عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای بوستان عارض تو گلستان جان
چشم تو عین مستی و جسم تو جان جان
زلف تو دستگیر دل و پای بند عقل
لعل تو جانفزای تن و دلستان جان
مهر رخ تو مشتری آسمان حسن
یاد لب تو بدرقهٔ کاروان جان
بر سر نیامدست سیاهی بپر دلی
چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان
ز آندم که رفت نام لبت بر زبان من
طعم شکر نمی‌رودم از دهان جان
گوید خیال آن لب جانبخش دلفریب
هر لحظه با دلم سخنی از زبان جان
آن زلف همچو دال ببین بر کنار دل
و آن قد چون الف بنگر در میان جان
خواجو مباش خالی از آن می که خرمست
از رنگ و بوی او چمن و بوستان جان
زان لعل آتشین قدحی نوش کن که هست
نار دل شکسته و آب روان جان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ای لب و گفتار تو کام دل و قوت جان
لعل زمرد نقاب گوهر یاقوت کان
زلف تو هندو نژاد لعل تو کوثر نهاد
هندوی آتش نشین کوثر آتش نشان
چشم گهر پاش من قلزم سیماب ریز
و آه جگر تاب من صرصرآتش فشان
کاکل مشکین تو غالیه برنسترن
سنبل پرچین تو سلسله بر ارغوان
هندوی زلف ترا بر شه خاور کمین
زنگی خال ترا بر طرف چین مکان
شام سحر پوش را کرده ز مه تکیه جای
چشمهٔ خورشید را بسته ز شب سایبان
روی تو و خط سبز آینهٔ چین و زنگ
لعل تو و خال لب طوطی و هندوستان
موی میانت که آن یک سر مو بیش نیست
نیست تو گوئی از او یک سر مو در میان
گر چه ز سر تا قدم در شب حیرت بسوخت
زنده دل آمد چو شمع خواجوی آتش زبان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ای چشم می پرستت آشوب چشم بندان
وی زلف پر شکستت زنجیر پای بندان
مهپوش شب نمایت شام سحرنشینان
یاقوت جان فزایت کام نیازمندان
رویت بدل فروزی خورشید بت پرستان
زلفت بدستگیری اومید مستمندان
از شام روز پوشت سرگشته تیره روزان
وز نقش دلفریبت آشفته نقش بندان
آهوی نیمه مستت صیاد شیرگیران
هندوی بت پرستت زنار هوشمندان
کفرت ز راه تحقیق ایمان پاک دینان
دردت ز روی تعیین درمان دردمندان
خواجو جفای دشمن تا کی کند تحمل
مپسند بروی آخر غوغای ناپسندان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
ای می لعل تو کام رندان
جعد تو زنجیر پای بندان
کفر تو ایمان پاک دینان
درد تو درمان دردمندان
لعل تو در خون باده نوشان
چشم تو در چشم چشم بندان
پستهٔ تنگ تو نقل مستان
نرگس مستت بلای رندان
تشنهٔ لعل تو می پرستان
کشتهٔ جور تو مستمندان
جور کشیدم ولی نه چندین
لطف شنیدم ولی نه چندان
بر دل خواجو چرا پسندی
این همه بیداد ناپسندان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
به من رسید نوید وصال دلداران
چو کشته را دم عیسی و کشته را باران
چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار
گشوده‌اند سر طبله‌های عطاران
به حق صحبت و یاری که چون شوم در خاک
بود هنوز مرا میل صحبت یاران
چو رفت آب رخم در سر وفاداری
بهل که خاک شوم در ره وفاداران
ترا که بر سر سنجاب خفته‌ئی چه خبر
که شب چگونه بروز آورند بیداران
ز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاه
هزار بار بمیرند پیش بیماران
چنین که بادهٔ دوشین مرا ز خویش ببرد
مگر بدوش برندم ز کوی خماران
کسیکه مست بمیرد بقول مفتی عشق
برو درست نباشد نماز هشیاران
چگونه خواب برد ساکنان هودج را
ز غلغل جرس و نالهٔ گرفتاران
مجال نیست که در شب کسی برآرد سر
ز بسکه دست برآورده‌اند عیاران
دل ار چه روی سپردی بطره‌اش خواجو
کسی چگونه دهد نقد خود بطراران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران
چو تاب طره بنمودی ببردی آب طراران
ترا بر اشک چون باران من گر خنده می‌آید
عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران
چو فرهاد گرفتاران بگوشت می‌رسد هرشب
چه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتاران
طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری
ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران
الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان
بجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیاران
بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان
بخط شام سیه روزان بشکر نقل میخواران
ز ما گر خرده‌ئی آمد بزرگی کن و زان بگذر
که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران
ز ارباب کرم لطفی و رای آن نمی‌باشد
که ذیل عفو می‌پوشند بر جرم گنه کاران
کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند
تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران
بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بی‌دینم
که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران
بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه
برون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
ای غمزهٔ جادویت افسونگر بیماران
وی طره هندویت سرحلقهٔ طراران
رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان
زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران
گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند
پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران
جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران
چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم
چون ابر پدید آید غافل مشو از باران
تا پیر خراباتت منظور نظر سازد
در دیدهٔ مستان کش خاک در خماران
جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان
جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران
یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد
کی کم شود از کویش غوغای خریداران
خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو
لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
ای نسیم سحری بوی بهارم برسان
شکری از لب شیرین نگارم برسان
حلقهٔ زلف دلارام من از هم بگشای
شمسه‌ئی زان گره غالیه بارم برسان
تار آن سلسلهٔ مشک فشان بر هم زن
بوئی از نافهٔ آهوی تتارم برسان
گرت افتد به دواخانهٔ وصلش گذری
مرهمی بهر دل ریش فگارم برسان
دم بدم تا کنمش بر ورق دیده سواد
نسخه‌ای زان خط مشکین غبارم برسان
تا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندم
رقعه‌ئی از خط آن لاله عذارم برسان
پیش از آن کز من دلخسته نماند دیار
مژده‌ئی از ره یاری بدیارم برسان
چون بدان بقعه رسی رقعهٔ من در نظر آر
نام من محو کن و نامه بیارم برسان
گر بخمخانهٔ آن مغبچه‌ات راه بود
سر خم بر کن و داروی خمارم برسان
دارد آن موی میان از من بیچاره کنار
یا رب آنموی میان را بکنارم برسان
دل خواجو شد و بر خاک درش کرد قرار
خبری زاندل بی صبر و قرارم برسان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسان
قصهٔ مور بدرگاه سلیمان برسان
ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی
خبرآدم سرگشته برضوان برسان
شمع را قصهٔ پروانه فرو خوان روشن
باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان
بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار
طوطیانرا شکری از شکرستان برسان
کشتگانرا ز شفاخانهٔ جان مرهم ساز
تشنگانرا بلب چشمهٔ حیوان برسان
قصه غصه درویش اگرت راه بود
به مقیمان سراپردهٔ سلطان برسان
سخن شکر شیرین برفرهاد بگوی
خبر یوسف گمگشته بکنعان برسان
چون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست
دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان
در هواداری اگر کار تو بالا گیرد
خدمت ذره بخورشید درفشان برسان
گر از آن مایهٔ درمان خبری یافته‌ئی
دل بیمار مرا مژدهٔ درمان برسان
داغ کرمان ز دل خستهٔ خواجو برگیر
خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی
یک روز مرهمی بدل ریش من رسان
از حد گذشت ناله و افغان عندلیب
بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان
بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس
آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان
از مطبخ نوال حبیب حرم نشین
آخر نواله‌ئی به اویس قرن رسان
خورشید را بذرهٔ بی خواب و خور نمای
گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان
تا چند بینوا بزمستان توان نشست
بوی بهار باز بمرغ چمن رسان
تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی
از وصل مژده‌ای بمن ممتحن رسان
خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید
از غربتش خلاص ده و با وطن رسان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
خوشا صبح و صبوحی با همالان
نظر بر طلعت فرخنده فالان
خداوندا بده صبری جمیلم
که می‌نشکیبم از صاحب جمالان
خیالت این که برگردم ز خوبان
چو درویش از در دریا نوالان
دلم چون گیسوی او بر کمر دید
چو وحشی شد شکار کوه مالان
گهی کز کازرون رحلت گزینم
بنالد از فغانم کوه نالان
غریبان را چرا باید که بینند
بچشم منقصت صاحب کمالان
خطا باشد که چشم ترکتازت
دل مردم کند یکباره نالان
مگر زلف تو زان آشفته حالست
که در تابند ازو آشفته حالان
چنان مرغ دلم در قیدت افتاد
که کبکان دری در چنگ دالان
عقاب تیز پر کی باز گردد
بهر بازی ز صید خسته بالان
غزل خواجو بگوید بر غزاله
مگر برآهوی چشم غزالان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان
جان داده بر نرگس مست تو حکیمان
دست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیر
کوته نشود دست فقیران ز کریمان
گر دولت وصلت بزر و سیم برآید
کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان
باری اگرش شربت آبی نچشانند
راهی بمسافر بنمایند مقیمان
از هر چه فلک می‌دهدت بگذر و بگذار
عاقل متنفر بود از خوان لئیمان
با چشم سقیمم دل پر خون بربودند
یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان
بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان
تا وقت سحر باز نشینند ندیمان
قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب
خون جگر جام به از مال یتیمان
از گفتهٔ خواجو شنوم رایحهٔ عشق
چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
دلا از جان زبان درکش که جانان
نکو داند زبان بی زبانان
اگر برگ گلت باشد چو بلبل
مترس از خارخار باغبانان
طبیبان را اگر دردی نباشد
چه غم باشد ز درد ناتوانان
نیندیشد معاشر در شبستان
شبان تیره از حال شبانان
خرد با عشق برناید که پیران
زبون آیند در دست جوانان
ندارد موئی از موئی تفاوت
میان لاغر لاغر میانان
شراب تلخ چون شکر کنم نوش
به یاد شکر شیرین دهانان
اگر جانان برآرد کام جانم
کنم جان را فدای جان جانان
میانش در ضمیر خرده بینان
دهانش در گمان خرده دانان
نشان دل چه می‌پرسی ز خواجو
نپرسد کس نشان بی نشانان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
زهی روی تو صبح شب نشینان
خیالت مونس عزلت گزینان
دهانت آرزوی تنگدستان
میانت نکته باریک بینان
عذارت آفتاب صبح خیزان
جمالت قبلهٔ خلوت نشینان
بزلف کافرت آوردم ایمان
که اینست اعتقاد پاک دینان
چرا از خرمن حسن تو یک جو
نمی‌باشد نصیب خوشه چینان
چو این شکر لبان جان می‌فزایند
خنک آنان که نشکیبند از اینان
برو خواجو و بر خاک درش بین
نشانهای جبین مه جبینان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان
در بند کمند تو دل حلقه گشایان
وی برده بدندان سر انگشت تحیر
ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان
همچون مه نو گشته‌ام از مهر تو در شهر
انگشت نما گشتهٔ انگشت نمایان
عمرم بنهایت رسد و دور بخر
لیکن نرسد قصه عشق تو بپایان
این نکهت مشکین نفس باد بهشتست
یا بوی تو یا لخلخهٔ غالیه سایان
با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت
تا کم نشود مشغلهٔ بی سر و پایان
محمول سبکروح که در خواب گرانست
او را چه غم از ولولهٔ هرزه درایان
باید که برآید چو برآید نفس صبح
از پرده‌سرا زمزمهٔ پرده‌سرایان
منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات
در بزم سلاطین که دهد راه گدایان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
دوش چون از لعل میگون تو می‌گفتم سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن
مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات
گر به آب دیدهٔ ساغر بشویندش کفن
با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب
خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن
تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده
رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن
گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب
زانکه با تن‌ها بغربت به که تنها در وطن
ایکه دور افتاده‌ئی از راه و با ما همرهی
ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من
بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد
ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن
باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست
باد پندارد خروش نالهٔ مرغ چمن
در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست
ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن
جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی
اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن
گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک
از سلیمان مرغ جانش باز می‌راند سخن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
بر اشکم کهربا آبیست روشن
سرشکم بی تو خونابیست روشن
اگر گفتم که اشکم سیم نابست
خطا گفتم که سیمابیست روشن
شبی خورشید را در خواب دیدم
توئی تعبیر و این خوابیست روشن
شکنج زلف و روی دلفروزت
شبی تاریک و مهتابیست و روشن
خطت از روشنائی نامهٔ حسن
بگرد عارضت بابیست روشن
رخت در روشنی برد آب آتش
ولی در چشم ما آبیست روشن
دلم تا شد مقیم طاق ابروت
چو شمعی پیش محرابیست روشن
کجا از ورطهٔ عشقت برم جان
چو می‌دانم که غرقابیست روشن
درش خواجو بهر بابی که خواهی
ز فردوس برین بابیست روشن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کن
چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن
نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم
بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن
بهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جوی
بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن
ز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبت
مرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن
وگر چنانکه دلت می کشد به بادهٔ صافی
بگیر خرقهٔ صوفی و می بیار و صفا کن
ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی
بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن
چو ره بمنزل قربت نمی‌برند گدایان
بچشم بنده نوازی نظر بحال گدا کن
چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل
بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکن
هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو
رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن
حال این درویش با آن محتشم تقریر کن
ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو
داستان آه سردم دمبدم تقریر کن
گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان
وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن
شرح سرگردانی مستسقیان بادیه
چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن
قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار
داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن
گر غم بیچارگان داری و درد خستگان
آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن
اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب
گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن
وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند
افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن
ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان
هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن
وز بهر من دلشده عزم سفری کن
چون بلبل سودازده راه چمنی گیر
چون طوطی شوریده هوای شکری کن
فرهاد صفت روی بصحرا نه و چون سیل
از کوه برآور سر و یاد کمری کن
چون کار تو در هر طرفی مشک فروشیست
با قافله چین بخراسان گذری کن
شب در شکن سنبل یارم بسر آور
وانگه چو ببینی مه رویش سحری کن
برکش علم از پای سهی سرو روانش
وز دور در آن منظر زیبا نظری کن
احوال دل ریش گدا پیش شهی گوی
تقریر شب تیرهٔ ما با قمری کن
هر چند که دانم که مرا روی بهی نیست
لطفی بکن و کار مرا به بتری کن
گر دست دهد آن مه بی مهر و وفا را
از حال دل خستهٔ خواجو خبری کن