عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و ششم - اَللهُّ تعالى مُریدُ للخير و الشرّ ولایرضی
اَللهُّ تعالی مُریدُ للخير و الشرّ ولایرضی اِلاّ بالخير لانهّ قال کنت کنزاً مخفیاً فاحببت بان اعرف لاشک ان اللّه تعالی یرید الامر و النهی و الامر لایَصلح اِلاّ اذا کان المأمور کارهاً لما امر به طبعاً لایُقال کل الحلاوة و السکّر یا جایع و ان قیل لایسمیّ هذا امراً بل اکراماً و النهی لایَصحّ عن الشیء يرغب عنه الانسان لایَصحّ ان یُقال لاتأکل الحجر و لاتأکل الشوّک ولو قیل لایُسمّی هذا نهیاً فلا بُدّ لصحّة الامر بالخير و النهی عن الشرّ من نفس راغب الی الشرّ وارادة وجود مثل هذا النفس ارادة للشرّ ولکن لایرضی بالشرّ والاّ لَما اَمر بالخير و نظير هذا مَن اراد التدریس یفهو مریدُ لجهل المتعلم لاَن التدریس لایمکن اِلا بجهل المتعلم و ارادة الشیی ارادة ماهو مِن لوازمهِ و لکن لایرضی بجهله و الاّ لما علمّه، و کذالطبیبُ یُریدُ مرضَ الناسِ اِذا أراد طب نفسه لانهُ لایمکن ظهور طبهِّ الا بمرض الناّس ولکن لایرضی بمرض النّاسِ والا لماداواهم و عالجهم و کذا الخبّاز یُریدُ جوع الناّس لِحصول کسبهِ وَمعاشهِ ولکن لایرضی بجوعِهم والا لماباعَ الخبز، ولذا المراء و الخیلُ یریدون اَن یکون لسلطانِهم مُخالفٌ و عدوّ و الاّ لما ظَهر رُجولیتهّم و محبّتهم للسّلطان ولایجمعهم السّلطان لِعدم الحاجة اِلیهم ولکن لایَرضون بالمخالف والا لما قاتلوا و کذلک الانسان یُرید دَواعی الشرّ فی نفسهِ لِانهُ یُحبّ شاکراً مُطیعاً متقّیاً و هذالایمکن الابوجود الدّواعی فی نفسه وارادةُ الشیء ارادة ماهُو من لوازمِهِ ولکن لایرضی بهالانّه مجاهد بازالة هذه الاشیاء من نفسه فعلم انهُ مُریُ للشرّمن وجهٍ وغير مُرید لَهُ مِن وجهٍ والخصم یقولُ غير مرید للشرّ مِن وجهٍ ما و هذا محال أن یُرید الشیئ و ما یُرید ماهو من لوازمِهِ و من لوازم الامر و النهی هذه النفس الابیةّ التی ترغب اِلی الشرّ طبعاً و تنفر عن الخير طبعاً و هذه النفس من لوازمها جمیع الشّرور التی فی الدنیا فلولم یرد هذه الشرّور لم یرد النفس لایریدُ الامر و النهّی الملزومين للنفس ولورضی بها ایضاً لما امرها و لما نهاها فَالحاصلُ الشرُّ مُرادٌ لغيره ثم یقول اِذا کان مُریداً لِکُلّ خيرومن الخيرات دفعُ الشرّور فکان مریداً لِدفع الشّر ولایُمکن دفع الشرّ اِلاّ بوجود الشرّ او یقل مُریدٌ لِلایمان ولایمکن الایمان الاّ بعد الکفر فیکون من لوازمِهِ الکفرُ الحاصل ارادةُ الشرّ اِنما یکون قبیحاً اِذا ارادهُ لعینه اماّ اذا ارادهُ لخير لایکون قبیحاً قال اللّه تعالی وَلَکُمْ فِي الْقِصصاصِ حَیوةٌ لاشک بان القصاص شَرٌ وهدمٌ لِبنیان اللهِّ تعالی و لکنهذا شَرٌ جزوی وصون الخلق عن القتل خيرٌ کلّی وارادة الشرّ الجوزی لارادة الخيرالکلیّ لیسَ بقبیح و ترک ارادة اللّه الجزویّ رضآء بالشّر الکلّی فهو قبیح و نظير هذا الامّ لاترید زجر الوالد لانهّا تنظر اِلَی الشرّ الجزوی و الاَب یرضی یزجره نظراً الی الشّر الکلّی لقطع الجزؤ فی الآکلة اللهّ تعالی عفوٌّ غفورٌ شدیدُ العقاب فهل یُرید ان یصدق علیه هذهِ الاقسام ام لافلابُد من بَلی ولایکون عفواًّ غفوراً الابوجود الذُنوب و ارادةُ الشیء ارادة ماهو من لوازمِهِ و کذا اَمرنا بالعفو و اَمرنا بالصلح والاصلاح و لایکون لهذا الامرفایدةٌ اِلاّ بوجود الخصومة، نظيرهُ ماقال صدرالاسلام ان اللهّ تعالی اَمرنا بالکسب و تحصیل المالِ لِانهُّ قال انفقوا فی سبیل اللهّ و لایمکن انفاقُ المال اِلا بالمال فکان امراً بتحصیل المال و من قال لغيره قم صَلّ فقداَمره بالوضوء و امرهُ بتحصیل الماء و لِکلّ ماهو من لوازمِه.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و نهم - گفت ما جمله احوال آدمی را یک بیک دانستیم
گفت ما جمله احوال آدمی را یک بیک دانستیم و یک سر موی ازمزاج و طبیعت و گرمی و سردی او از ما فوت نشد، هیچ معلوم نگشت که آنچ درو باقی خواهد ماندن آن چه چیزست، فرمود اگر دانستن آن بمجردّ قول حاصل شدی خود بچندین کوشش و مجاهدهٔ بانواع محتاج نبودی و هیچ کس خود را در رنج نینداختی و فدا نکردی مثلاً یکی ببحر آمد غير آب شور و نهنگان و ماهیان نمیبیند میگوید این گوهر کجاست مگر خود گوهر نیست، گوهر بمجرّد دیدن بحر کی حاصل شود، اکنون اگر صد هزار بار آب دریا را طاس طاس بپیماید گوهر را نیابد، غواّصی میباید تا بگوهر راه برد وآنگاه هر غواّصی نی، غواّصی نیکبختی چالاکی، این علمها و هنرها همچون پیمودن آب دریاست بطاس، طریق یافتن گوهر نوعی دیگرست بسیار کس باشد که بجمله هنرها آراسته باشدو صاحب مال و صاحب جمال الاّ درو آن معنی نباشد و بسیار کس که ظاهر او خراب باشد اورا حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد الاّ آن معنی که باقیست درو باشد و آن آنست که آدمی بدان مشرفّ و مکرمّ است و بواسطهٔ آن رجحان دارد بر سایر مخلوقات پلنگان و نهنگان و شيران را و دیگر مخلوقات را هنرها و خاصیتّها باشد الاّ آن معنی که باقی خواهد بودن در ایشان نیست اگر آدمی بآن معنی راه برد خود فضیلت خویشتن را حاصل کرد و الّا او را از آن فضیلت هیچ بهره نباشد این جمله هنرها و آرایشها چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه، روی آینه از آن فارغست روی آینه را صفا میباید آنک او روی زشت دارد طمع در پشت آینه کند زیرا که روی آینه غماّزست و آنک خوب روست او روی آینه را بصد جان میطلبد زیرا که روی آینه مظهر حسن اوست. یوسف مصری را دوستی از سفر رسید گفت جهت من چه ارمغان آوردی، گفت چیست که ترا نیست و تو بدان محتاجی الاّ جهت آنک از تو خوبتر هیچ نیست آینه آوردهام تاهر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است پیش حق تعالی دل روشنی میباید بردن تا دروی خود را ببیند اِنَّ اللهَّ لَایَنْظُرُ اِلی صُوَرِکُمْ وَلَا اِلی اَعْمَالِکُمْ وَاِنَّمَا یَنْظُرُ اِلی قُلُوْبِکُمْ بَلادٌ مَا اَرَدْتَ وَجَدْتَ فِیْهَا وَلَیْسَ یَفُوْتُهَا اِلّا الْکِرَامُ شهری که درو هرچ خواهی بیابی از خوب رویان و لذّات و مشتهای طبع و آرایش گوناگون الاّ درو عاقلی نیابی یالیت که بعکس این بودی آن شهر وجود آدمیست اگر درو صدهزار هنر باشد و آن معنی نبود آن شهر خراب اولیتر و اگر آن معنی هست و آرایش ظاهر نیست باکی نیست سراّو میباید که معمور باشد، آدمی در هر حالتی که هست سر او مشغول حقسّت و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی باطن نیست همچنانک زنی حامله در هر حالتی که هست در صلح و جنگ و خوردن و خفتن آن بچهٔ در شکم او میبالد و قوتّ و حواس میپذیرد و مادر را از آن خبر نیست، آدمی نیز حامل آن سرسّت وَحَمَلَهَا الْاِنْسَانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً الاّ حق تعالی او رادر ظلم و جهل نگذارد از معمول صورتی آدمی مرافقت و موافقت و هزار آشنایی میآید از آن سِر که آدمی حامل آنست چه عجب که یاریها و آشناییهاآید تا بعداز مرگ ازو چها خیزد سِر میباید که معمور باشد زیرا که سِر همچون بیخ درختست اگرچه پنهانست اثر او بر سر شاخسار ظاهرست اگر شاخی دوشکسته شود چون بیخ محکم است باز بروید الاّ اگر بیخ خلل یابد نه شاخ ماند و نه مرگ.
حقّ تعالی فرمود اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا النَّبِیُ یعنی که سلام بر تو و بر هر که جنس تست، و اگر غرض حقّ تعالی این نبودی مصطفی مخالفت نکردی و نفرمودی که عَلَیْنَا وَعَلی عِبَادَاللّهِ الصَّالِحِیْنَ زیرا که چون سلام مخصوص بودی برو او اضافت ببندگان صالح نکردی یعنی آن سلام که تو برمن دادی برمن و بندگان صالح که جنس من اند چنانک مصطفی فرمود در وقت وضو که نماز درست نیست الّا باین وضو مقصود آن نباشد معینّ والّا بایستی که نماز هیچ کس درست نبودی چون شرط صحّت صَلاة وضوی مصطفی بودی بس، الّا غرض آنست که هرکه جنس این وضو نکند نمازش درست نباشد چنانک گویند که این طبق گلنارست چه معنی یعنی که گلنار همين است بس، نی بلک این جنس گلنارست. روستایی بشهر آمد و مهمان شهریی شد، شهری او را حلوا آورد و روستایی باشتها بخورد آن را گفت ای شهری من شب و روز بگزر خوردن آموخته بودم این ساعت طعم حلوا چشیدم لذّت گزر از چشمم افتاد اکنون هرباری حلوا نخواهم یافتن و آنچ داشتم بر دلم سرد شد چه چاره کنم چون روستایی حلوا چشید بعد ازاین میل شهر کند زیرا شهری دلش را بُرد ناچار در پی دل بیاید. بعضی باشد که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید این کسی دریابد که او را مشامی باشد، یار را میباید امتحان کردن تا آخر پشیمانی نباشد سنتّ حقّ اینست اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ نفس نیز اگر دعوی بندگی کند بی امتحان ازو قبول مکن در وضو آب را در بینی میبرند بعد از آن میچشند بمجردّ دیدن قناعت نمیکنند یعنی شاید صورت آب برجا باشد و طعم و بویش متغیّر باشد این امتحانست جهت صحّت آبی آنگه بعد از امتحان برو میبرند هرچ تودر دل پنهان داری از نیک و بد حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند هرچه بیخ درخت پنهان میخورد اثر آن درشاخ و برگ ظاهر میشود سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ وقوله تعالی سَنَسِمُهُ عَلَي الْخُرْطُوْمِ اگر هر کسی بر ضمير تو مطلّع نشود رنگ روی خود را چه خواهی کردن.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاهم - همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی
همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی.طلب آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد الاّ طلبی که یافته باشدو مقصود حاصل بود و طالبِ آن چیز باشد این عجبست این چنين طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن راتصوّر کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب حقسّت زیرا که حقّ تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت اوموجود است که کُنْ فَیَکُوْنْ اَلْواحِدُ الْمَاجِدُ واجد آن باشد که همه چیز را یافته باشد و مع هذا حق تعالی طالبست که هُوَ الطاّلِبُ وَالْغَالِبُ پس مقصود ازین آنست که ای آدمی چندانک تو درین طلبی که حادثست و وصف آدمیست از مقصود دوری چون طلب تو در طلب حقّ فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد تو آنگه طالب شوی بطلب حق. یکی گفت که ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولی حقّ وواصل بحقّ کدام است نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز زیرا که قول شاید که آموخته باشد و فعل و کرامات رهابين را هم هست و ایشان استخراج ضمير می کنند و بسیار عجایب بطریق سحر نیز اظهار کردهاند و ازین جنس برشمرد فرمود که تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه گفت ای واللهّ معتقدم و عاشقم فرمود که آن اعتقاد تو در حقّ آنکس مبنی بر دلیلی و نشانی بود یا خود همچنين چشم فراز کردی و آنکس را گرفتی گفت حاشا که بی دلیل و نشان باشد فرمود که پس چرا میگوئی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست و سخن متناقض میگوئی. یکی گفت هر ولییّ را و بزرگی را در زعم آنست که این قُرب که مرا با حقسّت و این عنایت که حقّ را با منست هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست، فرمود که این خبر را که گفت ولی گفت یاغير ولی، اگر این خبر را ولی گفت پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد اینست در حقّ خود پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد واگر این خبر را غيرولی گفت پس فی الحقیقة ولی و خاص حقّ اوست که حقّ تعالی این راز را از جملهٔ اولیا پنهان داشت و ازو مخفی نداشت آنکس مثال گفت که پادشاه را ده کنیزک بود، کنیزکان گفتند خواهیم تا بدانیم که از ما محبوبتر کیست پیش پادشاه، شاه فرمود این انگشتری فردا در خانهٔ هرکه باشد او محبوبترست، روز دیگر مثل آن انگشتری ده انگشتری بفرمود تا بساختند و بهر کنیزک یک انگشتری داد فرمود که سؤال هنوز قایمست و این جواب نیست و بدین تعلقّ ندارد این خبر را از آن ده کنیزک یکی گفت یا بيرون آن ده کنیزک اگر از آن ده کنیزک یکی گفت پس چون او دانست که این انگشتری باو مخصوص نیست وهر کنیزک مثل آن دارد پس او را رجحان نباشد و محبوبتر نبود اگر این خبر را غير آن ده کنیزک گفتند پس خود قِرناق خاصِ پادشاه و محبوب اوست.یکی گفت عاشق میباید که ذلیل باشد و خوار باشد و حَمول باشد و ازین اوصاف برمیشمرد، فرمود که عاشق این چنين میباید وقتی که معشوق خواهد یا نه اگر بی مراد معشوق باشد پس او عاشق نباشد پی رو مراد خود باشد و اگر بمراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد اوذلیل و خوار چون باشد پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الاّ تا معشوق اورا چون خواهد، عیسی فرموده است که عَجِبْتُ مِنَ الْحَیَوَانِ کَیْفَ یَأْکُلُ الْحَیَوَانَ اهل ظاهر میگویند که آدمی گوشت حیوان میخورد و هر دو حیواناند این خطاست چرا زیراکی آدمی گوشت میخورد و آن حیوان نیست جمادست زیرا چون کشته شد حیوانی نماند درو، الاّ غرض آنست که شیخ مرید را فرو میخورد بی چون و چگونه عجب دارم از چنين کاری نادر.
یکی سؤال کرد که ابراهیم علیه السلّم بنمرود گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند، نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنانست که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم، آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان دردلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمیآرد و بمغرب فرو میبرد تو بعکس آن کن، این سخن از روی ظاهرمخالف آنست فرمود که حاشا که ابراهیم بدلیل او ملزم شود و او را جواب نماند بلک این یک سخن است در مثال دیگر یعنی که حقّ تعالی چنين را از مشرق رحم بيرون میآرد و بمغرب گور فرو میبرد پس یک سخن بوده باشد حجّت ابراهیم علیه السلّام آدمی را حقّ تعالی هر لحظه از نو میآفریند ودر باطن او چیزی دیگر تازه تازه میفرستد که اولّ بدومّ نمیماند ودومّ بسومّ الاّ او از خویشتن غافلست و خود را نمیشناسد. سلطان محمود را رحمةاللهّ علیه اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی بغایت نغز داشت، روز عید سوار شد بر آن اسب جمله خلایق بنظاره بر بامها نشسته بوند و آن را تفرجّ میکردند، مستی در خانه نشسته بود و او را بزور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی، گفت من بخود مشغولم و نمیخواهم و پروای آن ندارم فی الجمله چارهٔ نبود چون برکنار بام آمد و سخن سرمست بود سلطان میگذشت چون مست سلطان را بر آن اسب دید گفت این اسب را پیش من چه محل باشد که اگر درین حالت مطرب ترانهٔبگوید و آن اسب از آن من باشد فی الحال باو ببخشم چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگين شد فرمود که او را بزندان محبوس کردند، هفتهٔ بر آن بگذشت این مرد بسلطان کس فرستاد که آخر مرا چه گناه بود و جُرم چیست شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود، سلطان فرمودکه او را حاضر کردند، گفت ای رندِ بی ادب آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی گفت ای شاه عالم آن سخن را من نگفتم آن لحظه مَردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت این ساعت من آن نیستم مردیام عاقل و هشیار شاه را خوش آمد خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود، هرکه با ما تعلقّ گرفت و ازین شراب مست شد هرجا که رود با هرکه نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فی الحقیقه با ما مینشیند وبا این جنس میآمیزد زیرا که صحبت اغیار آینهٔ لطف صحبت یارست و آمیزش با غير جنس موجب محبّت و اختلاط با جنس است وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشَیَاءُ ابوبکر صدّیق رضی اللهّ عنه شکر را نام امیّ نهاده بود یعنی شيرین مادرزاد اکنون میوهای دیگر برشکر نخوت میکنند که ما چندین تلخی کشیدهایم تا بمنزلت شيرینی رسیدیم تو لذّت شيرینی چه دانی چون مشقتّ تلخی نکشیدهٔ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و یکم - سؤال کردند از تفسير این بیت
سؤال کردند از تفسير این بیت:
ولیکن هوا چون بغایت رسد
شود دوستی سر بسر دشمنی
فرمود که عالمِ دشمنی تنگست نسبت بعالم دوستی زیرا از عالمِ دشمنی میگریزند تا بعالم دوستی رسند، وهم عالم دوستی نیز تنگست نسبت بعالمی که دوستی و دشمنی ازو هست میشود و دوستی و دشمنی و کفر و ایمان موجب دُویست زیرا که کفر انکارست و منکر را کسی میباید که منکر او شود و همچنين مقررّاکسی میباید که بدو اقرار آرد پس معلوم شد که یگانگی و بیگانگی موجب دُویست و آن عالم و رای کفر و ایمان ودوستی و دمشنیست و چون دوستی موجب دوی باشد و عالمی هست که آنجا دوی نیست یگانگی محض است چون آنجا رسید از دوی جدا شد پس آن عالم اولّ که دوی بود و آن عشقست و دوستی به نسبت بدان عالم که این ساعت نقل کرد نازلست و دون پس آن را نخواهد ودشمن دارد چنانک منصور را چون دوستی حق بنهایت رسید دشمن خود شد و خود را نیست گردانید گفت اَنَا الْحَقُّ یعنی من فنا گشتم حق ماند و بس و این بغایت تواضع است و نهایت بندگی است یعنی اوست و بس دعوی و تکبرّ آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی پس دوی لازم آید و این نیز که میگویی هُوَالْحَقُّ هم دویست زیرا که تا اَنَا نباشد هو ممکن نشود پس حقّ گفت اَنَا الْحَقُّ چون غير او موجودی نبود و منصور فنا شده بود آن سخن حق بودعالم خیال نسبت بعالم مصورّات و محسوسات فراختر است زیرا جملهٔ مصوراّت از خیال میزاید و عالم خیال نسبت بآن عالمی که خیال ازو هست میشود هم تنگست از روی سخن این قدر فهم شود و الّا حقیقت معنی محالست که از لفظ و عبارت معلوم شود سؤال کرد که پس عبارت والفاظ را فایده چیست فرمود که سخن را فایده آنست که ترا در طلب آرد و تهیجّ کند نه آنک مطلوب بسخن حاصل شود و اگر چنين بودی بچندین مجاهده وفنای خود حاجت نبودی سخن همچنانست که از دور چیزی میبینی جنبده در پی آن میدوی تا او را ببینی نه آنک بواسطهٔ تحرکّ او او را ببینی ناقطهٔ آدمی نیز در باطن همچنين است مهیجّ است ترا بر طلب آن معنی و اگرچه او را نمیبینی بحقیقت یکی میگفت من چندین تحصل علوم کردم و ضبط معانی کردم هیچ معلوم نشد که در آدمی آن معنی کدامست که باقی خواهد بودن و بآن راه نبردم
فرمود که اگر آن بمجردّ سخن معلوم شدی خود محتاج بفنای وجود و چندین رنجها نبودی چندین میباید کوشیدن که تو نمانی تا بدانی آن چیز را که خواهد ماندن یکی میگوید من شنیدهام که کعبهایست ولیکن چندانک نظر میکنم کعبه را نمیبینم بروم بربام نظر کنم کعبه را، چون بر بام میرود و گردن دراز میکند نمیبیند کعبه را منکر میشود دین کعبه بمجردّ این حاصل نشود چون ازجای خود نمیتواند دیدن همچنانک در زمستان پوستين را بجان میطلبیدی چون تابستان شد پوستين را میاندازی و خاطر از آن منتفرّ میشود. اکنون طلب کردن پوستين جهت تحصیل گرما بود زیرا تو عاشق گرما بودی در زمستان بواسطهٔ مانع گرما نمی یافتی و محتاج وسیلت پوستين بودی امّا چون مانع نماند پوستين راانداختی اِذَا السَّمَاءُ اْنشَقَّتْ و اِذَا زُلْزِلَتِ الْارْضُ زِلْزَالَهَا اشارت با تست یعنی که تو لذّت اجتماع دیدی اکنون روزی بیاید که لذّت افتراق این اجزا بینی و فراخی آن عالم را مشاهده کنی و ازین تنگناخلاص یابی مثلاً یکی را بچار میخ مقیّد کردند او پندارد که در آن خوش است و لذّت خلاص را فراموش کرد چون از چار میخ برهد بداند که در چه عذاب بود، و همچنان طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنک دستهاش را ببندند الاّ اگر بالغی را بگهواره مقیّد کنند عذاب باشد وزندان، بعضی را مزه در آنست که گلها شکفته گردند و از غنچه سر بيرون آرند و بعضی را مزه در آنست که اجزای گل جمله متفرقّ شود و باصل خود پیوندد، اکنون بعضی خواهند که هیچ یاری و عشق و محبّت و کفر و ایمان نماند تا باصل خود پیوندد زیرا این همه دیوارهاست و موجب ننگیست و دویست و آن عالم موجب فراخیست و وحدتِ مطلق، آن سخن خود چندان عظیم نیست و قوّتی ندارد و چگونه عظیم باشد آخر سخنست، و بلک خود موجب ضعف است موثر حقسّت و مهیجّ حقسّت این در میان روپوش است ترکیب دو سه حرف چه موجب حیات و هیجان باشد مثلاً یکی پیش تو آمد او را مراعات کردی و اهلاً و سهلاًگفتی بآن خوش شد و موجب محبّت گشت و یکی را دو سه دشنام دادی آن دو سه لفظ موجب غضب شد و رنجیدن اکنون چه تعلقّ دارد ترکیب دو سه لفظ بزیادتی محبّت و رضا و بر انگیختن غضب ودشمنی الاّ حقّ تعالی اینها را اسباب و پردهها ساخته است تا نظر هر یکی بر جمال و کمال او نیفتد پردهای ضعیف مناسب نظرهای ضعیف، و او سپس پردها حکمها میکند و اسباب میسازد این نان در واقع سبب حیات نیست الاّ حق تعالی او را سبب حیات و قوتّ ساخته است آخر او جمادست ازین رو که حیات انسانی ندارد چه موجب زیادتی قوتّ باشد اگر او را حیاتی بودی خود خویشتن را زنده داشتی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت
پرسیدند معنی این بیت: ای برادر تو همان اندیشهٔ مابقی تو استخوان و ریشهٔ فرمود که تو باین معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت بآن اندیشهٔ مخصوص است و آن را باندیشه عبارت کردیم جهت توسّع اماّ فی الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کردهاند ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غير آن حیوان باشد پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است کلام همچون آفتابست همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الاّ آفتاب در نظر نمیآید و نمیداند که ازو زنده اند و گرمند، اماّ چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت خواهی خير خواهی شر گفته آید آفتاب در نظر آید همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمیآید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی میباید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود یکی گفت خدا هیچ او را معنیی روی ننمودو خيره و افسرده ماند چونک گفتند خدا چنين کرد و چنين فرمود و چنين نهی کرد گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و برو میتافت نمیدید، تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت بوی شرح نکردند نتوانست دین بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبين ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا وغيره توانند خوردن تا قوتّ گرفتن تا بجای رسد که عسل را بیواسطه میخورد پسدانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف تابان دایماً غيرمنقطع الاّ تو محتاجی بواسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را میبینی و حظ میستانی چون بجایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و بآن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوتّ گيری در عين آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی و چه عجب میاید که آن نطق دایماً در تو هست اگر میگویی و اگر نمیگوئی و اگرچه دراندیشهات نیز نطقی نیست آن لحظه میگوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تازندهٔ، همچنان لازم میشود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن ولاییدن است و شرط نیست آدمی سه حالت دارد. اولّش آنست که گرد خدا نگردد و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک و خدا را عبادت نکند باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غيرخدا را خدمت نکند بازچون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمت خدانمیکنم ونه گوید خدمت خدا میکنم بيرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد، ازین قوم در عالم آوازهٔ بيرون نیامد خدایت نه حاضرست ونه غایب و آفرینندهٔ هردوست، یعنی حضور و غیبت پس او غير هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد، و غیبت هست و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست پس او موصوف نباشد بحضور و غیبت و الاّ لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور ضدّ غیبت است، و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید ونشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که میگوید لَانِدَّلَهُ زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ و هر دو مُنتفیست، چون اینجا رسیدی بایست و تصرفّ مکن، عقل را دیگر اینجا تصرفّ نماند تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند غایةُ ما فی الباب نمیدانند ودانستن شرط نیست همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهّٔ اسبان و غيره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان میکند وباغها را آب میدهد اگرچه بآن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بیجان نماید همچنين همه حرفتهای عالم و علوم و غيره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود اودرآن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و سوم - فرمود اولّ که شعر میگفتیم داعیۀ بود عظیم
فرمود اولّ که شعر میگفتیم داعیهٔ بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروبست هم اثرها دارد سنتّ حق تعالی چنين است که چیزها را در وقت شروق تربیت میفرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا میشود در حالت غروب نیز همان تربیت قایمست رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَالْغَارِبَةَ معتزله میگویند که خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر میشود بنده خالق آن فعلست نشاید که چنين باشد، زیرا که آن فعلی که ازو صادر میشود یا بواسطهٔ این آلتست که دارد مثل عقل و روح و قوتّ و جسم یابی واسطه نشاید که او خالق افعال نباشد بواسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق فعل باشد، زیرا محالست که بی آن آلت ازو فعلی آید، پس علی الاطلاق دانستیم که خالق افعال حقسّت نه بنده، هر فعلی اماّ خير و اِماّ شرکّه از بنده صادر میشود، او آن را بنیتّی و پیش نهادی میکند اماّ حکمت آن کار همان قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او رادر آن کار نمود فایدهٔ آن همان قدر بود که آن فعل ازو بوجودآید، امّا فواید کلّی آن را خدای می داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز میکنی بنیتّ آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک نامی و امان باشد در دنیا، اماّ فایدهٔ آن نماز همين قدر نخواهدبودن، صدهزار فایدهها خواهد دادن که آن در وهم تونمی گذرد آن فایدهها را خدای داند که بنده را بر آن کار میدارد اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمانست و حقّ تعالی او را درکارها مستعمل میکند و فاعل در حقیقت حقسّت نه کمان، کمان آلتست و واسطه است لیکن بیخبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که من دردست کیستم چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد، ونمیبینی که چون کسی را بیدار میکنند از دنیا نیز بیزار می شود و سرد میشود و او نیز میگدازد و تلف میشود آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است بواسطه غفلت بوده است، والاّ هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ بواسطهٔ غفلت شد، باز بروی حقّ تعالی رنجها و مجاهدها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلتها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند بآن عالم آشنا گشتن وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرکين، الاّ این تلّ سرکين اگر عزیزست جهتِ آنست که درو خاتم پادشاست و وجود آدمی همچون جوال گندمست، پادشاه ندامیکند که آن گندم را کجا میبری که صاع من دروست، او ازصاع غافلست، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود بگندم کی التفات کند، اکنون هر اندیشه که ترا بعالم علوی میکشد و از عالم سفلی سرد وفاتر میگرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بيرون میزند، آدمی میل بآن عالم می کند، و چون بعکسه میل بعالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و پنجم - فرمود که خاطرت خوش است و چونست
فرمود که خاطرت خوش است و چونست زیرا که خاطر عزیز چیزیست همچون دام است دام میبایدکه درست باشد تا صید گيرد اگر خاطرناخوش باشد دام دریده باشد بکاری نیاید پس باید که دوستی در حقّ کسی بافراط نباشد و دشمنی بافراط نباشد که ازین هر دو دام دریده شود میانه باید این دوستی که بافراط نمیباید در حقّ غيرحق میگویم اماّ در حقّ باری تعالی هیچ افراط مصوّر نگردد محبّت هرچ بیشتر بهتر زیرا که محبّتِ غير حقّ چون مفرط باشد و خلق مسخرّ چرخ فلکند و چرخ فلک دایرست و احوال خلق هم دایر پس چون دوستی بافراط باشد در حقّ کسی دایماً سعود بزرگی او خواهد و این متعذرّست پس خاطر مشوشّ گردد و دشمنی چون مفرط باشد پیوسته نحوست و نکبتِ او خواهد و چرخ فلک دایرست و احوال اودایر وقتی مسعود و وقتی منحوس این نیز که همیشه منحوس باشد میسرّ نگردد. پس خاطر مشوشّ گردد اماّ محبّت در حقّ باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جملهٔ موجودات کامِن است کسی موجد خود را چون دوست ندارد دوستی درو کامِنست الاّ موانع آن را محجوب میدارد چون موانع برخیزد آن محبّت ظاهر گردد چه جای موجودات که عدم در جوش است بتوقّع آنک ایشان را موجود گرداند عدمها همچنانک چهار شخص پیش پادشاهی صف زدهاند هر یکی میخواهد و منتظر که پادشاه منصب را به وی مخصوص گرداند و هر یکی از دیگری شرمنده زیرا توقّع او منافی آن دیگرست پس عدمها چون از حقّ متوقّع ایجاداند صف زده که مراهست کن و سَبق ایجاد خود میخواهند از باری، پس از همدگر شرمندهاند اکنون چون عدمها چنين باشند موجودات چون باشند و اِنْ مِنْ شَیْیء اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ عجب نیست این عجبست که وَاِنْ مِنْ لَاشَیْیءٍ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ کفر و دین هر دودر رهت پویان وحده لاشریک له گویان این خانه بناش از غفلتست و اجسام و عالم را همه قوامش بر غفلتست این جسم نیز که بالیده است از غفلتست، و غفلت کفرست و دین بی وجود کفر ممکن نیست زیرا دین ترک کفرست، پس کفری بباید که ترک او توان کرد پس هر دو یک چیزند چون این بی آن نیست و آن بی این نیست لایتجزّیاند و خالقشان یکی باشد که اگر خالقشان یکی نبودی متجزیّ بودندی زیرا هر یکی چیزی آفریدی پس متجزیّ بودند پس چون خالق یکیست وحده لاشریک باشد.گفتند که سیّد برهان الدیّن سخن خوب میفرماید اماّ شعر سنائی در سخن بسیار میآرد سیّد فرمود همچنان باشدکه میگویند آفتاب خوبست اماّ نور میدهد این عیب دارد زیرا سخن سنائی آوردن نمودن آن سخن است و چیزها را آفتاب نماید و درنور آفتاب توان دیدن مقصود از نور آفتاب آنست که چیزها نماید آخر این آفتاب چیزها مینماید که بکارنیاید آفتابی که چیزها نماید بکار آید حقیقت آفتاب او باشد و این آفتاب فرع و مجاز آن آفتاب حقیقی باشد آخر شما را نیز بقدر عقل جزوی خود ازین آفتاب دل میگيرید ونور علم میطلبید که شما را چیزی غير محسوسات دیده شود و دانش شما در فزایش باشد و از هر استادی و هر یاری متوقّع میباشید که ازو چیزی فهم کنید ودریابید پس دانستیم که آفتاب دیگر هست غير آفتاب صورت که از وی کشف حقایق و معانی میشود و این علم جزوی که در وی میگریزی و ازو خوش میشوی فرع آن علم بزرگست و پرتو آنست این پرتو ترا بآن علم بزرگ و آفتاب اصلی میخواند که اُولئِکَ یُنَادَوْنَ مِنْ مَکَانٍ بَعِیْدٍ تو آن علم را سوی خود میکشی او میگوید که من اینجا نگنجم و توآنجا دیررسی گنجیدن من اینجا محالست و آمدن تو آنجا صعبست تکوین محال محالست اماّ تکوین صعب محال نیست پس اگرچه صعبست جهد کن تا بعلم بزرگ پیوندی و متوقّع مباش که آن اینجا گنجد که محالست و همچنين اغنیا از محبّت غنای حقّ پول پول جمع میکنند و حبّه حبّه تا صفت غِنا ایشان را حاصل گردد از پرتو غنا، پرتو غنا میگوید من منادیام شما را از آن غنای بزرگ مرا چه اینجا میکشید که من اینجا نگنجم شما سوی این غنا آیید فی الجمله اصل عاقبت است عاقبت محمود باد عاقبت محمود آن باشد که درختی که بیخ اودرآن باغ روحانی ثابت باشد و فروع و شاخهای او میوهای او بجای دیگر آویخته شده باشد و میوههای او ریخته عاقبت آن میوها را بآن باغ برند زیرا بیخ در آن باغست و اگر بعکس باشد اگرچه بصورت تسبیح و تهلیل کند چون بیخش درین عالمست آن همه میوه های او را باین عالم آورند و اگر هر دو در آن باغ باشد نور علی نور باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و ششم - اکمل الدیّن گفت مولانا را عاشقم
اکمل الدیّن گفت مولانا را عاشقم ودیدار او را آرزومندم و آخرتم خود یاد نمیآید نقش مولانا را بی این اندیشها و پیش نهادها مونس میبینم و آرام میگيرم بجمال او و لذتّها حاصل میشود از عين صورت او یا از خیال او، فرمود اگرچه آخرت و حقّ درخاطر نیاید الاّ آن همه مُضمرست در دوستی و مذکورست. پیش خلیفه رقاصهّٔ شاهد چار پاره میزد خلیفه گفت که فِي یَدَیْکِ صَنْعَتُکَ قَالَ فُي رِجْلِي یَا خَلِیْفَةَ رَسُوْلِ اللّه خوشی دردستهای من از آنست که آن خوشی پادرین مضمرست پس اگرچه مُرید بتفاصیل آخرت را یاد نیاورد اماّ لذّت او بدیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمرست چنانک کسی فرزند را یا برادر را مینوازد و دوست میدارد اگرچه از بنوتّ و اخّوت و امید وفا و رحمت و شفقتّ و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعتها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ بخاطر او نمیآید اماّ این تفاصیل جمله مضمرست در آن قدر ملاقات و ملاحظت همچنانک باد در چوب مضمرست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر درو باد نبودی آتش را باو کار نبودی زیرا که باد علفِ آتش است و حیاتِ آتش است نمیبینی که بنفخ زنده میشود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامِن است اگر باددرو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانک سخن میگویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رئیسان تناند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم بآن قایمست تا برسی بعالم صفات و آنگه ذات وبا این همه این معانی در سخن مُظهر نیست و پیدا نمیشود آن جمله مضمرست در سخن چنانک ذکر رفت. آدمی را هر روز پنج و شش بار بی مرادی و رنج پیش میآید بیاختیار او قطعاً ازو نباشد از غير او باشد و او مسخرّ آن غير باشد و آن غير مراقب او باشد زیرا پسِ بدفعلی رنجش میدهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بیمرادیها طبعش مقر نمیشود و مطمئن نمیشود که من زیر حکم کسی باشم خَلَقّ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ در وصف الوهيت که مضادّ صفت عبودیتّ است مستعار نهاده است چندین برسرش میکوبد و آن سرکشی مستعار را نمیگذارد زود فراموش میکند این بی مرادیها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و هشتم - گفت که آن منجمّ میگوید که غيرافلاک
گفت که آن منجمّ میگوید که غيرافلاک و این کرهٔ خاکی که میبینم شما دعوی میکنید که بيرون آن چیزی هست پیش من غير آن چیزی نیست و اگر هست بنمایید که کجاست فرمود که آن سؤال فاسدست از ابتدا زیرا می گویی که بنمایید که کجاست و آنرا خود جای نیست و بعد از آن بیا بگو که اعتراض تو از کجاست و در چه جایست در زبان نیست و در دهان نیست در سینه نیست این جمله را بکاو و پاره پاره و ذرهّ ذرهّ کن ببين که این اعتراض و اندیشه را درینها همه هیچ مییابی پس دانستیم که اندیشهٔ ترا جای نیست چون جای اندیشهٔ خود را ندانستی جای خالق اندیشه را چون دانی چندین هزار اندیشه و احوال بر تو میآید بدست تونیست و مقدور و محکوم تونیست و اگر مطلع این را دانستیی که از کجاست آن را افزودیی ممرّیست این جمله چیزها را بر تو و تو بیخبر که از کجا میآید و بکجا میرودو چه خواهد کردن چون از اطلّاع احوال خود عاجزی چگونه توقّع می داری که بر خالق خود مطلقّ گردی، قحبه خواهرزن میگوید که در آسمان نیست ای سگ چون میدانی که نیست آری آسمان را وژه وژه پیمودی همه را گردیدی خبر میدهی که درو نیست قحبهٔ خود را که در خانه داری ندانی آسمان را چون خواهی دانستن هی آسمان شنیدهٔ و نام ستارهها و افلاک چیزی میگویی اگر تو از آسمان مَطلّع میبودی یا سوی آسمان وژهٔ بالا میرفتی ازین هرزهها نگفتی این چه میگوییم که حقّ بر آسمان نیست مراد ما آن نیست که بر آسمان نیست یعنی آسمان برو محیط نیست و او محیط آسمانست تعلقّی دارد بآسمان ازین بیچون و چگونه چنانک بتو تعلّق گرفته است بیچون و چگونه و همه در دستِ قدرتِ اوست و مَظهرِ اوست ودر تصرفّ اوست پس بيرون از آسمان و اَکوان نباشد و بکلّی در آن نباشد یعنی که اینها برو محیط نباشد و او بر جمله محیط باشد.
یکی گفت که پیش از آنک زمين و آسمان بود و کرسی بود عجب کجا بود گفتیم این سؤال از اولّ فاسدست زیراکه خدای آنست که او را جای نیست تو میپرسی پیش ازین هم کجا بود آخر همه چیزهای تو بیجاست این چیزها را که در تست جای آن را دانستی که جای او را میطلبی چون بیجایست احوال و اندیشهای تو جای چگونه تصوّر بندد آخر خالق اندیشه از اندیشه لطیفتر باشد مثلاً این بنّا که خانه ساخت آخر او لطیفتر باشد ازین خانه زیرا که صد چنين و غيراین بناّیی کارهای دیگر و تدبيرهای دیگر که یک بیک نماند آن مرد بنّا تواند ساختن پس او لطیفتر باشد و عزیزتر از بِنی اماّ آن لطف در نظر نمیآید مگر بواسطهٔ خانه و عملی که در عالم حس درآید تا آن لطف او جمال نماید، این نفس در زمستان پیداست و در تابستان پیدا نیست نه آنست که در تابستان نفس منقطع شد و نفس نیست اِلاّ تابستان لطیفست و نفس لطیفست پیدا نمیشود بخلاف زمستان همچنين همه اوصاف تو و معانی تو لطیفند در نظر نمیآیند مگر بواسطهٔ فعلی مثلاً حلم تو موجودست امّا در نظر نمیآید چون بر گناه کار ببخشایی حلم تو محسوس شود و همچنين قهاّری تو در نظر نمیآید چون بر مجرمي قهر راني و او را بزني قهر تو در نظر آيد و همچنين الی مالانهایه حقّ تعالی از غایت لطف در نظر نمیآید کَیْفَ « فَوْقَهُمْ » آسمان و زمين را آفرید تا قدرت او وصنع او در نظر آید و لهذا میفرماید اَفَلَمْ یَنْظُرَوْا اِلَی السمَّاءِ بَنَیْنَاهَا سخن من بدست من نیست و ازین رو میرنجم زیرا میخواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقاد من نمیشود ازین رو میرنجم اماّ از آن رو که سخن من بالاتر از منست و من محکوم ویم شاد میشوم زیرا که سخنی را که حقّ گوید هر جا که رسد زنده کند و اثرهای عظیم کند وَمَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی تيری که ازکمان حقّ جَهد هیچ سپری و جوشنی مانع آن نگردد ازین رو شادم علم اگر بکلّی در آدمی بودی و جهل نبودی آدمی بسوختی و نماندی پس جهل مطلوب آمد ازین رو که بقای وجود بویست و علم مطلوبست از آن رو که وسیلت است بمعرفت باری پس هر دو یاری گر همدگرند و همه اضداد چنيناند، شب اگر چه ضدّ روزست اماّ یاری گر اوست ویک کار میکنند اگر همیشه شب بودی هیچ کاری حاصل نشدی و بر نیامدی و اگر همیشه روز بودی چشم و سر و دماغ خيره ماندندی و دیوانه شدندی و معطلّ پس در شب میآسایند و میخسبند و همه آلتها از دماغ و فکر و دست و پا و سمع و بصر جمله قوّتی میگيرند و روز آن قوتّها را خرج میکنند، پس جملهٔ اضداد نسبت بماضدّ مینماید نسبت بحکیم همه یک کار میکنند و ضدّ نیستند در عالم بنما کدام بَد است که در ضمن آن نیکی نیست و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست مثلاً یکی قصد کشتن کرد بزنا مشغول شد آن خون ازو نیامد ازین رو که زناست بدست ازین رو که مانع قتل شد نیکست پس بدی و نیکی یک چیزند غير متجزیّ و ازین رو ما را بحث است با مجوسیان که ایشان میگویند که دو خداست، یکی خالق خير و یکی خالق شر اکنون تو بنما خير بی شر تا ما مقر شویم که خدای شر هست و خدای خير و این محالست زیرا که خير از شر جدا نیست چون خير و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست پس دو خالق محالست ما شما را الزام نمیکنیم که البتهّ یقين کن که چنين است، میگوییم کم از آنک در تو ظنیّ درآید که مبادا که این چنين باشد که میگویند مسلمّ که یقینت نشد که چنانست چگونهات یقين شد که چنان نیست خدا میفرماید که ای کافرک اَلَا یَظُنُّ أولئکَ اَنَّهُمْ مَبْعُوْثَوْنَ لِیَوْمٍ عظِیمٍ ظنیتّ نیز پدید نشد که آن وعدهای ما که کردهایم مبادا که راست باشد و مؤاخذه بر کافران برین خواهد بودن که ترا گمانی نیامد چرا احتیاط نکردی و طالب ما نگشتی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصتم - تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت میکند
تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت میکند، و حکم رؤیت دارد آنچنانک از پدر و مادر خود زادی، ترا میگویند که ازیشان زادی تو ندیدی بچشم که ازیشان زادی، اماّ باین گفتن بسیار ترا حقیقت میشود که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی، و همچنانک بغداد و مکهّ را از خلق بسیار شنیدهٔ بتواتُر که هست اگر بگویند که نیست وسوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون بتواتر شنود حکم دید دارد، همچنانک از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید میدهند باشد که یک شخصی را گفتِ اوحکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزارست پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت میآید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکیست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح بطریق اولی اگرچه عالم را همی گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر میباید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِي الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سير برای من نبود برای سيرو پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود.آن غرض حجاب تو شده بود نمیگذاشت که مرا ببینی همچنانک در بازار کسی را چون بجدّ طلب کنی هیچکسرا نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسئلهٔ میطلبی چون گوش و چشم وهوش از آن یک مسئله پر شده است ورقها میگردانی و چیزی نمیبینی پس چون ترا نیتّی و مقصدی غير این بوده باشد هرجا که گردیده باشی ازآن مقصود پُر بوده باشی این راندیده باشی.در زمان عمر رضی اللهّ عنه شخصی بود سخت پير شده بود تا بحدّی که فرزندش او را شير میداد و چون طفلان میپرورد عمر رضی اللهّ عنه بآن دختر فرمود که درین زمان مانند تو که برپدر حق دارد هیچ فرزندی نباشد او جواب داد که راست میفرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصير نمیکنم که چون پدر مرا میپرورد و خدمت میکرد بر من میلرزید که نبادا بمن آفتی رسد و من پدر را خدمت میکنم و شب و روز دعا میکنم و مُردن او را از خدا میخواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر میکنم آن لرزیدن او بر من آن را از کجا آرم عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که من بر ظاهر حکم کردن و تو مغز آن را گفتی فقیه آنباشد که بر مغز چیزی مطلعّ شود حقیقت آن را بازداند حاشا ا زعمر که ازحقیقت و سر کارها واقف نبودی الاّ سيرت صحابه چنين بود که خویشتن را بشکنند ودیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوتّ حضور نباشد حال اودر غیبت خوشتر باشد، همچنانک همه روشنایی روز از آفتابست، الاّ اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خيره گردد
او را همان بهتر که بکاری مشغول باشد و آن غیبتست ازنظر بقرص آفتاب، و همچنين پیش بیمار ذکر طعامهای خوش مهیجّ است او رادر تحصیل قوتّ و اشتها الاّ حضور آن اطعمه او را زیان باشد، پس معلوم شد که لرزه و عشق میباید در طلب حقّ هر کرا لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجبست او را، هیچ میوهٔ بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخها لرزانست، اماّ تنهٔ درخت نیز مقویّست سر شاخها را و بواسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت بتبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولیتر تا خدمت لرزندگان میکند. زیرا معين الدیّنست عين الدیّن نیست بواسطهٔ میمی که زیادت شد بر عين اَلزِّیَادَةُ عَلَي الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی میم نقصانست، همچنانک شش انگشت باشد اگرچه زیادتست الاّ نقصان باشد احد کمالست و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد بکلیّ کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه برو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان الدیّن فایده میفرمود ابلهی گفت در میان سخن او که ما را سخنی میباید بی مثال باشد، فرمود که تو بی مثالی بیا تا سخن بی مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ تست، چون یکی میميرد میگویند فلانی رفت اگر او این بود پس او کجا رفت، پس معلوم شد کهظاهر تو مثال باطن تست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گيرند، هر چیز که در نظر میآید از غلیظیست چنانک نفس در گرما محسوس نمیشود الاّ چون سرما باشد از غلیظی در نظر میآید برنبی علیه السلّام واجبست که اظهار قوتِّ حقّ کند وبدعوت تنبیه کند الا برو واجب نیست که آنکس را بمقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقسّت و حق را دو صفت است قهر و لطف، انبیا مظهرند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق آنها که مقر میشوند خود را در انبیا میبینند و آواز خود ازو میشنوند وبوی خود را ازو مییابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می گویند بامتّ که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی میگوید که این دست منست هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزویست متّصل، اماّ اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزویست منفصل.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و یکم - بعضی گفتهاند محبّت موجب خدمتست و این چنين نیست
بعضی گفتهاند محبّت موجب خدمتست و این چنين نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمتست و اگر محبوب خواهد که محبّ بخدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید ترک خدمت منافی محبّت نیست، آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت میکند، بلک اصل محبّت است و خدمت فرع محبت است، اگر آستين بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الاّ لازم نیست که اگر دست بجنبد آستين نیز بجنبد مثلاً یکی جبهّٔ بزرگ دارد چنانک در جبهّ میغلتد و جبهّ نمیجنبد شاید الّا ممکن نیست که جبهّ بجنبد بی جنبیدن شخص بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشتهاند و آستين را دست انگاشتهاند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان بردهاند این دست و پا آستين و موزهٔ دست و پای دیگرست، میگویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست بچندین میرسد و فلان را سخن دست میدهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امير آمد و ما را گردکرد و خود رفت، همچنانک زنبور موم را با عسل جمع کرد وخود رفت پریدّ، زیرا وجود او شرط بود آخر بقای او شرط نیست، مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد میآورند، و ایشان ناگاه میپرنّد حق تعالی ایشان را واسطه کرده است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان میپرنّد موم و عسل میماند وباغبان، خود ایشان از باغ بيرون نمیروند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بيرون رفتن الاّ از گوشهٔ باغ بگوشهٔ باغ میروند تن ما مانند کندوییست و در آنجا موم و عسل عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطهاند الاّ تربیت هم از باغبان مییابند، و کندو را باغبان میسازد آن زنبوران را حق تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار میکردند جامه دیگر داشتند بحسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر میآید الّا شخص همانست که اولّ بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود اماّ چون در بزم آید آن جامها را بيرون آورد زیرا بکاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الاّ چون تو او رادر آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یادآوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد، یکی انگشتری در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای میگردد یعنی من اینجا گم کردهام چنانک صاحب تعزیت گرد گور میگردد و پيرامن خاک بی خبر طواف میکند و میبوسد.یعنی آن انگشتری را اینجا گم کردهام و او را آنجا کی گذارند، حقّ تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی، آدمی با کالبد اگر لحظهٔ در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که ازدام صورت و کندهٔ قالب بجهدکی آنجا ماند حق تعالی آن را برای تخویف دلها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را ازوحشت گور و خاک تيره ترسی در دل پیدا شود، همچنانک در راه چون کاروان را در موضعی میزنند ایشان دو سه سنگ بر هم مینهند جهت نشان، یعنی اینجا موضع خطرست، این گورها نیز همچنين نشانیست محسوس برای محل خطر، آن خوف دریشان اثرها میکند لازم نیست که بعمل آید مثلاً اگر گویند که فلان کس از تو میترسد بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهرمیشود قطعاً و اگر بعکس این گویند که فلان هیچ از تو نمیترسد و ترا در دل او هیبتی نیست بمجردّ این در دل خشمی سوی او پیدا میگردد، این دویدن اثر خوفست جمله عالم میدوند الاّ دویدن هر یکی مناسب حال او باشد، از آن آدمی نوعی دیگر و ازآن نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد، آخر غوره را بنگر که چند دوید تا بِسوادِ انگوری رسید، همين که شيرین شد فی الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن درنظر نمیآید وحشیّ نیست، الا چون بآن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنانک کسی در آب میرفت و کسی رفتن او نمیدید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که اودرآب می رفت که اینجا رسید.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و دوم - دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود
دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود، نه بخفتن نه بگشتن و نه بخوردن الّا بدیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثير ایشان آن لحظه مؤمن میشود کقوله تعالی وَاِذَا لَقُواالذِّیْنَ آمَنُوْا قَالُوْا آمَناّ فَکَیفَ که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل میکند بنگر که در مؤمن چه منفعتها کند، بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنين بساط منقشّ شد واین خاک بمجاورت عاقل چنين سرایی خوب شد صحبت عاقل در جمادات چنين اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند از صحبت نفسِ جزوی و عقل مختصر جمادات باین مرتبه رسیدند و اینجمله سایه عقل جزویست، از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ میباید که از آن این آسمانها و ماه و آفتاب و هفت طبقهٔ زمين پیدا شود وآنچ در مابين ارض و سماست این جملهٔ موجودات سایهٔ عقل کلیّست، سایهٔ عقل جزوی مناسب سایهٔ شخصش، و سایهٔ عقل کلّی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حقّ غير این آسمانها آسمانهای دیگر مشاهده کردهاند که این آسمانها در چشمشان نمیآید و این حقير مینماید پیش ایشان و پای برینها نهادهاند و گذشته‌اند
آسمانهاست در ولایت جان
کار فرمای آسمان جهان
و چه عجب میآید که آدمیی از میان آدمیان این خصوصیتّ یابد که پا بر سر کیوان نهد، نه ما همه جنس خاک بودیم حق تعالی در ما قوّتی نهاد که اما از جنس خود بدان قوتّ ممتاز شدیم ومتصرّف آن گشتیم و آن متصرف ما شد تا در وی تصرفّ میکنیم بهرنوعی که میخواهیم گاه بالاش میبریم گاه زیرش مینهیم گاه سرایش می سازیم گاه کاسه و کوزهاش میکنیم گاه درازش میکنیم و گاه کوتاهش میکنیم اگر ما اولّ همان خاک بودیم و جنس او بودیم حقّ تعالی ما را بدان قوتّ ممتاز کرد، همچنين ازمیان ما که یک جنسیم چه عجبست که اگر حقّ تعالی بعضی را ممتاز کندکه ما بنسبت بوی چون جماد باشیم، و اودر ما تصرفّ کند و ما ازو بی خبر باشیم و او از ما باخبر، این که میگوییم بی خبر بی خبری محض نمیخواهیم، بلک هر خبری در چیزی بیخبریست از چیزی دیگر، خاک نیز بآن جمادی از آنچ خدا او را داده است باخبرست که اگر بیخبر بودی آب را کی پذیرا شدی و هر دانهٔ را بحسب آن دایگی کی کردی و پروردی شخصی چون در کاری مجدّ باشد و ملازم باشد آن کار را بیداریش در آن کار بیخبریست از غير آن، ما ازین غفلت غفلتِ کلّی نمیخواهیم، گربه را میخواستند که بگيرند هیچ ممکن نمیشد روزی آن گربه بصید مرغی مشغول بود بصید مرغ غافل شد اورا بگرفتند، پس نمی باید که در کار دنیا بکلیّ مشغول شدن سهل باید گرفتن و دربندِ آن نمیباید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد میباید که گنج نرنجد اگر اینان برنجد اوشان بگرداند اماّ اگر او برنجد نعوذباللهّ او را که گرداند، اگر ترا مثلاً قماشات باشد از هر نوعی بوقت غرق شدن عجب چنگ در کدام زنی، اگرچه همه دربایست است و لیکن یقين است که در تنگ چیزی نفیس خزینهٔ دست زنی که بیک گوهر و بیک پاره لعل هزار تجمّل توان ساخت، از درختی میوهٔ شيرین ظاهر میشود اگرچه آن میوه جزو او بود حقّ تعالی آن جزو را بر کل گزید و ممتاز کرد، که در وی حلاوتی نهاد که در آن باقی ننهاد که بواسطهٔ آن جزو بر آن کل رجحان یافت و لباب و مقصود درخت شد کقوله تعلی بَلْ عَجِبُوْا اَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ.
شخصی میگفت که مرا حالتی هست که محّمد و ملک مقربّ آنجا نمیگنجد شیخ فرمود که عجب بنده راحالتی باشد که محمّد در وی نگنجد محمّد را حالتی نباشد که چون تو گنده غل آنجا نگنجد.
مسخرهٔ میخواست که پادشاه را بطبع آورد و هر کسی بوی چیزی پذیرفتند که پادشاه عظیم رنجیده بود بر لب جوی پادشاه سيران میکرد خشمگين مسخره از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سيران میکرد بهیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمیکرد درآب نظر میکرد مسخره عاجز شد گفت ای پادشاه در آن آب چه میبینی که چندین نظر میکنی گفت قلتبانی را میبینم گفت بنده نیز کور نیست اکنون چون ترا وقتی باشد که محمّد نگنجد عجب محمّد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغلی درنگنجد آخر این قدر حالتی که یافتهٔ از برکت اوست و تأثير اوست، زیرا اولّ جمله عطاها را برو میریزند، آنگه ازو بدیگران بخش شود سنتّ چون چنين است حقّ تعالی فرمود که اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْنَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اللهِّ وَبَرَکَاتُهُ جمله نثارها بر تو ریختیم او گفت که وَعَلی عِبَادِاللّهِ الصَّالِحِیْنَ راه حقّ سخت مخوف و بسته بود و پر برف اولّ جان بازی او کرد واسب را در راند و راه را بشکافت هر که روددرین راه از هدایت و عنایت او باشد، چون راه را از اولّ او پیدا کرد و هر جای نشانی نهاد و چوبها استانید که این سومروید وآن سو مروید و اگر آن سو روید هلاک شوید چنانک قوم عاد وثمود و اگر این سو روید خلاص یابید چنانک مؤمنان همه قرآن در بیان اینست که فِیْهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ یعنی درین راهها نشانها بدادهایم و اگر کسی قصد کند که ازین چوبها چوبی بشکند همه قصد او میکنند که راه ما را چرا ویران میکنی و دربند هلاکتمان میکوشی مگر تو ره زنی اکنون بدانک پیش رو محمّد است تا اولّ بمحمّد نیاید بما نرسد، همچنانک چون خواهی که جایی روی اولّ رهبری عقل میکند که فلان جای میباید رفتن مصلحت اینست، بعد از آن چشم پیشوایی کند بعد از آن اعضادر جنبش آیند، بدین مراتب، اگرچه اعضارا از چشم خبر نیست و چشم را از عقل.
آدمی اگرچه غافلست الاّ ازودیگران غافل نیستند، پس کاردنیا را قوی مُجدّ باشی از حقیقت کار غافل شوی، رضای حقّ باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقتّ در خلق مستعارست حق نهاده است، اگر نخواهد هیچ جمعیتّ و ذوق ندهد، بوجوداسباب نعمت و نان و تنعمّات همه رنج و محنت شود، پس همه اسباب چون قلمیست در دستِ قدرتِ حقّ محرکّ و محررّ حقسّت تا اونخواهد قلم نجنبد اکنون تو در قلم نظر میکنی میگویی این قلم رادستی باید قلم را میبینی دست را نمیبینی قلم را میبینی دست را یاد میکنی کوآنک میبینی و آنک میگویی، اماّ ایشان همیشه دست را میبینند میگویند که قلمی نیز باید بلک از مطالعهٔ خوبی دست پروای مطالعهٔ قلم ندارند و میگویند که این چنين دست بی قلم نباشد جایی که ترا از حلاوت مطالعهٔ قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد، چون ترا در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمين نمیکنی ایشان را بوجود نان گندمين یاد نان جوین کی کنند، چون ترا بر زمين ذوقی بخشید که آسمان را نمیخواهی که خود محلّ ذوق آسمانست، و زمين از آسمان حیات دارد، اهل آسمان از زمين کی یاد آورند اکنون خوشیها و لذتّها را از اسباب مبين که آن معانی در اسباب مستعارست که هُوَ الضَّرُ وَالناّفِعُ چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چفسیدهٔ خَیْرُ الْکَلَامِ مَاقَلَّ وَدَلّ بهترین سخنها آنست که مفید باشد نه که بسیار قُلْ هُوَاللهُّ اَحَدٌ اگرچه اندکست بصورت امّا بر البقره اگرچه مطولّست رجحان دارد از روی افادت، نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس باو گرویدند مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود چندین اقالیم بوی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست، غرض افادتست بعضی را شاید که سخن اندک مفیدتر باشد از بسیاری چنانک تنوری را چون آتش بغایت تیز باشد ازو منفعت نتوانی گرفتن ونزدیک اونتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گيری، پس معلوم شد که مقصود فایده است بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند همين ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود زیانش دارد، شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد چون به تبریز رسید بر در زاویهٔ شیخ رسید از اندرون زاویه آواز آمد که بازگرد در حقّ تو نفع اینست که برین در رسیدی اگر شیخ را ببینی ترا زیان دارد، سخن اندک و مفید همچنانست که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت آن در حقّ او بس است، و او بمقصود رسید، نبی آخر آن صورت نیست صورت او اسب نبیست، نبی آن عشق است و محبّت و آن باقیست همیشه همچنانک ناقهٔ صالح صورتش ناقه است، نبی آن عشق و محبّت است و آن جاویدست.
یکی گفت که بر مناره خدا را تنها چرا ثنا نمیگویند و محمّد را نیز یاد میآرند گفتندش که آخر ثنای محمّد ثنای حقسّت، مثالش همچنانک یکی بگوید که خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آنکس را که مرا بپادشاه راه نمود، یا نام و اوصاف پادشاه را بمن گفت، ثنای او بحقیقت ثنای پادشاه باشد، این نبی میگوید که بمن چیزی دهید من محتاجم یا جبهّٔ خود را بمن ده یا مال یا جامهٔ خود را او جبهّ و مال را چه کند میخواهد لباس ترا سبک کند تا گرمی آفتاب بتو رسد که اَقْرِضُواللهَّ قَرْضاً حَسَناً مال و جبهّ تنهانمیخواهد بتو بسیار چیزها داده است غير مال، علم و فکر ودانش و نظر یعنی لحظهٔ نظرو فکر و تأملّ و عقل را بمن خرج کن آخر مال را باین آلتها که من داده ام بدست آوردهٔ هم از مرغان و هم ازدام صدقه میخواهد، اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر که آن آفتاب سیاه نکند، بلک سپید کند و اگر نه باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی مدّتی بترشی خو کردهٔ باری شيرینی را نیز بیازما.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و سوم - هر علمی که آن بتحصیل و کسب در دنیا حاصل شود
هر علمی که آن بتحصیل و کسب در دنیا حاصل شود آن علم ابدانست و آن علم که بعد از مرگ حاصل شود آن علم ادیانست، دانستن علم اَنَاالحق علم ابدانست، اَنَاالحق شدن علم ادیانست، نور چراغ وآتش رادیدن علم ابدانست، سوختن در آتش یا درنور چراغ علم ادیانست،هرچ آن دیدست علم ادیانست،هرچ دانش است علم ابدانست، میگویی محققّ دیدست ودیدنست باقی علمها علم خیالست مثلاً مهندس فکر کرد و عمارت مدرسهٔ را خیال کرد هر چند که آن فکر راست و صوابست اماّ خیالست، حقیقت وقتی گردد که مدرسه را برآرد و بسازد اکنون از خیال تا خیال فرقهاست: خیال ابوبکر و عمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد و میان خیال و خیال فرق بسیارست، مهندس دانا خیال بنیاد خانهٔ کرد و غيرمهندس هم خیال کرد فرق عظیم باشد، زیرا خیال مهندس بحقیقت نزدیکترست، همچنين که آن طرف درعالم حقایق و دید ازدید تا دید فرقهاست، مالانهایه، پس آنچ میگویند هفتصد پرده است از ظلمت و هتفصد ازنور هرچ عالم خیالست پردهٔ ظلمت است، و هرچ عالم حقایق است پردهای نورست، اماّ میان پردهای ظلمت که خیالست هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنين فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و پنجم - سراج الدیّن گفت که مسئلۀ گفتم اندرون من درد کرد فرمود
سراج الدیّن گفت که مسئلهٔ گفتم اندرون من درد کرد فرمود آن موکلّیست که نمیگذارد که آن را بگویی اگرچه آن موکّل را محسوس نمیبینی ولیکن چون شوق و راندن و الم میبینی دانی که موکّلی هست مثلاً در آبی میروی نرمی گلها و ریحانها بتو میرسد و چون طرف دیگر میروی خارها در تو میخلد، معلوم شد که آن طرف خارستانست وناخوشی و رنجست و آن طرف گلستان و راحت است، اگرچه هر دو را نمیبینی این را وجدانی گویند از محسوس ظاهر ترست مثلاً گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند اماّ از محسوس ظاهرتر شد، زیرا اگرچشم را فراز کنی محسوس را نبینی امّا دفع گرسنگی از خود بهیچ حیله نتوانی کردن و همچنين گرمی در غذاهای گرم و سردی و شيرینی و تلخی در طعامها نامحسوساند و لیکن از محسوس ظاهرترست، آخر تو باین تن چه نظر میکنی ترا باین تن چه تعلقّ است تو قایمی بی این، وهماره بیاینی اگر شبست پروای تن نداری و اگر روزست مشغولی بکارها هرگز باتن نیستی، اکنون چه میلرزی برین تن چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری تو کجا و تن کجا اَنْتَ فِي وَادٍ وَانَا فِيْ وَادٍ این تن مغلطهٔ عظیم است، پندارد که او مُرد او نیز مُرد، هی تو چه تعلقّ داری بتن این چشم بندی عظیم است، ساحران فرعون چون ذرهّٔ واقف شدند تن را فدا کردند خود را دیدند که قایماند بی این تن و تن بایشان هیچ تعلقّ ندارد و همچنين ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند از تن و بود و نابود او فارغ شدند. حجاّج بنگ خورده و سَر بر در نهاده بانگ میزد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد پنداشته بود که سرش از تنش جداست و بواسطهٔ در قایمست، احوال ما و خلق همچنين است پندارند که ببدن تعلقّ دارند یا قایم ببدناند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و ششم - خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مظهر میطلبند
خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مظهر میطلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبی خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی و عاشق بمعشوق میگوید من نخفتم و نخوردم و چنين شدم و چنان شدم بی تو معنیش این باشد که تو مظهر میطلبی مظهر تو منم تا بدو معشوقی فروشی، و همچنين علما و هنرمندان جمله مظهر میطلبند کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ، خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه بشخص ماند، اگر پنج انگشت باز شود سایه نیز باز شود و اگر در رکوع رود سایه هم در رکوع رود و اگر دراز شود هم دراز شود پس خلق طالب طالب مطلوبی و محبوبیاند که خواهند تا همه محبّ او باشند و خاضع، و با اعدای او عدو و با اولیای او دوست، این همه احکام وصفات حقسّت که در ظلّ مینماید غایة ما فی الباب این ظلّ ما از ما بی خبرست، امّا ما باخبریم ولیکن نسبت بعلم خدا این خبرما حکم بیخبری دارد، هرچه در شخص باشد همه در ظلّ ننماید جز بعضی چیزها پس جملهٔ صفات حق درین ظلّ ما ننماید بعضی نماید که وَمَا اُوْتِیْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَلِیْلاً.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و هشتم - میان بنده و حق حجاب همين دوست و باقی حجب ازین دو ظاهر میشود
میان بنده و حق حجاب همين دوست و باقی حجب ازین دو ظاهر میشود و آن صحّت است و مال آنکس که تن درستست میگوید خدا کو من نمیدانم و نمیبینم همين که رنجش پیدا میشود آغاز میکند که یااللّه یااللّه و بحق همراز و همسخن میگردد پس دیدی که صحّت حجاب او بود، و حقّ زیر آن درد پنهان بود، و چندانک آدمی را مال و نوا هست اسبب مرادات مهیاّ میکند و شب و روز بآن مشغولست همين که بینواییش رو نمود نفس ضعیف گشت و گرد حق گردد: مستیّ و تهی دستیت آورد بمن من بندهٔ مستی و تهی دستی تو حقّ تعالی فرعون را چهارصد سال عمر و ملک و پادشاهی و کامروایی داد جمله حجاب بود که او را از حضرت حقّ دور میداشت یک روزش بی مرادی و درد سر نداد تا نبادا که حقّ را یادآرد گفت تو بمراد خود مشغول میباش و ما را یاد مکن شبت خوش باد. از ملکت سير شد سلیمان وایّوب نگشت از بلاسير
مولوی : فیه ما فیه
فصل هفتادم - دلدارم گفت کان فلان زنده بچیست
دلدارم گفت کان فلان زنده بچیست الفرقُبين الطیور و اجنحتها و بين اجنحة همم العقلاء اَنّ الطیو رباجنحتها تط يرالی جه ةمِن الجهات و العقلاء باجنحة هممهم یطيرونَ عَن الجهات لِکلّ فرس طویل ةو لِکلّ داب ةاصطبلُ ولِکلّ طير وک رٌوا للهّ اعلم.
مولوی : المجلس السابع
من فوائده اسبغ الله فینا نعمة موائده
الحمدلله الذی صیّر نفوس العارفين طائرة فی مطار امتثال امره و زجرها بنهیه عن المعاصی، فانزجرت عنها بزجره و سقی قلوب العاشقين محبّته فما صحت من سکره، و الهمها ادامة ذکره فما تفتر من ذکره و أری المبتلی جزیل ثواب صبره علی بلائه، فاستعذب مرارة صبره و نصب للغنی علم احسانه الیه و انعامه علیه لیستدل به علی وجوب حمه و شکره، سبحان الذی جعلکل قلب من قلوب احبائه مقراً بمحبته و صير محبته مستقرة فی سویدائه و حبته و اطلع نفوس العارفين علی آیات توحیده و معرفته و ألهم الارواح بالارتیاح الی بحبوبة جنته و الاشتیاق الی نظره و رؤیته و اشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له شهادة تؤمن قائلها من عذابه و سطوته و اشهد ان محمداً عبده و رسوله الذی نسخ الشرایع المتقدمه بشریعته و ختم رسالة الرسل برسالته، صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و عترته و علی الخلفاء الراشدین خصوصاً علی ابی بکر الصدیق فی قوله و عقیدته و عمر الفاروق الذی فرق بين الحق و الباطل بقضیته و علی عثمان ذی النورین الذی نورالله قلبه بنور معرفته و علی علی المرتضی فی خلقه و سيرته و علی الحسن و الحسين الذی خصصهما الله علی خلقه بقربه و رحمته و علی جمیع المهاجرین و الانصار من اتباعه و صحابته و سلم تسلیماًکثيرا. عن الحسن البصری انه قال: حدثنی جماعةکلهم سمعوا الحدیث عن النبی صلی الله علیه و سلم یقول: «ان الله تعالی لما خلق العقل فقال له: اقعد، فقعد. ثم قال له: قم فقام: ثم قال له: اقبل، فاقبل. ثم قال له: ادبر، فادبر. ثم قال له: تکلم، فتکلم. ثم قال له: انصت، فانصت. ثم قال له: انظر، فنظر. ثم قال له: انصرف، فانصرف. ثم قال له: افهم، ففهم. ثم قال له: وعزتی و جلالی و عظمتی و کبریائی و سلطانی و جبروتی و علوی و ارتفاع مکانی و استوائی علی عرشی و قدرتی علی خلقی، ما خلقت خلقاً اکرم علی منک و لااحب الی منک، بک اعرف و بک اعبد و بک اطاع و بک اعطی و بک اعاتب، لک الثواب و علیک العقاب، صدق الله و صدق رسول الله.
رسول مجتبی، سفير معلی، مقرب «ثم دنی فتدلی» خاص الخاص «قاب قوسين اوادنی»، محمد مصطفی، خير اولين و آخرین، خاتم النبیين خلاصهٔ موجودات، مظهر آیات بینات، دریای بیپایان بی قیاس، آفتاب «جعلناله نوراً یمشی به فی الناس»،کلید فردوس و حدایق،کاشف رموز و اسرار حقایق، آن منور منور صاحب توقیع «انا اعطیناک الکوثر» صلی الله علیه و علی آله الطیبين الطاهرین چنين میفرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق چنين املا میکندکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل»، میفرماید: آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر، و آن بصير سمیع، آن زندهایکه همهٔ زندگان زندگی از او یابند و آن قیومیکه همهٔ محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند. آن قهاریکهگردن قاهران را به زنجير و غل «انا جعلنا فی اعناقهم اغلالاً» بربسته است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ «لقطعنامنه الوتين» شکسته است جل جلاله چون عقل راکه تاج زرین اوست، بر فرق «ولقدکرمنا بنی آدم» نهاد، عقل چیست؟ قندیل عالم مهين و نور «طور سینين»، و امير داد «وهذا البلد الامين» و خلیفهٔ عادل حضرت رب العالمين است. عقل چیست؟ سلطان عادل و خوشخوست و سایهٔ رحمت لاهوالاهوست. عقلکیست؟ آنکه فاضلان صفهٔ صفا و صفوت ره نشين ويند و انبارداران «الدنیا مزرعة الاخرة» خوشه چين ویند.
در شرح بیفزا، شرح عقل دل را مشرحکند. عقل چیست؟گره گشای عقده های مشکلات و مشاطهٔ عروسان مضمرات معضلات قلاوز ارواح تابه حضرت فالق الاصباحکه رمزی از اسرار او اشارت رفت. چون از عالم لامکان و ازکتم غیب به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود، از این آفتاب سعود نور و ضیاگرفت، خواست که هنرهای عقل را و عجایبها و لطایفها و غرایبهاکه در ضمير عقل بود، بر موجودات پیداکند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جداکند، سنگ محکی میبایستکه تا صفا و خالصی و پاکی و بی عیبی این نقد ظاهر شود. به گواهی آن محک، ترازویی می بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیف تمام عیار را بدان ترازو بر کشند تا سنگ وهنگ او پیدا شودکه هیچ چیز در هجده هزار عالم بیگواهی ترازو، نه عزیز شود و نه خوار شود.
ترازو تنها نه این استکه بر دکانها آویختهاند در بازارها، ترازو آیت حق است و سر خداست و تمییز علم است که آن ترازوی روحانی است. میزان آسمانی استکه این همه ترازوهای جهان را از آن ترازو بيرون آوردهاند. میوه را ترازوی دیگر، سخن را ترازویی دیگرکه بدانیکه راست است یا دروغ است، حق است یا باطل است. آدمی را ترازوی دیگرکه بدانیکه آن آدمی چند ارزد. حیوان را ترازوی دیگر. ملایکه را ترازوی دیگرکه: «و ما منا الاله مقام معلوم». پریان را ترازوی دیگرکه: «و انا منا الصالحون و منا دون ذلک». انبیا را ترازوی دیگرکه: «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض». ترازو از آفتاب ظاهرتر است در عالمکه حق تعالی با آفتاب قرینکرد و پهلوی آفتاب نشاندکه آفتاب را بر ترازو برسنجد تا بدانندکه درکدام درجه است، مقارنه با چیست. ترازو از آسمان محیط تر است. آسمان محتاج ترازوست و ترازو محتاج آسمان نیست.
حق تعالی بیانکردکه: «السماء رفعها و وضع المیزان ان لاتطغوا فی المیزان» آسمان بلند است، میزان از آسمان، بلندتر است ولیکن به تواضع «وضعها» به زمين آمده است. با خلقان میگویدکه: من ازعالم بلند بلند آمدهام. ای ترازو، به چهکار آمدهای؟ آمدهام تا سبکساران را و سبک عقلان را بدیشان بنمایم، تا سبک عقلی خود ببینند و به تدارک و داروی حال خود مشغول شوند خویشتن راگوهری وگرانیی و ثباتی و تمکینی حاصل کنند.
گر از هر باد چون کاهی بلرزی اگرکوهی شوی،کاهی نيرزی
ای ترازو،گرانی به چه حاصل کنیم؟
گفت: شما چون پوستید و جسمید، آب وگلید خویشتن را مغز نغز و جان و دلی حالکنید.
ای ترازو! این مغز ازکجا حاصل کنند؟
گفت: آخر این همهگیاهها و سنبلهایگندم و جوز و باقلی و داروها وگیاهها، همه اول از زمين برگی میرویندکه ایشان را مغزی نیست. از هوای موافق جذب میکنند، چنانکه مردمگرما زده و سینهٔگرم سوخته، نفس را چون به خودکشد، آن برگها از هوای بهار چنان به خود میکشند و ازتخت زمين، آب میکشند از میانگِل آب را چون جدا میکنند و به خود میکشند. آدمی زنده از قدح آبکه در او خاشاک بود، نتواند آب صاف به خودکشیدن، زهی قدرتکه حق تعالی چوب را وگیاه را داده استکه از میان وَحَلِ تيره آب آمیخته با صد هزار چیز، آب صافی به خود جذب میکند و وجود خود را بدان نعمت حق، پر مغز و آراسته میکند.
پس باد علم و آب علم از بهر نهال نهال آدمی فرستادهاندکه: «العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب» اگر سینهٔگرم داری، نسیم علم و حکمت درخت وار بکش. اگرجگر بریان داری از آب حیات عمل تشنه وار بچش. چون سلیمان بهار بر تخت عدل نشستکه: «علمنا منطق الطير» بهار، حیاتی استکه باد تخت اوستکه «وسخرناله الریح». آمده است تا عدل در جهان بگستراند و ظلمیکهکافر خزان، بر ساکنان باغ و بوستان رانده است، داد آن خوبرویان از آن زشت فعلان بستاند. از زمين و از درخت، پیش این سلیمان وقت، هر نباتی زبانی برون آورد به دعویکه من،گوهری دارم و میوهای دارم و مغزی دارم و اینک زبان سنبل من گواه است. سلیمان بهارگفت که: هر دعوی را ترازویی است.
دعوی عشق کردن آسان است لیک آن را دلیل و برهان است
ای اصناف درخت و انواع نباتکه دهانهاگشادهاید و زبان دعوی جنبانیدیت، اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدعی ظاهر شود. آن ترازوکدام است؟ یکی باد است و یکی آب. هر برگیکه سنبلهای داشت و میوهای داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت، ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را وگوهر او را در عالم آشکاراکند. یک مثقال ذره، از هنر هیچ درختی وگوهری پنهان نماند. ترشی، ترشی نمایدکه: «وجوه یومئذ باسره» شيرین، شيرینی بنمایدکه: «وجوه یومئذ مسفره ضاحکه مستبشره». آنچه بیخ آن درختان، در زمين در تاریکی آب وگل هنری و معنیی داشت و حلال صاف میخوردند و از مخالف تيره پرهیز میکردند ودر خودگوهری و هنری می دیدندکه دیگران، آن نمیدیدند میگفتندکه: دریغکه ما، در زیر زمين چنين هنرها داریم و چنين موزونیها و خوبیها داریم و از جناب حق، چنين عنایتها داریم و بیخهای دیگر از این خبر ندارند. دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی، تا نغزی ما بدیدندی و زشتی دیگران بدیدندی.
ایشان را از عالم غیب، جواب میآمدکه: ای محبوسان آب وگل، برکار باشید و هنر حاصلکنید و دل شکسته مباشید و مترسیدکه هنرهای شما پنهان نماندکه اینگوهرها و میوهها در خزینهٔ وجود شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود. این در غیب علم ما بودو این هنرها و خوبیهاکه شما امروز در خود میبینید، پیش از آنکه اینها در وجود شما درآید، در دریای غیب اینگوهرها میتافتند و به سوی خزاین خاکیان میشتافتند. ما چنين خاصیت نهادهایم در هر صاحب هنری و هر پیشهوری و هر استادکاری، از زرگری و جوهری و سیمیاگری وکیمیاگری و پیشه وران و عالمان و محققانکه همواره در جوش باشند و هنر خود آشکاراکنند، آن جوش ما نهادهایم و آن طلب ما نهادهایمکه ایشان بیقرار شدهاند همچون دختران نوبالغ در خانهها چادر و جمال می آرایند، در آینه مینگرند و میخواهند تا پرده بدرانند و جمال به خاص و عام بنمایند و از میان جان میگویند:
ما را به دم پير نگه نتوان داشت در عالم دلگير، نگه نتوان داشت
و آن راکه سر زلف چو زنجير بود در خانه، به زنجير نگه نتوان داشت
پس تقاضای همهٔ خوبان و هنرمندانکه میجوشند بر خود تا جمال وکمال خود بنمایند، دکانی میطلبند تا بر آن دکان، هنر خود پیداکنند. آخر این تقاضاها از آب بی خبر نیست. پوست وگوشت و استخوان را چه خبر از هنر؟ چنانکه آن روباه، در میانکشتزار، دنبهای دید آویخته. گفت: هر آینه اینجا دامی است و این فعل صیادی است که هرگز ازکشتزار دنبه نروید. دنبه در میانکشتزار چهکار دارد؟ پس در عالمکشتزار نهاد آدمیکه آنجاگوشت و پوست و استخوان روید، این همتها و تقاضاها چهکار دارد؟ این تقاضای صفات پاک من است.
موسی علیه السلام سؤالکرد در آن زمانیکه صدهزار عجایب بر او تاختن آورد وحيران شد. او را از این عالم بدان عالم بردند. عالمی حیات در حیات، روح در روح، نور در نور، ذوق در ذوق، موج میزد و لمعان میکرد. گفت: یا رب! ما از این عالمیم. شهرما، این است. معدن ما این است. از اینکان و معدن بی پایان نقدۀ وجود ما را بدان بازار طراران چرا بردی؟ چه حکمت بود، چنينگوهر نفیس را بدان عالم خسیس بردن؟
حق جل جلاله فرمود: ای موسی! «کنت کنزاً مخفیا فاحببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان، خواستم که مرا بشناسند.
موسیگفت: یارب! آنهاکه اهلگنج بودند، میشناختند و میدانستند و ماهی، دریا را چون نداند؟ و دیدۀ روشن آفتاب را چون نداند؟ و طوطی ربانی، شکرستان بی نهایت را چون نشناسد؟ بلبل آسمانی،گلستان «خلق الورد الاحمر من عرقی» را چون نداند؟ و بر رخسارگل خوشعذار، بلبل چون سرمست و بیخود نشود؟ و از آن مستی، نطقش چون به جوش نیاید و بیخود، هزار و یک نوایگوناگون نسراید، بر هزار و یک پردهکه این پرده به آن نماند؟ ای بلبل عشق ابدی! این هزار پرده و یک پرده ازکدام مغنی آموختی؟ ازکدام مطرب تعلیمکردی؟ بلبل میگوید: از آن مادرکه من زاییدم، همه دانا و اوستادزایند. علم مادرزاد دارند. عقل مادرزاد دارند. من از نر و مادۀ بشریت نزاییدهام، بحقیقت از مادرعشقگل زاییدهام. عشق من مادرزاد و عقل من مادرزاد. من امیم، امی را دو معنی باشد: یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب، از امی این فهم میکنند اما به نزد محققان، امی آن باشدکه آنچه دیگران به قلم و دست نویسند، او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده وگذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابودو ناآمده حکایت کند.
بوده بیند هر آنکه جانورست آنکه نابوده دید، او دگرست
ی محمد! تو امی بودی و یتیم بودی. پدری و مادری نبودکه ترا به مکتب برند و خط و هنر آموزند. این چندین هزار علم و دانش، ازکجا آموختی؟ هرچه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد، قدم قدم، از سفر او حکایت کردی؟ از سعادت او و از شقاوت او خبر دادی؟ از باغ بهشت، درخت درخت، نشان دادی؟ و تا حلقههای گوش حوران، شرحکردی و از زندان دوزخ، زاویه زاویه، هاویه هاویه حکایتکردی؟ تا منقرض عالم و آخرابد که او را آخر نیست، درسگفتی؟ آخر این همه ازکه آموختی؟ و به کدام مکتب رفتی؟
گفت: چون بیکس بودم و یتیم بودم، آنکس بیکسان، معلم من شد. مرا تعلیمکردکه: «الرحمن علم القرآن» و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن، به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصلکردن و اگر بیاموختمی، علم آموخته، تقلیدی باشد. مقالید آن به دست او نباشد. بربسته باشد، بر رُسته نباشد. نقش علم باشد، حقیقت علم و جان علم نباشد.
همهکس بر دیوار نقش تواندکردن،که سرش باشد، عقلش نباشد. چشمش باشد، بینائیش نباشد. دستش باشد، عطایش نباشد. سینهاش باشد، اما دل منورش نباشد. شمشيریش به دست باشد، اما شمشيرگذاریش نباشد. در هر محرابی، صورت قندیلکنند اما چون شب درآید یک ذره روشنائیی ندهد. بر دیوار نقش درختکنند، اما چون بیفشانی، میوهای فرونیاید. اما آن نقش، دیوار را اگرچه چنين است بیفایده نیست، از بهر آنکه اگرکسی در زندانی زاییده شد، جمعیت خلقان ندید و روی خوبان ندید در آن زندان، بر در و دیوارهای زندان اگر نقشها بیند و صورتهای خوبان بیندو شاهان و عروسان بیند و صورت تجمل پادشاهان و تخت و تاج بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنیان و رقاصان بیند از آنجاکه الفت جنسیت است باز پرسد و فهمکندکه بيرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنين صورتهای زیباست و چنين درختان میوه دارندکه اینجا نقش کرده اند آتشی در نهاد او افتدکه چنين چیزها در عالم هست و ما زنده درگور مانده و این نعره برآرد و به اهل زندان گوید:
ای قوم از این سرای حوادث حذرکنید خیزید سوی عالم علوی سفرکنید
جانکمال یافته در قالب شما وانگه شما حدیث تن مُخْتَصَرکنید
عیسی نشسته پیش شما و آنگه از سَفَه دلتان دهدکه بندگی سم خرکنید؟
ای روحهای پاک در این تودههای خاک تاکی چو حس اهل سقر مستقرکنید؟
دیر است تا دَمامهٔ دولت همی زنند ای زنده زادگان سر از این خاک برکنید
ای محبوسان جهان نادیده! چارهای نمیکنید! آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقتها باشدکه هیچ دروغی بی راست نیست. هر جا دروغیگویند، به امید آنگویندکه شنونده، وقتی آن را به جای راست قبولکندکه راست را بداند، راستی دیده باشد تا این دروغ را به جای آن قبولکند. درم قلب را بدان طمع خرجکردندکه مشتری آن را به جای نقرۀ خالص بگيرد، و وقتیگيردکه این مشتری، خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبولکند هرجا دروغی بود، راستی باشد و هر جا قلبی باشد، خالصی جنس آن باشد و هرجا خیالی بود، حقیقتی باشد.
اکنون این صورتها و خیالهاکه بر این دیوار زندان عالم فانی است که مینمایند و محو میشوند با چندهزارکس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازهاگفتی. اینک نقش از ایشان رفت. بروبرگورستان، سنگهای لحدبرگير،کلوخهاشان را میبين نقشها محو شده، یقين دانکه آن نقشهای خوب، عکس آن نقشهاستکه بيرون زندان دوستان استکه «الباقیات الصالحات خير» کجایند این صورتهای باقی؟: «عند ربک» نزد آنکساند که رب توستکه دم بدم تربیتهای او به تو میرسد. شرح این دراز است بیا تاکوتاهکنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویمکه حقیقت این نقشهاستکه ما بر آن عاشقیم. چون آنجا باز رویم، موسی وار در آن آب حیات غوطه میخوریم، ماهی وار با آن دریای حیات میگوییم: چرا موج زدی و ما را به خشکی آب وگل انداختی؟ این چنين رحمتکه تراست چنان بی رحمی چراکردی؟ ای بی رحمی تو شيرین تر از رحمتهای رحیمان عالم. جواب میفرماید: «کنتکنزاً مخفیاً احببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان در پردۀ غیب در خلوت لامکان از پس پردههای هستی، خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینندکه من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم.
گفتندکه: ماکه ماهیان این دریاییم، اول در این دریای حیات بودهایم. ما میدانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا راکه مس اکسيرپذیر اینکیمیای بی نهایتیم، میدانستیم عزت اینکیمیای حیات را و آنهاکه ماهیان این دریا نبودند در اول چندانکه بر ایشان عرضهکردیم، نشنیدند وندیدند و ندانستند. چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف اینگنج هم ماییم. این چندین غربت دراز، جهت «احببت ان اعرف» خواستمکه تا مرا بدانند این باکه بود؟
جواب آمدکه: ای ماهیان! اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد بر وصال دریا، اما بدان صفت و بدان سوز و بدانگرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشدکه آن ماهییکه موج او را به خشکی افکند و مدتهای دراز بر خاکگرم و ریگ سوزان میطپدکه: «لایموت فیها ولایحیی» نه فراق دریا میگذاردکه حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات، چگونه لذت حیات یابدکسیکه آن دریا را دیده باشد؟
هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار
امکان زیستن بی دریا و امکان مردن نی، از امید رسیدن به دریا.
گوییکه مگر به باغ زر رشته امی یا بر رخ خویش زعفران کشته امی
اومید وصال تو رها مینکند ورنی خود را به رایگان کشته امی
دریا این ندا میکند و این وحی میفرمایدکه: «ولاتقتلوا انفسکم ان اللهکان بکم رحیما» و حکمتی دیگر، چنانکه خواستمکهگنج خود را ظاهرکنم. خواستمکهگنج شناسی شما هم ظاهرکنم و چنانکه خواستمکه صفا و لطف این دریا را پیداکنم خواستمکه بلند همتی این ماهیان را و لطف پروردگی این ماهیان و این خلق دریا را پیداکنم تا وفای خود را ببینند و همتشان آشکارا شود. «الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون».
صدهزار مار استکه دعوی ماهیی میکند صورت، صورت ماهی و معنی، معنی مار.
جان پاکان غذای پاک خورد مار باشدکه باد و خاک خورد
باد و خاک غذای ماهی نیست. هر حیوانی راکه از دوربینی، ندانیکه سگ است یا آهوست. اگر سوی استخوان رود، آهو نیست.
مسئلهای است در شریعت،کهگرگ با آهو جفت شد، میان ایشان بچهای زاییده شد. این بچه را حکم آهوگيریم یا حکمگرگ؟ در اینجا اختلاف علماست. شرح آن قولها در مدرسه توان بحثکردن، الا آنچه قول درست است، آن استکه پیش او بندگیاه بیندازیم و مشتی استخوان بیندازیم. اگر سر بهگیاه فرود آورد، آهوست، و اگر سر به استخوان فرود آورد حکمگرگ دارد در هر آبیکه او دندان اندرکند پلید شود، زیراگرگ هم، سگ است الا صحرایی است. اکنون غذای مار، باد است و خاک و غذای مار نفس اماره هم باد است و خاک. آن خاککدام است؟ چرب و شيرین دنیاکه از خاک رسته است. خدا او را رنگی داده است. اگر خواهی عاقبت بنگرکه خاک میشود. آن نقش از او میرود. اکنون چون دانستیکه نان وگوشت، خاک رنگين است اگر مار نهای، غير این غذایی بجو. دیگر غذای مار، باد است. کدام باد است؟ باد جاه اميری و خواجگیکه آدمی همینکه از نان سير شد ازگرسنگی، دست آرزوی باد خواجگی در سر میکندکه اصل ما چنين بوده است و ما چنين محترم بودهایم. منصب طلب میکند آن نفس مار پاره چون این خاک و باد فراوان یافت، اژدهایی میشود همچون فرعون.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند بر آر از سر موران مارگشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر که اژدها شود ار روزگار یابد مار
اکنون مؤمنان، مار خالص نیستند ماهی خالص نیستند بلکه مار ماهیاند نیم دست راستشان، ماهی است و نیم دست چپ، مار. ساعتی آن نیم به باد و خاک دنیا میکشد و ساعتی این نیم، به طلب دریا می کشد.
ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود،کرا دارد دوست
*
آدمی هست طرفه معجونی از عزیز عزیز وز دونی
اکنون چون مجاهدهکرد این نیم دست راستکه عقل استکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل قال له اقبل فأقبل، ثم قال له ادبر فأدبر» خطابکرد این عقل راکه رو آر به من، رو آورد بدوگفت: ای عقل رو بگردان از من،گفت: فرمان بردارم. پشت آوردن به امر، روآوردن است. نبینیکه فرشتگان را فرمودکه: به جای سجود من سجود آدمکنید. این از روی ظاهر، پشت آوردن به بندگی حق و روی آوردن به غير حق بود؛اما چون به امر بود، رو آوردن بود به حق، بلکه عظیمتر، چرا عظیمتر؟ از بهر آنکه ایشان، سالها حق را سجود میکردند از بیگانه تمییز نمییافتند و با ابلیس همکاسه و هم خرقه بودند. به این یک رو از حقگردانیدن و به آدم روکردن خلعت تمییز یافتند و از بیگانه ممتاز شدند و ابلیس،گرچه بظاهر پشت به حق نکرد و از سجود حق ننگ نداشت از سجود غير ننگ داشت، الاچون پشت به امرکرد، درنگریست روی خود را پشت دید و پشت فرشتگان را روی دید.
اکنون ای بندۀ مؤمنکه نیم تو، مارست و نیم تو ماهی، ساعتی رو به ماهی میکن که روبه حضرت ما دارد و ساعتی برای مصلحت، روی به مار میکن. آن اولين چیست؟: «ایاک نعبد»: مشغولیم به عبادت تو، به امر تو. «وایاک نستعين»: هم به امر تو، پشت آوردیم بندگی تو و رو آوردیم به تیمار نفس اماره که پشت او سوی درگاه توست، از بهر آنکه تو این دشمن را سبب ماکردهای. چنانکه ازکافران خراج ستانند از بهر قوت اسلام، او را نیز همچون این مار و ماهی که گفتیم، دو صفت است:
یک صفت، بند اوست و یک صفت، پای اوست. آن صفتکه پای اوست، شوق جنسیت است و آن صفت که بند اوست، خویشی استکه او را با خاک است. زیرا اول گوهری آفرید حق تعالی در وی نظرکرد. آن گوهر از شرم آب شد و دریا شد و بر خود بجوشید وکف کرد وکف او خاک شد و زمين شد. از آن سببکه خاک، از آب زاییده است این خویشی و تعلق بند اوست. بیدار باش ای قطره! و بدین بند و خویشی مغرور مشوکه بسیار قطرهها را این بند مغرورکرد و از طلب دریا بازداشت. خنک آن کس که او را بند آهنين بود یا چوبين بودکه همواره در آن کوشدکه آن را بشکند و بیندازد. اما آن کس راکه بند زرین باشد و او زر دوست، و یا بندگوهرین باشد و اوگوهر دوست، اکنون آن قطرهکه سوی دریای وحدت، سیل وار میرود آن قطره، جان مؤمن است که سیل وار میرود سوی دریای وحدت که:«انی ذاهب الی ربی» «علیه توکلی و هو حسبی، والله اعلم».
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷ - در ستایش افضل الدین خاقانی
ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما
چو سیم و زر شده گیر: اشک ما و چهره ما
شود چو سیم و زر اشک این و چهرة آن
که هست شعبدهٔ چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک، حقه باز و حقه تهی
که هر ‌زمانی صد شعبدهٔ کند پیدا
خراس وارهمی گردد و همی دارد
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
از این خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسید می بقوام و علاء، مسیح آسا
ایا ملازم جنت، بمهر نامحکم
و یا مزاحم مجلس، بچهر نازیبا
بکش چراغ، که خواهد عروسی شب خلوت
بکن نماز، که دارد خروس صبح آوا
سلاح دیو ز لاحول ساز، زآنکه ترا
غرور عقل سراسیمه کرد در دنیا
بخاک و آب ملولی مکن ، که بر سر خلق
شوی سزای ملامت بچار سوی بلا
ز بیم زحمت بر اوج چرخ شد عیسی
ز دست محنت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشهٔ تقوی ز بهر راه ، که تو
رسی ز توشهٔ تقوی بمنزل آلا
درین نشیب قناعت گزین ، که عیسی وار
نردبان قناعت رسی بدان بالا
چه سود با تو ؟ که از راه لطف نشناسی
زبور خواندن داود را ز ژاژ صدا
میان خوف و رجا مانده ای و میگیری :
ز بهر رد و قبول از برای چون و چرا
نه مرد راهی و آگه نه ای که نتوان گفت :
حدیث چون و چرا در میان خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
بفضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید فضل افضل دین
که فخر اهل زمینست و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیا
ادب بمکتب او همچو طفل در ابجد
خرد بمجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم با نقد علم او مقرون
عقول گیتی در عقل و علم او برپا
بطبع طابع طاسین و حامل یاسین
بفضل نایب حامیم و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حمکت ادریس
تنش مذکر تذکیر ذکر «او ادنا»
مبارزان جهان پیش او فگنده کله
مناظران سخن پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احترام و آن گاهی
به نظم ریخته در حقها شراب شفا
دماغ خشک اعادی دین و ملت را
شده کلام مفیدش طفیلی سودا
ز بهر لخلخهٔ شرک اهل بدعت را
طبیب وار بمعجون نظم کرده دوا
ندیده مثل تو تاثیر اختروار کان
نزاده شبه تو از نسل آدم و هوا
بحضرت تو تقرب کنند اهل هنر
که هست حضرت تو عین عروة الوثقا
هر آن کس که بنوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کن زبان او ز قفا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - هم در مدح اتسز گوید
خدایگانا ، تیغ تو صورت ظفرست
دل کریم تو گنج بدایع هنرست
فضایل تو بجسم خرد درون جانست
شمایل تو بچشم کرم درون بصرست
کف تو کان مکارم شدست در گیتی
که دیده هرگز کانی که آفت گهرست؟
بجاه تست همه عز طینت آدم
شجر عزیز برای منافع ثمرست
تو هم ز زمرهٔ خلقی و بهتری از خلق
گهر به از حجر و هم ز جملهٔ حجرست
شجاعت تو بدست ظفر درون تیغست
حمایت تو بپیش هدی درون سپرست
بر جلال تو چرخ رفیع چون خاکست
بر نوال تو بحر محیط چون شمرست
تو بسته ای کم ملک و از مهابت تو
خمیده قامت دشمن چو حلقهٔ کمرست
صفت بابر نه نیکوست مکرمات ترا
که مکرمات تو باقی و ابر بر گذرست
شریف ذات همایون تو ز روی کمال
ورای عالم ارواح و عالم صورست
اگر شدست جهان خسیس منشأ تو
شگفت نیست که نی نیز منبع شکرست
چو داستان مقامات تو کنند بیان
همه حکایت شاهان باستان هدرست
پس از جناب عزیز خدای عزوجل
رفیع صدر جناب تو مرجع بشرست
اگر معالی چرخست رای تو شمست
وگر مکارم باغست جود تو مطرست
تویی که فعل تو و قول تو بخیر و بصدق
همه مطابق شرع و موافق سورست
فروخت هیبت تو آتشی بگیتی در
که آسمانش دخانست و اختران شررست
مسیر عزم تو بر آسمان نصرة و فتح
هزار بار بسرعت فزونتر از قمرست
ز عدل تست همه زینت معالم شرع
چنانکه زینت باغ از طراوت شجرست
بروز حرب ترا در مواقف هیجا
زمانه از حشمست و ستاره از حشرست
فلک سپرده بتو ملک روزگار ولیک
بر کمال تو این ملک سخت مختصرست
بخاک و باد درون او فتاده اکلیلش
اگر بنزد تو قدر فلک بدین قذرست
بقهر خصم تو در بسته اند خلق اوهام
در این معانی اوهام خلق را اثرست
خبر مپرس ز حال عدوی و بگذارش
که خود عدوی تو از حال خویش بیخبرست
خدایگانا بشنو ز حال من سمری
که خود جلالت جاه تو در جهان سمرست
منم که همچو صدف از بدایع لفظم
همه مسامع انبای فضل پر دررست
نه آفتابم لیکن فنون دانش مکن
چو آفتاب بشرق و بغرب مشتهرست
بعالم اندر ارباب علم بسپارند
ولیک دانا داند که : کار من دگرست
کنم بچشم حقارت بروزگار نظر
گرت بچشم عنایت بحق من نظرست
ز ماه و جاه من آنچه اندرین حوادث رفت
هزار چندان در خدمت تو منتظرست
هنوز خانه من بنده از مواهب تو
پر از بضاعت بحرین و بار شوشترست
هنوز ، باری ، منت خدای را ، که مرا
برین ستانهٔ عالی مقام و مستقرست
هنوز سوی من از نوع نوع نعمت تو
مدد پی مددست و نفر پی نفرست
اگر بقول نبی رزق مرد از فضلست
مرا ز بیشتر خلق رزق بیشترست
بیک صحیفهٔ دانش مقابله نشود
هر آنچه در همه عالم خزان های زرست
نکوست حالم ، ور نیز بد بود چه کنم ؟
نه نقض حکم الهی بدست بنده درست
بهیچ نوع مرا از فلک شکایت نیست
اگر تعذر نفع و توقع ضررست
من از فلک چه شکایت کنم ؟چو معلومست
که هر چه نیک و بدست از قضا و قدرست
همیشه تا که قمر را مسیر بر فلکست
همیشه تا که فلک را مدار بر مدرست
خطیر باد بتیغ تو کار شرع نبی
که کار شرع ز تیغ تو سخت با خطرست