عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
بر زلف مگر تهمت ناحق داری
زیرا که بر آتشش معلق داری
گر ماه بغالیه مطوق داری
چون رنگ لبان می مروق داری
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
اندر شکن زلف مرا بشکستی
وندر بندش دل مرا دربستی
گوئی که رسول نزد من چفرستی
دل باز فرست کز رسولم رستی
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
فریاد کنم زان سر زلف تو بسی
کو کرد جهان بر دل من چون قفسی
................................
................................
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ای رخ نه رخی ، که لالۀ سیرابی
ای لب نه لبی ، بنوش در عنابی
ای غمزه بجادوئی مگر قصابی
تو غمزه نه ای که نرگس پر خوابی
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
از حور بتی چون تو نزاید پسری
چون سنگ دلی داری و گون سیم بری ؟
آمد دو لب ترا ز شکر نفری
کز هر سخنی همی فشاند شکری
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲
من ز تیم تو بتیمار گرفتار شدم
تو بتیمار مهل ، باز به تیم آر مرا
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۲
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبر نقاب
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴
گفتم که چیست بر رخت آن زلف پر زتاب
گفتا ببوی و رنگ عبریست و مشگ ناب
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۴
مشکین شود چو باد بزلف تو بگذرد
عاشق شود کسیکه بروی تو بنگرد
بر غالیه بماند بر عارض تو باد
گاهش برو بمالد و گه باز بسترد
گر پشت یابد از رخ تو لاله بشکفد
وز بیم غمزگان تو نرگس بپژمرد
نیرنگ جادوانه و ارتنگ چینیان
هر شب بنزد چشم و رخ تو که آورد
و آن صد هزار حلقۀ مشکین پر شکن
هر ساعتی بگرد گل تو که گسترد
چشم تر است مایۀ نیرنگ و دلبری
نرگس ندیده ام که بنیرنگ دل برد
طبعی بر آن دو زلف تو چندان گره فتاد
کش مرد هندسی بدو صد سال نشمرد
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۵
بگرد ماه بر از غالیه حصار که کرد
بروی روز بر از تیره شب نگار که کرد
نبود یار بطبع و بجنس ظلمت و نور
بروی خوب تو این هر دو چیز یار که کرد
ترا که کرد بتا از بهار خانه برون
جهان بروی تو بر جان من بهار که کرد
بماه مانی آنگه که تو سوار شوی
چگونه ای عجبی ماه را سوار که کرد
اگر ز عشق تو پر ناز گشت جان و دلم
مرا بگوی رخانت برنگ نار که کرد
گر استوار نبودی ز دور بر دل من
مرا بمهر تو نزدیک و استوار کرد
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۶
دلبر صنمی دارم شکر لب و مرمر بر
مرمر ز برش خیزد شکر ز لبش بارد
عنبر بخم زلفش عبهر بدل چشمش
خنجر سر مژگانش عرعر بقدش ماند
.......................................
بتگر نکند چون او پیکر چو پری دارد
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۰
فغان زان پریچهر عیار یار
که با منش دائم به پیکار کار
دو زلف سیاهش بماند بدان
که دو زاغ دارد بمنقار قار
دهانی چو یک نار دانه دو نیم
مرا هست در دل از آن نار نار
بنزد بزرگان بزرگم ولی
بنزدیک آن چشم خونخوار خوار
بیاد توام نوش گردد همی
بکام اندرون زهر و دشوار وار
چنان گشتم از فرقت آن نگار
که بر من ز عشقست بلغار غار
اگر طمع کردی بجان و دلم
بدست و دل و جان تو بردار دار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵۷
ز بیقراری زلفش بمانده ای بعجب
نه او بطبع چنانست ازو شگفت مدار
چه از طپیدن دلها که اندر و بسته ست
چنان شدست که نتواند او گرفت قرار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵۸
الا تا نرگس خوبان همی بر مشتری تابد
بودشان در شکنج زلف رخ چون ماه جوشن ور
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵۹
سروست و بت نگار من آن ماه جانور
ار سرو سنگ دل بود و بت حریر بر
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۹
دندان و عارض بتم از من ببرد هوش
کاین در نوش طعمست ، آن ماه مشکپوش
جوشان شده دو زلف بت من بروی بر
جانم بر آتش است از آن آمده بجوش
اندر چهار چیزش دارم چهار چیز
هر شب از آن ببردن دل گشته سخت کوش
اندر سمن بنفشه و اندر صدف گهر
اندر سهیل سنبل و اندر عقیق نوش
ای زلف او نه زلفی ، وی دو لبش نه لب
رند عبیر سایی و دزد شکر فروش
زلف ار فرو کشد بمیان بر کمر کند
چون دست باز دارد حلقه شود بگوش
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
سر زلف مشکین جانان من
مرا کشت و پیچید بر جان من
ایا ترک سیمین تن سنگدل
هویدا بتو راز پنهان من
دو ابرند زلف تو و چشم من
بعشق اندرون هر دو برهان من
ز مشکست بر سیم باران تو
ز خونست بر زرّ باران من
بفرمان من باش تا برخوری
ترا بد نیاید ز فرمان من
نگردم ز پیمان تو من بدل
مگردان تو دل را ز پیمان من
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
بوسه ندهد ما را ، ما را ندهد بوسه
غمگین دل ما دارد ، دارد دل ما غمگین
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۳
گل سوری بماه اندر شکفته
برو بر کژدم جرّاره خفته
دو لب چون دانۀ نارست لیکن
بنوک سوزن اندیشه سفته
نکوروئی که از فردوس حورا
برو خوبی فرستاده است سفته
شب تار آشکارا گشته دائم
بزیرش روز رخشنده نهفته
بآیین صورتی کاندر جهان کس
نظیر او ندیده ست و نگفته
چو گل گویی شکفته عارضینش
وزو زلفین مشکین گرد رفته
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۴
ای ماه سیه پوش تو روشن شده ماهی
هم شمع سرای من و هم پشت سپاهی
از قامت و قدّ تو برد سرو بلندی
وز حلقۀ زلف تو برد قیر سیاهی
جانم بصلاح آید از آن نوش لب تو
گر باز نیفزاید چشم تو تباهی
یعقوب اگر زنده شود باز بعالم
نشناسدت ای ترک ز پیغمبر چاهی
خسته دلم ای بت بگشایی و ببندی
چون زلف برخ بر بفزائی و بکاهی