عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
این میوه شیرین مگر از باغ بهشت است
وین حور بهشت از شکر ناب سرشته است
در باغ بهشت این قد و رخسار ندیدند
این سرو که بنشانده و این لاله که کشته است
ما روضه نخواهیم که هرجا چو تو حوری است
سوگند به خاک سر کویت که بهشت است
اینجا سخن سرو نگوئیم که پست است
و آنجا صفت ماه نخوانیم که زشت است
خطی که لبت در قلم آورد چو یاقوت
انصاف توان داد که یاقوت نوشته است
خشت در خود بر سر عاشق مزن ای دوست
ما را ز سر خویش چه غم حیف ز خشت است
از حرفه ئلت دید کمال آن مه و می گفت
این رشته باریک درین خرقه که رشته است
وین حور بهشت از شکر ناب سرشته است
در باغ بهشت این قد و رخسار ندیدند
این سرو که بنشانده و این لاله که کشته است
ما روضه نخواهیم که هرجا چو تو حوری است
سوگند به خاک سر کویت که بهشت است
اینجا سخن سرو نگوئیم که پست است
و آنجا صفت ماه نخوانیم که زشت است
خطی که لبت در قلم آورد چو یاقوت
انصاف توان داد که یاقوت نوشته است
خشت در خود بر سر عاشق مزن ای دوست
ما را ز سر خویش چه غم حیف ز خشت است
از حرفه ئلت دید کمال آن مه و می گفت
این رشته باریک درین خرقه که رشته است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
با چشم من این اشک روان را چه فتادست
با جان من این سوز نهان را چه فتادست
گر خون رود از دل که کبابست عجب نیست
این دیده خونابه چکان را چه فتادست
اگر تن به تب هجر به پا بسته چو شمع است
با سوختن این رشته جان را چه فتادست
از پای گر افتم من دور از تو به راهم
آن گیسوی در پای کشان را چه فتادست
چشم از هوس دیدنت افتاده برونست
با روی تو چشم نگران را چه فتادست
دی راند مگس از من بی طاقت و می گفت
گرد پشه این مگان را چه فتادست
در جان کمال آمد و افکند صد آشوب
یارب به من آن شوخ جهان را چه فتادست
با جان من این سوز نهان را چه فتادست
گر خون رود از دل که کبابست عجب نیست
این دیده خونابه چکان را چه فتادست
اگر تن به تب هجر به پا بسته چو شمع است
با سوختن این رشته جان را چه فتادست
از پای گر افتم من دور از تو به راهم
آن گیسوی در پای کشان را چه فتادست
چشم از هوس دیدنت افتاده برونست
با روی تو چشم نگران را چه فتادست
دی راند مگس از من بی طاقت و می گفت
گرد پشه این مگان را چه فتادست
در جان کمال آمد و افکند صد آشوب
یارب به من آن شوخ جهان را چه فتادست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست
بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست
چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت
پر شد چنان ز خون که در او جای نور نیست
بیمار درد عشق تو نزدیک حالتی ست
یکبار اگر بپرسی اش از کار دور نیست
ما را هوای کوی تو و شوق روی تست
فکر نعیم و جنت و سودای حور نیست
آنکس که ذوق دردی درد نو بافته ست
جویای جوی شیر و شراب طهور نیست
گر دیگران از دوست توانند صبر کرد
باری کمال یکدم از ایشان صبور نیست
بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست
چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت
پر شد چنان ز خون که در او جای نور نیست
بیمار درد عشق تو نزدیک حالتی ست
یکبار اگر بپرسی اش از کار دور نیست
ما را هوای کوی تو و شوق روی تست
فکر نعیم و جنت و سودای حور نیست
آنکس که ذوق دردی درد نو بافته ست
جویای جوی شیر و شراب طهور نیست
گر دیگران از دوست توانند صبر کرد
باری کمال یکدم از ایشان صبور نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
باز آتشی به سینه رسیدن گرفته است
خون از دل کباب چکیدن گرفته است
هر کس کشید بر در دلبر متاع خویش
دل نیزه آه و ناله کشیدن گرفته است
دانم شنیده ای که گذشته است از آسمان
آهم که گوش ماه شنیدن گرفته است
ما در تو چون رسیم چو رفتی به صد شتاب
کی عمر رفته کس به دویدن گرفته است
گونی خط و رخ تو ز باران اشک ما
گلها شکفته سبزه دمیدن گرفته است
صد چا سر بریده فتادست بر زمین
مشاطه زلف تو چو بریدن گرفته است
زلف خمیده چند نهی در نظر کمال
دیوار عمر بین که خمیدن گرفته است
خون از دل کباب چکیدن گرفته است
هر کس کشید بر در دلبر متاع خویش
دل نیزه آه و ناله کشیدن گرفته است
دانم شنیده ای که گذشته است از آسمان
آهم که گوش ماه شنیدن گرفته است
ما در تو چون رسیم چو رفتی به صد شتاب
کی عمر رفته کس به دویدن گرفته است
گونی خط و رخ تو ز باران اشک ما
گلها شکفته سبزه دمیدن گرفته است
صد چا سر بریده فتادست بر زمین
مشاطه زلف تو چو بریدن گرفته است
زلف خمیده چند نهی در نظر کمال
دیوار عمر بین که خمیدن گرفته است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بازم بناز کشتی صد جان فدای نازت
من زنده تر از آنم گر رغبت است
تند آمدی که داند با کیست این عنایت
بازت پنهان شدی که بأبد کز کیست احترازت
واقف نه از تو یک تن از ساکنان کویت
گه نه از تو یک دل از محرمان رازت
آن خرقه پوش طالب وان دردنوش غالب
آن جسته در نمازت وین هم به صد نیازت
روشن چراغ دولت با ماه دلفروزت
سرسبز شاخ عشرت از سرو سرفرازت
ای مطرب خوش الحان امشب بمال بر چنگ
طلقی، و گرنه سوزد سوز نهفته سازت
پیش تو هر که آمد بویش کمال روزی
بگریخت زود چون دود از سوز جانگدازت
من زنده تر از آنم گر رغبت است
تند آمدی که داند با کیست این عنایت
بازت پنهان شدی که بأبد کز کیست احترازت
واقف نه از تو یک تن از ساکنان کویت
گه نه از تو یک دل از محرمان رازت
آن خرقه پوش طالب وان دردنوش غالب
آن جسته در نمازت وین هم به صد نیازت
روشن چراغ دولت با ماه دلفروزت
سرسبز شاخ عشرت از سرو سرفرازت
ای مطرب خوش الحان امشب بمال بر چنگ
طلقی، و گرنه سوزد سوز نهفته سازت
پیش تو هر که آمد بویش کمال روزی
بگریخت زود چون دود از سوز جانگدازت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
باز عقلم برد از سر کاکل مشکین دوست
بست بر دل بند دیگر کا کل مشکین دوست
در دلاویژی و دلبندی سر یک موی نیست
از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست
گر نه شمشادست کز باد صبا در تاب رفت
از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست
چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش
کرده پوششها معطر کاکل مشکین دوست
همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل
شد ز خون عاشقان ثر کاکل مشکین دوست
تا بود عمر درازش می کند گم شانه را
در میان مشک و عنبر کا کل مشکین دوست
نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال
گر بیندی زیوری بر کاکل مشکین دوست
بست بر دل بند دیگر کا کل مشکین دوست
در دلاویژی و دلبندی سر یک موی نیست
از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست
گر نه شمشادست کز باد صبا در تاب رفت
از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست
چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش
کرده پوششها معطر کاکل مشکین دوست
همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل
شد ز خون عاشقان ثر کاکل مشکین دوست
تا بود عمر درازش می کند گم شانه را
در میان مشک و عنبر کا کل مشکین دوست
نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال
گر بیندی زیوری بر کاکل مشکین دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
به چین زلف تو کان رشک صورت چین است
از وقت شیر مزیدن لب نو شیرین است
دمی ز دیده پرخون نمی شوی بیرون
بدان سبب که تو طفلی و خانه رنگین است
دگر فوس کنانم مگو که زان توأم
که سوختم ز دروغ تو راستی این است
از مهر کرد و وفا نوبه آن دل سنگین
چگونه توبه او بشکنم که سنگین است
به درد و غم چه نهی مستم ز نو ستمی
کرم نمای که آن لطفهای دیرین است
برم سر از تن و بر آستانت اندازم
گرش به خواب به بینم که میل بالین است
برای وصل تو خواند کمال ورد و دعا
شنیده که دعاها برای آمین است
از وقت شیر مزیدن لب نو شیرین است
دمی ز دیده پرخون نمی شوی بیرون
بدان سبب که تو طفلی و خانه رنگین است
دگر فوس کنانم مگو که زان توأم
که سوختم ز دروغ تو راستی این است
از مهر کرد و وفا نوبه آن دل سنگین
چگونه توبه او بشکنم که سنگین است
به درد و غم چه نهی مستم ز نو ستمی
کرم نمای که آن لطفهای دیرین است
برم سر از تن و بر آستانت اندازم
گرش به خواب به بینم که میل بالین است
برای وصل تو خواند کمال ورد و دعا
شنیده که دعاها برای آمین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
بر دو رخ من در جوی خون که روانست
از تو مرا سرخ رونی در جهان است
نیست کسی در پناه عشق تو ما را
درد تو با جان و دل وظیفه رسان است
روز و شبم سوز وکش چو شمع که عاشق
سوخته این مراد و کشته آن است
بر قدمش سر همی نه ای دل و میرو
تا نکنی پی غلط که راه همان است
جز غم روی نو بر دلم ز ضعیفی
ا گر همه برگ گل است بار گران است
دیده بر آن پای سودنم نگذارند
باری ازین سود دوست را چه زیان است
کیست کمال این که با تو در سخن آید
جنس سخن های تونه حد زبان است
از تو مرا سرخ رونی در جهان است
نیست کسی در پناه عشق تو ما را
درد تو با جان و دل وظیفه رسان است
روز و شبم سوز وکش چو شمع که عاشق
سوخته این مراد و کشته آن است
بر قدمش سر همی نه ای دل و میرو
تا نکنی پی غلط که راه همان است
جز غم روی نو بر دلم ز ضعیفی
ا گر همه برگ گل است بار گران است
دیده بر آن پای سودنم نگذارند
باری ازین سود دوست را چه زیان است
کیست کمال این که با تو در سخن آید
جنس سخن های تونه حد زبان است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بر لب لعل خط سبز ترا پیروزی است
بر زنخدان چو به خال را بهروزی است
کرد روشن همه آفاق تجلی رخت
عادت طلعت خورشید جهان افروزی است
همه عالم به تماشای تو شادند آری
نومه عیدی و روی تو گل نوروزی است
دل بیچاره همیشه ز تو صد پاره چراست
تیر مژگان نرا قاعده چون دلدوزی است
روزی دل ز ازل زلف دوتای تو فتاد
دل بیچاره نظر کن چه پریشان روزی است
بر سر تربتم آنی و نیفشانی اشک
شمع را بر من خاکی به ازین دلسوزی است
سر ز قیدت نکشد با تو چو آموخت کمال
مرغ مألوف گرفتار ز دست آموزی است
بر زنخدان چو به خال را بهروزی است
کرد روشن همه آفاق تجلی رخت
عادت طلعت خورشید جهان افروزی است
همه عالم به تماشای تو شادند آری
نومه عیدی و روی تو گل نوروزی است
دل بیچاره همیشه ز تو صد پاره چراست
تیر مژگان نرا قاعده چون دلدوزی است
روزی دل ز ازل زلف دوتای تو فتاد
دل بیچاره نظر کن چه پریشان روزی است
بر سر تربتم آنی و نیفشانی اشک
شمع را بر من خاکی به ازین دلسوزی است
سر ز قیدت نکشد با تو چو آموخت کمال
مرغ مألوف گرفتار ز دست آموزی است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
به کویت دل غلام خانه زادست
چو سر بر در نهد مقبل نهادست
رقیب آزادگان را معتقد نیست
که نادرویش اندک اعتقادست
زند لافی به آن رخ ماه شب گرد
نداند کز پیاده رخ زیادست
گر از روی زمین روید غم و درد
دل عاشق به روی دوست شادست
نه تنها دل در آن کویست مسکین
که هرجا هست مسکین نامرادست
فراموشت کنم گفتی بزودی
مرا از دیر باز این نکته بادست
کمال از وعده وصلت بتر سوخت
که جانش آتش و عهد تو بادست
چو سر بر در نهد مقبل نهادست
رقیب آزادگان را معتقد نیست
که نادرویش اندک اعتقادست
زند لافی به آن رخ ماه شب گرد
نداند کز پیاده رخ زیادست
گر از روی زمین روید غم و درد
دل عاشق به روی دوست شادست
نه تنها دل در آن کویست مسکین
که هرجا هست مسکین نامرادست
فراموشت کنم گفتی بزودی
مرا از دیر باز این نکته بادست
کمال از وعده وصلت بتر سوخت
که جانش آتش و عهد تو بادست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به مکر و حیله برای دسترس چه امکان است
که همچو سرو بلندش هزار دستان است
درون پرده رخ او هزار سینه بسوخت
نعوذ بالله از آن آتشی که پنهان است
بر آستان نو تنها نه اشک غلطف و بس
به خون و خاک سرو دیده نیز غلطان است
ز گریه بر سر مردم یقین که خانه چشم
فرو رود شب هجران ز بس که باران است
اگر شکست ز نیرت به دیده پیکانی
نهاده دیده دیگر برای تاوان است
چو از لب تو حدیثی به گوش جان برسید
دلم ز دست برفت و حدیث بر جان است
ز شوق روی تو ذوقی است در حدیث کمال
چو عندلیب که از شوق گل خوش الحان است
که همچو سرو بلندش هزار دستان است
درون پرده رخ او هزار سینه بسوخت
نعوذ بالله از آن آتشی که پنهان است
بر آستان نو تنها نه اشک غلطف و بس
به خون و خاک سرو دیده نیز غلطان است
ز گریه بر سر مردم یقین که خانه چشم
فرو رود شب هجران ز بس که باران است
اگر شکست ز نیرت به دیده پیکانی
نهاده دیده دیگر برای تاوان است
چو از لب تو حدیثی به گوش جان برسید
دلم ز دست برفت و حدیث بر جان است
ز شوق روی تو ذوقی است در حدیث کمال
چو عندلیب که از شوق گل خوش الحان است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بنفشه دسته بر ارغوان است
گرت بر لاله سنبل سایه بان است
لب است آن یا عقیق آن درج یاقوت
که در وی لؤلؤ لالا نهان است
هلات ابروی و خورشید طلعت
عذارت ماه و قد سرو روان است
دلم زلف پریشانت چو بربود
مرا آشفتگی کار از آن است
میان و موی تو فرقی ندارد
که میداند که آن موی این میان است
بتا هر دم مکن فصد روانم
اگرچه حکم تو بر من روان است
مجری از من جدائی ای دلارام
که دیدارت مرا آرام جان است
نیم از غمزهات ایمن زمانی
چو چشمت فتنه آخر زمان است
کمال از شوق لعل شکربنت
بغایت طوطی شیرین زبان است
گرت بر لاله سنبل سایه بان است
لب است آن یا عقیق آن درج یاقوت
که در وی لؤلؤ لالا نهان است
هلات ابروی و خورشید طلعت
عذارت ماه و قد سرو روان است
دلم زلف پریشانت چو بربود
مرا آشفتگی کار از آن است
میان و موی تو فرقی ندارد
که میداند که آن موی این میان است
بتا هر دم مکن فصد روانم
اگرچه حکم تو بر من روان است
مجری از من جدائی ای دلارام
که دیدارت مرا آرام جان است
نیم از غمزهات ایمن زمانی
چو چشمت فتنه آخر زمان است
کمال از شوق لعل شکربنت
بغایت طوطی شیرین زبان است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بی تو مرا چشم جهان بین ترست
چهره به خون دل غمگین ترست
در نب هجر تو لب و چشم من
یک دو دم آن خشک و دمی این ترست
هیچ شبی بر سر بستر مرا
دیده نخسبید که بالین ترست
لشکری عشق نرا ز آب چشم
اسب تر و جامهئر و زین ترست
طفلی و آید ز تو شوخی ملیح
زانک ز شیرث لب شیرین ترست
هر که خجل شد به عرق تر شود
پیش رخت زان گل رنگین ترست
در صفت خال و خط او کمال
دم به دم انفاس تو مشکین ترست
چهره به خون دل غمگین ترست
در نب هجر تو لب و چشم من
یک دو دم آن خشک و دمی این ترست
هیچ شبی بر سر بستر مرا
دیده نخسبید که بالین ترست
لشکری عشق نرا ز آب چشم
اسب تر و جامهئر و زین ترست
طفلی و آید ز تو شوخی ملیح
زانک ز شیرث لب شیرین ترست
هر که خجل شد به عرق تر شود
پیش رخت زان گل رنگین ترست
در صفت خال و خط او کمال
دم به دم انفاس تو مشکین ترست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
بی درد دلی لذت درمان نتوان یافت
تاجان ندهی صحبت جانان نتوان یافت
هر دل نبود جای غم عشق تو کان غم
گنجیست که جز در دل ویران نتوان یافت
در دامن خاری بنشینیم چو گل نیست
با درد بسازیم چو درمان نتوان یافت
تا چشم تو جادو بود و خشم نو کافر
در روی زمین هیچ مسلمان نتوان یافت
جان پروریی کز لب دلجوی تو دیدم
انصاف که در چشمه حیوان نتوان بافت
با گرم روی واقف این راه چه خوش گفت
آهسته که این راه پر آسان نتوان یافت
در بند میان از دل و جان بندگی اش
بی قرب شرف تربت سلطان نتوان یافت
را برخیز کمالا تو که آن کعبه مقصود
بی آنکه کنی قطع بیابان نتوان یافت
تاجان ندهی صحبت جانان نتوان یافت
هر دل نبود جای غم عشق تو کان غم
گنجیست که جز در دل ویران نتوان یافت
در دامن خاری بنشینیم چو گل نیست
با درد بسازیم چو درمان نتوان یافت
تا چشم تو جادو بود و خشم نو کافر
در روی زمین هیچ مسلمان نتوان یافت
جان پروریی کز لب دلجوی تو دیدم
انصاف که در چشمه حیوان نتوان بافت
با گرم روی واقف این راه چه خوش گفت
آهسته که این راه پر آسان نتوان یافت
در بند میان از دل و جان بندگی اش
بی قرب شرف تربت سلطان نتوان یافت
را برخیز کمالا تو که آن کعبه مقصود
بی آنکه کنی قطع بیابان نتوان یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ما بی به روی تو آهم ز ثریا بگذشت
بسیاری دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت
گرچه در مجمع دل درد بود صدرنشین
ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت
گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ
شاکریم از تو به هر حال که بر ما بگذشت
چمن جان مرا غنچه شادی بشکفت
تا خیال دهنت در دل شیدا بگذشت
سرو می خواست به پابوس تو آید چون آب
لیکن از جو نتوانست به یک پا بگذشت
بی که فرمودم از آن لب دل خود را پرهیز
صوفی ما نتوانست ز حلوا بگذشت
ای که گفتی ببرم نه تو پیش طبیب
در این رنج که کارم ز مداوا بگذشت
دی بر آن خاک در از جان رمقی داشت کمال
جعل الجنة مثواه همانجا بگذشت
بسیاری دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت
گرچه در مجمع دل درد بود صدرنشین
ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت
گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ
شاکریم از تو به هر حال که بر ما بگذشت
چمن جان مرا غنچه شادی بشکفت
تا خیال دهنت در دل شیدا بگذشت
سرو می خواست به پابوس تو آید چون آب
لیکن از جو نتوانست به یک پا بگذشت
بی که فرمودم از آن لب دل خود را پرهیز
صوفی ما نتوانست ز حلوا بگذشت
ای که گفتی ببرم نه تو پیش طبیب
در این رنج که کارم ز مداوا بگذشت
دی بر آن خاک در از جان رمقی داشت کمال
جعل الجنة مثواه همانجا بگذشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
پای بوس چون منی حیف است گفتی بر زبانت
زاهد کم خواره میشد دم به دم باریکتر زین
نیک گفتی نیک پیش تا ببوسم آن دهانت
گر دل او گه گهی می رفت در فکر میانت
زآن میان و زآن دهان پرسد دلم سر بقین را
بی نشان از بینشانان زودتر باید نشانت
چون بشیر از لیلة المعراج زلفت بر گذشتم
در میان قاب قوسینش نکندست ابروانت
سر بر آن در میزنم باشد در آری سر به بیرون
این همه تصدیع از آن آورده ام بر آستانت
گفتمش یک شب مجالم ده چوشمع آن لب گزیدن
گفت تو گرمی مخور کین انگبین دارد زبانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از شوق اشکت
می چکد درهای گوناگون ز لفظ درفشانت
زاهد کم خواره میشد دم به دم باریکتر زین
نیک گفتی نیک پیش تا ببوسم آن دهانت
گر دل او گه گهی می رفت در فکر میانت
زآن میان و زآن دهان پرسد دلم سر بقین را
بی نشان از بینشانان زودتر باید نشانت
چون بشیر از لیلة المعراج زلفت بر گذشتم
در میان قاب قوسینش نکندست ابروانت
سر بر آن در میزنم باشد در آری سر به بیرون
این همه تصدیع از آن آورده ام بر آستانت
گفتمش یک شب مجالم ده چوشمع آن لب گزیدن
گفت تو گرمی مخور کین انگبین دارد زبانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از شوق اشکت
می چکد درهای گوناگون ز لفظ درفشانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا خیالت را دلمه منزلگه است
از مه تو منزل من پر مه است
گر لبت بوسم ز بسمل چاره نیست
کافتتاح ملح از بسم الله است
یک شبی با ما نشین کز دور عمر
یک شبی ماندست و آن هم کوته است
محنت هجر تو ساعت ساعت است
دولت وصل تو ناگه ناگه است
تا چه گونی حاضرم و مستمع
چاکران را گوش بر حکم شه است
من به دزدی گیرم آن چاه ذقن
کانکه عقل کل ببردست آن چه است
ریختی بر هر رهی خون کمال
تا نگویند این چه خون بیره است
از مه تو منزل من پر مه است
گر لبت بوسم ز بسمل چاره نیست
کافتتاح ملح از بسم الله است
یک شبی با ما نشین کز دور عمر
یک شبی ماندست و آن هم کوته است
محنت هجر تو ساعت ساعت است
دولت وصل تو ناگه ناگه است
تا چه گونی حاضرم و مستمع
چاکران را گوش بر حکم شه است
من به دزدی گیرم آن چاه ذقن
کانکه عقل کل ببردست آن چه است
ریختی بر هر رهی خون کمال
تا نگویند این چه خون بیره است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ترا با من سر باری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بونی از یاری نماندست
بروز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم ناب بیداری نماندست
به ما ازاند کی اندک وفائی
گرت ماندست پنداری نماندست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نماندست
کمال از عمر بی او ره چیزی
کز آن چیزی بدست آری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بونی از یاری نماندست
بروز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم ناب بیداری نماندست
به ما ازاند کی اندک وفائی
گرت ماندست پنداری نماندست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نماندست
کمال از عمر بی او ره چیزی
کز آن چیزی بدست آری نماندست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ترا در کوی جانان خانه ای هست
به هر کوئی چو من دیوانه ای هست
بزن چوبش که دزدست آن سر زلف
بدست ار نیست چوبت شانه ای هست
منور شد ز رویت دیده دل نیز
کز آن به نور در هر خانه ای هست
نشان آنکه رویت خرمنم سوخت
بر آن آتش ز خالت دانه ای هست
سماع ما به زاهد در نگیرد
درین صحبت مگر بیگانه ای هست ت
مزن ای خم شکن بر صوفیان سنگ
که زیر خرقه شان پیمانه ای هست
کمال ار نیست هیچت لایق دوست
غزل های تر رندانه ای هست
به هر کوئی چو من دیوانه ای هست
بزن چوبش که دزدست آن سر زلف
بدست ار نیست چوبت شانه ای هست
منور شد ز رویت دیده دل نیز
کز آن به نور در هر خانه ای هست
نشان آنکه رویت خرمنم سوخت
بر آن آتش ز خالت دانه ای هست
سماع ما به زاهد در نگیرد
درین صحبت مگر بیگانه ای هست ت
مزن ای خم شکن بر صوفیان سنگ
که زیر خرقه شان پیمانه ای هست
کمال ار نیست هیچت لایق دوست
غزل های تر رندانه ای هست