عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
عنبرست آن دام دل با مشک ناب
باز سنبل پر گل سوری نقاب
باز شعر سبز بر به سایبان
با حریر ست آن به گرد آفتاب
درج یاقوت است با آب حیات
با نهان در لعل میگون در ناب
هر دم از لعل لب جان پرورت
می رود سرچشمه ی حیوان در آب
دارم از چشمت عجایب حالتی
من خراب مست و او مست خراب
دل ندارد بی لب لعلت طرب
بی نمک ذوقی نمی یابد کباب
طوطی طبع کمال از ذوق تو
می فشاند در سخن در خوشاب
باز سنبل پر گل سوری نقاب
باز شعر سبز بر به سایبان
با حریر ست آن به گرد آفتاب
درج یاقوت است با آب حیات
با نهان در لعل میگون در ناب
هر دم از لعل لب جان پرورت
می رود سرچشمه ی حیوان در آب
دارم از چشمت عجایب حالتی
من خراب مست و او مست خراب
دل ندارد بی لب لعلت طرب
بی نمک ذوقی نمی یابد کباب
طوطی طبع کمال از ذوق تو
می فشاند در سخن در خوشاب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
لعل درخشان نگر غیرت یاقوت ناب
لاله سیراب بین پسته سنبل نقاب
تا شود از زلف او حجت خوبی تمام
خط مسلسل کشید بر ورق آفتاب
ای گل ریحان نر سنیل بستان فروز
طره مهپوش تو سلسله مشک ناب
از عرق روی تست عارض گل قطرای
چونکه ز شبنم فتد بر رخ نسرین گلاب
باد صبا در چمن وصف جمال تو گرد
شد به گلستان ز شرم لاله سیراب آب
قیمت گوهر شکست بر سر بازار حسن
لعل لبت چون نمود دانه در خوشاب
هست نشان رخت آبت خوبی درست
نیست به مشک ختا نسبت زلفت صواب
گر رود از هجر تو خون دل من رواست
چون نبود خون چکان بر سر آتش کباب
جور غمت بر کمال چونکه کمالی گرفت
ز آتش جرش مدار روز و شب اندر عذاب
لاله سیراب بین پسته سنبل نقاب
تا شود از زلف او حجت خوبی تمام
خط مسلسل کشید بر ورق آفتاب
ای گل ریحان نر سنیل بستان فروز
طره مهپوش تو سلسله مشک ناب
از عرق روی تست عارض گل قطرای
چونکه ز شبنم فتد بر رخ نسرین گلاب
باد صبا در چمن وصف جمال تو گرد
شد به گلستان ز شرم لاله سیراب آب
قیمت گوهر شکست بر سر بازار حسن
لعل لبت چون نمود دانه در خوشاب
هست نشان رخت آبت خوبی درست
نیست به مشک ختا نسبت زلفت صواب
گر رود از هجر تو خون دل من رواست
چون نبود خون چکان بر سر آتش کباب
جور غمت بر کمال چونکه کمالی گرفت
ز آتش جرش مدار روز و شب اندر عذاب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
مطلع انوار حسن است آن رخ چون آفتاب
مطلعی گفتم بدین خوبی که می گوید جواب
باتو چون زلفت چه خوش باشد شب آوردن به روز
کاشکی این دولت بیدار میدیدم به خواب
گو دل ریشم بجوئید آن در چشم از راه لطف
زانکه بر مستان بسی حق نمک دارد کباب
در میان دیده و دیدار جان افزای دوست
چند مانع میشوی بارب برافتی ای نقاب
چشمم ار خاک درت جوید فکن در دامنش
مردمان گویند نیکونی کن و افکن در آب
ای امام آن ابروان گر در نماز آری به چشم
بعد ازین محراب را چون چشم او بینی به خواب
گفتمش در عشق رویت فتونی دارد کمال
قصه پروانه فردا باز پرسند از چراغ
در چکان بعنی جوایی گونه بر وجه عتاب
گفت نی ای روشنی والله اعلم بالصواب
مطلعی گفتم بدین خوبی که می گوید جواب
باتو چون زلفت چه خوش باشد شب آوردن به روز
کاشکی این دولت بیدار میدیدم به خواب
گو دل ریشم بجوئید آن در چشم از راه لطف
زانکه بر مستان بسی حق نمک دارد کباب
در میان دیده و دیدار جان افزای دوست
چند مانع میشوی بارب برافتی ای نقاب
چشمم ار خاک درت جوید فکن در دامنش
مردمان گویند نیکونی کن و افکن در آب
ای امام آن ابروان گر در نماز آری به چشم
بعد ازین محراب را چون چشم او بینی به خواب
گفتمش در عشق رویت فتونی دارد کمال
قصه پروانه فردا باز پرسند از چراغ
در چکان بعنی جوایی گونه بر وجه عتاب
گفت نی ای روشنی والله اعلم بالصواب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
آبی کجاست کآتش عشقم جگر بسوخت
و ین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت
مرغ سپیده دم که خبر داد از توام
اکنون نمی دهد مگرش بال و پر بسوخت
باید که شمع را نرسد باد و آتشی
پروانه ضعیف چه باشد اگر بسوخت
بازم بسوخت آتش هجران نو جگر
دیدی چگونه سوخت به بادی دگر بسوخت
دوشم بگوشه نظری کردهای عزیز
نازک دل عزیز تو بر ما مگر بسوخت
گفتم که سوز آتش دل کم شود به اشک
این سوز کم نگشت از آن هم بتر بسوخت
می سوخت بار شیع گدازان و پس کمال
از شمع اندکی و ازو بیشتر بسوخت
و ین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت
مرغ سپیده دم که خبر داد از توام
اکنون نمی دهد مگرش بال و پر بسوخت
باید که شمع را نرسد باد و آتشی
پروانه ضعیف چه باشد اگر بسوخت
بازم بسوخت آتش هجران نو جگر
دیدی چگونه سوخت به بادی دگر بسوخت
دوشم بگوشه نظری کردهای عزیز
نازک دل عزیز تو بر ما مگر بسوخت
گفتم که سوز آتش دل کم شود به اشک
این سوز کم نگشت از آن هم بتر بسوخت
می سوخت بار شیع گدازان و پس کمال
از شمع اندکی و ازو بیشتر بسوخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
آن چشم نیمه مست جهانی خراب ساخت
دلها بسوخت تیمی و نیمی کباب ساخت
صیاد وار غمزة شوخش ز زلف و خال
بنهاد دام و دانه و خود را به خواب ساخت
شرمنده اند از رخ زیباش نو خطان
آری سیاه رو همه را آفتاب ساخت
از قند تا بساخت شراب آن لب لطیف
ما را نساخت شربت دیگر شراب ساخت
در حقه کرد و برد دهان تر از میان
آن لب مفرحی که ز یاقوت ناب ساخت
در کوی بار دیده گریان برای خویش
همچون حباب خانه به بالای آب ساخت
لب با کمال ده چو ز جان ناله برکشید
ساقی شراب دار که مطرب رباب ساخت
دلها بسوخت تیمی و نیمی کباب ساخت
صیاد وار غمزة شوخش ز زلف و خال
بنهاد دام و دانه و خود را به خواب ساخت
شرمنده اند از رخ زیباش نو خطان
آری سیاه رو همه را آفتاب ساخت
از قند تا بساخت شراب آن لب لطیف
ما را نساخت شربت دیگر شراب ساخت
در حقه کرد و برد دهان تر از میان
آن لب مفرحی که ز یاقوت ناب ساخت
در کوی بار دیده گریان برای خویش
همچون حباب خانه به بالای آب ساخت
لب با کمال ده چو ز جان ناله برکشید
ساقی شراب دار که مطرب رباب ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
آن چه رویست که حسن همه عالم با اوست
دل در آن کوی نه تنهاست که جان هم با اوست
دم عیسی که به رنجور شفا میبخشد
دم نقد از لب او جوی که این دم با اوست
خانه دل به خیال لب او دار شفاست
چند نالد دل مجروح که مرهم با اوست
دهنت گرچه که او خانم دلها دزدد
چون بخندد همه دانند که خانم با اوست
گو میارید به ما شادی بگریخته را
چه کنم شادی بی دوست که صد غم با اوست
صاحب درد ز طوفان بلا جان نبرد
نوح هرجا که رود دیده پر نم با اوست
روی زیبای تو در دیدۂ گریان کمال
کعبه حسن و جمالست که زمزم با اوست
دل در آن کوی نه تنهاست که جان هم با اوست
دم عیسی که به رنجور شفا میبخشد
دم نقد از لب او جوی که این دم با اوست
خانه دل به خیال لب او دار شفاست
چند نالد دل مجروح که مرهم با اوست
دهنت گرچه که او خانم دلها دزدد
چون بخندد همه دانند که خانم با اوست
گو میارید به ما شادی بگریخته را
چه کنم شادی بی دوست که صد غم با اوست
صاحب درد ز طوفان بلا جان نبرد
نوح هرجا که رود دیده پر نم با اوست
روی زیبای تو در دیدۂ گریان کمال
کعبه حسن و جمالست که زمزم با اوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
آن رخ از مه خجسته فال تراست
لب ز کوثر بی زلال تر است
زان سر زلف چون پر طاوس
مرغ جانم شکسته بال نر است
ازو کی رسد به دانه خال
که ز موری ضعیف حال تر است
سر سودائیان به خاک رهش
از سر زلف پایمال تر است
صبر در دل مرا و رحم او را
هر دو از یکدیگر محال تر است
نقش چین گرچه دلکش است کمال
نقش کلک تر پر خیال تر است
لب ز کوثر بی زلال تر است
زان سر زلف چون پر طاوس
مرغ جانم شکسته بال نر است
ازو کی رسد به دانه خال
که ز موری ضعیف حال تر است
سر سودائیان به خاک رهش
از سر زلف پایمال تر است
صبر در دل مرا و رحم او را
هر دو از یکدیگر محال تر است
نقش چین گرچه دلکش است کمال
نقش کلک تر پر خیال تر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن سرو که آمد بر ما از چمن کیست
وان غنچه که دلها شد ازو خون دهن کیست
آن میوه که از باغ بهشت است درختش
کار نزدیک دهن آمده سیب ذقن کیست
چون طلعت خورشید که پوشید غبارش
زیر خط ریحان رخ چون باسمن کیست
در دامن گل چاک فتادست ز هر سو
ای باد صبا بوی تو از پیرهن کیست
در جامه که باشد ببر از آب شود تر
آن آب کزو جامه نشد تر بدن کیست
آن خرقه که از دست تو صد پاره نباشد
در صومعه از گوشه نشینان بتن کیست
احسنت کمال این نه غزل آب حیات است
امروز بدین لطف و روانی سخن کیست
وان غنچه که دلها شد ازو خون دهن کیست
آن میوه که از باغ بهشت است درختش
کار نزدیک دهن آمده سیب ذقن کیست
چون طلعت خورشید که پوشید غبارش
زیر خط ریحان رخ چون باسمن کیست
در دامن گل چاک فتادست ز هر سو
ای باد صبا بوی تو از پیرهن کیست
در جامه که باشد ببر از آب شود تر
آن آب کزو جامه نشد تر بدن کیست
آن خرقه که از دست تو صد پاره نباشد
در صومعه از گوشه نشینان بتن کیست
احسنت کمال این نه غزل آب حیات است
امروز بدین لطف و روانی سخن کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
آن گل نو از کدامین بوستان برخاسته است
کز نسیم او ز هر سو بوی جان برخاسته است
عندالیان تا حکایت کرده زان بالا بلند
از درون سرو فریاد و فغان برخاسته است
گرد لب خال وخط او سینه ها از بسکه سوخت
دودها اینک ز جان عاشقان برخاسته است
گرد مشک است آن نشسته گرد رویش خط سبز
ظاهرا این گرد هم زان بوستان برخاسته است
ناله بالانشین از درد ننشیند فرو
بر سر صدری که این بنشیند آن برخاسته است
نقش هستی بر میان دوست نتوانیم بست
با وجودش نام هستی از میان برخاسته است
هر کسی گوید ز سر برخاست در عشقش کمال
سر چه باشد از سر جان و جهان برخاسته است
کز نسیم او ز هر سو بوی جان برخاسته است
عندالیان تا حکایت کرده زان بالا بلند
از درون سرو فریاد و فغان برخاسته است
گرد لب خال وخط او سینه ها از بسکه سوخت
دودها اینک ز جان عاشقان برخاسته است
گرد مشک است آن نشسته گرد رویش خط سبز
ظاهرا این گرد هم زان بوستان برخاسته است
ناله بالانشین از درد ننشیند فرو
بر سر صدری که این بنشیند آن برخاسته است
نقش هستی بر میان دوست نتوانیم بست
با وجودش نام هستی از میان برخاسته است
هر کسی گوید ز سر برخاست در عشقش کمال
سر چه باشد از سر جان و جهان برخاسته است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آن نور دیده یک نظر از من دریغ داشت
تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت
میشد نکو به زخم دگر زخم سینه ام
دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت
او دانه درست و منش مشتری دریغ کرد
کان در رقیب بد گهر از من دریغ داشت
روشن نگشت شانه چشمم به صد چراغ
تا خاک کوی و کرد در از من دریغ داشت
از خاک پاش بود خیر باد صبح را
سردی نگر که این خبر از من دریغ داشت
وصل خود ار چه داشت ز کم طالبان دریغ
طالع نگر که بیشتر از من دریغ داشت
نام کمال طوطی شیرین سخن نهاد
وین طرفه کان دو لب شکر از من دریغ داشت
تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت
میشد نکو به زخم دگر زخم سینه ام
دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت
او دانه درست و منش مشتری دریغ کرد
کان در رقیب بد گهر از من دریغ داشت
روشن نگشت شانه چشمم به صد چراغ
تا خاک کوی و کرد در از من دریغ داشت
از خاک پاش بود خیر باد صبح را
سردی نگر که این خبر از من دریغ داشت
وصل خود ار چه داشت ز کم طالبان دریغ
طالع نگر که بیشتر از من دریغ داشت
نام کمال طوطی شیرین سخن نهاد
وین طرفه کان دو لب شکر از من دریغ داشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
از آن لب شنیدن حکایت خوش است
سخن های شیرین به غایت خوش است
به ابرو رخش آیت حسن خواند
که خواندن به محراب آیت خوش است
نیاید ز تو خوب جور و ستم
که از خوب لطف و عنایت خوش است
سر کوی تو خوشتر است از بهشت
زهر روستائی ولایت خوش است
به رویت نگویم ز آغوش و بوس
که اینها بوجه کنایت خوش است
به دور رخ خوب خوش بگذران
که دوران گل بینهایت خوش است
روایت ازو کن نه از گل کمال
کزان صد ورق این روایت خوش است
سخن های شیرین به غایت خوش است
به ابرو رخش آیت حسن خواند
که خواندن به محراب آیت خوش است
نیاید ز تو خوب جور و ستم
که از خوب لطف و عنایت خوش است
سر کوی تو خوشتر است از بهشت
زهر روستائی ولایت خوش است
به رویت نگویم ز آغوش و بوس
که اینها بوجه کنایت خوش است
به دور رخ خوب خوش بگذران
که دوران گل بینهایت خوش است
روایت ازو کن نه از گل کمال
کزان صد ورق این روایت خوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
از حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنای
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آن را که دل سوی جم می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونش به گردن است
جان نگذرد ز کوی نو کان عندلیب غیب
مرغی است کش خطیره قدسی نشیمن است
عاشق شکسته پاش نه در پیش نست و بس
هر جا رود چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی سخن وصل از آن دهن
باور مکن که آن سخن نامعین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنای
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آن را که دل سوی جم می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونش به گردن است
جان نگذرد ز کوی نو کان عندلیب غیب
مرغی است کش خطیره قدسی نشیمن است
عاشق شکسته پاش نه در پیش نست و بس
هر جا رود چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی سخن وصل از آن دهن
باور مکن که آن سخن نامعین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
از گریه مرا خانه چشم آب گرفته است
وز نه ما چشم ترا خواب گرفته است
دارد گرمی زلف تو پیوسته بر ابرو
گونی دلت از صحبت احباب گرفته است
از بار گهر گرچه بناگوش تو آزرد
صد گوش به عذرش در سیراب گرفته است
با طلعت تو شمع چه حاجت شب ما را
چون روشنی از پرتو مهتاب گرفته است
چون عابد پر حیله به صد مکر و فن آن چشم
پوشیده به گوشه محراب گرفته است
زاهد که بجز روزه و کنجی نگرفتی
با یاد لبت جام میناب گرفته است
بفرست کمال این غزل تر سوی تبریز
چون سیل سرشکت ره سرخاب گرفته است
وز نه ما چشم ترا خواب گرفته است
دارد گرمی زلف تو پیوسته بر ابرو
گونی دلت از صحبت احباب گرفته است
از بار گهر گرچه بناگوش تو آزرد
صد گوش به عذرش در سیراب گرفته است
با طلعت تو شمع چه حاجت شب ما را
چون روشنی از پرتو مهتاب گرفته است
چون عابد پر حیله به صد مکر و فن آن چشم
پوشیده به گوشه محراب گرفته است
زاهد که بجز روزه و کنجی نگرفتی
با یاد لبت جام میناب گرفته است
بفرست کمال این غزل تر سوی تبریز
چون سیل سرشکت ره سرخاب گرفته است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
از گلستان رخت حسن بتان یک ورق است
حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است
حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست
عشق من برنوجوحسنت به همان یک نسق است
تا چرا در شب هجران توأم زنده هنوز
تن رنجور من از خجلت آن در عرق است
اتفاق تو گر این است که خونم ریزی
هرچه رأی نو دل و دیده بر آن متفق است
عقل باطل شمرد چشم تو هر خون که کند
غالبا بی خبر از نکتة العین حق است
خواهد از شوق حدیث تو قلم سوخت کمال
در قلم خود سختی نیست سخن در ورق است
حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است
حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست
عشق من برنوجوحسنت به همان یک نسق است
تا چرا در شب هجران توأم زنده هنوز
تن رنجور من از خجلت آن در عرق است
اتفاق تو گر این است که خونم ریزی
هرچه رأی نو دل و دیده بر آن متفق است
عقل باطل شمرد چشم تو هر خون که کند
غالبا بی خبر از نکتة العین حق است
خواهد از شوق حدیث تو قلم سوخت کمال
در قلم خود سختی نیست سخن در ورق است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
امشب ز خیالش سر ما خواب دگر داشت
وز عارض او چشم ترم آب دگر داشت
رخسارة ساقی و لب جام و رخ شمع
هریک از فروغ رخ او تاب دگر داشت
مهتاب شد از روزنه و تیره نشد چشم
کین خانه ازو پرتو مهتاب دگر داشت
هرجا دل سودا زدهای بود کشان کرد
زلفش که به هر سلسله قلاب دگر داشت
در حسرت عناب لب او دل رنجور
از خون جگر شربت عناب دگر داشت
تا به این گربه بدان گوش رسانند
بر هر مژه چشمم در سیراب دگر داشت
دوشینه کمال از می میخانه ننوشید
کز شوق لبش ذوق می ناب دگر داشت
وز عارض او چشم ترم آب دگر داشت
رخسارة ساقی و لب جام و رخ شمع
هریک از فروغ رخ او تاب دگر داشت
مهتاب شد از روزنه و تیره نشد چشم
کین خانه ازو پرتو مهتاب دگر داشت
هرجا دل سودا زدهای بود کشان کرد
زلفش که به هر سلسله قلاب دگر داشت
در حسرت عناب لب او دل رنجور
از خون جگر شربت عناب دگر داشت
تا به این گربه بدان گوش رسانند
بر هر مژه چشمم در سیراب دگر داشت
دوشینه کمال از می میخانه ننوشید
کز شوق لبش ذوق می ناب دگر داشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ای از تو بانواع مرا چشم رعایت
آری نظری کن به من از عین عنایت
یکبار به تصریح مرا بنده خود خوان
زیرا که همه کس نکند فهم کنایت
گفتی که عتابی کنم و ناز، دگر بار
گفتم نکنی تا نکنم حمل شکایت
دلبستگی زلف تو نگذاشت و گرنه
را میرفتم ازین شهر ولایت به ولایت
صد چاره برانگیختم و جهد نمودم
تا دامن قربت بکف آرم به کفایت
هیهات که آن فکر خطا بود که کردم
این کار میسر نشود جز به هدایت
اغیار چه دانند که با جانب بارم
باری به چه حد است و ارادت به چه غایت
چون واقف اسرار دل دلشدگانی
پیغام چه حاجت چه ضرورت به حکایت
از نمد بداندیش میندیش کمالا
دشمن چه نواند چو کند دوست حمایت
آری نظری کن به من از عین عنایت
یکبار به تصریح مرا بنده خود خوان
زیرا که همه کس نکند فهم کنایت
گفتی که عتابی کنم و ناز، دگر بار
گفتم نکنی تا نکنم حمل شکایت
دلبستگی زلف تو نگذاشت و گرنه
را میرفتم ازین شهر ولایت به ولایت
صد چاره برانگیختم و جهد نمودم
تا دامن قربت بکف آرم به کفایت
هیهات که آن فکر خطا بود که کردم
این کار میسر نشود جز به هدایت
اغیار چه دانند که با جانب بارم
باری به چه حد است و ارادت به چه غایت
چون واقف اسرار دل دلشدگانی
پیغام چه حاجت چه ضرورت به حکایت
از نمد بداندیش میندیش کمالا
دشمن چه نواند چو کند دوست حمایت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ای به جان عاشقان خریدارت
غمزها نیز کرده بازارت
گر کنی قصد کشتن یاران
در چنین کارها منم بارت
تا تو آرام جان ز ما رفتی
رفت آرام جان ز رفتارت
نیم کشته شدم به یک دیدن
کاشکی دیدمی دگر بارت
جان شیرین تو منم گفتی
جان شیرین فدای گفتارت
چشم بیمار بر عیادت تست
نظری کن به چشم بیمارت
بر نگیرد سر از در تو کمال
گر بمیرد به پای دیوارت
غمزها نیز کرده بازارت
گر کنی قصد کشتن یاران
در چنین کارها منم بارت
تا تو آرام جان ز ما رفتی
رفت آرام جان ز رفتارت
نیم کشته شدم به یک دیدن
کاشکی دیدمی دگر بارت
جان شیرین تو منم گفتی
جان شیرین فدای گفتارت
چشم بیمار بر عیادت تست
نظری کن به چشم بیمارت
بر نگیرد سر از در تو کمال
گر بمیرد به پای دیوارت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
ای روی دردمندان بر خاک آستانت
از آب و خاک زآن سو غوغای عاشقانت
عرش آشیان همائی ما جمله سایه تو
با این صفت چه دانند این مشت استخوانت
ذرات کون بک بک در ممکنات عالم
جستند و بافت برتر از کون و از مکانت
غیرت به پست و بالا پنهان نبود و پیدا
غیرت ندانم از چه میداشتی نهانت
زین پیش عقل و دانش دادی ز خود نشانم
گم کرده ام نشانها تا بافتم نشانت
در بر رخم چه بندی چون رفته ام به بامت
روی از چه باز پوشی چون دیده ام عیانت
دری ز گنز مخفی دارد کمال با خود
گر گوش داری این در آید به گوش جانت
دی میشدی خرامان چون سرووعقل می گفت
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
از آب و خاک زآن سو غوغای عاشقانت
عرش آشیان همائی ما جمله سایه تو
با این صفت چه دانند این مشت استخوانت
ذرات کون بک بک در ممکنات عالم
جستند و بافت برتر از کون و از مکانت
غیرت به پست و بالا پنهان نبود و پیدا
غیرت ندانم از چه میداشتی نهانت
زین پیش عقل و دانش دادی ز خود نشانم
گم کرده ام نشانها تا بافتم نشانت
در بر رخم چه بندی چون رفته ام به بامت
روی از چه باز پوشی چون دیده ام عیانت
دری ز گنز مخفی دارد کمال با خود
گر گوش داری این در آید به گوش جانت
دی میشدی خرامان چون سرووعقل می گفت
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ای ز صد گلبرگ نازکتر تنت
بر تو لرزانتر گل از پیراهنت
از صبا چندان نشد بوی تو فاش
پیرهن کرد این خطا در گردنت کار
خاک پایت حق و ملک دیده هاست
اور چند پوشد حق مردم دامنت
خط چه حاجت حجت حسن ترا
روی چون مه بی دلیل روشنت
خرمن مشک است زلفت گرد ماه
خال مشکین دانه ای از خرمنت
جان به تن می آید و دل می رود
از خرامان آمدن وز رفتنت
عقل و دین می خواست چشمت از کمال
هر دو بردی چیست دیگر با منت
بر تو لرزانتر گل از پیراهنت
از صبا چندان نشد بوی تو فاش
پیرهن کرد این خطا در گردنت کار
خاک پایت حق و ملک دیده هاست
اور چند پوشد حق مردم دامنت
خط چه حاجت حجت حسن ترا
روی چون مه بی دلیل روشنت
خرمن مشک است زلفت گرد ماه
خال مشکین دانه ای از خرمنت
جان به تن می آید و دل می رود
از خرامان آمدن وز رفتنت
عقل و دین می خواست چشمت از کمال
هر دو بردی چیست دیگر با منت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای ز نوش شکرستان لبت رسته نبات
تشنه پستة شکر شکنت آب حیات
سرو هرچند که دارد به چمن زیبائی
راستی نیستش این قامت شیرین حرکات
خوردهام شربت هجرت به تمنای وصال
داده ام عمر گرانمایه به امید وفات
مرغ دل باز چنان صید سر زلف تو شد
کش ازین دام نباشد دگر امید نجات
هرکه بیند رخ زیای تو خواند تکبیر
هرکه بیند قد و بالای تو گوید صلوات
به جفای تو اگر کشته شوم سهل مگیر
کشته تیغ تو باشند رفع الدرجات
رخ نو بدر منیرست عیان از شب تا
لعل نو چشمه خضرست نهان در ظلمات
ر نیست در دیده من نقش دهانت چه خیال
هیچ کس دید بهم چشمه حیوان و فرات
باز بر بیدق دل اسب غمت پیل انداخت
هم خوش است ارنظری هست به آنرخ سوی مات
نتواند که کند وصف جمال تو کمال
زانکه هست آئینه حسن تو بیرون ز صفات
تشنه پستة شکر شکنت آب حیات
سرو هرچند که دارد به چمن زیبائی
راستی نیستش این قامت شیرین حرکات
خوردهام شربت هجرت به تمنای وصال
داده ام عمر گرانمایه به امید وفات
مرغ دل باز چنان صید سر زلف تو شد
کش ازین دام نباشد دگر امید نجات
هرکه بیند رخ زیای تو خواند تکبیر
هرکه بیند قد و بالای تو گوید صلوات
به جفای تو اگر کشته شوم سهل مگیر
کشته تیغ تو باشند رفع الدرجات
رخ نو بدر منیرست عیان از شب تا
لعل نو چشمه خضرست نهان در ظلمات
ر نیست در دیده من نقش دهانت چه خیال
هیچ کس دید بهم چشمه حیوان و فرات
باز بر بیدق دل اسب غمت پیل انداخت
هم خوش است ارنظری هست به آنرخ سوی مات
نتواند که کند وصف جمال تو کمال
زانکه هست آئینه حسن تو بیرون ز صفات