عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
گم بوده زتو جنت و کوثر یابد
شاخ خرد از فکرت تو بر یابد
طبع از نکت تو گنج گوهر یابد
جان از سخن تو جان دیگر یابد
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
هر روز بتم با دگری پیوندد
با وی گوید حدیث و با وی خندد
گر من نفسی شادزیم نپسندد
مردم دل خویش بر چنین کس بندد ؟
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
سردست و مسافتیست تا فصل بهار
و اکنون پس ازین سرد بود ماه چهار
گر جامه همی نقد کنی ور دینار
زودی شرطست ، دست بر زودی آر
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
گر خواهی ، ازین حشمت والا بمثل
بر تارک خورشید نهی پای محل
مر جاه تو را خدای ما، عزوجل
جاوید رقم زدست بر لوح ازل
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
با زور تو ، ای عالم احسان و کرم
بر رای تو موقوف شود شغل عجم
آن کس که کنون جست ز رای تو درم
در قبضۀ تدبیر تو بندد عالم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
گر عقل مکان گیر مصور بودی
بر چهرۀ ملکت تو زیور بودی
ور دانش را جنبش و محور بودی
اندر فلک رای تو اختر بودی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
آن به که جهان را به دل شاد خوری
باده ز کف حور پریزاد خوری
پیوسته ز دست نیکوان باده خوری
با دست غم جهان، چرا باد خوری؟
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی
بر کشتن من چه تیز کردی هوسی؟
زین کار همی نیایدم باک بسی
صد کشته چو من به که تو غمگین نفسی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
اگر نشاط ‌کند دهر واجب‌ است و صواب
که کرد خسرو روی زمین نشاط شراب
رخ نشاط برون آمد از نقاب امروز
جو آتشی‌که مر او را زآب هست نقاب
اگر کسی صفت باده و پیاله کند
پیاله آب فسردست و باده آتش ناب
اگر چه آتش با آب ضد یکدگرند
به‌دست شاه موافق شدند آتش و آب
معزّ دین پیمبر مغیث امت او
شه ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
شهی که داد خدایش بزرگوار سه چیز
ضمیر روشن و عزم درست و رای صواب
هنر ندارد قیمت مگر به سیرت او
صدف ندارد قیمت مگر به درّ خوشاب
سزد بقای دل و دولتش که چشم ستم
ز دولت و دل بیدار او شد اندر خواب
اگر زمانه سوالی کند که نصرت چیست
زمانه را ندهد جز به تیغ تیز جواب
فتوح همچو نجوم است و ملک همچو سیهر
ظفر منجم و شمشیر او چو اُسطرلاب
شدست تیغ وکف او در جحیم و نعیم
کز آن بلای نهیب است و زین امید ثواب
همی به‌تیغ اجل وهم او مخالف را
چنان زند که زند جرخ دیو را به شهاب
ایا ستودف صفت خسروی که درگه توست
جهان و خلق جهان را چو قبله و محراب
خراب بود جهان پیش ازین به‌دست ملوک
کنون به دست تو آباد شد جهان خراب
به فرّ عدل تو شد جای عندلیب و تذرو
همان زمین که بدی جای جغد و جای غُراب
بلند رای تو گوهر همی‌کند ز حَجَر
خجسته همت تو زر همی کند زتراب
برین حدیث شها شهر تو دلیل بس است
که از عمارت او یافت ملک رونق و آب
به دولت تو منجم بدو کشیده رقم
به همت تو مهندس برو نهاده طناب
سعادت ابدی کرده خاک او چو عبیر
عنایت فلکی کرده آب او چو گلاب
نوشته دست زمانه برو به خط قضا
حساب دولت و اقبال تا به روز حساب
نکرد هیچکس از جمع خسروان به درنگ
چنین وطن‌ که همی همتت‌ کند به شتاب
سحاب عدل تو بارنده شد برو نه عجب
اگر به عدل تو دیوار او رسد به سحاب
بساز شاها مانند این مبارک شهر
هزار شهر و زهر شهرکام خویش بیاب
همیشه تا که همی تابد آفتاب از چرخ
زتخت دولت‌ شاهی چو آفتاب بتاب
به شش دلیل طرب مجلس تو خرّم باد
به نای و بربط و تنبور و طبل و چنگ و رباب
به روزگار تو، ده شین بزرگ باد و عزیز
ز قدرت و ز قضای مُسبَّب الاسباب
شکار و شهر نو و شهریاری و شمشیر
شباب و شاب و شاهی و شکر و شعر و شراب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
آسمان است آن یا عالم پر تصویرست
نوبهارست آن یا جنت پر نخجیرست
قطب مُلک است آن یا دایرهٔ گردون است
رکن دین است آن یا معجزهٔ تقدیرست
نقطهٔ قطب زمین را صفتش پرگارست
آیت دین هُدی را صُوَرش تصویرست
نیست فرخار و همه صورت او فرخارست
نیست‌ کشمیر و همه پیکر او کشمیرست
جنتی را که بر آن مرتبه و دیدارست
عالمی را که بدین قاعده و تفسیرست
یافتم پرده‌سرایی که خداوند مرا
داد شاهی که بلند اختر و کشور گیرست
هرکجا نوبت درگاه معین‌الملک است
دشمنان را زفَزَع نوبت گیراگیرست
بر بزرگان جهانش شرف و تقدیم است
گرچه در عصر و زمان بر صفت تأخیرست
فضل الحمد ز تکبیر بسی بیشترست
گرچه در خواندن الحمد پس از تکبیرست
ای خداوند قوی رای مبارک تدبیر
هست تقدیر بدانسان که تورا تدبیرست
تا جهان بوده هر آن خواب که نیکو دیدند
دیدن روی تو اکنون همه را تعبیرست
خلق تو خلق ملک رسم تو رسم بشرست
بخت تو بخت جوان عقل تو عقل پیرست
کوه با حلم تو کمتر ز یکی مثقال است
بحر باجود توکمتر ز یکی قطمیرست
مال هر کس را توفیر بود بی‌بخشش
نعمت و مال تورا بخشش بی‌توفیرببت
قلم فرخ تو درکف فرخندهٔ تو
راست گویی به کف مشتری اندر تیرست
در جهان تیر و کمان‌گر قلم فرخ توست
پشت دشمن چو کمان دارد و خود چون تیرست
دشمن تو به مثل‌ کودک اندک سال است
دولت دشمن تو مادر اندک شیرست
شعبده کردن و تزویر کسادست امروز
زانکه اقبال تو بی‌شعبده و تزویرست
اندرین دولت و اقبال که ایزد به تو داد
هرکه تشویش نماید ز در تشویرست
وانکه او با توکنون راه عداوت سپرد
نیست هشیار که دیوانه بی‌زنجیرست
وانکه در کاستن خصم تو باقی بگذاشت
اندر افزودن اقبال تو بی‌تقصیرست
صد یک از مرتبهٔ خویش ندیدی تو هنوز
باش کز روز تو وقت سحر و شبگیرست
به دعای تو در اسلام گشادست زبان
هرکه را بر سر کرسی قصص و تذکیرست
دل مطهر شود آن را که تو را گوید مدح
گفتن مدح تو دل را زگنه تطهیرست
به‌دل و دیده معزی رهی و بندهٔ توست
لاجرم بر شعرای همه عالم میرست
تا ز قانون شمار عجم و گردش سال
دی پس از آذر و خرداد ز پیش تیرست
شادمان باش و طرب‌ کن به سماع بم و زیر
که بداندیش تو در زاری و غم چون زیرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
این چه شادی است‌ که زو در همه عالم خبرست
وین چه شکرست‌ که زو در همه عالم اثرست
این چه بادست که او را ز نعیم است نسیم
وین چه ابرست‌ که او را ز سعادت مَطَرست
وین چه سورست که پنداری جشنی است بزرگ
وین چه جشن است‌ که پنداری عید دگرست
جشن ایام بود رسم جم و افریدون
جشن اسلام بقای مَلِک دادگرست
سخت شادند بدین جشن همه ناموران
شرف‌الدین ز همه ناموران شاد ترست
قبلهٔ دولت بوطاهر سعدبن علی
که دل طاهر او قبلهٔ عقل و هنرست
آن‌که در دولت و ملت به بزرگی مثل است
وان‌ که در مشرق و مغرب ز کریمی سَمَرست
علم با منفعتش‌ گویی‌ کان علم علی است
عدل بی‌غایت او گویی عدل عمرست
ذات او راست صفات ملکی و بشری
که به سیرت ملک است او و به صورت بشرست
روشنی‌ گیرد از اندیشهٔ او چشم خرد
زانکه اندیشهٔ او چشم خرد را بصرست
منظر دولت او را ز مجره است شرف
آتش همت او را ز ثریا شررست
درگهش کعبهٔ فضل است و کفش زمزم جود
قدمش رکن و مقام است و رکابش حَجَرست
قلمش هست چو تیری سر پیکان بدو شاخ
وان دو شاخش ز روانی چو قضا و قدرست
تیر هرگز نشنیدم که ‌کند فعل سپر
تیر او خلق جهان را ز بلاها سپرست
آنچه او بخشد در دُرج معالی است دُرَر
وانچه او داند در دُرج معانی غُررست
لاجرم سال و مه از دانش و از بخشش او
دُرج و دَرج فضلا پر غُرر و پر دُرَرست
ای همامی که به‌ خورشید همی مانی راست
که تو در خاوری و نور تو در باخترست
از پی زینت اسبان و غلامان تو را
بر فلک صورت جوزا چو لگام و کمرست
ملک باغ است و قضا ابر و اَمَل باد صبا
بخت عالی شجر و رسم تو بار شجرست
مهتری چون دل و انصاف تو چون نور ‌دل است
سروری چون سر و اقبال تو چون چشم سرست
بهر احباب تو از دهر قبول است و خطر
به رخ اعدای تو از چرخ نهیب و خطرست
هر شبی را سحری هست به نزدیکی روز
شب اعدای تورا روز قیامت سحرست
گر ستودست فتوح و ظفر اندر همه جای
را‌ی و تدبیر تو قانون فتوح و ظفرست
آن‌ کجا ‌در سفری جاه تو باشد به‌ حضر
وان کجا در حضری نام تو اندر سفرست
با چنین جاه و چنین نام که در ملک تو راست
حضر تو سفرست و سفر تو حضرست
روح را از مدد و مَکرِمت توست بقا
همچنان ‌کز مدد روح بقای صُوُرست
کردگار از سِیَر خوب تو بنمود به‌ خلق
هر بشارت که ز آمرزش او در سورست
تا بود سورهٔ الفاتحه عنوان سُوُر
سیرت خوب تو عنوان کتاب سیرست
گر پسر نیست تو را نام نکو هست تو را
مرد را نام نکو به ز هزاران پسر است
دستگیر ضعفا باش به افضال وکرم
که تو را بر ضعفا رحمت و مهر پدر است
خاصه اکنون که شه شرق به‌ کار ضعفا
نظری‌ کرد و بدان است ‌که جای نظر است
سبب و موجب آن عارضه چون برشمریم
خارج از خاطر و اوهام ستار شمرست
ملک‌ العرش پس از قدرت رحمت بنمود
قدرت و رحمت او خلق جهان را عبرست
تا شد از عافیت شاه خراسان چو بهشت
بر دل دشمن بدگوی جهان جون سقر است
همچو اصحاب سقر جفت زَحیرست و زفیر
هرکه بر گفتن بیهوده گشاده زفر است
ناسپاسی‌ که بدین شُکر دلش خرم نیست
جگرش خسته شود گرچه همه تن جگر است
ای جوادی که‌ گه جود نثار تو شود
هرچه بر چرخ ستاره است و به دریا گهر است
مُطیعان را اگرست و مگر اندر سخنان
سخنان تو همه بی‌اگر و بی‌مگرست
به‌ تو دارند همی چشم همه خلق جهان
که به چشم تو همه مال جهان بی‌خطرست
نتوان گفت به‌ مقدار سخای تو سخن
که سخای تو تمام است و سخن مختصرست
از من امسال غبارست مگر بر دل تو
که ز مرسوم من امسال دلت بی‌خبر است
شکرست از نی و شکرست مرا از قدت
قیمت و لذت این شُکر فزون از شَکَرست
تاکه تاریخ شب و روز و مه و هفته و سال
از مدار فلک و رفتن شمس و قمرست
باد قدر تو فزون از فلک و شمس و قمر
زانکه زیرست همه عالم و قَدرَت زبرست
راهبر باش به اقبال خردمندان را
که جهاندار به توفیق تو را راهبرست
دفتر ناموری کن ز هنر نامهٔ خویش
که هنر نامهٔ تو مایهٔ هر نامورست
تو بمان ساکن اگرچند فلک‌گردان است
وز جهان مگذر اگرچند جهان درگذرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
اگر سرای لباساتیان خرابات است
مرا میان خراباتیان لباسات است
میان شهر همه عاشقان خراب شدند
مگر نگار من امروز در خرابات است
مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی
که عمر را ز خرابی همه عمارات است
بیار ساغر فرعونی و به دستم ده
که روز وعدهٔ موسی و گاه میقات است
نیفکنم سپر از باده خوردن از پی آنک
مرا میانهٔ میدان عشق دارات است
هر آن مکان‌که بود اهل عشق را مأ‌وی
نه جای نکتهٔ طومار و جای طامات است
میان عاشق و معشوق هست آن معنی
که قاصر آید از آن هرکجا عبارات است
من آن‌کَسَم‌که همی سجده پیش عشق برم
بدان سجود وجود مرا کرامات است
هر آن سرود که در عشق عاشقانه بخاست
مرا جون سَبع مثانیّ و چون تَحَیّات است
مرا ز عشق مراعات نیست یک ساعت
که عشق را زدل و جان من مراعات است
به روزگار جوانی اسیر عشق شدم
من این محل زکه جویم‌که از محالات است
روم مدام به درگاه آن خداوندی
که سَیّد مَلِکان است و شاه سادات است
جمال عالم فخرالمعالی آن ملکی
که از کمال و سعادات ذوالسّعادات است
ابوعلیّ شرفشاه ابن عِزّالدین
که همچو جعفر برمک ستوده عادات است
شرف ز جعفر و شاهی زکنگرست او را
که جعفری سِیَر و کنگری مقامات است
از آن‌ گرفت سماوات زیر پر جعفر
که همت پسرش برتر از سماوات است
به جود جعفر برمک مثل زنند و مرا
مثل به جود شرفشاه جعفری ذات است
ایا کسی که تورا خدمتش کفایت نیست
ز روزگار تورا مالش و مکافات است
آیا کسی‌ که به‌ درگاه اوست موعد تو
وعید او بِلمِا تُوعَدون هیهات است
تو ای نتیجهٔ دولت نجات احراری
که با تو دولت پاینده را مناجات است
تویی‌که یوم وصال تو خیر ایام است
تویی‌ که وقت ثنای تو خیر اوقات است
مدار چرخ همه بر مراد توست مدام
تورا موافق دوران او ارادات است
اگر ز خلق مساحات ساحت فلک است
بدان که ساحت جود تو را مساحات است
خبر چگونه توان دادن از مخالف تو
نشان چگونه دهم زانکه او ز اموات است
زمین چو نَطع و قضا و قدر به‌سان حریف
مدار چرخ چو شطرنج و در میان مات است
مخالف تو چو شاه است و دولتش فرزین
میان نَطع به‌فرزین خویش شه مات است
حسود دیوسرشت تو را شهادت نیست
برین سخن‌ که بگفتم مرا شهادات است
یکی شهادت من این بُوَد که سوگندش
به حق عزّت عزّی و آلت لات ست
میان مجمع فَضّال حجت آرم من
که حضرت تو به از روضه‌های جنات است
چو باب جنّت خواند رسول قزوین را
بدان‌که حضرت تو روضه‌ای ز رَوضات است
به فرّ دولت تو من دلیل بنمایم
که خدمت تو ز عادات وز عبادات است
رضای توست رضای نبی رضای نبی
رضای خالق عرش است وآن زطاعات است
دلایل و حُجَج مِهتری ز مجلس توست
که‌ کعبه و حَجَر و حج اهل حاجات است
به مجلس توشتابد ز شهر و مولد خویش
هر آن حکیم که از دولتش بشارات است
خُذِا‌لمدیح و هاتِ‌ا‌لعطا همی گوید
جواب هات ز تو خُذ جواب خُذهات است
به‌روز محشر اگر خلق را شفیع تویی
نه بیم حشر و نه بیم عذاب زَلّات است
تو باشی ای ملک داد گر نخست کسی
که روز حشرش با مصطفی ملاقات است
عیان شدست به نزد ملوک سیرت تو
چه جای بهمنی و نوذری حکایات است
رسوم تو همه سرمایهٔ هدایا گشت
ضمیر تو همه پیرایهٔ هدایات است
ز رای ورایت تو تحفهٔ سلاطین است
ز نام و نامهٔ تو نکتهٔ رسالات است
کمال را ز مدار فلک زیادت نیست
کمال همت وجود تورا زیادات است
بلند گشت علامات رای و همت تو
چنانکه اوج زحل زیر آن علامات است
کجا روایت یک مدح تو کند راوی
همه روانی راوی بدان روایات است
به مدح‌گفتن تو فتنه‌ام خداوندا
که از مدیح تو شغل مرا کفایات است
ز آفرین تو شاها به‌ خاطر عاطر
چو منطقی کنم آن را که از جمادات است
چنانکه فخرملوک است بیت تو ملکا
در آفرین تو بیتم طراز ابیات است
مرا به حکمت و پروردن معانی بکر
نه از شمار دگر شاعران مقالات است
به دولت تو همه شاعران ز من پرسند
هر آن سؤال که مشکل‌تر از سؤالات است
همیشه تا که مه مهر و تیر و بهرام است
همیشه تاکه مه و سال و روز و ساعات است
خدای جَلّ جَلالهُ ز تو بگرداناد
هر آنچه متصل حادثات و آفات است
ز روزگار تو را نصرت و مساعدت است
زکردگار تو را عصمت و حمایات است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۰
ذوالجلال‌ است آن‌ که در وصف جلالش بار نیست
هرچه خواهد آن‌ کند کاری برو دشوار نیست
ملک او را ابتدا و انتها و عزل نیست
ذات او را آفت و کیفیت و مقدار نیست
آن خداوندی‌ که هست او بی‌نیاز از بندگان
وان جهانداری که او را حاجب و جاندار نیست
بنده را کسب‌ است و کسب‌ بندگان مخلوق اوست
بی‌قضای او خلایق را یکی‌ کردار نیست
در ره اسلام بی‌توفیق او تکبیر نیست
در سپاه کفر بی‌خِذْلان او زُنار نیست
آب و گل را در خدایی‌ کدخدایی کی رسد
در ربوبیت خداوند جهان را یار نیست
هیچ مخلوقی نداند سِرّ خالق در جهان
گر تو مخلوقی تو را با سِرّ یزدان کار نیست
آن‌ که مومن را وعید جاودان‌ گوید به رحم
او چنان داند که ایزد راحم و غفار نیست
سر ایزد را مجوی از نقطهٔ پرگار دهر
زانکه سر ایزدی در نقطه و پرگار نیست
قدرت او را همی بینی به چشم معرفت
پیش چشم تو ز شبهت پردهٔ دیوار نیست
هرچه هست اندر جهان از قدرت و اِبداع اوست
قدرت و ابداع کار گنبد دوار نیست
کوکب سیار برگردون چو مجبوران چراست
گر نشان قهر او بر کوکب سیار نیست
گر خرد داری نداری تکیه بر مهر جهان
کز جهان غدار تر هم در جهان غدار نیست
ور سخن دانی ندانی راحت از دور فلک
کز فلک مکارتر زیر فلک مکار نیست
جان ازین گیتی مدان گیتی به یک لحظت رسد
ای عجب‌ گویی مسافت در میان بسیار نیست
آن دلی باشد سزای بارگاه مغفرت
کاندر آن دل جز سپاه معرفت را بار نیست
ابر لولو بار هست اندر هوا وقت بهار
در هوای مغفرت جز ابر رحمت بار نیست
سر مومن هست در دریای ایمان چون صدف
وان صدف چون بنگری بی لؤلؤ شهوار نیست
گر کسی لعنت‌ کند بر مومنان از اعتقاد
درکف کفرست اگرچه در صف‌ کفار نیست
ور به استغفار از آن لعنت بخواهد عذر خویش
خلق را در لعنت او جای استغفار نیست
مرد برخوردار گردد هم ز دین و هم ز عقل
مدبرست آن کاو ز دین و عقل برخوردار نیست
خفته را از راه گمراهی برانگیزد به‌علم
آن‌که علمش جز دلیل دولت بیدار نیست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد
جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد
آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان
ناگه بنفشه بر طرف‌ گلستان نهاد
دو دایره زغالیه بر مشتری کشید
صد سلسله ز مورچه بر ارغوان نهاد
تا بر دو عارضش خط عنبر فشان نوشت
بس‌ کس‌ که سر بر آن خط عنبر فشان نهاد
انبار کرد دیدهٔ من صد هزار در
تا آن نگار سی و سه دُر در دهان نهاد
یک روز بامداد که خورشید از زمین
مانند مهره در دهن آسمان نهاد
با آن صنم به هم به‌ یکی بوستان شدیم
کاماج‌گاه خویش در آن بوستان نهاد
چون بر کمان نهاد بتم تیر تیز او
گفتی‌ که قد خویش مرا بر میان نهاد
پنداشتم ز عشق‌ که بر من همی زند
هر تیر کان نگار همی بر کمان نهاد
باز آمدیم هر دو سوی خانه شادکام
طباخ رفت و زود در آن خانه خوان نهاد
او میهمان من بدو من میزبان او
مهمان نشست و خوان به بر میزبان نهاد
رسمی است خوان و کاسه نهادن ز میزبان
آن روز خوان و کاسه همی میهمان نهاد
صد بوسه داد بیش مرا بر لب ای عجب
تا در دهان خویش یکی لقمه نان نهاد
با من چو خوش زبان بگشاد آن دهان تنگ
گفتی که کردگار یقین برگمان نهاد
فارغ ز نان شدیم و بشستیم دست را
ساقی شراب در کف آن دلستان نهاد
چون دید رنگ باده ز رویش برفت رنگ
برجست و کَند رخت و بُنِه در میان نهاد
آگه شدم‌ که بود فسون و فریب و فن
هر عهد کان سمنبر نامهربان نهاد
گفتم به داستان مبر از دوستان خویش
دستان گرفت هر که چنین داستان نهاد
بفشان غبار غربت و بنشین به نزد من
رخت و بُنه بِنِه برِ من‌ گر توان نهاد
گفتا که خانمان نتوانم فرو گذاشت
کایزد صلاح شغلم در خانمان نهاد
گر غیب‌دان نیم به هوس نشمرم غلط
اندیشه‌ای که در دل من غیب‌دان نهاد
چون این سخن بگفت مرا گشت آشکار
کاو عذر کار خویش همی در میان نهاد
گفتم ببند رخت و به سود و زیان بکوش
هرچند بخت سود من اندر زیان نهاد
تر کرد زآب چشم سر آستین خویش
چون پای خویش بر در و بر آستان نهاد
بیرون شد از سرای چو سرو روان به‌ باغ
وان رخت بسته بر سر سرو روان نهاد
وقت رحیل سوی من آمد وداع کرد
پس بازگشت و روی سوی‌کاروان نهاد
او رفت و ماند وسوسهٔ دیو عشق او
زنجیر قهر خویش مرا بر روان نهاد
از قهر دیو عشق چو دیوانه شد سرم
دولت ز عقل بر سر من قهرمان نهاد
عقلم به مدح سید سادات مرتضی
دفتر به دست داد و قلم در بنان نهاد
بوهاشم آفتاب رئیسان شرق و غرب
کز عدل در دهان ولایت زبان نهاد
صدر ملک صفت‌ که به هفتم فلک ملک
او را لقب سلالهٔ حیدر نشان نهاد
از همت و کمال جهانی مصورست
تقدیر لایزال جهان در جهان نهاد
زو خاندان احمد مختار فخر کرد
چون او پی خجسته در آن خاندان نهاد
ای دولت مؤیّد تو ترجمان عقل
دولت ز عقل پیش دلت ترجمان نهاد
کرد از تو روزگار به عمر ابد ضَمان
و اقبال و جاه و حشمت تو در ضمان نهاد
گویی سعادت ابدی نصرت و ظفر
هر دو تورا میان رکاب و عنان نهاد
گویی عناصرست عطای تو کاسمان
یک جزو از آن عناصر در هر مکان نهاد
از روی عقل‌ دون زمان است هر مکان
و ایزد مکان تخت تو فوق زمان نهاد
تمثال دوستان تو و دشمنان تو
گویی خدای عزوجل داستان نهاد
از نَعت‌ِ دوستان تو وصف بهار کرد
در وصف دشمنان تو فصل خزان نهاد
تیغی که روزگار تو را داد روز جنگ
رُمحی که کردگار تو را زیر ران نهاد
گردون بر آن یکی ز شجاعت‌گهر فشاند
گیتی برین یکی ز سیاست سِنان نهاد
هر عالمی که پیش تو با طیلسان رسید
سر بر زمین ز خجلت طی لسان نهاد
برداشت طیلسان تفاخر ز روی خویش
وز خِجلت تو باز یکی طیلسان نهاد
هرچند هر یک از حکما شعر خویش را
بر نام و کنیت تو بهای گران نهاد
نگذاشت همت تو کسی را ز شاعران
کاندر سرای تو قدم رایگان نهاد
پاینده عالمی که منزه بود ز عیب
ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد
از جود خون سرشت و ز دین‌ لَحم و شَحم‌کرد
وز عِلم و حِلم جلد و رگ و استخوان نهاد
چون راست‌کرد شخص تورا از چهار چیز
از کبریای محض در آن شخص جان نهاد
ای مهتری که مدح تو گوید علی الدّوام
انکس که عقل پیش وی این امتحان نهاد
مقبل شد این حکیم جوان از قبول تو
تا بخت رخت پیش حکیم جوان نهاد
هست از تو منتظر که نهی حشمتش به سر
چو نانکه حشمت پدر الب‌ارسلان نهاد
تا بر فلک قران بود و بر زمین قرون
گویی خدای حادثه این از آن نهاد
بادا همیشه قاعدهٔ عمر تو قوی
کایزد بنای دولت تو جاودان نهاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸
تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر
باغ‌ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان‌ کند در زیر سیم
باغ‌ گویی تن همی پنهان‌ کند در زیر زر
باغ را چون بنگری‌ گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری‌ گویی‌ که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آب‌گویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بی‌رنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بی‌برگ و بر
دل چه تابم‌ گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم‌ گر همی‌ کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگ‌تر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبوی‌تر زلفین آن شیرین پسر
دلبری‌ کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی‌ کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه ‌کمان مالد ز خشم من به‌کافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون به‌تاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مه‌پرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرت‌الدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَد‌رش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِد‌رخشد چنانک‌
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارک‌تر بشر
نصرت‌الدین ‌است و فخرالملک اندر اصل ‌خویش
هم نظام‌الملک دارد هم قوام‌الدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به‌ گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یک‌بهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت‌ کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم‌ است و دین ‌شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَ‌رج د‌انش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی‌، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بی‌نظیر
تا به چشم همت و احسان به من‌ کردی نظر
شعر من‌ گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را ‌بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
ما‌ل بخش و شاد زی و نام‌ جوی و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰
چه‌ گویی اندرین چرخ مُدور
کزو تابد همی مهر منوّر
وز او هر شب دُر فشانند تا روز
هزاران جِرم نوران مدور
چه گویی اندر این اجناس مردم
به تصویری دگر هر یک مصور
یکی را از شقاوت داغ بر دل
یکی را از سعادت تاج بر سر
چه‌ گویی اندر این دو مرغ پَرّان
همه ساله‌گریزان یک زدیگر
یکی را از سیاهی قیرگون بال
یکی را از سپیدی سیمگون پر
چه‌ گویی اندر این سرگشته پیلان
مُعلّق در هوا باکوس و تندر
گهی پاشنده بر کُهسار، کافور
گهی بارنده در گلزار، گوهر
چه‌ گویی اندر این محراب مُوبَد
که خوانندش همی رخشنده آذر
لطیفی چون‌ گل و لاله‌ که او شد
گل و لاله بر ابراهیم آزر
چه‌ گویی اندرین سیماب روشن
فروزندهٔ همه‌گیتی سراسر
که در دریا به زخم چوب موسی
یکی دیوار شد پر روزن و در
چه گویی اندرین پیک دونده
ز حد باختر تا حد خاور
که تخت مملکت را بود حمال
به ایام سلیمان پیمبر
چه گویی اندرین تاریک مرکز
کزو خیزد نبات و گوهر و زر
گرفته صد هزاران‌ کالبد را
به درد و داغ درآگوش و در بر
چه پنداری که چندینی عجایب
به وصف اندر یک از دیگر عجب‌تر
شود بی‌صانعی هرگز مهیا
بود بی‌قادری هرگز مقدر
کرا باشد چنین اندیشه ممکن
که را باشد چنین گفتار باور
نه بی‌خَلّاق باشد خلقِ عالم
نه بی‌ نقاش باشد نقشِ دفتر
چو بنده عاجزست از پروریدن
خداوندی بباید بنده پرور
خداوندی نگهبان و نگهدار
خداوندی توانا و توانگر
نه مصنوع و نه مَحدوث و نه مُحدَث
نه مأمور و نه مجبور و نه مُجبَر
نه اندر ذات او تألیف و ترکیب
نه اندر نَعتِ او اعراض و جوهر
نه هرگز مُلک او باشد مُعَطل
نه هرگز حکم او باشد مزوﹼر
از او هر امتی را امر معروف
وز او هر ملتی را نهی منکر
یکی از عدل او در چاه و زندان
یکی از فضل او بر تخت و منبر
در آی از صحبت میثاق آدم
برو تا نوبت میعاد محشر
ببین تاثیر او در شرق و غرب
ببین آثار او در بحر و در بر
حقیقت دان که بی‌فرمان او نیست
به عالم نقطه‌ای از نفع و از ضر
گواهی ده که بی ‌تقدیر او نیست
به‌گیتی ذره‌ای از خیر و از شر
از او دور سپهری چنبری را
همی‌ گویی‌ که گیتی شد مسخر
در ارد قهر او روزِ قیامت
سپهر چنبری را سر به چنبر
از آن روزی تفکر کن که ایزد
به حق باشد میان خلق داور
چنان باید که تخمی کاری امروز
که آن روزت همه نیکی دهد بر
به توفیق و به تأیید الهی
مراد بندگان گردد میسر
بود توفیق او را حمد واجب
بود تأیید او را شُکر درخَور
که از توفیق و تأییدش بیاراست
معین الملک ملک شاه سنجر
همامی،‌ دین یزدان را ﻣﺆﻳﺪ
مؤید هم ز دولت هم ز اختر
ابوالقاسم علی تاج‌ُالمعالی
که هست از قدر عالی سعد اکبر
از او خشنود صدرالدین محمد
وز او راضی نظام‌الدین مظفر
به کلک و رای و تدبیرش مفوﹼض
همه‌ کار وزیر و شاه و لشکر
به دنیا مدﹼ کلک او چنان است
که در روضات رضوان آب کوثر
طلب کردی زکِلکش آبِ حَیوان
اگر در عصر او بودی سکندر
اگر یاقوت احمر خاست از کان
ز تأثیر مدارِ چرخِ اَخْضَر
مدار چرخِ اَخضَر گشت کِلکش
کزو خیزد همی یاقوت احمر
نیفتد گر چه بسیاری بکوشد
فلک با همت او در برابر
اگر پیکر پذیرد همت او
بود یک جزو از آن پیکر دو پیکر
الا یا سروری کاندر کفایت
نبیند چشم‌ گیتی چون تو سرور
تو آن آزاده‌ای کازادگان را
ز بهروزی نهادی بر سر افسر
به دست جود گستر در خراسان
معزی را تو کردی شُکر گستر
به نثر و نظم پیش خالق و خلق
تو را هر سو دعاگوی و ثناگر
اگر با تو گرانی کرد بی‌حد
زفضل تو بزرگی دید بی‌مر
گرانی دور خواهد داشت یک چند
که سوی خانه خواهد رفت ازین در
به وقت خویش باز آید به خدمت
که اقبال تو او را هست رهبر
چو نام و نامهٔ تو کرد خواهد
مدیحت سایر اندر هفت کشور
همیشه تا جوان و پیر گردد
جهان اندر مه آزار و آذر
تو بادی پیر تدبیر و جوانبخت
تو را پیر و جوان از طبع چاکر
نماز و روزهٔ تو هر دو مقبول
همه روز تو از نوروز خوشتر
در آن‌ گیتی به تو جان پدر شاد
در این گیتی به تو خرم برادر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶
چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر
ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر
هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلوم‌کرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده جون‌کمرکرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایق‌کرده سنبل ساخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبری‌کرده قد چون سرو راست
وز تپانچه نیلگون ‌کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من ‌گر عاشقی
زین و پالان را ا‌فرو هل‌ا از پی‌ اسب و ستر
جند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین ‌کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون‌ کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون‌ کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان ‌گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر به شست اندر شوم چون ماهیان بی‌هوش و هنگ
ور به دام اندر شوم جون آهوان بی‌خواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم‌ زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنید‌ه‌‌ای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار
کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور
در مکان وکان خویش از خواری و بی‌قیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه
اخترم ‌گوید همی‌ کز خانه بیرون شو به ‌در
هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام
هر که تخمی ‌کارد آخر کشت او آید به بر
بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب‌
چرخ ‌گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی‌ کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان ‌دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ
خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات
تودهٔ سنگ اندرو چون ا‌بحرا الان و خزر
در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها
در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور
چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا
چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا مرکب هامون‌ گذار
رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر
تیزچشمی‌ کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن ‌شبه ‌رنک‌ تگاور هم‌ محجّل هم ‌اَغر
راست‌ گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی‌ گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوام‌الملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
آن‌ که هست او را حیا و علم عثمان و علی
آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس
بل‌که مشهور است در اطراف عالم سربه‌سر
آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم
بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر
گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر
این شگفتی تر بسی‌ کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود که‌گردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که‌ گردد خنجری‌ گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ ا‌خصم
وان یکی بگرفت‌ گیسو بر مثال زال زر
آن به‌گاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هرکه او معبود را بر عرش ‌گوید مستوی
مذهب او ارا به برهان سربه‌سر یکسر بخر
شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی
چون به‌تایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکته‌های او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خال است بر روی هنر
شکل هر حرفی‌ که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت ‌که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او به ارواح اندر آویزد صور
ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آن‌که ‌در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کی‌کند واجب که در بیغوله‌ای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به‌ سر
گشت عریان باز او چون ‌در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا ز باران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک‌ گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شا‌هجان
مدح شه‌ گفته به جان‌ و شکر او کرده ز بر
تا شناسد حال هفت اقلیم ا‌راا بر درگهت
با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر
هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزه‌گون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸
صبوح مرا خوش کن ای خوش پسر
به میخوارگان ده قدح تا به سر
که چون سر برآرد ز کوه آفتاب
قدح تا به سر خوشتر ای خوش پسر
چه از آب رز شد زمین بهره‌مند
تو از آب رز کن مرا بهره‌ور
تو را چشم بادام و لب شکر است
مرا نقل بادام ده با شکر
کمندی‌ که با سیم داری به مشک
کمان ‌کرد پشت من ای سیمبر
ز خوبان گیتی تو را معجزه است
دهان و سخن با میان و کمر
کمر ظاهرست و میان ناپدید
سخن‌ کامل است و دهان مختصر
چو تیر افکند چشمت از ساحری
بود بر دلم تیر او کارگر
نیاساید از ساحری تیر اوی
چو تیغ شجاع الملوک الظفر
معینی کزو یافت دولت شرف
نصیری کزو یافت ملت خطر
حُسامی که در ملت ایران زمین
بدو تازه شد دین خیرالبشر
سماعیل‌ بن گیلکی کز شرف
کفش زمزم است و رکابش حجر
به اندیشه نتوان به قدرش رسید
که اندیشه زیر است و قدرش زبر
قضا و قدر حاصل آید ازو
هرآنچ اندر آرد به فهم و فکر
اگر چه ندارد روا دین اوی
که باشد ثناهای او چون سور
ثناهای او اهل دین کرده‌اند
چو الحمد و چون قل هو الله ز بر
بیابان چنان کرد شمشیر او
که چون آهوی ماده شد شیر نر
به راه بیابان پیاپی شدست
ز بازارگانان نفر بر نفر
کنندش دعای سحر هر شبی
که عدلش شب فتنه را شد سحر
همه راد مردان از او شاکرند
به شرق و به غرب و به بحر و به بر
نزاد و نزاید به سیصد قِران
ز مادر چو او رادمردی دگر
ایا پهلوانی که از قدر و جاه
تویی خسروان را به جای پدر
اگر چندگرم است آتش به طبع
ز نزدیک سوزد همی خشک و تر
از اوگرم تر آتش تیغ توست
که از دور سوزد عدو را جگر
عجب دارم اندر سقر زمهریر
وگر چند هست این سخن در خبر
دم سرد باشد عدوی تو را
مگر زان بود زمهریر سقر
هر آن خصم‌کز پیش تو روز رزم
هزیمت پذیرد ز بیم خطر
زمانه به دستش دهد نامه‌ای
نبشته در آن نامه این‌ المفر
اگر مرغ بلقیس را نامه بود
ز نزد سلیمان پیغامبر
برد تیر پران تو نزد خصم
اجل‌نامهٔ خصم در زیر پر
امیرا اگر چون تو باشد سحاب
همه دُرّ فَشاند به جای مطر
به صُنعت از آتش برآید نسیم
به فعلت از آهن بروید خضر
چو من بر مدیحت گشایم زبان
زبان را فضیلت نهم بر بصر
به باغ مدیح تو هر ساعتی
ز شاخ ضمیرم‌ برآید ثمر
گر از حدگذشته است تقصیر من
به تقصیر منگر به عذرم نگر
چو در شاعری من ندارم نظیر
زتو جسم دارم قبول و نظر
الا تا که امروز و فردا و دی
پدید آید از رفتن ماه و خَور
ز دی خوبتر باد امروز تو
وز امروز فردای تو خوبتر
سر رایتت باد خورشید سای
سم مرکبت بادگیتی سپر
به‌ هر کار یزدان تو را رهنمای
به‌هر راه دولت تورا راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹
گفتم به عقل دوش‌ که یا اَحسَن‌الصُّور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر
گفتم مرا نظر همه وقتی به‌سوی توست
گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر
گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب
گفتا جواب پرسش تو کرده‌ام ز بر
گفتم میان روح و میان تو فرق چیست
گفتا که او بدیع‌تر و من رفیع‌تر
گفتم چگونه گیرد روح از تو روشنی
گفتا چنان که آینه گیرد ز نور خور
گفتم که چیست کار شما اندرین جهان
گفتا صلاح خلق به تدبیر یکدگر
گفتم رسید در تن هر جانور به هم
گفتا رسیم در تن بعضی ز جانور
گفتم به عَون کیست شما را موافقت
گفتا به عون ایزد دارای دادگر
گفتم که آفریدهٔ اول مگر تویی
گفتا درین حدیث چه باید همی مگر
گفتم دماغها فلک است و تو کوکبی
گفتا روانها صدف است و منم‌ گهر
گفتم بود سزای ملامت حریف تو
گفتا حریف من ز ملامت‌کند حذر
گفتم دلم به بحرکمال تو عبره کرد
گفتا که عبره ‌کرد و خبر یافت از عبر
گفتم‌ که بر حریف تو خنجر کشد شراب
گفتا شود حمایت من پیش او سپر
گفتم که در سخن فکر من قوی شدست
گفتا قوی به تقویت من شود فکر
گفتم ستوده شد هنر من به نظم تو
گفتا به نظم شعر ستوده شود هنر
گفتم ضمیر من شَجَر باغ حکمت است
گفتا شدست باغ مزین بدین شجر
گفتم‌که این شجر همه ساله ثمر دهد
گفتا مدایح شرف‌الدین دهد ثمر
گفتم وجیه ملک پسندیدهٔ ملوک
گفتا که فخر دولت و پیرایهٔ بشر
گفتم سپهر سعد و عُلو سعدبنْ‌علی
گفتا سر سعادت و سرمایهٔ ظفر
گفتم شرف گرفت بدو گوهر سلف
گفتا خطر گرفت بدو دودهٔ پدر
گفتم‌که رفته نیست سلف با چنو خلف
گفتاکه مرده نیست پدر با چنو پسر
گفتم مقدم است بر احرار روزگار
گفتا چنانکه سورهٔ الحمد بر سُوَر
گفتم که اوست پیشرو مهتران عصر
گفت او مُحَرّم است و دگر مهتران صَفَر
گفتم که جای همّت او جز مَجَرّه نیست
گفتا که بر مَجَرّه‌ کشد مرد را مَجَر
گفتم که هست با سَفَره در سَفَر عدیل
گفتا که در حظیرهٔ قدس است در حضر
گفتم ز بخت بد به‌نفیرند دشمنانش‌
گفتا که نیک بخت نفورست زان نفر
گفتم اثیر در همه عالم اثر کند
گفتا که در اثر کند خشم او اثر
گفتم قرار دولت عالیش تا کی است‌؟
گفتا که تا مدار سپهرست بر مدر
گفتم سعادت دو جهانی بهم که یافت
گفتا کسی که کرد به درگاه او گذر
گفتم جهان تن است و خراسان بر او سرست
گفتا سرست و ا‌مرو وراا همچو چشم سر
گفتم که از بصر نبود چشم بی‌نیاز
گفتا که هست طلعت او چشم را بصر
گفتم رسید نامهٔ فضلش به شرق و غرب
گفتا رسید سایهٔ عدلش به بحر و بر
گفتم بود کتابت او یک به‌ یک درست
گفتا بود عبارت او سر به سر غُرر
گفتم قلم ز آرزوی خدمتش چه کرد
گفتا که بست چون رهیان بر میان‌کمر
گفتم ‌که چیست آن قلم اندر بنان او
گفتا عَطارُدست قِران کرده با قمر
گفتم بنان او قَدَرست و قلم قضا
گفتا بود همیشه قضا همبر قدر
گفتم کند محبت او از سقر جنان
گفتا کند عداوت او از جنان سقر
گفتم شب است روز همه حاسدان او
گفتا شبی‌که روز شمارش بود سحر
گفتم اگر مخالفت او کند عقاب
گفتا عقاب را بکندکبک بال و پر
گفتم اگر رسوم خلافش رسد به ابر
گفتا سرشک ابر شود در هوا شرر
گفتم ‌که دعوت زکریا و نوح چیست
گفتا دو آیت است علامات خیر و شر
گفتم که هست ربِّ رضینا سزای او
گفتا سزای دشمن او رب لا تذر
گفتم ‌که هست پیش دلش بدر چون سها
گفتاکه بحر باکف او هست چون شمر
گفتم که بدر با دل او چون سُها شناس
گفتا که بحر با کف او چون شمر شمر
گفتم بس است حشمت او شرع را پناه
گفتا بس است حضرت او خلق را مفر
گفتم همیشه هست ‌گشاده در دلش
گفتا گشاده‌دل نبود جزگشاده در
گفتم ‌که نفع منتظرست از سخای او
گفتا ز آفتاب بود نور منتظر
گفتم بود ز مدحت او قیمت سخن
گفتا بلی به روح بود قیمت صور
گفتم کز او شدند همه شاعران خطیر
گفتا بدو گرفت همه شعرها خطر
گفتم سزد ستایش او مهر جان و دل
گفتا چنانکه نام ملک مهر سیم و زر
گفتم که خوش بود شکر اندر دهان خلق
گفتا که شکر نعمت او خوشتر از شکر
گفتم دلیل من به سفر بود دولتش
گفتا بدین دلیل مبارک بود سفر
گفتم ز هجر اوست دهانم همیشه خشک
گفتا ز شکر اوست زبانت همیشه تر
گفتم چگونه بوسه دهم بر رکاب او
گفتا به اعتقاد چو حجاج بر حجر
گفتم که چاره نیست مرا از عنایتش
گفتا که‌ کِشت را نبود چاره از مطر
گفتم هنوز کار معاشم تمام نیست
گفتا بکن تمام سخن ‌گشت مختصر
گفتم ‌که تا نتیجهٔ چرخ است سعد و نحس
گفتا که تا ذخیرهٔ دهرست نفع و ضَرّ
گفتم که چرخ پست همی باد و او بلند
گفتا که دهر زیر همی باد و او زبر
گفتم ز سعد ناصح او باد بهره‌مند
گفتا ز نحس‌ حاسد او باد بهره‌ور
گفتم عنایت ملکش باد سازگار
گفتا هدایت ملکش باد راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۳
هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار
نیست‌کس را نزد آن یاقوت شکر بار بار
سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آن‌گلزار زار
نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو
در دل تنگم فکند آن نیمهٔ دینار نار
ای بت شیرین لبان تا چند از این ‌گفتار تلخ
روز من چون شب مدار از تلخی‌گفتار تار
دوستی و مهربانی کار تو پنداشتم
‌کی گمان بردم که ا‌داریا‌ کینه و پیکار کار
عاشقی جستم نگارا تا دلم غمخوار گشت
گشتم اندر عهدهٔ عشق از دل غمخوار خوار
هرکه از یاران وفا جوید نبیند جز جفا
آفرین فخر فَتْیان بهتر از بسیار یار
قاسِمُ الارزاق بُوالقاسم که اندر حَلّ و عَقْد
هست عزم او میان نیک و بد دیوار وار
آن‌که اندر مهتری آثار خوبش ظاهرست
وز بداندیشان همی خواهد بر آن آثار ثار
هست فرخنده درختی باغ اصل خویش را
کافرید از آفرینش ایزد جبار بار
گرد گردون همت میمون او هنجار زد
لاجرم‌ گشته است‌ گردون را از آن هنجار جار
گر بپیوندد زه سوفار تیر خویش را
شیر نر گردد ز بیم و ترس آن سوفار فار
شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعت‌ کند چون زر مشت‌افشار شار
کلک او در دست او مرغی است زرین ای عجب
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار
نور رای او اگر بر کوه بلغار اوفتد
معدن یاقون گردد در کُه بلغار غار
ای هنرمندی که گر بر مار بگذاری ضمیر
زار گردد همچو مور از حسرت تیمار مار
تحفه‌ای زیبا فرستادم تو را از طبع خویش
تحفهٔ طبع مرا با قیمت و مقدار دار
من یقین دانم که تو فخر آوری زاشعار من
حاش لله ‌گر تو داری از چنین اشعار عار
تا که بشناسد ز چوگان مرد حِکمت گوی گوی
تا که بشناسد ز بلبل مرد زیرک سار سار
شاخ شادی و طرب بنشان به نام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار