عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای که بر اوج نه فلک دام هوس فکنده ای
بر لب بام یار من پر نزند پرنده ای
نبست براق عقل را ره برواق بزم او
رفته بوادی فنا رفرف هر رونده ای
بسته کمان ابروان راه خیال رهروان
ناز خدنگ غمزه اش بازوی هر زننده ای
بندۀ آن لب و دهان زندۀ جاودان بود
نیست یکیش عشق جز زندۀ یار زنده ای
بستۀ بند او بود رستۀ هر تعلقی
خستۀ درد او بود داروی هر گزنده ای
دشمن یوسف دلت گرگ طبیعت است و بس
نیست به نزد عارفان بدتر از آن درنده ای
چشمۀ نوش بایدت همت خضر می طلب
نیست زلال زندگی در خور هر رونده ای
مفتقرا متاب رو هیچ ز بند بندگی
جز به طریق بندگی خواجه نگشته بنده ای
بر لب بام یار من پر نزند پرنده ای
نبست براق عقل را ره برواق بزم او
رفته بوادی فنا رفرف هر رونده ای
بسته کمان ابروان راه خیال رهروان
ناز خدنگ غمزه اش بازوی هر زننده ای
بندۀ آن لب و دهان زندۀ جاودان بود
نیست یکیش عشق جز زندۀ یار زنده ای
بستۀ بند او بود رستۀ هر تعلقی
خستۀ درد او بود داروی هر گزنده ای
دشمن یوسف دلت گرگ طبیعت است و بس
نیست به نزد عارفان بدتر از آن درنده ای
چشمۀ نوش بایدت همت خضر می طلب
نیست زلال زندگی در خور هر رونده ای
مفتقرا متاب رو هیچ ز بند بندگی
جز به طریق بندگی خواجه نگشته بنده ای
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
اگر روزانه باشد یا شبانه
ندارم جز نوای عاشقانه
پی دیدار رویش بخت بستم
نه صاحب خانه را دیدم نه خانه
نهادم سر به صحرا همچو مجنون
که از لیلی مگر یابم نشانه
زدم در راه عشقش سر به دریا
چه میزد آتش عشقم زبانه
بگرد کوی او سر گرد بودم
بگوشم ناگه آمد این ترانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را به بینی در میانه
بکوب این راه را با پای همت
نخواهد اسب تازی تازیانه
چه مردان طریقت راهرو باش
مگیر از بیم چون کودک بهانه
اگر نوح است کشتیان مکن هول
از این دریای ناپیدا کرانه
چه دل دادی بدلبر پس روا نیست
مگر سر را کنی از پی روانه
ندارم جز نوای عاشقانه
پی دیدار رویش بخت بستم
نه صاحب خانه را دیدم نه خانه
نهادم سر به صحرا همچو مجنون
که از لیلی مگر یابم نشانه
زدم در راه عشقش سر به دریا
چه میزد آتش عشقم زبانه
بگرد کوی او سر گرد بودم
بگوشم ناگه آمد این ترانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را به بینی در میانه
بکوب این راه را با پای همت
نخواهد اسب تازی تازیانه
چه مردان طریقت راهرو باش
مگیر از بیم چون کودک بهانه
اگر نوح است کشتیان مکن هول
از این دریای ناپیدا کرانه
چه دل دادی بدلبر پس روا نیست
مگر سر را کنی از پی روانه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
ز درد جور آن دلبر مکن ای دل شکایتها
که دردش عین درمانست و جور او عنایتها
کلیم درگه اوئی گلیم فقر در برکش
ز فرعونی چه میجوئی سریر ملک و رایتها
خلیل عشق جانانی درآ در آتش سوزان
نه نمرودی که تا باشی شهنشاه ولایتها
چه راحتهاست پنهانی جراحتهای جانانرا
دریغا تو نمیدانی جفاها را ز راحتها
اگر چه ناز معشوقی کشد تیغ و کشد عاشق
بهر دم میکند لطفی به پنهانی حمایتها
بیا وز عشق موئی را ز من بشنو بگوش جان
حدیث لیلی و مجنون نشانست و حکایتها
منم مجنون آن لیلی که صد لیلی است مجنونش
بیا در چشم من بنگر ز عشق اوست آیتها
سرشکم لعل و رویم زر شد از تأثیر عشق او
بلی بر عشق آسانست از اینگونه کفایتها
بسوز دل چه میسازی عجب نبود حسین الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرایتها
که دردش عین درمانست و جور او عنایتها
کلیم درگه اوئی گلیم فقر در برکش
ز فرعونی چه میجوئی سریر ملک و رایتها
خلیل عشق جانانی درآ در آتش سوزان
نه نمرودی که تا باشی شهنشاه ولایتها
چه راحتهاست پنهانی جراحتهای جانانرا
دریغا تو نمیدانی جفاها را ز راحتها
اگر چه ناز معشوقی کشد تیغ و کشد عاشق
بهر دم میکند لطفی به پنهانی حمایتها
بیا وز عشق موئی را ز من بشنو بگوش جان
حدیث لیلی و مجنون نشانست و حکایتها
منم مجنون آن لیلی که صد لیلی است مجنونش
بیا در چشم من بنگر ز عشق اوست آیتها
سرشکم لعل و رویم زر شد از تأثیر عشق او
بلی بر عشق آسانست از اینگونه کفایتها
بسوز دل چه میسازی عجب نبود حسین الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرایتها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای سوخته ز آتش عشقت جگر مرا
وی برده درد عشق تو از خود بدر مرا
عشق تو چون قضای ازل خواهدم بکشت
معلوم شد ز عالم غیب این قدر مرا
عمرم گذشت و از تو خبر هم نیافتم
یا آنکه نیست در طلب از خود خبر مرا
لب خشکم از هوای تو ای جان و دیده تر
خود نیست در جهان به جز از خشک و تر مرا
روزیکه لشگر غم تو دل بتاختن
نبود بغیر عشق پناه دگر مرا
گر صد هزار ناوک محنت ز دست دوست
غیر از دل شکسته نباشد سپر مرا
دیوانه ام مرا ز نصیحت چه فایده
ناصح مده ز بهر خدا دردسر مرا
شیرینی و حلاوت شعرم غریب نیست
کز شکر لعل تست دهن پر شکر مرا
آه حسین در دلت ای جان اثر نکرد
با آنکه سوخت آتش آه سحر مرا
وی برده درد عشق تو از خود بدر مرا
عشق تو چون قضای ازل خواهدم بکشت
معلوم شد ز عالم غیب این قدر مرا
عمرم گذشت و از تو خبر هم نیافتم
یا آنکه نیست در طلب از خود خبر مرا
لب خشکم از هوای تو ای جان و دیده تر
خود نیست در جهان به جز از خشک و تر مرا
روزیکه لشگر غم تو دل بتاختن
نبود بغیر عشق پناه دگر مرا
گر صد هزار ناوک محنت ز دست دوست
غیر از دل شکسته نباشد سپر مرا
دیوانه ام مرا ز نصیحت چه فایده
ناصح مده ز بهر خدا دردسر مرا
شیرینی و حلاوت شعرم غریب نیست
کز شکر لعل تست دهن پر شکر مرا
آه حسین در دلت ای جان اثر نکرد
با آنکه سوخت آتش آه سحر مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای بر دل شکسته ز درد تو داغها
در سینه ام ز آتش عشقت چراغها
چون هر دلی شده که بداع تو مبتلاست
نگشاید از تفرج گلزار و باغها
جانهای ما بداغ جدائی بسوختی
باشد که رخت خویش شناسی بداغها
در ورطه بلای تو دل گمشده است و جان
شد سالها که میکند از وی سراغها
شرح شمایل تو حسین ار کند شود
ز انفاس جانفزاش معطر دماغها
در سینه ام ز آتش عشقت چراغها
چون هر دلی شده که بداع تو مبتلاست
نگشاید از تفرج گلزار و باغها
جانهای ما بداغ جدائی بسوختی
باشد که رخت خویش شناسی بداغها
در ورطه بلای تو دل گمشده است و جان
شد سالها که میکند از وی سراغها
شرح شمایل تو حسین ار کند شود
ز انفاس جانفزاش معطر دماغها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸
ای آنکه جانم سوختی با داغ محنت بارها
دارم من آشفته دل با سوز عشقت کارها
گر چه میان آتشم با داغ درد تو خوشم
عاقل اگر چه میکند بر حال من انکارها
با یادت ای پیمان گسل خالی شد از اغیار دل
آیینه صافی کی شود بی صیقل از زنگارها
من سوی تو بشتافتم روی از دو عالم تافتم
چون نور ایمان یافتم بگسستم این زنارها
آیی به هنگام چمن ور نیز بگزیدی وطن
و اندر دل پر درد من از غم نشاندی خارها
از شوق تو ای دل ربا آتش فتد در جان ما
چون آورد باد صبا بوی تو از گلزارها
بگذر حسین از علم تن بشناس جان خویشتن
ناحق دهد صد علم و فن بگذر از این گفتارها
دارم من آشفته دل با سوز عشقت کارها
گر چه میان آتشم با داغ درد تو خوشم
عاقل اگر چه میکند بر حال من انکارها
با یادت ای پیمان گسل خالی شد از اغیار دل
آیینه صافی کی شود بی صیقل از زنگارها
من سوی تو بشتافتم روی از دو عالم تافتم
چون نور ایمان یافتم بگسستم این زنارها
آیی به هنگام چمن ور نیز بگزیدی وطن
و اندر دل پر درد من از غم نشاندی خارها
از شوق تو ای دل ربا آتش فتد در جان ما
چون آورد باد صبا بوی تو از گلزارها
بگذر حسین از علم تن بشناس جان خویشتن
ناحق دهد صد علم و فن بگذر از این گفتارها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶
عشق است آتشی که بیکدم جهان بسوخت
در قصر دل فتاد و روان شاه جان بسوخت
گفتی ز عقل در مگذر راه دین سپر
کو عقل و دین که عشق هم این و همان بسوخت
ای فتنه زمانه و ای فتنه زمین
جانم مسوز ورنه زمین و زمان بسوخت
من خود شناسمت که ز انوار عارضت
یک شعله برفروخت یقین و گمان بسوخت
گفتی نوازمت چو بسازی بسوز عشق
والله در این امید توان جاودان بسوخت
عشق تو آتش است و دل بنده سوخته
آتش فتاده سوخته دل را روان بسوخت
جان حسین از غم عشقت بسوخت لیک
هرگز دلت نسوخت که آن ناتوان بسوخت
در قصر دل فتاد و روان شاه جان بسوخت
گفتی ز عقل در مگذر راه دین سپر
کو عقل و دین که عشق هم این و همان بسوخت
ای فتنه زمانه و ای فتنه زمین
جانم مسوز ورنه زمین و زمان بسوخت
من خود شناسمت که ز انوار عارضت
یک شعله برفروخت یقین و گمان بسوخت
گفتی نوازمت چو بسازی بسوز عشق
والله در این امید توان جاودان بسوخت
عشق تو آتش است و دل بنده سوخته
آتش فتاده سوخته دل را روان بسوخت
جان حسین از غم عشقت بسوخت لیک
هرگز دلت نسوخت که آن ناتوان بسوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷
کدام جان گرامی که مبتلای تو نیست
کدام طایر قدسی که در هوای تو نیست
کدام سر نه سراسیمه است در قدمت
کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست
ز دل چسود مرا گر ز عشق خون نشود
ز جان چه حاصلم ای جان اگر فدای تو نیست
مرا بقا ز برای لقای تو باشد
بقای خویش نخواهم اگر لقای تو نیست
مباد یک نفس از عمر خویش برخوردار
کسی که عمر گرامیش از برای تو نیست
کراست شورش جانی که نیست آرزویت
کجاست شاه جهانی که او گدای تو نیست
رضای تو اگر اندر هلاک من باشد
بیا بکش که مرادم بجز رضای تو نیست
وفا نمی طلبم راضیم بجور و جفا
کدام ذوق و نشاطی که در جفای تو نیست
حسین از همه عالم شده است بیگانه
هنوز چیست ندانم که آشنای تو نیست
کدام طایر قدسی که در هوای تو نیست
کدام سر نه سراسیمه است در قدمت
کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست
ز دل چسود مرا گر ز عشق خون نشود
ز جان چه حاصلم ای جان اگر فدای تو نیست
مرا بقا ز برای لقای تو باشد
بقای خویش نخواهم اگر لقای تو نیست
مباد یک نفس از عمر خویش برخوردار
کسی که عمر گرامیش از برای تو نیست
کراست شورش جانی که نیست آرزویت
کجاست شاه جهانی که او گدای تو نیست
رضای تو اگر اندر هلاک من باشد
بیا بکش که مرادم بجز رضای تو نیست
وفا نمی طلبم راضیم بجور و جفا
کدام ذوق و نشاطی که در جفای تو نیست
حسین از همه عالم شده است بیگانه
هنوز چیست ندانم که آشنای تو نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
درد عشقت دامن جانم گرفت
بار دیگر غم گریبانم گرفت
در هوایش بس که میگریم چو ابر
زاب چشمم خاک هجرانم گرفت
دیده ام زلف پریشانی از آن
خاطر از عیش پریشانم گرفت
دشمن بد کیش گر تیرم زند
ترک ترک خویش نتوانم گرفت
بی رخ آن یوسف عیسی نفس
دل ز کنج بیت احزانم گرفت
مشتری ماهرو قدر مرا
زان نمیداند که ارزانم گرفت
جز بآب دیده ننشیند حسین
آتشی کاندر دل و جانم گرفت
بار دیگر غم گریبانم گرفت
در هوایش بس که میگریم چو ابر
زاب چشمم خاک هجرانم گرفت
دیده ام زلف پریشانی از آن
خاطر از عیش پریشانم گرفت
دشمن بد کیش گر تیرم زند
ترک ترک خویش نتوانم گرفت
بی رخ آن یوسف عیسی نفس
دل ز کنج بیت احزانم گرفت
مشتری ماهرو قدر مرا
زان نمیداند که ارزانم گرفت
جز بآب دیده ننشیند حسین
آتشی کاندر دل و جانم گرفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵
ای باد صبحدم گذری کن بکوی دوست
وز من ببر سلام و تحیت بسوی دوست
رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
کاشفته گشت حال دلم همچو موی دوست
گر دست حادثات ز پایم در افکند
باشد هنوز در سر من آرزوی دوست
قربان اگر کنند به تیغ جفا مرا
بدکیشم ار روم ز سر جستجوی دوست
دشمن بگفتگوی من افتاده است و من
آن نیستم که ترک کنم گفتگوی دوست
صد بار مردم از غم و بازم حیات داد
همچون مسیح باد سحرگه ببوی دوست
این دولتم بس است که غایب نمیشود
یکدم ز پیش دیده من نقش روی دوست
یارب بود که بار دگر چشم تیره ام
روشن شود ز پرتو روی نکوی دوست
دانی که کحل چشم حسین شکسته چیست
گردی که باد صبح رساند ز کوی دوست
وز من ببر سلام و تحیت بسوی دوست
رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
کاشفته گشت حال دلم همچو موی دوست
گر دست حادثات ز پایم در افکند
باشد هنوز در سر من آرزوی دوست
قربان اگر کنند به تیغ جفا مرا
بدکیشم ار روم ز سر جستجوی دوست
دشمن بگفتگوی من افتاده است و من
آن نیستم که ترک کنم گفتگوی دوست
صد بار مردم از غم و بازم حیات داد
همچون مسیح باد سحرگه ببوی دوست
این دولتم بس است که غایب نمیشود
یکدم ز پیش دیده من نقش روی دوست
یارب بود که بار دگر چشم تیره ام
روشن شود ز پرتو روی نکوی دوست
دانی که کحل چشم حسین شکسته چیست
گردی که باد صبح رساند ز کوی دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۶
رفتی و یاد تو ز دل ریش من نرفت
نقش خیال روی تو از پیش من نرفت
ملک وجود من ز غمت گر چه شد خراب
سلطان عشقت از دل درویش من برفت
در دور عشق روی تو ای ماهرو نماند
نیش غمی که بر جگر ریش من نرفت
این می کشد مرا که دل بی وفای تو
جز بر مراد خصم بداندیش من نرفت
تا جرعه ای حسین ز جام تو نوش کرد
آن ذوق هرگز از دل بی خویش من نرفت
نقش خیال روی تو از پیش من نرفت
ملک وجود من ز غمت گر چه شد خراب
سلطان عشقت از دل درویش من برفت
در دور عشق روی تو ای ماهرو نماند
نیش غمی که بر جگر ریش من نرفت
این می کشد مرا که دل بی وفای تو
جز بر مراد خصم بداندیش من نرفت
تا جرعه ای حسین ز جام تو نوش کرد
آن ذوق هرگز از دل بی خویش من نرفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱
جان من بی رخ تو جانم سوخت
تو روان گشتی و روانم سوخت
بی تو دل را قرار و صبر نماند
کاتش عشقت این و آنم سوخت
گفتم آهی کشم ز سوز جگر
آه کز آتش زبانم سوخت
یک نشان از تو نا شده پیدا
شوق هم نام و هم نشانم سوخت
چون نسوزد ز آه من دل دوست
که دل دشمن از فغانم سوخت
آه کان ماه مهربان عمری
ساخت چون عود و ناگهانم سوخت
آتشی بود آب چشم حسین
که از او جمله خان و مانم سوخت
تو روان گشتی و روانم سوخت
بی تو دل را قرار و صبر نماند
کاتش عشقت این و آنم سوخت
گفتم آهی کشم ز سوز جگر
آه کز آتش زبانم سوخت
یک نشان از تو نا شده پیدا
شوق هم نام و هم نشانم سوخت
چون نسوزد ز آه من دل دوست
که دل دشمن از فغانم سوخت
آه کان ماه مهربان عمری
ساخت چون عود و ناگهانم سوخت
آتشی بود آب چشم حسین
که از او جمله خان و مانم سوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
بیا که جان من از داغ انتظار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت ای نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
به حال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اینکه جان من خسته فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم به دامن گل
ز عندلیب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار امیدم به نوبهار بسوخت
ز سوز سینه ی مجروح من نشد آگه
مگر کسیکه چو من از فراق یار بسوخت
در این دیار من از بهر یار معتکفم
وگرنه جان حسین اندرین دیار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت ای نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
به حال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اینکه جان من خسته فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم به دامن گل
ز عندلیب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار امیدم به نوبهار بسوخت
ز سوز سینه ی مجروح من نشد آگه
مگر کسیکه چو من از فراق یار بسوخت
در این دیار من از بهر یار معتکفم
وگرنه جان حسین اندرین دیار بسوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵
رنجورم و شفای دلم جز حبیب نیست
کاین درد را معالجه کار طبیب نیست
چون من هزار ناله در آن کوی میکنند
گلشن شنیده ای که در او عندلیب نیست
گفت از نصاب حسن زکواتی همی دهم
مسکینم و غریب مرا چون نصیب نیست
بی دوست ناله از من شیدا عجب مدار
بی گل فغان و ناله ز بلبل عجیب نیست
ای شه غریب شهر توام پرسشی بکن
کز شاه جستجوی غریبان غریب نیست
سهل است درد هجر به امید وصل دوست
آوخ امید وصل توام عنقریب نیست
بی دوست ای حسین چه میخواهی از جهان
چون هیچ حاصلی ز جهان بی حبیب نیست
کاین درد را معالجه کار طبیب نیست
چون من هزار ناله در آن کوی میکنند
گلشن شنیده ای که در او عندلیب نیست
گفت از نصاب حسن زکواتی همی دهم
مسکینم و غریب مرا چون نصیب نیست
بی دوست ناله از من شیدا عجب مدار
بی گل فغان و ناله ز بلبل عجیب نیست
ای شه غریب شهر توام پرسشی بکن
کز شاه جستجوی غریبان غریب نیست
سهل است درد هجر به امید وصل دوست
آوخ امید وصل توام عنقریب نیست
بی دوست ای حسین چه میخواهی از جهان
چون هیچ حاصلی ز جهان بی حبیب نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۴
چو اهل دل بطواف تو عزم ره سازند
براق عشق ز میدان جان برون تازند
چو بر بساط نشینند پاکبازانت
بضربه ای دو جهان را تمام دربازند
ببوی چون تو گلی بلبلان چو سرمستند
بسوی گلشن جنت نظر نیندازند
ملک بغاشیه داری خویش نپسندند
چو بر فلک علم عشق تو برافرازند
حذر ز آتش دوزخ نباشد ایشانرا
که سالهاست که با سوز عشق میسازند
ز شاهی دو جهان چون حسین آزادند
ولی به بندگی درگه تو مینازند
براق عشق ز میدان جان برون تازند
چو بر بساط نشینند پاکبازانت
بضربه ای دو جهان را تمام دربازند
ببوی چون تو گلی بلبلان چو سرمستند
بسوی گلشن جنت نظر نیندازند
ملک بغاشیه داری خویش نپسندند
چو بر فلک علم عشق تو برافرازند
حذر ز آتش دوزخ نباشد ایشانرا
که سالهاست که با سوز عشق میسازند
ز شاهی دو جهان چون حسین آزادند
ولی به بندگی درگه تو مینازند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۶
بخت چون بنمود راهم جانب دلدار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پای یار خود
عمر من در کار علم و عقل ضایع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
سجه و خرقه مرا بی عشق او زنار بود
ساعتی ای عشق راهم ده سوی گلزار خود
چون نمی زیبد در این گلزار خار همتم
آتشی از سینه افروزم بسوزم خار خود
اشک من ای عشق لعل و روی من زر ساختی
تا تو بینی دمبدم بر روی من آثار خود
از جمال حسن جان افزای خود چون آگهی
کی بهر دیده نمائی جان من دیدار خود
تا تو بینی حسن خویش و عشقبازی ها کنی
از دو عالم کرده ای آئینه رخسار خود
گر سخن مستانه میگوید حسین از وی مرنج
چون تو مستش میکنی از نرگس خمار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پای یار خود
عمر من در کار علم و عقل ضایع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
سجه و خرقه مرا بی عشق او زنار بود
ساعتی ای عشق راهم ده سوی گلزار خود
چون نمی زیبد در این گلزار خار همتم
آتشی از سینه افروزم بسوزم خار خود
اشک من ای عشق لعل و روی من زر ساختی
تا تو بینی دمبدم بر روی من آثار خود
از جمال حسن جان افزای خود چون آگهی
کی بهر دیده نمائی جان من دیدار خود
تا تو بینی حسن خویش و عشقبازی ها کنی
از دو عالم کرده ای آئینه رخسار خود
گر سخن مستانه میگوید حسین از وی مرنج
چون تو مستش میکنی از نرگس خمار خود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
دوستان جان مرا جانب جانان آرید
بلبلی از قفسی سوی گلستان آرید
جان بیمار مرا جانب عیسی ببرید
یا قتیل غم او را ز لبش جان آرید
عندلیب دلم از خار فراق آزاد است
از کرم بلبل دل را بگلستان آرید
شحنه عقل اگر سر بنهد بر در عشق
شحنه را دست ببندید و بسلطان آرید
زنگ اغیار زدودیم ز آئینه دل
آینه تحفه بر یوسف کنعان آرید
تا چو پروانه پر و بال و دل و جان سوزید
شمع ما را ز کرم سوی شبستان آرید
تحفه ای لایق آن حضرت اگر میطلبید
دل بریان شده و دیده گریان آرید
از تجلی جمالش چو شود موسم عید
جان مجروح حسین از پی قربان آرید
بلبلی از قفسی سوی گلستان آرید
جان بیمار مرا جانب عیسی ببرید
یا قتیل غم او را ز لبش جان آرید
عندلیب دلم از خار فراق آزاد است
از کرم بلبل دل را بگلستان آرید
شحنه عقل اگر سر بنهد بر در عشق
شحنه را دست ببندید و بسلطان آرید
زنگ اغیار زدودیم ز آئینه دل
آینه تحفه بر یوسف کنعان آرید
تا چو پروانه پر و بال و دل و جان سوزید
شمع ما را ز کرم سوی شبستان آرید
تحفه ای لایق آن حضرت اگر میطلبید
دل بریان شده و دیده گریان آرید
از تجلی جمالش چو شود موسم عید
جان مجروح حسین از پی قربان آرید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
عاشقان جان و دل خویش بدلدار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲
اهل دل با درد عشق او ز درمان فارغند
با جراحتهای غم از راحت جان فارغند
با فروغ پرتو نور تجلی جمال
روز از خورشید و شب از ماه تابان فارغند
گر جهان از موج طوفان حوادث پر شود
آشنایان محیط غم ز طوفان فارغند
کفر زلف ایمان طلعت تن پرستان را بود
عاشقان حق پرست از کفر و ایمان فارغند
باده نوشانی که مستند از صبوحی الست
تا صباح روز حشر از راح و ریحان فارغند
بی نوایان سر کوی محبت چون حسین
از سریر کیقباد و تاج خاقان فارغند
با جراحتهای غم از راحت جان فارغند
با فروغ پرتو نور تجلی جمال
روز از خورشید و شب از ماه تابان فارغند
گر جهان از موج طوفان حوادث پر شود
آشنایان محیط غم ز طوفان فارغند
کفر زلف ایمان طلعت تن پرستان را بود
عاشقان حق پرست از کفر و ایمان فارغند
باده نوشانی که مستند از صبوحی الست
تا صباح روز حشر از راح و ریحان فارغند
بی نوایان سر کوی محبت چون حسین
از سریر کیقباد و تاج خاقان فارغند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۱
بهار و عید میآید که عالم را بیاراید
ولیکن بلبل دل را نسیم یار میآید
دلی کز هجر گل روئی چو لاله داغها دارد
شمیم وصل اگر نبود ز باغ و روضه نگشاید
اگر بی دوست جنت را به صد زینت بیارایند
به جان دوست کاندر وی دل عاشق بیاساید
در و دیوار جنت را به آه دل بسوزانم
اگر دلدار اهل دل در او دیدار ننماید
چو نور جان هر مقبل صفائی دارد این منزل
ولی بی وصل اهل دل دلم را خوش نمی آید
جمال طلعت جانان تواند دید مشتاقی
که او آیینه ی دل را ز زنگ غیر بزداید
حسین ار دوست جانت را به ناز و عشوه میسوزد
تو را باید رضا دادن به هر چه دوست فرماید
ولیکن بلبل دل را نسیم یار میآید
دلی کز هجر گل روئی چو لاله داغها دارد
شمیم وصل اگر نبود ز باغ و روضه نگشاید
اگر بی دوست جنت را به صد زینت بیارایند
به جان دوست کاندر وی دل عاشق بیاساید
در و دیوار جنت را به آه دل بسوزانم
اگر دلدار اهل دل در او دیدار ننماید
چو نور جان هر مقبل صفائی دارد این منزل
ولی بی وصل اهل دل دلم را خوش نمی آید
جمال طلعت جانان تواند دید مشتاقی
که او آیینه ی دل را ز زنگ غیر بزداید
حسین ار دوست جانت را به ناز و عشوه میسوزد
تو را باید رضا دادن به هر چه دوست فرماید