عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۸
گرد زمین و آسمان من سالها گردیده ام
روشن مبادا چشم من چون تو مهی گردیده ام
تا دل بعشقت بسته ام از قید هستی رسته ام
چون با غمت پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانیان منزل از آن بگزیده ام
هر کس ببازار جهان سودای سودی میکند
من سودها بفروخته سودای تو بخریده ام
تا جان بگلزار رضا شد عندلیب جانفزا
از قربت خار بلا ریحان راحت چیده ام
هر کس علاج درد خود جوید پی آرام جان
لیکن من آشفته دل با دردت آرامیده ام
چون راه علم و عقل را دیدم که پیچاپیچ بود
ای یار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
عاقل بملک عافیت پیوسته گو تنها نشین
کز عشق آن بالا بلا از عافیت ببریده ام
تا چون حسین از اهل دل یابم صفای خاطری
عمری بخاک بندگی روی وفا مالیده ام
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۲
وقتی نظر بطلعت منظور داشتم
با آن پری فراغتی از حور داشتم
شبها ز عکس چهره چون آفتاب او
مانند ماه مشعله نور داشتم
او شاه ملک حسن و من از مهر روی او
رأی منیر و رأیت منصور داشتم
با پسته دهان و لب او فراغتی
از فکر نقل و باده انگور داشتم
دردا که آن طبیب مسیحا نفس نکرد
اندیشه ای که عاشق رنجور داشتم
آیا بود که نزد من آید ز روی مهر
ماهی که بر رخش نظر از دور داشتم
از اشک سرخ و چهره زردم فسانه شد
رازی که در دل از همه مستور داشتم
می یافت قوت روح ز یاقوت او حسین
نظمی از آن چو لؤلؤ منثور داشتم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۱
نبودم یکنفس طاقت که چشم از یار بربندم
کنون در خواب اگر بینم خیال دوست خورسندم
بجانت ای دلارامم که تا غایب شدم از تو
بدل مشتاق دیدارم بجانت آرزومندم
شدم صید و همی گفتم که بر بندی بفتراکم
بناگه از جدائیها جدا شد بند از بندم
اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز
بگرد دامنت گردی نشستن نیز نپسندم
در ایام فراق تو ز غیرت دوختم دیده
نپنداری که دور از تو نظر بر غیرت افکندم
بخاک پای تو جانا که کحل چشم خود سازم
اگر باد آورد گردی ز خوارزم و سمرقندم
چو من دیوانه عشقم نخواهد داشتن سودی
اگر حاکم نهد بندم وگر عاقل دهد پندم
مرا گفتی حسین از من که دل برکندی و رفتی
نکندم دل ز تو جانا ولیکن جان بسی کندم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۲
یاری که ز جان دوسترش داشته بودم
وندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم
وز بندگی آن شه خوبان زمانه
صد رایت اقبال برافراشته بودم
از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
در چشم جهان بین خود انباشته بودم
دامن ز جهان و بر دامان هوایش
از دست دل غمزده نگذاشته بودم
پنداشته بودم که شود مونس جانم
اکنون نه چنانست که پنداشته بودم
انگاشته بودم که شوم محرم رازش
بودست خطا آنچه من انگاشته بودم
بگذاشت مرا همچو حسین و بدلش هم
نگذاشت که آشفته دلی داشته بودم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۱
نتوان لعل فرح بخش تو را جان گفتن
کانچه آید به دهان پیش تو نتوان گفتن
عارضت را که بر او مهر فلک دربان است
روشن است اینکه نیارم مه تابان گفتن
قامتت را که از او طوبی و جنت خجل است
راستی را نتوان سرو خرامان گفتن
گفتم از طره ی خال تو پریشان حالم
گفت باری ز تو عیب است پریشان گفتن
گفتمش از تو فراوان غم و محنت دارم
گفت حاصل چه از این هرزه فراوان گفتن
آخر ای دوست که با محنت و درد تو مرا
نیست حاجت سخن راحت و درمان گفتن
آشکارا چو مرا سوخته ای همچو حسین
تا به کی با دگری قصه ی پنهان گفتن
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۳
جان خود قربان به تیغ جان ستانش میکنم
تا بدین حیلت به بندم خویش بر فتراک او
هر کجا عشقش کشد حاشا که از وی سرکشم
عشق او سیلی است خون آشام و من خاشاک او
خواست عقل کل که داند از کمالش نیم جزو
گشت از این ادراک عاجز فکرت دراک او
گر چه کنجی نیست خالی از فروغ آفتاب
چشم خفاشی ندارد طاقت ادراک او
تا شوم در پیش جانان سرخ رو خواهم مدام
تا بریزد خون جانم غمزه بی باک او
جامه عشقش چو گیرم جامه جان را چه قدر
تا نیندیشم من آشفته دل از چاک او
باک کی دارد ز کشتن در ره عشقش حسین
نیست جز مردن مراد عاشقان پاک او
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۵
بیا در بزم عشق ای دل حریف درد جانان شو
برافشان جان بروی یار و از سر تا قدم جان شو
اگر ذوق و صفا خواهی نثار دوست کن جانرا
وگر کیش وفاداری به تیر عشق قربان شو
چو شاه عشق با چوگان سوی میدان جان آمد
ببوی لذت زخمش برغبت گوی میدان شو
یکی دان و یکی بین شو ترا آخر که میگوید
که گاهی در پی این باش و گاهی طالب آن شو
اگر خواهی که ره یابی بخلوتخانه وحدت
ز انس انس دل بگسل چو جن از خلق پنهان شو
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
سری بر پای مردان نه بخاک راه یکسان شو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۷
دوش خوردم از شراب عشق او پیمانه
گشت عقلم بیقرار و بیدل و دیوانه
آشنائی کرد با من عشق عالم سوز او
گشتم از دین و دل و جان و خرد بیگانه
روح قدسی مست گردد عقل دیوانه شود
گر کند ساقی مجلس غمزه مستانه
طعنه کم زن بر من دیوانه ای فرزانه دل
زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه
رازهای عشق موسی را از این شیدا شنو
قصه لیلی و مجنون نیست جز افسانه
کعبه دل را تو پرداز از خیال غیر دوست
ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه
محو شو در یار همچون آینه یکروی باش
گرد خود کم گرد و دوروئی مکن چون شانه
در میان پاکبازان راه کی یابی حسین
تا نبازی جان خود را در ره جانانه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
گر تو روی دل خود آینه سیما بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۱
گر عشق ازل بدرقه راه نبودی
جانم ز حریم حرم آگاه نبودی
گر طالب حق دامن پیری نگرفتی
شایسته درگاه شهنشاه نبودی
گر طور ز موسی نبدی از اثر عشق
سر مست تجلی رخ شاه نبودی
گر کعبه ز احمد نشدی صاحب تشریف
تا حشر سزاوار چنین جاه نبودی
گر شاه خلایق نشدی جلوه گر حسن
چندین تتق و خیمه و خرگاه نبودی
منصور ز جانبازی خود شوق نکردی
گر جذب نهانیش ز درگاه نبودی
گر جان حسین از غم فرقت نشدی ریش
هر دم جگرش سوخته از آه نبودی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۵
بار دیگر فتنه ای در انس و جان انداختی
چهره بنمودی و آتش در جهان انداختی
از برای خاکساران بر سر کوی طلب
فرش عزت بر فراز آسمان انداختی
عشق را سرمایه ای داده ز حسن دلبران
شورش و آشوب در کون و مکان انداختی
بوئی از گلزار لطف خویش بخشیدی بگل
غلغلی در بلبلان بوستان انداختی
تیغ بی باکی نهاده در کف سلطان عشق
رسم یغمای خرد در ملک جان انداختی
داده وحدت را ظهور اندر جلابیب صور
نام کثرت در میان این و آن انداختی
لب فرو بستم ز اسرارت ولی از جرعه ای
بیخودم کردی و آخر در زبان انداختی
حسن را با ناز پیوستی و در اهل نیاز
عشق و تقوی را جدائی در میان انداختی
از محبت شعله ای افروختی وز پرتوش
شعله در جان حسین ناتوان انداختی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۰
من آنکسم که ندارم بجز گنه کاری
کجاست خود چو من اندر جهان گنهکاری
بهر که مینگرم تخم خیر میکارد
چو من ندیده کسی در جهان تبه کاری
منم که در همه عالم ندیده است کسی
چو من بدست هوا و هوس گرفتاری
خراب گشته مهر جمال مهروئی
ز پا فتاده ز دست هوای دلداری
دریغ عمر عزیزم که میشود ضایع
در آرزوی وصال بت جگر خواری
ستمگری صنمی شوخ دیده ای کاو را
بجز جفا و ستم نیست روز و شب کاری
بهیچ یار مده دل حسین و رنج مکش
که نیست در همه عالم بکام دل یاری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۲
بسته ام دل بغم عشق پری رخساری
صنم سیمبری حور ملک کرداری
شادی خاطر هر شیفته غمگینی
مرهم سینه هر سوخته بیماری
دلبری سرو قدی سیمبری مهروئی
بت شکرشکن و طوطی خوش گفتاری
هیچکس را نبود رغبت مشک تاتار
گر برد باد صبا از سر زلفش تاری
واقف از حال دل غمزدگان خویش است
نه چو خوبان زمان عشوه ده غداری
گر چه پیش من دلخسته نیامد یکدم
بر دل خسته من نیست از او آزاری
ای حسین از سر جان بگذر و بگزین عشقش
که نباشد به از این در همه عالم کاری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۳
بیا بیا و مترسان مرا ز جانبازی
که هست پیش تو جانبازیم کمین بازی
کجا بچشم تو آید نیازمندی من
که نازنین جهانی و سربسر نازی
به پیش قد تو چون سرو پای در گل ماند
چگونه با تو کند دعوی سرافرازی
چو تیر راست شدم با تو ای کمان ابرو
مگر که گوشه چشمی بحالم اندازی
چگونه فاش شد اسرار عشقبازی من
اگر نه غمزه شوخ تو کرد غمازی
چه طالع است ندانم که جان من سوزی
ولی چو بخت بدین خسته دل نمی سازی
چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
چو چنگ اگر چه مرا در کنار بنوازی
مرا چو عیسی مریم نسیم جان بخشد
از آنکه با سر زلف تو کرد دمسازی
چنانکه در ره عشقت یگانه است حسین
تو نیز در همه عالم بحسن ممتازی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۴
روزم چو شب تیره شد از درد جدائی
ای روشنی دیده غمدیده کجائی
حال من مجروح جگرخسته چه دانی
جانا چو نداری خبر از درد جدائی
گر بهر عیادت قدمی رنجه نکردی
باری چو بمیرم بسر تربتم آئی
از خسته دلان وه که چه فریاد برآید
ناگه تو اگر از در عشاق درآئی
آنرا که چو من صید غم عشق تو گردد
نی پای گریز است و نه امید رهائی
بی درد دلارام نمیگیردم آرام
ای درد دلارام توام عین دوائی
ما همچو حسین از غم تو چاره نداریم
تو چاره جان و دل بیچاره مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۶
گفتم دلا ببین که جفای که میکشی
وین درد دل ز بهر رضای که میکشی
از دشمنان کشند جفا بهر دوستان
چون دوست دشمن است برای که میکشی
هر کس که بر وفای حبیبی جفا کشد
باری تو بر امید وفای که میکشی
چون عیسی شکسته دلان از تو فارغ است
این درد دل ز بهر دوای که میکشی
او را سر هوای تو چون نیست بیش از این
بیهوده درد سر بهوای که میکشی
گیرم که از بلای بتانت گزیر نیست
باری نگر که بار بلای که میکشی
دل گفت شرم دار از این گفتگو حسین
بگشای چشم و بین که جفای که میکشی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۰
آه که از ره کرم یار نکرد یارئی
سوختم از غم و نشد رنجه بغمگسارئی
بر سر صید خود مرا کشت و نگاه هم نکرد
لایق صید خسروی نیست چو من شکارئی
چاره کار عاشقان زاری و زور و زر بود
زور و زرم چو نیست هست چاره بنده زارئی
کبر و ریا نمیکنم بر در کبریای او
عزت و سرفرازیم مسکنت است و خوارئی
نیستم آتشی صفت سر بهوا نمی کشم
بر درش آبروی من هست ز خاکسارئی
من بامید لطف تو آمده ام به پیش در
بدرقه طریق من هست امیدوارئی
با تن همچو برگ که کوه بلا همی کشم
پیشه عاشقان بود طاقت و برد بارئی
شد ز علاج درد من عقل بعجز معترف
زانکه ز عشق خورده ام ضربت زخم کارئی
گر به نثارت آورم همچو حسین جان بکف
از رخ اهل دل کشم خجلت و شرمسارئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۲
دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئی
اگر ضربت زند شاید که از خدمت سخن گوئی
اگر کشتن بود کامش ترا باید شدن رامش
نخواهی جستن از دامش که او شیر و تو آهوئی
ز جام عشق اگر مستی بشو دست از غم هستی
چو در دلدار پیوستی ز غیر او چه میجوئی
ز شوق روی آن دلبر فدا کن مال و جان و سر
ز عقل و دین و جان بگذر اگر دیوانه اوئی
چو یار آمد بدلجوئی بهر جانب چه میپوئی
چو با تست آنچه میجوئی چرا آشفته هر سوئی
از این تخمیر آب و گل توئی مقصود حق ای دل
توئی دریای بی ساحل بصورت گر چه چون جوئی
ز گوهرهای گنج شه بغواصی شوی آگه
در این دریا اگر یکره دو دست از جان فرو شوئی
حسین از فیض سبحانی مشامی جوی روحانی
که از نفخات ربانی ریاحین رضا بوئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۱
گلی نازک ز گلزار معانی
شکفته بود بر شاخ جوانی
دریغا کانچنان گل یافت آفت
از آسیب دم سرد خزانی
دریغا در فراق روی آن گل
خزان شد نوبهار زندگانی
گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پای جان من خار نهانی
تو ای آسوده دل زخمی نخورده
ز حال زار مجروحان چه دانی
کجائی ای انیس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جانی
تو بودی کام جانم چون برفتی
نخواهم من از این پس زندگانی
ز پا افتاده ام لطفی بفرمای
اگر دستم گرفتن می توانی
حسین آماده کن زاد ره خویش
دو سه روزی که اینجا میهمانی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - ترجیع بند سوم
کس نشد آگه از بدایت عشق
نیست جز نیستی نهایت عشق
عشق را پایدار یکپای است
خود تو بین تا کجاست غایت عشق
همه چیز آیت نشان دارد
بی نشان گشتن است غایت عشق
تا کی از قال و قیل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکایت عشق
اشگ من لعل کرد و رویم زرد
هست از این وجه ها کفایت عشق
به خدا هیچ طالبی به خدا
ره نبرده ست بی هدایت عشق
دفتر درد عشق را کافی ست
در هدایه مجو روایت عشق
شدن کار عالمی به نظام
هست موقوف یک عنایت عشق
هر زمانی بگوش جان حسین
این خطاب آید از ولایت عشق
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
ای رخت آفتاب روشن دل
غم تو طایر نشیمن دل
بس قبای بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشی در زده به خرمن دل
رام گشته به تازیانه ی شوق
دلدل تیز گام توسن دل
دل بدام بلا ز دیده فتاد
من مسکین ز شیوه فن دل
آه از این دل که اوست دشمن من
وای از این دیده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز دیده نخواست
ماند خونم بتا به گردن دل
هدف ناوکی است جان حسین
که گذر میکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سرای
غلغلی میفتد بگلشن دل
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
تا که عشق نهان نشد پیدا
اثری از جهان نشد پیدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پیدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بی نشان نشد پیدا
کنت کنزا بیان این نکته است
آه کین نکته دان نشد پیدا
عشق تا جلوه بدیع نکرد
زین معانی بیان نشد پیدا
دوستان بشنوید نکته عشق
که چنین داستان نشد پیدا
هیچ عاشق کنار دوست نیافت
عشق تا در میان نشد پیدا
تا جهان است فتنه ای چون عشق
در زمین و زمان نشد پیدا
تا حسین از حدیث عشق نگفت
در بر این و آن نشد پیدا
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نیست
دم نیارم زدن که همدم نیست
تو بتو صد جراحت جان هست
که یکی را امید مرهم نیست
خلفی صدق از خلیفه حق
در خلافت سرای آدم نیست
شادئی میکنم بدولت عشق
که گرم هیچ نیست غم هم نیست
من چو بیگانه ام ز خویش مرا
سر خویشی هر دو عالم نیست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کیمیا کم نیست
نازنینا حسین را دریاب
که بنای حیات محکم نیست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بمیرم ز مردنم غم نیست
دل من خاتم سلیمان است
که جز این نکته نقش خاتم نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اگر از عشق پیشوا یابی
ره بدرگاه کبریا یابی
در ره عشق اگر گدا گردی
دولت قرب پادشا یابی
گر کنی چاک خرقه هستی
از بقای ابد قبا یابی
این سعادت بجستجو یابند
جان من پس بجوی تا یابی
آستین بر جهان گر افشانی
بر سر عرش استوا یابی
این مقام نیازمندانست
نازنینا تو این کجا یابی
درد نادیده کی دوا بینی
رنج نابرده چون شفا یابی
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا یابی
گوشه ای گیر و گوش دار حسین
تا ز هر گوشه این ندا یابی
که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازی طریق بازی نیست
بجز از سوز و جان گدازی نیست
خرقه کانرا بخون نمی شویند
در ره عاشقی نمازی نیست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ایازی نیست
باری اندر حریم خلوت ناز
بار هر مروزی و رازی نیست
بنده عشق شو کز این بهتر
پادشاهی و سرفرازی نیست
تو بدو دل نداده ای ورنه
کار او غیر دلنوازی نیست
کشته عشق گشته ام آری
چون من و او شهید و غازی نیست
چون حسین ار فنای عشق شوی
بعد از این این سخن مجازی نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
گرچه ای عشق رهنمای منی
دشمن جان مبتلای منی
از تو یابم دوای هر دردی
گر چه تو درد بی دوای منی
اثری از دلم نشد پیدا
تا تو ای عشق دلربای منی
گر بصد عشوه خون من ریزی
راضیم زانکه خونبهای منی
از تو جاوید زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزای منی
گشته ام من ز خویش بیگانه
زان نفس باز کاشنای منی
پادشاه جهان شوم چو حسین
گر بگوئی که تو گدای منی
در بیان صفات خویش ای عشق
هم تو برگو که تو بجای منی
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
هر چه میگویم ای نگار امروز
نه بخویشم فرو گذار امروز
شهریاری مرا ربود از من
که ندارد بشهریار امروز
توتیائی برد ز خاک رهش
دیده دیده انتظار امروز
سوخت اغیار ز آتش غیرت
که تجلی نمود یار امروز
دل شوریده هر چه میطلبید
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پای دار مرا
هست اقبال پایدار امروز
در خرابات عشق هست حسین
مست آن چشم پر خمار امروز
وه که خواهد شدن ز بیخویشی
سر این نکته آشکار امروز
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
در خرابات عشق بیدل و مست
میروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پی جرعه ای ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتیان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپای اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشیار
نیست نابوده کی توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از میانه بجست
پیش هر کس درست گشت این قول
که حسین شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جریده عشق
در دلم نقش این حدیث به بست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست