عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۶ - در شکوه
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۸ - در تغزل
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۴۲ - در تغزل
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۱
از طرهٔ تو غیرت مشک سیاه راست
وز چهرهٔ تو حیرت خورشید و ماه راست
عادت ربودن دل و پیشه هلاک جان
آن دو رخ سپید و دو چشم سیاه راست
پوشی همه قبا و کلاه وز حرمتت
این عز و جاه بین که قبا و کلاه راست
دیده گناه کرد که : در تو نگاه کرد
پس چون عقوبت از تو دل بی گناه راست؟
خوبی ترا و عشق مرا و سریر ملک
خوارزمشاه اتسز خوارزمشاه راست
وز چهرهٔ تو حیرت خورشید و ماه راست
عادت ربودن دل و پیشه هلاک جان
آن دو رخ سپید و دو چشم سیاه راست
پوشی همه قبا و کلاه وز حرمتت
این عز و جاه بین که قبا و کلاه راست
دیده گناه کرد که : در تو نگاه کرد
پس چون عقوبت از تو دل بی گناه راست؟
خوبی ترا و عشق مرا و سریر ملک
خوارزمشاه اتسز خوارزمشاه راست
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۲
دلم در عاشقی زار اوفتادست
بدست رنج و تیمار اوفتادست
ستم کش بایدم بودن بنا کام
که معشوقت ستمگار اوفتادست
نکو رویست و بدخویست و نشگفت
که گل در صحبت خار اوفتادست
بلای جان خلقست و دل من
بصد جانش خریدار اوفتادست
دلم امسال در دام غم عشق
بتراز پارو پیرار اوفتادست
همی شویم بخون این بار چهره
که دست خونم این بار اوفتادست
مرا عشقست و جز من مردمان را
ازین انواع بسیار اوفتادست
دلم بر دست و جان هم برد خواهد
نه خر مرده است و نه بار اوفتادست
ملامت چون کنم خود را؟ نه اول
ز من آیین این کار اوفتادست
ز من بیزار شد معشوق و بامنش
ندانم تا چه آزار اوفتادست؟
حدیث عشق ما و خوبی او
بر شاه جهان دار اوفتادست
علاء دین و دنیا شاه اتسز
که شاهی را سزاوار اوفتادست
بدست رنج و تیمار اوفتادست
ستم کش بایدم بودن بنا کام
که معشوقت ستمگار اوفتادست
نکو رویست و بدخویست و نشگفت
که گل در صحبت خار اوفتادست
بلای جان خلقست و دل من
بصد جانش خریدار اوفتادست
دلم امسال در دام غم عشق
بتراز پارو پیرار اوفتادست
همی شویم بخون این بار چهره
که دست خونم این بار اوفتادست
مرا عشقست و جز من مردمان را
ازین انواع بسیار اوفتادست
دلم بر دست و جان هم برد خواهد
نه خر مرده است و نه بار اوفتادست
ملامت چون کنم خود را؟ نه اول
ز من آیین این کار اوفتادست
ز من بیزار شد معشوق و بامنش
ندانم تا چه آزار اوفتادست؟
حدیث عشق ما و خوبی او
بر شاه جهان دار اوفتادست
علاء دین و دنیا شاه اتسز
که شاهی را سزاوار اوفتادست
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای راحت عیش ها وصالت
مقصود همه جهان جمالت
ای مهنت عاشقان فراقت
وی نعمت مفلسان وصالت
ای پردهٔ نقش حسن زلفت
وی دانهٔ دام عشق خالت
ماه شب چهارده بخوبی
ناقص بر آیت کمالت
پالوده تن من از فریبت
فرسوده تن من از محالت
ای حال دلم تباه بی تو
چون حال دلم مباد حالت
نی نی ، که مراست تازه عیشی
در سایهٔ دولت خیالت
مقصود همه جهان جمالت
ای مهنت عاشقان فراقت
وی نعمت مفلسان وصالت
ای پردهٔ نقش حسن زلفت
وی دانهٔ دام عشق خالت
ماه شب چهارده بخوبی
ناقص بر آیت کمالت
پالوده تن من از فریبت
فرسوده تن من از محالت
ای حال دلم تباه بی تو
چون حال دلم مباد حالت
نی نی ، که مراست تازه عیشی
در سایهٔ دولت خیالت
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۶
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۷
جانا ، همه خطاب تو با من جفا بود
وز من جفات را همه پاسخ وفا بود
هرگز مباد با تو جفاکار روزگار
ور چه همیشه کار تو با من جفا بود
ای نزد من ز جان و دل من عزیز تر
قصدت همه بجان و دل من چرا بود؟
با روی تست عشق روا و بدین سبب
هر چان ز تو بروی من آید روا بود
گویند : دل بمهر نگاری دگر سپار
هرگز نکوتر از تو نگاری کجا بود ؟
خورشید پیش نقش رخ تو هدر شود
یاقوت پیش رنگ لب تو هبا بود
جان مرا همیشه سعادت زیادست
حاشا! اگر زیاد تو جانم جدا بود
بربود عشق تو دل و دیده ز من و لیک
با عشق تو غم دل و دیده کرا بود؟
تا کی تنم ز عشق تو بار بلا کشد ؟
تا کی دلم ز جور تو یار عنا بود؟
در کش ز جور دامن و می دان:که رسم جور
در روزگار خسرو عادل خطا بود
وز من جفات را همه پاسخ وفا بود
هرگز مباد با تو جفاکار روزگار
ور چه همیشه کار تو با من جفا بود
ای نزد من ز جان و دل من عزیز تر
قصدت همه بجان و دل من چرا بود؟
با روی تست عشق روا و بدین سبب
هر چان ز تو بروی من آید روا بود
گویند : دل بمهر نگاری دگر سپار
هرگز نکوتر از تو نگاری کجا بود ؟
خورشید پیش نقش رخ تو هدر شود
یاقوت پیش رنگ لب تو هبا بود
جان مرا همیشه سعادت زیادست
حاشا! اگر زیاد تو جانم جدا بود
بربود عشق تو دل و دیده ز من و لیک
با عشق تو غم دل و دیده کرا بود؟
تا کی تنم ز عشق تو بار بلا کشد ؟
تا کی دلم ز جور تو یار عنا بود؟
در کش ز جور دامن و می دان:که رسم جور
در روزگار خسرو عادل خطا بود
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای معجزات موسی بنموده از گریبان
هم چشم تست فرعون ، هم زلف تست ثعبان
ای پیش روی خوبت حسن هزار یوسف
داری هزار یعقوب اندر هزار کنعان
ای خاسته بخوبی ، صد فتنه خاست از تو
ای خاسته بخوبی ، بنشین و فتنه بنشان
با چاه آن ز نخدان بر آن لبان زمزم
گویی که : عاشقان را با کعبه گشت یکسان
چون اصل زندگانی نوش لب تو دیدم
نام لبت نهادم سلطان آب حیوان
چون در عراق یک دل نگذاشتی مسلم
خورشید نیکوانی ، سر برزن از خراسان
هم چشم تست فرعون ، هم زلف تست ثعبان
ای پیش روی خوبت حسن هزار یوسف
داری هزار یعقوب اندر هزار کنعان
ای خاسته بخوبی ، صد فتنه خاست از تو
ای خاسته بخوبی ، بنشین و فتنه بنشان
با چاه آن ز نخدان بر آن لبان زمزم
گویی که : عاشقان را با کعبه گشت یکسان
چون اصل زندگانی نوش لب تو دیدم
نام لبت نهادم سلطان آب حیوان
چون در عراق یک دل نگذاشتی مسلم
خورشید نیکوانی ، سر برزن از خراسان
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
مشکست توده توده نهاده بر ارغوان
زلفین حلقه حلقهٔ آن ماه دلستان
زان توده تودهٔ مشک آیدم حقیر
زین حلقه حلقهٔ تنگ آیدم بجان
چون قطره قطره آب لطیفست عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطرهٔ آبست چون بخار
زین شعله شعلهٔ نارست چون دخان
هر روز دجله دجله بر آرم من از سرشک
کو طرفه طرفه گل شکفاند ببوستان
زان دجله دجله دجلهٔ بغداد را مدد
زین طرفه طرفه طرفهٔ شمشاد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همی کشم
چون ذره ذره کرد مرا بر هوا هوان
زان پشته پشته پشتهٔ کوه آیدم سبک
زین ذره ذره ذرهٔ گرد آیدم گران
هجرانش باره باره زمن برد خواب و خور
من خیره خیره مانده ز دست عنا عیان
زان باره باره بارهٔ ...............
زین خیره خیره خیرهٔ ...................
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفهٔ دولت دهد نشان
زان نکته نکته نکتهٔ رنج و جراحتست
زیم تحفه تحفه تحفه قبول خدایگان
زلفین حلقه حلقهٔ آن ماه دلستان
زان توده تودهٔ مشک آیدم حقیر
زین حلقه حلقهٔ تنگ آیدم بجان
چون قطره قطره آب لطیفست عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطرهٔ آبست چون بخار
زین شعله شعلهٔ نارست چون دخان
هر روز دجله دجله بر آرم من از سرشک
کو طرفه طرفه گل شکفاند ببوستان
زان دجله دجله دجلهٔ بغداد را مدد
زین طرفه طرفه طرفهٔ شمشاد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همی کشم
چون ذره ذره کرد مرا بر هوا هوان
زان پشته پشته پشتهٔ کوه آیدم سبک
زین ذره ذره ذرهٔ گرد آیدم گران
هجرانش باره باره زمن برد خواب و خور
من خیره خیره مانده ز دست عنا عیان
زان باره باره بارهٔ ...............
زین خیره خیره خیرهٔ ...................
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفهٔ دولت دهد نشان
زان نکته نکته نکتهٔ رنج و جراحتست
زیم تحفه تحفه تحفه قبول خدایگان
جامی : دفتر اول
بخش ۷ - در خطاب زمین بوس حضرتی که نقش خاتم نبوتش خاتم النبیین است و طراز خلعت رسالتش سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
ای دل و دیده خاک نعلینت
رشته جان شراک نعلینت
شد ادیم رخم به خون جگری
تا چو نعلین زیر پا سپری
بیدلی کرد در وفای تو سود
که چو نعلین رخ به پای تو سود
خاک نعلینت ار نه دسترس است
گردی از نعل مرکب تو بس است
در رهت خاکم از سر فاقه
گه فرس ران بر آن و گه ناقه
روی مجنون بر آن زمین اولی
که بود پای ناقه لیلی
ای خوش آن سرزمین که منزل توست
یا بر آنجا گذار محمل توست
هر کجا بگذری چو باد بهار
ندمد جز شمیم مشک تتار
ارض بطحا که زیر پای تو بود
خاک نعلین عرش سای تو بود
ریگش آید به چشم اهل نظر
خوشتر از خرد کرده لعل و گهر
می زند سنگریزه رودش
طعنه بر بحر و در منضودش
خاک یثرت که با گلت آمیخت
آبروی زمین روضه بریخت
هر گیاهی کز آن زمین خیزد
نافه در جیب یاسمین ریزد
خس و خاری که روید از دمنش
ننگ آید ز سوری و سمنش
ساحت روضه ات که کعبه نماست
حرم عصمت و حریم صفاست
کی بود با دل ز غم رسته
جامی احرام آن حرم بسته
برده با چهره غبار آلود
سوی آن روضه شریف سجود
کی بود ز آب چشم و خون جگر
شسته رخساره ها ز گرد سفر
پیش آن بارگاه نورانی
سوده بر خاک راه پیشانی
کی بود کی میان منبر و قبر
کرده صد چاک جیب خرقه صبر
گرد آن منزل بهشت نشان
رفته در دیده سرشک فشان
کی بود کز برای روزبهی
خاطر پر امید و دست تهی
رو در آن قبله گاه حشمت و ناز
پیش سینه نهاده دست نیاز
دمبدم در معنیی سفته
خالی از لاف و دعویی گفته
یا نبی الله السلام علیک
انما الفوز و الفلاح لدیک
به سلام آمدم جوابم بده
مرهمی بر دل خرابم نه
بس بود جاه و احترام مرا
یک علیک از تو صد سلام مرا
خواهم از شوق دستبوس تو مرد
دست بیرون کن از یمانی برد
مهر روی تو هوش برد از من
بنما روی خود ز برد یمن
چون تویی دیده ور به باغ بلاغ
همچو نرگس ز سرمه ما زاغ
سویم افکن ز مرحمت نظری
باز کن بر رخم ز لطف دری
مهر بگشا ز حقه یاقوت
روح را کام بخش و دل را قوت
زاری من شنو تکلم کن
گریه من نگر تبسم کن
تلخ شد کام من ز بخت نژند
ساز شیرین ز لعل شکر خند
لب بجنبان پی شفاعت من
منگر در گناه و طاعت من
گر نرفتم طریق سنت تو
هستم از عاصیان امت تو
مانده ام زیر بار عصیان پست
افتم از پای اگر نگیری دست
رحم کن بر من و فقیری من
دست ده بهر دستگیری من
خود به دست تو کی رسد دستم
اینقدر بس که در رهت پستم
پست بودن به راه تو خوشتر
کز بلندی به عرش سودن سر
عرش چون خاک شد به راه تو پست
تا رسیدش به پایبوس تو دست
فیض جانها ز جان پاک تو باد
عرش و مادون عرش خاک تو باد
رشته جان شراک نعلینت
شد ادیم رخم به خون جگری
تا چو نعلین زیر پا سپری
بیدلی کرد در وفای تو سود
که چو نعلین رخ به پای تو سود
خاک نعلینت ار نه دسترس است
گردی از نعل مرکب تو بس است
در رهت خاکم از سر فاقه
گه فرس ران بر آن و گه ناقه
روی مجنون بر آن زمین اولی
که بود پای ناقه لیلی
ای خوش آن سرزمین که منزل توست
یا بر آنجا گذار محمل توست
هر کجا بگذری چو باد بهار
ندمد جز شمیم مشک تتار
ارض بطحا که زیر پای تو بود
خاک نعلین عرش سای تو بود
ریگش آید به چشم اهل نظر
خوشتر از خرد کرده لعل و گهر
می زند سنگریزه رودش
طعنه بر بحر و در منضودش
خاک یثرت که با گلت آمیخت
آبروی زمین روضه بریخت
هر گیاهی کز آن زمین خیزد
نافه در جیب یاسمین ریزد
خس و خاری که روید از دمنش
ننگ آید ز سوری و سمنش
ساحت روضه ات که کعبه نماست
حرم عصمت و حریم صفاست
کی بود با دل ز غم رسته
جامی احرام آن حرم بسته
برده با چهره غبار آلود
سوی آن روضه شریف سجود
کی بود ز آب چشم و خون جگر
شسته رخساره ها ز گرد سفر
پیش آن بارگاه نورانی
سوده بر خاک راه پیشانی
کی بود کی میان منبر و قبر
کرده صد چاک جیب خرقه صبر
گرد آن منزل بهشت نشان
رفته در دیده سرشک فشان
کی بود کز برای روزبهی
خاطر پر امید و دست تهی
رو در آن قبله گاه حشمت و ناز
پیش سینه نهاده دست نیاز
دمبدم در معنیی سفته
خالی از لاف و دعویی گفته
یا نبی الله السلام علیک
انما الفوز و الفلاح لدیک
به سلام آمدم جوابم بده
مرهمی بر دل خرابم نه
بس بود جاه و احترام مرا
یک علیک از تو صد سلام مرا
خواهم از شوق دستبوس تو مرد
دست بیرون کن از یمانی برد
مهر روی تو هوش برد از من
بنما روی خود ز برد یمن
چون تویی دیده ور به باغ بلاغ
همچو نرگس ز سرمه ما زاغ
سویم افکن ز مرحمت نظری
باز کن بر رخم ز لطف دری
مهر بگشا ز حقه یاقوت
روح را کام بخش و دل را قوت
زاری من شنو تکلم کن
گریه من نگر تبسم کن
تلخ شد کام من ز بخت نژند
ساز شیرین ز لعل شکر خند
لب بجنبان پی شفاعت من
منگر در گناه و طاعت من
گر نرفتم طریق سنت تو
هستم از عاصیان امت تو
مانده ام زیر بار عصیان پست
افتم از پای اگر نگیری دست
رحم کن بر من و فقیری من
دست ده بهر دستگیری من
خود به دست تو کی رسد دستم
اینقدر بس که در رهت پستم
پست بودن به راه تو خوشتر
کز بلندی به عرش سودن سر
عرش چون خاک شد به راه تو پست
تا رسیدش به پایبوس تو دست
فیض جانها ز جان پاک تو باد
عرش و مادون عرش خاک تو باد
جامی : دفتر اول
بخش ۹۵ - حکایت عاشق و معشوقی که شب در خلوتی نشسته بودند و در بر همه اغیار بسته ناگاه غلام آن عاشق که باریک نام داشت حلقه بر در زد عاشق گفت کیست گفت منم غلام تو باریک عاشق گفت باز گرد که اگر در باریکی مویی شده ای امشب تو را درین خلوت گنجایی نیست
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۶ - قصه کلی که در خانه معشوق خود بکوفت گفتند باز گرد که صحبتی تنگ است موی در نمی گنجد گفت بهانه مجوی و در باز کن که من خود کلم و موی ندارم
کلکی بود عاشق گلکی
شوخکی مشکبار کاکلکی
داشت معشوق از قضا روزی
خلوتی با چو خود دل افروزی
هر دو تنها به عیش بنشسته
بر رخ غیر در فرو بسته
کلک از حالشان شنید خبر
رفت و گستاخ حلقه زد بر در
زد یکی از دورنه بانگ که کیست
بانگ بی وقت کردن از پی چیست
نیست این در گشادنی برگرد
گر نه سردی مکوب آهن سرد
خلوت خاص و صحبتی تنگ است
حلقه زلف یار در چنگ است
هر که در کوفت باد می سنجد
زانکه مو در میان نمی گنجد
گفت در باز کن بهانه مجوی
زانکه من خود کلم ندارم موی
موی را در میانه نبود راه
من ز مو عاریم بحمدالله
شوخکی مشکبار کاکلکی
داشت معشوق از قضا روزی
خلوتی با چو خود دل افروزی
هر دو تنها به عیش بنشسته
بر رخ غیر در فرو بسته
کلک از حالشان شنید خبر
رفت و گستاخ حلقه زد بر در
زد یکی از دورنه بانگ که کیست
بانگ بی وقت کردن از پی چیست
نیست این در گشادنی برگرد
گر نه سردی مکوب آهن سرد
خلوت خاص و صحبتی تنگ است
حلقه زلف یار در چنگ است
هر که در کوفت باد می سنجد
زانکه مو در میان نمی گنجد
گفت در باز کن بهانه مجوی
زانکه من خود کلم ندارم موی
موی را در میانه نبود راه
من ز مو عاریم بحمدالله
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۴ - در بیان آنکه هر چیزی را که با معشوق در اموری مشابهت باشد به قدر مشابهت عاشق را به او میل افتد
هر که در راه عاشقی روزی
خورده باشد غم دل افروزی
هر چه همرنگ یار او باشد
از دل و جان شکار او باشد
مه برآید به سوی او نگرد
حسن و خوبی روی او شمرد
سرو بیند به قد او نازد
صفت سرو نازش آغازد
وقت گل سوی باغ بشتابد
بو که از باغ بوی او یابد
دامن گل ز خون دل شوید
بوی پیراهنش ز گل جوید
نرگس مست را بخواباند
که به چشمان مست او ماند
سر زلف بنفشه تاب دهد
سبزه را ز ابر دیده آب دهد
کان ز زلف کجش بود تاری
وین ز خط خوشش نموداری
با لب غنچه خنده ساز کند
جعد سنبل کشد دراز کند
کان ز لعلش برد شکر خنده
وین ز جعدش بود سر افکنده
چون ببیند به کوه کبک دری
که کند در خرام جلوه گری
سر نهد پیش او به صد خواری
که تو رفتار یار من داری
یاد آن چشم خوابناک کند
چشمشان از غبار پاک کند
بر کهن منزلی که روزی یار
خانه کرده ست یا فکنده گذار
نگذرد زان مرابع و اطلال
تا نسازد ز گریه مالامال
ریزد از ابر دیده چندان خون
که شود دامن دمن گلگون
گر بیابد یکی شکسته سفال
قدحی گیردش خجسته به فال
باده عشق و شوق نوشد ازو
همچو میخوارگان خروشد ازو
گاه با دیگدان شود دمساز
گاه با خیمه پاره گوید راز
گاه سازد ز خاک و خاکستر
بهر خواب پسین خود بستر
اثر پای ناقه اش به وحل
آورد عاشقانه رقص جمل
هر چه بیند به عالم القصه
کز جمال ویش بود حصه
کند از جان و دل بدان میلی
همچو مجنون به جانب لیلی
هر کجا بیند آن جمال افزون
گیردش بیش جذب عشق و جنون
خورده باشد غم دل افروزی
هر چه همرنگ یار او باشد
از دل و جان شکار او باشد
مه برآید به سوی او نگرد
حسن و خوبی روی او شمرد
سرو بیند به قد او نازد
صفت سرو نازش آغازد
وقت گل سوی باغ بشتابد
بو که از باغ بوی او یابد
دامن گل ز خون دل شوید
بوی پیراهنش ز گل جوید
نرگس مست را بخواباند
که به چشمان مست او ماند
سر زلف بنفشه تاب دهد
سبزه را ز ابر دیده آب دهد
کان ز زلف کجش بود تاری
وین ز خط خوشش نموداری
با لب غنچه خنده ساز کند
جعد سنبل کشد دراز کند
کان ز لعلش برد شکر خنده
وین ز جعدش بود سر افکنده
چون ببیند به کوه کبک دری
که کند در خرام جلوه گری
سر نهد پیش او به صد خواری
که تو رفتار یار من داری
یاد آن چشم خوابناک کند
چشمشان از غبار پاک کند
بر کهن منزلی که روزی یار
خانه کرده ست یا فکنده گذار
نگذرد زان مرابع و اطلال
تا نسازد ز گریه مالامال
ریزد از ابر دیده چندان خون
که شود دامن دمن گلگون
گر بیابد یکی شکسته سفال
قدحی گیردش خجسته به فال
باده عشق و شوق نوشد ازو
همچو میخوارگان خروشد ازو
گاه با دیگدان شود دمساز
گاه با خیمه پاره گوید راز
گاه سازد ز خاک و خاکستر
بهر خواب پسین خود بستر
اثر پای ناقه اش به وحل
آورد عاشقانه رقص جمل
هر چه بیند به عالم القصه
کز جمال ویش بود حصه
کند از جان و دل بدان میلی
همچو مجنون به جانب لیلی
هر کجا بیند آن جمال افزون
گیردش بیش جذب عشق و جنون
جامی : اعتقادنامه
بخش ۳۲ - گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلة الذهب و حواله آنچه تقریب سخن به آن رسیده بود به دفتر دیگر
چون شد این اعتقاد نامه درست
باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود به عشق
دل و جان آرمیده بود به عشق
به سر رشته خود آیم باز
سخن عاشقی کنم آغاز
هرگز آن رشته را خلل مرساد
تا به حشرم مهار بینی باد
آن نه رشته سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نه از ادب است
بهر شیران بود سلاسل زر
هر که شیر است ازان نپیچد سر
این مسلسل سخن که می خوانی
هم ازان سلسله ست تا دانی
تا نجوشد ز سینه عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
می زند جوش عشقم از سینه
تا دهم شرح عشق دیرینه
لیک بیم ملال بی ذوقی
که ندارد به شرح آن شوقی
می کند بند راه شوق بیان
می نهد مهر خامشی به دهان
پس همان به که لب فرو بندم
بیش از این گفت و گوی نپسندم
گر مددگار من شود توفیق
که کنم درس عشق را تحقیق
بهر آن دفتری ز نو سازم
داستانی دگر بپردازم
ور بماند جواد عمر از سیر
ختم الله لی بما هو خیر
باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود به عشق
دل و جان آرمیده بود به عشق
به سر رشته خود آیم باز
سخن عاشقی کنم آغاز
هرگز آن رشته را خلل مرساد
تا به حشرم مهار بینی باد
آن نه رشته سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نه از ادب است
بهر شیران بود سلاسل زر
هر که شیر است ازان نپیچد سر
این مسلسل سخن که می خوانی
هم ازان سلسله ست تا دانی
تا نجوشد ز سینه عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
می زند جوش عشقم از سینه
تا دهم شرح عشق دیرینه
لیک بیم ملال بی ذوقی
که ندارد به شرح آن شوقی
می کند بند راه شوق بیان
می نهد مهر خامشی به دهان
پس همان به که لب فرو بندم
بیش از این گفت و گوی نپسندم
گر مددگار من شود توفیق
که کنم درس عشق را تحقیق
بهر آن دفتری ز نو سازم
داستانی دگر بپردازم
ور بماند جواد عمر از سیر
ختم الله لی بما هو خیر
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۱ - رجوع به تمامی قصه
باز گردم به قصه دختر
که شدش خون ز انتظار جگر
یار خفته به خواب و او بیدار
چون شود از وصال برخوردار
دایه را گفت خواب او بگشای
زنگ حرمان ز خاطرم بزدای
خفته مرده ست و عشق با مرده
نیست جز کار جان افسرده
چشم او فارغ از کرشمه ناز
گوش او بی خبر ز عرض نیاز
نه زبانش به نطق گوهر ریز
نه دهانش ز خنده شورانگیز
قامت او که سرو آزاد است
بر زمین همچو سایه افتاده ست
من ازین سایه سایه دار شدم
بی خور و خواب سایه وار شدم
کار با سایه کس نساخته است
عشق با سایه کس نباخته است
دایه لب در فسون بجنبانید
حال او از فسون بگردانید
خواب او شد بدل به بیداری
مستی اش منقلب به هشیاری
سرو آزادش از زمین برخاست
چون چمن صحن خانه را آراست
لب لعلش گشاد بار دگر
قفل مرجان ز حقه گوهر
کرد چشمش به روی مردم باز
در رحمت که کرده بود فراز
خانه ای دید همچو قصر بهشت
پس و پیشش بتان حور سرشت
در میانشان یکی به مسند ناز
خوش نشسته ز دیگران ممتاز
از همه در جلال و جاه فره
وز همه در جمال و خوبی به
همه پیشش به خدمت استاده
داد خدمتگذاریش داده
واو نشسته به خرمی و خوشی
چشم و دل کرده وقف بر حبشی
حبشی نیز روی او می دید
دمبدم چشم خود همی مالید
کان مبادا خیال و خواب بود
آب پندارد و سراب بود
تا دم صبح در کشاکش بود
گاه خوش بود و گاه ناخوش بود
خوشیش آنکه در چنان جایی
فارغ از وحشتی و غوغایی
دید چیزی که هیچ چشم ندید
هیچ گوشی حدیث آن نشنید
بلکه بر خاطر کسی نگذشت
در دل هیچ آفریده نگشت
ناخوشی آنکه آن جمال و وصال
بود در معرض فنا و زوال
دیدکان راحتی که روی نمود
بی غم و محنتی نخواهد بود
آری آری درین سرای سپنج
با هم آمیخته است راحت و رنج
مرغ زیرک چو در زمین بیند
دانه را دام در کمین بیند
یک زمانی به حزم کار کند
صبر از دانه اختیار کند
تا دگر مرغکان غفلت کیش
سوی دانه روند از وی پیش
گر نیاید گزندشان از دام
کند او نیز سوی دانه خرام
ور رسدشان ز دانه رنج و ملال
رو نهد در گریز فارغ بال
ما درین دامگاه خونخواره
کم ازان مرغکیم صد باره
هیچ از آسیب دام نهراسیم
بلکه دانه ز دام نشناسیم
دام بینم و دانه پنداریم
دام را جز فسانه نشماریم
ور بگوید کسی که آن دام است
دام بهر عذاب و ایلام است
بر غرض گردد آن سخن محمول
نشود بهره ور ز حسن قبول
نیست این قصه های قرآنی
که ز پیشینیان همی خوانی
که فلان قوم در فلان ایام
می زدند از پی امانی گام
آن امانی که کام ایشان شد
آخرالامر دام ایشان شد
جز پی آنکه فهم گر داری
حصه خود ز قصه برداری
نه که آن را فسانه ای خوانی
در ریاست بهانه ای دانی
همچو آن کافران پیشینه
که پر از کینه بودشان سینه
از نبی قصه ها چو بشنفتند
از تعنت به یکدیگر گفتند
نه ز اخبار راستین است این
بل اساطیر اولین است این
تو هم این قصه ها چو می شنوی
به زبان خوش به آن همی گروی
لیک حالت بود مکذب گفت
آشکارت بود خلاف نهفت
گر تو را سر آن یقین بودی
کار و بار تو کی چنین بودی
نگذشتی ز دانش و خبرت
برگرفتی ز دیگران عبرت
هر که گوید تو را که معلوم است
که فلانی طعام مسموم است
لیک ازان می خورد به حرص و شره
گفت او را دروغ دان و تبه
می کند حیله تا ازان ببرد
طمع خلق را و خود بخورد
که شدش خون ز انتظار جگر
یار خفته به خواب و او بیدار
چون شود از وصال برخوردار
دایه را گفت خواب او بگشای
زنگ حرمان ز خاطرم بزدای
خفته مرده ست و عشق با مرده
نیست جز کار جان افسرده
چشم او فارغ از کرشمه ناز
گوش او بی خبر ز عرض نیاز
نه زبانش به نطق گوهر ریز
نه دهانش ز خنده شورانگیز
قامت او که سرو آزاد است
بر زمین همچو سایه افتاده ست
من ازین سایه سایه دار شدم
بی خور و خواب سایه وار شدم
کار با سایه کس نساخته است
عشق با سایه کس نباخته است
دایه لب در فسون بجنبانید
حال او از فسون بگردانید
خواب او شد بدل به بیداری
مستی اش منقلب به هشیاری
سرو آزادش از زمین برخاست
چون چمن صحن خانه را آراست
لب لعلش گشاد بار دگر
قفل مرجان ز حقه گوهر
کرد چشمش به روی مردم باز
در رحمت که کرده بود فراز
خانه ای دید همچو قصر بهشت
پس و پیشش بتان حور سرشت
در میانشان یکی به مسند ناز
خوش نشسته ز دیگران ممتاز
از همه در جلال و جاه فره
وز همه در جمال و خوبی به
همه پیشش به خدمت استاده
داد خدمتگذاریش داده
واو نشسته به خرمی و خوشی
چشم و دل کرده وقف بر حبشی
حبشی نیز روی او می دید
دمبدم چشم خود همی مالید
کان مبادا خیال و خواب بود
آب پندارد و سراب بود
تا دم صبح در کشاکش بود
گاه خوش بود و گاه ناخوش بود
خوشیش آنکه در چنان جایی
فارغ از وحشتی و غوغایی
دید چیزی که هیچ چشم ندید
هیچ گوشی حدیث آن نشنید
بلکه بر خاطر کسی نگذشت
در دل هیچ آفریده نگشت
ناخوشی آنکه آن جمال و وصال
بود در معرض فنا و زوال
دیدکان راحتی که روی نمود
بی غم و محنتی نخواهد بود
آری آری درین سرای سپنج
با هم آمیخته است راحت و رنج
مرغ زیرک چو در زمین بیند
دانه را دام در کمین بیند
یک زمانی به حزم کار کند
صبر از دانه اختیار کند
تا دگر مرغکان غفلت کیش
سوی دانه روند از وی پیش
گر نیاید گزندشان از دام
کند او نیز سوی دانه خرام
ور رسدشان ز دانه رنج و ملال
رو نهد در گریز فارغ بال
ما درین دامگاه خونخواره
کم ازان مرغکیم صد باره
هیچ از آسیب دام نهراسیم
بلکه دانه ز دام نشناسیم
دام بینم و دانه پنداریم
دام را جز فسانه نشماریم
ور بگوید کسی که آن دام است
دام بهر عذاب و ایلام است
بر غرض گردد آن سخن محمول
نشود بهره ور ز حسن قبول
نیست این قصه های قرآنی
که ز پیشینیان همی خوانی
که فلان قوم در فلان ایام
می زدند از پی امانی گام
آن امانی که کام ایشان شد
آخرالامر دام ایشان شد
جز پی آنکه فهم گر داری
حصه خود ز قصه برداری
نه که آن را فسانه ای خوانی
در ریاست بهانه ای دانی
همچو آن کافران پیشینه
که پر از کینه بودشان سینه
از نبی قصه ها چو بشنفتند
از تعنت به یکدیگر گفتند
نه ز اخبار راستین است این
بل اساطیر اولین است این
تو هم این قصه ها چو می شنوی
به زبان خوش به آن همی گروی
لیک حالت بود مکذب گفت
آشکارت بود خلاف نهفت
گر تو را سر آن یقین بودی
کار و بار تو کی چنین بودی
نگذشتی ز دانش و خبرت
برگرفتی ز دیگران عبرت
هر که گوید تو را که معلوم است
که فلانی طعام مسموم است
لیک ازان می خورد به حرص و شره
گفت او را دروغ دان و تبه
می کند حیله تا ازان ببرد
طمع خلق را و خود بخورد
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۲ - خواب کردن حبشی و باز بردن دایه وی را به خانه
شب چو نزدیک شد به وقت سحر
حبشی برد سوی بالین سر
چشم حس بست ازین جهان خراب
داد نقد خرد به غارت خواب
دایه آن را چو دید چابک و چست
باز بردش به خوابگاه نخست
بیخود افتاد تا بلندی چاشت
چاشتگاه بلند سر برداشت
چشم مالید و هر طرف گردید
زانچه شب دیده بود هیچ ندید
دید ازان منزل چو علیین
رخت خود در نشیمن سجین
نه ازان همدمان شب خبری
نه ازان شادی و طرب اثری
نه ازان آفتاب جاه و جمال
هیچ چیزش به دست غیر خیال
ره به مقصود خود ز پیر و جوان
جست چندانکه داشت تاب و توان
ناشده بر مراد خود فیروز
ماتمی در گرفت عالم سوز
دوستی حال وی چو آنسان دید
موجب آنچه دید ازو پرسید
گفت بس حال مشکلی دارم
غرقه گشته به خون دلی دارم
زد ره من به عشوه ناگاهی
دلپذیری به حسن و دلخواهی
بی نظیری که شد زبان مقال
عقل را در صفات حسنش لال
گر کسی نعت و نام او پرسید
یا محل یا مقام او پرسید
ور بگوید کجاست خانه او
خانه کیست آشیانه او
مولدش خلخ است یا فرخار
مسکنش تبت است یا تاتار
شاه اقلیم و ماه کشور کیست
خصم جانسوز و یار غمخور کیست
چشم او سرمه ناک افتاده ست
یا خود از سرمه پاک افتاده ست
نخل قدش که صنع حق بسته ست
معتدل یا بلند یا پست است
گیسویش چون کمند تافته اند
یا پی دام و بند بافته اند
رخش از نقش خال و خط ساده ست
یا خود آن زیب دیگرش داده ست
لعلش آمد حیات تشنه لبان
یا هلاک مراد دل طلبان
ابروی او که در جهان طاق است
قبله عاشقان مشتاق است
شد ز پیوستگیش پیوسته
بر جهان راه عافیت بسته
یا گشاده ست و رخنه گاه بلا
باز کرده به روی اهل ولا
از دهان و میانش هیچ نشان
هیچ کس یافت آشکار و نهان
یا خود آن سر مخفی مرموز
هست مستور سر غیب هنوز
هر چه زین نکته ها خیال کنند
وز من خسته دل سؤال کنند
جز خموشی جواب دیگر نیست
جز ندانم سخن میسر نیست
زانکه من در جمال آن دلبر
معنیی دیده ام برون ز صور
گر چه آن معنی ز صورت فرد
در لباس صور تجلی کرد
نور آن برق پرده سوز افروخت
سر به سر پرده های صورت سوخت
محو معنی و فارغ از صورم
نیست از جلوه صور خبرم
پیش من نیست رخ ز خط ممتاز
زلف او رانمی شناسم باز
گر کشد چشم او به تیغ ستم
ور دهد لعل او نوید کرم
هر دو در ذوق من بود یکسان
نیست این مشکل آن دگر آسان
دأب من نیست جز محبت ذات
ذات بر من زده ست ره نه صفات
من صفت بهر ذات می خواهم
نز برای صفات می کاهم
چون ز دل برق عشق شد لامع
ذات متبوع شد صفت تابع
من صفت بهر ذات دارم دوست
نه که در عشق ذات تابع اوست
چون کنی میل ذات بهر صفات
هست معشوق تو صفات نه ذات
هر صفت کش تو عاشقی به مثل
چون شود با نقیض خود مبدل
عشق تو نیز رو نهد به زوال
بلکه گیرد به نفرت استبدال
حبشی برد سوی بالین سر
چشم حس بست ازین جهان خراب
داد نقد خرد به غارت خواب
دایه آن را چو دید چابک و چست
باز بردش به خوابگاه نخست
بیخود افتاد تا بلندی چاشت
چاشتگاه بلند سر برداشت
چشم مالید و هر طرف گردید
زانچه شب دیده بود هیچ ندید
دید ازان منزل چو علیین
رخت خود در نشیمن سجین
نه ازان همدمان شب خبری
نه ازان شادی و طرب اثری
نه ازان آفتاب جاه و جمال
هیچ چیزش به دست غیر خیال
ره به مقصود خود ز پیر و جوان
جست چندانکه داشت تاب و توان
ناشده بر مراد خود فیروز
ماتمی در گرفت عالم سوز
دوستی حال وی چو آنسان دید
موجب آنچه دید ازو پرسید
گفت بس حال مشکلی دارم
غرقه گشته به خون دلی دارم
زد ره من به عشوه ناگاهی
دلپذیری به حسن و دلخواهی
بی نظیری که شد زبان مقال
عقل را در صفات حسنش لال
گر کسی نعت و نام او پرسید
یا محل یا مقام او پرسید
ور بگوید کجاست خانه او
خانه کیست آشیانه او
مولدش خلخ است یا فرخار
مسکنش تبت است یا تاتار
شاه اقلیم و ماه کشور کیست
خصم جانسوز و یار غمخور کیست
چشم او سرمه ناک افتاده ست
یا خود از سرمه پاک افتاده ست
نخل قدش که صنع حق بسته ست
معتدل یا بلند یا پست است
گیسویش چون کمند تافته اند
یا پی دام و بند بافته اند
رخش از نقش خال و خط ساده ست
یا خود آن زیب دیگرش داده ست
لعلش آمد حیات تشنه لبان
یا هلاک مراد دل طلبان
ابروی او که در جهان طاق است
قبله عاشقان مشتاق است
شد ز پیوستگیش پیوسته
بر جهان راه عافیت بسته
یا گشاده ست و رخنه گاه بلا
باز کرده به روی اهل ولا
از دهان و میانش هیچ نشان
هیچ کس یافت آشکار و نهان
یا خود آن سر مخفی مرموز
هست مستور سر غیب هنوز
هر چه زین نکته ها خیال کنند
وز من خسته دل سؤال کنند
جز خموشی جواب دیگر نیست
جز ندانم سخن میسر نیست
زانکه من در جمال آن دلبر
معنیی دیده ام برون ز صور
گر چه آن معنی ز صورت فرد
در لباس صور تجلی کرد
نور آن برق پرده سوز افروخت
سر به سر پرده های صورت سوخت
محو معنی و فارغ از صورم
نیست از جلوه صور خبرم
پیش من نیست رخ ز خط ممتاز
زلف او رانمی شناسم باز
گر کشد چشم او به تیغ ستم
ور دهد لعل او نوید کرم
هر دو در ذوق من بود یکسان
نیست این مشکل آن دگر آسان
دأب من نیست جز محبت ذات
ذات بر من زده ست ره نه صفات
من صفت بهر ذات می خواهم
نز برای صفات می کاهم
چون ز دل برق عشق شد لامع
ذات متبوع شد صفت تابع
من صفت بهر ذات دارم دوست
نه که در عشق ذات تابع اوست
چون کنی میل ذات بهر صفات
هست معشوق تو صفات نه ذات
هر صفت کش تو عاشقی به مثل
چون شود با نقیض خود مبدل
عشق تو نیز رو نهد به زوال
بلکه گیرد به نفرت استبدال
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۳ - حکایت بر سبیل تمثیل
هوشمندی بدید مجنون را
آن ز فرمان عقل بیرون را
گه به ویرانه ای همی گردید
گریه می کرد و زار می نالید
گاه چون سایه با زمین هموار
اوفتادی به پای هر دیوار
گه فکندی چو آفتاب سپهر
خویشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتی
چون سگان سر بر آستان خفتی
گفت با او حریف فرزانه
که تو را این همه بدین خانه
مهر ورزی و چاپلوسی چیست
خاکروبی و خاکبوسی چیست
نیست نقش بتی به دیوارش
چه بری سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه می جویی
زان نرسته گلی چه می بویی
گفت خامش که این مقام کسیست
که به هر موی من ازو هوسیست
قصه کوته نشیمن لیلی ست
که ز هر ذره ام به او میلیست
نیست اینجا گشاده هیچ دری
که نبوده بر آن درش گذری
نیست اینجا ستاده دیواری
که به پشتش نسوده یکباری
نیست اینجا ز گل دمیده خسی
که نه دامن بر آن کشیده بسی
هر چه من می کنم به بوی ویست
اضطرابی ز آرزوی ویست
عشقبازی به منزل یاران
نیست جز شیوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل یار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بی قراری و بیخودی نکند
ترک سامان و بخردی نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگوید راز
آن ز فرمان عقل بیرون را
گه به ویرانه ای همی گردید
گریه می کرد و زار می نالید
گاه چون سایه با زمین هموار
اوفتادی به پای هر دیوار
گه فکندی چو آفتاب سپهر
خویشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتی
چون سگان سر بر آستان خفتی
گفت با او حریف فرزانه
که تو را این همه بدین خانه
مهر ورزی و چاپلوسی چیست
خاکروبی و خاکبوسی چیست
نیست نقش بتی به دیوارش
چه بری سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه می جویی
زان نرسته گلی چه می بویی
گفت خامش که این مقام کسیست
که به هر موی من ازو هوسیست
قصه کوته نشیمن لیلی ست
که ز هر ذره ام به او میلیست
نیست اینجا گشاده هیچ دری
که نبوده بر آن درش گذری
نیست اینجا ستاده دیواری
که به پشتش نسوده یکباری
نیست اینجا ز گل دمیده خسی
که نه دامن بر آن کشیده بسی
هر چه من می کنم به بوی ویست
اضطرابی ز آرزوی ویست
عشقبازی به منزل یاران
نیست جز شیوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل یار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بی قراری و بیخودی نکند
ترک سامان و بخردی نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگوید راز
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۳ - مناجات
ای فروغ جمال تو خوبان
پرتو خوبی تو محبوبان
جلوه حسن تو کجاست که نیست
جذبه عشق تو کراست که نیست
همه ذرات مست عشق تواند
پایکوبان ز دست عشق تواند
حسن لیلی که راه مجنون زد
کامش از کوی عقل بیرون زد
زلف عذرا که صبر وامق برد
دل و جانش به رنج و غصه سپرد
لعل شیرین که شد ز شکر ریز
قوت فرهاد و قوت پرویز
یک به یک نشئه جمال تو بود
که در اطوار مختلف بنمود
زد به هر جا ره اسیر دگر
صبرش از دل ربود و هوش ز سر
به کند خودش مقید کرد
رویش از هر دو کون در خود کرد
من هم ای پادشا گدای توام
هدف ناوک قضای توام
چند سرگشته داریم چون گوی
بی سر و پا دوانیم هر سوی
گه بری بر در خراباتم
گه شوی قبله مناجاتم
گه به صلحم کشی و گاه به جنگ
گه به شهدم کشی و گه به شرنگ
چه شود کز خودم خلاص دهی
جامی از باده های خاص دهی
بربایی چنان ز خویشتنم
که نیابم ز خود خبر که منم
ور نیابی سزا بدین هوسم
که عجب سفله طبع و هیچکسم
به در اهل درد راهم ده
به صف عاشقان پناهم ده
سر من خاک پای ایشان کن
حرز جانم دعای ایشان کن
خاطرم رام با کشاکش شان
وقت من خوش ز قصه خوش شان
پرتو خوبی تو محبوبان
جلوه حسن تو کجاست که نیست
جذبه عشق تو کراست که نیست
همه ذرات مست عشق تواند
پایکوبان ز دست عشق تواند
حسن لیلی که راه مجنون زد
کامش از کوی عقل بیرون زد
زلف عذرا که صبر وامق برد
دل و جانش به رنج و غصه سپرد
لعل شیرین که شد ز شکر ریز
قوت فرهاد و قوت پرویز
یک به یک نشئه جمال تو بود
که در اطوار مختلف بنمود
زد به هر جا ره اسیر دگر
صبرش از دل ربود و هوش ز سر
به کند خودش مقید کرد
رویش از هر دو کون در خود کرد
من هم ای پادشا گدای توام
هدف ناوک قضای توام
چند سرگشته داریم چون گوی
بی سر و پا دوانیم هر سوی
گه بری بر در خراباتم
گه شوی قبله مناجاتم
گه به صلحم کشی و گاه به جنگ
گه به شهدم کشی و گه به شرنگ
چه شود کز خودم خلاص دهی
جامی از باده های خاص دهی
بربایی چنان ز خویشتنم
که نیابم ز خود خبر که منم
ور نیابی سزا بدین هوسم
که عجب سفله طبع و هیچکسم
به در اهل درد راهم ده
به صف عاشقان پناهم ده
سر من خاک پای ایشان کن
حرز جانم دعای ایشان کن
خاطرم رام با کشاکش شان
وقت من خوش ز قصه خوش شان
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش