عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم
هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم
ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم
ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم
ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد
گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم
شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال
چنان که موج زند آب دیده بر چشمم
زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون
زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم
حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت
غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم
کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت
به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم
حیا نمی کند از روی خلق و معذور است
چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم
مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است
از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم
رقیب گفت نزاری سرت نمی باید
نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟
نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت
اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم
هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم
ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم
ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم
ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد
گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم
شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال
چنان که موج زند آب دیده بر چشمم
زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون
زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم
حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت
غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم
کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت
به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم
حیا نمی کند از روی خلق و معذور است
چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم
مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است
از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم
رقیب گفت نزاری سرت نمی باید
نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟
نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت
اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
بیا بیا صنما بیش از این مرنجانم
دمی به لطف دلم ده که بس پریشانم
چو بلبل از غم عشق تو تا به کی نالم
به دیده چند کشم خارت ای گلستانم
دو زلف شست تو بر هم شکست پیوندم
دو چشم مست تو پیدا بکرد پنهانم
غنیمت است به پیش لب تو جان دادن
که تا مگر به حدیثی ز لب دهی جانم
شبی که دست حمایل کنم به گردن تو
چو آفتاب درخشد مه از گریبانم
چو سودِ حاصل عمرم تویی که را طلبم
چو اصلِ راحتِ رنجم تویی که را خوانم
شکسته ام ز تو باری ولی بحمدالله
اگر شکسته وجودم درست پیمانم
گرم تمامت عالم به سر بگردانی
ز پیش حکم تو یک ذرّه سر نگردانم
به عزت از بنشانی کمینه مسکینم
به خدمت ار بپذیری مطیع فرمانم
همان نزاریِ مسکین ِ مُستمندِ تو ام
نه خود که تا ز تو دورم هزار چندانم
دمی به لطف دلم ده که بس پریشانم
چو بلبل از غم عشق تو تا به کی نالم
به دیده چند کشم خارت ای گلستانم
دو زلف شست تو بر هم شکست پیوندم
دو چشم مست تو پیدا بکرد پنهانم
غنیمت است به پیش لب تو جان دادن
که تا مگر به حدیثی ز لب دهی جانم
شبی که دست حمایل کنم به گردن تو
چو آفتاب درخشد مه از گریبانم
چو سودِ حاصل عمرم تویی که را طلبم
چو اصلِ راحتِ رنجم تویی که را خوانم
شکسته ام ز تو باری ولی بحمدالله
اگر شکسته وجودم درست پیمانم
گرم تمامت عالم به سر بگردانی
ز پیش حکم تو یک ذرّه سر نگردانم
به عزت از بنشانی کمینه مسکینم
به خدمت ار بپذیری مطیع فرمانم
همان نزاریِ مسکین ِ مُستمندِ تو ام
نه خود که تا ز تو دورم هزار چندانم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
اگر عشق تو شد در خون جانم
قضا از خویشتن چون بگذرانم
نداری مستیِ من هوشیاری
که از مبدای فطرت هم چنانم
گرو بندم که هر عاقل که زلفت
ببیند در نشورد من بمانم
ز دستم برنمی خیزد نثاری
ندانم تا چه در پایت فشانم
دلم آویزشی دارد به زلفت
غمت آمیزشی دارد به جانم
طمع دارم زمین بوسی دگر بار
اگر مهلت دهد دورِ زمانم
امیدم باز میدارد خیالت
بکوشم هم مگر ضایع نمانم
زمانه گرچه هم توسن رکاب است
مگر بر بخت گرداند عنانم
دلم آبی کند هر روز در گِل
وزین پس سر نخواهم شست دانم
بدان می آردم غیرت که نارد
دگر نام نزاری بر زبانم
قضا از خویشتن چون بگذرانم
نداری مستیِ من هوشیاری
که از مبدای فطرت هم چنانم
گرو بندم که هر عاقل که زلفت
ببیند در نشورد من بمانم
ز دستم برنمی خیزد نثاری
ندانم تا چه در پایت فشانم
دلم آویزشی دارد به زلفت
غمت آمیزشی دارد به جانم
طمع دارم زمین بوسی دگر بار
اگر مهلت دهد دورِ زمانم
امیدم باز میدارد خیالت
بکوشم هم مگر ضایع نمانم
زمانه گرچه هم توسن رکاب است
مگر بر بخت گرداند عنانم
دلم آبی کند هر روز در گِل
وزین پس سر نخواهم شست دانم
بدان می آردم غیرت که نارد
دگر نام نزاری بر زبانم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
جان برای تو که هم دردی و هم درمانم
سر فدای تو که هم جانی و هم جانانم
با تو چون قامت تو از دگران آزادم
بی تو چون وصل تو از بی نظران پنهانم
لوح سودای تو چون باد ز سر می گیرم
در سر اندوه تو چون آب ز بر می خوانم
عشق روحانی سوزان تر از این ممکن نیست
کز تف آه جگر برق همی سوزانم
گر خیالی ست کسی را و تصور بندد
کز تو برگردم و خو باز کنم نتوانم
دیده بر قبضه ی ابروی کمان دارم و تیر
بر جگر میخورم و روی نمی گردانم
شب هجران تو گر تا به قیامت باشد
دیده بر هم نزنم ور مژه خون افشانم
گر سگم خوانی و کس باز نزاری خواند
دهنش بشکنم و یا سه بدو برسانم
سر فدای تو که هم جانی و هم جانانم
با تو چون قامت تو از دگران آزادم
بی تو چون وصل تو از بی نظران پنهانم
لوح سودای تو چون باد ز سر می گیرم
در سر اندوه تو چون آب ز بر می خوانم
عشق روحانی سوزان تر از این ممکن نیست
کز تف آه جگر برق همی سوزانم
گر خیالی ست کسی را و تصور بندد
کز تو برگردم و خو باز کنم نتوانم
دیده بر قبضه ی ابروی کمان دارم و تیر
بر جگر میخورم و روی نمی گردانم
شب هجران تو گر تا به قیامت باشد
دیده بر هم نزنم ور مژه خون افشانم
گر سگم خوانی و کس باز نزاری خواند
دهنش بشکنم و یا سه بدو برسانم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بار دگر عزم سفر می کنم
برگ ره از خون جگر می کنم
می روم از کوی تو گویی مگر
بر سر الماس گذر می کنم
بهتر از این نیست که با بخت خویش
بیش نکوشم چو بتر می کنم
آه که هر بار کنم توبه ای
از سفر و باز ز سر می کنم
راستی آن است کزین نو بهار
توبه کنم روز دگر می کنم
راه ضروری ست اگر می روم
صبر مجازی ست اگر می کنم
مشکلم این است که این زخم خار
از ورق ورد سپر می کنم
خواب و خورم نیست که از آب چشم
خاک منازل گل تر می کنم
گرچه خیال است ولی تا به روز
شب همه شب با تو سحر می کنم
بستر و بالین نزاری به خون
از مژه دریای خضر می کنم
غایت کفرست به ایمان من
جز به تو در هر که نظر می کنم
هر چه به جز عشق تو و مهر توست
از دل پردرد به در می کنم
برگ ره از خون جگر می کنم
می روم از کوی تو گویی مگر
بر سر الماس گذر می کنم
بهتر از این نیست که با بخت خویش
بیش نکوشم چو بتر می کنم
آه که هر بار کنم توبه ای
از سفر و باز ز سر می کنم
راستی آن است کزین نو بهار
توبه کنم روز دگر می کنم
راه ضروری ست اگر می روم
صبر مجازی ست اگر می کنم
مشکلم این است که این زخم خار
از ورق ورد سپر می کنم
خواب و خورم نیست که از آب چشم
خاک منازل گل تر می کنم
گرچه خیال است ولی تا به روز
شب همه شب با تو سحر می کنم
بستر و بالین نزاری به خون
از مژه دریای خضر می کنم
غایت کفرست به ایمان من
جز به تو در هر که نظر می کنم
هر چه به جز عشق تو و مهر توست
از دل پردرد به در می کنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
هلاک می شوم از لعبت شکر دهنم
نکرده چشمه ی خضر لب تو تر دهنم
به کس شکایت وصلت نمی توانم برد
که دست مهر نهاده ست یار بر دهنم
همین که نار دلم بر دهان رسید که آه
ز جور دوست خیالت شکست در دهنم
محبت تو چنان بر کشد زبانه ی شوق
ز اندرون که همی سوزد از شرر دهنم
ز آب روی از آن تازه روی می دارم
که خشک می شود از آتش جگر دهنم
فتاد بر لب پر خنده ی توی دی نظرم
هنوز باز بمانده ست از آن نظر دهنم
هزار گونه سخن ها که با تو دارم نیست
به اتفاق ملاقات کارگر دهنم
مکن ز فقر ذلیلم که مرد سایل حق
کند چو گوش تو روزی پر از گهر دهنم
ز دست هجر تو خوردم هزار شربت تلخ
لبت به بوسه شیرین کند مگر دهنم
عجب که بی مزه باشد سخن نزاری را
که از هلاهل زهر است بی خبر دهنم
نکرده چشمه ی خضر لب تو تر دهنم
به کس شکایت وصلت نمی توانم برد
که دست مهر نهاده ست یار بر دهنم
همین که نار دلم بر دهان رسید که آه
ز جور دوست خیالت شکست در دهنم
محبت تو چنان بر کشد زبانه ی شوق
ز اندرون که همی سوزد از شرر دهنم
ز آب روی از آن تازه روی می دارم
که خشک می شود از آتش جگر دهنم
فتاد بر لب پر خنده ی توی دی نظرم
هنوز باز بمانده ست از آن نظر دهنم
هزار گونه سخن ها که با تو دارم نیست
به اتفاق ملاقات کارگر دهنم
مکن ز فقر ذلیلم که مرد سایل حق
کند چو گوش تو روزی پر از گهر دهنم
ز دست هجر تو خوردم هزار شربت تلخ
لبت به بوسه شیرین کند مگر دهنم
عجب که بی مزه باشد سخن نزاری را
که از هلاهل زهر است بی خبر دهنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
یک ام شبی که به خلوت جمال دوست ببینم
به از ممالک روی زمین به زیر نگینم
سماع بربط و جام خوش و حریف موافق
به روی دوست برآنم که در بهشت برینم
نه مرد باشم و باشم سزای آتش دوزخ
اگر بهشت برین بر سرای دوست گزینم
اگر سعادت آنم بود که وقت شهادت
به پیش دوست بمیرم زهی حیات پسینم
تو مهربانی من بین که از حوالی کویش
برون نمی شوم ار می کشد رقیب به کینم
شرابخواره و شاهدپرست و عاشق ورندم
و گر حیات بود تا مدار دور و برینم
به هیچ شهر نرفتم که برنخاست قیامت
صلاح کار من است ار به گوشه ای بنشینم
چرا به شیفتگی کردنم معاف ندارند
که آشنا شده ی مردمان رند لعینم
برادران حقیقی و دوستان قدیمی
برای مزد خدا رها کنید چنینم
به روی دوست درست است اعتقاد نزاری
کجا روم چه کنم گو مباش دنیی و دینم
به از ممالک روی زمین به زیر نگینم
سماع بربط و جام خوش و حریف موافق
به روی دوست برآنم که در بهشت برینم
نه مرد باشم و باشم سزای آتش دوزخ
اگر بهشت برین بر سرای دوست گزینم
اگر سعادت آنم بود که وقت شهادت
به پیش دوست بمیرم زهی حیات پسینم
تو مهربانی من بین که از حوالی کویش
برون نمی شوم ار می کشد رقیب به کینم
شرابخواره و شاهدپرست و عاشق ورندم
و گر حیات بود تا مدار دور و برینم
به هیچ شهر نرفتم که برنخاست قیامت
صلاح کار من است ار به گوشه ای بنشینم
چرا به شیفتگی کردنم معاف ندارند
که آشنا شده ی مردمان رند لعینم
برادران حقیقی و دوستان قدیمی
برای مزد خدا رها کنید چنینم
به روی دوست درست است اعتقاد نزاری
کجا روم چه کنم گو مباش دنیی و دینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
اگر ز بخت مساعد شود که روی تو بینم
دگر ز کوی تو نبود سفر به هیچ زمینم
من از خدای به حاجت جز این مراد نخواهم
که روی کرده به رویش به گوشه ای بنشینم
بر آستان تو مردن به از فراق تو دیدن
که سیر شد دل محنت کش از حیات چنینم
شب فراق تو بر خاطرم گذشت که امشب
شب نخست فراق است روز باز پسینم
دریغ عمر گرامی که تلخ می گذرانم
چه شوربخت غریبی که من ضعیف حزینم
ز بس ملامت خاطر زهر که هست بریدم
خیال تست به پیشم فراق تست قرینم
چو ذره باد سر آسیمه روزگار نزاری
اگر جهان نه به روی چو آفتاب تو بینم
دگر ز کوی تو نبود سفر به هیچ زمینم
من از خدای به حاجت جز این مراد نخواهم
که روی کرده به رویش به گوشه ای بنشینم
بر آستان تو مردن به از فراق تو دیدن
که سیر شد دل محنت کش از حیات چنینم
شب فراق تو بر خاطرم گذشت که امشب
شب نخست فراق است روز باز پسینم
دریغ عمر گرامی که تلخ می گذرانم
چه شوربخت غریبی که من ضعیف حزینم
ز بس ملامت خاطر زهر که هست بریدم
خیال تست به پیشم فراق تست قرینم
چو ذره باد سر آسیمه روزگار نزاری
اگر جهان نه به روی چو آفتاب تو بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
چه حالت است ندانم به خواب می بینم
که در کنار به شب آفتاب می بینم
منم که باز به چشم خیال دیده چنین
جمال صورت جان بی نقاب می بینم
هوا معنبر و مجلس بهشت و ساقی حور
خمار در سر و بر کف شراب می بینم
به هر طرف که نظر می کنم سبک روحی
سرش گران شده مست خراب می بینم
دهان جام لبالب به خون دختر رز
چو چشم مادر مشفق پر آب می بینم
به احتیاط نظر می کنم ز بیم هلاک
که هم چو تشنه ی بیدا سراب می بینم
به بوسه ای به لبش دست می نیارم برد
که زلف پر شکنش را به تاب می بینم
ز خون خویش به عبرت قیاس می گیرم
چو آستین سر دستش خضاب می بینم
به روزگار چنین فرصتی بود دریاب
که امشبت به جهان کامیاب می بینم
نزاریا طلب نقد کن که گردون را
به برگذشتن عمرت شتاب می بینم
که در کنار به شب آفتاب می بینم
منم که باز به چشم خیال دیده چنین
جمال صورت جان بی نقاب می بینم
هوا معنبر و مجلس بهشت و ساقی حور
خمار در سر و بر کف شراب می بینم
به هر طرف که نظر می کنم سبک روحی
سرش گران شده مست خراب می بینم
دهان جام لبالب به خون دختر رز
چو چشم مادر مشفق پر آب می بینم
به احتیاط نظر می کنم ز بیم هلاک
که هم چو تشنه ی بیدا سراب می بینم
به بوسه ای به لبش دست می نیارم برد
که زلف پر شکنش را به تاب می بینم
ز خون خویش به عبرت قیاس می گیرم
چو آستین سر دستش خضاب می بینم
به روزگار چنین فرصتی بود دریاب
که امشبت به جهان کامیاب می بینم
نزاریا طلب نقد کن که گردون را
به برگذشتن عمرت شتاب می بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
شد در سر کار تو هم دنیی و هم دینم
ناداده هنوز از لب یک شربت شیرینم
بر ناله ی زار من رحمت نکنی یک شب
هم در تو رسد روزی سوز دل مسکینم
گر عمر بود روزی در بزم گه وصلت
بی درد میی نوشم بی خار گلی چینم
آن جا گه تو نگذاری برگردم و ننشینم
آن جا که تو فرمایی برخیزم و بنشینم
گر عنف کنی عمری مستوجب آن هستم
ور لطف کنی روزی هم مستحق اینم
چندان که طلب کردم بسیار نظر بردم
یک سرو نمی بینم کز قد تو بگزینم
بگذار نزاری را تا روی تو می بیند
کاثار سعادت ها از روی تو می بینم
ناداده هنوز از لب یک شربت شیرینم
بر ناله ی زار من رحمت نکنی یک شب
هم در تو رسد روزی سوز دل مسکینم
گر عمر بود روزی در بزم گه وصلت
بی درد میی نوشم بی خار گلی چینم
آن جا گه تو نگذاری برگردم و ننشینم
آن جا که تو فرمایی برخیزم و بنشینم
گر عنف کنی عمری مستوجب آن هستم
ور لطف کنی روزی هم مستحق اینم
چندان که طلب کردم بسیار نظر بردم
یک سرو نمی بینم کز قد تو بگزینم
بگذار نزاری را تا روی تو می بیند
کاثار سعادت ها از روی تو می بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
من اگر مست خرابم چه کنم مست توام
خطر از نیستیم نیست اگر هست توم
توبه خود کرده ای از روز الستم گستاخ
جرعه ی جام بلی خوردم از آن مست توم
صید دیرینه ی عشقم ز پس پنجه سال
نیست ممکن که رهایی بود از شست توم
گر نداری سر من وای من و چشم امید
دست من گیر که دیرست که بر دست توم
آب حیوان و من بادیه پیموده چنین
کی شود سیر دل تشنه ؟؟؟ست توم
گر چه پیوسته کند سوز غمت بر دل من
من همان شیفته ی خامش پیوست توم
جز به نام تو زبانم نگشاید ورنی
خود تو دانی که نزاری به زبان بست توم
خطر از نیستیم نیست اگر هست توم
توبه خود کرده ای از روز الستم گستاخ
جرعه ی جام بلی خوردم از آن مست توم
صید دیرینه ی عشقم ز پس پنجه سال
نیست ممکن که رهایی بود از شست توم
گر نداری سر من وای من و چشم امید
دست من گیر که دیرست که بر دست توم
آب حیوان و من بادیه پیموده چنین
کی شود سیر دل تشنه ؟؟؟ست توم
گر چه پیوسته کند سوز غمت بر دل من
من همان شیفته ی خامش پیوست توم
جز به نام تو زبانم نگشاید ورنی
خود تو دانی که نزاری به زبان بست توم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
خراب کرده ی چشمان پر خمار توام
به هم برآمده از زلف تاب دار توام
به چشم مرحمت ای دوست یک کرشمه که دل
ز دست شد ز سر دست پر نگار توم
شبان تا به سحر در میان خون گردم
مگر شبی که میسر شود کنار توم
همین بسم که به فتراک خویش بربندی
اگر سمینم اگر لاغرم شکار توم
از آن زمان که دلم بردی و ندادم جان
ز بس خجالت و تشویر شرمسار توم
منم که گر همه عالم به دشمنی یک روی
به روی کار بر آیند دوست دار توام
هزار بارم اگر بفکنی و برداری
همان نزاری شوریده روزگار توام
به هم برآمده از زلف تاب دار توام
به چشم مرحمت ای دوست یک کرشمه که دل
ز دست شد ز سر دست پر نگار توم
شبان تا به سحر در میان خون گردم
مگر شبی که میسر شود کنار توم
همین بسم که به فتراک خویش بربندی
اگر سمینم اگر لاغرم شکار توم
از آن زمان که دلم بردی و ندادم جان
ز بس خجالت و تشویر شرمسار توم
منم که گر همه عالم به دشمنی یک روی
به روی کار بر آیند دوست دار توام
هزار بارم اگر بفکنی و برداری
همان نزاری شوریده روزگار توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
من کی ام تا گویمت آنِ توام
کافر غیر ار مسلمان توام
این نمی دانم ولی می دان آنک
هر چه هست از نور رخشان توام
نفس را در اهتمام من بدار
تا توانم گفت سگ بان توم
تیرباران فراغت بس نبود
کشته ی شمیشیر هجران توم
گر شوم مستغرق اندر ذات تو
شاید ار گویم همه آن توام
نه غلط این جا که گوید که شنود
بس که خواهد گفت حیران توام
نیست با ستر و ظهورم هیچ کار
عاشق پیدا و پنهان توام
مو کشان در حلقه ی مستان کشید
حلقه ی زلف پریشان توام
گر به آزادی قبولم می کنی
بنده ی مطواع فرمان توام
هر کجا چوگان حکمت می برد
در تماشاگاه میدان توام
هر چه می دانند دانایان مرا
نیست با آن کار ، نادان توام
بیش از این نتوان گفت باز
گوهر اسرار را کان توام
کافر غیر ار مسلمان توام
این نمی دانم ولی می دان آنک
هر چه هست از نور رخشان توام
نفس را در اهتمام من بدار
تا توانم گفت سگ بان توم
تیرباران فراغت بس نبود
کشته ی شمیشیر هجران توم
گر شوم مستغرق اندر ذات تو
شاید ار گویم همه آن توام
نه غلط این جا که گوید که شنود
بس که خواهد گفت حیران توام
نیست با ستر و ظهورم هیچ کار
عاشق پیدا و پنهان توام
مو کشان در حلقه ی مستان کشید
حلقه ی زلف پریشان توام
گر به آزادی قبولم می کنی
بنده ی مطواع فرمان توام
هر کجا چوگان حکمت می برد
در تماشاگاه میدان توام
هر چه می دانند دانایان مرا
نیست با آن کار ، نادان توام
بیش از این نتوان گفت باز
گوهر اسرار را کان توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
دلبرا شیفته ی قامت و بالای توام
کشته ی غمزه ی مستانه ی شهلای توام
روز نوروز و همه خلق به خود مشغولند
من مشتاق در اندیشه ی سودای توام
نکنم شیفتگی پس چه کنم معذورم
نشنوم پند که در بند همه جای توام
این محال است که گر چند بکوشم بسیار
صبر ممکن شود از روی دل آرای توام
از توام صبر محال است که مولای منی
بر منت حکم روان است که لالای توم
فتنه ام بر دهن چون شکر شیرینت
توتی آینه ی روی مصفای توام
همه در وصف لب چون شکرت می گویم
خود تودانی که نزاری شکرخای توام
کشته ی غمزه ی مستانه ی شهلای توام
روز نوروز و همه خلق به خود مشغولند
من مشتاق در اندیشه ی سودای توام
نکنم شیفتگی پس چه کنم معذورم
نشنوم پند که در بند همه جای توام
این محال است که گر چند بکوشم بسیار
صبر ممکن شود از روی دل آرای توام
از توام صبر محال است که مولای منی
بر منت حکم روان است که لالای توم
فتنه ام بر دهن چون شکر شیرینت
توتی آینه ی روی مصفای توام
همه در وصف لب چون شکرت می گویم
خود تودانی که نزاری شکرخای توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
برون نمی رود از سر هوای روی توام
به روز و شب به دل و جان مقیم کوی توام
همین که روی نمودی به من فغان برخاست
ز بند بندم و در بند بند موی توام
نه یاد می کنی از من نه باز می پرسی
بیا که جان به لب آمد در آرزوی توام
اگر چه غرق شدم در محیط عشق هنوز
بدان که نقطه ی جان و تن است سوی توام
و گر چه بهتر از اینم چه کار می آید
ولیک عمر به سر شد به جست و جوی توام
عجب نبود که از زلف صولجان کردی
عجب ترست که سرگشته گرد کوی توام
رقیب گفت نزاری مکن فضولی بیش
تو دوستار فلانی و من عدوی توام
جواب گفتم آری تو باد می پیمای
من ار تو دشمنی ار دوست خاک پای توام
به روز و شب به دل و جان مقیم کوی توام
همین که روی نمودی به من فغان برخاست
ز بند بندم و در بند بند موی توام
نه یاد می کنی از من نه باز می پرسی
بیا که جان به لب آمد در آرزوی توام
اگر چه غرق شدم در محیط عشق هنوز
بدان که نقطه ی جان و تن است سوی توام
و گر چه بهتر از اینم چه کار می آید
ولیک عمر به سر شد به جست و جوی توام
عجب نبود که از زلف صولجان کردی
عجب ترست که سرگشته گرد کوی توام
رقیب گفت نزاری مکن فضولی بیش
تو دوستار فلانی و من عدوی توام
جواب گفتم آری تو باد می پیمای
من ار تو دشمنی ار دوست خاک پای توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
مکن ملامت اگر شهر بند کوی توام
بیا که جان به لب آمد در آرزوی توام
کهای کوی توام من که و محبت تو
سگ سگان سگان سگان کوی توام
در آرزوی دمی ام به خواب و بیداری
که دیده باز نشود یک نفس به روی توام
مرا چه میل به تو یا چه اتصال به تو
کمند عشق چنین می کشد به سوی توام
نزاری توام آخر به زاریم مگذار
تو همنشین من و من به جست و جوی توام
بیا که جان به لب آمد در آرزوی توام
کهای کوی توام من که و محبت تو
سگ سگان سگان سگان کوی توام
در آرزوی دمی ام به خواب و بیداری
که دیده باز نشود یک نفس به روی توام
مرا چه میل به تو یا چه اتصال به تو
کمند عشق چنین می کشد به سوی توام
نزاری توام آخر به زاریم مگذار
تو همنشین من و من به جست و جوی توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
خویش را با یاد جانان می دهم
هر نفس بر یاد او جان می دهم
می کنم ساغر تهی از شرب و باز
پر زخون دیده تاوان می دهم
گر چه از وصلش ندارم بهره ای
حالیا انصاف هجران می دهم
ور چه زلفش بر ضلالت می رود
من بدو اقرار ایمان می دهم
تا مگر یابم ز دل یک دم خلاص
شربت بی هوشیش زان می دهم
دیده و دل دشمن جان من اند
جان به درد از دست ایشان می دهم
از برای جمع راتر تحفه ای
هر دم از طبع پریشان می دهم
می کشم مسکین نزاری را به فکر
تشنگان را آب حیوان می دهم
هر نفس بر یاد او جان می دهم
می کنم ساغر تهی از شرب و باز
پر زخون دیده تاوان می دهم
گر چه از وصلش ندارم بهره ای
حالیا انصاف هجران می دهم
ور چه زلفش بر ضلالت می رود
من بدو اقرار ایمان می دهم
تا مگر یابم ز دل یک دم خلاص
شربت بی هوشیش زان می دهم
دیده و دل دشمن جان من اند
جان به درد از دست ایشان می دهم
از برای جمع راتر تحفه ای
هر دم از طبع پریشان می دهم
می کشم مسکین نزاری را به فکر
تشنگان را آب حیوان می دهم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
فرو شده است به گل باز تا کمر پایم
بر آر عقل بیا گو از ین خطر پایم
از این وحل به حیل نیست روی استخلاص
کمند زلف تو هم برکشد مگر پایم
خوش است عالم آشفتگی دریغ که نیست
سلاسل سر زلفت نهاده بر پایم
به هر کجا که قدم می نهم مگر گویی
به زیر آتش تیزست وز زبر پایم
ز بس که خون دل و دیده ریختم بر خاک
به احتیاط به کویت کند گذر پایم
بر آستانه ملازم شود چو از در تو
امید نیست که جایی دگر شود پایم
گرم به شادی رویت وصال دست دهد
به زینهار در افتد غم تو در پایم
مرا فقیر مدان کز نثار چشم من است
همیشه بر سر گنجینه ی گهر پایم
اگر چه نیست برآورده ی قضا دستم
و گر چه هست فرو بسته ی قدر پایم
مگو نزاری عاشق چه مرد عشق من است
که در وفای تو قطبی ست معتبر پایم
بر آر عقل بیا گو از ین خطر پایم
از این وحل به حیل نیست روی استخلاص
کمند زلف تو هم برکشد مگر پایم
خوش است عالم آشفتگی دریغ که نیست
سلاسل سر زلفت نهاده بر پایم
به هر کجا که قدم می نهم مگر گویی
به زیر آتش تیزست وز زبر پایم
ز بس که خون دل و دیده ریختم بر خاک
به احتیاط به کویت کند گذر پایم
بر آستانه ملازم شود چو از در تو
امید نیست که جایی دگر شود پایم
گرم به شادی رویت وصال دست دهد
به زینهار در افتد غم تو در پایم
مرا فقیر مدان کز نثار چشم من است
همیشه بر سر گنجینه ی گهر پایم
اگر چه نیست برآورده ی قضا دستم
و گر چه هست فرو بسته ی قدر پایم
مگو نزاری عاشق چه مرد عشق من است
که در وفای تو قطبی ست معتبر پایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
چشم امیدوار به ره بر نهاده ایم
گوش نیازمند به در برگشاده ایم
پیش خیال روی تو کز چشم ما نرفت
چون مخلصان به پای ادب ایستاده ایم
مهر تو از مبادی فطرت نهاده اند
در جان ما و جان به وفای تو داده ایم
یک جرعه داده اند به ما ز اول و هنوز
لایعقل از تجرع آن جام باده ایم
دیوانه وار در پی زنجیر زلف تو
زنجیر سان چو زلف تو بر هم فتاده ایم
شیر وفا مکیده ز پستان وحدتیم
آری مگر ز مریم دوشیزه زاده ایم
نه نه نزاریا نکنی با یراق عشق
دعوی که ما هنوز در ین ره پیاده ایم
گوش نیازمند به در برگشاده ایم
پیش خیال روی تو کز چشم ما نرفت
چون مخلصان به پای ادب ایستاده ایم
مهر تو از مبادی فطرت نهاده اند
در جان ما و جان به وفای تو داده ایم
یک جرعه داده اند به ما ز اول و هنوز
لایعقل از تجرع آن جام باده ایم
دیوانه وار در پی زنجیر زلف تو
زنجیر سان چو زلف تو بر هم فتاده ایم
شیر وفا مکیده ز پستان وحدتیم
آری مگر ز مریم دوشیزه زاده ایم
نه نه نزاریا نکنی با یراق عشق
دعوی که ما هنوز در ین ره پیاده ایم
ابن حسام خوسفی : ترکیبات
مناقب هفت گل در مدح امام زمان (عج)
بس که شوخ است و فریبنده و رعنا نرگس
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظاره ی سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
من نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گرچه می دانند ولیکن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تابد ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزه ی خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و کبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافه ی مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشک فروشی می کرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاگ برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبو تر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوک آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی درباغ
تا کند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّه ی سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دسته ی گل که در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظاره ی سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
من نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گرچه می دانند ولیکن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تابد ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزه ی خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و کبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافه ی مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشک فروشی می کرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاگ برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبو تر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوک آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی درباغ
تا کند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّه ی سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دسته ی گل که در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد