عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
هر که دل زان پنجه مژگان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۸
جذبه شوق تو هر کس را گریبان گیر شد
هر سر مو بر تنش در قطع ره شمشیر شد
نوبهار زندگی را در خزان از سر گرفت
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
عاشق مسکین نظر بندست هر جا می رود
دیده آهو به مجنون حلقه زنجیر شد
یک دل آشفته عالم را پریشان می کند
آخر از دلگیری ما عالمی دلگیر شد
اشک چون کم شد، به مژگان زور می آرد نگاه
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
شهپر پرواز مرغ روح را در گل گرفت
هر که صائب در جهان آلوده تعمیر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
تیرگی از مد احسان جان روشن می کشد
رشته میل آتشین در چشم سوزن می کشد
نیست خرمن را وجود برگ کاهی پیش حرص
قانع از هر دانه جو، ناز خرمن می کشد
بس که دارد وحشت از زخم زبان ناصحان
از دهان شیر، مجنون ناز مأمن می کشد
می کند سنگین دلان را نرم آه عجز من
خشک مغزیهای من از ریگ روغن می کشد
با تو سرکش برنمی آیم، وگرنه شوق من
آتش سوزان زسنگ و آب از آهن می کشد
می فتد در اوج عزت طشتش از بام زوال
بر زمین چون آفتاب آن کس که دامن می کشد
دیده ای کز سرمه توحید روشن گشته است
از سر هر خار، ناز نخل ایمن می کشد
زیر شمشیرست صائب جایش از گردنکشی
از خط فرمان سبک مغزی که گردن می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۲
عاقبت در سینه ام دل از تپیدن بازماند
بس که پر زد درقفس این مرغ از پرواز ماند
سوختم و زخاطرم زنگ کدورت برنخاست
رفت خاکستر به باد، آیینه بی پرداز ماند
خامشی بند زبان حرف سازان می شود
از لب پیمانه خونها در دل غماز ماند
رفت ایام شباب و خار خار او نرفت
مشت خاشاکی زسیل نوبهاران بازماند
مرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟
چون رسد در دیگری هر کس که از خود بازماند؟
پیش زلف افکند دل را چون نگاهش صید کرد
قسمت صیاد گردد هر چه از شهباز ماند
ناخنی بر دل نزد ما را درین عالم کسی
نغمه محجوب ما در پرده این سازماند
از زبان نرم خاکستر بر آتش دست یافت
شمع از آتش زبانی در دهان گاز ماند
خامشی صائب کلید بستگیهای دل است
بلبل ما در قفس از شعله آواز ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۳
در سر پرشور ما تا رنگ سودا ریختند
لاله ها پیمانه خود را به صحرا ریختند
من کشیدم بی تأمل باده منصور را
ورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختند
شعله شوق مرا شد بال پرواز دگر
هر خس و خاری که در راه تماشا ریختند
ظرف داغ آتشین عشق، گردون را نبود
عاقبت این طشت آتش بر سر ما ریختند
هر که از نخل تمنا روزه مریم گرفت
نقل انجم در گریبانش چو عیسی ریختند
کوری چشم حسودان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیده ما ریختند
از دورنگیها که پنهان داشت دوران در لباس
جرعه ای در دامن گلهای رعنا ریختند
ریخت آخر غمزه یوسف به تیغ انتقام
مصریان خونی که در جام زلیخا ریختند
بر سر هر خار و خس چون موج می لرزد دلش
هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ریختند
همت ما بود عالی، ورنه در روز ازل
حاصل کونین را در دامن ما ریختند
صائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بود
در قدح چون لاله ما را درد سودا ریختند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
جام خالی غوطه در خم بی محابا می زند
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
در زوال خویش چون خورشید می سوزد نفس
مهر خود از نامجویان هر که بالا می زند
می کند طی راه چندین ساله را در یک قدم
راه پیمایی که پشت پا به دنیا می زند
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو
هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد
تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زند
باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان
دل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زند
بیقراری در حریم وصل عاشق را بجاست
موج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زند
هر که بردارد به دوش از بردباری بار خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا می زند
می کند ضبط نفس در زیر آب زندگی
صائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
پرده پوشی عشق عالمسوز را پیدا کند
پرده تبخال تب را بیشتر رسوا کند
خرده راز محبت می شکافد سینه را
این شرار شوخ کار تیشه با خارا کند
بر نیاید هر تنک ظرفی به حفظ راز عشق
باده پرزور کار سنگ را مینا کند
تنگدستی نفس سرکش را شود رهبر به حق
ابر چون بی آب گردد روی در دریا کند
کی خیالش می شود در دل مصور بی نقاب؟
حسن محجوبی که بر آیینه استغنا کند
نیست از عرض تجمل تنگ چشمان را گزیر
دانه صد تیغ زبان در خوشه ای پیدا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
چون به یاد آشیان مرغم صفیری سر کند
دانه را سازد سپند و دام را مجمر کند
ناله من این چنین پست از فضای عالم است
شعله ام ضبط نفس از تنگی مجمر کند
هر رگم چون برق می تابد ز زیر ابر جسم
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
نامه اعمال چون برگ خزان ریزد به خاک
آه سردم گر گذاری بر صف محشر کند
قطره ای اشک مروت نیست در چشم سحاب
دانه امید ما از خاک چون سر بر کند؟
صبح از رویش دهد خورشید تابان چشم آب
چون گل از شبنم دل شب هر که چشمی تر کند
خشت خم سر کله با خورشید تابان می زند
پرتو این می دهان شیشه را خاور کند
روزگار غنچه خسبی خوش کز استغنای فقر
همچو عنقا بوریای خود زبال و پر کند
گر کند تیغ نگاه خویش بر مو امتحان
ساده رو آیینه را از طره جوهر کند
راز دل گاهی به خاموشی نهان ماند که موم
پرده داری پیش چشم روزن مجمر کند
گرنه صائب داغدار از رفتن پروانه است
شمع خاکستر چرا در انجمن بر سر کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کند
جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند
با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق
کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند
نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی
آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند
می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم
عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند
هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم
در گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کند
باش با نان تهی قانع کز الوان نعم
آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند
غافلان را پرده غفلت بود در آستین
پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند
در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کند
آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح
بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند
نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای
شیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کند
نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کند
موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند
داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل
این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند
لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟
عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار
شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند
می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای
از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند
تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای
شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند
این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای
صفحه آیینه را صحرای محشر می کند
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر می کند
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
خال موزونت سویدا را زدل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه شک می کند
دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند
مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد
سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند
این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید
چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند
دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف
کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند
هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا
خار در پی کردنش کار بلارک می کند
وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه
چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند
نطق یاران موافق را زهم سازد جدا
صد زبان مختلف را خامشی یک می کند
خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند
خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
گر جلا آیینه های تیره را نم می کند
عاشقان را هم می گلرنگ خرم می کند
می کند در سخت رویان صحبت نیکان اثر
سنگ را فرهاد شیرین کار، آدم می کند
می کند بیگانه وحشت آشنایان را زهم
چشم شوخ از سایه مژگان خود رم می کند
در گلستان جلوه مستانه آن شاخ گل
سرو را در چشم قمری نخل ماتم می کند
می کند جا در دل معشوق پیچ و تاب عشق
ریشه جوهر در دل فولاد محکم می کند
در ضمیر خاک خواهم غوطه چون قارون زدن
گر چنین پشت مرا بار گنه خم می کند
زندگی خواهی، خموشی پیشه خود کن که شمع
عمر خود را از زبان آتشین کم می کند
می شوند از گرمخونی دوست صائب دشمنان
کار روغن در چراغ لاله شبنم می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود
خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر همین آیینه اقبال بود
آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان
تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود
دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد
مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود
عمر من شد صرف صائب در تمنای محال
تار و پود هستی من رشته آمال بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
از نظر یک دم که آن شکل و شمایل می رود
حاصل دریا و کان از دیده و دل می رود
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
نقش پای ناقه پیشاپیش محمل می رود
کوچه باغ زلف اگر پایان ندارد گو مدار
می توان رفتن به مژگان هر کجا دل می رود
در ته هر خاربن صیاد دام افکنده ای است
آهوی مغرور را بنگر چه غافل می رود
از زمین گیری بر آ، سنگ نشان خود نیستی
جاده با افتادگی منزل به منزل می رود
طعن نسیانم مزن، شرم از رخ آیینه کن
خود ببین آن چهره هرگز از مقابل می رود؟
گربه فردوس از سرکوی تو صائب را برند
می رود اما چو مرغ نیم بسمل می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
خواری از اغیار بهر یار می باید کشید
ناز خورشید از در و دیوار می باید کشید
از زمین شور، آب تلخ می آید برون
بی دماغان را زخود آزار می باید کشید
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازین
از نسیم صبح بوی یار می باید کشید
یا چو مردان گام می باید زدن در راه عشق
یا ز پای رهنوردان خار می باید کشید
روزگاری شد که خون بلبلان افسرده است
ناله گرمی درین گلزار می باید کشید
به زهمواری سلاحی نیست در الزام خصم
با نمد دندان ز کام مار می باید کشید
روی تلخ بحر را گوهر تلافی می کند
تلخی از معشوق شیرین کار می باید کشید
جان ز سنگ و دل ز آهن کن که با نازکدلی
زحمت خار از گل بی خار می باید کشید
هر نگاهی محرم رنگ لطیف عشق نیست
پرده ای از اشک بر رخسار می باید کشید
بوی گل را می کند افزون هجوم برگ گل
پرده کمتر بر رخ اسرار می باید کشید
تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار
برگ می باید فشاند و بار می باید کشید
هر که را صائب متاع یوسفی دربار هست
از هجوم مشتری آزار می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
می به رغم عالم پرشور می باید کشید
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
منت مرهم زچشم شور می باید کشید
ناز شهد از نشتر زنبور می باید کشید
گرچه هر کم ظرف را ظرف شراب عشق نیست
چون صراحی گردنی از دور می باید کشید
از در بسته است اینجا بیش امید گشاد
دامن آن غنچه مستور می باید کشید
از دو عالم عشق می خواهد سر آزاده ای
پیش خاقان کاسه فغفور می باید کشید
زیر بار خلق چندی دست می باید نهاد
بعد ازان پا در کنار حور می باید کشید
از بزرگان لطف با کوچکدلان زیبنده است
چون سلیمان گفتگو از مور می باید کشید
دل به این بی حاصلان بستن ندارد حاصلی
تخم خود بیرون زخاک شور می باید کشید
وسعت از ملک سلیمان چشم تنگ خلق برد
خویش را در چشم تنگ مور می باید کشید
از هوای تر شود چون آب زور باده کم
روز باران باده پرزور می باید کشید
رفت آن عهدی که خرمن بود رزق خوش چین
دانه امروز از دهان مور می باید کشید
تا توانی آرمیدن در زمستان زیر خاک
در بهاران دانه ای چون مور می باید کشید
غنچه از می خوردن پنهان چنین گلگل شکفت
باده گلرنگ را مستور می باید کشید
چون گذارد پای خود بر منبر دار فنا
حرف حق بی پرده از منصور می باید کشید
از کدورت می کند دل را سبک رطل گران
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
تا شوی شیرین به چشم خلق صائب چون گهر
مدتی تلخی ز بحر شور می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
سرکشی از زلف آن خودکام می باید کشید
وحشت چشم غزال از دام می باید کشید
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران باده گلفام می باید کشید
این که گردن می کشی چون شیشه، ای زاهد زدور
تا برآیی زین کشاکش جام می باید کشید
روز نورانی بود مستغنی از شمع و چراغ
باده روشن به وقت شام می باید کشید
می توان خوردن به شیرینی شراب تلخ را
از لب شکرلبان دشنام می باید کشید
محتسب در نوبهاران منع ما از باده کرد
انتقام از مرغ بی هنگام می باید کشید
منتی کز بوسه او می کشیدم پیش ازین
این زمان از نامه و پیغام می باید کشید
چاره چشم گرانخواب است صائب شور عشق
با نمک تلخی ازین بادام می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۱
نمی خواهم نقاب از صورت احوال من افتد
که در جمعیت دلها خلل از حال من افتد
مرا بی حاصلی برده است از یاد چمن پیرا
مگر ابری به فکر سبزه پامال من افتد
سپهر از خرده بینی می شمارد دانه روزی
ز پیچ و تاب غیرت گر گره در بال من افتد
درین گلزار هر کس را چو ابر از خاک بردارم
زهر برگی زبانی گردد و دنبال من افتد
توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را
سر زلف تو گر در پنجه اقبال من افتد
ز سیلاب می گلرنگ عالم می شود ویران
ز ساقی عکس اگر در جام مالامال من افتد
به آن گرمی کف افسوس را بر یکدگر سایم
که آتش در سواد نامه اعمال من افتد
ندارد عقل مهدی در خور کوه شکوه من
مگر سیمرغ عشق او به فکر زال من افتد
ز وحشت می زنم بر کوچه دیوانگی صائب
بغیر از سنگ طفلان هر که در دنبال من افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۴
به زخم کهنه شور از زخمهای تازه می افتد
خمارآلود از خمیازه در خمیازه می افتد
محیطی را حبابی چون تواند در گره بستن؟
نگنجد در نظر حسنی که بی اندازه می افتد
به دلتنگی قناعت کن که چون افتاد دل نازک
به شکر خنده ای چون غنچه از شیرازه می افتد
زخط و خال دل برداشتن دشواریی دارد
سیاهی بعد ایامی زداغ تازه می افتد
زما نتوان به خودداری نهفتن میکشیها را
به روی کار زود این بخیه از خمیازه می افتد
نه هر کس مصرعی موزون کند مشهور می گردد
زصد بلبل یکی صائب بلند آوازه می افتد