عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴ - مناجات اول متضمن اشارت به شواهد جود و دلایل وجود حق سبحانه ما اعلی شأنه و اجلی برهانه
ای صفت خاص تو واجب به ذات
بسته به تو سلسله ممکنات
گر نرسد قافله بر قافله
فیض تو در هم درد این سلسله
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایره چرخ مدار از تو یافت
مرحله خاک قرار از تو یافت
کیسه پر لعل و زر کان که هست
قدرت تو بر کمر کوه بست
در سخن را که گره کرده ای
در صدف سینه تو پرورده ای
عرصه گیتی که بود باغسان
تربیت لطف تواش باغبان
چشمه مهرست گل اصفرش
گوی فلک غنچه نیلوفرش
طاسچه نرگس او دور ماه
جلوه گه نسترنش صبحگاه
شاخ شکوفه است ثریا در او
سرخ شفق لاله حمرا در او
سوسن آزاد وی آزادگان
سبزه به زیر قدم افتادگان
سرو وی آن سایه ور سربلند
کآمده از دست تهی بهره مند
آنست بنفشه که ز چرخ درشت
جامه کبود آمده و کوژپشت
شاخ گلش قامت شوخان شنگ
غنچه او خون شده دلهای تنگ
بلبل آن طبع سخن پروران
در چمن نطق زبان آوران
این همه آثار که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد ازان دفتری
ثبت در او قاعده هستیش
در هنر خویش سبک دستیش
رنگرز باغ تویی باغ ما
کارگه صنعت صباغ ما
همچو گلیم از تو شده سرخ روی
رنگرزی های تو را شرح گوی
تیغ زبان آخته چون سوسنیم
تیغ شناسایی تو می زنیم
بودی و این باغ دل افروز نی
باشی و میدان شب و روز نی
بحر بقایی تو و باقی سراب
منک المبداء و الیک المآب
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵ - مناجات دوم متضمن اشارت به آنکه حقیقت حق وجود صرف است و هستی مطلق جل ذکره و عم بره
ای علم هستی ما با تو پست
نیست به خود هست به تو هر چه هست
ذات تو هم هستی و هم هست کن
هست کن عالم نوی و کهن
هست تویی هستی مطلق تویی
هست که هستی بود الحق تویی
هر چه نه هستی به سرای مجاز
باشدش البته به هستی نیاز
آنچه نه محتاج به کس هستی است
بر همه کس زانش زبردستی است
نام و نشانت نه و دامن کشان
می گذری بر همه نام و نشان
پست و بلند از کرمت بهره مند
با تو یکی نسبت پست و بلند
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
چشم مشبه ز جمال تو کور
عقل منزه ز کمال تو دور
ناقه تنزیه چو تنها فتاد
پای ز معموره به صحرا نهاد
حادی تشبیه چو محمل براند
رفت به معموره و در گل بماند
ای ز تو معموره و صحرا همه
بود تو هم بی همه هم با همه
در تو نیند این دو صفت جز به هم
چون ننمایند تجاوز به هم
هست ز تنزیه تو تشبیه تو
نیست جز این غایت تنزیه تو
نور بسیطی و غباریت نی
بحر محیطی و کناریت نی
نیست کناریت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
موج تو بود آن که شدی جلوه گر
در خود و بر خود به هزاران صور
در تتق ذات تو هر سر که بود
روی در آیینه علمت نمود
صورتشان عکس نما شد ز ذات
ذات ز تکرار صور شد ذوات
انجمن جمع همه عالم است
رونق آن انجمن از آدم است
با تو خود آدم که و عالم کدام
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گر چه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
کیست به پیدایی تو در جهان
مانده ز پیدایی خویشی نهان
تو همه جا حاضر و من جا به جای
می زنم اندر طبلت دست و پای
چون فتم از پای مرا دستگیر
انت نصیری و الیک المصیر
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۵ - در فضیلت مطلق سخن که در فضیلت وی سخن مطلقا نیست
پیشترین نفحه باغ سخن
هست نسیم چمن آرای کن
صبحدم آن نفحه چو برخاسته ست
خشک و تر این چمن آراسته ست
زان نفس اول قلم سرزده
سر ز نیستان عدم بر زده
گر چه قلم داد سخن داده است
بی سخن او هم ز سخن زاده است
چون ز سخن زاد سخن در گرفت
پرده ازین راز سخن برگرفت
هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مرده آوازها
نغمه خنیاگر دستانسرای
مرده بود بی سخن جان فزای
چون به سخن یار شود ساز او
جان به حریفان دهد آواز او
هر که نفس را کند اثبات جان
جز سخن خوش نبود جان آن
هست نفس قالب و جانش سخن
این نفس از زنده دلان گوش کن
گر چه سخن هست گرههای باد
در گرهش بین گهر صد گشاد
هر گره از وی گهری بلکه به
بسته در آن گوهر دیگر گره
حرفی اگر زیر شود یا زبر
نیست گره پیش خرد جز گهر
نیست سخن بسته این صوت و حرف
مرغ سخن راست نوایی شگرف
هر چه فتد سری ازان در دلت
معنی نو گردد ازان حاصلت
پیش سخندان سخن است آن همه
جان سخن را چو تن است آن همه
لاجرم آنان که ز کار آگهند
گفته جهان را کلمات اللهند
زانکه به آن منهی غیب از درون
می دهد اسرار نهانی برون
مطرب خوش لهجه به آن در نواست
گنبد فیروزه ازان پر صداست
خیز و به گلزار درون آ یکی
نرگس بینا بگشا اندکی
از پی گوشی که کند فهم راز
بین دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحر خیز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معانی همه
عرضه ده گنج نهانی همه
این همه خود هست ولی ز آدمی
کس نزده پیش در محرمی
کشف حقایق به زبان وی است
حل دقایق ز بیان وی است
چنگ سخن گر چه بسی ساز یافت
از دم او نغمه اعجاز یافت
زر سخن را چو نمودم عیار
از سخن زر چه کشم بار عار
چون فلک ار زانکه ترازو نهی
زر مه و مهر به یک سو نهی
پله دیگر صدف در کنی
وز سخن همچو درش پر کنی
زر سبک پایه شود چرخ سای
در گرانمایه نجنبد ز جای
جامی اگر هست تو را گوهری
پای شد آمد بکش از هر دری
بر زر هر سفله منه چشم آز
همچو صدف با گهر خود بساز
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۷ - در تنبیه سخنوران هنرپرور بر آنچه دربایست شعر است تا مقبول طباع و مطبوع اسماع افتد
قافیه سنجان چو در دل زنند
در به رخ تیره دلان گل زنند
روی چو در قافیه سنجی کنند
پشت بر این دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و سوی کان شوند
جان کنی و کان کنی آیینشان
صیرفی چرخ گهر چینشان
ای که درین کان جگری خورده ای
گوهر رنگین به کف آورده ای
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان می طلب
هر چه بیابی به ازان می طلب
هر که به خس کرد قناعت خسیست
به طلبی کن که به از به بسیست
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پلید
جیفه چو بندد دهن جوی تنگ
آب روان گیرد ازو بوی و رنگ
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
نظم که نسبت به گهر باشدش
به ز گهر باشد اگر باشدش
لفظ جهان گشته و معنی غریب
لیک نه بیگانه ز فهم لبیب
قافیه کم یاب چو دیبای چین
وزن سبک سنگ چو ماه معین
نی رقم کلک تکلف بر او
نی کلف داغ تصلف بر او
یافته از صنعت و دقت جمال
لیک نه بیرون ز حد اعتدال
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیه مشک سای
خوب بود خال ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق نه موزون فتد
حال جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گر ننهی دور نیست
مرد کرم پیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۸ - در کشف پرده از حقیقت دل و در بیان آنکه دل در پهلوی صاحبدل دل شود
گلبن جان را که به گل کاشتند
آرزوی غنچه دل داشتند
چون ز گل آن گلبن تر سر کشید
غنچه نو رسته دل بردمید
درج در آن غنچه چو اوراق گل
هر چه در آفاق چه جزء و چه کل
حسن بیان آیت تفضیل او
کون و مکان دفتر تفصیل او
چرخ فلک وانچه بود در خمش
وانچه خرد نام نهد عالمش
در سعت دایره دل گم است
آن همه چون قطره و دل قلزم است
آنکه خدای همه گنجد در او
این همه پیداست چه سنجد در او
اینکه پس پرده تن پردگیست
دستخوش زندگی و مردگیست
مظهر اسرار دل آمد نه دل
مطرح انوار دل آمد نه دل
دل اگر این مهره بود کز گل است
فرق بدین مهره ز خر مشکل است
لاف خردمندی ازین مهره چند
خر هم ازین مهره بود بهره مند
هر که بر این مهره چو خر دل نهاد
در گرانمایه به خر مهره داد
تا نکنی روی به دریا دلی
نبودت از گوهر دل حاصلی
تا نزنی خیمه به پهلوی پیر
همچو دل از دل نشوی بهره گیر
هست دلت بیضه و مرغ نکو
بی اثر جنبش و پرش در او
تا که به جنبش رسد آنگه پرش
زیر پر پیر دهش پرورش
پیر که باشد شه کون و مکان
خواجه داد و ستد کن فکان
تخت نشانی ز سرافکندگی
تاج سرش خاک در بندگی
تن شده چون موی ز بیم و امید
مو شده از ظلمت هستی سفید
چون مه نو لیک به جهد تمام
پشت دو تا کرده به خدمت قیام
جیب دلش مشرق انوار غیب
نور به کف کرده چو موسی ز جیب
زندگی دل چو مسیح از دمش
سبزی جان چون خضر از مقدمش
طلعت او نور سعادت فشان
خلعت او دامن دامن کشان
علم یقین برده به چرخش علم
کشت وی از عین یقین دیده نم
سینه پاکیزه اش از کبر و کین
حقه پر گوهر حق الیقین
صحبتش اکسیر مس هر وجود
همتش ایثار کن بحر جود
جامی اگر نقد یقین بایدت
جدی و جهدی به ازین بایدت
پا بکش از هر چه بود زان گزیر
دامن اقبال چنین پیر گیر
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲۱ - صحبت سیم با پیر حقیقت بین و یافتن مرید گوهر مقصود از حقه حق الیقین
چاشت که خورشید علم برفراشت
ظلمت سایه به زمین کم گذاشت
هر علم از سایه فزاید پناه
جز علم خور که بود سایه کاه
خنجر زرین چو کشید از شکوه
سایه شد از دشت گریزان به کوه
چهره چو افروخت ز نیلی تتق
زیب دگر یافت افق تا افق
سایه ظلمت ز میان دور شد
ظلمت سایه همگی نور شد
من به چنین روز ز ادبار خویش
تیره چو سایه پس دیوار خویش
تنگ شده بر دل من شهر و کوی
طوف کنان تافتم از شهر روی
پای نهادم به تماشا و گشت
رخت کشیدم سوی صحرا و دشت
عاقبتم گشت به دشتی کشید
کش نه کران بود نه پایان پدید
بادیه ای پهن چو صحن امل
دور چو از دیده غافل اجل
بس که سر افراخته زو گردباد
خیمه گردون شده ذات العماد
صد گله گورش ز یمین و یسار
صد رمه آهوش به هر مرغزار
هرگز از آسیب شکارافکنان
آهو و گورش نشده تگ زنان
بهر رهایی ز سگ تیر تاز
روبهش از حیله گری رسته باز
آنچه در او خواب برد ز اضطراب
دیده خرگوش ندیده به خواب
کنده ددانش همه دندان آز
از جگر خویش شده طعمه ساز
بود عجب بادیه ای دلگشای
شوق در او قوت پای آزمای
در هوس پیر دمی می زدم
در طلب وی قدمی می زدم
سیر من آخر به مقامی رسید
کز طرفی مژده کامی رسید
در پی آن کام شدی گام زن
نایره در خرمن آرام زن
تا به فلک رنگ یکی سبزه زار
گرد چو خورشید یکی چشمه سار
بر لب آن چشمه وضو کرد پیر
نورفشان چهره چو بدر منیر
سبق نمودم به دعا و سلام
پیش گرفتم سبق احترام
گوش کرامت به خطابم نهاد
درج حقیقت به جوابم گشاد
لطف جوابش چو نسیم بهار
بند گشاد از دل من غنچه وار
کرد چو آن بندگشایی مرا
داد ز هر بند رهایی مرا
رشته من از گره قید رست
بر گرهم گوهر اطلاق بست
قطره ناچیز به بحر آرمید
هستی خود را همگی بحر دید
در صور بحر چو موج و بخار
یافت همه جلوه خویش آشکار
چون پی گوهر سوی دریا شتافت
هیچ گهر جز گهر خود نیافت
چون به تماشا سوی خود بنگریست
هیچ ندانست که جز بحر چیست
جامی اگر زانکه زدی دست و پا
تا که بدین بحر شدی آشنا
غرقه بحر آمده غواص شو
طالب در و گهر خاص شو
در دل اگر شعله حالیت هست
لایق آن حسن مقالیت هست
سوخته شعله حالات باش
ساخته شرح مقالات باش
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲۲ - مقاله اول در آفرینش عالم که آینه جمال نمای اسماء و صفات آفریننده است سبحانه و تعالی
شاهد خلوتگه غیبت از نخست
بود پی جلوه کمر کرده چست
آیینه غیب نما پیش داشت
جلوه نمایی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس
غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دویی هیچ نه
دعوی مایی و تویی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش
لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش قدم بر سر کرسی نداشت
عقل سر نادره پرسی نداشت
دایره چرخ به صد دخل و خرج
بود به مطموره یک نقطه درج
سلک فلک ناظم انجم نبود
پشت زمین حاصل مردم نبود
نطفه آبا به مضیق جهات
بود مصون از رحم امهات
بود درین مهد فرو بسته دم
طفل موالید به خواب عدم
دیده آن شاهد نابود بین
معنی معدوم چو موجود بین
گر چه همی دید در اجمال ذات
حسن تفاصیل شئون و صفات
خواست که در آینه های دگر
بر نظر خویش شود جلوه گر
در خور هر یک ز صفات قدم
روی دگر جلوه دهد لاجرم
روضه جانبخش جهان آفرید
باغچه کون و مکان آفرید
کرد ز هر شاخ و گل و برگ و خار
جلوه او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد
گل خبر از طلعت زیباش داد
غنچه سخن از شکرش کرد ساز
قفل ز درج گهرش کرد باز
سبزه به گل غالیه تر سرشت
پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طره او باد را
بست گره طره شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست
زد ره مستان صبوحی پرست
فاخته با طوق تمنای سرو
زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل
پرده گشا گشت ز اسرار گل
کبک دری پایچه ها بر زده
زد به سر سبزه قدم سرزده
قمری بنهاده به شمشاد دل
سوخت به داغ غم او شاد دل
مرغ سحر ساخت به ناز و عتاب
در نظر نرگس بسیار خواب
حسن ز هر جا که زد القصه سر
عشق شد از جای دگر جلوه گر
حسن ز هر چهره که رخ بر فروخت
عشق ازان شعله دلی را بسوخت
حسن به هر طره که آرام یافت
عشق دلی آمده در دام یافت
حسن ز هر لب که شکر خنده کرد
عشق دلی را به غمش بنده کرد
حسن جز از عشق نگیرد غذی
عشق هم از وی نگریزد بلی
قالب و جانند به هم حسن و عشق
گوهر و کانند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بوده اند
جز به هم این راه نپیموده اند
هستی ما هست ز پیوندشان
نیست گشاد همه جز بندشان
حسن و کس از عشق گرفتار نی
جنس نفیس است و خریدار نی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲۴ - مقاله دوم در بیان آفرینش آدم که آیینه ذات و مظهر جمعیت اسماء و صفات آفریننده است سبحانه و تعالی
پیش که از ابر صفا نم نبود
رسته گل صفوت آدم نبود
بود جهان یک به یک آیینه ها
بلکه سراسر همه گنجینه ها
بر سر هر گنج طلسم دگر
نقد در او گوهر اسم دگر
لیک نشانی ز مسمی نداشت
مظهر جمعیت اسما نداشت
شاه ازل خواست چنان مظهری
چید ز دریای قدم گوهری
ساخت دلش مخزن اسرار خویش
کرد رخش مطلع انوار خویش
هر چه عیان داشت بر او خرج کرد
هر چه نهان خواست در او درج کرد
شد ز ره صورت و معنی به هم
مجمع بحرین حدوث و قدم
علم الاسما رقم دفترش
خمر طینه صدف گوهرش
گونه گندم به ادیمش سپرد
نامش از آن روی جز آدم نبرد
سایه بر اوج فلک انداختش
سجده گه فوج ملک ساختش
جز سر فرقت زدگان هر که بود
چهره به خاک ره آن پاک بود
بزم کرامت ز رخش بر فروخت
هر که رخش دید بر آن دیده دوخت
چون به رخش چشم همه تیز دید
نیل «عصی آدم » بر وی کشید
باز به حالش پی دفع گزند
تابشی از «تاب علیه » اوفکند
تیرگی معصیتش دور شد
ظلمت نیلش علم نور شد
سیر وجودش به لطافت رسید
دور کمالش به خلافت کشید
کشور اسماء الهی گرفت
مملکتی نامتناهی گرفت
پرتو او بر زن و بر مرد تافت
هر که ازو هر چه طلب کرد یافت
آینه ای شد که بر او چشم کس
چون نظر انداخت خدا دید و بس
بلکه نبود از دل ظلمت زدای
شاهد و مشهود در او جز خدای
ای به ره دور و درشت آمده
وز کمرش پشت به پشت آمده
پشت وفا بر گهر او مکن
دست جفا در کمر او مکن
حیف بود صورت آدم تو را
معنی شیطان شده همدم تو را
سهل بود جلد کتاب کریم
بسته بر افسانه دیو رجیم
دلق صفا در بر و زیر بغل
کرده نهان دفتر زرق و حیل
گرگ دلی صورت یوسف که چه
صورت اگر نیست تأسف که چه
اصل که معنی است چو بگذاشتی
دل به سوی فرع چرا داشتی
قدر شناس گهر خویش باش
صیرفی سیم و زر خویش باش
گر زر خالص شده ای خوش تو را
ور نه چه چاره ست ز آتش تو را
آتشی از سوز و طلب برفروز
هر غش و غلی که بیابی بسوز
جوهر دل را ز عرض پاک کن
چشم خرد را ز غرض پاک کن
دامن جان درکش از آلودگی
نیست در آلودگی آسودگی
بند ز تن بگسل و آزاده شو
نقش دویی دور کن و ساده شو
زاد مریدان ره آزادگیست
شیوه آیینه دلان سادگیست
ساده دلی باش پسندیده ذات
پاک ز رنگ صور کائنات
تا چو ازین مرحله بیرون شوی
همنفس شاهد موزون شوی
پیش نگاری شوی آیینه نه
کش نبود هیچ ز آیینه به
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۰ - مقاله دهم در اشارت به سهر که نشانه هوشیاری و علامت بخت بیداریست
ای به شکر خواب سحر داده هوش
خیز که برخاست ز مرغان خروش
مرغ سحر زنده و تو مرده ای
او ز نوا گرم و تو افسرده ای
ترک هوا گوی و نوایی بزن
چنگ به دامان وفایی بزن
هر شب ازین پرده زنگارگون
این همه لعبت که سر آرد برون
هست پی آنکه شود آشکار
بر نظرت قدرت لعبت نگار
شرم تو بادا که کنی تا به روز
راه نظر را به مژه میخ دوز
ننگری این دیر بقا پرده را
وین همه اوضاع نوآورده را
بر نکنی سر که بر این پرده چیست
نقش نگارنده درین پرده کیست
سبحه انجم به ثریا که داد
طارم چارم به مسیحا که داد
تار که بر بط ناهید بست
رنگ که بر محمل خورشید بست
نیل بر این صفحه خضرا که بیخت
مهره درین حقه مینا که ریخت
خرقه شب غالیه گون از چه شد
دامنش آلوده به خون از چه شد
شمع سحر لمعه نور از که یافت
جبهه مه داغ قصور از که یافت
هست درین دایره قال و قیل
این همه بر هستی صانع دلیل
نقش نگر جانب نقاش رو
حسن بنا بین و به بنا گرو
بیش درین مرحله غافل مخسب
پای برآر از گل و در گل مخسب
خلعت عمر تو عجب کوته است
خون به دل از کوتهیش ته ته است
بیش میفزای به مقراض خواب
کوتهی آن که نیفتد صواب
خواب چو مرگ ار نبود ضد زیست
نکته «النوم اخ الموت » چیست
چهره این اخ به تف آلوده باد
خود به تف این اخ چه مناسب فتاد
هست یکی نیمه ز عمر تو روز
نیمه دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
می گذرد آن به خور و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه ای
خفته به شب مرده کاشانه ای
روز چنان می گذرد شب چنین
کی شوی آماده روز پسین
شب چو رسد شمع شب افروز باش
همنفس گریه جانسوز باش
اشک همی ریز به صد درد و سوز
عذر همی خواه ز تقصیر روز
هر چه به روز از دل جافی کنی
وای تو گر شب نه تلافی کنی
روز تو شد شام به عصیانگری
شام به روز آر به عذر آوری
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
روز که صد گونه گنه کرده ای
نامه اعمال سیه کرده ای
شب ز مژه بهر سفیدی روی
از رخ آن نامه سیاهی بشوی
چند کنی خواب ز خودکامگی
با دل فارغ ز سیه نامگی
کرده تو خواب و ز ورای حجاب
ناظر حال تو منزه ز خواب
شب چه کنی روز به بی حاصلی
کو به تو خوش حاضر و تو غافلی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۱ - حکایت سرد شدن پیر سفید موی از نفس آن خورشید گرم خوی که با زلف شبرنگ دم از صبح سفید مویی زد
فصل خزان کز دم باد وزان
کارگه رنگرزان شد رزان
باغ جوان صورت پیری گرفت
سبزه تر رنگ زریری گرفت
برگ درختان ز سر شاخسار
مختلف الوان چو گل اندر بهار
موی سفیدی به قد خم شده
سینه اش آتشکده غم شده
پای نشست از ته دامان کشید
رخت تماشا به گلستان کشید
از ره فکرت قدمی می نهاد
وز سر عبرت نظری می گشاد
دید که با گیسوی چون پر زاغ
کبک خرامی شده طاووس باغ
معجر کافوری او مشک پوش
گوهر و زر زآمدنش در خروش
رنگ حنا را ز کفش خون جگر
هر سر انگشت چو عناب تر
پنجه مرجان زده انگشت او
گوهر خود یافته در مشت او
گشته ز هر ناخن او در خضاب
بدر و هلالی ز شفق رنگ یاب
پیر چو آن دید دل از دست داد
پشت دو تا روی به پایش نهاد
گفت بدین صورت زیبا که یی
آمدیی یا پریی یا کیی
ناز جوانی ز سر خود بنه
داد دل پی سپر خود بده
نیم دمی همدم من بنده باش
جمع کن پیر پراکنده باش
غنچه نوشین به تبسم گشود
گفت که دیر آمده ای خیز زود
روی به ره کن ببر از من امید
زانکه سرم هست چو معجر سفید
بلکه تو گویی به سر این معجرم
شعر سفید است ز موی سرم
پیر چو از موی شنید این خبر
خاست چو مو حالی و پیچید سر
تازه گل از پیر چو آن شیوه دید
پرده کافور ز سنبل کشید
موی خود آورد ز معجر برون
چون شبه شبرنگ و چو شب قیرگون
پیر بنالید که ای در فروغ
مه ز تو کم بهر چه بود این دروغ
گفت پی آنکه کنم آگهت
کانچه زند از طلب ما رهت
زان سبب افتاده ز راهیم ما
هر چه نخواهی تو نخواهیم ما
پیر شدی جامی و عمرت ز شصت
رشته پیوند به هفتاد بست
یاد جوانی و جوانان مکن
قبله جان جز در جانان مکن
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۶ - مقاله هژدهم در اشارت به عشق که شور آن نمک خوان جگرخواران است و جراحت آن راحت جان دلفگاران
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما زیستن ما ازوست
علوی و سفلی همه بند ویند
پست شو قدر بلند ویند
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
چون به تن آزاده ز مهر است دل
سنگ سیاهیست در آن تیره گل
هر که نه در آتش عشق است غرق
از دل او تا به صنوبر چه فرق
کار صنوبر چو بود غافلی
از غم عشق، او که و صاحبدلی
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان بر قدم عاشقیست
تا نشود عشق به دل پردگی
گرمی دل نیست جز افسردگی
ای شده کار تو بد از نیکوان
جفت صد اندوه ز طاق ابروان
حال تو از خال سیاهان تباه
روز تو از مشک عذاران سیاه
رهزن خوابت شده چشمان مست
توبه تو یافته زیشان شکست
هر که شد از سروقدان سرفراز
ساخت سرت پست به خاک نیاز
هر که به رخ نقطه سودا نهاد
داغ غمت بر دل شیدا نهاد
هر که به لب آب حیات آمدت
رخ ز خطش در ظلمات آمدت
گه دم از اندیشه ماهی زنی
ماه فلک بینی و آهی زنی
گه ز گلی خرم و خندان شوی
نغمه سرا بلبل بستان شوی
گه به غزالی دل شیدا دهی
روی چو دیوانه به صحرا نهی
یار هم آغوش به هر باده نوش
تو پس زانوی غم اندر خروش
یار هم آواز به هر حیله ساز
تو ز تب فرقت او در گداز
یار هم آهنگ به هر سینه تنگ
تو ز دلش کوفته بر سینه سنگ
زیرکیی ورز و چنان گیر یار
کش بود اندر دل و جانت قرار
محرم خلوتگه رازت شود
مونس شب های درازت شود
جغد نیی جلوه به هر کاخ چند
مرغ نیی نغمه ز هر شاخ چند
جلوه گر کنگر یک کاخ شو
نغمه زن طارم یک شاخ شو
رو به یکی آر که فرخندگیست
ترک دویی کن که پراکندگیست
میوه مقصود کی آرد درخت
تا نکند پای به یک جای سخت
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۶۱ - حکایت پیر هشیار با مرید فراموشکار
ساده مریدی ز جهان شسته دست
آمد و در صحبت پیری نشست
گرم نکرده به زمین جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پیر برآشفت که تعجیل چیست
نفرت دیو از دم جبریل چیست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چیزیم فراموش گشت
می روم این لحضه به هر راه و کوی
تا کنم آن گمشده را جست و جوی
پیر خروشید که ای بوالهوس
در دو جهان هست یکی چیز و بس
کان نه سزاوار فراموشی است
قبله گویایی و خاموشی است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چیز فراموش تو
غایت آگاهی تو غافل است
حاصل اوقات تو بی حاصل است
ور بود آن چیز فرا یاد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامی ازین مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چیز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشی است
وآخر کار تو فراموشی است
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱ - آغاز
المنة لله که به خون گر خفتیم
یکچند چو غنچه عاقبت بشکفتیم
از کشمکش دهر بسی آشفتیم
کز گوهر راز سبحه واری سفتیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵ - دست تضرع به مناجات برآوردن و در حلقه اجابت قبله حاجات استوار کردن
ای حیات دل هر زنده دلی
سر خرویی ده هر جا خجلی
چاشنی بخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازنده فیروزه رواق
شمسه زرکش زنگاری طاق
تاج بر سر نه زرین تاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشنده بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفسیده لبان
خوان خرسندی روزی طلبان
گنج جان سنج به ویرانه جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیر پروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینه دل
زنگ ظلمت بر آیینه دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شای جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنها شدگان
قبله وحدت یکتا شدگان
تیر باران فکن از قوس قزح
از صبا باده ده از لاله قدح
پرده عصمت گل پیرهنان
حله رحمت خونین کفنان
خانه نحل ز تو چشمه نوش
دانه نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه باغ
داغ بر سینه ز تو لاله به راغ
غنچه تنگدل باغ توییم
لاله سان سوخته از داغ توییم
هر که بر دل ز تو داغش باشد
زانچه غیر تو فراغش باشد
هر چه غیر تو رقم کرده توست
گر چه پرورده تو پرده توست
چند بر طلعت خود پرده نهی
پرده بردار که بی پرده بهی
این نو ارقام قدیمی فهرست
به رقم جای قدم باز فرست
تازه رس قافله باز پسان
به قدمگاه کهن باز رسان
بانگ بر سلسله عالم زن
سلک این سلسله را بر هم زن
عرش را ساق بجنبان از جای
در فکن پایه کرسی از پای
چیره کن بر شجر سدره چمن
صرصر بیخ کن شاخ شکن
بر خم رنگ فلک سنگ انداز
رخنه اش در خم نیرنگ انداز
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بی رنگی
رنج و راحت که چنین پی ز پی است
اثر رنگرزی های وی است
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام
تا برآرند به رسوایی نام
پرده پرده نشینان ندرند
وز سر پرده دری درگذرند
کمر بسته جوزا بگشای
گوهر عقد ثریا بگشای
زهره را چنگ طرب زن به زمین
چند باشد به فلک بزم نشین
خامه تیر بکش ز انگشتش
بل کز انگشت تهی کن مشتش
چار دیوار عناصر که به ماه
سر کشیده ست ازین مرحله گاه
مهره مهره بکنش از سر هم
شو ازان مهره کش سلک عدم
آب را بر سر آتش بگمار
تا شود آگه ازو دود برآر
ز آتش قهر ببر تری آب
بحر و بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق
خاک را کن ز نم طوفان غرق
نامزد کن به زمین زلزله ها
ساز ازان «عالیها سافلها»
ماهی و گاو که دربار ویند
با همه بار نگهدار ویند
گاو را ذبح کن از خنجر بیم
پشت ماهی ببر از اره دو نیم
هر چه القصه بود رنگ نمای
همه ز آیینه هستی بزدای
تا به مشتاقی افزون ز همه
بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگیم دار نگاه
سایه وارم مفکن خوار به راه
معنی نیک سرانجامی را
جام صورت بشکن جامی را
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگیش نور شود
آرد از رنگ به بی رنگی روی
یابد از گلشن بی رنگی بوی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰ - عقد اول در پرده گشایی از گشادگی دل و بیان آنکه در پهلوی راستان به وی توان رسید محروم ماند هر که در پهلوی خویش طلبید
ای به پهلوی تو دل در پرده
سر ازین پرده برون ناورده
دل که هر سر بود آورده او
دل در پرده بود پرده او
یکدم از پرده غفلت بدر آی
باشد این راز شود پرده گشای
نیست این پیکر مخروطی دل
بلکه هست این قفس و طوطی دل
گر تو طوطی ز قفس نشناسی
به خدا ناس نیی نسناسی
دل شه خرگهی است این خرگاه
نام خرگه ننهد کس بر شاه
شه دگر باشد و خرگاه دگر
ترک خرگه کن و در شاه نگر
گلبن جان چو نشاندند به گل
بود مقصود ازل غنچه دل
غنچه دل چو شکفتن گیرد
در وی آفاق نهفتن گیرد
عالم و عالمیان در وی گم
همچو یک قطره نم در قلزم
چرخ یک غنچه ز بستان دل است
نطق یک نغمه ز دستان دل است
عنصر ناز ز باغش وردی
توده خاک ز راهش گردی
یک نفس وارهوا از سحرش
هفت دریا صدف یک گهرش
نه فلک پیش درش دهلیزی
پیش چیزیش حهان ناچیزی
زیب دست ادبش خاتم دین
آسمان کتبش نقش نگین
گنج پنهان ازل را گنجور
نشر احسان ابد را منشور
میوه زار کرمش نامقطوع
میوه خوار حرمش ناممنوع
گوی او دستخوش ما و تو نیست
رشته اش مهره کش ما و تو نیست
بلکه ما در کف او دستخوشیم
بسته رشته او مهره وشیم
اوست چون باد صبا ما چو غبار
اوست چون ابر چمن ما چو بهار
گرد مسکین ز زمین چون خیزد
گر نه در دامن باد آویزد
کی کشد سبزه سر از خاک چمن
رشته ابر نیفکنده رسن
هست ازو بخشش و بخشایش ما
هست ازو کاهش و افزایش ما
تن به جان زنده و جان زنده به دل
نیست هر جانور ارزنده به دل
زنده بودن به دل از محرمی است
این هنر خاصیت آدمی است
بی دل زنده چه مردار چه تو
زین شرف مانده چه دیوار چه تو
دل به تدبیر خرد نتوان یافت
بگذر از خود که به خود نتوان یافت
این که در پهلوی چپ می بینی
به اگر پهلو از او درچینی
راستی جوی که در پهلویش
دل و جان زنده شود از بویش
سالها خون جگر باید خورد
خاک ره کحل بصر باید کرد
بو که از زنده دلی یابی بوی
به ره زنده دلی آری روی
دل شود زنده ز بیخویشتنی
نه ز پر علمی و بسیار فنی
به اگر حاصل خود را سوزی
که به تحصیل چراغ افروزی
ره به بی خویشتنی آوردن
بهتر از دود چراغت خوردن
گر تو از خود ننشینی به فراغ
روشنایی ندهد دود چراغ
به چراغی چه شوی روی به راه
که کند دود ویت خانه سیاه
جو چراغی که نباشد دودش
رهنما ساز سوی مقصودش
پرتو نور دل پیر است آن
که چو خورشید جهانگیر است آن
دیده مپسند ازان نور فراز
هستی خویش در آن نور بباز
همچو خور گر به خود آتش نزنی
گر شوی صبح دم خوش نزنی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱ - حکایت عین القضات همدانی که از همه دانی موی می شکافت هر چند چون موی بر خود تافت تا به صحبت غزالی نشتافت سر رشته این کار نیافت
مردم دیده روشن خردان
بحر دانش همه بین همه دان
بس که در مدرسه ها رنج علوم
برد شد حاصل وی گنج علوم
لیک ازان گنج بجز رنج ندید
بویی از سر حقیقت نشنید
روی همت به صفاکیشان کرد
کسب علم از کتب ایشان کرد
گر چه عمری به سر آن راه سپرد
ره ازان نیز به مقصود نبرد
در ره عشق نشد صاحبدل
گوهر دل نشد او را حاصل
ناگهان نیر اقبال بتافت
ره سوی احمد غزالی یافت
رشته عهد به غزالی بست
سر این رشته اش افتاد به دست
بود در صحبت وی روزی بیست
پس همه عمر به بهروزی زیست
یافت بینا بصری از رویش
برد روشندلی از پهلویش
از قفس طایر روحش پر زد
وز بصر نور دلش سر بر زد
ما رأی شیئا الا و رأی
فیه نور الله فی ظل سوی
از خدا کون و مکان را پر یافت
وز یکی هر دو جهان را پر یافت
دید یک واجب ممکن برقع
نور او طالع و ممکن مطلع
ظلمت خویش در آن نور بیافت
بلکه خود را همگی نور شناخت
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۳ - عقد دوم در شرح سخن که شریف ترین گوهر صدف آدمیت است و لطیف ترین زیور شرف محرمیت
آب آن روضه دین افروزد
تاب این خرمن ایمان سوزد
در سخن نیست به زر کس محتاج
سکه زر ز سخن یافت رواج
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب چو ز افسون سخن آرایند
آن گره در نفسی بگشایند
ای قوی ربقه اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پر گهر است
هر یک آویزه گوش هنر است
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والاگهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روح بخش از دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر ازان
یا در امکان هنری بهتر ازان
نامه کون به وی طی شده است
آدمی آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازه رقم
نشدی لوح و قلم لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخن اند
روز و شب نقش و نگار سخن اند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
دل که لب تشنه به آب سخن است
پخته و خام خراب سخن است
طبع ما خرم از اندیشه اوست
خرم آن کس که سخن پیشه اوست
شب که از فکر سخن پشت خمیم
فرق را کرده رفیق قدمیم
حلقه خاتم صدقیم و یقین
دل نگین حرف سخن نقش نگین
گه کشد در ته ران مرکب جم
گه به روم آورد از هند حشم
گوش از آن کوکبه جم نگرد
چشم ازین غالیه هند چرد
زیر این دایره بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدح گویان که فلک معراج اند
گاه مدحت به سخن محتاج اند
جز سخن کو به غنا نامزد است
مدحت و مادح و ممدوح خود است
چون سخن راه سفر پیش گرفت
قوت و قوت همه از خویش گرفت
رخت بر راحله راز نهاد
پای بر طارم اعجاز نهاد
قیمت نرخ گرانان همه برد
نامه سحر بیانان بسترد
حامل سر ودیعت سخن است
رهبر راه شریعت سخن است
شرع دستور کمال از وی یافت
دست بر امن زوال از وی یافت
نکته اصل بیان کرده اوست
چشمه فرع روان کرده اوست
گلی از باغ وفا ریخته است
در نسیم نفس آویخته است
گوش را آمده بویش به مشام
سخنش کرده لب ناطقه نام
هست ازین گل چمن دل تازه
بلبل شوق بلند آوازه
ما که خجلت زده از روی وییم
رو درین باغچه بر بوی وییم
هست بر بوی وی این بالش ما
وز تک و پوی وی این نالش ما
جلوه حسن ز وصافی اوست
سکه عشق ز صرافی اوست
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب
مس او به ز زر ده دهی است
ذکر زر در ره او بیرهی است
سخن و سحر به یک آهنگ اند
زر و زرنیخ به هم یکرنگ اند
سخن از چشمه جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۸ - مناجات در شکرگزاری نعمت کلام موزون و طبگاری توفیق برآوردن دلایل هستی خداوند بیچون جل ذکره و عم بره
ای سخن را چو گهر سنجیده
خلعت نظم در او پوشیده
کرده تمییز صحیحش ز سقیم
به ترازو زنی طبع سلیم
می کند وزن سخن نظم پرست
نه ترازوش پدیدار نه دست
طبع را دست و ترازو تو دهی
بر سخن قوت بازو تو دهی
اثر صنع بدیدن سهل است
زان به صانع نرسیدن جهل است
جامی غرق خجالت مانده
بر جبین آب خجالت رانده
نز گلش سبزه احسان خیزد
نز دلش نکته عرفان خیزد
گر چه روزی خور هر روزه توست
دست امید به دریوزه توست
فیضی از ابر یقین بر وی ریز
تا درین مدرسه وسوسه خیز
هر چه دریوزه ز جود تو کند
صرف برهان وجود تو کند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۹ - عقد چهارم در استدلال به ظهور آثار وجود آفریدگار سبحانه ما اعز شأنه و ما اجلی برهانه
ای درین کارگه هوش ربای
روز و شب چشم نه و گوش گشای
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشت ز شنیدن خبری
نرگس این چمنی کز لب جوی
خوش نهاده ست نظر سوی به سوی
نه ز رخسار گلش دیداری
نه به سرو و سمنش بازاری
گل این باغچه ای کز سر شاخ
صبحدم گوش گشاده ست فراخ
نه ز بلبل شنود آوازی
نز لب غنچه نهانی رازی
نکنی گوش و نبینی چندین
کور و کر چند نشینی چندین
چند گاهی ره آگاهان گیر
ترک همراهی بیراهان گیر
پرده از چشم جهان بین کن باز
بنگر پیش و پس و شیب و فراز
بین که این دایره گردان چیست
دور او گرد تو جاویدان چیست
بر سرت چتر مرصع که فراشت
بر وی این نقش ملمع که نگاشت
مهر را نور ده روز که کرد
ماه را شمع شب افروز که کرد
کیست میزان ده دکان سپهر
کفه سازنده آن از مه و مهر
تا به میزان چو دکان آرایند
عمر بر خلق جهان پیمایند
کیست کز دست دل آتشناک
صبح چون اطلس کحلی زده چاک
سوزن و رشته ز خورشید اندوخت
وصله زرد قصب بر وی دوخت
کیست کز طاق فلک چون خم زد
زیر او چار گهر بر هم زد
چون گهرها به هم آمیخته شد
نو به نو صورتی انگیخته شد
ساخت گردآوری عالم را
خاتم جمله صور آدم را
بهر این کارگه خونخواره
نیست از کارگزاری چاره
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری
چون به هستی رسد از وی دگری
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی
هر چه آن را بود از بود نشان
گر بود منحصر اندر امکان
لازم آید که نیاید به وجود
هیچ موجود درین عرصه بود
نقش بی خامه نقاش که دید
نغمه بی زخمه مطرب که شنید
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نه پیوست بدو
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
چون خلد جنبش موریت به پشت
زود آری سوی آن مور انگشت
زان خلش هستی او را دانی
به سر انگشت ز پشتش رانی
باورت ناید کاندر ژنده
خلدت پشت نه زان جنبنده
عالم و این همه آثار در او
چرخ و این جنبش بسیار در او
پرده سازند و نو اگر پیوست
که پس پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبنده نه از باد درخت
زوست فرخنده نه از گردون بخت
او برد تشنگی تشنه نه آب
او دهد شادی مستان نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
کارگر او دگران آلت کار
کارگر یافتی آلت بگذار
کار او کارگر او آلت اوست
اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست ببند
مغز جویی نکند پوست پسند
حرف غیر از ورق دل بتراش
خاطر از ناخن فکرت مخراش
از همه ساده کن آیینه خویش
وز همه پاک بشو سینه خویش
تا شود گنج بقا سینه تو
غرق نور ازل آیینه تو
طی شود وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست شناس
دوست آنجا که بود جلوه نمای
حجت عقل بود تفرقه زای
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
زانکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسه استدلالی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۵ - عقد ششم در بیان آنکه ذات حق سبحانه حقیقت وجود است و هر حقیقت که مشهود است به سریان ذاتی وی موجود است
بعد ازان مرغ ظهورش پر و بال
زد ز ارواح به اقلیم مثال
وز مثالش به حس افتاد گذر
یافت مس حس ازو رونق زر
نه فلک بر ورق حس بنگاشت
هر فلک دوره دایم برداشت
زیر آن ز آب و گل و آتش و باد
چار در خانه آغاز نهاد
ساخت در وی پی نیکو بختی
از موالید سه پایه تختی
آن نکوبخت ازان تخت بلند
چشم بینش به چپ و راست فکند
دید و دانست که موجود یکیست
در همه شاهد و مشهود یکیست
اوست در صورت لیلی ظاهر
اوست از دیده مجنون ناظر
زده از پیرهن یوسف سر
بوی او داده به یعقوب بصر
هر چه او نیست نه مغز است نه پوست
همه هیچند همین اوست که اوست
ژرف بحریست پر از آب حیات
موج زن آمده از کل جهات
پر هوا جام حبابش خوانند
بر هوا چتر سحابش خوانند
در صدف ریخت نم نیسان است
منعقد گشت در غلطان است
نامور هست یکی وقت شمار
نامهاش آمده افزون ز هزار
آنچه بر وحدت ذات است مقیم
از دو نامش نتوان ساخت دو نیم
یک شود دیده یک بین بگشای
وز دو نامی به دو نیمی مگرای
بین یکی علم و عیان در وی گم
اسم و رسم دو جهان در وی گم
در همه بر صفت یکتایی
مانده پوشیده ز بس پیدایی
گر به فرض از همه اعیان جهان
ماند آن نور یکی لحظه نهان
همه اعیان به عدم باز روند
وز عدم واقف این راز شوند
تیزبین گرددشان چشم شهود
غرقه گردند به دریای وجود
ای درین خوابگه خفته دلان
جمع ناگشته چو آشفته دلان
زیر این پرده کحلی مه و سال
مانده در تفرقه خواب و خیال
لعبتانی که بدین پرده درند
که ازین پرده چنین جلوه گرند
گر چه بس عشوه ده و طنازند
پرده وحدت لعبت بازند
این همه لعبت و لعبت سازی
وین به صد شعبه لعبت بازی
نیست جز در نظر خواب آلود
جلوه گر گشته خیالی بی بود
چند خرسند نشینی به خیال
هان و هان دیده خود نیک بمال
بو کزین خواب چو بیدار شوی
خارق پرده پندار شوی
گرددت تیز نظر چشم شهود
بر تو مکشوف شود سر وجود
وحدتی بینی خالی ز دویی
ظاهر از کسوت مایی و تویی
هستی ساده ز هر نام و نشان
برتر از مرتبه علم و عیان
در همه ساری بی وهم حلول
سریانی نه حد فهم عقول
وز همه عاری بی نقص زوال
منتقل ناشده از حال به حال
جلوه اولش از حضرت ذات
بود بر خویش به اسما و صفات
ذات ساذج چو به اوصاف و نعوت
یافت در مرتبه علم ثبوت
دید در خود همه بیش و کم را
شد حقایق صور عالم را
وان حقایق ز درون عکس انداخت
علم کثرت اعیان افراخت
شد ز هر عکس در آیینه ذات
ذات یک عین ز اعیان ذوات
اولا گشت ز تکرار عکوس
مرتبه مرتبه ارواح نفوس