عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که غولی روستایی
بشهر آمد بدست بی نوایی
ندیده بود اندر ده مناره
تعجب کرد و آمد در نظاره
یکی را گفت این نیکو درختیست
همانا دست کشت نیک بختیست
بگو تیمار دار کار این کیست
کجا شد برگ این و بار این چیست
جواب او چنین گفتند در حال
که این بارآورد طنگی بهر سال
کسی را دردسرگرهست و سخت است
همه داروش طنگ این درخت است
بسی بگریست مرد از بی نوایی
که مرد از دردسر این روستایی
برو گفتند برشو طنک کن باز
که تا بی دردسر گردی سرافراز
سلیم القلب بر روی مناره
روان شد عالمی در وی نظاره
چو نیمی بر شد آن بی پا و بی دست
فرو افتاد و گردن خرد بشکست
بنادانی چنین پاکیزه استاد
ز بهر درد سر سرداد برباد
ز بس کان بی سر و بن درد سر برد
سر دردش نبود از دردسرمرد
از آن سر داد بر باد آشکاره
که مسجد برد برتر از مناره
الا ای چون الف افتاده بر هیچ
برونت چون مناره اندرون هیچ
میان بستی چو موری لنگ در راه
که برمویی روان گردی سوی ماه
ترا در راه چندان تفت و بادست
که پیل از وی بگردن برفتادست
چنین بادیت در راه و تو چون مور
بمویی میشوی برمه زهی کور
چه اگر اعمی بسی از خود بلافد
بشب در چاه مویی چون شکافد
چه جوی چون نیابی خویش را باز
چه بنشینی بجوی از خویشتن راز
همه بر تو تو برهیچی زهی کار
بگو چونست بر هیچ این همه بار
توی و تو نه آن طرفه معجون
نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون
بشهر آمد بدست بی نوایی
ندیده بود اندر ده مناره
تعجب کرد و آمد در نظاره
یکی را گفت این نیکو درختیست
همانا دست کشت نیک بختیست
بگو تیمار دار کار این کیست
کجا شد برگ این و بار این چیست
جواب او چنین گفتند در حال
که این بارآورد طنگی بهر سال
کسی را دردسرگرهست و سخت است
همه داروش طنگ این درخت است
بسی بگریست مرد از بی نوایی
که مرد از دردسر این روستایی
برو گفتند برشو طنک کن باز
که تا بی دردسر گردی سرافراز
سلیم القلب بر روی مناره
روان شد عالمی در وی نظاره
چو نیمی بر شد آن بی پا و بی دست
فرو افتاد و گردن خرد بشکست
بنادانی چنین پاکیزه استاد
ز بهر درد سر سرداد برباد
ز بس کان بی سر و بن درد سر برد
سر دردش نبود از دردسرمرد
از آن سر داد بر باد آشکاره
که مسجد برد برتر از مناره
الا ای چون الف افتاده بر هیچ
برونت چون مناره اندرون هیچ
میان بستی چو موری لنگ در راه
که برمویی روان گردی سوی ماه
ترا در راه چندان تفت و بادست
که پیل از وی بگردن برفتادست
چنین بادیت در راه و تو چون مور
بمویی میشوی برمه زهی کور
چه اگر اعمی بسی از خود بلافد
بشب در چاه مویی چون شکافد
چه جوی چون نیابی خویش را باز
چه بنشینی بجوی از خویشتن راز
همه بر تو تو برهیچی زهی کار
بگو چونست بر هیچ این همه بار
توی و تو نه آن طرفه معجون
نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
شنودم کز سلف درویش حالی
هوای قلیهای بودش بسالی
چو سیمی دست داد آن مرد درویش
سوی قصاب راه آورد در پیش
مگر قصاب ناخوش زندگانی
بدادش گوشتی چو نان که دانی
چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید
سراسر یا جگر یا استخوان دید
جگر خود بود یکباره دگر خواست
که کار ما نیاید بی جگر راست
دل ما غرقهٔ خون شد بیک بار
چه میخواهند زین مشتی جگر خوار
نه ما را طاقت بارگران است
نه ما را برگ بی برگی جانست
چنان غم یار ما شد در غم یار
که نیست از کار غم ما را غم کار
اگر گردون بمرگ ما کند ساز
غم عشقش کفن ازما کند باز
هوای قلیهای بودش بسالی
چو سیمی دست داد آن مرد درویش
سوی قصاب راه آورد در پیش
مگر قصاب ناخوش زندگانی
بدادش گوشتی چو نان که دانی
چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید
سراسر یا جگر یا استخوان دید
جگر خود بود یکباره دگر خواست
که کار ما نیاید بی جگر راست
دل ما غرقهٔ خون شد بیک بار
چه میخواهند زین مشتی جگر خوار
نه ما را طاقت بارگران است
نه ما را برگ بی برگی جانست
چنان غم یار ما شد در غم یار
که نیست از کار غم ما را غم کار
اگر گردون بمرگ ما کند ساز
غم عشقش کفن ازما کند باز
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر بیمار شد آن تنگ دستی
که دایم کونهٔ هیزم شکستی
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونهای چند
چه برهم مینهی چون آخر کار
فور خواهد فتاد از هم بیک بار
ز سود خود مشود خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا
یقین میدان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست
ز بی هیچی خود پیچش نباشد
نباشد هیچش از هیچش نباشد
بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست
بدنیا ملک عقبی زان خردیدند
که این صد ساله سختی سود دیدند
تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد وز بود من و تو
بزادن جمله در شوریم و آشوب
بمردن جمله در زیر لگدکوب
جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی میرفت و دیگر میدرآمد
جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است
جهان با سینهٔ پر درد ما را
خوشی درخواب خواهد کرد ما را
ز بیدادی جهان داند جهان سوخت
نباید گرگ را دریدن آموخت
چنان می جادوی سازد زمانه
که کس دستش نبیند در میانه
بدست چپ نماید این شگفتی
تو پای راست نه در پیش و رفتی
ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست
جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست
اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش
چه میخواهی ز خود بیرون بمانده
میان خاک دل پرخون بمانده
برو جان گیر و ترک این جهان کن
که او گیر و داوش در میان کن
چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بد او او گرفتار
چه بخشد چرخ مردم را در آغاز
که در انجام نستاند از او باز
چو طاوسیست گردون پرگشاده
جهانی خلق را بر پر نهاده
بروز این آسمان دود کبودست
بشب آب سیاه آخر چه بودست
بماندی در کبودی و سیاهی
بمردی در میان آخر چه خواهی
برو زین گرد نای آبنوسی
چه زین درنده درزی میبیوسی
سخن تا چند گویی آسمان را
که بی شک بر زمین اندازد آنرا
زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دستست هم بر آسمان داشت
فلک طشتیست پر اخگر ز اختر
تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر
سزد گر پای بر آتش بماندی
که زیر آتشین مفرش بماندی
گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت
مرا باری دل از گردون فرومرد
ز بس کس کو برآورد و فرو برد
کرا این گنبد گردان بر آرد
که نه در عاقبت از جان برآرد
جهان خون بی حد و بی باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست
فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
بهر ساعت بلایی نیزت آورد
عجب درماندهام چون مبتلایی
که دل چون میچخد با هر بلایی
بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم
نگردد هیچ صبحی روز نزدیک
که تا بر ما نگردد روز تاریک
نگردد هیچ شامی شب پدیدار
که نه شب خوش کند شادی بیک بار
نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب
نگردد هیچ سالی نو ز ایام
که نه ده ساله از ماغم کند وام
حدیث ماه و سال و روز و شب بین
عجب بازی چرخ بوالعجب بین
چو شب انگشت ریزندش ببردر
بهر روزی ببایندش ز سر در
تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گردهٔ باز
بتر زین در زمانه فتنهای نیست
کزین چنبر رسن را رخنهای نیست
اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد
سپهری را که دریاییست پرجوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست
سپهر چنبری چنبر بسی زد
چو حلقه بر در حق سربسی زد
بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
نیامد بر سر غربال چیزی
درین اندوه پشتش چنبری شد
لباس او ز غم نیلوفری شد
تو میخواهی که برخیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی
تو نشناسی الف از چنبری باز
مکن سوی سپهر چنبری ساز
گذر زین چنبر آن ساعت توانی
که جان برچنبر حلقت رسانی
اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام
زهی افسوس و حیلت سازی ما
زهی دوران چنبر بازی ما
جهانا طبع مردم خوار داری
که چندین خلق در پروار داری
یکایک را میان نعمت و ناز
بپروردی و خوردی عاقبت باز
جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست
جهانا غولی و مردم نمایی
که جو بفروشی و گندم نمایی
جهانا با که خواهی ساخت آخر
بکوری چند خواهی باخت آخر
دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند
ز دست نه خم پرپیچ ایام
چه میپیچی بخواهی مرد ناکام
جهان چون نیست از کار تو غم ناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک
چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
که گر سنگی میان خاک ریزی
جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست
جهان چو تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاد دارد
نه بتواند زمانی شاد دیدت
نه یک دم از غمی آزاد دیدت
بعمری میدهد رنج مدامت
که تا کار جهان گیرد نظامت
بعمری جز بلا حاصل نبینی
که تا روزی بکام دل نشینی
چو بنشستی برانگیزد بزورت
بزاری میدواند تا بگورت
تو تا بنشستهٔ در دار فانی
نشسته رفتهٔ و می ندانی
مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست
ز دور نه سپهر یک ده آیت
چه باید کرد چندینی شکاست
فلک سرگشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهر کار
فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تا سرگشتگی دارد ز خود باز
چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون در میان ناز دارد
که دایم کونهٔ هیزم شکستی
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونهای چند
چه برهم مینهی چون آخر کار
فور خواهد فتاد از هم بیک بار
ز سود خود مشود خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا
یقین میدان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست
ز بی هیچی خود پیچش نباشد
نباشد هیچش از هیچش نباشد
بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست
بدنیا ملک عقبی زان خردیدند
که این صد ساله سختی سود دیدند
تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد وز بود من و تو
بزادن جمله در شوریم و آشوب
بمردن جمله در زیر لگدکوب
جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی میرفت و دیگر میدرآمد
جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است
جهان با سینهٔ پر درد ما را
خوشی درخواب خواهد کرد ما را
ز بیدادی جهان داند جهان سوخت
نباید گرگ را دریدن آموخت
چنان می جادوی سازد زمانه
که کس دستش نبیند در میانه
بدست چپ نماید این شگفتی
تو پای راست نه در پیش و رفتی
ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست
جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست
اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش
چه میخواهی ز خود بیرون بمانده
میان خاک دل پرخون بمانده
برو جان گیر و ترک این جهان کن
که او گیر و داوش در میان کن
چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بد او او گرفتار
چه بخشد چرخ مردم را در آغاز
که در انجام نستاند از او باز
چو طاوسیست گردون پرگشاده
جهانی خلق را بر پر نهاده
بروز این آسمان دود کبودست
بشب آب سیاه آخر چه بودست
بماندی در کبودی و سیاهی
بمردی در میان آخر چه خواهی
برو زین گرد نای آبنوسی
چه زین درنده درزی میبیوسی
سخن تا چند گویی آسمان را
که بی شک بر زمین اندازد آنرا
زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دستست هم بر آسمان داشت
فلک طشتیست پر اخگر ز اختر
تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر
سزد گر پای بر آتش بماندی
که زیر آتشین مفرش بماندی
گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت
مرا باری دل از گردون فرومرد
ز بس کس کو برآورد و فرو برد
کرا این گنبد گردان بر آرد
که نه در عاقبت از جان برآرد
جهان خون بی حد و بی باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست
فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
بهر ساعت بلایی نیزت آورد
عجب درماندهام چون مبتلایی
که دل چون میچخد با هر بلایی
بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم
نگردد هیچ صبحی روز نزدیک
که تا بر ما نگردد روز تاریک
نگردد هیچ شامی شب پدیدار
که نه شب خوش کند شادی بیک بار
نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب
نگردد هیچ سالی نو ز ایام
که نه ده ساله از ماغم کند وام
حدیث ماه و سال و روز و شب بین
عجب بازی چرخ بوالعجب بین
چو شب انگشت ریزندش ببردر
بهر روزی ببایندش ز سر در
تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گردهٔ باز
بتر زین در زمانه فتنهای نیست
کزین چنبر رسن را رخنهای نیست
اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد
سپهری را که دریاییست پرجوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست
سپهر چنبری چنبر بسی زد
چو حلقه بر در حق سربسی زد
بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
نیامد بر سر غربال چیزی
درین اندوه پشتش چنبری شد
لباس او ز غم نیلوفری شد
تو میخواهی که برخیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی
تو نشناسی الف از چنبری باز
مکن سوی سپهر چنبری ساز
گذر زین چنبر آن ساعت توانی
که جان برچنبر حلقت رسانی
اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام
زهی افسوس و حیلت سازی ما
زهی دوران چنبر بازی ما
جهانا طبع مردم خوار داری
که چندین خلق در پروار داری
یکایک را میان نعمت و ناز
بپروردی و خوردی عاقبت باز
جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست
جهانا غولی و مردم نمایی
که جو بفروشی و گندم نمایی
جهانا با که خواهی ساخت آخر
بکوری چند خواهی باخت آخر
دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند
ز دست نه خم پرپیچ ایام
چه میپیچی بخواهی مرد ناکام
جهان چون نیست از کار تو غم ناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک
چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
که گر سنگی میان خاک ریزی
جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست
جهان چو تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاد دارد
نه بتواند زمانی شاد دیدت
نه یک دم از غمی آزاد دیدت
بعمری میدهد رنج مدامت
که تا کار جهان گیرد نظامت
بعمری جز بلا حاصل نبینی
که تا روزی بکام دل نشینی
چو بنشستی برانگیزد بزورت
بزاری میدواند تا بگورت
تو تا بنشستهٔ در دار فانی
نشسته رفتهٔ و می ندانی
مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست
ز دور نه سپهر یک ده آیت
چه باید کرد چندینی شکاست
فلک سرگشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهر کار
فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تا سرگشتگی دارد ز خود باز
چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون در میان ناز دارد
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر آن روستایی بود دلتنگ
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی
اگر اینجای یک دم میزنی تو
هم اینجا بیخ عالم میزنی تو
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو
اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
تو پنداری که میآیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی
بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر میریزد ز پستان
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع
چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار
دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
تو میگویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
تکبر میکنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون
برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتادهای تو
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی میترس کاید زود در جوش
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی
اگر اینجای یک دم میزنی تو
هم اینجا بیخ عالم میزنی تو
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو
اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
تو پنداری که میآیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی
بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر میریزد ز پستان
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع
چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار
دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
تو میگویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
تکبر میکنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون
برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتادهای تو
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی میترس کاید زود در جوش
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
یکی دیوانهٔ را دید شاهی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا میپزی در کاسهٔ سر
بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم
ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست
بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر
چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز
همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو
بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه مینازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست
نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو میکرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه مییازد بجان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد
سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر میستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار
بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه
ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی
همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا
چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر
کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک
نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش
رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت
باول میشوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید
زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی
میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم
اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست
کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود
که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا میپزی در کاسهٔ سر
بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم
ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست
بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر
چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز
همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو
بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه مینازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست
نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو میکرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه مییازد بجان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد
سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر میستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار
بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه
ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی
همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا
چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر
کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک
نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش
رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت
باول میشوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید
زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی
میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم
اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست
کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود
که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم از یکی صاحب کرامات
که شد روزی جهودی در خرابات
درون میکده ویرانهٔ بود
که رندان را مقامر خانهٔ بود
گرفته هر دو تن راه قماری
ببرده سیم و زر هر یک کناری
جهود اندر قمار آمد بیک بار
که تا در باخت آپخش بود دینار
سرایی داشت و باغی هر دو در باخت
نماندش هیچ با افلاس درساخت
چو شد دستش ز زر و سیم خالی
بشد یک دیده را در باخت خالی
چنان از هرچ بودش عور شد او
که چشمی را بباخت و کور شد او
بدوگفتند ای مانده چنین باز
مسلمان گرد و دین خویش درباز
چو بشنید این سخن بی دین و پر خشم
مسلمان را بزد یک مشت بر چشم
که هر چیزی که میخواهی بکن تو
مگوی از دین من با من سخن تو
جهودی در جهودی این چنین است
ندانم چونست او کو اهل دین است
هر آن خش بود تا یک دیده درباخت
ولیکن دل ز دین خود نپرداخت
الا یا در مقامر خانهٔ خاک
همه چیزی چنین در باخته پاک
گهی روی چو مه در باختی تو
گهی زلف سیه در باختی تو
جوانی را و آن بالای چون تبر
درین ره باختی و آمدی پیر
دل پر نور خود را چشم روشن
بغفلت باختی در کنج گلخن
بیالودی بشهوت خویشتن را
بیالودی بغفلت جان و تن را
اگر وقت آمد ای مرد خرافات
سری بیرون کن از کوی خرابات
که شد روزی جهودی در خرابات
درون میکده ویرانهٔ بود
که رندان را مقامر خانهٔ بود
گرفته هر دو تن راه قماری
ببرده سیم و زر هر یک کناری
جهود اندر قمار آمد بیک بار
که تا در باخت آپخش بود دینار
سرایی داشت و باغی هر دو در باخت
نماندش هیچ با افلاس درساخت
چو شد دستش ز زر و سیم خالی
بشد یک دیده را در باخت خالی
چنان از هرچ بودش عور شد او
که چشمی را بباخت و کور شد او
بدوگفتند ای مانده چنین باز
مسلمان گرد و دین خویش درباز
چو بشنید این سخن بی دین و پر خشم
مسلمان را بزد یک مشت بر چشم
که هر چیزی که میخواهی بکن تو
مگوی از دین من با من سخن تو
جهودی در جهودی این چنین است
ندانم چونست او کو اهل دین است
هر آن خش بود تا یک دیده درباخت
ولیکن دل ز دین خود نپرداخت
الا یا در مقامر خانهٔ خاک
همه چیزی چنین در باخته پاک
گهی روی چو مه در باختی تو
گهی زلف سیه در باختی تو
جوانی را و آن بالای چون تبر
درین ره باختی و آمدی پیر
دل پر نور خود را چشم روشن
بغفلت باختی در کنج گلخن
بیالودی بشهوت خویشتن را
بیالودی بغفلت جان و تن را
اگر وقت آمد ای مرد خرافات
سری بیرون کن از کوی خرابات
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
المقاله الثامنه عشر
دریغا دیدهٔ ره بین نداری
بغفلت عمر شیرین میگذاری
بسر بردی بغفلت روزگاری
مگر در گور خواهی کرد کاری
الا ای حرص در کارت کشیده
چو شد قد الف وارت خمیده
اگر طاعت کنی اکنون نه زانست
که میترسی که مرگت ناگهانست
بسی شادی بکردی کام راندی
کنون چون پیر گشتی بازماندی
ز دارو کردنت ای پیر تا کی
بمی باید شدن تدبیر تاکی
نشد یک ذره کم ای پیر آزت
نکردستند گوی از شیر بازت
کنون زشتست حرص از مردم پیر
گنه خود چون بود با موی چوی شیر
چو مویت شیر شد ای پیرخیره
مکن آلوده شیرت را بشیره
بکف در آتشین داری نواله
که در پیری بکف داری پیاله
چو میشویی بآب تلخ تن را
بشوی از اشگ شور خود کفن را
مکن روباه بازی و بیارام
که پیه گرگ در مالیدت ایام
نمیترسی که از کوی جهانت
تو غافل در ربایند از میانت
تو خوش بنشسته و گردون دونده
تو مرغ دانه کش عمرت پرنده
تو خفته عمر بر پنجاه آمد
کنون بیدار شو که گاه آمد
چو گر عمری بدنیا خون گرستی
نه بس کاریست این کاکنون کرستی
چه کارست این که در دنیاء فانیست
جهانی کار کار آن جهانیست
غم خود خور که کس را از تو غم نیست
چه میگویم ترا حقا که هم نیست
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را نیست بر دل از تو باری
ز مرگت گر کسی دل ریش دارد
ز خود ترسد که آن در پیش دارد
کسی کز مرگ تو بسیار گرید
ز مرگ خود بترسد زار گرید
زمانی لب زخندیدن بندد
بصد لب یک زمان دیگر بخندد
ترا افتاد کار ای پیرخون خور
بایمان گر توانی جان برون بر
نخواهی بود با کس در میانه
تو خواهی بود با تو جاودانه
نترسی زانک فرداهم درین سوز
همه با خود گذارندت چو امروز
کنون من گفتم و رفتم بزودی
بکشتم می ندانم تا درودی
کنون با گفت افتادست کارم
که گر طاعت کنم طاقت ندارم
کنون آن بادها از سر برون شد
که زیر خاک میباید درون شد
کنون چون زندگانی رخت دربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
کنون گر شاد و گر غمناک رفتم
دلی پر آرزو با خاک رفتم
جهان پر غمم بسیار دم داد
سپهر گوژ پشتم پشت خم داد
غم من چند خواهد کرد بردار
ندارم جز ز فانی هیچ بر کار
بسی در دین و دنیا راز راندم
بدین نرسیدم و زان باز ماندم
دمم شد سرد و دل برخاست از دست
که بر فرقم زپیری برف بنشست
چو شد کافور موی مشگ بارم
کفن باید که من کافور دارم
همه مویم تا سپیدی جایگه کرد
جهان بر من سر پستان سیه کرد
چنان افتادهام از پای پیری
که از کس مینیابم دست گیری
جوانان طعنه خوش میزنندم
بطعنه در دل آتش میزنندم
ولیکم هست صبپر آنک ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
بغفلت عمر شیرین میگذاری
بسر بردی بغفلت روزگاری
مگر در گور خواهی کرد کاری
الا ای حرص در کارت کشیده
چو شد قد الف وارت خمیده
اگر طاعت کنی اکنون نه زانست
که میترسی که مرگت ناگهانست
بسی شادی بکردی کام راندی
کنون چون پیر گشتی بازماندی
ز دارو کردنت ای پیر تا کی
بمی باید شدن تدبیر تاکی
نشد یک ذره کم ای پیر آزت
نکردستند گوی از شیر بازت
کنون زشتست حرص از مردم پیر
گنه خود چون بود با موی چوی شیر
چو مویت شیر شد ای پیرخیره
مکن آلوده شیرت را بشیره
بکف در آتشین داری نواله
که در پیری بکف داری پیاله
چو میشویی بآب تلخ تن را
بشوی از اشگ شور خود کفن را
مکن روباه بازی و بیارام
که پیه گرگ در مالیدت ایام
نمیترسی که از کوی جهانت
تو غافل در ربایند از میانت
تو خوش بنشسته و گردون دونده
تو مرغ دانه کش عمرت پرنده
تو خفته عمر بر پنجاه آمد
کنون بیدار شو که گاه آمد
چو گر عمری بدنیا خون گرستی
نه بس کاریست این کاکنون کرستی
چه کارست این که در دنیاء فانیست
جهانی کار کار آن جهانیست
غم خود خور که کس را از تو غم نیست
چه میگویم ترا حقا که هم نیست
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را نیست بر دل از تو باری
ز مرگت گر کسی دل ریش دارد
ز خود ترسد که آن در پیش دارد
کسی کز مرگ تو بسیار گرید
ز مرگ خود بترسد زار گرید
زمانی لب زخندیدن بندد
بصد لب یک زمان دیگر بخندد
ترا افتاد کار ای پیرخون خور
بایمان گر توانی جان برون بر
نخواهی بود با کس در میانه
تو خواهی بود با تو جاودانه
نترسی زانک فرداهم درین سوز
همه با خود گذارندت چو امروز
کنون من گفتم و رفتم بزودی
بکشتم می ندانم تا درودی
کنون با گفت افتادست کارم
که گر طاعت کنم طاقت ندارم
کنون آن بادها از سر برون شد
که زیر خاک میباید درون شد
کنون چون زندگانی رخت دربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
کنون گر شاد و گر غمناک رفتم
دلی پر آرزو با خاک رفتم
جهان پر غمم بسیار دم داد
سپهر گوژ پشتم پشت خم داد
غم من چند خواهد کرد بردار
ندارم جز ز فانی هیچ بر کار
بسی در دین و دنیا راز راندم
بدین نرسیدم و زان باز ماندم
دمم شد سرد و دل برخاست از دست
که بر فرقم زپیری برف بنشست
چو شد کافور موی مشگ بارم
کفن باید که من کافور دارم
همه مویم تا سپیدی جایگه کرد
جهان بر من سر پستان سیه کرد
چنان افتادهام از پای پیری
که از کس مینیابم دست گیری
جوانان طعنه خوش میزنندم
بطعنه در دل آتش میزنندم
ولیکم هست صبپر آنک ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
درآمد آن فقیر از خانقاهی
نهاده بر سر از ژنده کلاهی
یکی گفتش بطیبت ای خردمند
کلاه ار میفروشی قیمتش چند
جواب این بود آن درویش دین را
بکل کون نفروشم من این را
بسی خلقم خریدار کلاهاند
بکل کون از من می بخواهند
بنفروشم که دانم بهتر ارزد
که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد
چه دانی تو که من در سر چه دارم
چو من خود بی سرم افسر چه دارم
دلا بیدار شو گر هست دردیت
که ناوردند بهر خواب و خوردیت
گرفتم جملهٔ عالم بخوردی
ندانی جستن از مردن بمردی
ترا تا کی ز تو ای آفت خویش
تویی آفت تو هم برخیز از پیش
بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی
چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی
بکن هرچت همی باید کژ و راست
اگر این را نخواهد بود واخواست
اگر چون خاک ره زر خواهدت بود
ز خاک راه بستر خواهد بود
ترا چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت
نهاده بر سر از ژنده کلاهی
یکی گفتش بطیبت ای خردمند
کلاه ار میفروشی قیمتش چند
جواب این بود آن درویش دین را
بکل کون نفروشم من این را
بسی خلقم خریدار کلاهاند
بکل کون از من می بخواهند
بنفروشم که دانم بهتر ارزد
که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد
چه دانی تو که من در سر چه دارم
چو من خود بی سرم افسر چه دارم
دلا بیدار شو گر هست دردیت
که ناوردند بهر خواب و خوردیت
گرفتم جملهٔ عالم بخوردی
ندانی جستن از مردن بمردی
ترا تا کی ز تو ای آفت خویش
تویی آفت تو هم برخیز از پیش
بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی
چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی
بکن هرچت همی باید کژ و راست
اگر این را نخواهد بود واخواست
اگر چون خاک ره زر خواهدت بود
ز خاک راه بستر خواهد بود
ترا چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بسگ گفتند زر داری سگ از ننگ
گهی فریاد میکرد و گهی جنگ
چو سگ از ننگ زر فریاد دارد
بیک جو خواجه چون دل شاد دارد
سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست
ترا زر میکند بانگ ارچه دانگیست
ز جایی گر ترا دانگی درافتد
ترا زان زر سقط بانگی درافتد
اگر صد بدرهٔ زر برفشانی
بود کم دانکی آن میزبانی
الا ای مرد دنیا دار مستی
چه خواهی دید زین دنیاپرستی
چرا در بت پرستی ای هو جوی
بسان کافران آوردهٔ روی
چرا داری طریق کافران رت
که تو زر میپرستی کافران بت
بتی رز نیست صد من پیش کفار
ترا یک جو زرست ای مرد دین دار
برو دنیا بدنیا دار بگذار
زر و بت در کف کفار بگذار
نشاید زر به جز بت ساختن را
نشاید بت به جز انداختن را
اگر صد گنج زر در پیش گیری
بروز واپسین درویش میری
گهی فریاد میکرد و گهی جنگ
چو سگ از ننگ زر فریاد دارد
بیک جو خواجه چون دل شاد دارد
سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست
ترا زر میکند بانگ ارچه دانگیست
ز جایی گر ترا دانگی درافتد
ترا زان زر سقط بانگی درافتد
اگر صد بدرهٔ زر برفشانی
بود کم دانکی آن میزبانی
الا ای مرد دنیا دار مستی
چه خواهی دید زین دنیاپرستی
چرا در بت پرستی ای هو جوی
بسان کافران آوردهٔ روی
چرا داری طریق کافران رت
که تو زر میپرستی کافران بت
بتی رز نیست صد من پیش کفار
ترا یک جو زرست ای مرد دین دار
برو دنیا بدنیا دار بگذار
زر و بت در کف کفار بگذار
نشاید زر به جز بت ساختن را
نشاید بت به جز انداختن را
اگر صد گنج زر در پیش گیری
بروز واپسین درویش میری
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
سؤالی کرد آن دیوانه شه را
که تو زر دوست داری یا گنه را
شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت
شکی نبود که زر رادو ستر داشت
بشه گفتا چرا گر عقل داری
گناهت میبری زر میگذاری
گنه با خویشتن در گور بردی
همه زرها رها کردی و مردی
ترا چون جان ببایدکرد تسلیم
چه مقصود از جهانی پر زر و سیم
تو با دنیا نخواهی بود انباز
برو با لقمهٔ و خرقه میساز
اگر بر خاک و گر بر بوریایی
چو با دنیا نیفتی پادشایی
چو تو بی محنتی نانی نیابی
چو تو بی رنج خلقانی نیابی
چرا خود را بسختی درفکندی
بدست تیره بختی درفکندی
ترا چون خرقه و نانی تمامست
فزون جستن ز بهر ننگ و نامست
چرا در بند خلقی باز مانده
جگر پر خون و دل پر آزمانده
شوی از یک جو زر دل بدونیم
که تا گویند او مردیست با سیم
برای نیم نان ای مرد غمناک
چه ریزی آب روی خویش برخاک
عزیزا کاه برگی بار منت
گران تر آمد از صد کوه محنت
که تو زر دوست داری یا گنه را
شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت
شکی نبود که زر رادو ستر داشت
بشه گفتا چرا گر عقل داری
گناهت میبری زر میگذاری
گنه با خویشتن در گور بردی
همه زرها رها کردی و مردی
ترا چون جان ببایدکرد تسلیم
چه مقصود از جهانی پر زر و سیم
تو با دنیا نخواهی بود انباز
برو با لقمهٔ و خرقه میساز
اگر بر خاک و گر بر بوریایی
چو با دنیا نیفتی پادشایی
چو تو بی محنتی نانی نیابی
چو تو بی رنج خلقانی نیابی
چرا خود را بسختی درفکندی
بدست تیره بختی درفکندی
ترا چون خرقه و نانی تمامست
فزون جستن ز بهر ننگ و نامست
چرا در بند خلقی باز مانده
جگر پر خون و دل پر آزمانده
شوی از یک جو زر دل بدونیم
که تا گویند او مردیست با سیم
برای نیم نان ای مرد غمناک
چه ریزی آب روی خویش برخاک
عزیزا کاه برگی بار منت
گران تر آمد از صد کوه محنت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیزی که دیگر میدهندم
بجز دشنام منت مینهندم
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
که گر ناگاه سیمی بر تو بشکست
نگیرد کس بیک جو زرترادست
اگر از جوع گردی نیم مرده
برای تکیه کردن نیم گرده
اگر روزی بباشی بهر دو، نان
ترا از پای بنشانند دو نان
ببین تا از کرم پروردگارت
نشاند اندر نمازی چند بارت
ترا چون چشم برجانست وجانان
دلت را کی سرجانست و جانان
چو نان از خوان ستانی خوان بود شوم
که بیشک خوان بیش از نان بود شوم
چه گردی گرد خوان و شاه چندین
که مشتی عاجزند و خوار و مسکین
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیزی که دیگر میدهندم
بجز دشنام منت مینهندم
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
که گر ناگاه سیمی بر تو بشکست
نگیرد کس بیک جو زرترادست
اگر از جوع گردی نیم مرده
برای تکیه کردن نیم گرده
اگر روزی بباشی بهر دو، نان
ترا از پای بنشانند دو نان
ببین تا از کرم پروردگارت
نشاند اندر نمازی چند بارت
ترا چون چشم برجانست وجانان
دلت را کی سرجانست و جانان
چو نان از خوان ستانی خوان بود شوم
که بیشک خوان بیش از نان بود شوم
چه گردی گرد خوان و شاه چندین
که مشتی عاجزند و خوار و مسکین
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
شبی خفت آن گدایی در تنوری
شهی را دید میشد در سموری
زمستان بود و سرما بود بسیار
گدا با شاه گفت ای شاه هشیار
تو گرچه بیخبر بودی ز سرما
فرا سرآمد این شب نیز بر ما
عزیزا در بن این دیر گردان
صبوری و قناعت کن چو مردان
بمردی صبر کن بر جای بنشین
بسر می در مدو وز پای بنشین
حکیمی در مثل رمزی نمودست
که صبر اندر همه کاری ستودست
همه خذلان مردم از شتابست
خرد را این سخن چون آفتابست
شتاب ازحرص دارد جان مردم
نگه کن حرص آدم بین و گندم
اگر نه حرص در دل راه داری
کجا از جنت الماوی فتادی
ز آدم حرص میراثست ما را
درازا محنتا آشفته کارا
شهی را دید میشد در سموری
زمستان بود و سرما بود بسیار
گدا با شاه گفت ای شاه هشیار
تو گرچه بیخبر بودی ز سرما
فرا سرآمد این شب نیز بر ما
عزیزا در بن این دیر گردان
صبوری و قناعت کن چو مردان
بمردی صبر کن بر جای بنشین
بسر می در مدو وز پای بنشین
حکیمی در مثل رمزی نمودست
که صبر اندر همه کاری ستودست
همه خذلان مردم از شتابست
خرد را این سخن چون آفتابست
شتاب ازحرص دارد جان مردم
نگه کن حرص آدم بین و گندم
اگر نه حرص در دل راه داری
کجا از جنت الماوی فتادی
ز آدم حرص میراثست ما را
درازا محنتا آشفته کارا
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
من این نکته ز درویشی شنودم
که گفت اندر طواف کعبه بودم
یکی سرگشتهٔ بسرشته از نور
شده تیرش کمان و مشک کافور
مرا از هرچه باشد بیش یا کم
یکی مسواک بود از مال عالم
بدو گفتم که ای پیر کهن زاد
کزین مسواک میخواهی ترا باد
جوابم داد آن پیر سخن ساز
که من وایست را در چون کنم باز
که گر گردد در بایست بازم
نیاید تا ابد دیگر فرازم
فرو بستم من این در را بصد سال
کنون چون برگشایم آخر حال
تو نامرده نگردد حرص تو کم
که درد حرص را خاکست مرهم
نشیب حرص شیبی بی فرازست
درازی امل کاری درازست
بکرم قز نگر کاندر جوانی
کند زیر کفن خود را نهانی
ز حرص خویش و سرگردانی خویش
بسی چپ راست برگردد پس و پیش
چو از گشتن نماند در تنش روز
نهد خود را بدست خویش در گور
بهر چیزی که گرد آورد صد بار
بیک ره در میان گردد گرفتار
مرا آید زبوتیمار خنده
لب دریا نشسته سرفکنده
فرو افکند سر دردرمحنت خویش
نشسته تشنه و دریاش در پیش
همیشه با دلی تشنه در آن غم
که گر آبی خورم دریا شود کم
درین معنی تو بو بیمار خویشی
کزین محنت ز بوتیمار بیشی
تو بوتیمار با آبی در آتش
بخور تو اینچ داری این زمان خوش
دمی خوش باش غوغا را که دیدست
بخور امروز فردا را که دیدست
ز دنیا رشته تاری را بمگذار
که شد از سوزنی عیسی گرفتار
سخاوت کن که سرهای بخیلان
نمیزیبد مگر در پای پیلان
چنان بندیست برجانشان نهاده
که ابروشان نبیند کس گشاده
بخیلان را ز بخل خویش پیوست
نه دنیا و نه دین در هم زند دست
ز خر طبعیست این کز چوب بسیار
جوی ندهی و جان بدهی زهی کار
که گفت اندر طواف کعبه بودم
یکی سرگشتهٔ بسرشته از نور
شده تیرش کمان و مشک کافور
مرا از هرچه باشد بیش یا کم
یکی مسواک بود از مال عالم
بدو گفتم که ای پیر کهن زاد
کزین مسواک میخواهی ترا باد
جوابم داد آن پیر سخن ساز
که من وایست را در چون کنم باز
که گر گردد در بایست بازم
نیاید تا ابد دیگر فرازم
فرو بستم من این در را بصد سال
کنون چون برگشایم آخر حال
تو نامرده نگردد حرص تو کم
که درد حرص را خاکست مرهم
نشیب حرص شیبی بی فرازست
درازی امل کاری درازست
بکرم قز نگر کاندر جوانی
کند زیر کفن خود را نهانی
ز حرص خویش و سرگردانی خویش
بسی چپ راست برگردد پس و پیش
چو از گشتن نماند در تنش روز
نهد خود را بدست خویش در گور
بهر چیزی که گرد آورد صد بار
بیک ره در میان گردد گرفتار
مرا آید زبوتیمار خنده
لب دریا نشسته سرفکنده
فرو افکند سر دردرمحنت خویش
نشسته تشنه و دریاش در پیش
همیشه با دلی تشنه در آن غم
که گر آبی خورم دریا شود کم
درین معنی تو بو بیمار خویشی
کزین محنت ز بوتیمار بیشی
تو بوتیمار با آبی در آتش
بخور تو اینچ داری این زمان خوش
دمی خوش باش غوغا را که دیدست
بخور امروز فردا را که دیدست
ز دنیا رشته تاری را بمگذار
که شد از سوزنی عیسی گرفتار
سخاوت کن که سرهای بخیلان
نمیزیبد مگر در پای پیلان
چنان بندیست برجانشان نهاده
که ابروشان نبیند کس گشاده
بخیلان را ز بخل خویش پیوست
نه دنیا و نه دین در هم زند دست
ز خر طبعیست این کز چوب بسیار
جوی ندهی و جان بدهی زهی کار
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۴
عطار نیشابوری : باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۹۴
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۱۵
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۳۱