عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح حاجی اسدالله خان شیرازی
دوشینه چونکشید شه زنگ لشکرا
سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
باز سفید روز بپرید از آشیان
زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا
تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو
تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا
چونان شبی درازکه پنداشتی قضا
یکره بریده نافش با روز محشرا
افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل
چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا
گفتی فرشته است به بالای اهرمن
روشن فلک فراز هوای مکدرا
گردون پرستاره برآن قیرگون هوا
چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا
یاگفتئی بهکین تهمتن به سر نهاد
پولادوند دیو زراندود مغفرا
وز اختران معاینه دیدمکنار چرخ
زانگونهکز قراضهٔ زر نطع زرگرا
مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من
بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا
کز در صدای سندان برخاستکانچنانک
پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا
گفتم هلاکییءکه به در حلقه میزنی
گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا
برجستم و دویدم و در راگشود و بست
کردم سلام و تنگکشیدمش دربرا
بوییدمش دمادم موی مجعدا
بوسیدمش پیاپی قند مکررا
هر غمزهاش به جانم صد جعبه ناوکا
هر مژهاش به چشمم صد قبضه خنجرا
از فرق تا قدم همه خان مجسما
وز پای تا به سر همه روح مصورا
بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش
وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا
بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود
وین حرف شد یقینکه به نی هست شکرا
بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او
از بهر خویشکردم بالین و بسترا
بیشمع و بیچراغ ز روی منورش
شد همچو روز روشن بزمم منورا
آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل
چون چهره برفروزد خورشید خاورا
گفتم بهلکه عود به مجمر در افکنم
شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا
گفتا بهعود و مجمر حالی چه حاجتست
با زلف و چهر من چهکنی عود و مجمرا
ماگرمگفتگوکه برآمد ز آسمان
ابری سیاه تیرهتر از جانکافرا
گفتیکه دزد مخزن شاه است از آن قبل
کش بود آستین همه پر در وگوهرا
هر در وگوهریکه فروریخت در زمان
شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا
جادوستگفتئیکه به نیرنگ و جادویی
کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا
چون بختیان مستکهکف برلب آورند
توفید و ریختکف ز دهانش بر اغبرا
گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیدهکس
در قلزمی معلق دیوی شناورا
سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچکس
نارست بیسفینهگذشتن به معبرا
گفتمکنون چه بایدگفتا شراب ناب
زان میکهچون سهیل درخشد به ساغرا
آوردمش به پیش شرابیکهگفتئی
جان راگرفتهاند به تدبیر جوهرا
زان میکهگر برابر آبستنی نهند
بینند روی بچه ز زهدان مادرا
چشم خروس ریختم از نای بلبله
وز حلق بط فشاندم خونکبوترا
او مست جام میشد و من مست چشم او
یاللعجبکه مستی من بدفزون ترا
آری شراب را بود ار صد هزار شور
با شور عشق یار نباشد برابرا
باری ز هرکران سخنی رفت در میان
زان سانکه هست رسم حریفان همسرا
تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود
هم زان قبلکه مهتری از حالکهترا
گفتا چهمیکنی و چسانی و حال چیست
مسکینی از جفای جهان با توانگرا
گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل
خنثاست بختمنکه نه ماده است و نه نرا
نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم
خشنودم از زمانه برزق مقدرا
لیکن به حکم آنکه ضرور است اکتساب
آهنگ پایبوس ملک دارم ایدرا
گفتا به فصل دیکه سخن بفسرد بهکام
گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا
حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو
نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا
فصلی چنینکهگویی از برفکوهسار
ز استبرق سفید به سرکرده چادرا
فصلی چنینکهگوییکردند تعبیه
تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا
بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم
چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا
گفتم ز شوق درگه دارای روزگار
نهراسم از نسیم دی و باد آذرا
گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا
گیرم فسرده آب بود نوک نشترا
ایدون به پشتگرمی الطافکردگار
در یخ چنان رومکه در آتش سمندرا
گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه
گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا
یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار
بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا
گفتا جز این دو هیچ ضرور استگفتمش
یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا
ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند
اسباب راه یکسرهگردد میسرا
گفتا به قرضکس ندهد یک قراضه زر
بس تجربتکه رفته درین باب مرمرا
اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل
لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا
گر خدمتی امیر بفرمایدت بری
در نزد اولیای خدیو مظفرا
فرضافتدشکههرچه توخواهی ببخشدت
از شوق خدمت ملک ملک پرورا
گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار
ایدون وسیله باید راوی سخنورا
گفتاکه بهتر از اسدالله خانکه هست
درگوش میرگفتش چون سکه برزرا
خانیکهصیتجود وسخایش بهشرقوغرب
ساریست چون فروغ مه و مر انورا
در زورقیکه دم زنی از حزم و عزم او
اوکار بادبانکند اینکار لنگرا
وصف حلاوت سخنش چون رقمکنی
نبود عجبکه خامه بچسبد به دفترا
از شش جهتگریخت نیارد عدوی او
مانند مهرهییکه درافتد به ششدرا
مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او
ورنه سببکدامکه چرخ است اخضرا
محروم باد حاسد او از لقای او
زیراکزین بتر نتوان یافتکیفرا
صدرا امیر دیوان دانمکه با تواش
صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا
تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد
چون یک روان پاک بود در دو پیکرا
با خلق روزگار چنان مهربان بود
کاورا دعاکنند به محراب و منبرا
دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی
کاریکه او نمود درین مرز وکشورا
ملکیگشود و مملکتی را نمود امن
بیزحمت سیاست و بیرنج لشکرا
چونموسیکلیم بهیک چوبدستکرد
ملکی ز ملک مصر فزونتر مسخرا
ماران فتنه خورد بیکره عصای او
ناگشته چون عصای کلیمالله اژدرا
نازل ز آسمان شود اسما از آن بود
نامش نبیکه هست نبیسان بهگوهرا
آزادکردهٔکرم اوست هرکه هست
چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا
با عدل او عجب نهکه زالی چو آفتاب
با طشت زر به باختر آید ز خاورا
اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرجکرد
از بهر نیکنامی شاه فلک فرا
هرکسکند ذخیره زر و سیم وگنج و مال
او را بود ذخیره شه مهرگسترا
ایدونگواه عدل وی این داستان بس است
کاید بهگوش خلق حدیثی مزورا
کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه
گمگشت بارگیری بارش همه زرا
هر دزد و هر طریدهکه دیدش به رهگذار
گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا
غیر از رضای شاهکه جوید به جان و دل
آید به چشم هردو جهانش محقرا
درگفت مینیاید القصه آنچهکرد
او ازکمال و قدر در این بوم و این برا
یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی
در حق من شود همهکامم میسرا
تا خود چه میشودکه من از یککلام تو
یک عمر بر حوایجگردم مظفرا
تا رسم در زمان بود ازگفتههای نغز
تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا
بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان
دولت جوان و حکم روان یار در برا
نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین
حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا
سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
باز سفید روز بپرید از آشیان
زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا
تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو
تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا
چونان شبی درازکه پنداشتی قضا
یکره بریده نافش با روز محشرا
افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل
چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا
گفتی فرشته است به بالای اهرمن
روشن فلک فراز هوای مکدرا
گردون پرستاره برآن قیرگون هوا
چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا
یاگفتئی بهکین تهمتن به سر نهاد
پولادوند دیو زراندود مغفرا
وز اختران معاینه دیدمکنار چرخ
زانگونهکز قراضهٔ زر نطع زرگرا
مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من
بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا
کز در صدای سندان برخاستکانچنانک
پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا
گفتم هلاکییءکه به در حلقه میزنی
گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا
برجستم و دویدم و در راگشود و بست
کردم سلام و تنگکشیدمش دربرا
بوییدمش دمادم موی مجعدا
بوسیدمش پیاپی قند مکررا
هر غمزهاش به جانم صد جعبه ناوکا
هر مژهاش به چشمم صد قبضه خنجرا
از فرق تا قدم همه خان مجسما
وز پای تا به سر همه روح مصورا
بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش
وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا
بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود
وین حرف شد یقینکه به نی هست شکرا
بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او
از بهر خویشکردم بالین و بسترا
بیشمع و بیچراغ ز روی منورش
شد همچو روز روشن بزمم منورا
آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل
چون چهره برفروزد خورشید خاورا
گفتم بهلکه عود به مجمر در افکنم
شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا
گفتا بهعود و مجمر حالی چه حاجتست
با زلف و چهر من چهکنی عود و مجمرا
ماگرمگفتگوکه برآمد ز آسمان
ابری سیاه تیرهتر از جانکافرا
گفتیکه دزد مخزن شاه است از آن قبل
کش بود آستین همه پر در وگوهرا
هر در وگوهریکه فروریخت در زمان
شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا
جادوستگفتئیکه به نیرنگ و جادویی
کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا
چون بختیان مستکهکف برلب آورند
توفید و ریختکف ز دهانش بر اغبرا
گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیدهکس
در قلزمی معلق دیوی شناورا
سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچکس
نارست بیسفینهگذشتن به معبرا
گفتمکنون چه بایدگفتا شراب ناب
زان میکهچون سهیل درخشد به ساغرا
آوردمش به پیش شرابیکهگفتئی
جان راگرفتهاند به تدبیر جوهرا
زان میکهگر برابر آبستنی نهند
بینند روی بچه ز زهدان مادرا
چشم خروس ریختم از نای بلبله
وز حلق بط فشاندم خونکبوترا
او مست جام میشد و من مست چشم او
یاللعجبکه مستی من بدفزون ترا
آری شراب را بود ار صد هزار شور
با شور عشق یار نباشد برابرا
باری ز هرکران سخنی رفت در میان
زان سانکه هست رسم حریفان همسرا
تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود
هم زان قبلکه مهتری از حالکهترا
گفتا چهمیکنی و چسانی و حال چیست
مسکینی از جفای جهان با توانگرا
گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل
خنثاست بختمنکه نه ماده است و نه نرا
نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم
خشنودم از زمانه برزق مقدرا
لیکن به حکم آنکه ضرور است اکتساب
آهنگ پایبوس ملک دارم ایدرا
گفتا به فصل دیکه سخن بفسرد بهکام
گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا
حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو
نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا
فصلی چنینکهگویی از برفکوهسار
ز استبرق سفید به سرکرده چادرا
فصلی چنینکهگوییکردند تعبیه
تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا
بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم
چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا
گفتم ز شوق درگه دارای روزگار
نهراسم از نسیم دی و باد آذرا
گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا
گیرم فسرده آب بود نوک نشترا
ایدون به پشتگرمی الطافکردگار
در یخ چنان رومکه در آتش سمندرا
گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه
گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا
یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار
بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا
گفتا جز این دو هیچ ضرور استگفتمش
یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا
ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند
اسباب راه یکسرهگردد میسرا
گفتا به قرضکس ندهد یک قراضه زر
بس تجربتکه رفته درین باب مرمرا
اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل
لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا
گر خدمتی امیر بفرمایدت بری
در نزد اولیای خدیو مظفرا
فرضافتدشکههرچه توخواهی ببخشدت
از شوق خدمت ملک ملک پرورا
گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار
ایدون وسیله باید راوی سخنورا
گفتاکه بهتر از اسدالله خانکه هست
درگوش میرگفتش چون سکه برزرا
خانیکهصیتجود وسخایش بهشرقوغرب
ساریست چون فروغ مه و مر انورا
در زورقیکه دم زنی از حزم و عزم او
اوکار بادبانکند اینکار لنگرا
وصف حلاوت سخنش چون رقمکنی
نبود عجبکه خامه بچسبد به دفترا
از شش جهتگریخت نیارد عدوی او
مانند مهرهییکه درافتد به ششدرا
مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او
ورنه سببکدامکه چرخ است اخضرا
محروم باد حاسد او از لقای او
زیراکزین بتر نتوان یافتکیفرا
صدرا امیر دیوان دانمکه با تواش
صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا
تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد
چون یک روان پاک بود در دو پیکرا
با خلق روزگار چنان مهربان بود
کاورا دعاکنند به محراب و منبرا
دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی
کاریکه او نمود درین مرز وکشورا
ملکیگشود و مملکتی را نمود امن
بیزحمت سیاست و بیرنج لشکرا
چونموسیکلیم بهیک چوبدستکرد
ملکی ز ملک مصر فزونتر مسخرا
ماران فتنه خورد بیکره عصای او
ناگشته چون عصای کلیمالله اژدرا
نازل ز آسمان شود اسما از آن بود
نامش نبیکه هست نبیسان بهگوهرا
آزادکردهٔکرم اوست هرکه هست
چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا
با عدل او عجب نهکه زالی چو آفتاب
با طشت زر به باختر آید ز خاورا
اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرجکرد
از بهر نیکنامی شاه فلک فرا
هرکسکند ذخیره زر و سیم وگنج و مال
او را بود ذخیره شه مهرگسترا
ایدونگواه عدل وی این داستان بس است
کاید بهگوش خلق حدیثی مزورا
کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه
گمگشت بارگیری بارش همه زرا
هر دزد و هر طریدهکه دیدش به رهگذار
گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا
غیر از رضای شاهکه جوید به جان و دل
آید به چشم هردو جهانش محقرا
درگفت مینیاید القصه آنچهکرد
او ازکمال و قدر در این بوم و این برا
یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی
در حق من شود همهکامم میسرا
تا خود چه میشودکه من از یککلام تو
یک عمر بر حوایجگردم مظفرا
تا رسم در زمان بود ازگفتههای نغز
تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا
بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان
دولت جوان و حکم روان یار در برا
نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین
حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح سلطان العادل محمد شاه غازی رحمهالله علیه
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشتپا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من
از شرابکهنه میخواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانةگندم به دست
مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بیدل آرامیکه برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید میسوزند و من نالان چو عود
بیبتیکز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام را
سرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوست
میکند بر ما ترش رنگین رخگلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص منکه بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغ
گاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگرب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمانکان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیستکین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوس
چونکشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمرد
تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشتپا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من
از شرابکهنه میخواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانةگندم به دست
مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بیدل آرامیکه برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید میسوزند و من نالان چو عود
بیبتیکز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام را
سرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوست
میکند بر ما ترش رنگین رخگلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص منکه بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغ
گاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگرب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمانکان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیستکین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوس
چونکشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمرد
تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در شکایت از ممدوح گوید
گر تاج زر نهند ازین پس به سر مرا
بر درگه امیر نبینی دگر مرا
او باز تیز پنجه و من صعوهٔ ضعیف
روزی بهم فروشکند بال و پر مرا
او آفتاب روشن و من ذرهٔ حقیر
با نورش از وجود نیابی اثر مرا
اوگنج شایگان و منم آنگداکه هست
برگنج باز دیدهٔ حسرت نگر مرا
بیاژدها چگونه بودگنج لاجرم
از بیم جان بهگنج نیایدگذر مرا
عزت چو در قناعت و ذلت چو در طمع
باید قناعت از همهکس بیشتر مرا
من آن همای اوجکمالمکه بد مدام
سیمرغوار قاف قناعت مقر مرا
یارب چه روی دادهکه باید به پیش خلق
موسیچهوار این همه دم لابه مرمرا
هر روز روزیم چون دهد روزی آفرین
باید غذا ز بهر چه لخت جگر مرا
بگذشت صیت فضل وکمالم به بحر و بر
با آنکه هیچ بهره نه از بحر و بر مرا
نبود مرا به غیرلب خشک و چشم تر
مانا همین نصیب شد از خشک و تر مرا
قدر مرا قضا و قدرکردهاند پست
تقریعکی سزد به قضا و قدر مرا
نخل امید من به مثل شاخ بید بود
ورنه چرا نداد بهگیتی ثمر مرا
خود ریشهام به تیشهٔ تو بیخ برکنم
اکنونکه پنج فضل نبخشید بر مرا
نطقم چو نیشکر شکرانگیز هست و نیست
جز زهر غصه بهری ازان نیشکر مرا
از نوککلک سلکگهر آورم ولیک
شبه شبه نماید سلکگهر مرا
شعرم بود به طعم طبرزد ولی ز غم
اکنون بهکامگشته طبرزد تبر مرا
از صدهزار غصه یکی بازگویمت
خوانی مگر به سختی لختی حجر مرا
خواند مرا امیر امیران بهکاخ خویش
ناخوانده پاسبانش راند ز در مرا
فراش آستانش افشاند آستین
هست آستین از آنرو بر چشم تر مرا
منت خدای عز وجل راکه داد دی
فراش او ز بیهشی من خبر مرا
زان صدهزار زخمکه زد بر من آسمان
الحق یکی نگشت چنانکارگر مرا
مرهم نهاد زخم زبانش به یک سخن
بر زخمهاکه بود به دل بیشمر مرا
قولی درشتگفت ولیکن درستگفت
زانروکهکردگفتش در دل اثر مرا
روی زمین فراخ چه پرواکه دست تنگ
پای سفر نبستهکسی در حضر مرا
راه عراق امن و طریق حجاز باز
وحدت رفیق راه و قضا راهبر مرا
عوری لباس و بیهنری مایه جوع قوت
تسلیم همعنان و رضا همسفر مرا
گر چارپای راه سپر نیستگو مباش
پایی دو داده است خدا ره سپر مرا
باشد اگر به هر قدمی صدهزار دزد
چیزی ز من به حیله ندزدد مگر مرا
مانم چرا به فارسکه نبود در آن دیار
نی آب و خاک نی شتر وگاو و خر مرا
یک قطعه بیش نیست سفر از سقر ولی
ایدون هزار قطعه حضر از سقر مرا
زین پس به بحر و بر به تجارت سفرکنم
سرمایه فضل ایزد وکالا هنر مرا
دیدی دو سال پیشم در ملک خاوران
بینی دو سال دیگر در باختر مرا
خورشیدسان بهمشرق ومغرب سفرکنم
تازان سفر فزوده شود فال و فر مرا
چون عقدهٔ دلم نگشاید به ملک فارس
بایدکشید رخت سویکاشغر مرا
صد خاندان چو منت یک خانه مینهند
آن خانه به فرودگر آید به سر مرا
از روز و شبگریزم اگر بهر روشنی
بایدکشید منت شمس و قمر مرا
جایی رومکه پرتو خورشید و مه در آن
بر فرق مینتابد شام و سحر مرا
صدر زمانه را به سر آمد چو روزگار
گو نیز روزگار درآید به سر مرا
نه بیش ازوکمالم و نه بیش ازو جمال
نه همچو او قبیله و دخت و پسر مرا
گر بندبند پیکرم از هم جداکنند
اندوه او نمیرود از دل به در مرا
احسان او چو خون به عروقمگرفته جای
خونیکه بیشتر شود از نیشتر مرا
مهر دوکس به پارس مرا پای بستکرد
وز آن دو سرنوشت هزاران خطر مرا
نگذاشت مهرشانکهکنم رو به هیچ سوی
تا ماند جان به لجهٔ اندوه در مرا
اول جناب معتمدالدوله کاستانش
در پیش تیغ حادثه آمد سپر مرا
دوم خدایگان اسدالله خان راد
کز پاس مهر او ندرد شیر نر مرا
زان بیش چشملطف وعطابم ازآندو نبست
چون نیست قابلیت از آن بیشتر مرا
هم نیست رویگفتم با ذوالریاستین
کان بحر بیکران نشمارد شمر مرا
هفتاد شعرگفتم اندر مدیح او
یک آفرین نگفت به هفتاد مرمرا
آوخکه جنس فضلکساد است ورنه بود
نقد سخن رواج تراز سیم و زر مرا
شکر خدا و نعت پیمبرکنم از آنک
افزود آن به نعمت و این بر خطر مرا
من پادشاه ملک بیانم از آن بود
ز الفاظگونهگونه حشر در حشر مرا
وز صدهزار تیغ فزونست در اثر
طومار شیوهای چنین برکمر مرا
بر درگه امیر نبینی دگر مرا
او باز تیز پنجه و من صعوهٔ ضعیف
روزی بهم فروشکند بال و پر مرا
او آفتاب روشن و من ذرهٔ حقیر
با نورش از وجود نیابی اثر مرا
اوگنج شایگان و منم آنگداکه هست
برگنج باز دیدهٔ حسرت نگر مرا
بیاژدها چگونه بودگنج لاجرم
از بیم جان بهگنج نیایدگذر مرا
عزت چو در قناعت و ذلت چو در طمع
باید قناعت از همهکس بیشتر مرا
من آن همای اوجکمالمکه بد مدام
سیمرغوار قاف قناعت مقر مرا
یارب چه روی دادهکه باید به پیش خلق
موسیچهوار این همه دم لابه مرمرا
هر روز روزیم چون دهد روزی آفرین
باید غذا ز بهر چه لخت جگر مرا
بگذشت صیت فضل وکمالم به بحر و بر
با آنکه هیچ بهره نه از بحر و بر مرا
نبود مرا به غیرلب خشک و چشم تر
مانا همین نصیب شد از خشک و تر مرا
قدر مرا قضا و قدرکردهاند پست
تقریعکی سزد به قضا و قدر مرا
نخل امید من به مثل شاخ بید بود
ورنه چرا نداد بهگیتی ثمر مرا
خود ریشهام به تیشهٔ تو بیخ برکنم
اکنونکه پنج فضل نبخشید بر مرا
نطقم چو نیشکر شکرانگیز هست و نیست
جز زهر غصه بهری ازان نیشکر مرا
از نوککلک سلکگهر آورم ولیک
شبه شبه نماید سلکگهر مرا
شعرم بود به طعم طبرزد ولی ز غم
اکنون بهکامگشته طبرزد تبر مرا
از صدهزار غصه یکی بازگویمت
خوانی مگر به سختی لختی حجر مرا
خواند مرا امیر امیران بهکاخ خویش
ناخوانده پاسبانش راند ز در مرا
فراش آستانش افشاند آستین
هست آستین از آنرو بر چشم تر مرا
منت خدای عز وجل راکه داد دی
فراش او ز بیهشی من خبر مرا
زان صدهزار زخمکه زد بر من آسمان
الحق یکی نگشت چنانکارگر مرا
مرهم نهاد زخم زبانش به یک سخن
بر زخمهاکه بود به دل بیشمر مرا
قولی درشتگفت ولیکن درستگفت
زانروکهکردگفتش در دل اثر مرا
روی زمین فراخ چه پرواکه دست تنگ
پای سفر نبستهکسی در حضر مرا
راه عراق امن و طریق حجاز باز
وحدت رفیق راه و قضا راهبر مرا
عوری لباس و بیهنری مایه جوع قوت
تسلیم همعنان و رضا همسفر مرا
گر چارپای راه سپر نیستگو مباش
پایی دو داده است خدا ره سپر مرا
باشد اگر به هر قدمی صدهزار دزد
چیزی ز من به حیله ندزدد مگر مرا
مانم چرا به فارسکه نبود در آن دیار
نی آب و خاک نی شتر وگاو و خر مرا
یک قطعه بیش نیست سفر از سقر ولی
ایدون هزار قطعه حضر از سقر مرا
زین پس به بحر و بر به تجارت سفرکنم
سرمایه فضل ایزد وکالا هنر مرا
دیدی دو سال پیشم در ملک خاوران
بینی دو سال دیگر در باختر مرا
خورشیدسان بهمشرق ومغرب سفرکنم
تازان سفر فزوده شود فال و فر مرا
چون عقدهٔ دلم نگشاید به ملک فارس
بایدکشید رخت سویکاشغر مرا
صد خاندان چو منت یک خانه مینهند
آن خانه به فرودگر آید به سر مرا
از روز و شبگریزم اگر بهر روشنی
بایدکشید منت شمس و قمر مرا
جایی رومکه پرتو خورشید و مه در آن
بر فرق مینتابد شام و سحر مرا
صدر زمانه را به سر آمد چو روزگار
گو نیز روزگار درآید به سر مرا
نه بیش ازوکمالم و نه بیش ازو جمال
نه همچو او قبیله و دخت و پسر مرا
گر بندبند پیکرم از هم جداکنند
اندوه او نمیرود از دل به در مرا
احسان او چو خون به عروقمگرفته جای
خونیکه بیشتر شود از نیشتر مرا
مهر دوکس به پارس مرا پای بستکرد
وز آن دو سرنوشت هزاران خطر مرا
نگذاشت مهرشانکهکنم رو به هیچ سوی
تا ماند جان به لجهٔ اندوه در مرا
اول جناب معتمدالدوله کاستانش
در پیش تیغ حادثه آمد سپر مرا
دوم خدایگان اسدالله خان راد
کز پاس مهر او ندرد شیر نر مرا
زان بیش چشملطف وعطابم ازآندو نبست
چون نیست قابلیت از آن بیشتر مرا
هم نیست رویگفتم با ذوالریاستین
کان بحر بیکران نشمارد شمر مرا
هفتاد شعرگفتم اندر مدیح او
یک آفرین نگفت به هفتاد مرمرا
آوخکه جنس فضلکساد است ورنه بود
نقد سخن رواج تراز سیم و زر مرا
شکر خدا و نعت پیمبرکنم از آنک
افزود آن به نعمت و این بر خطر مرا
من پادشاه ملک بیانم از آن بود
ز الفاظگونهگونه حشر در حشر مرا
وز صدهزار تیغ فزونست در اثر
طومار شیوهای چنین برکمر مرا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح سلالةالسادت میرزا سلیمان
اگر مشاهده خواهی فروغ یزدان را
به صدر فضل نگر میرزا سلیمان را
چراغ دودهٔ خیرالبشرکه طاعت او
ز لوح دهر فروشسته نقش عصیان را
کلیموار عیان بین به طور سینهٔ او
چو نور وادی ایمن فروغ ایمان را
هرآنکه بیند بر سفت او ردای ورع
به یک ردا نگرد صدهزار سلمان را
کفکریمش از بس فشانده در یتیم
یتیم ساخته پروردگار عمان را
مرآن نشاط بود روح را ز صحبت او
کز آب چشمهٔ زمزم روان عطشان را
ز خوان فضلش اگر توشهیی برد عاصی
به خوشهیی نخرد هفت باغ رضوان را
به نوع انسان آنسان بود مباهاتش
که بر بسایر انواع نوع انسان را
کلام او همه وحی است لاجرم دانا
زگفت او نکند فرق هیچ فرقان را
ز آب چشمهٔ آتش فروغ حکمت او
فلک به باد فنا داده خاک یونان را
زبان او بهسخن صارمیست خاره شکاف
که بر دو سندس داند پرند و سندان را
زمانه اشهدبالله به ملک هستی او
به عمر خود نشنیده است نام پایان را
سپهرکوکبه صدرا توییکهکوکب تو
شکستهکوکبه هفت آسمانگردان را
پی تذکر مدح تو شسته حافظ روح
ز لوح حافظهٔ ناس نقش عصیان را
به باغ مجد تو سیسنبریست چرخکبود
چه افتخار به سیسنبریگلستان را
سپهر رای ترا آفتاب تابان خواند
چو نیک دید ستغفارگفت بهتان را
از آن سپس ز در شرم زیب بزم تو ساخت
چو آفتابهٔ زر آفتاب تابان را
ترا به ملک هنر شاه دید و با خودگفت
که آفتابهٔ زر لایق است سلطان را
نبود آگه ازین ماجراکه اندر شرع
ز زر و سیم نسازند آب دستان را
ضعیف پیکر تو یک دو مشت ستخوانست
کزوست توشهٔ هستی همای امکان را
هر آنکه دید تنت خیره ماندکز چه خدای
گزیده بردو جهان یکدو مشت ستخوان را
به راه یزد چو یعقوب دیدهگشت سفید
ز شوق خاک رهت سرمهٔ سپاهان را
ز نور رای توگر دم زد آفتاب مرنج
که التهاب تبش موجبست هذیان را
ز هجر احمد مرسل حنین حنانه
اگر قرین انین ساخت عرش یزدان را
شب فراق تو نیز این زمان ز نالهٔ یزد
نموده حنان بر اهل یزد حنان را
بزرگوارا از روی شوق قاآنی
دهد به مدح تو زیور عروس دیوان را
که تا به روز قیامت بزرگ بار خدای
ز وی دریغ ندارد عطا و احسان را
به صدر فضل نگر میرزا سلیمان را
چراغ دودهٔ خیرالبشرکه طاعت او
ز لوح دهر فروشسته نقش عصیان را
کلیموار عیان بین به طور سینهٔ او
چو نور وادی ایمن فروغ ایمان را
هرآنکه بیند بر سفت او ردای ورع
به یک ردا نگرد صدهزار سلمان را
کفکریمش از بس فشانده در یتیم
یتیم ساخته پروردگار عمان را
مرآن نشاط بود روح را ز صحبت او
کز آب چشمهٔ زمزم روان عطشان را
ز خوان فضلش اگر توشهیی برد عاصی
به خوشهیی نخرد هفت باغ رضوان را
به نوع انسان آنسان بود مباهاتش
که بر بسایر انواع نوع انسان را
کلام او همه وحی است لاجرم دانا
زگفت او نکند فرق هیچ فرقان را
ز آب چشمهٔ آتش فروغ حکمت او
فلک به باد فنا داده خاک یونان را
زبان او بهسخن صارمیست خاره شکاف
که بر دو سندس داند پرند و سندان را
زمانه اشهدبالله به ملک هستی او
به عمر خود نشنیده است نام پایان را
سپهرکوکبه صدرا توییکهکوکب تو
شکستهکوکبه هفت آسمانگردان را
پی تذکر مدح تو شسته حافظ روح
ز لوح حافظهٔ ناس نقش عصیان را
به باغ مجد تو سیسنبریست چرخکبود
چه افتخار به سیسنبریگلستان را
سپهر رای ترا آفتاب تابان خواند
چو نیک دید ستغفارگفت بهتان را
از آن سپس ز در شرم زیب بزم تو ساخت
چو آفتابهٔ زر آفتاب تابان را
ترا به ملک هنر شاه دید و با خودگفت
که آفتابهٔ زر لایق است سلطان را
نبود آگه ازین ماجراکه اندر شرع
ز زر و سیم نسازند آب دستان را
ضعیف پیکر تو یک دو مشت ستخوانست
کزوست توشهٔ هستی همای امکان را
هر آنکه دید تنت خیره ماندکز چه خدای
گزیده بردو جهان یکدو مشت ستخوان را
به راه یزد چو یعقوب دیدهگشت سفید
ز شوق خاک رهت سرمهٔ سپاهان را
ز نور رای توگر دم زد آفتاب مرنج
که التهاب تبش موجبست هذیان را
ز هجر احمد مرسل حنین حنانه
اگر قرین انین ساخت عرش یزدان را
شب فراق تو نیز این زمان ز نالهٔ یزد
نموده حنان بر اهل یزد حنان را
بزرگوارا از روی شوق قاآنی
دهد به مدح تو زیور عروس دیوان را
که تا به روز قیامت بزرگ بار خدای
ز وی دریغ ندارد عطا و احسان را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مقربالخاقان معتمدالدوله منوچهرخان گوید
خیز ای غلام زینکن یکران را
آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی
یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد
زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست
ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن
بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا
چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک
طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره
قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را
وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزالگرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج
وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم
چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه
راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان
وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید
هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد
نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش
چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را
بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصمگریبان را
آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی
یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد
زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست
ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن
بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا
چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک
طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره
قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را
وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزالگرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج
وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم
چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه
راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان
وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید
هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد
نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش
چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را
بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصمگریبان را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی انارالله برهانه گوید
در خواب دوش دیدم آن سرو راستین را
بر رخ حجابکرده از شوخی آستین را
حیران صفت ستاده سر پرخمار باده
برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را
پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخگل را
بنفته در دو مرجان یککوزه انگبین را
برگرد ماهکشته یک خوشه ضیمران را
بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را
گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا
کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را
چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان
ها ازکه وامکردی این خوی شرمگین را
تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی
آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را
سیمین سرین خود راگر بر زمینگذاری
بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را
بر دوش خادمت نهگر خستهگشتی آری
تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را
تو آن نئیکه بر ما هرشب بهکنج خلوت
بر میزدی پی رقص آن ساعد سمین را
چونگرد مهرهٔ سیم در دست حقهبازان
هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را
از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی
کریاس آستان راکرباس آستین را
آب دهان یاران جاری شدی چو باران
هرگهکه مینمودی آن ساق دلنشین را
گفتا ز اهل هوشی دانمکه پرده پوشی
عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را
رندان شهر دانی همواره درکمینند
باید ز چشم رندان بستن رهکمین را
ویژهکه از بزرگان مشتی قلندرانند
کز خلد میربایند غلمان و حور عین را
هرجاکهسادهروییست افسونکنندوحیلت
تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را
من شوخ پارسیگو دانیکه پارسایم
آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را
در حقهدان نقره دارم نگین لعلی
زانگشت دیو مردم میپوشم آن نگین را
گهگه به کنجخلوتگر با تو حالتی رفت
از خاینان دولت فرقی بود امین را
آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی
خرسند داشت باید مداح اینچنین را
آن نایب محمد آن مهدی مؤید
کز صارم مهند بگشود روم و چین را
شاهان هفتکشور بدرود تختگویند
هرگهکه اوگذارد بر پشت رخش زین را
با جاه او مبر نام فرزند زادشم را
با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را
کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد
چون شین سهنقطه بخشد از فضل حرف سین را
وز بخل دشمن او هرگهکه شین نویسد
دندانها رباید از مده حرف شین را
چونگوهر وجودش از ماء و طین سرشتند
بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را
گر نام عزم او را بر بارهیی نگارند
ناردگشوگردون آنبارهٔ حصین را
شاها ز خدمت تو هرگهکه دور مانم
حنانهوار هردم از دلکشم حنین را
گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک
جز پوست جامهیی نیست این هیکل متین را
در دولت تو باید من بنده راکه هرشب
از می نشاط بخشم این خاطر حزین را
گهگویمی به مطرب بنواز ارغنون را
گهگویمی به ساقی پر ساز ساتکین را
بر فرق او فشانمکه زر شش سری را
در مشت اینگذارمگهگوهر ثمین را
تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را
تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را
تشریف هرچه دادی انعام هرچهکردی
خازن نداد آن را حاکم نکرد این را
تکرار شایگانیگر رفت در قوافی
عذری بود خجسته از فکرت متین را
چون مدح شاهگویم حیران شوم به حدی
کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را
درکشتزار دانش خرم مراست یک سر
مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشهچین را
قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز
زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را
یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره
تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را
بر رخ حجابکرده از شوخی آستین را
حیران صفت ستاده سر پرخمار باده
برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را
پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخگل را
بنفته در دو مرجان یککوزه انگبین را
برگرد ماهکشته یک خوشه ضیمران را
بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را
گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا
کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را
چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان
ها ازکه وامکردی این خوی شرمگین را
تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی
آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را
سیمین سرین خود راگر بر زمینگذاری
بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را
بر دوش خادمت نهگر خستهگشتی آری
تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را
تو آن نئیکه بر ما هرشب بهکنج خلوت
بر میزدی پی رقص آن ساعد سمین را
چونگرد مهرهٔ سیم در دست حقهبازان
هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را
از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی
کریاس آستان راکرباس آستین را
آب دهان یاران جاری شدی چو باران
هرگهکه مینمودی آن ساق دلنشین را
گفتا ز اهل هوشی دانمکه پرده پوشی
عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را
رندان شهر دانی همواره درکمینند
باید ز چشم رندان بستن رهکمین را
ویژهکه از بزرگان مشتی قلندرانند
کز خلد میربایند غلمان و حور عین را
هرجاکهسادهروییست افسونکنندوحیلت
تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را
من شوخ پارسیگو دانیکه پارسایم
آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را
در حقهدان نقره دارم نگین لعلی
زانگشت دیو مردم میپوشم آن نگین را
گهگه به کنجخلوتگر با تو حالتی رفت
از خاینان دولت فرقی بود امین را
آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی
خرسند داشت باید مداح اینچنین را
آن نایب محمد آن مهدی مؤید
کز صارم مهند بگشود روم و چین را
شاهان هفتکشور بدرود تختگویند
هرگهکه اوگذارد بر پشت رخش زین را
با جاه او مبر نام فرزند زادشم را
با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را
کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد
چون شین سهنقطه بخشد از فضل حرف سین را
وز بخل دشمن او هرگهکه شین نویسد
دندانها رباید از مده حرف شین را
چونگوهر وجودش از ماء و طین سرشتند
بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را
گر نام عزم او را بر بارهیی نگارند
ناردگشوگردون آنبارهٔ حصین را
شاها ز خدمت تو هرگهکه دور مانم
حنانهوار هردم از دلکشم حنین را
گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک
جز پوست جامهیی نیست این هیکل متین را
در دولت تو باید من بنده راکه هرشب
از می نشاط بخشم این خاطر حزین را
گهگویمی به مطرب بنواز ارغنون را
گهگویمی به ساقی پر ساز ساتکین را
بر فرق او فشانمکه زر شش سری را
در مشت اینگذارمگهگوهر ثمین را
تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را
تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را
تشریف هرچه دادی انعام هرچهکردی
خازن نداد آن را حاکم نکرد این را
تکرار شایگانیگر رفت در قوافی
عذری بود خجسته از فکرت متین را
چون مدح شاهگویم حیران شوم به حدی
کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را
درکشتزار دانش خرم مراست یک سر
مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشهچین را
قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز
زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را
یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره
تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیرکبیر میرزاتقیخان رحمهالله گوید
نسیم خلد میرود مگر ز جویبارها
که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشتها دمیده سبزکشتها
چهکشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
بهچنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکندهاند همهمه کشیدهاند زمزمه
بهشاخ سروبن همه چهکبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجستهها اراکها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز میپرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشستهاند قمریان
چو مقریان نغز خوانبهزمردین منارها
فکندهاند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخگل پیگله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشینکهگشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طرهکرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشتها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمتکهدوش چونبهناز وغمزهشدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز میگسارها
بهکف بطی ز سرخ میکهگر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا بهعشوهگفتهی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوشاست کامشبای صنمخوریم می بهیاد جم
کهگشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقیکنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکتگشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزقخوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخشکارها
بههر بلد بههر مکان بههر زمین بههر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحابکف محیط دلکریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
کهگشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شهگزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
بهگاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هولگیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هستکمترککهفکرتتوچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایهکار تو
کهگشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایهخصم ملک و دینکهکرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکستهیی ره نفاق بستهیی
به آب عدل شستهیی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صفکشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیدهگرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوبوصفشکنکهخیزدشتفازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاهمور در شکمکنند سرخچهره هم
چهچهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهلکین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلموکین بهمغز ذوالخمارها
بهنظمملک ودین نگر ز بسکهجسته زیبو فر
که نگسلد یکاز دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمنکه بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنانکه ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها
که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشتها دمیده سبزکشتها
چهکشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
بهچنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکندهاند همهمه کشیدهاند زمزمه
بهشاخ سروبن همه چهکبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجستهها اراکها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز میپرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشستهاند قمریان
چو مقریان نغز خوانبهزمردین منارها
فکندهاند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخگل پیگله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشینکهگشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طرهکرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشتها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمتکهدوش چونبهناز وغمزهشدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز میگسارها
بهکف بطی ز سرخ میکهگر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا بهعشوهگفتهی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوشاست کامشبای صنمخوریم می بهیاد جم
کهگشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقیکنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکتگشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزقخوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخشکارها
بههر بلد بههر مکان بههر زمین بههر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحابکف محیط دلکریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
کهگشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شهگزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
بهگاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هولگیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هستکمترککهفکرتتوچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایهکار تو
کهگشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایهخصم ملک و دینکهکرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکستهیی ره نفاق بستهیی
به آب عدل شستهیی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صفکشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیدهگرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوبوصفشکنکهخیزدشتفازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاهمور در شکمکنند سرخچهره هم
چهچهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهلکین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلموکین بهمغز ذوالخمارها
بهنظمملک ودین نگر ز بسکهجسته زیبو فر
که نگسلد یکاز دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمنکه بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنانکه ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خاتم انبیا صلیالله علیه و آله
ازسروش وحدتمبرگوش هوشآمدخطاب
یافتی لا تبطل الاوقات فی عهدالشباب
بعد ازین درکنج عزلت پای در دامنکشم
منکجا و مستی ومیخانه و جام شراب
تا توانم نغمهای نای وحدت را شنید
گوش بگمارم چرا بر نالهٔ چنگ و رباب
انقلونی یا قضاهالحق من ارضالخطا
دللونی یا هداهالذین الی دارالصواب
چند در دام طبیعت دانه برچینم ز آز
تا بهکی بر جیفهٔ دنیاگرایم چونکلاب
هادیخودنفسسرکش راگزینمای شگفت
گرچه صد کرت شنیدستم اذا کانالغراب
از نکونامی مرا بر سر چه آمدکاین زمان
سر به بدنامیبرآرمدرمیان شیخ و شاب
ازخدا وز خویش شرمم باد آخر تا بهکی
روح را زاطوار ناشایسته دارم در عذاب
آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال
شاهبازم من چرا بیغاره یابم از ذباب
منکه برگردون زنم خرگاه دانش از چهرو
درگلوی جان چو میخ خرگهم باشد طناب
اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت
غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب
مرغ جان را تا بهکی محبوس دارم در قفس
چهرهٔ توفیق را تا چند پوشم در نقاب
چند در تعمیر دنیاکوشم و تخریب دین
تا بهکی دارم روان خویش را در اضطراب
مصطفیفرمود انالناس فیالدنیاء ضیف
حاصلشیعنیلدواللموت وابنوا للخراب
درنمانم زین سپس درکار و بار خویشتن
عرضهدارم حال خود را برجناب مستطاب
نقطهٔ پرگار هستی خط دیوان وجود
قطبگردونکرم توقیع طغرای ثواب
سرور عالم ابوالقاسم محمّد آنکه چرخ
با وجود او بود چون ذره پیش آفتاب
الذی ردت الیه الشمس و انشق القمر
کان امیاً ولکن عنده ام الکتاب
والذی فی کفه الکفار لمّا ابصروا
کلم الحصباء قالوا انه شیئی عجاب
رهنمای هردو عالم آنکه در یک چشم زد
برگذشتازچارحدوهفتخطو ششحجاب
از ضمیر انور و از جود ابر دست اوست
نور جرم آفتاب و مایهٔ دست سحاب
با شرار قهر او هر هفت دوزخ یک شرر
باسحاب دستاو هر هفتدریا یک حباب
گر وجود او ندادی ذات واجب را ظهور
تا ابد سرپنجهٔ تقدیر بودی در خضاب
تالی هستیاوهست آنچههستاز ممکنات
غیرذات حقکزو هستی وی شد بهرهیاب
نهسپهروششجهاتوهفت دوزخهشتخلد
با سهمولود و دو عالم چار مام و هفت باب
در همه عمر از وجود او خطایی سر نزد
زانکه بودافعال نیکویش سراسروحی ناب
باوجود آنکه صادر شد خطا از بوالبشر
گر همی باور نداری از نبی برخوان فتاب
وز سلیمان حشمتاللهگر خطایی نامدی
چیست القینا علیکر سیه ثم اناب
روز وشب ازهاتف غیب این نداگردد بلند
انه من مال عن شرعه قد نال العقاب
هر زمان از ساکنان عرش آید این سروش
من تطرق فی طریقه قد اصاب ما اصاب
معنیخوفو رجا تفسیربغض ومهر اوست
کاینیکی رامعصیت نامند وآن یکرا ثواب
توبهٔ آدم نیفتادی قبولکردگار
تابهفیض خدمتش صدرهنگشتی فیضیاب
آتش نمرودکیگشتیگلستان بر خلیل
گر به انساب جلیل او نجستی انتساب
موسیاز تیه ضلالت نامدی هرگز برون
تا ز طور رأفتش لبیک نشنیدی جواب
نوح اگر بر جودی جودش نجستی التجا
همچوکنعان نامدیهرگز بروناز بحر آب
تا نشست ایوب از سرچشمهٔ لطفش بدن
کی بهاول حالکردی زانچنانحالت ایاب
تا مسیح از خاک راهش مسح پیشانی نکرد
کیشدیبرآسمان همچوندعای مستجاب
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نکردی اعتصام
یونس ار بر درگه قربش نجستی اقتراب
تا ابد آن یک نمیآمد برون از بطن حوت
تا قیامت آن یکی بودی به زندان عذاب
آسمان هرجاکه درماند بدو جوید پناه
آری آری آستان او بود حسن المآب
عقل پیش قائل ذاتش بود تسلیم محض
پشهکی لاف توانایی زند پیش عقاب
ای شهنشاهیکه پیش ابر دست همتت
عرصهٔ دریای پهناور نماید چون سراب
تا نه بر مسمار ذاتت محکم الاطناب شد
کی شدی افراشته این خرگه زرین قباب
فیالمثل بر تری آتش اگر بدهی مثال
در زمان ماهیت آتش پذیرد انقلاب
ور به تبدیل زمین و آسمان فرمان دهی
آنکند چونایندرنگواینکندچون آنشتاب
نی تو راممکن توانگفتن نهواجب لیک حق
بعد ذات خویشتن ذات تراکرد انتخاب
چون برآیی بر براق برقپیما جبرئیل
گیرد از دستی عنان و از دگر دستی رکاب
خسروا تادرفشانگردیده درمدحت حبیب
گشتهخورشید ازفروغفکرتش دراحتجاب
وانکه از دیباچهٔ نعتتکند بابی رقم
درقیامت بررخش یزدانگشاید هشت باب
بر دعای دوستدارانتکنم ختم سخن
زانکهباشد حذ اوصاف توبیرون از حساب
تا ز تابان مشعل خورشید انور بزم روز
هرسحر روشن شودچونان کهشب ازماهتاب
تا قیامتکوکب بخت هوا خواهان تو
باد روشنتر ز نور نیر و جرم شهاب
یافتی لا تبطل الاوقات فی عهدالشباب
بعد ازین درکنج عزلت پای در دامنکشم
منکجا و مستی ومیخانه و جام شراب
تا توانم نغمهای نای وحدت را شنید
گوش بگمارم چرا بر نالهٔ چنگ و رباب
انقلونی یا قضاهالحق من ارضالخطا
دللونی یا هداهالذین الی دارالصواب
چند در دام طبیعت دانه برچینم ز آز
تا بهکی بر جیفهٔ دنیاگرایم چونکلاب
هادیخودنفسسرکش راگزینمای شگفت
گرچه صد کرت شنیدستم اذا کانالغراب
از نکونامی مرا بر سر چه آمدکاین زمان
سر به بدنامیبرآرمدرمیان شیخ و شاب
ازخدا وز خویش شرمم باد آخر تا بهکی
روح را زاطوار ناشایسته دارم در عذاب
آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال
شاهبازم من چرا بیغاره یابم از ذباب
منکه برگردون زنم خرگاه دانش از چهرو
درگلوی جان چو میخ خرگهم باشد طناب
اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت
غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب
مرغ جان را تا بهکی محبوس دارم در قفس
چهرهٔ توفیق را تا چند پوشم در نقاب
چند در تعمیر دنیاکوشم و تخریب دین
تا بهکی دارم روان خویش را در اضطراب
مصطفیفرمود انالناس فیالدنیاء ضیف
حاصلشیعنیلدواللموت وابنوا للخراب
درنمانم زین سپس درکار و بار خویشتن
عرضهدارم حال خود را برجناب مستطاب
نقطهٔ پرگار هستی خط دیوان وجود
قطبگردونکرم توقیع طغرای ثواب
سرور عالم ابوالقاسم محمّد آنکه چرخ
با وجود او بود چون ذره پیش آفتاب
الذی ردت الیه الشمس و انشق القمر
کان امیاً ولکن عنده ام الکتاب
والذی فی کفه الکفار لمّا ابصروا
کلم الحصباء قالوا انه شیئی عجاب
رهنمای هردو عالم آنکه در یک چشم زد
برگذشتازچارحدوهفتخطو ششحجاب
از ضمیر انور و از جود ابر دست اوست
نور جرم آفتاب و مایهٔ دست سحاب
با شرار قهر او هر هفت دوزخ یک شرر
باسحاب دستاو هر هفتدریا یک حباب
گر وجود او ندادی ذات واجب را ظهور
تا ابد سرپنجهٔ تقدیر بودی در خضاب
تالی هستیاوهست آنچههستاز ممکنات
غیرذات حقکزو هستی وی شد بهرهیاب
نهسپهروششجهاتوهفت دوزخهشتخلد
با سهمولود و دو عالم چار مام و هفت باب
در همه عمر از وجود او خطایی سر نزد
زانکه بودافعال نیکویش سراسروحی ناب
باوجود آنکه صادر شد خطا از بوالبشر
گر همی باور نداری از نبی برخوان فتاب
وز سلیمان حشمتاللهگر خطایی نامدی
چیست القینا علیکر سیه ثم اناب
روز وشب ازهاتف غیب این نداگردد بلند
انه من مال عن شرعه قد نال العقاب
هر زمان از ساکنان عرش آید این سروش
من تطرق فی طریقه قد اصاب ما اصاب
معنیخوفو رجا تفسیربغض ومهر اوست
کاینیکی رامعصیت نامند وآن یکرا ثواب
توبهٔ آدم نیفتادی قبولکردگار
تابهفیض خدمتش صدرهنگشتی فیضیاب
آتش نمرودکیگشتیگلستان بر خلیل
گر به انساب جلیل او نجستی انتساب
موسیاز تیه ضلالت نامدی هرگز برون
تا ز طور رأفتش لبیک نشنیدی جواب
نوح اگر بر جودی جودش نجستی التجا
همچوکنعان نامدیهرگز بروناز بحر آب
تا نشست ایوب از سرچشمهٔ لطفش بدن
کی بهاول حالکردی زانچنانحالت ایاب
تا مسیح از خاک راهش مسح پیشانی نکرد
کیشدیبرآسمان همچوندعای مستجاب
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نکردی اعتصام
یونس ار بر درگه قربش نجستی اقتراب
تا ابد آن یک نمیآمد برون از بطن حوت
تا قیامت آن یکی بودی به زندان عذاب
آسمان هرجاکه درماند بدو جوید پناه
آری آری آستان او بود حسن المآب
عقل پیش قائل ذاتش بود تسلیم محض
پشهکی لاف توانایی زند پیش عقاب
ای شهنشاهیکه پیش ابر دست همتت
عرصهٔ دریای پهناور نماید چون سراب
تا نه بر مسمار ذاتت محکم الاطناب شد
کی شدی افراشته این خرگه زرین قباب
فیالمثل بر تری آتش اگر بدهی مثال
در زمان ماهیت آتش پذیرد انقلاب
ور به تبدیل زمین و آسمان فرمان دهی
آنکند چونایندرنگواینکندچون آنشتاب
نی تو راممکن توانگفتن نهواجب لیک حق
بعد ذات خویشتن ذات تراکرد انتخاب
چون برآیی بر براق برقپیما جبرئیل
گیرد از دستی عنان و از دگر دستی رکاب
خسروا تادرفشانگردیده درمدحت حبیب
گشتهخورشید ازفروغفکرتش دراحتجاب
وانکه از دیباچهٔ نعتتکند بابی رقم
درقیامت بررخش یزدانگشاید هشت باب
بر دعای دوستدارانتکنم ختم سخن
زانکهباشد حذ اوصاف توبیرون از حساب
تا ز تابان مشعل خورشید انور بزم روز
هرسحر روشن شودچونان کهشب ازماهتاب
تا قیامتکوکب بخت هوا خواهان تو
باد روشنتر ز نور نیر و جرم شهاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در تهنیت عید مولود امیرالمؤمنین علیهلسلام و مدح پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه
خیمهٔ زربفت زد بر چرخ نیلی آفتاب
از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب
بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید
همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب
عنبرینموی شبارکافورگون شدعیب نیست
صبح روز پیری آید از پس شام شباب
تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم
خور برونآمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب
یا نهگفتی از پی صید حواصل بچگان
زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب
یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد
کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
یا نه زرین عنکبوتیگرد صد سیمین مگس
بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب
یا نهنگیکهربا پیکرکه از آهنگ او
صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب
یا چو زرین زورقیکز صدمتش پنهان شود
درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب
در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر
ای مه سیمینلقا ما را بهکشتی ده شراب
محشر ارخواهی زگیسو چهرهیی بنما ازآنک
محشر آنروز استکز مغرب درآید آفتاب
عیش جان در مرگ تن بینم خرابمکن ز می
کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب
هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را
میببوسم تا نماند در میانشان شکرآب
خاصهاین ماهرجبکز خرمی جشنی عجیب
کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب
ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل
ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب
رسم این جشن نوآیینکرد شاه دینپرست
آنکه چون ذاتخرد ملکش مصون از انقلاب
از برای عمر جاویدان و نام سرمدی
کردکاریکش خدا بخشد ثواب اندر ثواب
راستی از شهریاران این محاسن درخورست
نه محاسن را بحنا روز و شبکردن خضاب
قصرجاویدی ببایدساختن بیخاکوخشت
ورنهکو آنگنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب
همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را
خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب
خاکراه بوترابست اینملککز رشک او
آسمانگوید همی یا لیتنیکنت تراب
کیست دانی بوتراب آن مظهرکاملکه هست
درمیان حقو باطل حکم او فصل الخطاب
اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض
صورتاسماء حسنی معنی حسنالمآب
جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل
شیرهٔ شور محبت شافع یومالحساب
ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس
مالکهر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود
رنگپرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین
ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب
نطفهیی بیمهر او صورت نبندد در رحم
قطرهیی بیامر او نازل نگردد از سحاب
هیچ طاعت بیولای او نیفتد سودمند
هیچ دعوت بیرضای او نگردد مستجاب
بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود
سر القینا علیکرسیه ثم اناب
قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای
هفتدوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب
گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست
چشمعاشقکور بود و چهر جانان در حجاب
نهتوانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم
اندرین ره نهدرنگم ممکنست و نهشتاب
عقلگوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش
عشقگوید عقل بیگانه است آنسوتر شتاب
عقلگویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان
عشقگویدگرم شدخشم بزنبرخی رکاب
داوری را از زبان عشق فالی برزدم
ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب
راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان
کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب
ایکهگویی حق بهقرآن وصفاو ظاهر نگفت
وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب
گرتو از هرعضو عضوی وصفگویی بیشمر
یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بیحساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام
مدح این اجزا ز مدحکل بود نایب مناب
با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد
چونخرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب
وین به عنوان مثل بد ورنهکیگنجد به لفظ
ذوق صهبا طعم شکر رنگگل بویگلاب
ذوقآنخواهیبنوشو طعمآنخواهی بچش
رنگاین خواهی ببین و بویآن خواهی بیاب
گرنبد باوی خطاب حق بهظاهر باک نیست
کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب
فاشترگویم رجوعلفظ ومعنی چونبهدوست
در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب
ور همی بیپردهتر خواهی بگویم باک نیست
اوستلفظواوستمعنیاوستفصل واوستباب
او مدادست او دواتست او بیانست او قلم
اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب
این همهگفتم ولی بالله تمام افسانه بود
فرقکن افسانه را از وصف ایکامل نصاب
وصفآن باشدکزاو موصوفرابتوان شناخت
نه همی افسانهگفتن همچوکور از ماهتاب
وصفنور آنستکز چشمت درآید در ضمیر
مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب
ایکه سیرابی خدارا وصفآب ازمن مپرس
هل بجویم تشنهیی آنگه بگویم وصف آب
چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان
تا نبیند چشمشان رخسار جانان بینقاب
وینکه منگویم تمام افسانهای عاشتیست
تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب
دیدهباشی شاهدی چون بارقیب آید بهبزم
عشقغیرت پیشه هرساعت فتد درپیچوتاب
مصلحت را صد هزار افسانهگوید با رقیب
خوابشآید خودز وصلدوستگردد کامیاب
مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس
زابلهانکند فهم و جاهلان دیریاب
راهتنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ
ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب
بیشازینت حدگفتن نیستورگویی خطاست
ختمکن اینجا سخن والله علم بالصواب
از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب
بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید
همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب
عنبرینموی شبارکافورگون شدعیب نیست
صبح روز پیری آید از پس شام شباب
تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم
خور برونآمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب
یا نهگفتی از پی صید حواصل بچگان
زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب
یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد
کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
یا نه زرین عنکبوتیگرد صد سیمین مگس
بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب
یا نهنگیکهربا پیکرکه از آهنگ او
صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب
یا چو زرین زورقیکز صدمتش پنهان شود
درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب
در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر
ای مه سیمینلقا ما را بهکشتی ده شراب
محشر ارخواهی زگیسو چهرهیی بنما ازآنک
محشر آنروز استکز مغرب درآید آفتاب
عیش جان در مرگ تن بینم خرابمکن ز می
کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب
هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را
میببوسم تا نماند در میانشان شکرآب
خاصهاین ماهرجبکز خرمی جشنی عجیب
کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب
ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل
ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب
رسم این جشن نوآیینکرد شاه دینپرست
آنکه چون ذاتخرد ملکش مصون از انقلاب
از برای عمر جاویدان و نام سرمدی
کردکاریکش خدا بخشد ثواب اندر ثواب
راستی از شهریاران این محاسن درخورست
نه محاسن را بحنا روز و شبکردن خضاب
قصرجاویدی ببایدساختن بیخاکوخشت
ورنهکو آنگنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب
همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را
خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب
خاکراه بوترابست اینملککز رشک او
آسمانگوید همی یا لیتنیکنت تراب
کیست دانی بوتراب آن مظهرکاملکه هست
درمیان حقو باطل حکم او فصل الخطاب
اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض
صورتاسماء حسنی معنی حسنالمآب
جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل
شیرهٔ شور محبت شافع یومالحساب
ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس
مالکهر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود
رنگپرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین
ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب
نطفهیی بیمهر او صورت نبندد در رحم
قطرهیی بیامر او نازل نگردد از سحاب
هیچ طاعت بیولای او نیفتد سودمند
هیچ دعوت بیرضای او نگردد مستجاب
بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود
سر القینا علیکرسیه ثم اناب
قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای
هفتدوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب
گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست
چشمعاشقکور بود و چهر جانان در حجاب
نهتوانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم
اندرین ره نهدرنگم ممکنست و نهشتاب
عقلگوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش
عشقگوید عقل بیگانه است آنسوتر شتاب
عقلگویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان
عشقگویدگرم شدخشم بزنبرخی رکاب
داوری را از زبان عشق فالی برزدم
ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب
راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان
کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب
ایکهگویی حق بهقرآن وصفاو ظاهر نگفت
وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب
گرتو از هرعضو عضوی وصفگویی بیشمر
یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بیحساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام
مدح این اجزا ز مدحکل بود نایب مناب
با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد
چونخرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب
وین به عنوان مثل بد ورنهکیگنجد به لفظ
ذوق صهبا طعم شکر رنگگل بویگلاب
ذوقآنخواهیبنوشو طعمآنخواهی بچش
رنگاین خواهی ببین و بویآن خواهی بیاب
گرنبد باوی خطاب حق بهظاهر باک نیست
کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب
فاشترگویم رجوعلفظ ومعنی چونبهدوست
در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب
ور همی بیپردهتر خواهی بگویم باک نیست
اوستلفظواوستمعنیاوستفصل واوستباب
او مدادست او دواتست او بیانست او قلم
اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب
این همهگفتم ولی بالله تمام افسانه بود
فرقکن افسانه را از وصف ایکامل نصاب
وصفآن باشدکزاو موصوفرابتوان شناخت
نه همی افسانهگفتن همچوکور از ماهتاب
وصفنور آنستکز چشمت درآید در ضمیر
مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب
ایکه سیرابی خدارا وصفآب ازمن مپرس
هل بجویم تشنهیی آنگه بگویم وصف آب
چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان
تا نبیند چشمشان رخسار جانان بینقاب
وینکه منگویم تمام افسانهای عاشتیست
تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب
دیدهباشی شاهدی چون بارقیب آید بهبزم
عشقغیرت پیشه هرساعت فتد درپیچوتاب
مصلحت را صد هزار افسانهگوید با رقیب
خوابشآید خودز وصلدوستگردد کامیاب
مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس
زابلهانکند فهم و جاهلان دیریاب
راهتنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ
ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب
بیشازینت حدگفتن نیستورگویی خطاست
ختمکن اینجا سخن والله علم بالصواب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در منقبت علیبن ابیطالب صلواتلله علیه فرماید
دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب
پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب
بیدار بود خادمکی در سرای من
گفتاز چهخواب مینروی دادمش جواب
کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود
زین پس چو بختخواجه نخواهم شدن بهخواب
گفت ار چنین بود قلمیگیر وکاغذی
بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب
تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور
تأویل عشق ماحصل چارمینکتاب
روح رسول زوج بتول آیت وصول
منظور حق مشیت مطلق وجود ناب
تمثال روح صورت جان معنی خرد
همسال عشق شیر خدا میرکامیاب
گنج بقا ذخیرهٔ هستیکلید فیض
امن جهان امان خلایق امین باب
مشکلگشای هرچه بهگیتی ز خوب و زشت
روزیرسان هرچه بهگیهان ز شیخ و شاب
منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم
مقصود ربز هرچه به فرقانکند خطاب
داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب
طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب
وجهالله اوست دل مبر از وی به هیچوجه
بابالله اوست پامکش از وی بههیچ باب
او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک
زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب
یک لحظه پیش ازینکه نگارم مناقبش
در دل نشستهبود چو خورشید بینقاب
چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت
زیراکه لفظ و خامهشد اندر میان حجاب
نی نی صفات من بود اینها نه وصف او
بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب
آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست
زانسانکهگرمیاز شرر و مستی از شراب
این وصف آب نیستکهگویی شرر برد
کاین وصفهمتراعطشافزاست چونسراب
در مدح سیل اینکه خرابیکند چرا
بس مدح سیلکردی و جایی نشد خراب
لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی
در پردهٔ قشور توان یافتن لباب
زیراکه از خیال رهی هست تا خرد
کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب
هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست
خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب
لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب
چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی
زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب
ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش
در دل ز راهگوش نیوشاکند شتاب
پس شد عیانکه سامع و قایل بود یکی
کاو خودکند سؤالو هم او خود دهد جواب
باری علی چو شافع دیوان محشرست
ارجو شفیع من شود اندر صف حساب
زانسانکه هست صاحب دیوان شفیع من
در حضرت جناب جوانبخت مستطاب
شیخ اجل مراد ملل منشاء دول
فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب
آن میر حقیرستکه درگنج معرفت
یک تن نیامدست چو اوکاملالنصاب
با او هر آنکهکینه سگالد به حکم حق
حالی بهگردنش رگ شریان شود طناب
داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی
هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب
قاآنیا ببندگیش جان نثارکن
گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب
خواهی دعاکنیکه خدایش دهد دوکون
حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب
پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب
بیدار بود خادمکی در سرای من
گفتاز چهخواب مینروی دادمش جواب
کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود
زین پس چو بختخواجه نخواهم شدن بهخواب
گفت ار چنین بود قلمیگیر وکاغذی
بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب
تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور
تأویل عشق ماحصل چارمینکتاب
روح رسول زوج بتول آیت وصول
منظور حق مشیت مطلق وجود ناب
تمثال روح صورت جان معنی خرد
همسال عشق شیر خدا میرکامیاب
گنج بقا ذخیرهٔ هستیکلید فیض
امن جهان امان خلایق امین باب
مشکلگشای هرچه بهگیتی ز خوب و زشت
روزیرسان هرچه بهگیهان ز شیخ و شاب
منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم
مقصود ربز هرچه به فرقانکند خطاب
داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب
طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب
وجهالله اوست دل مبر از وی به هیچوجه
بابالله اوست پامکش از وی بههیچ باب
او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک
زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب
یک لحظه پیش ازینکه نگارم مناقبش
در دل نشستهبود چو خورشید بینقاب
چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت
زیراکه لفظ و خامهشد اندر میان حجاب
نی نی صفات من بود اینها نه وصف او
بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب
آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست
زانسانکهگرمیاز شرر و مستی از شراب
این وصف آب نیستکهگویی شرر برد
کاین وصفهمتراعطشافزاست چونسراب
در مدح سیل اینکه خرابیکند چرا
بس مدح سیلکردی و جایی نشد خراب
لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی
در پردهٔ قشور توان یافتن لباب
زیراکه از خیال رهی هست تا خرد
کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب
هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست
خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب
لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب
چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی
زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب
ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش
در دل ز راهگوش نیوشاکند شتاب
پس شد عیانکه سامع و قایل بود یکی
کاو خودکند سؤالو هم او خود دهد جواب
باری علی چو شافع دیوان محشرست
ارجو شفیع من شود اندر صف حساب
زانسانکه هست صاحب دیوان شفیع من
در حضرت جناب جوانبخت مستطاب
شیخ اجل مراد ملل منشاء دول
فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب
آن میر حقیرستکه درگنج معرفت
یک تن نیامدست چو اوکاملالنصاب
با او هر آنکهکینه سگالد به حکم حق
حالی بهگردنش رگ شریان شود طناب
داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی
هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب
قاآنیا ببندگیش جان نثارکن
گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب
خواهی دعاکنیکه خدایش دهد دوکون
حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - هنگام نهضت عباسشاه غازی طابثراه از خراسان و ماندن محمدشاه غازی نورالله مرقده فرماید
آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر
چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر
جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن
کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود
گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود
تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش
رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را
هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر
چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر
جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن
کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود
گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود
تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش
رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را
هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح حسینخان نظامالدوله فرماید
ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب
در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان
هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من
آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من
چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم
تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل
چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب
جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان
خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب
با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب
اینتننگیبسعجیبو اینترنگیبسعجاب
با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی
بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگجو
لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب
تو جوانی با توان و من توانی ناتوان
کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب
گر ز خودرایی خودآراییکه من بیخود شوم
نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب
بسکه لاغر ز اشتیاقم بسکه دلتنگ از فراق
بیخلیلم چون خلال و بیحبیبم چون حباب
بیتو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان
آنچناناشکیکه رشک از وی برد لعل مذاب
جلوهٔخورشید و ما هماز توکیبخشد شکیب
کیشنیدستیکهگردد نشنه سیراب از سراب
سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در
مشکدر چیناست چیناکنونترا در مشک ناب
در میان لعل خندان در دندانت نهان
چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب
ساعدتچوناشکمنسمینولیهردو خضیب
این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتنگویم اذا کانالغراب
پرنیانسوزد زآتشوینچهسحر استاینکهتو
بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب
چون ببینی چشمگریانم بپوشی رخ بلی
از نظر پنهانشود خورشید چونگرید سحاب
قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام
طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب
عشق رویتگر بلای دل به دل جویم بلا
مهر مویتگر عذابجانبهجانخواهم عذاب
بیتوگر زینبعد همچون رعد نالم دور نیست
وعدهمچونرعد نالدچونشود دوراز رباب
گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بینشان
گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب
هم ز سیمرغت بدل باری مرا چونکوه قاف
هم زاکسیرت بهرخ اشکیمرا چون سیم ناب
ترک میکن ترک من ترسمکه خشم آرد امیر
گر ببیند چشمتاز میچوندل دشمن خراب
اعتماد دولت و دینکافتد اندر روزکین
در سپاه هفتکشور از نهیب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس
کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهیکباب
پیشجودشبحر جوی و نزد حلمشکوهکاه
پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان
تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب
ملکگیرد بیسپاه و خصم بندد بیکمند
درع درّد بیطعان و خود برّد بیضراب
قدر او بدریستکاو را سدره آمد آسمان
تیغ او میغیستکاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشریکش خنجر سوزان جحیم
درگه او خرگهیکش گنبدگردان قباب
فوج او موجی بودکاو را چرخگردانست پل
تیر او شریستکاو را مغزگردانست غاب
چهر او مهریستکز وی ماه اندر تاب و تب
قهر او زهریستکز وی مار اندر پیر و تاب
عصر او قصریتدر ویخفتهیککشوربهناز
عهد اومهدیستدر ویرفتهیکعالمبهخواب
دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد
داستان باستان را شست باید باب باب
بیثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم
بیسپاس او عقیم است آنچه درگیتیکتاب
گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد
در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق
کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب
عیب خلق او نهکز وی خصم او باشد نفور
مرجعل را نفرت جان خیزد از بویگلاب
یک سوار از لشکر او خصم یککشور سپاه
یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامونکلاب
ازکمال عدل او ترسمکزین پسگوسفند
آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب
هرکهگردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت
تیغاو آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان
با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیستکاو
همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب
ایکه چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش
ایکه دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب
گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب
التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج
وینسخننزدیکدانشمنددور استازصواب
زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند
تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا
هم بهشرط آنکه مهلت می نجویی در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست
هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب
هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان
هریکی راگنجهایی دسترنج اکتساب
هریکی را همچو افلاس من و احسان تو
هستدولت بیشمار و هستمکنت بیحساب
هریکی را بندگان با صولت اسفندیار
هریکی را بردگان با دولت افراسیاب
هریکیرا صد عیال حورمنظر در حریم
هریکی را صد غلام ماهپیکر در جناب
هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان
هریکی راکاخها هریک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس
کاخشان چونکاخ خاقان محشو از چینی ثیاب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من
هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه
هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب
نهچو من یکتن ثناخوانتازینسان در حضور
نهچو من یککس دعاگویتازینساندر غیاب
هم تو خود دانیکهگر شمشیر رانندم به فرق
در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب
شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است
گو بگو بیتیکه تا پیدا شود قشر از لباب
با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان
با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب
گر سخنگویدکسیکاو معجز استو سر و وحی
اللهاینکمعجز اینک سحر و اینک وحی ناب
نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب
نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز
نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب
هم به جز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ
هم به جز چگال شیران را بباید توش و تاب
پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز
گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب
مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست
گر بهظاهر همچو آدمجسمو جان دارد دواب
چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد
خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب
اینمن و اینگویو اینچوگانو اینصف اینحریف
هرکه میگوید حریفمگوگران سازد رکاب
با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری
وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب
گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا
شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب
آه ازان شعریکه شاعر را رسد از وی زیان
آوخ از آن ناخلفکامد بلای جان باب
هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری
یافت عالی پایهیی زین آستان مستطاب
غیر منکم بخت بد در خواب و میدانم یقین
کاینچنیندر خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخنگر نازش من خاک بر فرق سخن
خشکبهآنلجهیی کاوراست نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولی الطافکو
تا بهگردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه زکم ظرفیستگر رازم تراوید از درون
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
تنگدلگشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم
جام می چونشد لبالب ریزدش از لب شراب
خونکند قیهرکرا زخمیاست پنهاندر درون
گرد خیزد از زمین چون خانهییگردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون
در صدف فرقیندارد با شبه در خوشاب
خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو
باید اینسانقدر چون من نکتهسنجی نکتهیاب؟
خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری
ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا درکوی من افتد پس از عمریگذر
همچو عمر رفتهاش نبود به سوی من ایاب
روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل
شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست
ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب
بیستتنماهیصفتخوشدلبهآباستیم و بس
آبمان باشد طعام و آبمان باشد شراب
تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس
بیستتن در یک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار
شاعری ننگستکش نتوان شنود از هیچ باب
وز طریق لفظ و معنی بیش از اینیک فرق نیست
شاعران را با یهودان ازکمال انتساب
آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه
وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگیری به یکگفتار چبودگر مرا
هم بهیکگفتار سازیکامجوی وکامیاب
من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج
مننیمخورشید و مه تا باشم از رایت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست
شکر یزدان راکه هستی مدحگوی بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالمگناه
آنکه باکینشگناه است آنچه درگیتی ثواب
هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب
گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب
خشم او در وقتکیفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون
مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل
کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب
بختاو تختیستکاو را عرش یزدانست فرش
چهر او مهریستکاو را نور ایمانست ناب
گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین
از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب
طاعت میکال بیمهرش نیفتد سودمند
دعوت جبریل بیعونش نگردد مستجاب
تا قدومشگشتزیبفرش خاک از عرش پا ک
قدسیان را ذکر لب یالیتنیکنت تراب
گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا
قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال
تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب
هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط
هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب
در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان
هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من
آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من
چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم
تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل
چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب
جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان
خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب
با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب
اینتننگیبسعجیبو اینترنگیبسعجاب
با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی
بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگجو
لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب
تو جوانی با توان و من توانی ناتوان
کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب
گر ز خودرایی خودآراییکه من بیخود شوم
نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب
بسکه لاغر ز اشتیاقم بسکه دلتنگ از فراق
بیخلیلم چون خلال و بیحبیبم چون حباب
بیتو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان
آنچناناشکیکه رشک از وی برد لعل مذاب
جلوهٔخورشید و ما هماز توکیبخشد شکیب
کیشنیدستیکهگردد نشنه سیراب از سراب
سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در
مشکدر چیناست چیناکنونترا در مشک ناب
در میان لعل خندان در دندانت نهان
چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب
ساعدتچوناشکمنسمینولیهردو خضیب
این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتنگویم اذا کانالغراب
پرنیانسوزد زآتشوینچهسحر استاینکهتو
بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب
چون ببینی چشمگریانم بپوشی رخ بلی
از نظر پنهانشود خورشید چونگرید سحاب
قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام
طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب
عشق رویتگر بلای دل به دل جویم بلا
مهر مویتگر عذابجانبهجانخواهم عذاب
بیتوگر زینبعد همچون رعد نالم دور نیست
وعدهمچونرعد نالدچونشود دوراز رباب
گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بینشان
گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب
هم ز سیمرغت بدل باری مرا چونکوه قاف
هم زاکسیرت بهرخ اشکیمرا چون سیم ناب
ترک میکن ترک من ترسمکه خشم آرد امیر
گر ببیند چشمتاز میچوندل دشمن خراب
اعتماد دولت و دینکافتد اندر روزکین
در سپاه هفتکشور از نهیب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس
کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهیکباب
پیشجودشبحر جوی و نزد حلمشکوهکاه
پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان
تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب
ملکگیرد بیسپاه و خصم بندد بیکمند
درع درّد بیطعان و خود برّد بیضراب
قدر او بدریستکاو را سدره آمد آسمان
تیغ او میغیستکاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشریکش خنجر سوزان جحیم
درگه او خرگهیکش گنبدگردان قباب
فوج او موجی بودکاو را چرخگردانست پل
تیر او شریستکاو را مغزگردانست غاب
چهر او مهریستکز وی ماه اندر تاب و تب
قهر او زهریستکز وی مار اندر پیر و تاب
عصر او قصریتدر ویخفتهیککشوربهناز
عهد اومهدیستدر ویرفتهیکعالمبهخواب
دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد
داستان باستان را شست باید باب باب
بیثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم
بیسپاس او عقیم است آنچه درگیتیکتاب
گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد
در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق
کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب
عیب خلق او نهکز وی خصم او باشد نفور
مرجعل را نفرت جان خیزد از بویگلاب
یک سوار از لشکر او خصم یککشور سپاه
یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامونکلاب
ازکمال عدل او ترسمکزین پسگوسفند
آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب
هرکهگردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت
تیغاو آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان
با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیستکاو
همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب
ایکه چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش
ایکه دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب
گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب
التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج
وینسخننزدیکدانشمنددور استازصواب
زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند
تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا
هم بهشرط آنکه مهلت می نجویی در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست
هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب
هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان
هریکی راگنجهایی دسترنج اکتساب
هریکی را همچو افلاس من و احسان تو
هستدولت بیشمار و هستمکنت بیحساب
هریکی را بندگان با صولت اسفندیار
هریکی را بردگان با دولت افراسیاب
هریکیرا صد عیال حورمنظر در حریم
هریکی را صد غلام ماهپیکر در جناب
هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان
هریکی راکاخها هریک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس
کاخشان چونکاخ خاقان محشو از چینی ثیاب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من
هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه
هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب
نهچو من یکتن ثناخوانتازینسان در حضور
نهچو من یککس دعاگویتازینساندر غیاب
هم تو خود دانیکهگر شمشیر رانندم به فرق
در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب
شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است
گو بگو بیتیکه تا پیدا شود قشر از لباب
با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان
با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب
گر سخنگویدکسیکاو معجز استو سر و وحی
اللهاینکمعجز اینک سحر و اینک وحی ناب
نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب
نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز
نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب
هم به جز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ
هم به جز چگال شیران را بباید توش و تاب
پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز
گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب
مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست
گر بهظاهر همچو آدمجسمو جان دارد دواب
چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد
خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب
اینمن و اینگویو اینچوگانو اینصف اینحریف
هرکه میگوید حریفمگوگران سازد رکاب
با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری
وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب
گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا
شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب
آه ازان شعریکه شاعر را رسد از وی زیان
آوخ از آن ناخلفکامد بلای جان باب
هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری
یافت عالی پایهیی زین آستان مستطاب
غیر منکم بخت بد در خواب و میدانم یقین
کاینچنیندر خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخنگر نازش من خاک بر فرق سخن
خشکبهآنلجهیی کاوراست نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولی الطافکو
تا بهگردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه زکم ظرفیستگر رازم تراوید از درون
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
تنگدلگشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم
جام می چونشد لبالب ریزدش از لب شراب
خونکند قیهرکرا زخمیاست پنهاندر درون
گرد خیزد از زمین چون خانهییگردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون
در صدف فرقیندارد با شبه در خوشاب
خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو
باید اینسانقدر چون من نکتهسنجی نکتهیاب؟
خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری
ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا درکوی من افتد پس از عمریگذر
همچو عمر رفتهاش نبود به سوی من ایاب
روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل
شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست
ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب
بیستتنماهیصفتخوشدلبهآباستیم و بس
آبمان باشد طعام و آبمان باشد شراب
تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس
بیستتن در یک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار
شاعری ننگستکش نتوان شنود از هیچ باب
وز طریق لفظ و معنی بیش از اینیک فرق نیست
شاعران را با یهودان ازکمال انتساب
آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه
وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگیری به یکگفتار چبودگر مرا
هم بهیکگفتار سازیکامجوی وکامیاب
من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج
مننیمخورشید و مه تا باشم از رایت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست
شکر یزدان راکه هستی مدحگوی بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالمگناه
آنکه باکینشگناه است آنچه درگیتی ثواب
هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب
گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب
خشم او در وقتکیفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون
مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل
کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب
بختاو تختیستکاو را عرش یزدانست فرش
چهر او مهریستکاو را نور ایمانست ناب
گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین
از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب
طاعت میکال بیمهرش نیفتد سودمند
دعوت جبریل بیعونش نگردد مستجاب
تا قدومشگشتزیبفرش خاک از عرش پا ک
قدسیان را ذکر لب یالیتنیکنت تراب
گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا
قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال
تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب
هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط
هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - وله ایضاً فی مدحه
بدا به حالت آن مجرمیکه روز حساب
به قدر یک شب هجر تواشکنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدیکه در محشر
به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری
بهگردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون
اگرچهگرمی تب برطرفکند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو
چوکافریستکهسرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطهیی بود موهوم
که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسهیی طلبکردم
اشارهکرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم
رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکههرلب لعلش بهعذر رنجش خویش
ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید
فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش بهگوش من ای پارسا ز خلد سخن
که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی
دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ
اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر
جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر
ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش
کجاست بادهکه بردارد از میانه حجاب
بهمستی ار عرقافشانی از جبین چه عجب
خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیستگنج آنکهکند
بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهایکباب دلم نمک پاشند
دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست
که از برایگزک شور میکنندکباب
گرت هواستکه جان آفرین ببخشاید
بر آنگروهکه هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتیکه میدانی
برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند
به یککرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم
که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش
به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنیکه ز یک جلوهٔ بلارک او
فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی
غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق
به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشانگردون ز جرگهٔ خدام
نیاوردشانگیتی به حلقهٔ حجاب
بهکام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد
عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها توییکه پس ازکار ساز بنده نواز
کفکریم تو آمد مسبب الاسباب
توییکه هست به همدستیکلید ظفر
پرند قلعهگشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون
همان حکایتمیش است و صرفهجو قصاب
سنان خطیت آنگرزه مار عقرب نیش
پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک بهگاه طعان
یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور
چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند
به پشتگرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو میشدی لبریز
اگر نه دروا میبودی اینکهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند
ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را
چنانکه رجم شیطانکند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح
چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقیگذرکند به محیط
محیط در خوی خجلترود ز شم تراب
به حجلهگاه وغا خنجر تو دامادیست
کهکرده است ز خون دستو پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو
عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ
چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع
سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست
به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را
ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواستکند دود مطبخ تو صعود
خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان بهگرد خود از ننگ این سخن پیچعد
که نارسیده بهگردون شد از خجالت آب
شبی ز روی تفاخر هلالگفت به چرخ
که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادشکای هرزهگرد هرجایی
که از لقای تو دیوانه میشود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش میبندد
ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلانگردد
فضای معرکه آزرم بحر بیپایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان
بدان مثابهکه افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون
ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چونکوره
فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجهیی شود هامون
که ساق عرشکند تر ز جیش خیزاب
زمانهجفتکند موزه پیش پای اجل
پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد
که سرخگردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگدال پرت چون ز چرخ دال مثال
بهصید نسر فلکبالو پر زند چو عقاب
شوند بیپر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ
دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همیگیرد
مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت
فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب
رسد بهگوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس
به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً باللهکه من به هستی خویش
نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلیگزیر جز این نیکه طفل بگریزد
ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی
به هیچجا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی
به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو
به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد
که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل
که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم
ز ششجهات وچهار اسطقس وهفتحجاب
نیای او همهگفتش به شیب دکهٔ جهل
ز آبگیره و ماشو و میخکوب و طناب
دویمگزیده پدرم آن مهین سخنور عصر
که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چهرانم درباب باب خویشکهبود
کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودیگفت پدرم پیوسته
ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش
ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیمکه مامک عیسیپرست او بودی
ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زنکه پشت پایش را
ندیدهطلعتخورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنونکنم بیان حسب
برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه
هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی
که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
بهویژه آنکهگر او مدح اخستان کردی
که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنمکه هست او را
هزار بنده چو شاه اخستانکهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی
بهحبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم
کهاوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی
که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد
به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند
محاسبین جهان ضبط او بههیچ حساب
به قدر یک شب هجر تواشکنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدیکه در محشر
به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری
بهگردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون
اگرچهگرمی تب برطرفکند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو
چوکافریستکهسرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطهیی بود موهوم
که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسهیی طلبکردم
اشارهکرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم
رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکههرلب لعلش بهعذر رنجش خویش
ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید
فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش بهگوش من ای پارسا ز خلد سخن
که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی
دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ
اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر
جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر
ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش
کجاست بادهکه بردارد از میانه حجاب
بهمستی ار عرقافشانی از جبین چه عجب
خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیستگنج آنکهکند
بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهایکباب دلم نمک پاشند
دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست
که از برایگزک شور میکنندکباب
گرت هواستکه جان آفرین ببخشاید
بر آنگروهکه هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتیکه میدانی
برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند
به یککرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم
که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش
به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنیکه ز یک جلوهٔ بلارک او
فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی
غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق
به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشانگردون ز جرگهٔ خدام
نیاوردشانگیتی به حلقهٔ حجاب
بهکام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد
عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها توییکه پس ازکار ساز بنده نواز
کفکریم تو آمد مسبب الاسباب
توییکه هست به همدستیکلید ظفر
پرند قلعهگشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون
همان حکایتمیش است و صرفهجو قصاب
سنان خطیت آنگرزه مار عقرب نیش
پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک بهگاه طعان
یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور
چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند
به پشتگرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو میشدی لبریز
اگر نه دروا میبودی اینکهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند
ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را
چنانکه رجم شیطانکند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح
چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقیگذرکند به محیط
محیط در خوی خجلترود ز شم تراب
به حجلهگاه وغا خنجر تو دامادیست
کهکرده است ز خون دستو پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو
عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ
چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع
سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست
به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را
ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواستکند دود مطبخ تو صعود
خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان بهگرد خود از ننگ این سخن پیچعد
که نارسیده بهگردون شد از خجالت آب
شبی ز روی تفاخر هلالگفت به چرخ
که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادشکای هرزهگرد هرجایی
که از لقای تو دیوانه میشود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش میبندد
ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلانگردد
فضای معرکه آزرم بحر بیپایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان
بدان مثابهکه افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون
ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چونکوره
فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجهیی شود هامون
که ساق عرشکند تر ز جیش خیزاب
زمانهجفتکند موزه پیش پای اجل
پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد
که سرخگردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگدال پرت چون ز چرخ دال مثال
بهصید نسر فلکبالو پر زند چو عقاب
شوند بیپر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ
دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همیگیرد
مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت
فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب
رسد بهگوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس
به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً باللهکه من به هستی خویش
نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلیگزیر جز این نیکه طفل بگریزد
ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی
به هیچجا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی
به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو
به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد
که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل
که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم
ز ششجهات وچهار اسطقس وهفتحجاب
نیای او همهگفتش به شیب دکهٔ جهل
ز آبگیره و ماشو و میخکوب و طناب
دویمگزیده پدرم آن مهین سخنور عصر
که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چهرانم درباب باب خویشکهبود
کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودیگفت پدرم پیوسته
ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش
ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیمکه مامک عیسیپرست او بودی
ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زنکه پشت پایش را
ندیدهطلعتخورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنونکنم بیان حسب
برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه
هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی
که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
بهویژه آنکهگر او مدح اخستان کردی
که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنمکه هست او را
هزار بنده چو شاه اخستانکهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی
بهحبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم
کهاوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی
که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد
به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند
محاسبین جهان ضبط او بههیچ حساب
سعدی : گلستان
دیباچه
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به در آید
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد
باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله
هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند باز اعراض کند بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید
یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
عاکفان کعبه جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهٔ جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم
ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می خورند و رقعه منشآتش که چون کاغذ زر می برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم
زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیب ها بدین بنده درست
هر عیب که سلطان بپسندد هنرست
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه
وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس خطهٔ پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا
بر تست پاس خاطر بیچارگان و شکر
بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالهای رنگارنگ
وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهٔ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفتهاند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد
و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد
ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچه همایونش
به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست
دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیده یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره صاحبدلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سایه عنایت اوست
گنهش طاعتست و دشمن دوست
بهر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور که آن بتصنع نزدیک است و این از تکلف دور
پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را
حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین
خاص کند بنده ای مصلحت عام را
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل
حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را
تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود بنابر آنست که طایفه ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می گفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی بگفتار دم
نکو گوی گر دیر گویی چه غم
بیندیش و آنگه بر آور نفس
و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگویی صواب
فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید
هر که گردن به دعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد
سعدی افتادهایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار
پای بست آمده است و پس دیوار
نخلبندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند
قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ مردیت بیازمای وانگه زن کن
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق
بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما باز ماند
که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد
باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت
دراین مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به در آید
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد
باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله
هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند باز اعراض کند بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید
یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
عاکفان کعبه جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهٔ جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم
ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می خورند و رقعه منشآتش که چون کاغذ زر می برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم
زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیب ها بدین بنده درست
هر عیب که سلطان بپسندد هنرست
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه
وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس خطهٔ پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا
بر تست پاس خاطر بیچارگان و شکر
بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالهای رنگارنگ
وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهٔ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفتهاند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد
و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد
ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچه همایونش
به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست
دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیده یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره صاحبدلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سایه عنایت اوست
گنهش طاعتست و دشمن دوست
بهر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور که آن بتصنع نزدیک است و این از تکلف دور
پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را
حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین
خاص کند بنده ای مصلحت عام را
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل
حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را
تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود بنابر آنست که طایفه ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می گفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی بگفتار دم
نکو گوی گر دیر گویی چه غم
بیندیش و آنگه بر آور نفس
و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگویی صواب
فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید
هر که گردن به دعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد
سعدی افتادهایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار
پای بست آمده است و پس دیوار
نخلبندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند
قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ مردیت بیازمای وانگه زن کن
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق
بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما باز ماند
که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد
باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت
دراین مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همیگردید نظر میکرد سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۰
بر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع) معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو میندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو میندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۶
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت
زورت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیب دان نرود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد گفت از دل درویشان.
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
زورت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیب دان نرود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد گفت از دل درویشان.
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۸
درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک گرچه رامش به فرّ دولت اوست.
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش
ملک را گفت درویش استوار آمد گفت از من تمنا بکن. گفت آن همیخواهم که دگر باره زحمت من ندهی گفت مرا پندی بده گفت
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك می رود دست به دست
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش
ملک را گفت درویش استوار آمد گفت از من تمنا بکن. گفت آن همیخواهم که دگر باره زحمت من ندهی گفت مرا پندی بده گفت
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك می رود دست به دست
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۹
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱