عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۵۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۶۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۶۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۸۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۹۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۰۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۱۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۱۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۱۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۳۲
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۸
کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمیرسد
با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همیرود و نان نمیرسد
پیپارهای نمیکنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمیرسد
از آرزوست گشته گر انبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمیرسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی رسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمیرسد
با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همیرود و نان نمیرسد
پیپارهای نمیکنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمیرسد
از آرزوست گشته گر انبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمیرسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی رسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد
جوانی داشت دیرینه رفیقی
رسیدش زخم سنگ منجنیقی
میان خاک و خون آغشته میگشت
رسیده جان بلب سرگشته میگشت
دمی دو مانده بود از زندگانیش
رفیق اندر میان ناتوانیش
بدو گفتا بگو تا چونی آخر
جوابش داد تو مجنونی آخر
اگر سنگی رسد از منجنیقت
بدانی تو که چونست این رفیقت
ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟
بگفت این و برست از زندگانی
تو نشناسی که مردان در چه دردند
ولی دانند درد آنها که مردند
اگر درد مرا دانی دوائی
بکن ور نه برو بنشین بجائی
نصیب من چو ماهم زیرِ میغست
دریغست ودریغست و دریغست
مرا صد گونه اندوهست اینجا
که هر یک مه ز صد کوهست اینجا
اگر من قصّهٔ اندوه گویم
بر دریا و پیش کوه گویم
شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه
چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه
چنین نقلی درست آمد ز اخبار
که هر روزی که صبح آید پدیدار
میان چار رکن و هفت دایر
شود هفتاد میغ از غیب ظاهر
بر آن دل کو ز حق اندوه دارد
ز شست و نُه برو اندوه بارد
ولی هر دل که از حق باشدش صبر
همه شادی برو بارد بیک ابر
زمین و آسمان دریای دردست
نگردد غرقه هر کو مرد مردست
چو گیرم بر کنار بحر خانه
ز موجم بیم باشد جاودانه
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
چو چندین جان فرو شد هر زمانی
کجا بادید آید نیم جانی
عجب نبوَد که گم گردم بیکبار
عجب باشد اگر آیم پدیدار
رسیدش زخم سنگ منجنیقی
میان خاک و خون آغشته میگشت
رسیده جان بلب سرگشته میگشت
دمی دو مانده بود از زندگانیش
رفیق اندر میان ناتوانیش
بدو گفتا بگو تا چونی آخر
جوابش داد تو مجنونی آخر
اگر سنگی رسد از منجنیقت
بدانی تو که چونست این رفیقت
ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟
بگفت این و برست از زندگانی
تو نشناسی که مردان در چه دردند
ولی دانند درد آنها که مردند
اگر درد مرا دانی دوائی
بکن ور نه برو بنشین بجائی
نصیب من چو ماهم زیرِ میغست
دریغست ودریغست و دریغست
مرا صد گونه اندوهست اینجا
که هر یک مه ز صد کوهست اینجا
اگر من قصّهٔ اندوه گویم
بر دریا و پیش کوه گویم
شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه
چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه
چنین نقلی درست آمد ز اخبار
که هر روزی که صبح آید پدیدار
میان چار رکن و هفت دایر
شود هفتاد میغ از غیب ظاهر
بر آن دل کو ز حق اندوه دارد
ز شست و نُه برو اندوه بارد
ولی هر دل که از حق باشدش صبر
همه شادی برو بارد بیک ابر
زمین و آسمان دریای دردست
نگردد غرقه هر کو مرد مردست
چو گیرم بر کنار بحر خانه
ز موجم بیم باشد جاودانه
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
چو چندین جان فرو شد هر زمانی
کجا بادید آید نیم جانی
عجب نبوَد که گم گردم بیکبار
عجب باشد اگر آیم پدیدار
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۲) حکایت دیوانه که میگریست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۵) حکایت آن جوان که زن صاحب جمال خواست و بمرد
جوانی را زنی دادند چون ماه
که عقل کس نبود از وصفش آگاه
جمالش آیة دلخستگان بود
لبش جان داروی لب بستگان بود
قضا را آن عروس همچو مَه مُرد
نبودش علّتی در درد زه مُرد
چو القصّه بخاکش کرد شویش
بگِل بنهفت آن خورشید رویش
یکی شیشه گلابش بود آنگاه
که شسته بود روزی پای آن ماه
بدان شیشه سر آن گورگل کرد
ولی با اشک خونین معتدل کرد
چرا شد پای بند آن دلارام
که باید شست دست از وی بناکام
چرا اندر عروسی شست پایش
چو دست از وی بشستن بود رایش
چگویم از تو و از خود، دریغا
دریغا از شد و آمد دریغا
که عقل کس نبود از وصفش آگاه
جمالش آیة دلخستگان بود
لبش جان داروی لب بستگان بود
قضا را آن عروس همچو مَه مُرد
نبودش علّتی در درد زه مُرد
چو القصّه بخاکش کرد شویش
بگِل بنهفت آن خورشید رویش
یکی شیشه گلابش بود آنگاه
که شسته بود روزی پای آن ماه
بدان شیشه سر آن گورگل کرد
ولی با اشک خونین معتدل کرد
چرا شد پای بند آن دلارام
که باید شست دست از وی بناکام
چرا اندر عروسی شست پایش
چو دست از وی بشستن بود رایش
چگویم از تو و از خود، دریغا
دریغا از شد و آمد دریغا
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۴) حکایت وفات اسکندر رومی
چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر میندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواندهام نه راندهام من
میان کفر و ایمان ماندهام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه میباید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد میبارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمیترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش میخواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بیغرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو میجوئی نشان از بینشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی تو با چندین طلب تو
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر میندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواندهام نه راندهام من
میان کفر و ایمان ماندهام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه میباید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد میبارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمیترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش میخواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بیغرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو میجوئی نشان از بینشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی تو با چندین طلب تو
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاهى یافتن ویرو از بردن شاه ویس را
چو ویرو از شهنشاه آگاهی یافت
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جای او یکی گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
اگر چه کان سیمین بی گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهی ارید چشمش بر گل زرد
گهی نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتی از تنش بگسست جانش
جدایی پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغی بپرید
بسی نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
ازو بستد نیازی دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکی بیداد برد از وی یکی داد
یکی را خانهء شادی کآشفته
یکی را باغ پیروزی شکفته
یکی را سنگ بر دل خاک بر سر
یکی را جام بر کف دوست در بر
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جای او یکی گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
اگر چه کان سیمین بی گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهی ارید چشمش بر گل زرد
گهی نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتی از تنش بگسست جانش
جدایی پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغی بپرید
بسی نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
ازو بستد نیازی دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکی بیداد برد از وی یکی داد
یکی را خانهء شادی کآشفته
یکی را باغ پیروزی شکفته
یکی را سنگ بر دل خاک بر سر
یکی را جام بر کف دوست در بر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتین رامین به ویس و بیزارى نمودن
چو رامین دید کاو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد
ز پیش گل حریر و کلک بر داشت
حریرش را به آب مُشک بنگاشت
بر آهخت از میان تیغ جفا را
بدو ببرید پیوند وفا را
یکی نامه نوشت آن بی وفا یار
به یاری بس وفا جوی و وفادار
به نامه گفت ویسا نیک دانی
که چند آمد مرا از تو زیانی
خدا و جز خدا از من بیازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد
شنیدم گه نصیحت گه ملامت
شدم از عشق در گیتی علامت
چه بودی گر دو چشمم در جهان دید
یکی کس را که کار من پسندید
تو گفتی مهر من بود ای عجب کین
که مرد و زن برو کردند نفرین
به گیتی هر که نام من شنیدی
به زشتی پوستین بر من دریدی
بدین سان زشت گشتی روی نامم
وزین بدتر به زشتی روی کامم
گهی بر تار کم شمشیر بودی
گهی در رهگذاری شیر بودی
نبودم تا ترا دیدم به دل شاد
نجسی اندر دل مسکین من باد
نهیب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من دریای خون بود
بلای من ز دیدارت بتر بود
که با او نیم حان و بیم سر بود
کدامین روز از تو دور ماندم
که نه جیحون ز دو دیده براندم
کدامین روز دیدار تو دیدم
که نه صد گونه درد دل کشیدم
چه بودی گر بدی بیم سر و جان
نبودی شرم خلق و بیم یزدان
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
جو آهو بد به چشمم هر پلنگی
چو ماهی بد به پیشم هر نهنگی
نجوشیدم ز هر بادی چو دریا
تو گفتی خور زمن گردید صفرا
گه تندی زبون من بدی شیر
چنان چون گاه تیزی تیر و شمشیر
چو بازم بر هوا پرواز کردی
مه گردون حذر زان باز کردی
نوند کام من چندان دویدی
کجا اندیشها در وی رسیدی
امید من چو چشم دوربین بود
نشاط من چو رهوارم به زین بود
ز رامش پر ز خوشی بود جانم
ز شادی پر ز گوهر بود کانم
به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ریگ رودبارم
وزان پس حال من دیدی که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت
جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد
هوا پشت مرا چون چنبری کرد
زمانه گفتی از من دیگری کرد
چو دست عشق آتش بر دلم ریخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت
خرد دیدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بیچاره گشته
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تیر و جان من نشانه
مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بایستم ملامت نیز بر سر
چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بایست زدن مر مست را دست
کنون از من درودست باد بسیار
و گر چه گشتم از مهر تو بیزار
ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارسم
بدان ویسا که تا از تو جدایم
به دل بر هر مرادی پادشایم
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفت نیک جستم
گل خوشبوی را در دل بکشتم
که با گل من همیشه در بهشتم
کنون پیشم همیشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست
گلم در بسترست و گل به بالین
مرا شایسته چون جان و جهان بین
مرا گل زن بود تا روز جاوید
چو او باشد نخواهم ماه و خورشید
سرای من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست
سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری
ازو دیدم نشط و کامگاری
همان جانم از تن بر پریدی
اگر با تو چنین روزی بدیدی
چو یاد آید گذشته سالیانم
ببخشایم همی بر خسته جانم
که چندان صبر ناکام چون کرد
ببیمار تو چندان زهر چون خورد
من آنگه از جهان آنگه نبودم
که در سختی همی شادی نمودم
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزآن مستی کنون هشیار گشتم
کنون بند بلا بر هم شکستم
وزآن زندان بد روزی بجستن
بخوردم با گل گل بوی سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند
به یزدان جهان و ماه و خورشید
به دین و دانش و فرهنگ و امید
که باشم تا زیم با گل وفا جوی
به شادی کرده با او روی در روی
ازین پس مرو با تو ماه با من
همیدون شاه با تو ماه با من
یکی ساعت که باشم جفت این ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
به از صد ساله چونان زندگانی
که زندان بود بر جان و جوانی
تو زین پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسیار منگر
که راه روز هجر من درازست
دلم از تو نیازی بی نیازست
چو پیش آید چنین روز و چنین کار
شکیبایی به از زرّ به خروار
چو این نامه به پایان برد رامین
به عنوان بر نهادش مهر زرّین
عماری دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود
عماری دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شایگان شد
شهنشه را ازین آگاه کردند
هم از راهش به پیش شاه بردند
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خیره فرو ماند
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد
مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامین با گلست اکنون به گلشن
بشد رامین و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل پرتاب زن کرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد
ز پیش گل حریر و کلک بر داشت
حریرش را به آب مُشک بنگاشت
بر آهخت از میان تیغ جفا را
بدو ببرید پیوند وفا را
یکی نامه نوشت آن بی وفا یار
به یاری بس وفا جوی و وفادار
به نامه گفت ویسا نیک دانی
که چند آمد مرا از تو زیانی
خدا و جز خدا از من بیازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد
شنیدم گه نصیحت گه ملامت
شدم از عشق در گیتی علامت
چه بودی گر دو چشمم در جهان دید
یکی کس را که کار من پسندید
تو گفتی مهر من بود ای عجب کین
که مرد و زن برو کردند نفرین
به گیتی هر که نام من شنیدی
به زشتی پوستین بر من دریدی
بدین سان زشت گشتی روی نامم
وزین بدتر به زشتی روی کامم
گهی بر تار کم شمشیر بودی
گهی در رهگذاری شیر بودی
نبودم تا ترا دیدم به دل شاد
نجسی اندر دل مسکین من باد
نهیب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من دریای خون بود
بلای من ز دیدارت بتر بود
که با او نیم حان و بیم سر بود
کدامین روز از تو دور ماندم
که نه جیحون ز دو دیده براندم
کدامین روز دیدار تو دیدم
که نه صد گونه درد دل کشیدم
چه بودی گر بدی بیم سر و جان
نبودی شرم خلق و بیم یزدان
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
جو آهو بد به چشمم هر پلنگی
چو ماهی بد به پیشم هر نهنگی
نجوشیدم ز هر بادی چو دریا
تو گفتی خور زمن گردید صفرا
گه تندی زبون من بدی شیر
چنان چون گاه تیزی تیر و شمشیر
چو بازم بر هوا پرواز کردی
مه گردون حذر زان باز کردی
نوند کام من چندان دویدی
کجا اندیشها در وی رسیدی
امید من چو چشم دوربین بود
نشاط من چو رهوارم به زین بود
ز رامش پر ز خوشی بود جانم
ز شادی پر ز گوهر بود کانم
به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ریگ رودبارم
وزان پس حال من دیدی که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت
جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد
هوا پشت مرا چون چنبری کرد
زمانه گفتی از من دیگری کرد
چو دست عشق آتش بر دلم ریخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت
خرد دیدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بیچاره گشته
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تیر و جان من نشانه
مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بایستم ملامت نیز بر سر
چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بایست زدن مر مست را دست
کنون از من درودست باد بسیار
و گر چه گشتم از مهر تو بیزار
ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارسم
بدان ویسا که تا از تو جدایم
به دل بر هر مرادی پادشایم
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفت نیک جستم
گل خوشبوی را در دل بکشتم
که با گل من همیشه در بهشتم
کنون پیشم همیشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست
گلم در بسترست و گل به بالین
مرا شایسته چون جان و جهان بین
مرا گل زن بود تا روز جاوید
چو او باشد نخواهم ماه و خورشید
سرای من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست
سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری
ازو دیدم نشط و کامگاری
همان جانم از تن بر پریدی
اگر با تو چنین روزی بدیدی
چو یاد آید گذشته سالیانم
ببخشایم همی بر خسته جانم
که چندان صبر ناکام چون کرد
ببیمار تو چندان زهر چون خورد
من آنگه از جهان آنگه نبودم
که در سختی همی شادی نمودم
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزآن مستی کنون هشیار گشتم
کنون بند بلا بر هم شکستم
وزآن زندان بد روزی بجستن
بخوردم با گل گل بوی سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند
به یزدان جهان و ماه و خورشید
به دین و دانش و فرهنگ و امید
که باشم تا زیم با گل وفا جوی
به شادی کرده با او روی در روی
ازین پس مرو با تو ماه با من
همیدون شاه با تو ماه با من
یکی ساعت که باشم جفت این ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
به از صد ساله چونان زندگانی
که زندان بود بر جان و جوانی
تو زین پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسیار منگر
که راه روز هجر من درازست
دلم از تو نیازی بی نیازست
چو پیش آید چنین روز و چنین کار
شکیبایی به از زرّ به خروار
چو این نامه به پایان برد رامین
به عنوان بر نهادش مهر زرّین
عماری دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود
عماری دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شایگان شد
شهنشه را ازین آگاه کردند
هم از راهش به پیش شاه بردند
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خیره فرو ماند
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد
مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامین با گلست اکنون به گلشن
بشد رامین و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل پرتاب زن کرد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بیمار شدن ویس از فراق رامین
ز درد جان و دل بر بستر افتاد
بریده گشت گفتی سرو آزاد
همه بستر ز جانش پر غم و درد
همه بالین ز رویش پر گل زرد
به بالین نشسته ماهرویان
زنان مهتران و نامجویان
یکی گفتی که چشم بد بخستش
یکی گفتی که افزون گر ببستش
پزشکانی همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
یکی گفتی همه رنجش ز سوداست
یکی فگتی همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکیمان و گزینان خراسان
یکی گفتی قمر کرد این به میزان
یکی گفتی ز حل کرد این به سرطان
پری بندان و زراقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دل شکسته
یکی گفتی ورا دیده رسیدست
یکی گفتی پری او را بدیدست
ندانست ایچ کس کاو را چه درداست
چه رنج او را چنین آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پیچان شاه را دل
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش
چو شاهنشه ازو تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
کجا صبر از همه دلها برفتی
چرا ای عاشقان عبرت نگیرید
چرا از من نصیحت نه پذیرید
مرا بینید و دل بر کس مبندید
که پس هر سختیی بر دل پسندید
مرا ای عاشقان از دور بینید
بسوزید ار به نزد من نشینید
مرا زین گونه آرش در دل افتاد
که یارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فریاد خوانم
که من فریاد از آن بیداد خوانم
دل پر ریش خویش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جای من چه بد کرد
یکی بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا این دوست بی دل کرد و بی کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نیکویی کند مردم به مردم
که من در دوستی با او نکردم
امید و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستی بر وی گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرین شنودم
مرا چون بخت من با من به کینست
ز بیگانه چه نالم گر چنینست
بکوشیدم بسی با بخت بد ساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
به نام هر دو بیزاری نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالین
ز جانم گشته بستر حسرت آگین
ز بدبختی به جز مرگم نباید
چو من بدبخت را خود مرگ شاید
چو یارم دیگری بر من گزیند
همان بهتر که جانم مرگ بیند
پس آنگه خواند مشکین را بر خویش
نمود او را همه راز دل ریش
کجا مشکین دبیرش بود دیرین
همیشه رازدار ویس و رامین
مرو را گفت مشکیا تو دیدی
ز رامین بی وفاتر یا شنیدی
اگر مویم به ناخن بر برستی
دل من این گمان بر وی نبستی
ندانستم کز آتش آب خیزد
ز نوش ناب زهر ناب خیزد
مرا دیدی که راه پارسایی
چگونه داشتم در پادشایی
کنون از هردوان بیزار گشتم
به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایی پادشایم
نه اندر پارشایی پارسایم
همی ناکرد باید پادشایی
بزرگی جستی و فرمان روایی
من اندر جستن رامم همه سال
قدا کرده دل و جان سر و مال
گهی از بهر و طلش پوی پویم
گهی از بیم هجرش موی مویم
اگر دارم هزاران جان شیرین
نپردازم یکی از شغل رامین
مرا رامین به نادانی بسی خست
کنون پشت مرا یکباره بشکست
بسی شاخ از درخت من بیفگند
کنون اصلش برید و بیخ بر کند
بر آزارش همی کردم صبوری
کنون صبرم بود آزار دوری
بدین بار او به جان من آن کرد
که با آن خود شکیبایی توان کرد
مرا شمشیر جورش سر بریدست
مرا ژوپین هجرش دل دریدست
صبوری چون کنم بر سر بریدن
خموشی چون کنم بر دل دریدن
چه دانی زین بتر کاو رفت وزن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مورد و نرگس و خیری بریدم
وزان پس دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخچیر
تو گفتی دایه را هر گز ندیدست
و یا خود زو جفایی صد کشیدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسیده خنجر مرگ
قلم بر گیر مشکینا به مشک آب
یکی نامه نویس از من به گوراب
تب گرمم ببین و باد سردم
به نامه یاد کن همواره دردم
تو خود دانی سخن در هم سرشتن
به نامه هر چه به باید نبشتن
اگر باز آوری او را به گفتار
شوم تا مرگ در پیشت پرستار
تو دانایی و بر گفتار دانا
بود آسان فریب مرد برنا
بریده گشت گفتی سرو آزاد
همه بستر ز جانش پر غم و درد
همه بالین ز رویش پر گل زرد
به بالین نشسته ماهرویان
زنان مهتران و نامجویان
یکی گفتی که چشم بد بخستش
یکی گفتی که افزون گر ببستش
پزشکانی همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
یکی گفتی همه رنجش ز سوداست
یکی فگتی همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکیمان و گزینان خراسان
یکی گفتی قمر کرد این به میزان
یکی گفتی ز حل کرد این به سرطان
پری بندان و زراقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دل شکسته
یکی گفتی ورا دیده رسیدست
یکی گفتی پری او را بدیدست
ندانست ایچ کس کاو را چه درداست
چه رنج او را چنین آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پیچان شاه را دل
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش
چو شاهنشه ازو تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
کجا صبر از همه دلها برفتی
چرا ای عاشقان عبرت نگیرید
چرا از من نصیحت نه پذیرید
مرا بینید و دل بر کس مبندید
که پس هر سختیی بر دل پسندید
مرا ای عاشقان از دور بینید
بسوزید ار به نزد من نشینید
مرا زین گونه آرش در دل افتاد
که یارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فریاد خوانم
که من فریاد از آن بیداد خوانم
دل پر ریش خویش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جای من چه بد کرد
یکی بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا این دوست بی دل کرد و بی کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نیکویی کند مردم به مردم
که من در دوستی با او نکردم
امید و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستی بر وی گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرین شنودم
مرا چون بخت من با من به کینست
ز بیگانه چه نالم گر چنینست
بکوشیدم بسی با بخت بد ساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
به نام هر دو بیزاری نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالین
ز جانم گشته بستر حسرت آگین
ز بدبختی به جز مرگم نباید
چو من بدبخت را خود مرگ شاید
چو یارم دیگری بر من گزیند
همان بهتر که جانم مرگ بیند
پس آنگه خواند مشکین را بر خویش
نمود او را همه راز دل ریش
کجا مشکین دبیرش بود دیرین
همیشه رازدار ویس و رامین
مرو را گفت مشکیا تو دیدی
ز رامین بی وفاتر یا شنیدی
اگر مویم به ناخن بر برستی
دل من این گمان بر وی نبستی
ندانستم کز آتش آب خیزد
ز نوش ناب زهر ناب خیزد
مرا دیدی که راه پارسایی
چگونه داشتم در پادشایی
کنون از هردوان بیزار گشتم
به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایی پادشایم
نه اندر پارشایی پارسایم
همی ناکرد باید پادشایی
بزرگی جستی و فرمان روایی
من اندر جستن رامم همه سال
قدا کرده دل و جان سر و مال
گهی از بهر و طلش پوی پویم
گهی از بیم هجرش موی مویم
اگر دارم هزاران جان شیرین
نپردازم یکی از شغل رامین
مرا رامین به نادانی بسی خست
کنون پشت مرا یکباره بشکست
بسی شاخ از درخت من بیفگند
کنون اصلش برید و بیخ بر کند
بر آزارش همی کردم صبوری
کنون صبرم بود آزار دوری
بدین بار او به جان من آن کرد
که با آن خود شکیبایی توان کرد
مرا شمشیر جورش سر بریدست
مرا ژوپین هجرش دل دریدست
صبوری چون کنم بر سر بریدن
خموشی چون کنم بر دل دریدن
چه دانی زین بتر کاو رفت وزن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مورد و نرگس و خیری بریدم
وزان پس دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخچیر
تو گفتی دایه را هر گز ندیدست
و یا خود زو جفایی صد کشیدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسیده خنجر مرگ
قلم بر گیر مشکینا به مشک آب
یکی نامه نویس از من به گوراب
تب گرمم ببین و باد سردم
به نامه یاد کن همواره دردم
تو خود دانی سخن در هم سرشتن
به نامه هر چه به باید نبشتن
اگر باز آوری او را به گفتار
شوم تا مرگ در پیشت پرستار
تو دانایی و بر گفتار دانا
بود آسان فریب مرد برنا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء ششم اندر نواختن و خواندن دوست
نگارینا ز پیش من برفتی
چه گفتی یا چه فرمایی نگفتی
دلم بردی و خود باره براندی
مرا در شهر بیگانه بماندی
نکردی هیچ رحمت بر غریبان
چو بیماران نمانده بی طبیبان
کنون دانم که خود یادم نیاری
که هم بد مهر و هم بد زینهاری
نبخشایی و از یزدان نترسی
ز حال خستگان خود نپرسی
نگویی حال آن بیچاره چونست
که بی من در میان موج خونست
چنین باید وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو ندانی
به تو نالم بگو یا از تو نالم
که من بی تو به زاری بر چه حالم
پدید آمد مرا دردی ز هجران
که نبود غیر مردن هیچ درمان
به گیتی عاشقی بی غم نباشد
خوشی و عاشقی با هم نباشد
همی سخت آیدت کز تو بنالم
بنالم تا شوی آگه ز حالم
ترا چون دل دهد یارا نگویی
که چون دشمن جفای دوست جویی
نه بس بود آنکه از پیشم برفتی
که رفتی نیز یار نو گرفتی
مرا این آگهی بشنید بایست
ز تو این بی وفایی دید بایست
منم این کز تو دیدستم چنین کار
توی بی من نشسته با دگر یار
منم پیش تو چونین خوار گشته
توی از من چنین بیزار گشته
نه تو آنی که من فتنه بودی
به دیدارم همیشه تشنه بودی
نه من آنم که خورشید تو بودم
به گیتی کام و امید تو بودم
نه من آنی که بی من مرده بودی
چو برگ دی مهی پژمرده بودی
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آنی که جز یادم نکردی
همی از خاک پایم سرمه کردی
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بی من نبد خوش این جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آنی
ز تو کینست و از من مهربانی
چرا با من به دل بدساز گشتی
چه بد کردم از من باز گشتی
مگر آسان بریدی راه دشوار
کجا از مهر من بودی سبکبار
تو در دریای هجرم غرقه بودی
ز موج غم بسی رنج آزمودی
دلت با یار دیگر زان بپیوست
کجا غرقه به هر چیزی زند دست
چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نباید از تو ما را این شکفتی
بسا کس کاو خورد سر که به خوان بر
نهاده پیش او حلوای شکر
وصل من ترا خوش بود چون می
فراقم چون خماری بود در پی
تو مخموری و از می سر بتابی
هر آن گاهی که بوی می بیابی
اگر تو گشته ای از می بدین سان
ترا جز می نباشد هیچ درمان
چو جان باشد گزیده یار پیشین
تو بر یار گزیده هیچ مگزین
و گر نو کرده ای نو را نگه دار
کهن را نیز بیهوده میازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پر مایه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر هر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دل نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر
هزار آرام چون آرام پیشین
هزاران یار چون یار نخستین
نه من یابم چو تو یار دل آزار
نه تو یایی چو من یار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بریدن
نه تو بتوانی از من سر کشیدن
به مهر اندر تو ماهی منت خورشید
تو با من باشی و من با تو جاوید
ترا باشد هم از من روشنایی
بسی گردی و پس هم با من آیی
بدان منگر که از من دور گشتی
چنین تابنده و پر نور گشتی
کنون ای سنگدل بر خیز و باز آی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم از این پی
چو دانش با روان و شیر با می
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشاید مر آن را
مخور زثن روزگار رفته تشویر
وفا و مهربانی را ز سر گیر
چه باشد گر شدی در مهر بد رای
نهال دوستی ببریدی از جای
چو ببریدی دگر باره فرو کار
که پیوسته نکوتر آورد بار
چه گفتی یا چه فرمایی نگفتی
دلم بردی و خود باره براندی
مرا در شهر بیگانه بماندی
نکردی هیچ رحمت بر غریبان
چو بیماران نمانده بی طبیبان
کنون دانم که خود یادم نیاری
که هم بد مهر و هم بد زینهاری
نبخشایی و از یزدان نترسی
ز حال خستگان خود نپرسی
نگویی حال آن بیچاره چونست
که بی من در میان موج خونست
چنین باید وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو ندانی
به تو نالم بگو یا از تو نالم
که من بی تو به زاری بر چه حالم
پدید آمد مرا دردی ز هجران
که نبود غیر مردن هیچ درمان
به گیتی عاشقی بی غم نباشد
خوشی و عاشقی با هم نباشد
همی سخت آیدت کز تو بنالم
بنالم تا شوی آگه ز حالم
ترا چون دل دهد یارا نگویی
که چون دشمن جفای دوست جویی
نه بس بود آنکه از پیشم برفتی
که رفتی نیز یار نو گرفتی
مرا این آگهی بشنید بایست
ز تو این بی وفایی دید بایست
منم این کز تو دیدستم چنین کار
توی بی من نشسته با دگر یار
منم پیش تو چونین خوار گشته
توی از من چنین بیزار گشته
نه تو آنی که من فتنه بودی
به دیدارم همیشه تشنه بودی
نه من آنم که خورشید تو بودم
به گیتی کام و امید تو بودم
نه من آنی که بی من مرده بودی
چو برگ دی مهی پژمرده بودی
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آنی که جز یادم نکردی
همی از خاک پایم سرمه کردی
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بی من نبد خوش این جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آنی
ز تو کینست و از من مهربانی
چرا با من به دل بدساز گشتی
چه بد کردم از من باز گشتی
مگر آسان بریدی راه دشوار
کجا از مهر من بودی سبکبار
تو در دریای هجرم غرقه بودی
ز موج غم بسی رنج آزمودی
دلت با یار دیگر زان بپیوست
کجا غرقه به هر چیزی زند دست
چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نباید از تو ما را این شکفتی
بسا کس کاو خورد سر که به خوان بر
نهاده پیش او حلوای شکر
وصل من ترا خوش بود چون می
فراقم چون خماری بود در پی
تو مخموری و از می سر بتابی
هر آن گاهی که بوی می بیابی
اگر تو گشته ای از می بدین سان
ترا جز می نباشد هیچ درمان
چو جان باشد گزیده یار پیشین
تو بر یار گزیده هیچ مگزین
و گر نو کرده ای نو را نگه دار
کهن را نیز بیهوده میازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پر مایه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر هر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دل نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر
هزار آرام چون آرام پیشین
هزاران یار چون یار نخستین
نه من یابم چو تو یار دل آزار
نه تو یایی چو من یار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بریدن
نه تو بتوانی از من سر کشیدن
به مهر اندر تو ماهی منت خورشید
تو با من باشی و من با تو جاوید
ترا باشد هم از من روشنایی
بسی گردی و پس هم با من آیی
بدان منگر که از من دور گشتی
چنین تابنده و پر نور گشتی
کنون ای سنگدل بر خیز و باز آی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم از این پی
چو دانش با روان و شیر با می
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشاید مر آن را
مخور زثن روزگار رفته تشویر
وفا و مهربانی را ز سر گیر
چه باشد گر شدی در مهر بد رای
نهال دوستی ببریدی از جای
چو ببریدی دگر باره فرو کار
که پیوسته نکوتر آورد بار