عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم
به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم
گذشت یار و من از هر چه بود واماندم
پی‌اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم
دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت
رفیق آبله پایان نقش پا ماندم
نبست محملم امداد همنوایی کس
ز بار دل به ته ‌کوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار امید داشت‌ خیال
عیان نشد که ‌گذشتم ز خویش یا ماندم
جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد
قدح پرست هوا چون ‌کف دعا ماندم
به وسع دامن همت ‌کسی چه ناز کند
جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم
گذشت خلقی ازین دشت بی‌نیاز امید
من از فسانهٔ کوثر به کربلا ماندم
ز خوان بی‌نمک آرزو درین محفل
به غیر عشوه چه خوردم‌ کز اشتها ماندم
چو شبنم آینه‌ام یک عرق جلا نگرفت
به طاق پردهٔ ناموسی هوا ماندم
شکست بال ز آوارگی پناهم بود
نفس به موج ‌گهر دادم از شنا ماندم
تمیز هستی از اندیشهٔ خودم واداشت
گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم
ز هیچ قافله‌گردم سری برون نکشید
به حیرتم من بی‌ دست و پا کجا ماندم
به دست سوده مگرکار خود تمام‌کنم
که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم
تو گرم باش به شبگیر وهم و ظن بیدل
که من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم
نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم
بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب
در شکنج قفس از وضع ادب‌ کوش خودم
گریه توفانکدهٔ عالم آبی دگر است
بی‌رخت درخور هر اشک قدح نوش خودم
چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظری‌ست
مژه ‌گر باز کنم خواب فراموش خودم
خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن
عالم افسانه و من پنبه کش ‌گوش خودم
ای بسا سعی عروجی‌ که دلیل پستی است
همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم
درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا
من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم
چه خیالست‌ کشم حسرت دیگر چو حباب
من‌ که از بار نفس آبلهٔ دوش خودم
بیدل از فکر غم و عیش ‌گذشتن دارد
امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای‌ که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانه‌ای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانه‌ای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوخته‌ام از زبانه‌ای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیده‌ام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانه‌ای که ندارم‌؟
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانه‌ای‌ که ندارم
فسون‌کمند هوس نیست بی‌بضاعتی من
کسی ‌کلاغ نگیرد به دانه‌ای که ندارم
به عزم بی‌جهتی‌ گم نکرده‌ام ره مقصد
خطا ندوخته‌ام بر نشانه‌ای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانه‌ای ‌که ندارم
لوای فتنه‌ کشیده‌ست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانه‌ای که ندارم
فغان‌ که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانه‌ای که ندارم
اگر به دیر کبابم‌، وگر به‌کعبه خرابم
من کشیده سر از آستانه‌ای که ندارم
ز یأس بیدلی‌ا‌م ‌گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانه‌ای که ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
چه دولت است که من نامت از ادب گیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لب‌گیرم
به عشق اگر همه تن غوطه‌ام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ می‌سوزد
خموش‌ا اگر نشوم انجمن به تب‌گیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشه‌گر حلب‌گیرم
غم وراثت آدم نخورده‌ام چندان
که راه خلد به امید این نسب‌ گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه می‌پرسی
عنان به شام شکسته‌ست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقش‌کار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخب‌گیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمی‌که هفت فلک برگی از عنب‌گیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۲
ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه درگوشم
مباد از بستر مخمل رباید خواب خرگوشم
شنیدن شد دلیل اینقدر بی‌صرفه‌ گوییها
زبان هم لال می‌گردید اگر می‌بود کر گوشم
حدیث عشق سر کن ‌گر علاج غفلتم خواهی
که این افسانه آتش دارد و من پنبه درگوشم
نواها داشت ساز عبرت این انجمن اما
نگردید از کری قابل تمیز خیر و شر گوشم
به رنگ چنبر دف آنقدر از خود تهی ‌گشتم
که سعی غیر می‌بندد صدای خویش درگوشم
سفیدی می‌کند از پنبه اینجا چشم امیدی
نوای عالم آشوبی ‌که دارد در نظر گوشم
به ذوق مژده وصل آنقدر بیتاب پروازم
که چون گل می‌تواند ریخت رنگ بال و پر گوشم
به درس بی‌تمیزی چند خون سعی می‌ریزم
چو شور عشق باید خواند افسونی به هرگوشم
ز ساز هر دو عالم نغمهٔ دلدار می‌جوشد
کدامین پنبه سیماب تو شد ای بیخبر گوشم
مگر آواز پایی بشنوم بیدل درین وادی
به رنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم
از خون شهید که زند آب به چشمم
کو آنقدر آبی‌که در بن دشت جگرتاب
چون اشک ‌کند یک مژه سیراب به چشمم
جز حیرت از انبوهی مژگان چه خروشد
یک تار نظر وین همه مضراب به چشمم
دور نگهی تا سر مژگان برساندم
گرداند حیا ساغرگرداب به چشمم
گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل
مشکل‌ که برد صرفه‌ای از خواب به چشمم
آیینهٔ تمثال‌، تعلق نپذیرد
سامان دو عالم کن و دریاب به چشمم
از دوش فکندم به یک انداز تغافل
بار مژه بود الفت اسباب به چشمم
بی‌روی توهرچند به عالم زنم آتش
صیقل نزند آینه مهتاب به چشمم
درکعبه به جوش آمدم از یاد نگاهت
کج‌ کرد قدح صورت محراب به چشمم
غافل مشو از ضبط سرشک من بیدل
چون آبله آتش به دل است آب به چشمم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
شکوه فقر ملک بی‌نیازی‌ کرد تسلیمم
به اقبالی‌ که دل برخاست از دنیا به تعظیمم
بلندی سرکش است از طینتم چون آبله اما
ادب روزی دو زیر پا نشستن‌ کرد تعلیمم
اگر دامن نمی‌افشاندم از پس مانده‌ها بودم
چو فرصت بی‌نیازی بر دو عالم داد تقدیمم
هوس تا رنگی از شوخی به عرض ‌آرد فضولی کو
فرو در کوه رفت از شرم استغنا زر و سیمم
نقوش ما و من آخر ورق ‌گرداندنی دارد
به درد کهنگی پیش از رقم فرسود تقویمم
طلب‌کردم ز همت خاتم ملک سلیمانی
فشار تنگی دل داد عرض هفت اقلیمم
مژه هر جاگشودم دولت بیدار پیش آمد
به رنگ شمع سر تا پاست استقبال دیهیمم
بهشت نقد، آزادی‌ست‌، وعظ دردسر کمتر
هلاک عالم امید نتوان ‌کرد از بیمم
غبار صبحم از پرواز موهومم چه می‌پرسی
پری بودم ‌که در چاک قفس ‌کردند تقسیمم
ز قدر خلق بیدل صرفه در نیمی نمی‌باشد
بر اعداد همه هر گه مضاعف می‌شوم نیمم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
سر خوش آن نرگس مستانه‌ایم
ما گدایان در میخانه‌ایم
قید دل ما را امل فرسود کرد
در کمند ریشهٔ این دانه‌ایم
شغل سر چنگ حوادث مفت ماست
زلف بیداد آشنای شانه‌ایم
چون سحر جیبی‌ که ما وا کرده‌ایم
خندهٔ بی‌مطلب دیوانه‌ایم
بی‌ چراغ از ما که می‌یابد سراغ
خانهٔ گم کردهٔ پروانه‌ایم
اسم ما تهمت‌کش وصف است و بس
گر پر و خالی همین پیمانه‌ایم
بت ‌پرستی باعث ایجاد ماست
برهمن زادان این بتخانه‌ایم
گر نفس سرمایهٔ این فرصت است
آشنا تا گفته‌ای بیگانه‌ایم
ما و من پر سحر کار افتاده است
هر چه می‌گوییم هست اما نه‌ایم
بیدل از وهم جنون سامان مپرس
گنج ناپیدا و ما ویرانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۲
حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم
یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم
کس درین محفل زبان‌دان گداز دل نبود
چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم
نشئهٔ تحقیق ما را شعلهٔ جواله‌کرد
گرد خودگشتیم چندانی‌که خود را سوختیم
حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن
آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم
در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است
خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختیم
یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق
همچو برق از جادهٔ نقش‌ کف پا سوختیم
اضطراب شعله‌ ی ما داغ افسردن نداشت
چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم
در دیار ما جو شمع از بسکه قحط درد بود
تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم
از نشان و نام ما بگذرکه ما بیحاصلان
دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم
صرفهٔ ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم
شمع خود در هرکجا بردیم خود را سوختیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
در رهت نا رفته از خود هر طرف سر می‌زنیم
همچو مژگان بیخبر در آشیان پر می‌زنیم
چون سحر خمیازه آغوش فنا رامی‌کند
ما ز فرصت غافلان سرخوش که ساغر می‌زنیم
از خراش سینه مشق مدعا معلوم نیست
صفحه بیکار است مجهولانه مسطر می‌زنیم
نیستم آگه تمنای دل بیمار چیست
ناله می‌بالد اگر پهلو به بستر می‌زنیم
زین قدر گردی که دارد چون سحر جولان ما
می‌رسد چین ‌بر فلک دامن اگر بر می‌زنیم
چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چه سود
نقطه‌ای تا گل کند آتش به بستر می‌زنیم
بر نمی‌آید دل از زندانسرای وهم و ظن
هر قدر این مهره می‌تازد به ششدر می‌زنیم
کعبه و بتخانه شغل انفعالی بیش نیست
حلقهٔ نامحرمی بیرون هر در می‌زنیم
موج‌ها زین بحر بی‌پایان به افسردن رسید
نارسابیهاست ما هم فال گوهر می‌ زنیم
عاجزی برحیرت ما شرم جرات ختم‌کرد
لاف اگر مژگان زدن باشدکه‌کمتر می‌زنیم
شش جهت برق است و ما را عجز مژگان داده‌اند
دست پیش هرکه برداریم‌ بر سر می‌زنیم
در فضای امتحان افسردگی پرواز ماست
طایر رنگیم بید‌ل بال دیگر می‌زنیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
خداست حاصل خدمت‌ گزین درویشان
مکار غیر جبین در زمین درویشان
هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد
بر آستان سعادت کمین درویشان
غبار حادثه را نقش طاق نسیان‌ کن
که نیستی‌ست بنای متین درویشان
حضور و غیبت‌شان قرب بعد ما و تو نیست
ز عالم دگرست آن و این درویشان
به دستگاه تهی‌ کیسگان فقر و نیاز
«‌زکنت کنز» پر است آستین درویشان
شک و یقین تو آیینه دار اضدادست
به حق حواله نما کفر و دین درویشان
چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان
ستمکشی که ندارد یقین درویشان
محیط جود به هر قطره صد گهر دارد
زپاس آب رخ شرمگین درویشان
جهان سیاهی دوری‌ست از سراب خیال
به چشم آینهٔ پیش بین درویشان
به روی آینه شمشیر می‌کشی هشدار
مباش زخم‌خور خود زکین درویشان
هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است
به کارگاه شهور و سنین درویشان
هواللهی ‌که مسماش آنسوی اسماست
مبرهن است ز نقش نگین درویشان
سپهر خرمن اقبال بی‌نیازیهاست
چو بیدل آنکه بود خوشه‌چین درویشان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۷
با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن
مست‌ست طبع خود سر از کسب خلق بگذر
تا کم‌ کند جنونت می با گلاب خوردن
گر محرمی برون‌آ از تشنه‌کامی حرص
چون وهم غوطه تاکی در هر سراب خوردن
نقشی‌که مبهم افتد دل جمع‌کن ز فهمش
جهل است عشوهٔ حسن زیر نقاب خوردن
آن چین ابرو امشب صد رنگ بسملم‌ کرد
زخم‌کمی ندارد تیغ عتاب خوردن
اغراض بیشمار است عرض حیا نگهدار
طعن جنون چه لازم از شیخ و شاب خوردن
پیچ و خم حوادث ما را نکرد بیدار
با سنگ بر نیامد پهلو به‌خواب خوردن
موقع‌شناس عصیان ذلت کش خطا نیست
می حکم شیر دارد در ماهتاب خوردن
بد مستی تنعم مغرورکرد ما را
ای‌کاش سیخ‌ می‌خورد حرص از کباب خوردن
ملک تو نیست دنیا کم ‌کن تصرف اینجا
مال حرام تا کی بهر صواب خوردن
ترک تلاش دارد آب رخ قناعت
سیر است موج‌ گوهر از پپچ و تاب خوردن
تحصیل روزی آسان نتوان شمرد بیدل
تکلیف خاک و خون‌ست این نان و آب خوردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن
ز خمستان عافیت قدحی‌ گیر و ناز کن
مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو
عرق احتیاج را می مینای راز کن
مپسند آنقدر ستم ‌که به خست شوی علم
گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن
به چه افسانه مایلی‌که ز تحقیق غافلی
تو تماشا مقابلی ز خیال احترازکن
نه ظهوری‌ست نی خفا نه بقایی‌ست نی فنا
به تخیل حقیقتی‌ که نداری مجاز کن
چو غبار شکسته در سر راهت نشسته‌ام
قدمی برزمین‌گذار و مرا سرفرازکن
به ادای تکلمی‌، به فسون تبسمی
شکری را قوام ده‌، نمکی راگدازکن
عطش حرص‌ یکقلم زجهان برده رنگ نم
همه خاکست آب هم به تیمم نمازکن
نکند رشته کوتهی‌، اگر از عقده وارهی
سرت از آرزو تهی‌، چه شود پا درازکن
ز فسردن چو بگذری سوی آیینهٔ پری
دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن
بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی
نفسی چند حرص را ز طلب بی‌نیاز کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو ‌کن
گر مایل نازی سوی این آینه روکن
شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔ‌کس نیست
ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند
در جوهر این آینه چاکی‌ست‌، رفوکن
منظور وفا گر بود امداد ضعیفان
با سبزه خطابی‌که‌کنی از لب جو کن
صد طبلهٔ عطار شکسته‌ست در این دشت
هر خاک‌که بینی نم آبی زن وبوکن
تحقیق خیالات مقابل نپسندد
تمثال پرستی سر آیینه فرو کن
برچینی دل غیر شکستن چه توان‌کرد
ابریشم این ساز نوا باخته مو کن
زین ورطه نرسته‌ست کسی بی‌سر تسلیم
زان پیش که‌کشتی شکند فکر کدو کن
از قطرهٔ ‌گمگشته همان بحر سراغ‌ست
هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن
بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست
آن روی امیدی که نداری همه سو کن
بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است
چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن
پرواز هما یمن ندارد مگسی کن
تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش
تا قافله آرام پذیرد جرسی‌ کن
افروختنت سوختنی بیش ندارد
گر رشتهٔ شمعی نتوان ‌گشت خسی ‌کن
درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباری‌ست
کس مصلح‌ کس نیست تو برخود عسسی کن
بی‌کسب هوس‌ کام تمنا نتوان یافت
گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن
چون شمع نگاهم نفس شعله فروشی‌ست
ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن
کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالی‌ست
یک را به تصنع عدد آوازه سی کن
هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است
تا باد چراغی نشوی بی‌نفسی کن
بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد
گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
صف حرص و هوا در هم شکستی‌ کجکلاهی‌ کن
دل جمع است ملک بی‌نیازی پادشاهی کن
نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت
سراب وهم‌گو در چشم مغروران سیاهی ‌کن
برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا
قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی ‌کن
تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی
فلک‌ گو کشتی جمعیت امکان تباهی‌ کن
ز رنگ ‌آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت
به خویش آورده‌ رویی سیر گلزار الا هی‌ کن
تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمی‌خواهد
همه ‌گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن
ز طبل و کرّونای ‌سلطنت آواز می‌آید
که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی‌ کن
حق است آیینه‌دار جوهر احکام تنزیهت
برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن
مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را
فریب غیر وهمی بود اکنون قبله‌ گاهی کن
تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی
ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی ‌کن
جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد
تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی‌ کن
شهود حق ندارد این ‌کنم یا آن‌ کنم بیدل
به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی ‌کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افکنده‌ست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمی‌باید گرفت
رو به ناخن می‌کند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و ‌اشکی است همچون شمع‌ سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان می‌شود
خلعت دل در چه‌کوتاهی ‌ست بر بالای من
شبنم وحشت‌کمین الفت‌پرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتی‌که صد محمل تمنا می‌کشد
می‌روم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بی‌رخت آیینهٔ نشو و نماگم‌کرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب‌، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم‌، غافل از عجزم مباش
آستان سجده می‌آراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این‌ گهر بوده‌ست بیدل حاصل درباب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو
خشک است جبین یک دو عرق آینه‌گر شو
حیف است رعونت دمد از جوهر ذاتت
گرتیغ ‌کنندت تو چو آیینه سپر شو
جبیی که نداری نفسی نذر جنون کن
گر شب دمد از محفل امکان تو سحر شو
تسلیم ز احباب تغافل نپسندد
گرنیست ادب سر به زمین دست به سر شو
ضبط من و ما انجمن آرای شهود است
چون سرمه زتنبیه زبان نور نظرشو
گر حسن کلام آینه‌دار دم پیری‌ست
در خلق ضیافتکدهء شیر و شکر شو
ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت
مستسقی بیحاصلی آب‌گهر شو
امید سلامت به جز آفات ندارد
کشتی شکن و ایمن از امواج خطر شو
خواب عدمت به‌ که فراموش نگردد
از بیضه برون در طلب بالش پر شو
در نامه و پیغام یقین واسطه محو است
بر هرکه رسانی خبر از یار خبر شو
هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است
ای نقطهٔ تحقیق توبی زیر و زبر شو
بیدل به تکلف ره صحرای عدم‌ گیر
زان پیش‌که‌ گویند ازین خانه به در شو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۱
ای پرفشان‌ گرد نفس چندی شرار سنگ شو
ناقدردان راحتی بر خود زبان ننگ شو
جولان چه دارد در نظر غیر از تلاش درد سر
یک ره پس زانوی خم بنشین و عذر لنگ شو
فریاد کوس و کرنا می‌گویدت ‌کای بی‌حیا
زبن دنگ‌دنگ روز و شب ‌گر کر نگشتی دنگ شو
همت نمی‌چیند غنا بر عشوه پا در هوا
چون صبح‌ گرد رفته‌ای‌ گو یک دو دم اورنگ شو
می‌دان قدر این و آن دیدی زمین و آسمان
گر کهنه‌ات خواهی گران با ذره‌ای همسنگ شو
گلچینی باغ یقین ‌گر نیست تسکین آفربن
اوهام را هم‌ کم مبین خود روی دشت بنگ شو
شوق جنون تاز ترا کس نیست تا گیرد عنان
یکچند منزل در قدم‌ گرد ره و فرسنگ شو
بر معرفت نازیدنت دور است از فهمیدنت
چون عکس نتوان دیدنت آیینه‌ گوهر رنگ شو
آیینه داران جنون دارند یک عالم فسون
هر چند جهل ‌آیی‌ برون سرکوب صد فرهنگ شو
ای بوی موهومی چمن‌ کم نیست سیر وهم ظن
باری به ذوق پر زدن هنگامه ساز رنگ شو
بیدل به یاد زلف او گر ناله‌ای سر می‌کنم
تسلیم‌ گوشم می‌کشد کای بی‌ادب خود چنگ شو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
نیست خاموشی به ‌کار شمع محفل جزگره
داغ شد آهی‌که نپسندید بر دل جز گره
از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن
وانمی‌سازد تپش از بال بسمل جز گره
خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است
بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس
موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره
چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست
هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره
گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است
وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت
ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره
دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است
رشته‌ایم و در ره ما نیست حایل جز گره
هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس
گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره
فرصتی کو تا به ضبط‌ خود نفس گیرد نفس
رشتهٔ‌ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره
ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من
تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقیست‌ کلفت بایدم اندوختن
بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره