عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته
هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید
ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته
بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده
اثر از شعله آهم بدر همچون شرر رفته
شکیب بیقراران هم بجای خود نمی آیند
نیابی از سفر تا باز چون عضو بدر رفته
مبادا آتش سودای کس زینگونه تند افتد
زجوش گریه ام چشمیست چون ریگ ز سر رفته
نیم شرمنده یک گام همراهی ز دل هرگز
براهی گر مرا دیدست از راه دگر رفته
میان خاکساران لاف پستی می توانم زد
هوای کرسی زانو مرا از سر بدر رفته
رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا
درین سر گشتگی مانم بزلف تا کمر رفته
بکوی تنگدستی خود زمین گیرم کلیم، اما
سرشکم بر سر دریا بتاراج گهر رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
کی صاحب همت ز جهان کام گرفته
عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته
هر چیز که دل باخت براهش به از آن برد
جان داده، ولی در عوض آرام گرفته
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه ز پیغام گرفته
آگاه شود دل که بود کام جهان وام
چون باز دهد هر چه زایام گرفته
با تیره درونان نتوانیم بسر برد
ما را که دل از همدمی جام گرفته
صد شکر که دیدیم پریشان تری از خویش
زلف تو دل جمع ز ما وام گرفته
زلفت بره هوش و خرد دام کشیده
چشم از دو طرف گوشه این دام گرفته
دوران نبرد داده خود را بمدارا
نو کیسه حق خویش بابرام گرفته
راضیست کلیم ار سخنش پست و بلندست
واپس ندهد هر چه ز الهام گرفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
اشکم ز دل چو شعله فروزان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک
چون لشکری که از پی سلطان برآمده
جائی بدلگشائی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بسکه روزگار دنی سفله پرورست
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود
چون از کنار چشمه حیوان برآمده
معشوق خورد سال درآید بقید ضبط
سروی که قد کشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش
آسودگی ز عالم امکان برآمده
گل گل و باده چهره سبزان هند بین
در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق
هرچند چون کلیم ز یونان برآمده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
بر نازک میانت شیشه ساعت کمر بسته
ز شرم آن سرین آئینه دکان هنر بسته
بهم پیوستگان را سخت باشد محنت دوری
کمر تا از میان رفته، سرین بار سفر بسته
سکوت من سخن چین از حدیثم بیشتر داند
بجانان می فرستم نامه ننوشته سر بسته
شکاری نیست تیر کج، گر الماسش بود پیکان
دعا کاری نسازد خویش را گر بر اثر بسته
ز صوفی دیده پوشیدن، بهست از خرقه پوشیدن
کسی را دان کمر بسته، که از دنیا نظر بسته
براه عقل می پویم، چو دست از عشق می شویم
بلی رفتار را داند غنیمت مرغ پر بسته
ز سوز اشک حسرت، خانه چشمی بود ما را
نمک مانند آن لبها بروی یکدگر بسته
نشان مایه داریهای معنی چیست، خاموشی
متاعی بیگمان باشد، سرائی را که در بسته
کلیم از خویش خواهد چید گل در گوشه عزلت
بخارستان پاها آبی از دامان بر بسته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
فقر وارستگی است از غم هر نیک و بدی
نه که سر بار شود فکر کلاه نمدی
خلق مرغان اسیرند که در یک قفسند
زان میان از که توان داشت امید مددی
غنچه در باغ جهان نیز چو من با دل تنگ
دست بر سر زند از سرکشی سرو قدی
این دل پرحسد و کینه که در بر داری
سینه را ساخته خواری کش هر دست ردی
لذت بوسه رکاب از کف پای تو گرفت
که نیاید بمیان پای شمار و عددی
شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو
نیست یک کس که توان برد بحالش حسدی
بخت وارون من آن نیل بود برزخ عمر
که کشد جانب خود آفت هر چشم بدی
عادت داد و ستد دادن جان مشکل کرد
زانکه این داد ز دنبال ندارد ستدی
لاف بی برگی فقر از تو حرامست کلیم
پوست تختی چو تو داری و کلاه نمدی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
نیست بیفایده این بیخودی و مدهوشی
عقل را پخته کنم از سفر بیهوشی
هیچ دل نیست که با عشق نباشد گستاخ
کو حبابی که بدریا نکند سر گوشی
اخگر از عاقبت کار جهان باخبرست
تن خاکستریش بین پس از اطلس پوشی
سرش از دوش بمقراض فنا بردارند
شمع اگر با تو کند آرزوی همدوشی
زهر چشمش نکند دست هوس را کوتاه
تلخی می نشود مانع ساغر نوشی
همه جا حوصله خوبست بجز بزم شراب
که ز کس فوت شود فایده بیهوشی
تو که بر حرف کسی گوش نمی اندازی
چه شود گر دهیم رخصت یک سر گوشی
حاصل هر دو جهان را بسخن گر بدهند
مگشا لب چه توان یافت به از خاموشی
گر چه بهر گهر آبله جا نیست کلیم
چون صدف ساخته دل با غم تنگ آغوشی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
صد رنگ ناله دارد بیمار زندگانی
اینست عندلیب گلزار زندگانی
گر دیده را ببندم، راه نفس بگیرد
از بس کناره گیرم از کار زندگانی
با کاروان هستی دیدیم، یک متاعست
جز شکوه نیست چیزی دربار زندگانی
در کیش عشقبازان اسلام چیست؟ دانی
از تیغ او بریدن، زنار زندگانی
با آب تیغ خوبان خاصیت سرابست
کز هر دو گردد آسان دشوار زندگانی
یک مرهمست و صد زخم، کی می شود تلافی
بیش از گلست خارش گلزار زندگانی
شهرت که باشد آفت نزدیک هر خردمند
دانی که آن کدامست اظهار زندگانی
از شهر بند هستی بیش از اجل برون شو
تا بر سرت نیفتد دیوار زندگانی
یکدم نشد که گردد ساکن غبار آهم
بی گرد نیست گویا رفتار زندگانی
تا کی کلیم خواهی عمر دراز از ایزد
کوته چرا نخواهی آزار زندگانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
دلا چه شکوه بیهوده از قضا داری
طبیب را چه گنه درد بیدوا داری
چگونه رو نمائی بما تهی دستان
تو کز نقاب تمنای رونما داری
اگر تو دست دهی باغ می کند سودا
بهار را بخزانی که در حنا داری
دلا همای سعادت نه زیر این سقف است
برون رو ار هوس سایه هما داری
حجاب بیش کن از هر که عیب دان تو اوست
مبین در آینه خود را اگر حیا داری
نه صبر ماند بجا و نه دل تو هم ایجان
زتن در آی دگر در وطن کرا داری
چنان بکج نظری مایلی دلا که مدام
بدست آینه و روی بر قفا داری
کلیم غم ز پی روز بد ذخیره مکن
بخور بخاطر جمع آنچه هست تا داری
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده دیگر در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی
نوبهار عشرتست این روزگار دیگرست
دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست
کارها رو در گشایش همچو گل آورده است
بستگی مانند قفل از خانه ی دل، بر درست
زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند
بر همه خون صراحی همچو شیر مادرست
روی گردانیم از هر دل که گیرد رنگ غم
رو نمی بینم گر آیینه ی اسکندرست
دیده پوشیدم زنیک و بد حضور دل فزود
تا گرفتم روزن این خانه را روشنترست
شوق تا باقیست ننشیند به دل هرگز غبار
گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمرست
دل که صاف افتاد ازو دلها منور می شود
همچو جام می که هم آئینه هم روشنگرست
رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز
کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست
هر نگاری را به رنگی زیب و زیور داده اند
گردن مینای می را خون تقوی زیورست
پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای
هر که سر میکشان پوشیده جایش بر سرست
هر نوای عشرتی کاید به گوش، از بزم ماست
حلقه ی رندان دف عیش و طرب را چنبرست
شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل
عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست
هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار
گلستان دهر را نی باغبان و نی درست
نیست در باغ جهان گرد ملالی، گر بود
همچو بیماری نرگس راحت و جان پرورست
هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر
رقص سرو از تنگدستی، خنده ی گل از زرست
بس که دوران ساز عشرت را مهیا می کند
می نوازد چنگ اگر در دست کاتب مسطرست
آرزوها را به طاق چرخ اگر باشد مکان
هیچ باکی نیست دست بخت زانرو برترست
چون نباشد بخت عشرت صبح طالع سازگار
روز وزن عید شاهنشاه والا گوهرهست
کارفرمای زنان، شاه جهان، والای دهر
آنکه خاک راه او بر فرق دولت افسرست
ثانی صاحبقران کز اول دور سپهر
در ره عید جهانداریش چشم اخترست
با دلش دریا تنگ ظرفست، مانند حباب
کوه در پیش وقارش کشتی بی لنگرست
دستش آن ابری که دریا تشنه ی باران اوست
همتش بحری که ریگ ساحل او گوهرست
حاصل دریا و کان در روز وزنش صرف شد
روزگار امروز حیران بهر وزن دیگرست
ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت
نخل اقبالش که بر آفاق سایه گسترست
از زیان کاری به عهدش بس که دوران توبه کرد
برق بهر کشته ی دهقان چو مهر انورست
تا به دستش داده ایزد اختیار روزگار
بی بنانش خانه ی تقدیر تیر بی پرست
جای آسایش به زیر آسمان خصمش نیافت
نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست
چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش
شاه را مطلب شکارست ارچه صید لاغرست
بی نسیم خواهش سایل به بحر دست او
موج احسان همچو انگشت از پی یکدیگرست
تا ضعیفان را حمایت کرده عدل شاملش
گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهرست
هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست
رهنوردان را به شب آتش به جای رهبرست
تاج شاهی لازم فرق فلک فرسای اوست
بهر این معنیست گر پیوسته سر با افسرست
از گشاد کار در عهد ابد پیوند او
بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست
در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن
تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست
بر سر افلاک بادا مستقر دولتش
خار تا پامال باشد جای گل تا برسرست
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بث الشکوی و موعظه، مختوم بستایش سخن
دست از آن ماست گر دست فلک بالاترست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ فوت آصف خان
خوش آن روشندل صاحب بصیرت
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - در بلندنظری و همت خود در سخن سرائی گفته
منم کلیم بطور بلندی همت
که استغاصه معنی جز از خدا نکنم
بخوان فیض الهی چو دسترس دارم
نظر بکاسه در یوزه گدا نکنم
بصیدگاه سخن با زیر سیر چشم منم
بصید بسته کس پنجه آشنا نکنم
زفیض دریا پهلو تهی کنم چو حباب
زرشح قطره بیمایه خود چرا نکنم
بسیر گلشن معنی صاحبان سخن
چو غنچه چشم تماشای فکر وا نکنم
زگوهری که بغوص کسی برون آید
اگر بفرض شوم کور توتیا نکنم
بریده باد ز روحم غذای معنی اگر
برزق موهبت عیسی اکتفا نکنم
باخذ معنی در پیش پا فتاده خلق
قد طبیعت برجسته را دوتا نکنم
ز جذب معنی بیمغز هر تنگ مایه
به ننگ تن ندهم کار کهربا نکنم
چو خوشه هر سر مو بر تنم سنان بادا
ز خوشه چینی افلاک اگر ابا نکنم
اگرچه در فن خود کیمیاگر سخنم
زفکر خود مس معنی کس طلا نکنم
ولی علاج توارد نمی توانم کرد
مگر زبان سخن گفتن آشنا نکنم
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - تاریخ اتمام بنائی در کشمیر
باز طبع هزار دستان را
سر اندیشه در گریبانست
روضه فکر در نظر دارد
که در آن فیض عام رضوانست
بر سر چشمه اش نشاط مقیم
در عمارت سرور مهمانست
چشمه را آب آینه است بجوی
خوشگواری ازو نمایانست
صوفی چشمه دایم الوجدست
حالش از واردات بارانست
حوضها هر یکی ز رخشانی
چشمه آفتاب تابانست
گرد فواره گشته پروانه
که چو شمع از صفا فروزانست
بر رخ آبشار زلف سفید
دلربا گشته عقل حیرانست
گوهر ریگ جو زصافی آب
چو حباب از رخش نمایانست
پیش بیننده جدولش گوئی
راست طومار نقره افشانست
پنجه موج حوض گشته کبود
بهر سدری آب برهانست
با وجود ولایت کشمیر
چشم ایران چراغ تورانست
از بلندی بخت ز کوه بود
کش چنین دلبری بدامانست
از رخ افکندنش نقاب خفا
زالتفات خدیو دورانست
صاحب عالم آنفرشته خصال
که تنش جسم دهر را جانست
با وجود شکوه دارائی
در تواضع فرید دورانست
میزبانست اگر چه عالم را
بر سر خوان فقر مهمانست
فقر را قدردان بجز او نیست
لیک فقری که فخر مردانست
هست درویش بینوا بر او
کعبه ای کز لباس عریانست
مرشد خانقاه تجریدست
عالمش گرچه زیر فرمانست
دل آگاهش و علائق دهر
آن یکی آتش این نیستانست
با یک اندیشیش بود یک نقش
هر چه در کارگاه امکانست
دو لبش چون زبان یکی گردد
چو بتوحید گوهر افشانست
نقش گلزار خرمی بیند
این بنور چراغ عرفانست
نزد بینائی بصیرت او
ذره خورشید و قطره عمانست
نزد حق بینیش زهر ذره
مور را حشمت سلیمانست
با وجود شکفتگی رخش
بر گل صبح خنده بهتانست
چون ازو یافت صورت اتمام
این بنائی که زیب دورانست
هاتفی گفت بهر تاریخش
(راحت آباد اهل عرفان) است
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
از راز دو کون گر کس آگاه افتد
چون جاده سر براه هر راه افتد
بیچاره به تنگنای دولت چه کند
مانند شناوری که در چاه افتد
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
پر داغ دل از جور جهانیست مرا
از هر که نشان دهی نشانیست مرا
تنها نه همین ستم کش افلاکم
هر ذره خاک آسمانیست مرا
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
با گردش دهر و خلق پرشور و شرش
کاری که نداری چه غمست از حذرش
خاریکه تمام مایه آزارست
در پا نخلد تا ننهی پا بسرش
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
خواری از دهر دانش اندوخته دید
از بی ادبان جور ادب آموخته دید
با تیره دلان زمانه را کاری نیست
آفت از باد شمع افروخته دید
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ذاتت که زمجموعه گل منتخب است
حرف تب و لرز او خطائی عجبست
کس موج محیط را نگوید لرز است
کی گرمی خورشید جهانتاب تب است
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
قسمت کردند ماه و خور بی کم و بیش
بر خود الم شهنشه عدل اندیش
برداشت بمنت مه نو ضعفش را
خورشید پسندید تبش بر تن خویش
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
آزاده ز سر هوای دستار گذاشت
قانع هوس اندک و بسیار گذاشت
در خانه دهر حرص چون جاروئیست
هر چیز که جمع کرد ناچار گذاشت