضر کند
این تحف را حق فرستاده بمن
ز آنکه می‌بینم درو سرّ لدن
بوده مقصود خدا خود مظهری
می‌نماید اندرو خود جوهری
گر نمی‌خواهی که مظهر خوان شوی
ورهمی خواهی که مظهر دان شوی
رو طلب کن کلبهٔ عطّار را
تانماید بر تو این اسرار را
هست اسرار خدا در جان من
مظهر سرّ خدا ایمان من
ای تو غافل گشته از اسرار من
خود گرفته عالمی انوار من
ای تو غافل گشته از اسرار شاه
حبّ دنیا برده‌ات آخر ز راه
چند گویم مظهر حق را بدان
ور نمی‌دانی برو مظهر بخوان
تا ترامعلوم گردد سرّ دید
رو بجوهر ذات فکری کن بعید
تا که گردی مست در اسرار او
یا چو صنعان رو ببین دیدار او
گر هزاران سال تو این ره روی
بی دلیل راهبر گمره شوی
چون ندانستی که اصل کار چیست
وین همه در پرده پود و تار چیست
تو ندانستی که تو خود چیستی
وندرین دنیا برای کیستی
هست دنیا خاکدانی بس خراب
واندرو افتاده خلقی مست خواب
پس کسی باید که بیدارت کند
نکته‌ای از شرع در کارت کند
آنگهی گوید طریق ما بگیر
تا نگردی تو در این عالم اسیر
بعد از آن چشم معانی برگشا
تا ببینی ذات او را بی لقا
تو نبینی نور حق بی راهبر
از وجود خویش کی یابی خبر
رهبری باید که تو در ره روی
ور تو بی رهرو روی گمره شوی
چون درین دنیا بکردی گم تو ره
همچو قارون زمان رفتی به چه
چون شوی گمره تو اندر راه حق
گمرهی باشی به پیش شاه حق
گر همی خواهی که رهبر گویمت
و از وجود خویش جوهر گویمت
رو بخوان خود جوهر و مظهر بدان
تا خلاصی یابی از رفتار جان
صد هزاران راه سوی حق بود
لیک یک راهیست کان ملحق بود
رو نشان راه از جوهر بدان
گر ندانستی برو مظهر بخوان
هر که در دین علی نبود درست
رافضی دانم ورا خود از نخست
هست معنی شاه و صورت دین تو
ز آن درین دنیا همه خودبین تو
تو مبین بت را که بت صورت بود
و از وجود او بسی نفرت بود
دور کن از خود تو نفرت ای عزیز
هست دنیای کدورت ای عزیز
نفرت دنیا همه مالست و جاه
بعد از آن کبراست در سرکاه کاه
کبر را از سر برون کن همچو من
هم درین دنیا مگیر آخر وطن
خود چه کردند انبیا در این جهان
خود چها کردند با ایشان بدان
خود چه کردند با نبیّ المرسلین
ز آنکه او گفته ره باطل مبین
بعد از آن با شاه مردان تیغها
خود کشیدند آن همه مشتی دغا
بین چه کردند با دو فرزند رسول
آن دو معصوم مطّهر با بتول
بعد از آن با اولیا یک یک تمام
خود چها کردند این مشتی عوام
هرکه او خود راست رفت و راست گفت
در جهان راندند بر او تیغ مفت
خود چه کردند اولیا در این جهان
راه بنمودند خلقان را عیان
خود طمع در ملک ایشان را نبود
نه زر و نقره چو پرّ کاه بود
رو تو جام ازمعنی ما نوش کن
وین سخن از راه معنی گوش کن
راه راه مصطفی و آل اوست
وین همه گفت و شنفت از قال اوست
رو تو راه مصطفا رو همچو من
تا که صافی گرددت هم جان و تن
گر تو می‌خواهی که یابی این مقام
چند کاری بایدت کردن تمام
اوّلاً مهر امامان بایدت
بعد از آن اسرار عرفان بایدت
بعد ازینها بایدت بیرون شدن
از میان خلق دنیا همچو من
دیگر از افراط خوردن ترک کن
با خلایق نیز کم باید سخن
دیگر از خفتن بشب بیزار شو
وآنگهی با یاداو در کارشو
گر خوری از کسب خود باری بخور
زینهار از نان مردم تو ببُر
زینهار از جامهٔ نیکو حذر
تا نیفتی همچو ایشان در خطر
بعد از آن کن صحبت نیک اختیار
تا بیابی درّ و گوهر بی‌شمار
دایم از گفتار درویشان بخوان
تا که حاصل گردد این راز نهان
رو تو درویشی گزین و راه شرع
تا بیابی در جهان خود اصل و فرع
سرّ این تحفه ز من بشنو کنون
زآنکه هستم راز دار کاف و نون
پس نبی گفتا که ای فرزند من
درمیان جان تو پیوند من
خیز پیش مرتضی نه تحفه را
تا که ظاهر سازد آن سرّ را بما
پس حسین آن تحفه پیش شه نهاد
پیش سیّد آمد و برپا ستاد
پس ز دست مرتضی آن سیب جست
بر زمین افتاد دونیم درست
نیمهٔ آن را حسن برداشت زود
نیمهٔ دیگر حسین آمد ربود
در میان هر یکی ز آن نیمه‌ها
خطّ سبزی بد نوشته بابها
گفت پیغمبر که ای شیر خدا
خطّ عبری را بخوان در پیش ما
پس امیرالمؤمنین آن خط بخواند
بر زبان سرّ الهی را براند
بد نوشته این سلام و این دعا
بر ولیّ الله امام رهنما
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
سلام الله یا غالب یا علی بن ابیطالب
چون محمد این ندا از حق شنید
گفت هستی نور حق از عین دید
ای تو را حق در کلام خویشتن
خوانده صد جایت بنام خویشتن
ای ز تو ایوان شرع افروخته
جمله بدعتها ز قهرت سوخته
ای ز تو راه طریقت آشکار
وی ز تو نور حقیقت آشکار
راه تو هر کس نرفت ایمان نبرد
کور بود و در ره شیطان بمرد
ای تو از مهر حقیقت نور نور
پیش تو روشن شده احوال صور
ای ز تو روشن شده روی زمین
رهنمای اولیای راه بین
در حقیقت واصل اندر راه حق
از تو در عالم نبرده کس سبق
هر که او با سرّ تو همراز شد
در میان عاشقان ممتاز شد
هر که در راهت نباشد سر براه
هست ملعون و مقلّد روسیاه
هر که او از دین تو برگشته شد
در ره معنیّ ما سرگشته شد
هر که او از پیرویت عار داشت
در گلستان شریعت خار کاشت
این معانی را نگویم من چنین
گفت احمد آن نبیّ المرسلین
یا نبیّ المرسلین عطّار را
زنده دل کن وانما اسرار را
تا شود او راه بین شرع تو
در زمین جان کند او زرع تو
هست عطّار از ضعیفی رشته‌ای
در میان خاک و خون آغشته‌ای
هست عطّار اندر این ره خاک راه
از تو می‌جوید ز بی‌دینان پناه
هست عطار این زمان بی‌خویش و کس
خود تو را دارد بهر دو کون و بس
یا أمیرالمؤمنین دستم بگیر
ز آنکه سلطان جهانی ای امیر
یا أمیرالمؤمنین جانم بسوخت
در میان کفر و ایمانم بسوخت
با چنین جمعی منافق چون کنم
غیر مهر تو ز دل بیرون کنم
یا امیر این قوم بی‌ره گشته‌اند
از طریق افتاده در چه گشته‌اند
یا علی این جمع مردود آمدند
بر طریق قوم نمرود آمدند
یا امیر این قوم سرگردان شدند
همچو قوم لوط بس بیجان شدند
یا امیر این قوم که می‌نگروند
از پی مردار چون سگ می‌روند
یا امیر از دست اینان چون کنم
خود قبای صبر را بیرون کنم
دیگرم صبری نماند از جورشان
ظلمها پیدا شده در دورشان
قاضی و مفتی و اهل احتساب
مکرها ورزند جمله بی‌حساب
زینهار ای راهرو زیشان گریز
تا نیابی هول روز رستخیز
جمله بگذارند اصل و فرع را
حیله پندارند ایشان شرع را
یا علی زین خلق یارانت چو من
پیش تو ماندند آخر هفده تن
دیگر از اصحاب وقوم روزگار
از دمشق و کوفه بد پانصد هزار
از مقام مکّه تا اقصای روم
وز بلاد مصر تا سرحدّ فوم
پس خراسانست و ترکستان زمین
پس بلاد ترک تا سرحدّ چین
ازولایت تا ولایت مردمان
بود در شرع محمّد آن زمان
جملگی باطور ایشان گشته‌اند
از امیرمؤمنان برگشته‌اند
رفته‌اند ایشان زشهر دین بدر
میر خوددانند گر را با مگر
بعد بهمان دین ایشان شد درست
با فلان کز نسل بی ایمان برست
همچو شمر نابکار و چون یزید
آید از حقّ لعن بر وی برمزید
پورنادان پورعاصی بیعتی است
پس فلان بن فلان لعنتی است
جملگی گفتند چون بهمان بُد او
در طریق کفر با ایمان بد او
خط بهمان دارد اندر دست او
گر باو بیعت کنیم آید نکو
چون خلیفه بود عثمان در جهان
خوانده ذوالنورین خلق او را عیان
پور بوسفیان پس از وی خوب بود
در امیری چون از او منسوب بود
این جماعت جملگی از ره شدند
سوی او رفتند پس ابله شدند
وین زمان هم مردمان آگه شدند
بر طریق جدّ خود بی‌ره شدند
می‌روند این جمله تا دار جزا
رو بایشان باش گر داری روا
خلق عالم ره بکوری رفته‌اند
راه شرع احمدی بنهفته‌اند
همچو من در شرع و در دینش بکوش
تا بیایی از همه مستی بهوش
این همه تصنیف بین از عالمان
آنچه حق بوده نکردندی عیان
من عیان و آشکارا گفته‌ام
وین همه درها بمظهر سفته‌ام
من نمی‌ترسم ز کشتن همچو تو
ز آنکه اسرارم علی گفتا بگو
من از او گفتم شه عرفان من
همچو نوری در میان جان من
ای بدنیا دشمنت را چند روز
پرورش دادی بخوردی همچو یوز
گرچه او بر تو بسی زینت فروخت
عاقبت دنیا بچشمش میخ دوخت
ای پسر از قوم خود بیزار شو
بازگرد از غفلت و بیدار شو
رو تو گفت مصطفی را گوش کن
جام از ساقی کوثر نوش کن
نی محمّد گفت باب علم اوست
انّما در شأن حیدر خود نکوست
تو زغفلت گشته‌ای دنیاپرست
هر کرا غفلت نباشداو برست
این کتبها غفلت آرد این بدان
روز غفلت دور شو مظهر بخوان
تا تو را روشن شود اسرار دین
وین نماز و روزه‌ات گردد یقین
گر تورا عمر دو صد باشد بسال
وندران عمرت بخوانی قیل و قال
ور تو در روزه شوی عمری دراز
ور بشب دایم گذاری تو نماز
بی ولای او نیابی هیچ نور
رو سیه باشی تو اندر روز صور
پیرو شرع محمّد باش چست
در طریق شاه مردان رو درست
هست امّیدم بشاه اولیا
ز آنکه هست او تاجدار انّما
همچو او آن را که شاهی باشدش
دردو کون آن را پناهی باشدش
ای ز دین مصطفی بیرون شده
همچو حجّاج لعین ملعون شده
خیز و همچون مؤمنان دیندار شو
وآنگهی در کلبهٔ عطار شو
هست عطار اندراین ره سربلند
ز آنکه هست ابیات شیرینش چو قند
نی شکر دانی چرا شیرین بود
ز آنکه مهر شه در او تعیین بود
کمتر از چوبی نه‌ای در راه عشق
گوش کن معنیّ آن از شاه عشق
تا که گردد روشنت اسرار عشق
بعد از آن گردی تو خود انوار عشق
این مراتب از تو خود ظاهر شده
وین معانی از تو خود باهر شده
لیک باید جسم خود را سوختن
وآنگهی خرقه زعرفان دوختن
رو تو درخرقه خدا را کن طلب
وآنگهی دم درکش و نه لب بلب
ای تو اندر جسم صورت بین شده
بعد از آن هم صحبت سرگین شده
جهد کن خود را بعرفان پاک ساز
تا شوی در ملک عرفان پاکباز
رو درون را پاک ساز از کندگی
تا ترا روشن شود فرخندگی
کندگی مهر پلیدان با شدت
پیروی نفس شیطان با شدت
رو تو از فعل بد شیطان ببر
ریسمان مهر بد کیشان ببر
هیچ میدانی که تو خود کیستی
آمده در دهر بهر چیستی
ظاهر از آثار ذات حق توئی
واندرین عالم صفات حق توئی
هیچ میدانی کزین عالم ترا
جز جفا و جور نبود خود دوا
ترک دنیا کن چو حیدر مردوار
تا شوی واصل بلطف کردگار
هر که او در آتش محنت بسوخت
همچو بوذر جامه‌ای از صدق دوخت
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حدیث دیگر در آتش رفتن جناب ابوذر در حضور حضرت مولی الموالی علیه و آله السلام
راویم این نکته را از شیخ دین
آنکه او را بود خود علم الیقین
شیخ دین و پیشوای اهل دید
بایزید آن حکمت حق را کلید
گفت با من جعفر صادق امام
آنکه بد در علم دین حاذق تمام
گشت روزی دُرفشان آن مقتدا
گفت پیشم پیر بسطامی بیا
یک زمان از هر سخن خاموش کن
آنچه می‌گوید زبانم کوش کن
در مدینه باب من از بهر گشت
با گروهی از صحابه می‌گذشت
همرهش بودند آن شهزاده‌ها
آنکه ایشان را خدا گفته ثنا
و آنکسان کایشان بدندی بی‌نظیر
جمله بودند از محبّان امیر
چون نصیر و قنبر و سلمان ما
بوذر و عمّار یا سر ز آن ما
مالک اشتر بایشان بود و بس
بود مختار مسیّب هم نفس
پس محمّد ابن بوبکر و حبیب
سعد بین عبّاده و ابن حسیب
عبد رحمن بن عدّاس از هرب
بود او از جمع یاران از عقب
این جماعت هیفده تن بوده‌اند
در طریق شاه ره پیموده‌اند
با محمّد کز حنف شد نام او
کز حنیفت بوده میدان مام او
خود امیرمؤمنان سه چیز داشت
در زمین جان خود این تخم کاشت
این مراتب را به جز حیدر که دید
گر نمیدانی بپرس از بایزید
بایزید و من بعالم گفته‌ایم
وین در معنیّ حق را سفته‌ایم
این سه چیز از حق باو وارد شده
این سه بر ارباب معنی جد شده
این سه مظهر را ز شه دانیم ما
هم ز مظهر می برآمد این صدا
این سه معنی را بگویم با تو من
چون تو هستی در معانی گام زن
اولین آن ولایت دان بعلم
و آخرین آن سخاوت دان و حلم
پس شجاعت کان بوددلخواه ما
در جهان ختم است او بر شاه ما
هر یکی فرزند را داد او یکی
زنکه او بد والی حق بیشکی
پس سخاوت گشت حق آن حسن
پس ولایت از حسین آمد علن
خود شجاعت بر محمّد داده بود
ز آنکه اودرملک دین شهزاده بود
چون بدانستی که اینها حق کیست
با تو گویم راز پنهانی که چیست
گر تو چون ایشان معانی دان شوی
بر سریر ملک دین سلطان شوی
یا تو همچون آن جماعت گوش باش
یا چو عطّار این زمان پر جوش باش
تو کمر را همچو ایشان بند چست
دامن شه را بدستت گیر رست
این جماعت پیرو شاهند همه
این جماعت رهرو راهند همه
این جماعت جان فدای شه کنند
و آن جماعت خود ترا گمره کنند
ترک ایشان گیر و ترک خویشتن
تا شوی در دنیی و عقبا چو من
ترک دنیا گیر و بدعتهای بد
تا نیفتی در مذلّت تا ابد
رو تکبّر را بمان درویش شو
وانگهی نزد امیر خویش شو
تا تو را راهی نماید راست راست
ره رو این راه بیشک مصطفاست
مصطفی در شرع تعلیمت کند
مرتضی در صدق تعظیمت کند
مصطفی اندر جهان گلشن شده
مرتضی از دید حق روشن شده
مرتضی روشن شده ازنور او
مظهر نور ولایت پور او
این جماعت خود محبّان ویند
در حقیقت دوستداران ویند
خود همی رفتند در کوی مغان
جای ترسایان بد آنجا بی گمان
یک جماعت از بزرگان یهود
بر سر آتش نشسته همچودود
داش گرمی بر سر آن کوی بود
چیده دودی آتش بسیار زود
آتش بسیار در وی سوخته
بر مثال دوزخی افروخته
آن جماعت جملگی جمع آمده
بهرخشت خویش چون شمع آمده
ناگهی دیدند آنهاشاه را
پیش شه رفتند رفته راه را
پیر ایشان گفت بازوج بتول
یک سخن گویم ز لطفت کن قبول
بود عمری تاکه من می‌خواستم
پرسم این مطلب که می‌آراستم
بر زبان نام تو عمری رانده‌ام
وصف تو اندر کتبها خوانده‌ام
بود شیخ قوم حمران یهود
او بسی از علم حکمت خوانده بود
گفت باشه من مسلمان می‌شوم
در میان این عزیزان می‌شوم
یاامیر این جمله را احوال گو
تا بدانم حال ایشان را نکو
من همی خواهم که چون ایشان شوم
در قدوم حضرتت انسان شوم
گفت شاه اولیا بشنو ز من
جمله یک نورند اندر یک بدن
این جماعت پی سوی حق برده‌اند
وز وجود خویش جمله مرده‌اند
سر فدای راه حق ایشان کنند
مرهمی بر جان دل ریشان کنند
آنچه حق گفتست ایشان آن کنند
پنجه اندر پنجهٔ شیران کنند
لیک در فرمان حق فرمان برند
زانجهت از این جهان ایمان برند
هرچه از حق باشد آن گردن نهند
لیک مر بی راه را گردن زنند
گشته اینها یک جهت در راه حق
جهد کن این دم تو برخوان این سبق
هرچه گفته مصطفا من آن کنم
عالمی را زین خبر حیران کنم
هرچه من خواهم همینها آن کنند
خانهٔ ظلم و حسد ویران کنند
جملگی هستند خود بر راه راست
چون حسن کو بصری ومقبول ماست
گفت پس حمران که یا خیرالاُمم
وارهان این دم مرا از بند غم
یک محبّ را گوی تا فرمان برد
در میان داش خانه در شود
چون رود او و نسوزد آن زمان
آورم من عرض کلمه بر زبان
پس بشهر دین احمد در روم
بر تو و بر دوستانت بگروم
من یقین دانم که دینت حق بود
دین احمد خود حق مطلق بود
گفت پس رهبان بحضرت کی امیر
گر نمائی این کرامت از ضمیر
یک هزار و یک صد و چهل کس یقین
بوده شاگردان من در علم دین
ما و ایشان جمله در دینت رویم
جمله بر تعلیم و تلقینت رویم
چون از او بشنید شه این مشکلات
گفت بینائی خداوندا بذات
یا الهی کن دعایم مستجاب
در چنین امید بخشم فتح باب
چون دعائی کرد شاه اولیا
در دعا آورد نام مصطفا
با ابوذر شه اشارت کرد فاش
کاندرین آتش چو ابراهیم باش
دان که ابراهیم باب من بده
و آنچنان آتش بر او گلشن شده
چون شنید از شه اباذر این سخن
رفت سوی آنچنان داش کهن
همچو پروانه بسوی نار رفت
بروی آن آتش همه گلزار رفت
هر که از اخلاص برخوردار شد
بروی آتش سر بسر گلزار شد
بود بوذر زرّ خالص لاجرم
پاک بیرون آمد و شد محترم
زرّ خالص خود نسوزد در گداز
زانکه خالص بود آمد پاک باز
خلق بی‌حد بود آنجا جمله جمع
تا که دریابند آنجا حال شمع
چون ابوذر در میان داش رفت
سرّی از اسرار حیدر فاش رفت
مردمان گفتند بوذر سوخته
جان ما را خود سراسر سوخته
مصطفا را بد باو اسرارها
در بهشت او را بود گلزارها
بود او پیر و ضعیف و ناتوان
لیک در باطن بمعنی بد جوان
بوداو پیش پیمبر بس عزیز
بارها گفتی علی با او دو چیز
که توئی دانا توئی بینا به راز
راز را محرم توئی ای دلنواز
پس اشارت کرد با سلمان امیر
گفت این خرقه بیا از من بگیر
پیش بوذر رو روان پوشان به وی
بعد از این این جام را نوشان به وی
چون شنید از شاه سلمان آنچنان
شد بسوی داش خندان و دوان
تا رود در داش سوزان همچو او
عالمی بینند آن سرّ مگو
زانکه سلمان دیده بد سرها بسی
همچو او عارف نبوده هر کسی
شه بسلمان گفت او در داش نیست
سرّ اسرار خدا خود فاش نیست
درس داش است خود یک خانهٔ
بوذر آنجا هست با پیمانهٔ
زود پوشان خرقه و زودش بیار
بهر او دارند یاران انتظار
رفت سلمان و بدیدش همچو ماه
گفت هستی مظهر انوار شاه
روی او بوسید و دستش نیز هم
گفت داری این زمان تو جام جم
گفت این خلعت ز من بستان و پوش
جام حیدر باشد این بستان بنوش
چونکه نام شه شنید او محو شد
رفت در سکر و دگر با صحو شد
گفت با سلمان که از پیغام دوست
جان خود را می‌کنم انعام دوست
غیر از اینم خود متاعی بیش نیست
وین جهان خود یک سماعی بیش نیست
شربت خاص علی نوشید مرد
خرقه را پوشید و حق راسجده کرد
گفت یا سلمان که شاه من کجاست
دانکه او آئینهٔ سرّ خداست
تا ببینم روی او بی‌خویشتن
تا بیایم سوی او بی‌خویشتن
گفت خلقی با امیر استاده‌اند
وز غمت بعضی بخاک افتاده‌اند
چون ابوذر انتظار شه شنید
خویشتن را بیخود اندر ره کشید
دست سلمان را گرفت و شد روان
تا که شد نزدیک شاه غیب دان
پیش شه چون آمدند آن هر دو تن
نعره‌ای کردند هر سو مرد و زن
هر یکی گفتا بشاه اولیا
ای شده بعد از محمّد پیشوا
دست ما و دامن تو ای امام
ما بتو داریم ایمان والسّلام
هر که از جان پیرو حیدر بود
از ملایک او یقین بهتر بود
پس مسلمان گشت حمران یهود
متّفق گشتند با او هر که بود
مختصر گفتم من این اسرار را
تا نگوئی رافضی عطّار را
گر تو میدانی علی را رافضی
من نمی‌دانم ولی را رافضی
من مقلّد نیستم در دین چو تو
دارم اسرار خدا از گفت او
من نیم خارج چو تو ای ناصبی
من شدم بیزار هم از رافضی
رو تو چون بوذر زغشها پاک شو
بعد از آن در نار خوش چالاک شو
گرنه سوزی تو به آتش هر زمان
چون تراغش باشد اندر این جهان
هستی خود را در آتش هر زمان
پیش صرّافان معنی کن بیان
تا بگوید روح انسانی سخن
وین معانی را ببین و گوش کن
وین معانی پیش درویشان بود
وین حقایق نزد دلریشان بود
این سخن با شیخ و با مفتی مگو
زانکه زین معنی ندارد رنگ و بو
بوی این معنی ز سیب مصطفاست
سرّ این معنی حقیقت مرتضی است
همچو بوذر تو ز غیر حق گذر
تا نیفتی عاقبت اندر سقر
رو تو چون منصور بردار فنا
تا ببینی نور حق را بی لقا
رو تو چون بوذر ز جان بگذر همه
تا خلاصی یابی از آذر همه
رو تو چون منصور و با حق رازگو
وانگهی با اهل وحدت بازگو
رو تو چون بوذر شه خود را ببین
تا بتو بنماید او حق را یقین
رو تو چون بوذر معانی را بدان
تا شود آسان بتو رفتار جان
رو تو چون منصور عاشق گرد و مست
تا بتو روشن شود سرّ الست
رو چو بوذر باش تسلسم امیر
چند گردی گرد هر میرو و زیر
رو تو چون منصور در دریای محو
چند خوانی پیش مفتی صرف و نحو
رو تو چون منصور و خود منصور شو
رو ز خود بگذر بمعنی نور شو
رو تو چون بوذر بسلمان یار باش
تا شودبر تو معانی جمله فاش
رو تو چون منصور معنی را شکاف
تا شوی در مظهرم معنی شکاف
رو تو چون منصور و احمد شاه بین
تا شوی در شرع او خود راه بین
رو چو بوذر بحر را غوّاص دار
درّ معنی راز بحر دین برآر
رو تو چون منصور فرد فرد شو
همچو ماه آسمان شبگرد شو
رو تو چون بوذر مبین اغیار را
تا بیابد روح تو ستّار را
رو تو چون منصور با حق یار شو
تا بری از شبلی و کرخی گرو
رو تو چون بوذر بنار معرفت
تاکنی جا در مقام مغفرت
رو تو چون منصور بردار نعم
تا شوی تو جود مطلق در کرم
رو تو چون منصور و حق را فاش گو
وآنگهی از سرّ معنیهاش گو
رو تو چون منصور با حق راست شو
کج مباز و این سخن ازمن شنو
رو تو چون بوذر بشب بیدار شو
وآنگهی با ذکر حق درکار شو
رو تو چون منصور نور نور شو
یا چو موسی زمان بر طور شو
رو چو منصور و صفا بین در صفا
تا رسی دروادی ربّ العلا
رو چو بوذر پیشوا چون شاه گیر
تا شوی بر اهل معنی تو امیر
رو چو منصور و ظهور او ببین
تا که روشن گرددت سرّ یقین
رو چو بوذر سر بنه بر خطّ شاه
تا که روشن گرددت سرّ آله
هر که راه حیدر و اولاد رفت
کفر و ظلم او همه بر باد رفت
من بدنیا خود نخواهم مال و جاه
زانکه هستم من غنی از حبّ شاه
رو تو ترک دنیی وعقبی بگو
مظهرم را بین و خود اسرار جو
هرچه جوئی از ویت حاصل بود
زانکه عطّار اندر او واصل بود
هر که واصل نیست او در پرده‌ایست
اندر این وادی چو ره گم کرده‌ایست
هیچ میدانی که اینها بهر چیست
وین سخنهاو معانی بهر کیست
هیچ میدانی که قرآن خوان که بود
همچو نوری در میان جان که بود
هیچ میدانی که باب علم کیست
واندرین عالم بجود و حلم کیست
هیچ میدانی که اسرار خدا
از که شد پیدا بکه آمدندا؟
هیچ میدانی که طور و نور کیست
پرتو انوار حق بر طور چیست
هیچ میدانی که منصور از که گفت
درّ اسرار الهی را که سفت
هیچ میدانی که بوذر یار کیست
درجهان او واقف اسرار کیست
هیچ میدانی که سلمان با که دید
نعرهٔ شیران در آن صحرا شنید
هیچ میدانی که در معراج کیست
با محمّد همسر و هم تاج کیست
هیچ میدانی که مرد و زنده شد
باعرابی و شتر در پرده شد
گر همی معانی کلام
انّما وهل اتی بر خوان تمام
هیچ میدانی سخاوت حقّ کیست
من بگویم لافتی إلّا علی است
گر نمیدانی مقام اولیا
رو بخوان مظهر تو با صدق و صفا
تا بیابی راه و هم ره دان شوی
بعد از آن در وادی ایمان شوی
رو تو از پیوند دو نان دور شو
تا نباشی همچو ایشان در گرو
رو تو با اهل خدا پیوند ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز
خود نماز اهل دنیا پاک نیست
ز آنکه ایشان را ز لقمه باک نیست
رو تو یک لقمه ز کشت خویش نوش
بعد از آن رو راز دان و ستر پوش
زینهار از خود مترسان خلق را
پاره گردان از برت این دلق را
چونکه هیچی خود گزینی تا بچند
با نجاست همنشینی تا بچند
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
رفتن سیّد کاینات بمنزل سلمان فارسی و نزول سورۀ هل اتی
بودم اندر پیش نجم الدّین شبی
آنکه جز مرغان نبودش هم لبی
بد کبیرو او ز حق آگاه بود
در طریق اهل معنی شاه بود
رازی از سرّ معانی گفت او
من بگویم ز آن یکی در گوش تو
خود بیاب این رمزراوگوش کن
همچو خمّ می ز معنی جوش کن
گفت روزی مصطفی از بهر سیر
از مدینه رفت بیرون بهر خیر
همرهش اصحاب خود بسیار بود
در قدومش واقف اسرار بود
بود شاه اولیا همراه او
بود واقف از دل آگاه او
دست حیدر مصطفا در دست داشت
دیگران را زآن معانی پست داشت
قرب یک میلی به بیرون بیش و کم
دست در دست محمّد داشت هم
پس محمّد گفت با او رازها
داد در گوشش بسی آوازها
بعد از آن دیدند نیکو منزلی
گنبدی عالی در آنجا ازگلی
بود آن منزلگهی بس با صفا
گاه گاهی بود آنجا مرتضی
جای عزلت گاه سلمان بود آن
منزل ارباب عرفان بود آن
آمد آنجا مصطفی آرام کرد
پس می عرفان بسی درجام کرد
نارسیده آن می معنی بکام
جملگی کردند مستیها تمام
از پر جبریل آواز او شنید
گفت اینک جبرئیل از حق رسید
مصطفی با مرتضی چون جان شدند
در درون خانهٔ سلمان شدند
پس نبی گفتا کسی را بار نیست
در درون خانه خود اغیار نیست
گفت با سلمان که باب در تو باش
ز آنکه سرّ حیدری گشت از توفاش
چونکه سلمان آستان در گرفت
جمله اسرار خدادر سر گرفت
جمله اصحاب نبی حیران شدند
غرقه در دریای بی پایان شدند
پس بگفتند این چه سرّ است ازاله
کاندر این خانه برفتند آن دو شاه
ما همه با مصطفی محرم بدیم
در همه معنی باو همدم بدیم
این چه سر بد که نبی باما نگفت
سرّ اسرار الاه ازما نهفت
خود علی را محرم خود داشت او
پس یکی را در درون نگذاشت او
جمله گفتند این سخن با یکدگر
خود بپرسیم از محمّد این خبر
تا بگوید سرّ این معنی بما
تا شویم آگه ز کشف انّما
پس برون آمد نبی بامرتضی
گفت آورده است سویم هل اتی
جمله یاران پیش پیغمبر شدند
وز علوم حیدری انور شدند
جمله گفتند اندر این گنبد چه بود
با که بوده خود ترا گفت وشنود
ما همه اصحاب جانباز توایم
واندر این سرّ محرم راز توایم
این عرق بر روی تو از بهر چیست
وین ورود هل اتی از بهر کیست
مصطفی گفتا که ای یاران من
جمله اصحاب و هواداران من
اندرین معنی سخن بسیار هست
واندرین سر خود بسی اسرار هست
چونکه جبریل آمد از حق سوی من
گفت از اسرار حیدر او سخن
این همه الهام حق با شاه بود
ز آنکه او خود نور عین الله بود
حق باو می‌گفت و او از حق شنفت
او همه اسرار حق مطلق شنفت
من نگویم سر چومنصور این زمان
لیک دارم سر در این مظهر نهان
جملگی گفتند پس رهبر توئی
بعد پیغمبر بما مهتر توئی
هر که کرد اقرار ایمان یافت او
و آنکه کرد انکار دوزخ تافت او
هر که منکر گشت او معلون بود
همچو گمراهان دیگر دون بود
هست عطّار این زمان آگاه او
گشته دور از منکر گمراه او
گشته‌ام از رافضی بیزار هم
ز آنکه او گشته به پستی متهّم
من بدین احمد و اولاد او
تو و دین دیگری وارشاد او
تو بدین دیگران گمره شوی
همچو کوران در درون چه شوی
ای تو مردود خدا و خلق هم
همچو کوران منکر شاه کرم
گشت شرع از دین حیدر آشکار
خود برای شرع می‌زد ذوالفقار
بارها در راه حقّ جان باخت او
دلدل معنی بفرمان تاخت او
من بگویم شرح تیغش هوشدار
درّ اسرار مرا در گوشدار
لافتی الاّ علی در جان من
ذوالفقار و سیف او ایمان من
گر نبودی سیف،ایمان کی بُدی
با تو حبّ شاه مردان کی بُدی
قصّهٔ آن عمر و آخر یاد کن
خانهٔ دین را بآن آباد کن
می‌شنیدم این سخن از اهل علم
عالمان کایشان بدند ارباب حلم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قصۀ جنگ خندق و کشته شدن عمرو بدست امیر کل امیر و شادمان شدن حضرت رسول(ص) و اصحاب از آن فتح کبیر
شد یقین کانرد زمان مصطفی
چند جنگ صعب شد اصحاب را
پیش از جنگ احد این جنگ بود
که زمین از خون دشمن رنگ بود
جنگ خندق بود جنگ مشکلی
در میانشان بود مرد پردلی
عمرو عبدوُدّو سر دار همه
پهلوانی پر دلی یار همه
خود همین عمرو عرب بد پهلوان
داد مردی او بداده در جهان
اندر آن عصر و زمان چون او نبود
اوب مردی تاج سلطانان ربود
از سنان او دل خاره شکافت
وز نهیبش مرگ جای خود نیافت
او بمردی در جهان مشهور بود
هر که جان می‌خواست از وی دور بود
بود او را یک فرس چون برق شب
کرده بود از هیبتش خورشید تب
هر که او را بر چنان مرکب بدید
از نهیبش زهره اندر تن درید
بود او در ملک عالم کوه زور
اوفکنده زور او در کوه شور
گفت با لشکر که من فردابگاه
این مدینه را کنم چون خاک راه
آمدند از قهر و کف بر کف زدند
گرد بر گرد مدینه صف زدند
چو محمّد دید لشکر بی عدد
گفت با خالق تو ما را کن مدد
مردم مااندک و دشمن عظیم
توبه رحمت کن مددمان ای کریم
ما بتو امیدواریم ای اله
ما بتو آورده‌ایم آخر پناه
پس نبی فرمود خود اصحاب را
بهر آسایش به شیخ و شاب را
گرد بر گرد مدینه جر زنید
در درون جر یکی خندق کنید
تا که ماند امن این منزل تمام
خود نباشد راه کس در این مقام
از نهیبش مردمان ترسان شدند
همچو برگ بیدهم لرزان شدند
مصطفی فرمود کی یاران من
خود بخوانید این زمان قرآن من
تا خدا فتحی دهد ما را بر او
این چنین فتحی که ناید غیر او
مصطفی انّا فتحنا را بخواند
جبرئیلش هم مددها میرساند
ناگهان در تاخت آن ملعون گبر
بر لب خندق خروشان همچو ببر
نعرها زد تند و گفت ای مصطفی
زود برخیز و بنزد من بیا
تا کنیم امروز با هم حرب و جنگ
تا که را افتد همه دنیا بچنگ
من ز بهر تو به لشکر آمدم
نه زبهر دیدن جر آمدم
خود مرا پروای جر و قلعه نیست
خود به پیش من مدینه حقه‌ایست
کرده‌ام ویران هزاران قلعه بیش
ز آنکه دارم در بغل اصنام خویش
پس نبی فرمود با اصحاب خویش
کو شده مردود همچون باب خویش
هیچکس را نیست تاب جنگ او
خویشتن را پس نگهدارید ازو
درد ما را حق همی درمان کند
کارها را عاقبت آسان کند
بار دیگر نعره زد بر اهل دین
با عمر گفتا که دارم با تو کین
ز آنکه ترک لات و عزّی کرده‌ای
ره بسوی دین احمد برده‌ای
خیز و ترک دین احمدسازوآی
تاکه باشد لات و عزّایت خدای
پس فلان پیچید و خود را هیچ کرد
و آنچنان هیبت فلان راگیج کرد
مصطفی و اصحاب او حیران شدند
بر در باری همه نالان شدند
کای خداوندا توئی شاه دو دار
از سر ما شرّ او را دور دار
پس دگر فریاد زد او بر ملا
گفت آن خورشید حقّ را ناسزا
بُد علی پیش نبی حیران شده
او زگفت آن لعین غرّان شده
گر چه کودک بود در کاخ سترگ
لیک آن شه بود در معنی بزرگ
گر بصورت بود آن کودک ولی
لیک بد نور بزرگی زو جلی
قصّهٔ سلمان مگر نشنیده‌ای
یا که دشت ارژنه نادیده‌ای
آنکه داده قرض اعرابی شتر
جام کوثر خود بدست اوست پر
هیچ میدانی عرابی و شتر
این معانی هست غلطان همچو درّ
هیچ میدانی که اژدر دادخواست
و آنچنان دادی ز عالم مر که راست
هیچ میدانی که حیه کی درید
واین هدایت او بحدّ مهد دید
هیچ میدانی که معجز آن کیست
واین همه مدح و ثنا در شأن کیست
قصّهٔ سلمان و دشت ارژنه
بشنو و خوردش مبین اندر تنه
آنکه اندر کعبه از مادر بزاد
آنکه بر باز او کبوتر را نداد
خود نهاد او پای بر کتف رسول
کرد از کل جهانش حق قبول
پیش کوران گرچه کودک می‌نمود
او بمعنی ملک دین را میربود
که بُده خود تاجدار انّما
که بُده در ملک معنی هل اتا
که بده قرآن ناطق در بیان
که شده در لو کشف اسراردان
کیست باب علم ازگفت رسول
خود کرا بوده است در عالم بتول
پس امیرمؤمنان گفت ای نبی
نیست غیر از اذن جنگم مطلبی
هست عمرو اندر جهان جاهلی
ظلم و کفر از صورت او منجلی
ده اجازت تا روم نزدیک او
و این جهان را تنگ گردانم بر او
گفت پیغمبر اجازت کی دهم
ز آنکه جانی در درون این تنم
من نخواهم جان خود رفتن ز تن
ای شده اندر بدن چون جان من
پس دگر زد نعرهٔ سخت آن لعین
گفت از لاتم تو می‌ترسی یقین
من نترسم از تو ونه از خدات
آمدم پیش تو از قلعه برات
پیش لات و عزّیم آ بی سخن
تا ببینی تو خدایم را چو من
خیز و بهر جنگ پیش من بیا
تاکرا نصرت دهد این دم خدا
هر کرا نصرت بود حق ز آن اوست
جملهٔ آفاق در فرمان اوست
مرتضی جوشید بر خود همچو شیر
سوی آن ملعون روان شد اودلیر
نعره‌ای زد جست از خندق امیر
آنکه بودی در دو عالم بی‌نظیر
عمرو عبدود چون آن نعره شنید
خویش را از جان خود بیگانه دید
عمرو را آن نعره خود بردار کرد
همچو الماسی که در جان کار کرد
گفت این کودک عجایب مظهریست
پهلوانیّ مرا او درخوریست
زوجهٔ او دختری چون مه کنم
بر سر این لشکر او راه شه کنم
بلکه من خود تاج و تخت خویش را
میکشم در پیش او بی ماجرا
چون شه عالم به پیش او رسید
عمرو آن شه را بظاهر خورد دید
گفت کودک نام خود با من بگو
کز عرب شخصی ندیدم مثل تو
کودک و چست و نکوروی ودلیر
نعرهٔ تو تند باشد همچو شیر
پس امیرمؤمنان گفت ای دغا
نام من باشد علی مرتضی
عمرو چون بشنید نام مرتضی
گفت دردا و دریغا حسرتا
من بدان بودم که شاهی بخشمت
دختر خود گر بخواهی بخشمت
لیک خویش مصطفائی چون کنم
دیدهٔ خود را ازین پر خون کنم
پس امیرمؤمنان گفتا باو
ترک دین خود بگوی و شو نکو
گر بدین مصطفی بندی کمر
بر دهد شاخ امید تو ثمر
آن لعین گفتا که ای کودک برو
زآنکه دارم دل به پیش تو گرو
دوستت دارم کنم رحمت از آن
که تو هستی چست و زیبا و جوان
می نریزم ز آن سبب من خون تو
کز تهوّر آمدی پیشم نکو
نعره بر وی زد شه اسراردان
گفت زان نام خدایم بر زبان
ورنه دنیا را ز تو خالی کنم
پر زگوهرهای اجلال کنم
گفت عمروش آنچه گفتی این زمان
کس نگفته پیش من اندر جهان
رو که آید ازدهانت بوی شیر
ورنه می‌کردم ترا این دم اسیر
صد هزاران رستم و کی بنده‌ام
همچو ایشان صدهزار افکنده‌ام
تو همی گوئی خدا گوشو چو من
این مگو هرگز نگویم این سخن
رو به ترک این سخن گو جان ببر
ورنه در بازی در این دم جان وسر
پس علی مرتضی گفت ای پلید
نیستی در عالم از ارباب دید
در میان ما و تو تیغ است تیغ
شد ز ظلم تو مدینه زیر میغ
آن لعین شد تند و گفت ای ناگزیر
سویت آمد تیغ خونریزم بگیر
چون امیر آن تیغ را بر سر بدید
تند بر جست و سپر بر سر کشید
تیغ او خود و سپر را بردرید
در گذشت ازخود و بر فرقش رسید
چون خدا بودی بهر جایاورش
جبرئیل آمد نگهبان سرش
تیغ او بر فرق حضرت ایستاد
تیغ بشکست و دو پاره اوفتاد
گفت حیدر کی پلید نابکار
ضرب خود راندی و کردی کارزار
من هم از بهر تو تیغی درکشم
وز تو فریاد و دریغی درکشم
حمله زد گفتا بگیر این ذوالفقار
دان که هستم من شه دلدل سوار
چون شنید او از امیر این یک سخن
گفت کای کودک تو کار خود بکن
من فکندم بر سرت آنگو نه تیغ
کوه را صدپاره کردی بی‌دریغ
در سرت از تیغ تیزم چاک نیست
وز چنان شمشیر هیچت باک نیست
حیدر از نام خدا فریاد زد
تیغ زد بر فرق آن ملعون رد
از سپر وز خود و از فرقش گذشت
شد دو نیمه زودو از اسبش بکشت
خود دونیمه گشت و اسبش شد دو نیم
تیغ آن شه بر زمین آمد مقیم
تا بگاو و ماهی او بی قیل شد
در میان حایل پر جبریل شد
پس ندا آمد باحمد از الاه
کین سخن بشنو زماهی تا بماه
لافتی الّا علی را گوشدار
گوی خود لاسیف الاّ ذوالفقار
مصطفی گفت این حدیث با صفا
از سر تحقیق با سلطان ما
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و اله و سلم ضربة علی علیه السلام یوم الخندق افضل من عبادة امتی الی یوم القیمة
چون نبی آن شاه دین را دید شاد
مهر او را در میان جان نهاد
روی او را پاک کرد از گرد جنگ
گفت در دین از تو دارم نام وننگ
چون عمر آن ضرب دید از مرتضی
پیش او افتاد اندر دست و پا
گفت جان ما شده گلشن ز تو
شمع ایمان نیز هم روشن ز تو
گر نبودی ضرب تیغت در جهان
بیشکی بودی شریعت خود نهان
جملهٔ اصحاب هم شادان شدند
زان خرابی جمله آبادان شدند
با علی گفتند کی شاه ازنخست
فتح در دین نبی ازتیغ تست
ضرب تیغش را چو دیدند آن بدان
منهزم رفتند تا مکه دوان
گفت حیدر کای شه هر دو سرا
می‌روم این قوم بد را از قفا
چون اجازت یافت از احمد ولی
بود انوار ولایت زو جلی
برکشید آن شاه مردان ذوالفقار
کرد ارض از خون اعدا لاله زار
کشت بسیاری از آن بدسیرتان
در مدینه گشت سیل خون روان
لشکر اسلام قوّت یافتند
جملگی مال و غنیمت یافتند
لیک حیدر میل دنیائی نکرد
مهر دنیا در دل او بود سرد
رو گذر تو زین جهان کن میل حق
تا دهندت در معانی خود سبق
تا بگیرد مهر شه بر دل قرار
روی از دنیا بگردان مردوار
هر که او دل از جهان خود برگرفت
همچو شاه ما ز دشمن سرگرفت
هر که او آلودهٔ دنیا بود
در دو عالم او یقین رسوا بود
هر که او از هستی خود دور شد
بیشکی میدان که چون منصور شد
هر که او از غیر حق بیزار شد
در میان جان و دل انوار شد
رو تو از خواب امل بیدار شو
و آنگهی در وادی کرّار شو
تو زخواب غفلتت بیدار باش
همچو جمع اولیادر کار باش
تا بیابی آنچه مطلوبت بود
وز معانی آنچه محبوبت بود
هست مقصودم در این گفتن کسی
آنکه او با اولیا باشد بسی
تو چه دانی اولیا را در یقین
زآنکه خودبین گشتهٔ در راه دین
تو همین نامی بگیری بر زبان
اولیا را تو ببین از چشم جان
دنیئی داری و عقبی هیچ نه
صورتی داری و معنی هیچ نه
من ز روی یار خود در حیرتم
اندرین حسرت بسی در حسرتم
اوّلین منزل ز سر باید گذشت
ورنه زین بابت بدرباید گذشت
رو ز سربگذر که شاه از سرگذشت
تا که گردد زندگی‌ات سرگذشت
هیچ میدانی در آن سر سرّ کیست
تو چه میدانی که آن اسرار چیست
سرّ آن معنی طلب کن همچو من
تا که گردد حاصلت اصل وطن
رو طلب کن تا بیابی یار او
ز آنکه یابند از طلب اسرار او
در طلب من یافتم اسرارها
بعد از آن گفتا بیا عطّار ما
گر نیابی در جهان او را عیان
رو تو جوهر ذات خود عطّار خوان
تانماید او بتو آن یار را
بعد از آنی بینی او را بی لقا
از لقا مقصود مامعنی بود
وندر آنجا دنیی و عقبی بود
هرچه می‌گویم ببین و گوش کن
جامها از خمّ وحدت نوش کن
آن چنان می خور که ازدل بردغم
نه از آن می خور که گردی متّهم
می چنان خور که امامان خورده‌اند
چون پیمبر ره بمعنی برده‌اند
هم شریعت را بحکمت گفته‌اند
راه معنی را بعزّت رفته‌اند
او حقیقت دان اسرار حق است
نور رحمان وجه حق مطلق است
خود محمّد بود و احمد نام او
در میان جان ودل انعام او
هست روشن همچو نور اندر مبین
آنکه با مظهر شده او همنشین
رو ز جوهر معنی او را طلب
تا خبریابی ز معنی بی سبب
هر که او در راه معنی رفت رست
پرتو نورش همه در جان نشست
هر که در دین نبی بندد کمر
شرع او گردد مر او را راهبر
دارم از دریای شرعش جوهری
مثل مظهر خود نیابی گوهری
ز آنکه اسرار محمّد دیده‌ام
راه شرع ازگفته‌اش بگزیده‌ام
من بگفتم جمله اسرارت تمام
لیک این مظهر نهان باشد ز عام
معجزی دارد بمعنی مظهرم
پیش هر مفلس نباشد جوهرم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل آنکه هرکرا جوهر قابلیت معنی هست پاک سخن را بهتر از جواهر قیمتی داند و خودرا بنافرمانی از نظر پادشاهان معنی نیفکند
شاه غازی شاه محمود آنکه داشت
برجهان حکم نکونامی گذاشت
بود شاه عادل و بس هوشمند
هیچ خلقی را نبوده زو گزند
صیت عدلش در جهان مشهور بود
زنگ ظلمت از دل او دور بود
داشت سلطان در جهان یک جوهری
گوهری در بحر معنی مظهری
بود او را یک غلام راز دان
نام او را خود ایاز خاص خوان
گفت سلطان خود ایاز خاص را
رو طلب کن جوهروقّاص را
جوهری اندر خزینه خاص بود
نام آن جوهر یقین وقّاص بود
آن جواهر را بگویم کز که بود
وز که آمدآن جواهر در وجود
خود سلیمان داشت آن جوهر نگین
زو رسیده تا به آن و تا به این
خود تبرّک بود آن جوهر بدهر
صدهزاران کُشته گشته زو بزهر
گوهری بود او و روشن همچو خور
کرده او را اهل دنیا نام دُر
رفت ایاز و در خزینه گشت زود
یافت جوهر راکه سلطان می‌نمود
پس بد او درّی بزرگ و قیمتی
هرکرا باشد ندارد محنتی
گفت سلطان کن بهایش از قیاس
ز آنکه هستی در جهان جوهرشناس
گفت ایاز خاص کی سلطان جود
من بگویم خود بهایش هرچه بود
لیک سرّی اندر او موجود هست
دردل آن سرّی از معبود هست
گر نبودی آن بهایش کردمی
آنچه مقصود تو بودی گفتمی
گفت سلطانش که آن سر را بگو
تا شوم دانا بر آن معنی نگو
گفت ایازش گر کنی تصدیق تو
من بگویم تاکنی تحقیق تو
قرنها بوده است این سر خود نهان
می‌شوداندر زمان تو عیان
در درونش کرم بی برگی بود
در دهان او مگر برگی بود
رو تو بشناس این در معنیّ خود
تانیفتی دور از تقویّ خود
چیست درّ و کرم در معنی بگو
گر نمی‌دانی مرو در کوی او
جسم دُردانِ کرم عقل و برگ عشق
کی توانم کرد هرگز ترک عشق
عشق چبود معنی عرفان جهان
این معانی در میان جان بدان
شد درون جوهرم عشقش نهان
لیک در مظهر کنم او را عیان
چونکه این سرّ از ایاز آن شه شنید
گفت می‌خواهم شود این سرّ پدید
بشکنم او را بدست خویش زود
تا عیان گردد که پنهانی چه بود
خود درون گوهر است آن سرّ غیب
من برون آرم از آن چون زرزجیب
گفت بامیری که بودی قدرتش
بشکن این گوهر مبین در قیمتش
گفت امیر اشکستنش از عقل نیست
این جواهر خود خراج ملکتی است
نشکنم گفتا که هست ازعقل دور
تو خراج ملک را مشکن بزور
کرد امروگفت سلطان کی ایاز
بشکن این جوهر که بینم سرّ راز
تا ببینم کرم و برگش را عیان
زآنکه بوده سالها این سرّ نهان
چون ایاز از امر سلطان درشکست
جمله میران را برفت از کار دست
که چرا بشکستی این در را علن
گفت از امر شه است اینت سخن
من ز گفت شه شکستم درّ او
گفت او درّ است و این دانم نکو
چون شما از امر شه لب بسته‌اید
درّ گفت شاه را بشکسته‌اید
خود شما صورت همی بینید و جسم
ز آنکه نشناسید معنی را ز اسم
من ز معنی گفتم این اسرار را
تو بصورت خود مبین گفتار را
من ز گفتار کسی گویم سخن
برکنم بنیاد بد ازبیخ و بن
زآنکه او اسرار در نیکیم داد
وین چنین گنجی بجان من نهاد
هست این اسرار معنی‌ام بجوش
میکنم در عالم معنی خروش
جوهر ذاتم که اشکستش نبود
درمعانی همّت پستش نبود
جوهر من خود لدنّی آمده است
نه چو ن جوهر که کونی آمده است
جوهر معنی من در بحر عشق
غوطه‌ای خورده بدیده شهر عشق
چون برون آمد ز جوهر کرمکی
شاه گفتا با ایازش نرمکی
کاین زمان گردید بر من این عیان
کرمکی یک برگ دارد در دهان
جوهر معنیّ من گوید سخن
رو تو اسرار خدا را گوش کن
جوهر معنیّ من گوید بتو
تا بکی باشی چو صورت تو بتو
جوهر معنی من گوید که رو
پیش عشاق رخم کن جان گرو
جوهر معنی من این رمز گفت
رو تو با اهل خدا میباش جفت
جوهر معنی من معنی شکافت
وز شکاف آن معانی عشق یافت
جوهر معنی من از عشق گفت
این چنین اسرار زو باید شنفت
جوهر معنی من خود یار دید
نه چو تو خوددید و او اغیار دید
جوهر معنی من مظهر شده
همچو درّی در صدف گوهر شده
ای که مهر تست در جان نور من
ای تو گشته ناظر و منظور من
مهر تو در کام جانم ریخته
جان بمهرت از ازل آمیخته
جوهر ذاتت بود عالی بسی
پی نخواهد برد بر ذاتت کسی
چون ایاز این لطفها از شه شنید
خویش راکمتر ز خاک راه دید
گفت شاها بندهٔ خاص توام
در هواداریت رقّاص توام
من تمام ازخود برونم آمده
در ره عشقت زبونم آمده
در زبان و در بیان من توئی
آشکارا ونهان من توئی
جز خداوند جهان در پیش و پس
غیر تو دیگر نبینم هیچکس
چونکه شد بشنید این راز از ایاز
ز آتش غیرت در آمد در گداز
گفت هستی تو بجای جان من
با تو یک شخصیم در یک پیرهن
این سخن را عشق می‌گوید تمام
تا شوند آگاه ازین هر خاص و عام
منکران عشق کوران رهند
هرکسی را کی چنین می میدهند
جوهر معنی به بینایان دهند
این سعادت کی برعنایان دهند
جوهر معنی من عالم گرفت
تو نپنداری همین آدم گرفت
جوهر معنیّ من حقّ ساخته
دین ودنیا را به یک جو باخته
جوهر معنی من شادان شده
همچو نوری در میان جان شده
جوهر معنی من انسان شده
غرقه در دریای بی‌پایان شده
جوهر معنی من واصل شده
جوهر ذاتم ازو حاصل شده
جوهر معنی من عطّار شد
زآنکه او با دین احمد یار شد
جوهر معنی من کرّار شد
ز آنکه او از دید حق دیندار شد
جوهر معنی من توحید گفت
سرّ اسرار خدا ازدید گفت
جوهرمعنی من ایمان شده
همچو درّی در میان جان شده
جوهر معنی من واصل شده
جوهر ذاتم ازو حاصل شده
جوهر معنی من زو راه یافت
ز آنکه او از سرّ حق آگاه یافت
جوهر معنی من مظهر شده
در میان عینها انور شده
جوهر معنی من خود نور دید
همچو موسائی که او بر طور دید
جوهر معنی من حقدان شده
فی المثل از کفر با ایمان شده
جوهر معنی من شاداب شد
ز آنکه در بحر نبی غرقاب شد
جوهر معنی من از احمد است
زآنکه او از رحمت حق سرمداست
جوهر معنی من شاه ولی است
زآنکه درعین محمّد چون علی است
جوهر معنی من ایشان بُدند
ز آنکه ایشان معنی جانان بُدند
جوهر معنی من انسان شده
همچو حیدر رحمت رحمن شده
جوهر معنی من زو نور شد
جوهر ذاتم از او مشهور شد
جوهر معنی من از مظهر است
در درون این صدف چون گوهر است
جوهر معنی من اصلی بود
ز آنکه اورا با علی وصلی بود
جوهر معنی من معنی اوست
این معانی را یقین می‌دار دوست
جوهر معنی من از اصل بود
زآنکه با او شاه مردان وصل بود
جوهر معنی من دریا شده
واندر آن دریا بسی غوغا شده
جوهر معنی من از کین گذشت
زآنکه شاهش بر دل مسکین گذشت
جوهر معنی من اسرار شد
همره منصور خود بر دار شد
جوهر معنی من آدم بُد است
ز آنکه او در دین حق محرم بُد است
جوهر معنی من طوفان شده
همچو نوح از کشتی عرفان شده
جوهر معنی من داود بخت
بوده او رادر معانی تاج و تخت
جوهر معنی من جان یافته
چون سلیمان ملک و فرمان یافته
جوهر معنی من سرّ جلیل
این معانی ظاهر از ذات جلیل
جوهر معنی من برهان نمود
همچو اسمعیل جان قربان نمود
جوهر معنی من اسحق بود
زآنکه اودر ملک معنی طاق بود
جوهر معنی من خندان شده
ز آنکه یعقوبم بسی گریان شده
جوهر معنی من آگاه بود
زآنکه او با یوسف اندر چاه بود
جوهر معنی من ز آن صالح است
کین چنین ناقه ز جان صالح است
جوهر معنی من همراه بود
همچو جرجیسی که با الله بود
جوهر معنی من پاک آمده
همچو ادریسی که چالاک آمده
جوهر معنی من برکوه تافت
موسی اندر کوه از آن انوار یافت
جوهر معنی من با خاک گفت
همچو یوشع سرّ معنی در نهفت
جوهر من سرّ غیبی را نمود
بعد از آن راز شعیبی را نمود
جوهر معنی من دریای شوق
همچو الیاس او گرفته جام ذوق
جوهر معنی من مات آمده است
همچو عیسی جوهر ذات آمده است
جوهر معنی من خضر نبی
صاحب اسرار کشتی و صبی
جوهر معنی من چون جوش کرد
همره ذوالکفل عرفان نوش کرد
جوهر معنی من آمد پدید
زآنکه احمد را چو بحر نور دید
جوهر معنی من شد سرّ صور
چون علی شد واصل دریای نور
جوهر معنی من گفت از حسن
زآنکه اودر جان من دارد وطن
جوهر معنی من چون عشق دید
گفت حسینی مذهبم دارم دو عید
جوهر معنی من دارد ظهور
زین عبّاد است در جانم چو نور
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «ان لحوم بنی فاطمه محرمة علی السباع»
هر که در اصل از نبی دارد مقام
بر درنده گوشتش آمد حرام
آل پیغمبر بقول آن امام
باشد ایمن از سباع و از هوام
پس خلیفه گفت این دم می‌رویم
تا حدیث مصطفی را بکرویم
اندر این جا خانهٔ پر شیر هست
پیش شیران می‌کنیم این دم نشست
خلق بغداد از یکی تا صدهزار
جمله رفتند از عقبشان بیشمار
آن امام دین ابا خلق آن زمان
شد بسوی خانهٔ شیران روان
گفت کذّابه که تو خود پیش رو
زانکه هستی پیشوا و پیش رو
رفت شاه و پیش آن شیران رسید
گفت امروز است ما را روز عید
چونکه بوی آدمی بشنید شیر
جمله برجستند از جاشان دلیر
چونکه چشم شیر چشم شاه دید
گفت چشمم این زمان الله دید
بود او نور خدا و مصطفی
خلق عالم بر ولای او گوا
همچو گربه پیش شه غلطان شدند
خلق بغداد اندر آن حیران شدند
پیش شیران رفت شاه دلنواز
در میانشان کرد دو رکعت نماز
شیری آمد با دو چشم آبناک
روی خود مالید نزد شه بخاک
ناله‌ها می‌کرد و عرض حال گفت
گفت نبود راز من از تو نهفت
پیرم و دندان ندارم این زمان
طعمه‌ام را می‌خورند این دیگران
امر فرما که مرا این دم جدا
طعمه بخشند این گروه باجفا
با خلیفه گفت سیّد حال را
مردمان کردند فرمانش روا
زینب ملعونه را در پیش خواند
او ز بیم زخم شیر از دور ماند
چون بدیدند آن چنانش مردمان
پیش شیرانش کشیدند آن زمان
زن چو اندر چنگ شیران افتاد
پیش شیران دور از جان افتاد
پاره‌اش کردند و بیجان ساختند
پس بخاکش زود یکسان ساختند
خوش ز هم کندند شیران بلا
زینب ملعونهٔ کذّابه را
بعد از آن شیران همه پیش امام
روی مالیدند برره ز احترام
با زبان حال می‌گفتند ما
گربه‌ها باشیم از شیر خدا
نقد شیر حق و شاه ذوالفقار
تو زما بی حرمتیها درگذار
مدح جدّ و مادر و باب شما
کرده نقش الله بر ارض و سما
شد شما را ای همه فرخندگان
جنّ و انس از کمترین بندگان
ای که دایم لاف ایمان می‌زنی
با ولای او دم از جان میزنی
در اطاعت روز و شب بیدار باش
با ولای حیدر کرار باش
حب ایشان را بجان خویش دار
تا بیابی علم معنی بیشمار
رو تو حبّ شاه مردان کن بدل
تا نگردی همچو مردودان خجل
رو تو مدح شاه را میکن نهان
تا شوی از جملهٔ انسانیان
گر تو حبش را خریدار آمدی
از همه خوابی تو بیدار آمدی
رو تو مهرش دار و با ایشان نشین
تا شوی ایمن ز شیران عرین
رو تو حبّش دار چون من در جهان
تا خلاصی یابی از شرّ این زمان
رو تو حبّش ورز چون سلمان فارس
تا نیابی بیم از شیران فارس
رو تو حبّش دار چون محبوب اوست
در جهان جان همه مطلوب اوست
رو تومهرش دار و با او یار باش
وز همه خلق جهان بیزار باش
خلق چون دور از ره ایشان روند
جملگی پی بر پی غولان روند
هرکه حبش چون رضا در جان نهاد
حق تعلای سرّ اعیانش بداد
رو تو حبش را یقین در جان بنه
تا شوی مقبول خاص و عام و که
هر که بر حبّ رضا داده رضا
جنت و فردوس را گشت اوسزا
در درون سینه‌ای یار عزیز
غیر حبّ او ندارم هیچ چیز
ای ز نادانی همه خود بین شده
راه حق گم کرده و بی‌دین شده
حبّ ایشان نور حق باشد ترا
نور حق را در دل خود ده تو جا
تا خلاصی یابی از شیران بغض
ورنه باشی تیره و حیران بغض
بغض حیدر دین و ایمانت برد
سوی قعر دوزخ آسانت برد
بغض در عالم ترا ویران کند
همچو روبه طعمهٔ شیران کند
هر کرا بغض علی در جان بود
هرگزش کی بهره از ایمان بود
خلق عالم جمله گمراه آمدند
ز آنکه بغضش را هواخواه آمدند
تو تولّادار با حبّش درست
کن تبرّا تو زبغضش از نخست
هر که خود رادشمن آن یار دید
چشم نابینای او خود چار دید
چار دیدن عکس شیطانی بود
دیدن حق راه رحمانی بود
هر که او غیر از یکی در کار دید
هرکجا دید او همه اغیار دید
گر تو نقل از مصطفی داری بیا
غیر یک مذهب کجا باشد روا
مصطفی گفتا که راه راست رو
از دوئی بگذر بیکتائی گرو
هست ذات حق تعالی خود یکی
دو ندانم من خدا را بی‌شکی
زود باشد تا تو ای روباه نام
خود بچنگ شیر افتی چون غلام
زود باشد تا تو چون زینب شوی
چون نداری رشتهٔ ایمان قوی
زینب کذابه هم دین باشدت
با رضا آن شاه دین کین باشدت
نقش کینه ازدرون خود تراش
ورنه هستی تو بمعنی بت تراش
گر ندارد قلب تو پاکی ز آز
بیشک آرندت بدوزخ در گداز
قلب خود را از کدورت پاک ساز
تاترا گردد نمازی هر نماز
هر که حبّ مصطفی دارد بدل
پیش ذات حق نباشد او خجل
مهراحمد آنکه بر دل زد سجل
حبّ فرزندانش هم دارد بدل
هیچ راضی نیست خود کرّار از او
ورنه باشد مصطفی بیزار از او
در ره دین نبی مردانه باش
وز همه یاران بدبیگانه باش
رو تو ارباب معانی را ببین
دور باش از مفتی محفل نشین
رو تو با درویش دین صحبت بدار
تا نهندت لوح عرفان بر کنار
رو تو واصل شو بدریای یقین
ز آنکه هستت نور معنی در جبین
رو تو علم معنی از قرآن بگیر
زانکه باشد علم قرآن دستگیر
رو تو ازتفسیر این مشتی حمار
دور باش و معنی قرآن بیار
رو تودوری کن ازین مشتی پلید
شد کلام حق از ایشان ناپدید
بین کلید حیله‌شان اندر بغل
بر حذر میباش از این مشتی دغل
راه شرع مصطفی ویران کنند
کفر را گیرند و نام ایمان کنند
شرع می‌گویند فرماید چنین
رای خود را شرع پندارند و دین
رو تو کار خود بیزدان راست کن
راه خود در طور مردان راست کن
رو تو با حق راست گوی و راست باش
دور باش از خودپسند و خودتراش
رو تو از قاضی بددوری گزین
ز آنکه می‌گیرد برشوت از تودین
گویدت بامن اگر داری تو کار
دین ما را گیرودین خود گذار
گر تو این ره از رضای حق روی
شرع در ظاهر شود بر تو قوی
شرع باطن مصطفی دارد نه تو
شرع ظاهر را بگردان تا مگو
راه باطل بهر دنیائی روی
نیست اسلام تو درمعنی قوی
هست دنیائی پلید و راهزن
حبّ دنیائیت سازد کم ز زن
مفتی آورده کتاب حیله را
پر ز رشوت کرده قاضی کیله را
خود مدرّس زحمت شبها کشید
روزها هم علّت سودا کشید
تا رسد وجهش زوقفی بر مدام
هست اندر مذهب این احترام
خود نه آخر این حدیث مصطفی است
طالب دنیا چو سگ باشد رواست
ای برادر حیلهٔ شرعی میار
دست از این جیفهٔ دنیا بدار
ورنه از قول رسول هاشمی
دور گردی از طریق مردمی