عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۹ - اشارت به اصحاب مکاشفه که تجلی صفات است
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۰ - اشارت به ارباب مشاهده که تجلی ذات است
وان دگر جمله را یک آینه دید
که خدا را در آن معاینه دید
دید یک ذات در حدود جهات
متجلی شده به جمله صفات
یک وجود است سر به سر عالم
همه اجزاش متصل با هم
کره مصمت است بی تجویف
جمع گشته در او لطیف و کثیف
نه در آن فرجه ای نه فاصله ای
نز خلاء هیچ ظرف را گله ای
امتیازاتشان ز یکدیگر
هست از اعراض با صفات و صور
آن گرانمایه جوهر قابل
که مر اعراض را بود حامل
هست مرآت ذات بی همتا
وان عوارض مجالی اسما
هر که ناظر به حال مرآت است
صورتش دیدن از محالات است
هر که را دیده هست بر صورت
بیند آیینه محو در صورت
چشم عارف که تیزبین باشد
در شهود جهان چنین باشد
بیند اندر همه جهان یک ذات
جلوه گر گشته با شئون و صفات
همچو آیینه وصف و ذات جهان
باشد از پیش چشم او پنهان
از جهان جز خدا نبیند هیچ
غیر حق هیچ جا نبیند هیچ
شد جمال خدا معاینه اش
محو مشهود گشت آینه اش
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست و اندر آینه کیست
آینه اوست و اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
اول آیینه سان برون آید
پس در آیینه روی بنماید
گر به تقیید بینی او را بند
نام و نقشش جز آینه مپسند
ور ز تقیید یابی اش مطلق
اوست پیدا در آینه الحق
که خدا را در آن معاینه دید
دید یک ذات در حدود جهات
متجلی شده به جمله صفات
یک وجود است سر به سر عالم
همه اجزاش متصل با هم
کره مصمت است بی تجویف
جمع گشته در او لطیف و کثیف
نه در آن فرجه ای نه فاصله ای
نز خلاء هیچ ظرف را گله ای
امتیازاتشان ز یکدیگر
هست از اعراض با صفات و صور
آن گرانمایه جوهر قابل
که مر اعراض را بود حامل
هست مرآت ذات بی همتا
وان عوارض مجالی اسما
هر که ناظر به حال مرآت است
صورتش دیدن از محالات است
هر که را دیده هست بر صورت
بیند آیینه محو در صورت
چشم عارف که تیزبین باشد
در شهود جهان چنین باشد
بیند اندر همه جهان یک ذات
جلوه گر گشته با شئون و صفات
همچو آیینه وصف و ذات جهان
باشد از پیش چشم او پنهان
از جهان جز خدا نبیند هیچ
غیر حق هیچ جا نبیند هیچ
شد جمال خدا معاینه اش
محو مشهود گشت آینه اش
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست و اندر آینه کیست
آینه اوست و اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
اول آیینه سان برون آید
پس در آیینه روی بنماید
گر به تقیید بینی او را بند
نام و نقشش جز آینه مپسند
ور ز تقیید یابی اش مطلق
اوست پیدا در آینه الحق
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - اشارت به قربات اربع که مراتب ولایت است یعنی قرب نوافل و قرب فرایض و مقام جمع الجمع که مرتبه قاب قوسین است و مقام جمع احدیت که مرتبه اؤ ادنی است و خاصه پیغمبر ماست صلی الله علیه و سلم و کمل ورثه وی
هر که را دیده نی به حق بیناست
دیده او به دید حق نه سزاست
تا نگردد به حکم «بی یبصر»
دیده تو به عین حق ناظر
نیست امکان جمال حق دیدن
گل ز باغ شهود حق چیدن
چون تو سازی روان ز نافله ها
به دیار قبول قافله ها
بر قوای تو وحدت و اطلاق
غالب آید به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر یک
عین هستی حق شود بی شک
وصف امکان شود در او مغلوب
منصبغ یابی اش به حکم وجوب
فعل و ادراک در همه حالت
به تو باشد مضاف و حق آلت
گرددت پیش صوفیان کرام
متقرب به قرب نافله نام
وگر آن رتبه ات شود حاصل
که تو آلت شوی و حق فاعل
هر که عرف مقربان داند
اهل قرب فرایضت خواند
ور کنی این دو قرب را با هم
جمع باشی یگانه عالم
نقد قربین حاصل تو بود
قاب قوسین منزل تو بود
ور ز همت کمی بلند روی
که مقید به جمع هم نشوی
دوران باشدت درین سه مقام
بی تقید به قید هیچکدام
پا ز عالی نهی سوی اعلی
سرفرازی به اوج او ادنی
این مقام نبی ست وان که قوی
باشد اندر وراثت نبوی
حبذا عارفی ز خود رسته
به مقامات قرب پیوسته
شده از قید خویشتن مطلق
ذات او وصف او شده همه حق
هر که افتد به آب و گل نظرش
شود از خود تصور بشرش
چون شود کشف سر ربانی
سر زند زو صدای سبحانی
گوید ار زانکه بنده ام حق کو
ور حقم چیست از من این تک و پو
افتد از حیرتش به کار گره
همچو آن گربه سنج خواجه ده
دیده او به دید حق نه سزاست
تا نگردد به حکم «بی یبصر»
دیده تو به عین حق ناظر
نیست امکان جمال حق دیدن
گل ز باغ شهود حق چیدن
چون تو سازی روان ز نافله ها
به دیار قبول قافله ها
بر قوای تو وحدت و اطلاق
غالب آید به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر یک
عین هستی حق شود بی شک
وصف امکان شود در او مغلوب
منصبغ یابی اش به حکم وجوب
فعل و ادراک در همه حالت
به تو باشد مضاف و حق آلت
گرددت پیش صوفیان کرام
متقرب به قرب نافله نام
وگر آن رتبه ات شود حاصل
که تو آلت شوی و حق فاعل
هر که عرف مقربان داند
اهل قرب فرایضت خواند
ور کنی این دو قرب را با هم
جمع باشی یگانه عالم
نقد قربین حاصل تو بود
قاب قوسین منزل تو بود
ور ز همت کمی بلند روی
که مقید به جمع هم نشوی
دوران باشدت درین سه مقام
بی تقید به قید هیچکدام
پا ز عالی نهی سوی اعلی
سرفرازی به اوج او ادنی
این مقام نبی ست وان که قوی
باشد اندر وراثت نبوی
حبذا عارفی ز خود رسته
به مقامات قرب پیوسته
شده از قید خویشتن مطلق
ذات او وصف او شده همه حق
هر که افتد به آب و گل نظرش
شود از خود تصور بشرش
چون شود کشف سر ربانی
سر زند زو صدای سبحانی
گوید ار زانکه بنده ام حق کو
ور حقم چیست از من این تک و پو
افتد از حیرتش به کار گره
همچو آن گربه سنج خواجه ده
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۳ - اشارت به تقسیم حیرت محمود و مذموم
معنی حیرت ار شود مقسوم
غیر محمود نیست یا مذموم
آنست مذموم کز شکوک و شبه
بسته گردد به سوی مقصد ره
هست در راه سعی و کوی طلب
شرط اول تعین مطلب
وجهه قصد ناشده ممتاز
طایر سعی چون کند پرواز
در بیابان دو ره چو پیش آید
که یکی زان دو کعبه را شاید
تا به تعیین ندانی آن ره را
کی بریدن توانی آن ره را
لیک تعیین ره به جزم و یقین
که نه شک را شوی رهی و رهین
به امارات عقل دان و حواس
یا به تقلید مرد راه شناس
یا به الهام و کشف ربانی
که مر آن را خلاف نتوانی
گر نباشد یکی ازین سه دلیل
باز مانی ز راه خوار و ذلیل
ره زند بر تو غول حیرانی
بلکه غولی شوی بیابانی
چون تو را سر حیرت مذموم
شد به تفصیل ازین سخن معلوم
آن بود شرع حیرت محمود
که کشی برقع از رخ مقصود
لمعات جمال قدس قدم
بر تو تابد ز اوج فضل و کرم
هر زمان لمعه دگر بینی
هر نفس میوه دگر چینی
سازدت اصطلام آن لمعات
فارغ از مبدعات و مخترعات
خورد و خوابت تمام بربایند
بر تو درهای فیض بگشایند
گم شوی جاودان ز هستی خویش
ساده گردی ز خود پرستی خویش
صد بد و نیک بگذرد به سرت
که نباشد ز خویشتن خبرت
غیر محمود نیست یا مذموم
آنست مذموم کز شکوک و شبه
بسته گردد به سوی مقصد ره
هست در راه سعی و کوی طلب
شرط اول تعین مطلب
وجهه قصد ناشده ممتاز
طایر سعی چون کند پرواز
در بیابان دو ره چو پیش آید
که یکی زان دو کعبه را شاید
تا به تعیین ندانی آن ره را
کی بریدن توانی آن ره را
لیک تعیین ره به جزم و یقین
که نه شک را شوی رهی و رهین
به امارات عقل دان و حواس
یا به تقلید مرد راه شناس
یا به الهام و کشف ربانی
که مر آن را خلاف نتوانی
گر نباشد یکی ازین سه دلیل
باز مانی ز راه خوار و ذلیل
ره زند بر تو غول حیرانی
بلکه غولی شوی بیابانی
چون تو را سر حیرت مذموم
شد به تفصیل ازین سخن معلوم
آن بود شرع حیرت محمود
که کشی برقع از رخ مقصود
لمعات جمال قدس قدم
بر تو تابد ز اوج فضل و کرم
هر زمان لمعه دگر بینی
هر نفس میوه دگر چینی
سازدت اصطلام آن لمعات
فارغ از مبدعات و مخترعات
خورد و خوابت تمام بربایند
بر تو درهای فیض بگشایند
گم شوی جاودان ز هستی خویش
ساده گردی ز خود پرستی خویش
صد بد و نیک بگذرد به سرت
که نباشد ز خویشتن خبرت
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۰ - در ذکر موت و اهوال آن
صرصر مرگ را ببین چه فن است
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
جامی : دفتر سوم
بخش ۶ - پیغام فرستادن سلطان به پادشاه روم که اگر چه من بنده زاده ام اما قرار مملکت بر این وجه داده ام که هیچ قوی بازو را مجال آن نمانده است که دست تطاول به مال ضعیفی دراز کند و اگر ناگاه دراز دستی واقع شود به موجب فرموده من بود و انصاف دادن پادشاه روم که هر کسی را دست ضبط و سیاست چنین بالا بود می شاید که همه زبردستان زیردستان او باشند
شاه غزنین چو واقفی ز علوم
کرد تعیین به باجخواهی روم
گفت با او که گر کنند سؤال
از تو آن صاحبان جاه و جلال
که بود بنده زاده ای محمود
این خیال از کجاش روی نمود
تو چه خواهی جواب ایشان گفت
وین غبار از ضمیر ایشان رفت
گفت شاها چو این سؤال به توست
به که گردد جوابش از تو درست
گفت برگو که آری او بنده ست
لیک ازین بندگی نه شرمنده ست
زانکه دادش خدای آن شاهی
که کسی را ز ماه تا ماهی
نرسد دست ظلم بگشادن
گو شمال فروتران دادن
ظلم کردن جز او نیارد کس
چشمه ظلم ازو تراود و بس
رومیان این سخن چو بشنفتند
به تعجب به یکدگر گفتند
که مر او را رسد امیری ما
بهره جستن ز باجگیری ما
برتر از وی چو شهریاری نیست
باج او گر دهیم عاری نیست
کرد تعیین به باجخواهی روم
گفت با او که گر کنند سؤال
از تو آن صاحبان جاه و جلال
که بود بنده زاده ای محمود
این خیال از کجاش روی نمود
تو چه خواهی جواب ایشان گفت
وین غبار از ضمیر ایشان رفت
گفت شاها چو این سؤال به توست
به که گردد جوابش از تو درست
گفت برگو که آری او بنده ست
لیک ازین بندگی نه شرمنده ست
زانکه دادش خدای آن شاهی
که کسی را ز ماه تا ماهی
نرسد دست ظلم بگشادن
گو شمال فروتران دادن
ظلم کردن جز او نیارد کس
چشمه ظلم ازو تراود و بس
رومیان این سخن چو بشنفتند
به تعجب به یکدگر گفتند
که مر او را رسد امیری ما
بهره جستن ز باجگیری ما
برتر از وی چو شهریاری نیست
باج او گر دهیم عاری نیست
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۰ - گفتار در احتیاج پادشاهان در مراحل امید و هراس به حکیمان فلک پیمای و منجمان ستاره شناس
هر چه بینی به زیر چرخ کبود
که کند جنبش از عدم به وجود
گر چه اول نموده روی اینجاست
جنبش آن ز عالم بالاست
نیست روزی به نزد ما و شبی
کش نباشد ز آسمان سببی
بی سبب ز آسمان نتابد نور
بی سبب بر زمین نجنبد مور
لاجرم نکته جوی دانش کیش
چرخ پیما به فکر دور اندیش
ز اختلافات گردش افلاک
مختلف وضع ها کند ادراک
بیند از هر یکی جدا اثری
کان اثر را نبیند از دگری
آورد حکم های گوناگون
از برای جهانیان بیرون
زید احکام سعد و نحس شناس
زان به امید جفت زین به هراس
آن به هر دولتش نوید آرد
وین خلل در ره امید آرد
به چنین علم جمله محتاجند
خاصه آنان که صاحب تاج اند
هست در رزم و بزم و گشت و شکار
اختیارات وقتشان در کار
زان کز آسیبشان فتد به مثل
در همه کار و بار خلق خلل
همه عالم تن اند و ایشان دل
کار بر تن ز دل بود مشکل
تا بود دل درون تن به صلاح
به صلاح است تن صباح و رواح
ور فسادی به دل رسد ناگاه
به همه تن فساد یابد راه
ای بسا حکم های روشن و راست
همچو الهام و وحی بی کم و کاست
که جهد از زبان اهل نجوم
صدق آن عاقبت شود معلوم
بنده را روی در خلد آرد
صورت بندگی بجا آرد
دل او زین سرا بگرداند
رخش همت بدان سرا راند
که کند جنبش از عدم به وجود
گر چه اول نموده روی اینجاست
جنبش آن ز عالم بالاست
نیست روزی به نزد ما و شبی
کش نباشد ز آسمان سببی
بی سبب ز آسمان نتابد نور
بی سبب بر زمین نجنبد مور
لاجرم نکته جوی دانش کیش
چرخ پیما به فکر دور اندیش
ز اختلافات گردش افلاک
مختلف وضع ها کند ادراک
بیند از هر یکی جدا اثری
کان اثر را نبیند از دگری
آورد حکم های گوناگون
از برای جهانیان بیرون
زید احکام سعد و نحس شناس
زان به امید جفت زین به هراس
آن به هر دولتش نوید آرد
وین خلل در ره امید آرد
به چنین علم جمله محتاجند
خاصه آنان که صاحب تاج اند
هست در رزم و بزم و گشت و شکار
اختیارات وقتشان در کار
زان کز آسیبشان فتد به مثل
در همه کار و بار خلق خلل
همه عالم تن اند و ایشان دل
کار بر تن ز دل بود مشکل
تا بود دل درون تن به صلاح
به صلاح است تن صباح و رواح
ور فسادی به دل رسد ناگاه
به همه تن فساد یابد راه
ای بسا حکم های روشن و راست
همچو الهام و وحی بی کم و کاست
که جهد از زبان اهل نجوم
صدق آن عاقبت شود معلوم
بنده را روی در خلد آرد
صورت بندگی بجا آرد
دل او زین سرا بگرداند
رخش همت بدان سرا راند
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۶ - گفتار در تعریف و توصیف شعر و تقسیم آن به دو قسم متقابل که یکی آسایش جانست و دیگری کاهش دل
شعر چه بود نوای مرغ خرد
شعر چه بود مثال ملک ابد
می شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن در است یا گلشن
می سراید ز گلشن ملکوت
می کشد زان حریم قوت و قوت
مستمع را ز فتح باب فتوح
می دهد کام جان و راحت روح
یا خود از گلخن هوا و هوس
می زند دم ز دودناک نفس
سامعان را ز ذکر لابه و لاغ
محنت خاطر است و رنج دماغ
گر بود لفظ و معنیش با هم
این دقیق و لطیف و آن محکم
صیت او راه آسمان گیرد
نام شاعر هم جهان گیرد
ور بود از طبیعت تاریک
معنی او کثیف و لفظ رکیک
نرود از بروت او بالا
پیش ریشش بماند آن کالا
شعر باید چو چشمه سار زلال
از عقود لآل مالامال
نشود آب او حجاب گهر
بلکه گردد ز آب تازه و تر
نه چو آن چشمه گل آلوده
که در او قعر آب ننموده
نتوانی در او گهر جستن
بل کزو دست بایدت شستن
لفظ او تیره معنیش تاریک
ره به معنی ز لفظ او باریک
تا به فکرت درون نرنجانی
نکنی فهم آن به آسانی
شعر چه بود مثال ملک ابد
می شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن در است یا گلشن
می سراید ز گلشن ملکوت
می کشد زان حریم قوت و قوت
مستمع را ز فتح باب فتوح
می دهد کام جان و راحت روح
یا خود از گلخن هوا و هوس
می زند دم ز دودناک نفس
سامعان را ز ذکر لابه و لاغ
محنت خاطر است و رنج دماغ
گر بود لفظ و معنیش با هم
این دقیق و لطیف و آن محکم
صیت او راه آسمان گیرد
نام شاعر هم جهان گیرد
ور بود از طبیعت تاریک
معنی او کثیف و لفظ رکیک
نرود از بروت او بالا
پیش ریشش بماند آن کالا
شعر باید چو چشمه سار زلال
از عقود لآل مالامال
نشود آب او حجاب گهر
بلکه گردد ز آب تازه و تر
نه چو آن چشمه گل آلوده
که در او قعر آب ننموده
نتوانی در او گهر جستن
بل کزو دست بایدت شستن
لفظ او تیره معنیش تاریک
ره به معنی ز لفظ او باریک
تا به فکرت درون نرنجانی
نکنی فهم آن به آسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۱ - خاتمه کتاب
جامی از شعر و شاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت ضعف و پیری و سد باب منفعت گیری
عمرها شد تا درین دیر کهن
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۰ - حکایت آن پیر هشتاد ساله که پیش طبیب رسید و از وی علاج ضعف خود پرسید و جواب دادن طبیب که علاج تو آنست که جوان شوی و از هشتاد به چهل واپس روی
کرد پیری عمر وی هشتاد سال
از حکیمی حال ضعف خود سؤال
گفت دندانم ز خوردن گشته سست
ناید از وی شغل خاییدن درست
چون نگردد لقمه نرمم در دهان
هضم آن بر معده می آید گران
هضم در معده چو باشد ناتمام
قوت اعضا چه سان بخشد طعام
منتی باشد ز تو بر جان من
گر بری این سستی از دندان من
گفت با آن پیر دانشور حکیم
کای دلت از محنت پیری دو نیم
چاره ی ضعفت پس از هشتاد سال
جز جوانی نیست وان باشد محال
رسته دندان تو می گردد قوی
گر ازین هشتاد چل واپس روی
لیک چون واپس شدن مقدور نیست
گر به این سستی بسازی دور نیست
چون اجل از تن جدایی بخشدت
از همه سستی رهایی بخشدت
از حکیمی حال ضعف خود سؤال
گفت دندانم ز خوردن گشته سست
ناید از وی شغل خاییدن درست
چون نگردد لقمه نرمم در دهان
هضم آن بر معده می آید گران
هضم در معده چو باشد ناتمام
قوت اعضا چه سان بخشد طعام
منتی باشد ز تو بر جان من
گر بری این سستی از دندان من
گفت با آن پیر دانشور حکیم
کای دلت از محنت پیری دو نیم
چاره ی ضعفت پس از هشتاد سال
جز جوانی نیست وان باشد محال
رسته دندان تو می گردد قوی
گر ازین هشتاد چل واپس روی
لیک چون واپس شدن مقدور نیست
گر به این سستی بسازی دور نیست
چون اجل از تن جدایی بخشدت
از همه سستی رهایی بخشدت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۹ - آغاز مقال در شرح صورت حال سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت شناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختش در خلوت و صحبت حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم گام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافش همه تسخیر کرد
خلق را از عدل و جودش ساخت کار
شد بدان بنیاد ملکش استوار
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
تا حکیمی نبودش یار و ندیم
قصر ملکش را بود بنیاد سست
کم فتد قانون حکم او درست
خالی از نعت و نشان عدل و ظلم
فرق نتواند میان عدل و ظلم
ظلم را بندد به جای عدل کار
عدل را داند به سان ظلم عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمه سار ملک و دین از وی سراب
نکته ای خوش گفته است آن دوربین
عدل دارد ملک را قایم نه دین
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار به
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت شناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختش در خلوت و صحبت حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم گام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافش همه تسخیر کرد
خلق را از عدل و جودش ساخت کار
شد بدان بنیاد ملکش استوار
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
تا حکیمی نبودش یار و ندیم
قصر ملکش را بود بنیاد سست
کم فتد قانون حکم او درست
خالی از نعت و نشان عدل و ظلم
فرق نتواند میان عدل و ظلم
ظلم را بندد به جای عدل کار
عدل را داند به سان ظلم عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمه سار ملک و دین از وی سراب
نکته ای خوش گفته است آن دوربین
عدل دارد ملک را قایم نه دین
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار به
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۲ - در صفت حدت فهم و جودت نظم و نثر وی
لطف طبعش در سخن مو می شکافت
لفظ نشنیده به معنی می شتافت
پیش ازان کش لفظ در گوش آمدی
معنیش در ربقه هوش آمدی
هر چه نظم از بحر طبعش یک گهر
هر چه نثر از باغ لطفش یک ثمر
چون ثریا پایه نظمش بلند
چون بنات النعش نثرش ارجمند
در لطایف لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی چو آب
خط او چون خط خوبان دل فریب
خوشنویسان زان چو عاشق ناشکیب
چون گرفتی خامه مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته های حکمتش محفوظ بود
در ادای حکمت یونانیان
گفتیش یونانیان نعم البیان
لفظ نشنیده به معنی می شتافت
پیش ازان کش لفظ در گوش آمدی
معنیش در ربقه هوش آمدی
هر چه نظم از بحر طبعش یک گهر
هر چه نثر از باغ لطفش یک ثمر
چون ثریا پایه نظمش بلند
چون بنات النعش نثرش ارجمند
در لطایف لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی چو آب
خط او چون خط خوبان دل فریب
خوشنویسان زان چو عاشق ناشکیب
چون گرفتی خامه مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته های حکمتش محفوظ بود
در ادای حکمت یونانیان
گفتیش یونانیان نعم البیان
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۳ - حکایت آن زاغ بر لب دریای شور که حواصل وی را آب شیرین می داد اما وی را آن قبول نیفتاد
بود همچون بوم زاغی روز کور
جا گرفته بر لب دریای شور
بودی از دریای شور آبشخورش
دادی آن شورابه طعم شکرش
از قضا مرغی حواصل نام او
حوصله سر چشمه انعام او
سایه دولت به فرق او فکند
نامدش شورابه دریا پسند
گفت پیش آی ای ز شوری در گله
کآب شیرینت دهم از حوصله
گفت ترسم کآب شیرین چون چشم
طعم آب شور گردد ناخوشم
زآب شیرین مانم و باشد نفور
طبع من ز آبشخور دریای شور
بر لب دریا نشسته روز و شب
در میان هر دو مانم تشنه لب
به که سازم هم به آب شور خویش
تا نیاید رنج بی آبیم پیش
جا گرفته بر لب دریای شور
بودی از دریای شور آبشخورش
دادی آن شورابه طعم شکرش
از قضا مرغی حواصل نام او
حوصله سر چشمه انعام او
سایه دولت به فرق او فکند
نامدش شورابه دریا پسند
گفت پیش آی ای ز شوری در گله
کآب شیرینت دهم از حوصله
گفت ترسم کآب شیرین چون چشم
طعم آب شور گردد ناخوشم
زآب شیرین مانم و باشد نفور
طبع من ز آبشخور دریای شور
بر لب دریا نشسته روز و شب
در میان هر دو مانم تشنه لب
به که سازم هم به آب شور خویش
تا نیاید رنج بی آبیم پیش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۵ - بیدار شدن سلامان از خواب شب و طلب داشتن ابسال را به مجلس طرب
صبحدم کین شاهد مشکین نقاب
بهر خواب آلودگان از زر ناب
میل ها زین طاق زنگاری کشید
دیده ها را کحل بیداری کشید
خاست شهزاده ز بستر کامیاب
چشمی از بیداری شب نیمخواب
خار خاری از خمار شب در او
جنبشی از شوق یار شب در او
خاطرش از بهر دفع آن خمار
جرعه ای می خواست لیک از لعل یار
یار را بی زحمت اغیار خواند
پهلوی خود بر سر مسند نشاند
برقع شرم از جمالش باز کرد
عشرت دوشینه با او ساز کرد
روز دیگر بر همین دستور بود
چشم زخم دهر از ایشان دور بود
روز هفته هفته شد مه ماه سال
ماه و سالی خالی از رنج و ملال
همتش آن بود کان عیش و طرب
نی به روز افتد ز یکدیگر نه شب
لیک دور چرخ می گفت از کمین
نیست دأب من که بگذارم چنین
ای بسا صحبت که روز انگیختم
چون شب آمد سلک آن بگسیختم
وی بسا دولت که دادم وقت شام
صبحدم را نوبت آن شد تمام
بهر خواب آلودگان از زر ناب
میل ها زین طاق زنگاری کشید
دیده ها را کحل بیداری کشید
خاست شهزاده ز بستر کامیاب
چشمی از بیداری شب نیمخواب
خار خاری از خمار شب در او
جنبشی از شوق یار شب در او
خاطرش از بهر دفع آن خمار
جرعه ای می خواست لیک از لعل یار
یار را بی زحمت اغیار خواند
پهلوی خود بر سر مسند نشاند
برقع شرم از جمالش باز کرد
عشرت دوشینه با او ساز کرد
روز دیگر بر همین دستور بود
چشم زخم دهر از ایشان دور بود
روز هفته هفته شد مه ماه سال
ماه و سالی خالی از رنج و ملال
همتش آن بود کان عیش و طرب
نی به روز افتد ز یکدیگر نه شب
لیک دور چرخ می گفت از کمین
نیست دأب من که بگذارم چنین
ای بسا صحبت که روز انگیختم
چون شب آمد سلک آن بگسیختم
وی بسا دولت که دادم وقت شام
صبحدم را نوبت آن شد تمام
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۴ - جواب گفتن سلامان حکیم را
چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد
عقل ها بودند از آغاز ده
ساختی ده را تو اکنون یازده
من نهاده روی در راه توام
کمترین شاگرد درگاه توام
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است
قدرت فاعل به قدر قابل است
قابلیت نی به جعل جاعل است
هر چه آن را من ز اول قابلم
کی توانم کز وی آخر بگسلم
بلکه هست از قدرت فاعل بدر
بر خلاف آن برون دادن اثر
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد
عقل ها بودند از آغاز ده
ساختی ده را تو اکنون یازده
من نهاده روی در راه توام
کمترین شاگرد درگاه توام
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است
قدرت فاعل به قدر قابل است
قابلیت نی به جعل جاعل است
هر چه آن را من ز اول قابلم
کی توانم کز وی آخر بگسلم
بلکه هست از قدرت فاعل بدر
بر خلاف آن برون دادن اثر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۴ - رسیدن سلامان پیش شاه و اظهار شفقت نمودن شاه با وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۴ - اشارت به آنکه مراد از این قصه صورت قصه نیست بلکه مقصود از آن معنی دیگر است که بیان کرده خواهد شد
باشد اندر صورت هر قصه ای
خرده بینان را ز معنی حصه ای
صورت این قصه چون اتمام یافت
بایدت از معنی آن کام یافت
وضع این را راهدانی کرده است
کو به سر کار راه آورده است
زان غرض نی قیل و قال ما و توست
بلکه کشف سر حال ما و توست
کیست از شاه و حکیم او را مراد
وان سلامان چون ز شه بی جفت زاد
کیست ابسال از سلامان کامیاب
چیست کوه آتش و دریای آب
چیست ملکی کان سلامان را رسید
چون وی از ابسال دامان را کشید
کیست زهره کآخر از وی دل ربود
زنگ ابسالش ز آیینه زدود
شرح اینها یک به یک از من شنو
پای تا سر گوش باش و هوش شو
خرده بینان را ز معنی حصه ای
صورت این قصه چون اتمام یافت
بایدت از معنی آن کام یافت
وضع این را راهدانی کرده است
کو به سر کار راه آورده است
زان غرض نی قیل و قال ما و توست
بلکه کشف سر حال ما و توست
کیست از شاه و حکیم او را مراد
وان سلامان چون ز شه بی جفت زاد
کیست ابسال از سلامان کامیاب
چیست کوه آتش و دریای آب
چیست ملکی کان سلامان را رسید
چون وی از ابسال دامان را کشید
کیست زهره کآخر از وی دل ربود
زنگ ابسالش ز آیینه زدود
شرح اینها یک به یک از من شنو
پای تا سر گوش باش و هوش شو
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۵ - در بیان آنکه مقصود از اینها که مذکور شد چیست
صانع بی چون چو عالم آفرید
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول ای خرده دان
وان دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالش ازان کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
نیستش پیوند جسمانی و جسم
گنج او مستغنی آمد زین طلسم
او به ذات و فعل خود زینها جداست
کرد بی پیوند اینها هر چه خواست
روح انسان زاده تأثیر اوست
نفس حیوان سخره تدبیر اوست
زیر فرمان ویند اینها همه
غرق احسان ویند اینها همه
او شه فرمانده است و دیگران
زیر فرمان وی از فرمانبران
چون به نعت شاهی او آراسته ست
راهدان از شاه او را خواسته ست
بر جهان فیضی که از وی می رسد
بر وی از بالا پیاپی می رسد
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
روح پاکش نفس گویا گشته اسم
زاده زین عقل است بی پیوند جسم
هست بی پیوندی جسمش مراد
آن که گفت این از پدر بی جفت زاد
زاده ای بس پاکدامان آمده ست
نام این زاده سلامان آمده ست
کیست ابسال این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زنده ست و جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو زان رو عاشق یکدیگرند
جز به جبر از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بوده اند
وز وصال هم در او آسوده اند
بحر شهوت های حیوانیست آن
لجه لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقند
واندر استغراق او دور از حقند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
وان سلامان ماند از وی بی نصیب
باشد آن تأثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
کرده جا محبوب طبع اندر کنار
وآلت شهوت فرومانده ز کار
چیست آن میل سلامان سوی شاه
وان نهادن رو به تخت عز و جاه
میل لذت های عقلی کردن است
رو به دار الملک عقل آوردن است
چیست آن آتش ریاضت های سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت زان آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهش درد فراق آمد به روی
زان حکیمش وصف حسن زهره گفت
کرد جانش را به مهر زهره جفت
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست زهره آن کمالات بلند
کز وصول آن شود جان ارجمند
زان جمال عقل نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمال کاری این خطاب
ختم شد والله اعلم باالصواب
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول ای خرده دان
وان دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالش ازان کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
نیستش پیوند جسمانی و جسم
گنج او مستغنی آمد زین طلسم
او به ذات و فعل خود زینها جداست
کرد بی پیوند اینها هر چه خواست
روح انسان زاده تأثیر اوست
نفس حیوان سخره تدبیر اوست
زیر فرمان ویند اینها همه
غرق احسان ویند اینها همه
او شه فرمانده است و دیگران
زیر فرمان وی از فرمانبران
چون به نعت شاهی او آراسته ست
راهدان از شاه او را خواسته ست
بر جهان فیضی که از وی می رسد
بر وی از بالا پیاپی می رسد
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
روح پاکش نفس گویا گشته اسم
زاده زین عقل است بی پیوند جسم
هست بی پیوندی جسمش مراد
آن که گفت این از پدر بی جفت زاد
زاده ای بس پاکدامان آمده ست
نام این زاده سلامان آمده ست
کیست ابسال این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زنده ست و جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو زان رو عاشق یکدیگرند
جز به جبر از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بوده اند
وز وصال هم در او آسوده اند
بحر شهوت های حیوانیست آن
لجه لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقند
واندر استغراق او دور از حقند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
وان سلامان ماند از وی بی نصیب
باشد آن تأثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
کرده جا محبوب طبع اندر کنار
وآلت شهوت فرومانده ز کار
چیست آن میل سلامان سوی شاه
وان نهادن رو به تخت عز و جاه
میل لذت های عقلی کردن است
رو به دار الملک عقل آوردن است
چیست آن آتش ریاضت های سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت زان آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهش درد فراق آمد به روی
زان حکیمش وصف حسن زهره گفت
کرد جانش را به مهر زهره جفت
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست زهره آن کمالات بلند
کز وصول آن شود جان ارجمند
زان جمال عقل نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمال کاری این خطاب
ختم شد والله اعلم باالصواب
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳ - در ارداف تسمیه به تحمید که فاتحه کتاب مجید و فاتح ابواب مزید است
آنچه نگارد پی این خوش رقم
بر سر هر نامه دبیر قلم
حمد خداییست که از کلک کن
بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف
جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برتر است
هر چه زبان گوید ازان برتر است
نطق و ثنایش چه تمناست این
عقل و تمناش چه سوداست این
نیست سخن جز گرهی چند سست
طبع سخنور زده بر باد چست
هیچ گشادی نبود در گره
گر نشود کار به آن بند به
صد گره از رشته پر تاب و پیچ
گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم
کرده درین فکر سر رشته گم
رشته فکرش که سزد پر گهر
پر بود اینجا ز گره سر به سر
می دهد این رشته ز سبحه نشان
صد گره افتاده در او مهره سان
عقل گرفته به کفش سبحه وار
عاجزی خویش کند زان شمار
آنکه نه دم می زند از عجز کیست
غایت این کار بجز عجز چیست
عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حی توانا که هست
مرسله بند گهر کان جود
سلسله پیوند نظام وجود
غره فروز سحر خاکیان
مشعله سوز شب افلاکیان
خوان کرامت نه آیندگان
گنج سلامت ده پایندگان
چشمه کن قله قاف قدم
نایژه پرداز شکاف قلم
روز برآرنده شبهای تار
کارگزارنده مردان کار
واهب هر مایه که سودیش هست
قبله هر سر که سجودیش هست
دایره ساز سپر آفتاب
تیرگر باد و زره باف آب
عیب نهان دار هنر پروران
عذر پذیرنده عذر آوران
آب زن آتش سودای عقل
تاب ده دست تمنای عقل
صیقلی صاف ضمیران پاک
صیرفی گنج پذیران خاک
سر شکن خامه تدبیرها
خامه کش نامه تقصیرها
ایمنی وقت هراسندگان
روشنی حال شناسندگان
تازه کن جان به نسیم حیات
کارگر کارگه کائنات
ساخت چو صنعش قلم از «کاف » و «نون »
شد به هزاران رقمش رهنمون
سطر نخست از ورق این سواد
قدس نژادان تجرد نهاد
مایه ایشان ز هیولا بری
پایه ایشان ز صور برتری
جیب بقاشان ز فنا سوده نی
دامنشان ز آب و گل آلوده نی
جنبش ایشان به هنرهای خاص
از کشش چنگ طبیعت خلاص
ناشده اقلیم دوام و ثبات
تنگ بر ایشان ز حدود و جهات
سطر دوم نه فلک لاجورد
گرد یکی نقطه همه تیز گرد
کوشش ایشان به پیام سروش
گردش ایشان ز سر عقل و هوش
برده به چوگان ارادت همه
گوی ز میدان سعادت همه
بلکه به رقص آمده صوفی وشند
دایم ازین رقص چو صوفی خوشند
داده به هر دور ز ادوارشان
نور دگر واهب انوارشان
سطر سوم نیست بجز چار حرف
درج به هر چار رموز شگرف
هر چه بود در خم طاق سپهر
جمله ازین چار نموده ست چهر
قدرتش آن را به هم آمیخته ست
هر دم ازان نقش نو انگیخته ست
نقش نخستین چه بود زان جماد
کز حرکت بر در او ایستاد
کوه نشسته به مقام وقار
یافته در قعده طاعت قرار
کان که بود خازن گنجینه اش
ساخته پر لعل و گهر سینه اش
هر گهری دیده رواجی دگر
گشته فروزنده تاجی دگر
نوبت ازین پس به نبات آمده
چابک و شیرین حرکات آمده
بر زده از روزنه خاک سر
برده به یکچند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سایه نشین جا فراخ
کاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز میوه شده خوان کرم
جنبش حیوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حیات
از ره حس برده ز مقصود بوی
پویه کنان کرده به مقصود روی
با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمه این همه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی
اول فکر آخر کار آمده
فکر کن و کارگزار آمده
بر کفش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد ازان ره شناس
باصره را داده به بینش نوید
راه نموده به سیاه و سپید
سامعه را کرده به بیرون دو در
تا ز چپ و راست نیوشد خبر
ذایقه را داده به روی زبان
کام ز شیرینی و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسایی نرم و درشت
شامه را از گل و ریحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ
بر تنش این پنج حس ظاهرند
پنج دگر کارگر اندر سرند
کارکنان خردند این همه
بهر خرد نامزدند این همه
تا به مددگاری ایشان خرد
پی به شناسایی مبدع برد
چست ببندد کمر بندگی
بندگیی مایه صد زندگی
زندگیی مدت آن لایزال
در کنف عاطفت ذوالجلال
جامی اگر زنده دلی بنده باش
بنده این زنده پاینده باش
بندگیش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس والسلام
بر سر هر نامه دبیر قلم
حمد خداییست که از کلک کن
بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف
جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برتر است
هر چه زبان گوید ازان برتر است
نطق و ثنایش چه تمناست این
عقل و تمناش چه سوداست این
نیست سخن جز گرهی چند سست
طبع سخنور زده بر باد چست
هیچ گشادی نبود در گره
گر نشود کار به آن بند به
صد گره از رشته پر تاب و پیچ
گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم
کرده درین فکر سر رشته گم
رشته فکرش که سزد پر گهر
پر بود اینجا ز گره سر به سر
می دهد این رشته ز سبحه نشان
صد گره افتاده در او مهره سان
عقل گرفته به کفش سبحه وار
عاجزی خویش کند زان شمار
آنکه نه دم می زند از عجز کیست
غایت این کار بجز عجز چیست
عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حی توانا که هست
مرسله بند گهر کان جود
سلسله پیوند نظام وجود
غره فروز سحر خاکیان
مشعله سوز شب افلاکیان
خوان کرامت نه آیندگان
گنج سلامت ده پایندگان
چشمه کن قله قاف قدم
نایژه پرداز شکاف قلم
روز برآرنده شبهای تار
کارگزارنده مردان کار
واهب هر مایه که سودیش هست
قبله هر سر که سجودیش هست
دایره ساز سپر آفتاب
تیرگر باد و زره باف آب
عیب نهان دار هنر پروران
عذر پذیرنده عذر آوران
آب زن آتش سودای عقل
تاب ده دست تمنای عقل
صیقلی صاف ضمیران پاک
صیرفی گنج پذیران خاک
سر شکن خامه تدبیرها
خامه کش نامه تقصیرها
ایمنی وقت هراسندگان
روشنی حال شناسندگان
تازه کن جان به نسیم حیات
کارگر کارگه کائنات
ساخت چو صنعش قلم از «کاف » و «نون »
شد به هزاران رقمش رهنمون
سطر نخست از ورق این سواد
قدس نژادان تجرد نهاد
مایه ایشان ز هیولا بری
پایه ایشان ز صور برتری
جیب بقاشان ز فنا سوده نی
دامنشان ز آب و گل آلوده نی
جنبش ایشان به هنرهای خاص
از کشش چنگ طبیعت خلاص
ناشده اقلیم دوام و ثبات
تنگ بر ایشان ز حدود و جهات
سطر دوم نه فلک لاجورد
گرد یکی نقطه همه تیز گرد
کوشش ایشان به پیام سروش
گردش ایشان ز سر عقل و هوش
برده به چوگان ارادت همه
گوی ز میدان سعادت همه
بلکه به رقص آمده صوفی وشند
دایم ازین رقص چو صوفی خوشند
داده به هر دور ز ادوارشان
نور دگر واهب انوارشان
سطر سوم نیست بجز چار حرف
درج به هر چار رموز شگرف
هر چه بود در خم طاق سپهر
جمله ازین چار نموده ست چهر
قدرتش آن را به هم آمیخته ست
هر دم ازان نقش نو انگیخته ست
نقش نخستین چه بود زان جماد
کز حرکت بر در او ایستاد
کوه نشسته به مقام وقار
یافته در قعده طاعت قرار
کان که بود خازن گنجینه اش
ساخته پر لعل و گهر سینه اش
هر گهری دیده رواجی دگر
گشته فروزنده تاجی دگر
نوبت ازین پس به نبات آمده
چابک و شیرین حرکات آمده
بر زده از روزنه خاک سر
برده به یکچند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سایه نشین جا فراخ
کاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز میوه شده خوان کرم
جنبش حیوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حیات
از ره حس برده ز مقصود بوی
پویه کنان کرده به مقصود روی
با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمه این همه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی
اول فکر آخر کار آمده
فکر کن و کارگزار آمده
بر کفش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد ازان ره شناس
باصره را داده به بینش نوید
راه نموده به سیاه و سپید
سامعه را کرده به بیرون دو در
تا ز چپ و راست نیوشد خبر
ذایقه را داده به روی زبان
کام ز شیرینی و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسایی نرم و درشت
شامه را از گل و ریحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ
بر تنش این پنج حس ظاهرند
پنج دگر کارگر اندر سرند
کارکنان خردند این همه
بهر خرد نامزدند این همه
تا به مددگاری ایشان خرد
پی به شناسایی مبدع برد
چست ببندد کمر بندگی
بندگیی مایه صد زندگی
زندگیی مدت آن لایزال
در کنف عاطفت ذوالجلال
جامی اگر زنده دلی بنده باش
بنده این زنده پاینده باش
بندگیش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس والسلام