عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۵
درد عشقش مرهم جان منست
کفر عشقش عین ایمان منست
بی سرو سامان شدن در عشق دوست
هم بجان او که سامان منست
آیت دیوانگی و عاشقی
گوبیا خود خاص درشان منست
در نظربازی و قلاشی کنون
در همه آفاق دستان منست
جمله ذرات جهان تابان چو ماه
ز آفتاب روی جانان مست
قسم زاهد چیست زهدست و ریا
رندی و معشوق و می زان منست
چون سمند عشق دارم در رکاب
تا ابد هر لحظه جولان منست
درد درد عشق جانانست و بس
در دو عالم آنچه درمان منست
شاهد جان با اسیری شد یکی
ساقیا می ده که دوران منست
کفر عشقش عین ایمان منست
بی سرو سامان شدن در عشق دوست
هم بجان او که سامان منست
آیت دیوانگی و عاشقی
گوبیا خود خاص درشان منست
در نظربازی و قلاشی کنون
در همه آفاق دستان منست
جمله ذرات جهان تابان چو ماه
ز آفتاب روی جانان مست
قسم زاهد چیست زهدست و ریا
رندی و معشوق و می زان منست
چون سمند عشق دارم در رکاب
تا ابد هر لحظه جولان منست
درد درد عشق جانانست و بس
در دو عالم آنچه درمان منست
شاهد جان با اسیری شد یکی
ساقیا می ده که دوران منست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۶
دوش اندر بزم وصل یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۷
هر جا ظهور یافت کمال و صفای دل
عالم نبود ذره اندر فضای دل
آن مظهری که سر عیان زو عیان نمود
جستم بهر دو کون و ندیدم ورای دل
آئینه کمال حقیقت دلست و بس
هر دو جهان شدست ازین رو فدای دل
کی مرغ دل اسیر مکان بود یا زمان
در لامکان بود همه سیر مقای دل
گنج نهان چو هست هویدا بکنج دل
گشتند ازین جهت همه شاهان گدای دل
هر دل که در هوای تو جان را نثار کرد
شد رهبر کمال یقین آن هوای دل
گفتم دوای این دل بیچاره چیست گفت
جز درد عشق نیست اسیری دوای دل
عالم نبود ذره اندر فضای دل
آن مظهری که سر عیان زو عیان نمود
جستم بهر دو کون و ندیدم ورای دل
آئینه کمال حقیقت دلست و بس
هر دو جهان شدست ازین رو فدای دل
کی مرغ دل اسیر مکان بود یا زمان
در لامکان بود همه سیر مقای دل
گنج نهان چو هست هویدا بکنج دل
گشتند ازین جهت همه شاهان گدای دل
هر دل که در هوای تو جان را نثار کرد
شد رهبر کمال یقین آن هوای دل
گفتم دوای این دل بیچاره چیست گفت
جز درد عشق نیست اسیری دوای دل
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۱
ساقی شراب عشق ده تا از خرد یکسو شوم
مست و خرابم کن چنان کز ما برآیم هو شوم
ای شاهد مه روی ما در ده می جام فنا
تا از خمار ما و من یابم امان و او شوم
وقت است تا چون عاشقان دست از خودی کوته کنم
پا در ره عشقش نهم با دوست همزانو شوم
از گلخن طبع و هوا همچون ملک دوری کنم
در گلشن ذات و صفت مانند گل خوش بو شوم
اندر میان ما و تو مایی ما آمد حجاب
ایکاش برخیزد منی تا با تو روبررو شوم
خوی خوش عشاق تو جانبازی است و نیستی
هستی چو محو عشق شد با عاشقان همخو شوم
مایی اسیری غرق شد در موج دریای قدم
بحرم بمعنی این زمان در صورت ارچه جو شوم
مست و خرابم کن چنان کز ما برآیم هو شوم
ای شاهد مه روی ما در ده می جام فنا
تا از خمار ما و من یابم امان و او شوم
وقت است تا چون عاشقان دست از خودی کوته کنم
پا در ره عشقش نهم با دوست همزانو شوم
از گلخن طبع و هوا همچون ملک دوری کنم
در گلشن ذات و صفت مانند گل خوش بو شوم
اندر میان ما و تو مایی ما آمد حجاب
ایکاش برخیزد منی تا با تو روبررو شوم
خوی خوش عشاق تو جانبازی است و نیستی
هستی چو محو عشق شد با عاشقان همخو شوم
مایی اسیری غرق شد در موج دریای قدم
بحرم بمعنی این زمان در صورت ارچه جو شوم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۲
کافر عشقم مسلمان نیستم
بت پرستم اهل ایمان نیستم
رندم و آزاده از خلد و جحیم
در هوای حور و غلمان نیستم
فرد و یکتاام براه عشق یار
همچو زاهد از دورنگان نیستم
حق پرستم نه چو زاهد خودپرست
مؤمنم از بت پرستان نیستم
صوفی صافی ز اوصاف بشر
مرد سالوسی چو شیخان نیستم
بر سریر ملک عرفان و یقین
پادشاهم از گدایان نیستم
مستم و لایعقل از جام وصال
در خمار درد هجران نیستم
نور وحدت بر دل من چون بتافت
نور حقم جنس خلقان نیستم
باده عشقش مرا هشیار ساخت
عشق ورزی را زمستان نیستم
سوز عشق آمد دوای درد ما
عاشقم جویای درمان نیستم
چون اسیری از کمال نیستی
گوید از عامم ز خاصان نیستم
بت پرستم اهل ایمان نیستم
رندم و آزاده از خلد و جحیم
در هوای حور و غلمان نیستم
فرد و یکتاام براه عشق یار
همچو زاهد از دورنگان نیستم
حق پرستم نه چو زاهد خودپرست
مؤمنم از بت پرستان نیستم
صوفی صافی ز اوصاف بشر
مرد سالوسی چو شیخان نیستم
بر سریر ملک عرفان و یقین
پادشاهم از گدایان نیستم
مستم و لایعقل از جام وصال
در خمار درد هجران نیستم
نور وحدت بر دل من چون بتافت
نور حقم جنس خلقان نیستم
باده عشقش مرا هشیار ساخت
عشق ورزی را زمستان نیستم
سوز عشق آمد دوای درد ما
عاشقم جویای درمان نیستم
چون اسیری از کمال نیستی
گوید از عامم ز خاصان نیستم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۳
من آن رند خراباتم که هشیارانه می نوشم
من آن قلاش رسوایم که دایم مست و بیهوشم
من آن دردی کشم که نام و ناموس دو عالم را
ز بیباکی و استغنا بجام باده بفروشم
منم آن بحر بی پایان که صد دریا و صحرا را
بیکدم دم کشم هر دم ز مستی باز بخروشم
منم آن عاشق بیخود که هم معشوقم و عاشق
ندانم من منم یا او عجب حیران و مدهوشم
شدم مست می توحید و از کثرت نیم آگه
که در میخانه وحدت چو خم باده در جوشم
من آن شهباز سلطانم که عالم شد مکان ما
ولی عنقا صفت اندر خفا و نیستی کوشم
چو از قید خودم مطلق اسیری نیستم الحق
مکن بر حال عاشق دق نه من با عقل و باهوشم
من آن قلاش رسوایم که دایم مست و بیهوشم
من آن دردی کشم که نام و ناموس دو عالم را
ز بیباکی و استغنا بجام باده بفروشم
منم آن بحر بی پایان که صد دریا و صحرا را
بیکدم دم کشم هر دم ز مستی باز بخروشم
منم آن عاشق بیخود که هم معشوقم و عاشق
ندانم من منم یا او عجب حیران و مدهوشم
شدم مست می توحید و از کثرت نیم آگه
که در میخانه وحدت چو خم باده در جوشم
من آن شهباز سلطانم که عالم شد مکان ما
ولی عنقا صفت اندر خفا و نیستی کوشم
چو از قید خودم مطلق اسیری نیستم الحق
مکن بر حال عاشق دق نه من با عقل و باهوشم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۹
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۰
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۱
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۲
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۵
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۸
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴
ابر آمد و بگریست بر اطراف چمنها
شد شسته به شبنم رخ گلها و سمنها
با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ
چون لاله به خون جگر آغشته کفن ها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخنها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری این همه فن ها؟
در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون
مانده است در این واقعه شاهی تن تنها
شد شسته به شبنم رخ گلها و سمنها
با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ
چون لاله به خون جگر آغشته کفن ها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخنها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری این همه فن ها؟
در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون
مانده است در این واقعه شاهی تن تنها
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹
اشک چو پرده میدرد، خلوتیان راز را
چند به دل فرو خورم، ناله ی جان گداز را
هر سحری ز خون دل، آب زنم به راه تو
رفته به دامن مژه، سجده گه نیاز را
دیده شب نخفته را، وصف دو زلف او مکن
با دل پاسبان مگو، حال شب دراز را
می طلبم به آرزو، صحبت عافیت، ولی
تهمت عقل چون نهم، این دل عشق باز را؟
شاهی از این سرود غم، طرز جنون گرفت دل
رخصت گفتگو مده، طبع سخن طراز را
چند به دل فرو خورم، ناله ی جان گداز را
هر سحری ز خون دل، آب زنم به راه تو
رفته به دامن مژه، سجده گه نیاز را
دیده شب نخفته را، وصف دو زلف او مکن
با دل پاسبان مگو، حال شب دراز را
می طلبم به آرزو، صحبت عافیت، ولی
تهمت عقل چون نهم، این دل عشق باز را؟
شاهی از این سرود غم، طرز جنون گرفت دل
رخصت گفتگو مده، طبع سخن طراز را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
خطت که درد و داغ تو نو میکند مرا
جان در بلای عشق گرو میکند مرا
عمری به راه عشق ز سر داشتم قدم
باز آرزوی آن تک و دو میکند مرا
من کشته از جواب سلامی و لطف یار
امیدوار گفت و شنو میکند مرا
شرمنده ی خیال توام در غمی چنین
کو پرسشی به آمد و رو میکند مرا
دید ابروی تو شاهی و دیوانه گشت باز
آری خراب آن مه نو میکند مرا
جان در بلای عشق گرو میکند مرا
عمری به راه عشق ز سر داشتم قدم
باز آرزوی آن تک و دو میکند مرا
من کشته از جواب سلامی و لطف یار
امیدوار گفت و شنو میکند مرا
شرمنده ی خیال توام در غمی چنین
کو پرسشی به آمد و رو میکند مرا
دید ابروی تو شاهی و دیوانه گشت باز
آری خراب آن مه نو میکند مرا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
زلف تو در کمند جنون می کشد مرا
خوش خوش به کوی عشق درون می کشد مرا
هر جا که می گریزم ازاین فتنه، ناگهان
عشقت عنان گرفته برون می کشد مرا
من دل نمی دهم به لب و چشم او، که یار
گاه از فسانه گه به فسون می کشد مرا
بر خاک آستان تو گریم به خون دل
چون خاک می دواند و خون می کشد مرا
شاهی به کوی عشق مکن بعد از این قرار
کاین دل به گوشه های جنون می کشد مرا
خوش خوش به کوی عشق درون می کشد مرا
هر جا که می گریزم ازاین فتنه، ناگهان
عشقت عنان گرفته برون می کشد مرا
من دل نمی دهم به لب و چشم او، که یار
گاه از فسانه گه به فسون می کشد مرا
بر خاک آستان تو گریم به خون دل
چون خاک می دواند و خون می کشد مرا
شاهی به کوی عشق مکن بعد از این قرار
کاین دل به گوشه های جنون می کشد مرا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای در بهار حسن تو گلها و لاله ها
وی لاله را ز رشک تو پر خون پیاله ها
بی چاشنی درد تو هست آب زندگی
زهری که دهر میدهدم در نواله ها
شب با سگان کوی تو گفتیم درد خویش
فریادهای ما نشنیدی و ناله ها
پر شد صحیفه ی دلم از داغ شاهدان
یک یک چو نام های کسان بر قباله ها
حرفی اگر ز نامه ی شاهی فتد قبول
از عشق بر رسول تو خواند رساله ها
وی لاله را ز رشک تو پر خون پیاله ها
بی چاشنی درد تو هست آب زندگی
زهری که دهر میدهدم در نواله ها
شب با سگان کوی تو گفتیم درد خویش
فریادهای ما نشنیدی و ناله ها
پر شد صحیفه ی دلم از داغ شاهدان
یک یک چو نام های کسان بر قباله ها
حرفی اگر ز نامه ی شاهی فتد قبول
از عشق بر رسول تو خواند رساله ها
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت
چه خون که در جگر نافه های چین انداخت
دلم که داشت تمنای خاک بوس درت
به عاقبت سخن خویش بر زمین انداخت
به احتیاط قدم نه دلا، که طره ی یار
کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
در آفتاب ستم گر بسوختم، چکنم
چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
بعشق تیر بلا را نشانه شد شاهی
ز بسکه سنگ ملامت بر آن و این انداخت
چه خون که در جگر نافه های چین انداخت
دلم که داشت تمنای خاک بوس درت
به عاقبت سخن خویش بر زمین انداخت
به احتیاط قدم نه دلا، که طره ی یار
کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
در آفتاب ستم گر بسوختم، چکنم
چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
بعشق تیر بلا را نشانه شد شاهی
ز بسکه سنگ ملامت بر آن و این انداخت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
منم ز دست تو پا بسته در کمند ارادت
براه تو سر تسلیم بر زمین عبادت
بدرد عشق خوشم با خیال دوست، که گه گه
قدم بپرسش ما مینهد برسم عیادت
چه میدهند گواهی دو چشم یار بخونم
چو نشنوند ز مستان بهیچ روی شهادت
مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است
مگر بطالع من بوده است سهم سعادت
یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی
بیا که شوق، فزونست و اتحاد، زیادت
براه تو سر تسلیم بر زمین عبادت
بدرد عشق خوشم با خیال دوست، که گه گه
قدم بپرسش ما مینهد برسم عیادت
چه میدهند گواهی دو چشم یار بخونم
چو نشنوند ز مستان بهیچ روی شهادت
مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است
مگر بطالع من بوده است سهم سعادت
یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی
بیا که شوق، فزونست و اتحاد، زیادت