عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
مرا که دوست تو باشی نترسم از دشمن
اگر جهان به سرآید من و تو و تو و من
من و تو شرک بود آن تویی نه من غلطم
ز رویِ لطف بپوشی برین خطا دامن
بکش مرا تو بمان تا من از میان بروم
به خونِ من نه دیت بر تو واجب و نه ثمن
به منزلی که تو باشی مرا چه راهِ نزول
که در مقامِ ملایک نگنجد آهرمن
محبتّی که ز تو در درون سینۀ ماست
نگنجد از رهِ انصاف در زمین و زمن
به عهدِ حسنِ تو شد اهلِ راز را معلوم
که هر که جز تو پرستید لات بود و وَثَن
بهارِ عمر چو بگذشت و روزگارِ نشاط
چنان بود که به هنگامِ برگریز چمن
نزاریا چه کنی چاره نیست جز تسلیم
چو سیل بر بُنه افتاد و برق در خرمن
مرا برفت به غرب ز دست دامنِ دل
کنار ارمن و گُرجم چه گُرج و چه ارمن
اگر جهان به سرآید من و تو و تو و من
من و تو شرک بود آن تویی نه من غلطم
ز رویِ لطف بپوشی برین خطا دامن
بکش مرا تو بمان تا من از میان بروم
به خونِ من نه دیت بر تو واجب و نه ثمن
به منزلی که تو باشی مرا چه راهِ نزول
که در مقامِ ملایک نگنجد آهرمن
محبتّی که ز تو در درون سینۀ ماست
نگنجد از رهِ انصاف در زمین و زمن
به عهدِ حسنِ تو شد اهلِ راز را معلوم
که هر که جز تو پرستید لات بود و وَثَن
بهارِ عمر چو بگذشت و روزگارِ نشاط
چنان بود که به هنگامِ برگریز چمن
نزاریا چه کنی چاره نیست جز تسلیم
چو سیل بر بُنه افتاد و برق در خرمن
مرا برفت به غرب ز دست دامنِ دل
کنار ارمن و گُرجم چه گُرج و چه ارمن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
ای سرِ کویِ تو منزل گَهِ آسایشِ من
خجل از مصقلۀ جودِ تو آرایشِ من
همه امید به بخشودن و بخشیدنِ توست
فضلِ تو کم نکند حصّه ی بخشایشِ من
هم رضایِ تو خلاصم دهد از آتشِ قهر
بس بود رحمت تو بوته ی پالایش من
پیشِ طوفانِ قیامت چه محل خواهد داشت
در دیوار عبادت ز گل اندایش من
تا دلیلِ کرمت هادی بختم نشود
ره به مقصد نبرد مرحله پیمایشِ من
کار تقدیرِ تو دارد من و امید به تو
تا چه آید زمن و کاهش و افزایشِ من
زاریِ زارِ نزاریِ ستم فرسوده
تو شنو ورنه که دارد غمِ فرسایش من
خجل از مصقلۀ جودِ تو آرایشِ من
همه امید به بخشودن و بخشیدنِ توست
فضلِ تو کم نکند حصّه ی بخشایشِ من
هم رضایِ تو خلاصم دهد از آتشِ قهر
بس بود رحمت تو بوته ی پالایش من
پیشِ طوفانِ قیامت چه محل خواهد داشت
در دیوار عبادت ز گل اندایش من
تا دلیلِ کرمت هادی بختم نشود
ره به مقصد نبرد مرحله پیمایشِ من
کار تقدیرِ تو دارد من و امید به تو
تا چه آید زمن و کاهش و افزایشِ من
زاریِ زارِ نزاریِ ستم فرسوده
تو شنو ورنه که دارد غمِ فرسایش من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
ماه من ای سرو سیم اندام من
از دهانت کی برآید کام من
رحم کن ای زندگانی رحم کن
بر دل بی صبر بی آرام من
تا به شیرینی برآمد نام تو
تلخ شد فرهاد وار ایام من
هر چه دیدم سرو قدت می فتد
لرزه هم چون بید بر اندام من
بت پرستی گرچه در اسلام نیست
شهره شد در بت پرستی نام من
عضو عضو یار من هریک بتیست
وای من بر من زین همه اصنام من
من اگر چه صید او گشتم ولیک
او عجب مرغیست اندر دام من
گو مباش از ملک صبحم تا به شام
روی و موی اوست صبح و شام من
قبله ی جان نزاری روی اوست
من خم عشاقم و او جام من
از دهانت کی برآید کام من
رحم کن ای زندگانی رحم کن
بر دل بی صبر بی آرام من
تا به شیرینی برآمد نام تو
تلخ شد فرهاد وار ایام من
هر چه دیدم سرو قدت می فتد
لرزه هم چون بید بر اندام من
بت پرستی گرچه در اسلام نیست
شهره شد در بت پرستی نام من
عضو عضو یار من هریک بتیست
وای من بر من زین همه اصنام من
من اگر چه صید او گشتم ولیک
او عجب مرغیست اندر دام من
گو مباش از ملک صبحم تا به شام
روی و موی اوست صبح و شام من
قبله ی جان نزاری روی اوست
من خم عشاقم و او جام من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
باد صبا هر نفس تازه کند جان من
کز نفسش می دمد بوی گلستان من
بس که به سر بر زدم دست به زاری نماند
بلبل شوریده را طاقت دستان من
فصل ریاحین و من حبس به زندان تن
جلوه کنان در چمن سرو خرامان من
رای سفر زد مرا عقل به دیوانگی
ای که سرآسیمه باد عقل خطادان من
زود هلاکم کند درد جدایی که عشق
بازنگیرد چنین دست ز دامان من
جامه درم تا به روز هر شب و هر بامداد
تازه غمی برکُند سر زگریبان من
شعله زند بر اثیر آتش هجران دوست
دود برآرد ز سر سینه ی سوزان من
عیش و نشاط و طرب جمله فراموش کرد
زین همه محنت که دید خوی تن آسان من
جمع نباشد دلم خواب نیابد سرم
تا نکند دیده باز بخت پریشان من
آه نزاری بسوخت پرده ی ناموس و صبر
فاش نکرد ای دریغ قصه ی پنهان من
کز نفسش می دمد بوی گلستان من
بس که به سر بر زدم دست به زاری نماند
بلبل شوریده را طاقت دستان من
فصل ریاحین و من حبس به زندان تن
جلوه کنان در چمن سرو خرامان من
رای سفر زد مرا عقل به دیوانگی
ای که سرآسیمه باد عقل خطادان من
زود هلاکم کند درد جدایی که عشق
بازنگیرد چنین دست ز دامان من
جامه درم تا به روز هر شب و هر بامداد
تازه غمی برکُند سر زگریبان من
شعله زند بر اثیر آتش هجران دوست
دود برآرد ز سر سینه ی سوزان من
عیش و نشاط و طرب جمله فراموش کرد
زین همه محنت که دید خوی تن آسان من
جمع نباشد دلم خواب نیابد سرم
تا نکند دیده باز بخت پریشان من
آه نزاری بسوخت پرده ی ناموس و صبر
فاش نکرد ای دریغ قصه ی پنهان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
ای عشق تو از بدو کن در جان من
چشمی فکن بر دیده ی گریه گریان من
یک دم قدم بهر عیادت رنجه کن
شوری برآر از کلبه ی احزان من
تا مرده ای زنده کند احسان تو
یا روضه ای دیگر شود زندان من
در خون جانم بی گنه رفتن که چه
زنهار قصد جان مکن ای جان من
بدنامیی باشد که عاشق می کشی
بشنو نصیحت از من ای جانان من
از تو نمی دارم دریغ این نیم جان
زیرا که هم درد تو شد درمان من
هرچ آن نماید با تو از من آن تویی
با من همان گو هیچ دیگر زآن من
جانا به جانت کز پی جور و جفا
بی موجبی بر هم مزن پیمان من
باشد که بر من عاقبت رحم آوری
خشمت نگردد موجب خذلان من
بر لفظت ار نام نزاری بگذرد
دشواری هجران شود آسان من
چشمی فکن بر دیده ی گریه گریان من
یک دم قدم بهر عیادت رنجه کن
شوری برآر از کلبه ی احزان من
تا مرده ای زنده کند احسان تو
یا روضه ای دیگر شود زندان من
در خون جانم بی گنه رفتن که چه
زنهار قصد جان مکن ای جان من
بدنامیی باشد که عاشق می کشی
بشنو نصیحت از من ای جانان من
از تو نمی دارم دریغ این نیم جان
زیرا که هم درد تو شد درمان من
هرچ آن نماید با تو از من آن تویی
با من همان گو هیچ دیگر زآن من
جانا به جانت کز پی جور و جفا
بی موجبی بر هم مزن پیمان من
باشد که بر من عاقبت رحم آوری
خشمت نگردد موجب خذلان من
بر لفظت ار نام نزاری بگذرد
دشواری هجران شود آسان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الغیاث ای دوستان از درد بی درمان من
خود نمی بخشاید آخر هیچ دل بر جان من
هم عفا الله غم که گر صد مصلحت دارد دمی
نیست غایب هرگز از بیغوله احزان من
عاقلان بر من ملامت می کنند آری ولیک
چون کنم با دل که کمتر می کند فرمان من
مردم آگه نیست از تاویل روز رستخیز
من بگویم چیست آن شب های بی پایان من
دل کبابی بود و اکنون خون شده در دامنم
می چکاند قطره قطره چشم خون افشان من
تن حصیر نفت آلوده ست و آتش در میان
هم سر از جایی برآرد آتش پنهان من
دوست میدارم که را آن را کز اول بسته اند
با شکنج حلقه های زلف او پیمان من
بعد ازین دل در ضلالت می رود یعنی که شد
زلف او استغفرالله العظیم ایمان من
دل به زاری خون شد و جانم به خواری می برد
بر نزاری رحمتی کن آخر ای جانان من
خود نمی بخشاید آخر هیچ دل بر جان من
هم عفا الله غم که گر صد مصلحت دارد دمی
نیست غایب هرگز از بیغوله احزان من
عاقلان بر من ملامت می کنند آری ولیک
چون کنم با دل که کمتر می کند فرمان من
مردم آگه نیست از تاویل روز رستخیز
من بگویم چیست آن شب های بی پایان من
دل کبابی بود و اکنون خون شده در دامنم
می چکاند قطره قطره چشم خون افشان من
تن حصیر نفت آلوده ست و آتش در میان
هم سر از جایی برآرد آتش پنهان من
دوست میدارم که را آن را کز اول بسته اند
با شکنج حلقه های زلف او پیمان من
بعد ازین دل در ضلالت می رود یعنی که شد
زلف او استغفرالله العظیم ایمان من
دل به زاری خون شد و جانم به خواری می برد
بر نزاری رحمتی کن آخر ای جانان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
گواه است بر درد پنهان من
دل و چشم بریان و گریان من
کنارم غدیری شود هر صباح
ز چشمان سیلاب باران من
به جانت که مردم ز هجران تو
چه گویم دگر آخر ای جان من
به بوی تو زنده ست مسکین تو
نسیمی فرست ای گلستان من
اگر بی خودی می کنم عفو کن
که دل نیست در تحت فرمان من
دلم بی پریشانیت جمع نیست
خوشا روزگار پریشان من
تو دانی که ایمان من کفر تست
نداند کسی رمز پنهان من
اگر کفر ظلمت بود پس چراست
مقامات زلف تو ایمان من
نشاید نزاری چنین مبتلا
به دود و تو فارغ ز درمان من
دل و چشم بریان و گریان من
کنارم غدیری شود هر صباح
ز چشمان سیلاب باران من
به جانت که مردم ز هجران تو
چه گویم دگر آخر ای جان من
به بوی تو زنده ست مسکین تو
نسیمی فرست ای گلستان من
اگر بی خودی می کنم عفو کن
که دل نیست در تحت فرمان من
دلم بی پریشانیت جمع نیست
خوشا روزگار پریشان من
تو دانی که ایمان من کفر تست
نداند کسی رمز پنهان من
اگر کفر ظلمت بود پس چراست
مقامات زلف تو ایمان من
نشاید نزاری چنین مبتلا
به دود و تو فارغ ز درمان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
کو شیفته ای کجاست چون من
بر باد فراق داده خزمن
بگذاشته جان و تن معطل
بی جان چه کنم کجا برم تن
بی جان چه کند سفر ، مجویید
چیزی که کسی نیافت از من
در کوره ی آتش جدایی
نی من که چو موم گردد آهن
با دل گفتم که پرده راز
یکباره ز روی بر میفکن
گفت این چه حکایت است رفتم
من هم چو تو نیستم تو جان کن
من گرد دهان دوست گردم
نی هم جو توام به کام دشمن
می گرد به گرد سر چو گردن
از طوق وفا کشید گردن
ای نور دو دیده ی نزاری
بی روی تو نیست دیده روشن
فریاد رسم ز هجر فریاد
مگذار چنینم آخر ای جَن
بر باد فراق داده خزمن
بگذاشته جان و تن معطل
بی جان چه کنم کجا برم تن
بی جان چه کند سفر ، مجویید
چیزی که کسی نیافت از من
در کوره ی آتش جدایی
نی من که چو موم گردد آهن
با دل گفتم که پرده راز
یکباره ز روی بر میفکن
گفت این چه حکایت است رفتم
من هم چو تو نیستم تو جان کن
من گرد دهان دوست گردم
نی هم جو توام به کام دشمن
می گرد به گرد سر چو گردن
از طوق وفا کشید گردن
ای نور دو دیده ی نزاری
بی روی تو نیست دیده روشن
فریاد رسم ز هجر فریاد
مگذار چنینم آخر ای جَن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
گر به گوشت برسد درد من و زاری من
زحمت آید مگرت بر شب بیداری من
به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود
از گران جانی بخت است سبک ساری من
من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا
جاودانیست در این قید گرفتاری من
صفت لیلی و مجنون که شنیدی بنگر
تا بدان حسن کسی هست و بدین زاری من
من از آن جام نخوردم که به خود بازآیم
عقل ازین پس نبرد راه به هشیاری من
تو نه آنی که من از تو طمع این دارم
که قدم رنجه کنی از پی دلداری من
می کنم صبر و جفا می کشم و می گویم
یادت آید مگر از دوستی و یاری من
روزگار دل بی خویشتنم بر هم زد
تا چه می خواست فراقت ز دل آزاری من
خود نگویی که نزاری چو ز حد در گذرد
بر در شاه بنالد ز ستمگاری من
زحمت آید مگرت بر شب بیداری من
به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود
از گران جانی بخت است سبک ساری من
من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا
جاودانیست در این قید گرفتاری من
صفت لیلی و مجنون که شنیدی بنگر
تا بدان حسن کسی هست و بدین زاری من
من از آن جام نخوردم که به خود بازآیم
عقل ازین پس نبرد راه به هشیاری من
تو نه آنی که من از تو طمع این دارم
که قدم رنجه کنی از پی دلداری من
می کنم صبر و جفا می کشم و می گویم
یادت آید مگر از دوستی و یاری من
روزگار دل بی خویشتنم بر هم زد
تا چه می خواست فراقت ز دل آزاری من
خود نگویی که نزاری چو ز حد در گذرد
بر در شاه بنالد ز ستمگاری من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
گوشه چشم پر خمارش بین
سر دستان پر نگارش بین
خط سبز زمردین نگرش
سر دندان آبدارش بین
نرگس مست دل رباش نگر
لب لعل شکر نثارش بین
در خم زلف مشک افشانش
نیفه نافه تتارش بین
سرو سیمین برش نگر عمدا
بر سر سرو لاله زارش بین
گل نسرین عارضش دیدی
نوک مژگان هم چو خارش بین
از میانش مگو نزاری باز
گو میان بی میان کنارش بین
سر دستان پر نگارش بین
خط سبز زمردین نگرش
سر دندان آبدارش بین
نرگس مست دل رباش نگر
لب لعل شکر نثارش بین
در خم زلف مشک افشانش
نیفه نافه تتارش بین
سرو سیمین برش نگر عمدا
بر سر سرو لاله زارش بین
گل نسرین عارضش دیدی
نوک مژگان هم چو خارش بین
از میانش مگو نزاری باز
گو میان بی میان کنارش بین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
مجنون در لیلی زد فرهاد در شیرین
اینجا سخنی دیدم همچون شکر شیرین
کو زیدی و شاووری کز روی جوان مردی
گوید سخن لیلی آرد خبر شیرین
خسرو ز سر نخوت مغرور کله داری
فرهاد به جان بسته بر جان کمر شیرین
آبشخور اگر آرد بیرون ز صفاهانم
این بار فرود آیم بر خاک در شیرین
با آن که شود بی شک در خون من بی دل
هیهات اگر افتد بر من گذر شیرین
با من به ترش رویی گو تلخ مگو حاسد
گر شور کنم شاید اندر نظر شیرین
تلخ است چنان عیشی ای دوست که لاتسأل
وقت است نزاری را رفتن به سر شیریت
تا عشق برون آرد از سر هوست یارا
اوقات نزاری خوان چند از سمر شیرین
اینجا سخنی دیدم همچون شکر شیرین
کو زیدی و شاووری کز روی جوان مردی
گوید سخن لیلی آرد خبر شیرین
خسرو ز سر نخوت مغرور کله داری
فرهاد به جان بسته بر جان کمر شیرین
آبشخور اگر آرد بیرون ز صفاهانم
این بار فرود آیم بر خاک در شیرین
با آن که شود بی شک در خون من بی دل
هیهات اگر افتد بر من گذر شیرین
با من به ترش رویی گو تلخ مگو حاسد
گر شور کنم شاید اندر نظر شیرین
تلخ است چنان عیشی ای دوست که لاتسأل
وقت است نزاری را رفتن به سر شیریت
تا عشق برون آرد از سر هوست یارا
اوقات نزاری خوان چند از سمر شیرین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
ترش گرفته دو ابرو و لب چنان شیرین
به خشم سر که میامیز بر عسل چندین
بیا و لب به لبم بر نه و دلم دریاب
که جز چنین نتوان داد درد را تسکین
در آی و خانه بیارای و وقت ما خوش کن
شراب کی بستان و زمانکی بنشین
به لطف باز طلب دوستان مخلص را
ببایدت غم یاران بخورد بهتر از این
زکات حسن ترا هیچ وجه دیگر نیست
درآی ای که به دست آوری دل غم گین
ز حسن تو چه کم آید گر التفات کنی
بیا که حسن ترا نیست حاجت تحسین
مرا وصال تو حالی اگر شود حاصل
مهم تر ست ز وعده و وعید حورالعین
کسی که طلعت زیبای تو تفرّج کرد
بدین قیاس بداند که چیست خلد برین
دل شکسته دلان گر نگاه خواهی داشت
شکسته تر نبود از نزاری مسکین
به خشم سر که میامیز بر عسل چندین
بیا و لب به لبم بر نه و دلم دریاب
که جز چنین نتوان داد درد را تسکین
در آی و خانه بیارای و وقت ما خوش کن
شراب کی بستان و زمانکی بنشین
به لطف باز طلب دوستان مخلص را
ببایدت غم یاران بخورد بهتر از این
زکات حسن ترا هیچ وجه دیگر نیست
درآی ای که به دست آوری دل غم گین
ز حسن تو چه کم آید گر التفات کنی
بیا که حسن ترا نیست حاجت تحسین
مرا وصال تو حالی اگر شود حاصل
مهم تر ست ز وعده و وعید حورالعین
کسی که طلعت زیبای تو تفرّج کرد
بدین قیاس بداند که چیست خلد برین
دل شکسته دلان گر نگاه خواهی داشت
شکسته تر نبود از نزاری مسکین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
چون کنم برگ شکیبایی ندارم بیش ازین
یار شد در پرده و بر زد مرا بر در چنین
محرم رازی نه و یاری که پیغامی برد
من چنین بی یار محرم چند باشم بیش ازین
آدمم محروم از فردوس بیرون رانده یی
ای اگر خود را ببینم باز در خلدِ برین
دلبرا یک نکته بشنو از من و گر این سخن
راست می گویم بده انصاف این راز حزین
می توانی دست مسکینی گرفتن سر مپیچ
می توانی مهر ورزیدن منه بنیاد کین
چند باشم با فراقت هم رکاب و هم عنان
چند باشم با خیالت هم وثاق و هم نشین
با چو تو جانانه ای نبود عجب انصاف را
گر حسودم در عقب باشد رقیبم در کمین
دل ستان و دلنواز و دل ربای و دلفریب
چون تو معشوقی که دارد در همه روی زمین
کیست تا گوید به صاحب شُنعتِ ناقص وجود
هرزگویی هرزه کاری هرزه لافی هرزه چین
همچو مجنونی دگر در مسکرات الوجدِ نجد
گر ندید ستی بیا مسکین نزاری را ببین
یار شد در پرده و بر زد مرا بر در چنین
محرم رازی نه و یاری که پیغامی برد
من چنین بی یار محرم چند باشم بیش ازین
آدمم محروم از فردوس بیرون رانده یی
ای اگر خود را ببینم باز در خلدِ برین
دلبرا یک نکته بشنو از من و گر این سخن
راست می گویم بده انصاف این راز حزین
می توانی دست مسکینی گرفتن سر مپیچ
می توانی مهر ورزیدن منه بنیاد کین
چند باشم با فراقت هم رکاب و هم عنان
چند باشم با خیالت هم وثاق و هم نشین
با چو تو جانانه ای نبود عجب انصاف را
گر حسودم در عقب باشد رقیبم در کمین
دل ستان و دلنواز و دل ربای و دلفریب
چون تو معشوقی که دارد در همه روی زمین
کیست تا گوید به صاحب شُنعتِ ناقص وجود
هرزگویی هرزه کاری هرزه لافی هرزه چین
همچو مجنونی دگر در مسکرات الوجدِ نجد
گر ندید ستی بیا مسکین نزاری را ببین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
خوش است آن دو چشمِ مخمور و خوش آن دو زلفِ مشکین
خوش است آن لبان باریک و خوش آن دهانِ شیرین
خوش است آن بر و بنا گوش و میانِ طاق ابرو
خوش است آن بن دو بازو و سرو دو دستِ سیمین
عجب از کسی بمانم که بدید و خواهد اکنون
که دگر جهان ببیند به دو دیده جهانبین
به حیاتِ اهل معنی که تصوّرم نبندد
چو تو صوتی که باشد به نگارخانۀ چین
به هر امتحان که خواهی بکن التماسِ خدمت
که گرم به کفر گویی که برو بگردم از دین
به قیاس احتیاجم نبود به صورِ محشر
ز لحد برآورم سر چو تو بگذری به بالین
تو اگر چه پادشاهی نظری به کِهتران کن
که بزرگزادگان را هنرست شرطِ تمکین
نه نزاری فضولی که به مرگ خود نمیری
به تو پیش ازین بگفتم پسِ کارِ خویش بنشین
چو مگس دو دست بر سر بنشسته در برابر
که نمیدهند شکّر به تو شوربخت شیرین
خوش است آن لبان باریک و خوش آن دهانِ شیرین
خوش است آن بر و بنا گوش و میانِ طاق ابرو
خوش است آن بن دو بازو و سرو دو دستِ سیمین
عجب از کسی بمانم که بدید و خواهد اکنون
که دگر جهان ببیند به دو دیده جهانبین
به حیاتِ اهل معنی که تصوّرم نبندد
چو تو صوتی که باشد به نگارخانۀ چین
به هر امتحان که خواهی بکن التماسِ خدمت
که گرم به کفر گویی که برو بگردم از دین
به قیاس احتیاجم نبود به صورِ محشر
ز لحد برآورم سر چو تو بگذری به بالین
تو اگر چه پادشاهی نظری به کِهتران کن
که بزرگزادگان را هنرست شرطِ تمکین
نه نزاری فضولی که به مرگ خود نمیری
به تو پیش ازین بگفتم پسِ کارِ خویش بنشین
چو مگس دو دست بر سر بنشسته در برابر
که نمیدهند شکّر به تو شوربخت شیرین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
ای که دلم ز دست شد جانِ شما که همچنین
یک نفسی دگر مرو بهرِ خدا که همچنین
من به وفایِ عهدِ تو خورده قسم که همچنان
تو به هلاکِ جانِ من داده رضا که همچنین
چند که جهد میکنم تا تو ستیز کم کنی
هجرِ تو بیش میکند قصدِ جفا که همچنین
هر که بدید روی تو مهر بدید هر زمان
مه ز جسد برآورد وا اسفا که همچنین
هر که بپرسدت که از لاله بنفشه چون دمد
باور اگر نباشدش خط بنما که همچنین
در عجب آمدش که چون مه به زمین کند نزول
از در خانه ناگهان مست درآ که همچنین
گوی به سروِ بوستان کز قدِ من خجل شوی
ور ز تو بر رسد که چون خیز به پا که همچنین
ور بچخد که با فلان عهد چهگونه کردهای
پیش کن از سرِ کرم دستِ وفا که همچنین
گر ز خطِ تو سرکشم باش به خونِ من بحل
بر خطِ من زمانه گو باش گوا که همچنین
هیچ غمت مباد اگر مرد نزاری از غمت
من به عذاب لایقم باش هلا که همچنین
خاکِ درِ ترا به چشم آب دهم به مهرِ دل
بویِ وفا دمد به حشر از گِلِ ما که همچنین
یک نفسی دگر مرو بهرِ خدا که همچنین
من به وفایِ عهدِ تو خورده قسم که همچنان
تو به هلاکِ جانِ من داده رضا که همچنین
چند که جهد میکنم تا تو ستیز کم کنی
هجرِ تو بیش میکند قصدِ جفا که همچنین
هر که بدید روی تو مهر بدید هر زمان
مه ز جسد برآورد وا اسفا که همچنین
هر که بپرسدت که از لاله بنفشه چون دمد
باور اگر نباشدش خط بنما که همچنین
در عجب آمدش که چون مه به زمین کند نزول
از در خانه ناگهان مست درآ که همچنین
گوی به سروِ بوستان کز قدِ من خجل شوی
ور ز تو بر رسد که چون خیز به پا که همچنین
ور بچخد که با فلان عهد چهگونه کردهای
پیش کن از سرِ کرم دستِ وفا که همچنین
گر ز خطِ تو سرکشم باش به خونِ من بحل
بر خطِ من زمانه گو باش گوا که همچنین
هیچ غمت مباد اگر مرد نزاری از غمت
من به عذاب لایقم باش هلا که همچنین
خاکِ درِ ترا به چشم آب دهم به مهرِ دل
بویِ وفا دمد به حشر از گِلِ ما که همچنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
رفتی و یک نفس نرفت از نظرم خیالِ تو
بیخبرم ز خود ولی با خبرم ز حالِ تو
جانِ به لب رسیده را در قدمِ صبا کشم
گربه من آورد شبی مژدۀ اتّصالِ تو
مهرِ تو بر که افکنم بوی تو از که بشنوم
هم به خیالِ رویِ تو کیست دگر همالِ تو
یار به هیچ داستان نیست به اعتبارِ من
سرو به هیچ بوستان نیست به اعتدالِ تو
آیتِ صبحِ قدرتی پرتوِ نورِ عزّتی
عقل از آن نمیرسد در صفتِ کمالِ تو
عینِ صفا کجا بدی در دلِ مهربان من
گرنه ز مهرِ آسمان فیض دهد جمالِ تو
گردن صد هزار دل قیدِ جمال کردهاند
حلقۀ دام زلفِ تو دانۀ دام خالِ تو
جز به نسیمِ وصلِ تو نیست امیدِ زندگی
واسطۀ حیات شد رایحۀ شمالِ تو
شیفتگی و بیخودی چون نکنم که عقلِ من
تا بچشد جرعه ای نیست شد از زلالِ تو
بس که به روزگارها قصّه تو نزاریا
نقل سفینهها کنند از پی انتقالِ تو
بیخبرم ز خود ولی با خبرم ز حالِ تو
جانِ به لب رسیده را در قدمِ صبا کشم
گربه من آورد شبی مژدۀ اتّصالِ تو
مهرِ تو بر که افکنم بوی تو از که بشنوم
هم به خیالِ رویِ تو کیست دگر همالِ تو
یار به هیچ داستان نیست به اعتبارِ من
سرو به هیچ بوستان نیست به اعتدالِ تو
آیتِ صبحِ قدرتی پرتوِ نورِ عزّتی
عقل از آن نمیرسد در صفتِ کمالِ تو
عینِ صفا کجا بدی در دلِ مهربان من
گرنه ز مهرِ آسمان فیض دهد جمالِ تو
گردن صد هزار دل قیدِ جمال کردهاند
حلقۀ دام زلفِ تو دانۀ دام خالِ تو
جز به نسیمِ وصلِ تو نیست امیدِ زندگی
واسطۀ حیات شد رایحۀ شمالِ تو
شیفتگی و بیخودی چون نکنم که عقلِ من
تا بچشد جرعه ای نیست شد از زلالِ تو
بس که به روزگارها قصّه تو نزاریا
نقل سفینهها کنند از پی انتقالِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
کارم از دست بشد دستِ من و دامنِ تو
گر نداری سرِ من خونِ و گردنِ تو
اندک اندک ز سرم دستِ وفا باز مگیر
ورنه مشهور کنم رسمِ جفا کردنِ تو
دلِ چون مومِ مرا از تفِ هجران مگداز
تا شکایت نکنم از دلِ چون آهنِ تو
رحم کن بر دلِ چون آتشِ من تا نزند
برقِ احداث چنین صاعقه در خرمنِ تو
جز به زاری چو زر و زور ندارم چه کنم
چون درآیم به سرِ پنجۀ شیرافکنِ تو
دُردی درد فرو میبرم و میدانم
که به هرکس نرسد جامِ زلال از دَنِ تو
دستِ من کی به سرِ زلفِ درازِ تو رسد
که صبا هم به ادب گردد پیرامن تو
زهره خواهد که به گیسویِ معنبر هر روز
خاکِ آن کوی بروبد که بود مسکنِ تو
هر سحر تازه حیاتی به نزاری بخشد
هر نسیمی که برد باد ز پیراهن تو
گر نداری سرِ من خونِ و گردنِ تو
اندک اندک ز سرم دستِ وفا باز مگیر
ورنه مشهور کنم رسمِ جفا کردنِ تو
دلِ چون مومِ مرا از تفِ هجران مگداز
تا شکایت نکنم از دلِ چون آهنِ تو
رحم کن بر دلِ چون آتشِ من تا نزند
برقِ احداث چنین صاعقه در خرمنِ تو
جز به زاری چو زر و زور ندارم چه کنم
چون درآیم به سرِ پنجۀ شیرافکنِ تو
دُردی درد فرو میبرم و میدانم
که به هرکس نرسد جامِ زلال از دَنِ تو
دستِ من کی به سرِ زلفِ درازِ تو رسد
که صبا هم به ادب گردد پیرامن تو
زهره خواهد که به گیسویِ معنبر هر روز
خاکِ آن کوی بروبد که بود مسکنِ تو
هر سحر تازه حیاتی به نزاری بخشد
هر نسیمی که برد باد ز پیراهن تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
بادِ صبا بر گرفت بویِ عرق چینِ تو
نافۀ مشکِ تتار نیفۀ پرچینِ تو
کاش که من باد می تا چو صبا هر سحر
راه گذر یابمی بر سرِ بالین تو
بادِ صبا نرمنرم گهگه از آن میوزد
تا ننشیند غبار بر گلِ نسرین تو
غیرتِ سرو و سمن قامت و سیمای تو
رشکِ ختا و ختن نافۀ مشکینِ تو
صفحه رویم شود از قطراتِ مژه
راست مرّصع چنانک خوشۀ پروینِ تو
آفتِ عقل است و هوش غمزۀ خون ریزِ تو
راحت جان است و دل لعلِ دُر آگین تو
بس که نویسند باز تجربه را عاشقان
از ورقِ روزگار مهرِ من و کینِ تو
عاقبت از شورِ من هیچ نشد حاصلی
نیست نصیبم مگر از لبِ شیرینِ تو
خونِ نزاری مریز تا به کی آخر ستیز
گرچه انصاف و داد نیست در آیینِ تو
نافۀ مشکِ تتار نیفۀ پرچینِ تو
کاش که من باد می تا چو صبا هر سحر
راه گذر یابمی بر سرِ بالین تو
بادِ صبا نرمنرم گهگه از آن میوزد
تا ننشیند غبار بر گلِ نسرین تو
غیرتِ سرو و سمن قامت و سیمای تو
رشکِ ختا و ختن نافۀ مشکینِ تو
صفحه رویم شود از قطراتِ مژه
راست مرّصع چنانک خوشۀ پروینِ تو
آفتِ عقل است و هوش غمزۀ خون ریزِ تو
راحت جان است و دل لعلِ دُر آگین تو
بس که نویسند باز تجربه را عاشقان
از ورقِ روزگار مهرِ من و کینِ تو
عاقبت از شورِ من هیچ نشد حاصلی
نیست نصیبم مگر از لبِ شیرینِ تو
خونِ نزاری مریز تا به کی آخر ستیز
گرچه انصاف و داد نیست در آیینِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
باز مرا مست کرد بویِ عرق چینِ تو
در سرم افتاد شور ز آن لبِ شیرینِ تو
عنبرِ زلفِ تو برد رونقِ مشکِ ختا
قاعدۀ نو نهاد طرّه پر چینِ تو
نافۀ آهویِ چین خشک شد از رشکِ آنک
هم چو بلورِ ترست نافۀ سیمینِ تو
بستر و بالینِ من نیست به جز خاک و خشت
رقصکنان هندوان بر گلِ نسرین تو
گر دُرر چشم من جمع کند جوهری
باز نداند کس از خوشۀ پروین تو
حسن و جمال و جلال این همه داری و لیک
رسمِ وفا پروری نیست در آیین تو
شد دلِ تنگم خراب نی غلطم خونِ ناب
راست بگویم ز چه از دلِ سنگینِ تو
عیب نزاری کنی گر کند آشفتگی
شیفته میداردش بویِ عرق چینِ تو
در سرم افتاد شور ز آن لبِ شیرینِ تو
عنبرِ زلفِ تو برد رونقِ مشکِ ختا
قاعدۀ نو نهاد طرّه پر چینِ تو
نافۀ آهویِ چین خشک شد از رشکِ آنک
هم چو بلورِ ترست نافۀ سیمینِ تو
بستر و بالینِ من نیست به جز خاک و خشت
رقصکنان هندوان بر گلِ نسرین تو
گر دُرر چشم من جمع کند جوهری
باز نداند کس از خوشۀ پروین تو
حسن و جمال و جلال این همه داری و لیک
رسمِ وفا پروری نیست در آیین تو
شد دلِ تنگم خراب نی غلطم خونِ ناب
راست بگویم ز چه از دلِ سنگینِ تو
عیب نزاری کنی گر کند آشفتگی
شیفته میداردش بویِ عرق چینِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
دلبرا در آرزویِ رویِ شهر آرایِ تو
عمر من بگذشت و من نگذشتم از سودایِ تو
گر مرا آن دست رس باشد که بادِ صبح را
دامنت بگرفتمی افتادمی در پایِ تو
بر گذرگاهِ تو میخواهم که در خاکم نهند
تا مگر بر خاکم افتد سایۀ بالای تو
بیش ازین طاقت نمیآرم بکن درمانِ من
زانک خونم میخورد هجرانِ دردافزایِ تو
مرحمت کن در هلاکِ جانِ من چندین مکوش
گر فراق این است حاجت نیست استیلایِ تو
جز تو را ره نیست در خلوت سرایِ جانِ من
خود محال است این که بنشیند کسی بر جایِ تو
از خیالت پرس اگرچه بر تو خود پوشیده نیست
تا به فرصت عرضه دارد حالِ من بر رأیِ تو
غرق شد در بحرِ عشقت چون نزاری صد هزار
خود نزاری چیست کمتر قطره از دریایِ تو
عمر من بگذشت و من نگذشتم از سودایِ تو
گر مرا آن دست رس باشد که بادِ صبح را
دامنت بگرفتمی افتادمی در پایِ تو
بر گذرگاهِ تو میخواهم که در خاکم نهند
تا مگر بر خاکم افتد سایۀ بالای تو
بیش ازین طاقت نمیآرم بکن درمانِ من
زانک خونم میخورد هجرانِ دردافزایِ تو
مرحمت کن در هلاکِ جانِ من چندین مکوش
گر فراق این است حاجت نیست استیلایِ تو
جز تو را ره نیست در خلوت سرایِ جانِ من
خود محال است این که بنشیند کسی بر جایِ تو
از خیالت پرس اگرچه بر تو خود پوشیده نیست
تا به فرصت عرضه دارد حالِ من بر رأیِ تو
غرق شد در بحرِ عشقت چون نزاری صد هزار
خود نزاری چیست کمتر قطره از دریایِ تو