عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۷ - قصه عاشق شدن آن دختر ترسا بر آن جوان مسلمان و در مفارقت وی بر بستر مرگ افتادن و جان دادن
از صف صوفیان سبک سیری
در سیاحت گذشت بر دیری
دید آنجا یکی ز رهبانان
لیک در کسوت مسلمانان
گفت کای کهنه پیر دیرانی
چیست این کسوت مسلمانی
گفت عمریست تا مسلمانم
دیده روشن به نور ایمانم
گفت کین دولت از کجات رسید
که درین تیرگی صفات رسید
گفت در دیر ما گرفت مقام
نوجوانی ز زمره اسلام
قامتش گلبنی ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشین او مسیحادم
با میانی چو رشته مریم
عالمی را ز مهر آن مهوش
دل چو قندیل دیر پر آتش
بود پاکیزه دختری ترسا
بر گل از زلف عنبری تر سا
داشت مالی ز حد و عد بیرون
با جمالی بسی ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافیت به بادش رفت
هر چه جز یاد او ز یادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ریش و دیده خونبار
گفت و گو با خیال او می کرد
جست و جوی وصال او می کرد
حیله ها کرد و مکرها انگیخت
سیم و زر هر چه داشت بر وی ریخت
سیم و زر پیش او وجود نداشت
حیله و مکر هیچ سود نداشت
آخر از کار خویش مضطر ماند
وز فروماندگی به جان درماند
بود آنجا مصوری قادر
در میان مصوران نادر
نقش هر آفریده بی کم و کاست
بکشیدی چنانچه بودی راست
دامن از زر و سیم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حدیث او بشنید
شکل یارش چنانکه بود کشید
کرد جایش فراز مسند ناز
عشقبازی به وی نهاد آغاز
گاه پیشش ز شوق نالیدی
روی بر خاک پاش مالیدی
گاه بر روی او گشادی چشم
گاه بر پای او نهادی چشم
گه بدو دست در کمر کردی
گه ز لبهای او شکر خوردی
لیکن آن کس که هست تشنه به آب
کی برد تشنگیش موج سراب
روزگاری چنین به سر می برد
غمش از دل بدین بدر می برد
تا که از دور چرخ جان فرسای
آمد از رنج تن جوان از پای
ماهش از تب کشید رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر این را چو دید از غم و درد
شرح دادن نمی توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالمیان
کرده باشند جمله ماتمیان
همه را کرد بلکه افزون نیز
بلکه از حد وصف بیرون نیز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سیم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمی داشت کین خراب آباد
آنچنان ماتمی ندارد یاد
آخر آورد سوی صورت روی
مرهم درد خود ز صورت جوی
روز بودی ثنای او گفتی
شب شدی سر به پای او خفتی
یک شبی گفت و گوی او کردیم
صبحدم ره به سوی او کردیم
یافتیمش به خواری افتاده
پیش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روی صفحه دیوار
چند بیتی به خون دیده نگار
کای دل ای دل ز مرگ بی غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دین دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کیش نصرانی
کیش من نیست جز مسلمانی
چشم دارم که در ریاض نعیم
من و جانان به هم شویم مقیم
جاودان رو به سوی او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتی اندک
می روم من هم از قفا اینک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وی و دین وی ثناخوانان
خاک او پیش یار او کندند
اشک ریزان به خاکش افکندند
روز دیگر به بامداد پگاه
سوی آن بیت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زیر آن بیت ها سه چار دگر
که عجب زین سفر بیاسودم
وصل جانانست زین سفر سودم
به عنایت رضای من جستند
نامه های خطای من شستند
یافتم بار در جوار خدای
داد در پیشگاه قربم جای
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل یار و عیش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوری اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دین حق همین اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دین دیگران بیزار
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۲ - رفتن معتمر دنبال آواز نالنده بار دوم و یافتن عیینه
آن بزرگ عرب چو این بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
قد ز نخل مدینه شیرین تر
طره از عطر مکه مشکین تر
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواج شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینه شام
سنبل تر دمیده از سمنش
سبزه عنبرین ز یاسمنش
گرد لبهاش خط زنگاری
طوطی غرقه در شکر خواری
بر رخش از دو چشم اشک فشان
مانده از رشحه جگر دو نشان
آن دو خط کز رخش هویدا بود
گوییا جدولی مثنا بود
که کشید از شفق دبیر سپهر
رقم آن را به لوح صفحه مهر
داد بر وی سلام و یافت جواب
کردباوی ز روی لطف خطاب
که بدین رخ که قبله طلب است
به کدامین قبیله ات نسب است
بر زبان قبیله نام تو چیست
آرزویت کدام و کام تو چیست
دلت این گونه بی قرار چراست
همدمت ناله های زار چراست
چیست چندین غزلسرایی تو
وز مژه خون دل گشایی تو
گفت از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من عیینه نهاد
وانچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی
بنشین دیر تا بگویم باز
زانکه افسانه ایست دور و دراز
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۳ - باز نمودن عیینه صورت حال خود را پیش معتمر
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبله وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
پشت خود در رکوع خم دادم
سجده گاه از دو دیده نم دادم
به تشهد نشستم آزاده
از شهادت به شهد افتاده
یافت جنبش ز من به شهد انگشت
کرد شیرینیم به تلخی پشت
بهر عقده گشایی ایام
تیز دندان شدم پسین سلام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفو جویان شدم به استغفار
از همه کارها و آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه گام زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه ای
هر یکی را ز ناز زمزمه ای
در گهر غرق گوش و گردن شان
خاک ره مشکبو ز دامن شان
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخال ها جلاجل زن
بود یک تن ازان میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
کام جان خنده شکر ریزش
دام دل گیسوی دلاویزش
غنچه پر نوش گلبنی ز ارم
نافه در ناف آهویی ز حرم
پای ازان جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عیینه دل تو می خواهد
وصل آن کز غم تو می کاهد
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چو دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچ جا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نز سر خود خبر مرا نه ز پای
می روم کو به کوی و جای به جای
این سخن گفت و زد یکی فریاد
رفته از خود به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر ترانه ساز آمد
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - غزل گفتن عیینه در حسب حال خود
شد خروشان به دلخراش آواز
غزل سینه سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل
کرده منزل چو جانم اندر دل
گر چه راه فراق می سپری
سوی خونین دلان نمی گذری
مانده دور از در تو آب و گلم
بر رخ توست چشم جان و دلم
مهر تو کرده در دلم مسکن
دل من بر درت گرفته وطن
خواهشم بین مباش ناخواهم
کز دو عالم همین تو را خواهم
بی تو بر من بلای جان باشد
گر چه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیغ مقال
کای پسر زین ره خطا باز آی
جای گم کرده ای به جا باز آی
توبه کن از گناهکاری خویش
شرم دار از نه شرمداری خویش
هول روز شمار در پیش است
وای آن کو نه آخر اندیش است
یاد کن از مواقف عرصات
وز ستادن خجل میان عصات
عشق کان نیست بر جمال ازل
هوسی دان ز هر دغا و دغل
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیی کن وزین هوس برگرد
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق
غافل از جانگدازی غم عشق
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افکندن
مشک ماند ز بوی و لعل از رنگ
فلک از جنبش و زمین ز درنگ
لیک حاشا که یار دل گسلم
رخت بر بندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگم
از ملامت مزن به سر سنگم
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۵ - عزیمت کردن معتمر و عیینه به جانب مسجد احزاب در طلب ریا
خسرو صبح چون علم بر زد
لشکر شام را به هم بر زد
هر دو کردند ازان حرم به شتاب
چاره جو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین قدم بیفشردند
در طلب روز را به سر بردند
ناگه از ره نسیم یار رسید
آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی
خیل انجم رسید و آن مه نی
با عیینه سخن گزار شدند
قصه پرداز آن نگار شدند
که برون برد رخت ازین منزل
راند تا منزل دگر محمل
روی خورشید قرب غیم گرفت
راه حی بنی سلیم گرفت
قبله آن قبیله شد رویش
طاق محرابشان دو ابرویش
همچو لاله به سینه داغ تو برد
شعله زن لاله ای ز باغ تو برد
گر چه بار رحیل از اینجا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چو سمن تازه و چو گل بویاست
نام او از معطری ریاست
نام ریا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهره حیا برداشت
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا که یار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش
تافت از من زمانه رخسارش
از ثری قدرم ار چه بالا نیست
جای ریا بجز ثریا نیست
هست رو در ثری ثریا را
پشت بر من چراست ریا را
تا به کی از دو دیده خون ریزم
خون دل از درون برون ریزم
در دلم خون نماند و در چشم آب
همه اسباب گریه شد نایاب
کیست از دوستان و غمخواران
در طریق وفا هواداران
که مرا در فراق آن دلدار
دیده عاریت دهد خونبار
تا ز درد فراق او گریم
ز آتش اشتیاق او گریم
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - فرستادن پدر ریا را بعد از چهل روز همراه عیینه به مدینه و پیش گرفتن حرامیان و هلاک شدن بر دست ایشان
بعد چل روز کز نشاط و سرور
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریی پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
سی شتر از نفایس و اجناس
جمله نادر به چشم جنس شناس
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عیینه و ریا
شاد و خرم شدند ره پیما
معتمر با جماعت انصار
نیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آنکه آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار قرار
ماند تا با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بی فرهنگ
بر میان تیغ و در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونین لباس و دزد شعار
همه تیغ آزمای و نیزه گذار
تنگ چشمان قحط سالی جوع
صیدشان ضب شکارشان یربوع
عیش شیرینشان ز دوغ ترش
فارغان از فروغ دانش و هش
همچو گرگان طعمه ناخورده
بر بره و میش حمله آورده
غافل از گوشه ای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عیینه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او جنبید
شد چو شیران در آن مصاف دلیر
گاه با نیزه گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افکند
چون سگانشان به خون و خاک افکند
آخر از زخم تیغ صاعقه بار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینه اش کاری
قفس آسا به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه چو میغ
که برفت از جهان عیینه دریغ
گوش ریا چو آن خروش شنید
موکنان بر سر عیینه دوید
دید نقش زمین نگاری را
غرق خون نازنین شکاری را
گشته از چشمه سار سینه تنگ
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین خضاب ازان خون کرد
چهره گلگونه جامه گلگون کرد
چهره بر خون و خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای عیینه تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد
سیرم از عمر بی لقای تو من
کاشکی بودمی به جای تو من
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه جان او همراه
زندگی بی وی از وفا نشمرد
روی بر روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پر آب و سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۸ - در بیان آنکه شهوت که به وایه طبع و کام نفس گرفتاری است دون پایه دولت سلطنت و جهانداری است
دل شه چون هوا پرست بود
ملک دین را ز وی شکست بود
دلش از شاهدان ساده عذار
در تمنای بوس و ذوق کنار
پاکی از خصم بر کنار نهد
بوسه بر تیغ آبدار دهد
قبله شاه شاهد ظفر است
کز همه شاهدان جمیل تر است
نخل بالاش رمح تیز گذار
بر صف صفداران کوه وقار
چشم شهلای او به سرمه سیاه
سرمه او غبار نعل سپاه
غمزه او سنان سینه شکاف
سینه پردلان روز مصاف
طلعتش آفتاب تیغ صیقل
غازیان را به روز فتح دلیل
هر که بر طلعتش گشاد نظر
بست دیده ز شاهدان دگر
الله الله که راست این شاهد
چه بلا دلرباست این شاهد
دل صد کس به خون بیالاید
تا یکی را جمال بنماید
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۸ - گشادن عنصری به یک دو بیتی گرهی را که از بریدن زلف ایاز بر دل محمود افتاده بود و آن دو بیت این است:
«گر عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کآرایش سرو هم ز پیراستن است »
بود ایاز آن به نیکویی ممتاز
از همه لعبتان چین و طراز
آفتابی ز آسمان امید
سروی از باغ رحمت جاوید
جبهه اش نور صبح بهروزی
کار او روز دولت افروزی
ابرویش قبله صفا کیشان
طاق محراب طاعت اندیشان
چشم او شیر گیر آهوی مست
صفت شیران ازو گرفته شکست
دهنی همچو عیش عاشق تنگ
دو لبش با سرشک او یکرنگ
غبغبش بود با ذقن به دو نیم
سیبی از میوه زار باغ نعیم
بر لبش همچو خضر تازه نبات
آمده تر برون ز آب حیات
متناسب ز فرق تا به قدم
متواضع ز شاه تا به حشم
هم ادب هم جمال با هم داشت
آنچه بیرون ازین بود کم داشت
در ادای حقوق خدمت شاه
ننشستی ز پای بیگه و گاه
خاطر شاه بود شیفته اش
وز جمال و ادب فریفته اش
یک شبی شه به بزم باده نشست
یافت تأثیر باده بر وی دست
دست عشقش بتافت دامن عقل
شوق وصلش بسوخت خرمن عقل
نقد جان در ره نیاز نهاد
چشم بر طلعت ایاز گشاد
دید زلفی که از بناگوشش
سرنگون سر نهاده بر دوشش
بند در بند و حلقه در حلقه
بند صد جان و دل به هر حلقه
سنبل خم گرفته تاب زده
حلقه بر روی آفتاب زده
خواست تا بر میان به هر تاری
بندد از دست عشق زناری
رسم دین از میانه برگیرد
شیوه کافری ز سر گیرد
عصمتش بانگ زد که هان محمود
سایه ات باد بر جهان ممدود
پیش ازان کت به کفر افتد کار
تیغ برکش به قطع این زنار
خجنر اندر کف ایاز نهاد
گفت کن لطف هر چه باداباد
قطع کن این کمند مشکین را
ور نه بر باد می دهم دین را
گفت ایاز از کجا برم ای شاه
تا که باشد به موجب دلخواه
گفت از نیمه زانکه نیمشب است
رفته یک نیمه زین شب طرب است
سازش از نیم زلف خویش تمام
تا رسیم از شب تمام به کام
چون ایاز این سخن ز شاه شنید
نیمی از زلف خویشتن ببرید
بوسه داد و به پیش شاه نهاد
شاه دست کرم به بذل گشاد
ریخت چندان در و زر و گوهر
بهر فرمان شنیدنش بر سر
که دگر پیش آن شه والا
نتوانست کرد سر بالا
شب بدینها به آخر انجامید
هر کس از شغل خود بیارامید
کرد بر شاه زور مستی و خواب
سر به بالین نهاد مست و خراب
خواب شب کرد و صبحدم برخاست
با نسیم سحر به هم برخاست
از حدیث شبانه یاد آورد
روز بد را ترانه یاد آورد
زلف ببریده را گرفت به دست
همچو ماتم رسیدگان بنشست
با دل خویش برگرفت خروش
که چه بد بود آنچه کردم دوش
بود عمر دراز زلف ایاز
روی برتافتم ز عمر دراز
نیمی از عمر خویش کم کردم
بر خود و عمر خود ستم کردم
صبر و هوشش فتاده در کم و کاست
گه به جا می نشست و گه می خاست
روز بگذشت و او قرار نیافت
هیچ کس ز اهل بار بار نیافت
بر در بار جمله صف بستند
منتظر بهر بار بنشستند
عنصری را شدند راهنمای
که برو خویش را به شاه نمای
بو که این عقده را گشاد دهی
رنج و اندوه او به باد دهی
عنصری را چو دید شاه از دور
گفت هستم ز شغل دوش نفور
حسب حالم ترانه ای ده ساز
که به عیش شبانم آیم باز
گفت شاها به باغ ملک تو در
هست سروی ایاز تازه و تر
دل پریشان مکن که گستاخی
برد از سرو تازه بر شاخی
باغبان سرو را چو پیراید
جز به پیراستن نیاراید
یک دوبیتی هم اندرین معنا
کرد بر مطربان شاه املا
در حریفان فتاد جوش و خروش
برگرفتند بانگ نوشانوش
وقت شه زان ترانه خرم شد
ساغر خرمی دمادم شد
دست همت ز تاج و تخت فشاند
عنصری را به پیش تخت نشاند
داد فرمان که گوهر آوردند
دهنش را سه باره پر کردند
آن دهانی که ریخت بر وی در
ساختش از سه باره گوهر پر
رفت آن عقد گوهرش ز دهان
ماند این سفته در به گوش جهان
آنچه باقی اگر چه خاک در است
به ز فانی اگر چه گنج زر است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۲ - حکایت مجنون که در بادیه از انگشت قلم کرده بر تخته ریگ چون رمالان رقمی می زد گفتند این نوشتن چیست و این نوشته برای کیست گفت این نام لیلی است که به نوشتن آن می نازم چون او به دست نیست با نام او عشق می بازم
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شیدا چیست این
می نویسی نامه سوی کیست این
هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کسی دیگر پس از تو خواندش
گفت شرح حسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلی می دهم
می نویسم نامش اول وز قفا
می نگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی ازو در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعه ای از جام او
عشقبازی می کنم با نام او
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۱ - قیام نمودن ابسال به دایگی سلامان و دامن بر زدن در پرورش آن پاکیزه دامان
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحه پستان خویش
چشم او چون بر سلامان اوفتاد
زان نظر چاکش به دامان اوفتاد
شد به جان مشعوف لطف گوهرش
همچو گوهر بست در مهد زرش
در تماشای رخ آن دل فروز
رفت ازو خواب شب و آرام روز
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی شکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر او ببست
گر میسر گشتیش بی هیچ شک
کردیش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبتش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کج نهادی بر سرش زرین کلاه
وز برش آویختی زلف سیاه
با مرصع بندهای لعل و زر
بر میان نازکش بستی کمر
کردی اینسان خدمتش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او شد چارده چون ماه او
پایه حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی صد حسن او وان صد هزار
صد هزاران دل ز عشقش بی قرار
با قد چون نیزه بود آن دلپسند
آفتابی گشته یک نیزه بلند
نیزه واری قد او چون سر کشید
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
زان بلندی هر کجا افکند تاب
سوخت جان عالمی زان آفتاب
جبهه اش بدر و از او نیمی نهان
با هلال منخسف کرده قران
بینی اش زیر هلال منخسف
در میان ماه کافوری الف
چشم مستش آهوی مردم شکار
جلوه گاهش در میان لاله زار
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی به او همراه بود
خانم شاهیش لعل آتشین
گنج در و گوهرش زیر نگین
تازه سیبش میوه باغ بهشت
آفرین بر دست آن کین میوه کشت
چشمه سار لطف سیب غبغبش
تشنگان را آمده جان بر لبش
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پست ازو قدر همه زورآوران
زیر دستش ساعد سیمینبران
ساعدش را از یسار و از یمین
جان فشانان نقد جان در آستین
پنجه اش داده شکست سیم ناب
دست هر پولاد بازو داده تاب
نقد راحت از دو کف در مشت او
حسن خاتم ختم بر انگشت او
هر چه در وصف جمالش گفته شد
گوهری از بحر صورت سفته شد
گوش جان را کن به سوی من گرو
شمه ای دیگر ز احوالش شنو
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۰ - به کمال رسیدن اسباب جمال سلامان و ظاهر شدن عشق ابسال بر وی و حیله نمودن تا وی را نیز گرفتار خود گرداند
چون سلامان را شد اسباب جمال
از بلاغت جمع در حد کمال
سرو نازش تازگی را سر گرفت
باغ لطفش رونق دیگر گرفت
نارسیده میوه ای بود از نخست
چون رسیدن شد بر آن میوه درست
خاطر ابسال چیدن خواستش
وز پی چیدن چشیدن خواستش
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند
بود کوتاه آرزو را زان کمند
شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز
کم نه ز اسباب جمالش هیچ چیز
با سلامان عرض خوبی ساز کرد
شیوه جولانگری آغاز کرد
گاه بر رسم نغوله پیش سر
بافتی زنجیره ای از مشک تر
تا بدان زنجیره دانا پسند
ساختی پای دل شهزاده بند
گاه مشکین موی را بشکافتی
فرق کرده زان دو گیسو تافتی
یعنی از وی کام دل نایافتن
تا کیم خواهد بدینسان تافتن
گه نهادی چون بتان دل فروز
بر کمان ابروان از وسمه توز
تا ز جان او به زنگاری کمان
صید کردی مایه امن و امان
چشم خود را کردی از سرمه سیاه
تاش بردی زان سیه کاری ز راه
برگ گل را دادی از گلگونه زیب
تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب
دانه مشکین نهادی بر عذار
تا بدان مرغ دلش کردی شکار
گه گشادی بند از تنگ شکر
گه شکستی مهر بر درج گهر
تا چو شکر بر دلش شیرین شدی
وز لب گویاش گوهر چین شدی
گه نمودی از گریبان گوی زر
زیر آن طوق مرصع از کمر
تا کشیدی با همه فرخندگی
گردنش را زیر طوق بندگی
گه به کاری دست سیمین در زدی
زان بهانه آستین را بر زدی
تا نگارین ساعد او آشکار
دیدی و کردی به خون چهره نگار
گه ز بهر خدمتی کردی قیام
سخت تر برداشتی از جای گام
تا ز بانگ جنبش خلخال او
تاجور فرقش شدی پامال او
بودی القصه به صد مکر و حیل
جلوه گر در چشم او در هر محل
صبح و شامش روی در خود داشتی
یکدمش غافل ز خود نگذاشتی
زانکه می دانست کز راه نظر
عشق دارد در دل عاشق اثر
جز به دیدار بتان دلپذیر
عشق در دلها نگردد جایگیر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۴ - رفتن ابسال به خلوت پیش سلامان و تمتع یافتن ایشان از صحبت یکدیگر
چون سلامان مایل ابسال شد
طالع ابسال فرخ فال شد
یافت آن مهر قدیم او نوی
شد بدو پیوند امیدش قوی
فرصتی می جست تا بیگاه و گاه
یابد اندر خلوت آن ماه راه
کام دل از لعل او حاصل کند
جان شیرین با لبش واصل کند
تا شبی سویش به خلوت راه یافت
نقد جان بر دست پیش او شتافت
همچو سایه زیر پای او فتاد
وز تواضع رو به پای او نهاد
شه سلامان نیز با صد عز و ناز
کرد دست مرحمت سویش دراز
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت
کام جان از چشمه نوشش گرفت
هر دو را از بوسه شد آغاز کار
زانکه بوس آمد قلاووز کنار
بس که می سودند با هم لب به لب
شد لبالب هر دو را جام طرب
گر چه لبهاشان به هم بسیار سود
ماند باقی آنچه اصل کار بود
بهر سودایی که در سر داشتند
پرده شرم از میان برداشتند
شد گشاده در میان بندی که بود
سخت تر شد میل پیوندی که بود
داشت شکر آن یکی شیر این دگر
شد به هم آمیخته شیر و شکر
کام جان پر شیر و شکر بودشان
تا شکر خواب سحر بربودشان
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۵ - بیدار شدن سلامان از خواب شب و طلب داشتن ابسال را به مجلس طرب
صبحدم کین شاهد مشکین نقاب
بهر خواب آلودگان از زر ناب
میل ها زین طاق زنگاری کشید
دیده ها را کحل بیداری کشید
خاست شهزاده ز بستر کامیاب
چشمی از بیداری شب نیمخواب
خار خاری از خمار شب در او
جنبشی از شوق یار شب در او
خاطرش از بهر دفع آن خمار
جرعه ای می خواست لیک از لعل یار
یار را بی زحمت اغیار خواند
پهلوی خود بر سر مسند نشاند
برقع شرم از جمالش باز کرد
عشرت دوشینه با او ساز کرد
روز دیگر بر همین دستور بود
چشم زخم دهر از ایشان دور بود
روز هفته هفته شد مه ماه سال
ماه و سالی خالی از رنج و ملال
همتش آن بود کان عیش و طرب
نی به روز افتد ز یکدیگر نه شب
لیک دور چرخ می گفت از کمین
نیست دأب من که بگذارم چنین
ای بسا صحبت که روز انگیختم
چون شب آمد سلک آن بگسیختم
وی بسا دولت که دادم وقت شام
صبحدم را نوبت آن شد تمام
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۶ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملالت بسیار شاه و حکیم را گذاشتن و با ابسال راه گریز برداشتن
هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامتگر فزون تیمار عشق
بی ملامت عشق جان پروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت ها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
مشرب عذب و صالش تلخ شد
غره ماه نشاطش سلخ شد
بر نیامد هیچ جا از وی دمی
کش نیفتاد از ملامت ماتمی
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
می بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد
می توان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد چه چاره جز گریز
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
چون درآمد شب روان محمل ببست
تنگ با ابسال در محمل نشست
هم سلامان نغز هم ابسال نغز
محمل از هر دو چو بادام دو مغز
وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
گاه خفتن خفته در آغوش هم
هر دو را پهلو به پهلو متصل
بود محمل تنگ ازان رفتن نه دل
یار بی اغیار چون در بر بود
خانه هر چند تنگتر بهتر بود
بلکه هر جا یار را افتد درنگ
کی بود بر عاشق دلخسته تنگ
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۱ - حکایت مکافات یافتن پرویز آنچه با فرهاد کرد از شیرویه
کوهکن کانبازی پرویز کرد
روی در شیرین شورانگیز کرد
دید شیرین سوی خود میل دلش
شد به حکم آنکه دانی مایلش
غیرت عشق آتش سوزان فروخت
خرمن تمکین خسرو را بسوخت
کرد حالی حیله ای تا زال دهر
ریخت اندر ساغر فرهاد زهر
رفت آن بیچاره جانی پر هوس
ماند با شیرین همین پرویز و بس
چرخ کین کش هم همین آیین نهاد
در کف شیرویه تیغ کین نهاد
تا به یک زخمش ز شیرین ساخت دور
وز سریر عشرتش انداخت دور
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۴ - مقاله هفدهم در اشارت به حسن خوبان و جمال محبوبان که دلفریب ترین گل این بهارستانند و ناشکیب ترین نقش این نگارستان
نقش سراپرده شاهیست حسن
لمعه خورشید الهیست حسن
حسن که در پرده آب و گل است
تازه کن عهد قدیم دل است
آن که شد این سلسله بنیاد ازو
لایحه حسن دهد یاد ازو
ما که چنین کشته هر مهوشیم
سوخته خرمن ز همان آتشیم
در دل هر سوخته جوشی که هست
بر لب هر خسته خروشی که هست
یک شرر از گرمی آن آتش است
وقت کسی خوش که به آتش خوش است
ای که چو شکل خوشت آراستند
فتنه ارباب نظر خواستند
قد تو سرویست بهشتی چمن
روی تو شمعیست سپهر انجمن
صورت موزون تو نظم جمال
مطلع آن جبهه فرخنده فال
جبهه ات از نور چو مطلع نوشت
ابرویت از مشک دو مصرع نوشت
سطری از ابروی تو خوشتر نبود
لیک کج آمد چو به مسطر نبود
تابد ازان مطلع مهر ارتفاع
بر مه رخسار تو هر دم شعاع
هست دو چشمت ز شعاعش دو عین
بینی سیمین الفی بین بین
چشمه نوشت که عجب جانفزاست
از لب تو تا به لب آب بقاست
خضر خطت خرقه کبود آمده
بر لب آن چشمه فرود آمده
گوی زنخدان تو با گوی سیم
هست چو سیبی ز لطافت دو نیم
آب لطافت چکد از غبغبت
نیست بسی راه ازان تا لبت
بلکه خوی طلعت رخشان توست
گرد شده زیر زنخدان توست
خال زنخدانت به دلتنگیی
مانده به گرداب بلا زنگیی
بر لبت آن دانه مشکین که هست
تخم غم هر دل غمگین که هست
مشک به رخسار چو گلنار تو
نقطه زده بر خوی رخسار تو
ورد طری لرزه کنان بر تنت
کبک دری طوق کش گردنت
سینه تو چون دل عشاق صاف
جیب کسان چاک ازو تا به ناف
از ستم بازوی تو کرده بیم
زان زده در ساعد تو پنجه سیم
با تو اگر دولت همزانویی
هست نصیب کسی آن هم تویی
بهر تماشاگری روی خویش
آینه کن لیک ز زانوی خویش
نیست به تو همقدمی حد کس
سایه تو همقدم توست و بس
صد پی اگر از قدم فکر و رای
از سرت آییم فرو تا به پای
یک به یک اعضای تو موزون بود
هر یک ازان دیگری افزون بود
جلوه حسن تو در افزونی است
آیینه چونی و بیچونی است
صورت چونی شده از وی عیان
معنی بیچون شده در وی نهان
قبله هر دیده ور این آینه ست
منظر اهل نظر این آینه ست
جلوه این آینه نور بار
از نظر بی بصران دور دار
کور چه داند که در آیینه چیست
عکس خود افکنده بر آیینه کیست
چهره نهان دار که آلودگان
جز ره بیهوده نپیمودگان
چون به جمال تو نظر واکنند
آرزوی خویش تماشا کنند
دیده شهوت نتوانند بست
از غرض خاطر صورت پرست
با تو بجز راه هوا نسپرند
جز به غرض روی تو را ننگرند
روی غرض چون نبود نورمند
زود ازین آینه دلپسند
سیر شود چشم غرض بینشان
رنج و ملالت شود آیینشان
از نظر انداخته خوارش کنند
تیره رخ از گرد و غبارش کنند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۷ - مناجات در کف تضرع گشادن و قدم رجا در میدان توکل نهادن
ای غمت دولت جاوید همه
قرب تو غایت امید همه
به غمت خاطر نومیدان خوش
وز رخت جنت جاویدان خوش
مبتلای من و ماییم هنوز
مانده در خوف و رجاییم هنوز
چون به مایی خود اندر بندیم
به تو بی فضل تو چون پیوندیم
بین گرفتاری و رسوایی ما
برهان ما را از مایی ما
بو که سویت ره و رویی یابیم
وز گلستان تو بویی یابیم
جامی از جان و جهان بگسسته ست
تار امید به لطفت بسته ست
دار پیوندش ازان تار قوی
کن بدل کهنگیش را به نوی
چون شود عقد امیدش محکم
عقده شک ز دلش گردد کم
ساز از سر یقین آگاهش
ده به میدان توکل راهش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۵ - حکایت آن پیر خمیده پشت که در طریق محبت قالب راست بر زمین ننهاد و به سبب کجروی خود از نظر معشوق راست بین افتاد
چارده ساله مهی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام
بر سر سرو کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست
داد هنگامه مشعوقی ساز
شیوه جلوه گری کرد آغاز
او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم
ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال
کرد در قبله او روی امید
ساخت فرش ره او موی سفید
گوهر اشک به مژگان می سفت
وز دو دیده گهر افشان می گفت
کای پری با همه فرزانگیم
نام رفت از تو به دیوانگیم
لاله سان سوخته باغ توام
سبزه وش پی سپر باغ توام
نظر لطف به حالم بگشای
رنگ اندوه ز جانم بزدای
نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید
گفت کای پیر پراکنده نظر
رو بگردان به قفا باز نگر
که در آن منظره گل رخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست
او چو خورشید فلک من ماهم
من کمین بنده او و او شاهم
عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند
پیر بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست
زد جوان دست و فکند از بامش
داد چون سایه به خاک آرامش
کان که با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جا نگرد
هست آیین دو بینی ز هوس
قبله عشق یکی باشد و بس
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۸ - حکایت آن کنیزک و غلام که بر کنار دجله دست از زندگانی خود شستند و به غرقه شدن در آب از خشک لبی ساحل فراق خلاصی جستند
بر لب دجله چو شد سبز بساط
زد سراپرده خلیفه به نشاط
داشت در ستر خلافت دو نگار
هر دو مه طلعت و خورشید عذار
آن یکی پردگی پرده ناز
چنگ ناهید ازو یافته ساز
عکس گلگونه رخسارش گل
بنده حلقه زلفش سنبل
وان دگر ساده غلامی چون ماه
سوده بر چرخ کله گوشه جاه
سرو قدش ز قبا یافته زیب
عقل را نرگس او داده فریب
هر دو بودند به هم عاشق زار
عشقشان برده ز دل صبر و قرار
لیکن از دست رقیبان غیور
می طپیدند ز یکدیگر دور
مجلس از باده چو دیگرگون شد
پردگی را غم عشق افزون شد
پرده ای نو ز پس پرده بساخت
چنگ را هم به همان پرده نواخت
گفت صوتی که دگر وقت رسید
کاید از پرده گشادیم پدید
سوختم از دل غمخواره خویش
به که سازم پس ازین چاره خویش
دست زد پرده ز رخسار گشاد
تشنه لب رو به سوی دجله نهاد
بیخودی کرد و دل از خود پرداخت
بار خود در خطر موج انداخت
بود مه طلعت و ماهی اندام
کرد در آب چو ماهی آرام
می زدش شعله شوق از دل تاب
خواست تسکین دهد آن شعله به آب
دید چون حال وی آن طرفه غلام
خویش را در پیش انداخت چو دام
گشته صد چشم هواخواهی را
یافت در موج شط آن ماهی را
هر دو گشتند هم آغوش به هم
رازگوی از لب خاموش به هم
لب به لب روی به رو بنهادند
دست در گردن هم جان دادند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۹ - مناجات در اظهار شوق و حیرت و طلب ترقی به مقام غیرت
ای سراسیمه شوق تو فلک
سر نپیچیده ز طوق تو ملک
داغ بر جان و دل از شوق توییم
بنده داغ و سگ طوق توییم
گرنه با طوق وفا تیزتگیم
در ره تو چو سگان کم ز سگیم
میل غیر از دل ما بیرون کن
شوق خود روز به روز افزون کن
گر می از ساغر وصلت نکشیم
به جگر خواری شوق تو خوشیم
هست بهر تو جگر خواری ما
عزت ما و دگر خواری ما
باد در لجه این بحر سراب
جامی از خواری تو عزت یاب
گر کند بخت ره آموزی را
داغ شوق تو شود روزی او
هر چه جز شوق تو در جان فگار
کارد افسوس و دریغ آرد بار
تا کند قطع ز افسوس و دریغ
بنه اندر کفش از غیرت تیغ