عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
عشق او سیمین و زرّین کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
دیدهٔ چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا
از سرشک و از تپانچه چهرهٔ من شد چُنانک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا
زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا
پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا
چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا
گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا
هر زمان آرد به عَمدا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا
تاکه او از شب همی زنجیر سازدگرد روز
عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا
گر ز عشقش فتنهٔ یأجوج خیزد در دلم
بس بود جاه سَدیدی سَدّ اسکندر مرا
جاه آن صاحب که او شمسالشّرف دارد لقب
وز شرفکردست با شمس و فلک همسر مرا
آنکه ایزد همچنانک او را به صُنع لطف خویش
کُنیت صِدّیق داد و نام پیغمبر مرا
جان پاک میر ابوحاتم همیگوید به خُلد
کز نشاط اوست ناز و شادی و مَفخَر مرا
گر چه بیپیکر مرا در روضهٔ رضوان خوش است
آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا
بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من
گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا
گفتگیتی از مرادش برنگردم تا بود
آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا
گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزندهام
نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا
بادگفت از خلق او من بهرهای کردم نهان
تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا
آبگفتا گر مرا بودی صفای طبع او
کس ندیدی تیره در دریا و در فَرغَر مرا
خاکگفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب
بر هوا هرگز نبردی جنبش صَرصَر مرا
خسرو مشرق همیگوید که از تدبیر اوست
در جهانداری مُسلّم خاتم و افسر مرا
تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری
شهریاران جهان باشند فرمانبر مرا
تاکه شد مخدوم من در لشکر من پهلوان
جرخ لشکرگَه شد و سَیّارگان لشکر مرا
از نهیب تیغ مخدومم به هند و ترک و روم
طاعت است از رأی و از فَغفُور و از قیصر مرا
یاور من فتح و نصرت باشد اندرکارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا
صاحب عادل همیگوید که از دیدار اوست
روشنایی هر زمان افزون به چشم اندر مرا
تا همه خلق جهان را زندگانی درخورست
هست همچون زندگانی مهر او درخور مرا
عِزّ دینگوید همی تا او وزیر من شدست
عز و پیروزی است ازگردون و از اختر مرا
از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد
نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا
گه بود بر نیزه پیش من سرگردنگشان
گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا
از نهیب تیغ من چون زرکند رخسار زرد
گر به رزم اندر ببیند پورِ زالِ زر مرا
آنحه بشنیدم به ایام ملوک روزگار
هست صد چندان به ایام ملک سنجر مرا
تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب
گر بود عزم عُمَر با صولت حیدر مرا
رونق کار من از تدبیر دستور من است
هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا
باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست
باشد اندر زینت آفاق یاریگر مرا
چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من
ایمنی باشد ز باد مهر و شهریور مرا
ابرگفتا ازکفش با ناله و با شورشم
گرگوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا
کوه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه ابر از ماه دی بر سرکشد چادَر مرا
بلبل شیدا همیگویدکه اندر باغ او
پیشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا
گفت نرگس میبهٔاد او خورم زیراکه او
برکف سیمین نهد برکف همی ساغر مرا
گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی
زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا
کشتی دولت همی گوید که در دریای مُلْک
رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا
بخت گوید گر به نامش خطبه خوانم بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا
جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست
از کف او کشتی و از حِلم او لنگر مرا
اسب اوگویدکه تا بر من سوارست آفتاب
گاه جولان هست دور گنبد اَخضَر مرا
ای همه ساله سخاگسترکف میمون تو
وقف شد بر مدح تو طبع سخن گستر مرا
گر ز یحیی و ز جعفر هست در بخشش مثل
یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا
در باک و مشک ناب از بهر سکر و مدح تو
در ضمیر و در قَلَم شد مُدغَم و مُضمَر مرا
من مقیمی چون توانم بود در خدمتکه نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا
در هر آن دولت که من بودم به اقبال کمال
بودهایی مُنکر همه معروف سرتاسر مرا
وندران حضرت زنیرنگ و دروغ این و آن
هست بیمعروف سرتاسر همه منکر مرا
پیش تو در دوستداری محضری آوردهام
تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا
مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم
این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا
تا بود در شعر من نَعتِ نگار آزری
باد نامت حِرز ابراهیم بِن آزر مرا
تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من
باد پُر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا
از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو
در ثنای تو زبان پُر مدح تا محشر مرا
چون قَهستانی تو را چاکر بسی در مهتری
پیش تو چون فرّخی در شاعری چاکر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
عشق او سیمین و زرّین کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
دیدهٔ چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا
از سرشک و از تپانچه چهرهٔ من شد چُنانک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا
زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا
پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا
چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا
گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا
هر زمان آرد به عَمدا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا
تاکه او از شب همی زنجیر سازدگرد روز
عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا
گر ز عشقش فتنهٔ یأجوج خیزد در دلم
بس بود جاه سَدیدی سَدّ اسکندر مرا
جاه آن صاحب که او شمسالشّرف دارد لقب
وز شرفکردست با شمس و فلک همسر مرا
آنکه ایزد همچنانک او را به صُنع لطف خویش
کُنیت صِدّیق داد و نام پیغمبر مرا
جان پاک میر ابوحاتم همیگوید به خُلد
کز نشاط اوست ناز و شادی و مَفخَر مرا
گر چه بیپیکر مرا در روضهٔ رضوان خوش است
آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا
بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من
گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا
گفتگیتی از مرادش برنگردم تا بود
آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا
گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزندهام
نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا
بادگفت از خلق او من بهرهای کردم نهان
تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا
آبگفتا گر مرا بودی صفای طبع او
کس ندیدی تیره در دریا و در فَرغَر مرا
خاکگفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب
بر هوا هرگز نبردی جنبش صَرصَر مرا
خسرو مشرق همیگوید که از تدبیر اوست
در جهانداری مُسلّم خاتم و افسر مرا
تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری
شهریاران جهان باشند فرمانبر مرا
تاکه شد مخدوم من در لشکر من پهلوان
جرخ لشکرگَه شد و سَیّارگان لشکر مرا
از نهیب تیغ مخدومم به هند و ترک و روم
طاعت است از رأی و از فَغفُور و از قیصر مرا
یاور من فتح و نصرت باشد اندرکارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا
صاحب عادل همیگوید که از دیدار اوست
روشنایی هر زمان افزون به چشم اندر مرا
تا همه خلق جهان را زندگانی درخورست
هست همچون زندگانی مهر او درخور مرا
عِزّ دینگوید همی تا او وزیر من شدست
عز و پیروزی است ازگردون و از اختر مرا
از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد
نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا
گه بود بر نیزه پیش من سرگردنگشان
گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا
از نهیب تیغ من چون زرکند رخسار زرد
گر به رزم اندر ببیند پورِ زالِ زر مرا
آنحه بشنیدم به ایام ملوک روزگار
هست صد چندان به ایام ملک سنجر مرا
تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب
گر بود عزم عُمَر با صولت حیدر مرا
رونق کار من از تدبیر دستور من است
هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا
باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست
باشد اندر زینت آفاق یاریگر مرا
چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من
ایمنی باشد ز باد مهر و شهریور مرا
ابرگفتا ازکفش با ناله و با شورشم
گرگوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا
کوه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه ابر از ماه دی بر سرکشد چادَر مرا
بلبل شیدا همیگویدکه اندر باغ او
پیشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا
گفت نرگس میبهٔاد او خورم زیراکه او
برکف سیمین نهد برکف همی ساغر مرا
گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی
زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا
کشتی دولت همی گوید که در دریای مُلْک
رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا
بخت گوید گر به نامش خطبه خوانم بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا
جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست
از کف او کشتی و از حِلم او لنگر مرا
اسب اوگویدکه تا بر من سوارست آفتاب
گاه جولان هست دور گنبد اَخضَر مرا
ای همه ساله سخاگسترکف میمون تو
وقف شد بر مدح تو طبع سخن گستر مرا
گر ز یحیی و ز جعفر هست در بخشش مثل
یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا
در باک و مشک ناب از بهر سکر و مدح تو
در ضمیر و در قَلَم شد مُدغَم و مُضمَر مرا
من مقیمی چون توانم بود در خدمتکه نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا
در هر آن دولت که من بودم به اقبال کمال
بودهایی مُنکر همه معروف سرتاسر مرا
وندران حضرت زنیرنگ و دروغ این و آن
هست بیمعروف سرتاسر همه منکر مرا
پیش تو در دوستداری محضری آوردهام
تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا
مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم
این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا
تا بود در شعر من نَعتِ نگار آزری
باد نامت حِرز ابراهیم بِن آزر مرا
تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من
باد پُر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا
از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو
در ثنای تو زبان پُر مدح تا محشر مرا
چون قَهستانی تو را چاکر بسی در مهتری
پیش تو چون فرّخی در شاعری چاکر مرا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دیدم به ره آن نگار خندان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجاده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهلِ طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تَکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حَسّان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامَنْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دَستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گَرد میدان را
شایسته بود چهار خِصلت را
ناوَرد و تَک و شتاب و جولان را
دادست به تَک سُمِ چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب استگه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال گذشت و آخر از غفلت
تَنبیه فتاد چرخ گردان را
حق داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایهای رسیدستی
کان پایه نبود مَعن و نُعمان را
تا جدول و دفتر مَدیحَت را
حق داد معزّی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعیات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
مُنقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زُهره
بُرج سَرَطان و بُرج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با فرشتگان آرند
بوبکر و عُمر، علّی و عثمان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجاده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهلِ طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تَکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حَسّان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامَنْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دَستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گَرد میدان را
شایسته بود چهار خِصلت را
ناوَرد و تَک و شتاب و جولان را
دادست به تَک سُمِ چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب استگه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال گذشت و آخر از غفلت
تَنبیه فتاد چرخ گردان را
حق داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایهای رسیدستی
کان پایه نبود مَعن و نُعمان را
تا جدول و دفتر مَدیحَت را
حق داد معزّی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعیات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
مُنقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زُهره
بُرج سَرَطان و بُرج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با فرشتگان آرند
بوبکر و عُمر، علّی و عثمان را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
دولت موافقان تو را جاه و مال داد
گردون مخالفان تورا گوشمال داد
اختر شناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان فرخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
بر گونهٔ فریشتگان پر و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیخت رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین تو جست خصم
بر باد داد خویش و سر اندر محال داد
ای شاه شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کین عز و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلعت حسن و جمال داد
زلف دراز و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
گردون مخالفان تورا گوشمال داد
اختر شناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان فرخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
بر گونهٔ فریشتگان پر و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیخت رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین تو جست خصم
بر باد داد خویش و سر اندر محال داد
ای شاه شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کین عز و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلعت حسن و جمال داد
زلف دراز و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶
بتی کاو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعت از نو، شاد دارد
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبت خانهٔ نوشاد دارد
به صورت هست نیکوتر ز شیرین
مرا عاشقتر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجلهٔ بغداد دارد
به سرخی چهرهٔ او ارغوان است
به گرد ارغوان شمشاد دارد
به نرمی سینهٔ او پرنیان است
به زیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر راد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
به رای پاک خویش آزادگان را
ز بند روزگار آزاد دارد
به رزم اندر ز سهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آزر خرّاد دارد
چو کفّار از تف دوزخ مخالف
ز تَفّ تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر دادبک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانهٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کاو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع تو را استاد دارد
زعدل و جود نوشِروان و حاتم
هر آنکس کاو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نَفّاذ دارد
ز شعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
ز ماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
دلم هر ساعت از نو، شاد دارد
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبت خانهٔ نوشاد دارد
به صورت هست نیکوتر ز شیرین
مرا عاشقتر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجلهٔ بغداد دارد
به سرخی چهرهٔ او ارغوان است
به گرد ارغوان شمشاد دارد
به نرمی سینهٔ او پرنیان است
به زیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر راد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
به رای پاک خویش آزادگان را
ز بند روزگار آزاد دارد
به رزم اندر ز سهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آزر خرّاد دارد
چو کفّار از تف دوزخ مخالف
ز تَفّ تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر دادبک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانهٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کاو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع تو را استاد دارد
زعدل و جود نوشِروان و حاتم
هر آنکس کاو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نَفّاذ دارد
ز شعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
ز ماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰
بتی که او نسب از لعبتان چین دارد
به روز پاک بر از شب هزار چین دارد
شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد
به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است
خم و شکن همه بر عارض و جبین دارد
ز درد حرمان پشت مرا چنان دارد
ز داغ هجران روی مرا چنین دارد
عقیق بارم بر زر ز عشق آن صنمی
که زیر لعل درون لؤلؤ ثَمین دارد
به زعفران بر کافور دارم ارغم از آنک
بنفشه رشته بر اطراف یاسمین دارد
ز هجر او بگدازم چو موم و این نه عجب
ز بهر آنکه لبش طعم انگبین دارد
میان او ز سرینش بهرنج بینم از آنک
میان خویش نه اندر خور سرین دارد
یکیگداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تَلّ گل و تلّ یاسمین دارد
به چهره ماه زمین است و عاقلان دانند
که اصل حسن و ملاحت مه زمین دارد
چنانکه اصل سخاوت امیر عزالملک
حسین بن رضی میر مؤمنین دارد
بزرگ بارخدایی که روز مجلس و بار
جمال معتصم و فرّ مُستَعین دارد
سخن چو حلقهٔ انگشتری شناس و بدان
که او ز عقل در انگشتری نگین دارد
ز روزگار بترس و خلاف او مسگال
که با مخالف او روزگار کین دارد
اگرچه صورت او ایدرست همت او
قدم ز مرتبه بر چرخ هفتمین دارد
فلک ندارد کاری جز آنکه اسب ظفر
همیشه پیش وثاقش به زیر زین دارد
به دعوی هنر اندر میان اهل هنر
خدای حجت و برهان او مبین دارد
ید موید او جود بیکران دارد
دل منوّر او وهم دوربین دارد
یقین اهل جهان استگر به مجلس شاه
قبول دولت عالی عَلیالیَقین دارد
ز حادثات زمین عزم او نفرساید
که عزم خویش چو قطب فلک متین دارد
سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل
هزار بار به یک دم زدن کمین دارد
چو روز رزم بود در یسار دارد یُسر
چو روز بزم بود یُمن در یَمین دارد
دو دست او سبب نور وگوهرست مگر
دو آفتاب و دو دریا در آستین دارد
بزرگوارا گردون به قدر جاه و شرف
تو را ستارهٔ نسل قوام دین دارد
معین و ناصر تو ایزدست و هر مهتر
به جاه و مال تو را ناصر و معین دارد
یکی خزانه نهادست کردگار از عقل
بر آن خزانه ضمیر تو را امین دارد
درست شد که تو داری سعادت ابدی
جو قدرتِ ازلی عالم آفرین دارد
لطافت سخن و فر خجسته طلعت تو
به مهر تو همه ساله دلم رهین دارد
هر آن قصیده که در مدح تو بگویم من
جمال و مرتبت عقد حور عین دارد
به مجلس تو چو دریاست طبع من لیکن
به جای درّ و گهر مدح و آفرین دارد
همیشه تا که جهان را سپهر پیر و کهن
جوان و تازه بههنگام فرودین دارد
من از خدای بخواهم که در مکان شرف
تورا به دولت و نیکاختری مکین دارد
به زیر سایهٔ عدل معز دین خدای
قبول حشمت تو تا به یوم دین دارد
به روز پاک بر از شب هزار چین دارد
شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد
به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است
خم و شکن همه بر عارض و جبین دارد
ز درد حرمان پشت مرا چنان دارد
ز داغ هجران روی مرا چنین دارد
عقیق بارم بر زر ز عشق آن صنمی
که زیر لعل درون لؤلؤ ثَمین دارد
به زعفران بر کافور دارم ارغم از آنک
بنفشه رشته بر اطراف یاسمین دارد
ز هجر او بگدازم چو موم و این نه عجب
ز بهر آنکه لبش طعم انگبین دارد
میان او ز سرینش بهرنج بینم از آنک
میان خویش نه اندر خور سرین دارد
یکیگداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تَلّ گل و تلّ یاسمین دارد
به چهره ماه زمین است و عاقلان دانند
که اصل حسن و ملاحت مه زمین دارد
چنانکه اصل سخاوت امیر عزالملک
حسین بن رضی میر مؤمنین دارد
بزرگ بارخدایی که روز مجلس و بار
جمال معتصم و فرّ مُستَعین دارد
سخن چو حلقهٔ انگشتری شناس و بدان
که او ز عقل در انگشتری نگین دارد
ز روزگار بترس و خلاف او مسگال
که با مخالف او روزگار کین دارد
اگرچه صورت او ایدرست همت او
قدم ز مرتبه بر چرخ هفتمین دارد
فلک ندارد کاری جز آنکه اسب ظفر
همیشه پیش وثاقش به زیر زین دارد
به دعوی هنر اندر میان اهل هنر
خدای حجت و برهان او مبین دارد
ید موید او جود بیکران دارد
دل منوّر او وهم دوربین دارد
یقین اهل جهان استگر به مجلس شاه
قبول دولت عالی عَلیالیَقین دارد
ز حادثات زمین عزم او نفرساید
که عزم خویش چو قطب فلک متین دارد
سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل
هزار بار به یک دم زدن کمین دارد
چو روز رزم بود در یسار دارد یُسر
چو روز بزم بود یُمن در یَمین دارد
دو دست او سبب نور وگوهرست مگر
دو آفتاب و دو دریا در آستین دارد
بزرگوارا گردون به قدر جاه و شرف
تو را ستارهٔ نسل قوام دین دارد
معین و ناصر تو ایزدست و هر مهتر
به جاه و مال تو را ناصر و معین دارد
یکی خزانه نهادست کردگار از عقل
بر آن خزانه ضمیر تو را امین دارد
درست شد که تو داری سعادت ابدی
جو قدرتِ ازلی عالم آفرین دارد
لطافت سخن و فر خجسته طلعت تو
به مهر تو همه ساله دلم رهین دارد
هر آن قصیده که در مدح تو بگویم من
جمال و مرتبت عقد حور عین دارد
به مجلس تو چو دریاست طبع من لیکن
به جای درّ و گهر مدح و آفرین دارد
همیشه تا که جهان را سپهر پیر و کهن
جوان و تازه بههنگام فرودین دارد
من از خدای بخواهم که در مکان شرف
تورا به دولت و نیکاختری مکین دارد
به زیر سایهٔ عدل معز دین خدای
قبول حشمت تو تا به یوم دین دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
ازگل همی نگارم سنبل برآورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد
دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غَوّاص گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد
گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد
گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم بهپایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر بهسوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو میکوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد
فرخ شهاب دینکه مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد
مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد
وصف نشان رزمگَهش در دل عدو
سهم و نهیب عرصه گه محشرآورد
رخنهکند به دولت و پارهکند بهعزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد
کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی که پیش او زره و مِغفر آورد
خصمانش را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را بهسوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روحالامین ز خُلد برین منبر آورد
باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمن است که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکتهها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته کان نکوتر و زیباتر آورد
آن کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد
در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد
ایدر تو شاد باش که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد
مداح تو چو جلوهکند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد
آوردهام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد
نامت به هفت کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد
دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غَوّاص گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد
گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد
گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم بهپایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر بهسوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو میکوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد
فرخ شهاب دینکه مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد
مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد
وصف نشان رزمگَهش در دل عدو
سهم و نهیب عرصه گه محشرآورد
رخنهکند به دولت و پارهکند بهعزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد
کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی که پیش او زره و مِغفر آورد
خصمانش را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را بهسوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روحالامین ز خُلد برین منبر آورد
باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمن است که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکتهها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته کان نکوتر و زیباتر آورد
آن کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد
در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد
ایدر تو شاد باش که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد
مداح تو چو جلوهکند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد
آوردهام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد
نامت به هفت کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴
آمد آن فصلی کزو طبع جهان دیگر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبتخانهٔ آزر شود
کوهسار از چادر سیمابگون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود
گاه پرکوکب شود بیگنبد اخضر درخت
گاه بیکوکب چمن چونگنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخگل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمریگهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود
نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصیکند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نِهْ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بسکه بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به خواب اندر شود
مجلسی بیداوری با او نخواهم ساختن
بیش تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریفگردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوتگردد خاک آن عنبر شود
ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج کیوانْ تر شود
نه هر آن صاحب که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازیکه تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همیگوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا بهزیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالیتر شود
هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش برّان تر از خنجر شود
ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامهای چندان اثر داردکه صد لشکر شود
گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود
از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود
گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیکاختر بلند اختر شود
هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضهکردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود
غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری:
«باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
جاوان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود
هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبتخانهٔ آزر شود
کوهسار از چادر سیمابگون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود
گاه پرکوکب شود بیگنبد اخضر درخت
گاه بیکوکب چمن چونگنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخگل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمریگهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود
نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصیکند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نِهْ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بسکه بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به خواب اندر شود
مجلسی بیداوری با او نخواهم ساختن
بیش تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریفگردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوتگردد خاک آن عنبر شود
ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج کیوانْ تر شود
نه هر آن صاحب که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازیکه تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همیگوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا بهزیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالیتر شود
هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش برّان تر از خنجر شود
ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامهای چندان اثر داردکه صد لشکر شود
گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود
از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود
گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیکاختر بلند اختر شود
هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضهکردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود
غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری:
«باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
جاوان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود
هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶
چیست آن آبی که رخ را گونهٔ آذر دهد
تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد
تلخ دیدستی که شیرینی فزاید عیش را
آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد
آفتاب است او که مجلس گرم گرداند همی
خاصه آن ساعت که ساقی ساتَکینی در دهد
جان پاکش خاورست و جام روشن باختر
نورگاه از باختر بخشد گه از خاور دهد
گر چه هست او آب رز دارد فروغ آب زر
وانکه زو خرم شود خواهندگان را زر دهد
خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح
وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد
کردگار هر دو گیتی بندگان خویش را
گر همی وعده به حور و جنّت و کوثر دهد
جنّتی بیند در او هم کوثر و هم حور عین
هر که مجلس سازد و ساقی به او ساغر دهد
گر خوش آید می حریفان را به هنگام صبوح
خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد
من چو می نوشم چنان خواهم که جام می مرا
ماه زیبا روی مشکین زلف سیمین بر دهد
آنکه چون بیندکه جانم را به قُوت آمد نیاز
قُوت جان من ز دو یاقوت جان پرور دهد
قامت او سرو ورخ نسرین و خط سیسنبرست
دیدهای سروی که بَر نسرین و سیسنبر دهد
عنبرین زلفش که از خم بر مثال چنبرست
قصد آن دارد که پشتم را خم چنبر دهد
تا ندیدم زلف چنبردار عنبر بوی او
می ندانستم که چنبر بوی چون عنبر دهد
عشق او را چشم من گوهر دهد هر ساعتی
او پسندش نیست هر چندش همی گوهر دهد
گوهر شهوار خواهد عشق او از چشم من
آن چنان گوهر مگر جود ملک سنجر دهد
شاه مشرق تاج ملت ناصرِ دینِ خدای
افسر شاهان که شاهان را همی افسر دهد
خسرو عادل که هر روز از نسیم عدل او
باغ دولت تازه گردد شاخ نعمت بر دهد
او دهد دین هدی را روشنایی همچنانک
ماه را بر چرخگردون روشنایی خور دهد
گاه میران را به ایران خلعت شاهی دهد
گاه خانان را به توران رایت و لشکر دهد
گرچو اسکندر بگیرد ملک هفت اقلیم را
پادشاهان را ولایت بیش از اسکندر دهد
این جهان بحرست و ما کشتی و عدلش لنگرست
چون بشورد بحر کشتی را سکون لنگر دهد
روز شب گردد بر اعدا چون ملک روز مصاف
تیر را پرتاب بر شبرنگ کُه پیکر دهد
وز دویدن باز مانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد
سال دیگر گر به قصد غزو روی آرد به روم
روم را مالش به تیغ هندوی گوهر دهد
تیغ او پرواز گِرد گردن رُهبان کند
کوس او آواز در بتخانهٔ قیصر دهد
نیلگون تیغش رخ اعدا کند نیلوفری
دیدهای نیلی که دل را رنگ نیلوفر دهد
هرکجا بر وصف رزم او روان گردد قلم
وصف رزم او قلم را تیزی خنجر دهد
بخت چون بیند نوشته نام او بر دفتری
بوسه بر دست دبیر و خامه و دفتر دهد
از قضا و از قدر هست این جهان را بام و در
دولتش پیغامگاه از بام وگاه از در دهد
حَمل تو آرد همی هر بامدادی آفتاب
تا به دیوانش خراج گنبد اخضر دهد
آرزو بودش که ملک و دولت او را نظام
رای و تدبیر نظام دین پیغمبر دهد
یافت هرچش آرزو بود و چنین باید ملک
کاو ز دانش حق به دست صاحب حقور دهد
گر بهپیش تخت او در حاجبی گوید سخن
حرمتش نیکو شناسد پاسخش درخور دهد
سر دهد بر باد وز پای اندر آید زین سپس
هرکه پای از خط و از فرمان او بر سر دهد
منظر و مخبر بهم شایسته دارد چون پدر
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد
ای خداوندی که دیدار تو را عالم همی
از سعادت هر زمانی مژدهٔ دیگر دهد
داد گردون کام تو امروز نیکوتر زدی
باش تا فردات از امروز نیکوتر دهد
جزبه عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
در صلاح دین و دنیا آفرین و شکر تو
بهتر از پندی که عالم از سر منبر دهد
گر شود مدح تو درخاطر مجسم لعبتی
حور عین باید که او را جامه و زیور دهد
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد
گر به محشر برد خواهد بینهایت رحمتی
بارگاهِ تو نشان رحمت محشر دهد
ور تواند بود فرزندی ز نسل دشمنت
خون شود شیری که آن فرزند را مادر دهد
ور بود صد عَمْر و عَنْتَر خصم تو در کارزار
قدرت ایزد تو را نیروی صد حیدر دهد
مرد زن گردد چو شمشیر تو بیند در نبرد
تا نهیب تو بجای مِغفَرش مَعجَر دهد
گرچه شمشیر تو از سبزی چو ساق عَبْهرست
زردی روی عدو از دیدهٔ عَبهر دهد
آبدارست و چو خاکستر بود شخص عدو
زانکه عبهر را طروات آب و خاکستر دهد
تاکه کوه و باغ را از پرنیان سرخ و زرد
چرخ در آذار و آذر جامه و چادر دهد
بررخ احباب و اعدای تو پوشاناد چرخ
آن سَلَبهاییکه در آذار و در آذر دهد
باد کار تو به دنیا شاد کردن خلق را
تا جزای تو به عقبی خالق اکبر دهد
دادخواهان را تو بادی داور فریاد رس
تاکه دادِ دادخواهان ایزد داور دهد
تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد
تلخ دیدستی که شیرینی فزاید عیش را
آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد
آفتاب است او که مجلس گرم گرداند همی
خاصه آن ساعت که ساقی ساتَکینی در دهد
جان پاکش خاورست و جام روشن باختر
نورگاه از باختر بخشد گه از خاور دهد
گر چه هست او آب رز دارد فروغ آب زر
وانکه زو خرم شود خواهندگان را زر دهد
خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح
وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد
کردگار هر دو گیتی بندگان خویش را
گر همی وعده به حور و جنّت و کوثر دهد
جنّتی بیند در او هم کوثر و هم حور عین
هر که مجلس سازد و ساقی به او ساغر دهد
گر خوش آید می حریفان را به هنگام صبوح
خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد
من چو می نوشم چنان خواهم که جام می مرا
ماه زیبا روی مشکین زلف سیمین بر دهد
آنکه چون بیندکه جانم را به قُوت آمد نیاز
قُوت جان من ز دو یاقوت جان پرور دهد
قامت او سرو ورخ نسرین و خط سیسنبرست
دیدهای سروی که بَر نسرین و سیسنبر دهد
عنبرین زلفش که از خم بر مثال چنبرست
قصد آن دارد که پشتم را خم چنبر دهد
تا ندیدم زلف چنبردار عنبر بوی او
می ندانستم که چنبر بوی چون عنبر دهد
عشق او را چشم من گوهر دهد هر ساعتی
او پسندش نیست هر چندش همی گوهر دهد
گوهر شهوار خواهد عشق او از چشم من
آن چنان گوهر مگر جود ملک سنجر دهد
شاه مشرق تاج ملت ناصرِ دینِ خدای
افسر شاهان که شاهان را همی افسر دهد
خسرو عادل که هر روز از نسیم عدل او
باغ دولت تازه گردد شاخ نعمت بر دهد
او دهد دین هدی را روشنایی همچنانک
ماه را بر چرخگردون روشنایی خور دهد
گاه میران را به ایران خلعت شاهی دهد
گاه خانان را به توران رایت و لشکر دهد
گرچو اسکندر بگیرد ملک هفت اقلیم را
پادشاهان را ولایت بیش از اسکندر دهد
این جهان بحرست و ما کشتی و عدلش لنگرست
چون بشورد بحر کشتی را سکون لنگر دهد
روز شب گردد بر اعدا چون ملک روز مصاف
تیر را پرتاب بر شبرنگ کُه پیکر دهد
وز دویدن باز مانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد
سال دیگر گر به قصد غزو روی آرد به روم
روم را مالش به تیغ هندوی گوهر دهد
تیغ او پرواز گِرد گردن رُهبان کند
کوس او آواز در بتخانهٔ قیصر دهد
نیلگون تیغش رخ اعدا کند نیلوفری
دیدهای نیلی که دل را رنگ نیلوفر دهد
هرکجا بر وصف رزم او روان گردد قلم
وصف رزم او قلم را تیزی خنجر دهد
بخت چون بیند نوشته نام او بر دفتری
بوسه بر دست دبیر و خامه و دفتر دهد
از قضا و از قدر هست این جهان را بام و در
دولتش پیغامگاه از بام وگاه از در دهد
حَمل تو آرد همی هر بامدادی آفتاب
تا به دیوانش خراج گنبد اخضر دهد
آرزو بودش که ملک و دولت او را نظام
رای و تدبیر نظام دین پیغمبر دهد
یافت هرچش آرزو بود و چنین باید ملک
کاو ز دانش حق به دست صاحب حقور دهد
گر بهپیش تخت او در حاجبی گوید سخن
حرمتش نیکو شناسد پاسخش درخور دهد
سر دهد بر باد وز پای اندر آید زین سپس
هرکه پای از خط و از فرمان او بر سر دهد
منظر و مخبر بهم شایسته دارد چون پدر
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد
ای خداوندی که دیدار تو را عالم همی
از سعادت هر زمانی مژدهٔ دیگر دهد
داد گردون کام تو امروز نیکوتر زدی
باش تا فردات از امروز نیکوتر دهد
جزبه عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
در صلاح دین و دنیا آفرین و شکر تو
بهتر از پندی که عالم از سر منبر دهد
گر شود مدح تو درخاطر مجسم لعبتی
حور عین باید که او را جامه و زیور دهد
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد
گر به محشر برد خواهد بینهایت رحمتی
بارگاهِ تو نشان رحمت محشر دهد
ور تواند بود فرزندی ز نسل دشمنت
خون شود شیری که آن فرزند را مادر دهد
ور بود صد عَمْر و عَنْتَر خصم تو در کارزار
قدرت ایزد تو را نیروی صد حیدر دهد
مرد زن گردد چو شمشیر تو بیند در نبرد
تا نهیب تو بجای مِغفَرش مَعجَر دهد
گرچه شمشیر تو از سبزی چو ساق عَبْهرست
زردی روی عدو از دیدهٔ عَبهر دهد
آبدارست و چو خاکستر بود شخص عدو
زانکه عبهر را طروات آب و خاکستر دهد
تاکه کوه و باغ را از پرنیان سرخ و زرد
چرخ در آذار و آذر جامه و چادر دهد
بررخ احباب و اعدای تو پوشاناد چرخ
آن سَلَبهاییکه در آذار و در آذر دهد
باد کار تو به دنیا شاد کردن خلق را
تا جزای تو به عقبی خالق اکبر دهد
دادخواهان را تو بادی داور فریاد رس
تاکه دادِ دادخواهان ایزد داور دهد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶
بردیم ماه روزه به نیک اختری بهسر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان میکه چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه بهکار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه زمینگشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیهساز و سرخپوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشههای زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کردهتر
هاروتوار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بیعدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه بهگونهٔگلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشستهای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی بهجای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست بارکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه بهکام
روزت همه خجسته و عیدت خجستهتر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان میکه چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه بهکار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه زمینگشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیهساز و سرخپوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشههای زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کردهتر
هاروتوار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بیعدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه بهگونهٔگلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشستهای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی بهجای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست بارکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه بهکام
روزت همه خجسته و عیدت خجستهتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸
تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر
باغ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان کند در زیر سیم
باغ گویی تن همی پنهان کند در زیر زر
باغ را چون بنگری گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری گویی که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آبگویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بیرنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بیبرگ و بر
دل چه تابم گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم گر همی کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگتر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبویتر زلفین آن شیرین پسر
دلبری کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه کمان مالد ز خشم من بهکافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون بهتاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مهپرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرتالدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَدرش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِدرخشد چنانک
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارکتر بشر
نصرتالدین است و فخرالملک اندر اصل خویش
هم نظامالملک دارد هم قوامالدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یکبهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم است و دین شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَرج دانش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بینظیر
تا به چشم همت و احسان به من کردی نظر
شعر من گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
مال بخش و شاد زی و نام جوی و نوش خور
باغ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان کند در زیر سیم
باغ گویی تن همی پنهان کند در زیر زر
باغ را چون بنگری گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری گویی که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آبگویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بیرنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بیبرگ و بر
دل چه تابم گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم گر همی کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگتر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبویتر زلفین آن شیرین پسر
دلبری کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه کمان مالد ز خشم من بهکافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون بهتاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مهپرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرتالدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَدرش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِدرخشد چنانک
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارکتر بشر
نصرتالدین است و فخرالملک اندر اصل خویش
هم نظامالملک دارد هم قوامالدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یکبهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم است و دین شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَرج دانش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بینظیر
تا به چشم همت و احسان به من کردی نظر
شعر من گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
مال بخش و شاد زی و نام جوی و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصهکسی راکه بشنود به صبوح
ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار
دو چیز را بهدو هنگام لذت دگرست
سماع را به صبوح و صبوح را به بهار
صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر
که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر
گرفت سبزه به صد عشق لاله را بهکنار
بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
به چرب دستی بردند زرّ و سیم به کار
مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همیکشند خط از لاجورد و از زنگار
به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید
ز باد مشکفشان و ز ابر لؤلؤ بار
حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت ز مُشک و ز لؤلؤ شهوار
مگر که کبکان اندر ضیافتِ نوروز
بریدهاند سرِ زاغ بر سرِ کُهسار
که بستهاند پر زاغ بر سر تیریز
که کردهاند همه خون زاغ بر منقار
دعا گرند به شاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار
درست گویی دینارهای بیسکه است
چو بنگری بهگل زرد و سرخ درگلزار
ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
به نام خسرو دیندار سکه بر دینار
معین دولت شاه مظفر منصور
امینِ ملتِ شرعِ محمدِ مختار
ابوشجاع سرافراز خسروان حَبَش
امیر داد خداوند و سید احرار
بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطهٔ عِقد و نقطهٔ پرگار
سخن ز هفت و چهارست فیلسوفانرا
که کون عالم ازین کرد عالمالاسرار
ز نام و کنیت او جوی سرّ این معنی
که هست کنیت او هفت حرف و نام چهار
ز همتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار
چو وهم قصدکند تا رسد به همت او
بهخواهش از فلک مستقیم خواهد بار
همیکنند به نامش فرشتگان تسبیح
همی کنند مدیحش فرشتگان تکرار
گل موافقتش را غنیمت است نسیم
می مخالفتش را هزیمت است خمار
قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار
کند به مجلس و میدان دو پیشهٔ متضاد
به دست گوهر بار و به تیغ گوهر دار
به تیغ اگر ملکالموت وار جان ببرد
به دست باز دهد جان رفته عیسی وار
کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را ز پس یکدگر بود رفتار
چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار
ایا ز دولت تو دیده هرکسی معجز
و یا به معجز تو کرده هرکسی اقرار
شود ز رایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار
دَرِ خزانهٔ عقلی به اتفاقْ چنانْکْ
دَرِ مدینهٔ علم است حیدر کَرّار
محاسبانی کاندر ولایت تو همی
ز دخل و خرج به دیوان همیکنند نثار
قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار
حصار پیش تو صحرا شود چو عزم کنی
وگر چو حزم تو صحرا حَصین کند چو حصار
اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت ز تیمارِ مفلسی بیمار
ز بخشش تو ز عالم برون شدی افلاس
ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
ز خامهٔ تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بیگل از او روید و گل بیخار
رسیده ازگل بیخار و خار بیگل تو
ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار
زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حُسام تو در دست تو گَهِ پیکار
سران از او شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار
خروش کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود ز مدار
به بوستان قضا برکنار جوی اجل
بنفشه رنگ حُسام تو لاله آرد بار
ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم
ز خون کشته رسانی به روی ابر بخار
ظفر پذیره همی آید و همیگوید:
«چنین نماید شمسیر خسروان آثار»
توراست طالع میمون و اختر مسعود
توراست رایت منصور و لشکر جرار
بدین صفت که تویی هرکجا شوی حاضر
ملوک را به حضور تو باشد اِستِظهار
مَلِک ز دولت بیدار شاکرست و تو را
سزای دولت بیدار او دل هشیار
مخالفان به تفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار
بزرگ بختا نیک اخترا، جوانمردا
چه گویمت که به کردار بیشی از گفتار
بلاغت تو فزونتر ز هر مبالغتی
که جملهٔ شعرا کردهاند در اشعار
همی ز بهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار
شنیدهای خبر من رهی که چون بودم
به جبرِ محض گرفتار خدمتی دشوار
ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار
دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا به قطرهٔ باران تهی شود ز غبار
قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی
جوان شدم ز تو امسال و پیر بودم پار
خلاص یافتم و زر خالص آوردم
به مجلس تو چنین است زر راست عیار
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطراتا مَحَکَ است و اعقولا تو عیار
همیشه تا نبود رنگ نار آبی را
چنانکجا نبود آب را حرارت نار
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
تو در پناه خدا و خدایگان جهان
ز جاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار
رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایهٔ عدل تو بر بلاد و دیار
روان شده امرا را به امر تو مرسوم
روان شده شعرا را به جود تو بازار
گرفته جام به دست و نهاده جان بر کف
به رزم و بزم تو خوبان قندهار و تتار
همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه زلف و سمن عارضین و گل رخسار
خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار
سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عُشر آن عدد آید هزار بار هزار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصهکسی راکه بشنود به صبوح
ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار
دو چیز را بهدو هنگام لذت دگرست
سماع را به صبوح و صبوح را به بهار
صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر
که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر
گرفت سبزه به صد عشق لاله را بهکنار
بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
به چرب دستی بردند زرّ و سیم به کار
مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همیکشند خط از لاجورد و از زنگار
به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید
ز باد مشکفشان و ز ابر لؤلؤ بار
حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت ز مُشک و ز لؤلؤ شهوار
مگر که کبکان اندر ضیافتِ نوروز
بریدهاند سرِ زاغ بر سرِ کُهسار
که بستهاند پر زاغ بر سر تیریز
که کردهاند همه خون زاغ بر منقار
دعا گرند به شاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار
درست گویی دینارهای بیسکه است
چو بنگری بهگل زرد و سرخ درگلزار
ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
به نام خسرو دیندار سکه بر دینار
معین دولت شاه مظفر منصور
امینِ ملتِ شرعِ محمدِ مختار
ابوشجاع سرافراز خسروان حَبَش
امیر داد خداوند و سید احرار
بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطهٔ عِقد و نقطهٔ پرگار
سخن ز هفت و چهارست فیلسوفانرا
که کون عالم ازین کرد عالمالاسرار
ز نام و کنیت او جوی سرّ این معنی
که هست کنیت او هفت حرف و نام چهار
ز همتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار
چو وهم قصدکند تا رسد به همت او
بهخواهش از فلک مستقیم خواهد بار
همیکنند به نامش فرشتگان تسبیح
همی کنند مدیحش فرشتگان تکرار
گل موافقتش را غنیمت است نسیم
می مخالفتش را هزیمت است خمار
قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار
کند به مجلس و میدان دو پیشهٔ متضاد
به دست گوهر بار و به تیغ گوهر دار
به تیغ اگر ملکالموت وار جان ببرد
به دست باز دهد جان رفته عیسی وار
کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را ز پس یکدگر بود رفتار
چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار
ایا ز دولت تو دیده هرکسی معجز
و یا به معجز تو کرده هرکسی اقرار
شود ز رایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار
دَرِ خزانهٔ عقلی به اتفاقْ چنانْکْ
دَرِ مدینهٔ علم است حیدر کَرّار
محاسبانی کاندر ولایت تو همی
ز دخل و خرج به دیوان همیکنند نثار
قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار
حصار پیش تو صحرا شود چو عزم کنی
وگر چو حزم تو صحرا حَصین کند چو حصار
اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت ز تیمارِ مفلسی بیمار
ز بخشش تو ز عالم برون شدی افلاس
ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
ز خامهٔ تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بیگل از او روید و گل بیخار
رسیده ازگل بیخار و خار بیگل تو
ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار
زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حُسام تو در دست تو گَهِ پیکار
سران از او شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار
خروش کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود ز مدار
به بوستان قضا برکنار جوی اجل
بنفشه رنگ حُسام تو لاله آرد بار
ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم
ز خون کشته رسانی به روی ابر بخار
ظفر پذیره همی آید و همیگوید:
«چنین نماید شمسیر خسروان آثار»
توراست طالع میمون و اختر مسعود
توراست رایت منصور و لشکر جرار
بدین صفت که تویی هرکجا شوی حاضر
ملوک را به حضور تو باشد اِستِظهار
مَلِک ز دولت بیدار شاکرست و تو را
سزای دولت بیدار او دل هشیار
مخالفان به تفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار
بزرگ بختا نیک اخترا، جوانمردا
چه گویمت که به کردار بیشی از گفتار
بلاغت تو فزونتر ز هر مبالغتی
که جملهٔ شعرا کردهاند در اشعار
همی ز بهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار
شنیدهای خبر من رهی که چون بودم
به جبرِ محض گرفتار خدمتی دشوار
ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار
دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا به قطرهٔ باران تهی شود ز غبار
قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی
جوان شدم ز تو امسال و پیر بودم پار
خلاص یافتم و زر خالص آوردم
به مجلس تو چنین است زر راست عیار
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطراتا مَحَکَ است و اعقولا تو عیار
همیشه تا نبود رنگ نار آبی را
چنانکجا نبود آب را حرارت نار
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
تو در پناه خدا و خدایگان جهان
ز جاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار
رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایهٔ عدل تو بر بلاد و دیار
روان شده امرا را به امر تو مرسوم
روان شده شعرا را به جود تو بازار
گرفته جام به دست و نهاده جان بر کف
به رزم و بزم تو خوبان قندهار و تتار
همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه زلف و سمن عارضین و گل رخسار
خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار
سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عُشر آن عدد آید هزار بار هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
ز مشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر
جواب داد که خط من آیتی عجب است
که هیچکس به جهان در نداندش تفسیر
پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکنکه شود سربه سر سیاه چو قیر
جواب داد که گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر
پیام دادم کز روی زرد و نالهٔ زار
به زر و زیر همی مانم ای بتکشمیر
جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چرا غم است توراگر چو زر شدی و چو زیر
پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر وکمان شدکه بود لاله و تیر
جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
ز تیرکرده کمان و ز لاله کرده زریر
پیام دادم کامد به دست تو دل من
به دل بسنده کن و جان من شکار مگیر
جواب داد که جان و دلت به دست من است
چو شرق و غرب به فرمان شاه و حکم وزیر
پیام دادم کاو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر
جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر
پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
به دین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر
جواب داد که او را نظیر نشناسم
ز بهر آنکه خدایش نیافرید نظیر
پیام دادم کز قدر او به حکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا به آفتاب منیر
جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیماست و آفتاب حقیر
پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست به تأثیر همچو چرخِ اثیر
جواب داد که این دولت جهانآرای
زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر
پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپهِ شهریارِ کشور گیر
جواب داد که در زیر بار منت او
هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر
پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مَطیر
جواب داد که ابر مطیر و باد صبا
همی خورند زدست و زطبع او تشویر
پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر
جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر
پیام دادم کازادگان دنیا را
به جای روزی توقیع کلک اوست مشیر
جواب داد که هرچ آن مسیح کردی دم
همی کند گه توقیع کلک او به ضریر
پیام دادم کز دشمان دولت او
شدست بخت نفور و همی کنند نفیر
جواب داد که بر روزنامهٔ ملکان
نبشت گردون مایَملِکون مِن قِطمیر
پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خِرَدست و نوادرِ تقدیر
جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک به فکرت و تقدیر ایزدی به ضمیر
پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأخیر
جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر
پیام دادم کاقبال بیپرستش او
بود به نزد خردمند خواب بیتعبیر
جواب داد که اشعار بیستایش او
بود به نزد سخندان نماز بیتکبیر
پیام دادم کز طبع من گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر
جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو درمدح او چو بحر غزیر
پیام دادم کز خدمتش قرار دل است
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر
جواب داد که تا سعد و نصرت از فلک است
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
ز مشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر
جواب داد که خط من آیتی عجب است
که هیچکس به جهان در نداندش تفسیر
پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکنکه شود سربه سر سیاه چو قیر
جواب داد که گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر
پیام دادم کز روی زرد و نالهٔ زار
به زر و زیر همی مانم ای بتکشمیر
جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چرا غم است توراگر چو زر شدی و چو زیر
پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر وکمان شدکه بود لاله و تیر
جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
ز تیرکرده کمان و ز لاله کرده زریر
پیام دادم کامد به دست تو دل من
به دل بسنده کن و جان من شکار مگیر
جواب داد که جان و دلت به دست من است
چو شرق و غرب به فرمان شاه و حکم وزیر
پیام دادم کاو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر
جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر
پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
به دین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر
جواب داد که او را نظیر نشناسم
ز بهر آنکه خدایش نیافرید نظیر
پیام دادم کز قدر او به حکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا به آفتاب منیر
جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیماست و آفتاب حقیر
پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست به تأثیر همچو چرخِ اثیر
جواب داد که این دولت جهانآرای
زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر
پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپهِ شهریارِ کشور گیر
جواب داد که در زیر بار منت او
هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر
پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مَطیر
جواب داد که ابر مطیر و باد صبا
همی خورند زدست و زطبع او تشویر
پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر
جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر
پیام دادم کازادگان دنیا را
به جای روزی توقیع کلک اوست مشیر
جواب داد که هرچ آن مسیح کردی دم
همی کند گه توقیع کلک او به ضریر
پیام دادم کز دشمان دولت او
شدست بخت نفور و همی کنند نفیر
جواب داد که بر روزنامهٔ ملکان
نبشت گردون مایَملِکون مِن قِطمیر
پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خِرَدست و نوادرِ تقدیر
جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک به فکرت و تقدیر ایزدی به ضمیر
پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأخیر
جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر
پیام دادم کاقبال بیپرستش او
بود به نزد خردمند خواب بیتعبیر
جواب داد که اشعار بیستایش او
بود به نزد سخندان نماز بیتکبیر
پیام دادم کز طبع من گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر
جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو درمدح او چو بحر غزیر
پیام دادم کز خدمتش قرار دل است
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر
جواب داد که تا سعد و نصرت از فلک است
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹
برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چهکشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرمکن برمن مسکین دل چونآهن و سنگ
می آسوده بهخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بهمی لعلشتاب و به لبکشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمدهاند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راستگوییکه در ایوان ملک ساختهاند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ»
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چهکشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرمکن برمن مسکین دل چونآهن و سنگ
می آسوده بهخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بهمی لعلشتاب و به لبکشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمدهاند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راستگوییکه در ایوان ملک ساختهاند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۵
به درّ و مشک ز ابر بهار و باد شمال
مُوشََّح است زمین و معطر است جبال
به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل
به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال
تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال
به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور
هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال
به سان دلشدگان اند مرغکان بهار
همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال
همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال
تنم خمیده چو دال است زآن کجا زلفت
به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال
به روی و موی تو ره یابم و شوم گمره
که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال
ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال
غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال
تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار تو را آفرید بدر جمال
همیشه تا بزیم در دل و زبان من است
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال
نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال
ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست
امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال
خیال مذهب او گر رسد به کشور روم
همه مسیحپرستان شوند چون اَبْدال
چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او
به استخوان مخالف درافکند زلزال
ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران
و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال
بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آن کس که کرد با تو وصال
خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن
بهقابخامهٔ عمر تو برکشید مقال
زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال
اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک
به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال
هزار صاحب در حضرت تو اند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال
اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان
وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال
یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم
یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال
به کار خویش در اندیشههای دشمن تو
چو روغن اندر بگسست و آب در غربال
ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح
سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال
سپهر بر شده، در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال
به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی که پیش تو خدمتکند به صف نعال
تو در سلالهٔ آدم ستارهای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال
به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همیکند به تو هر سال از آن یکی ارسال
سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال
حُسام توست ز حساد قابِض الْاَرْواح
سنان توست بر اعدا مُقَسِّمُالاجال
بپروری و بمالی همی به جودو بهخشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال
بهگوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال
نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
به گوش و چشم و زبان کر و کور گردد و لال
اگر هزار کست یک زمان سوال کند
ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال
تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبع تو راه عدم گرفت ملال
زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال
ترازویی که به شاهین همت آویزی
خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال
زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را به جان و به مال
همای فضل تو پوشید بر ولایت بر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال
چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر
رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال
چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخفال
تا مرد سخنگوی شکافد به سخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال
بر دست تو باد آن گهر تاک که گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال
تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال
ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال
با طالع تو سعدْ قرانکرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین گشته مه و سال
از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال
مُوشََّح است زمین و معطر است جبال
به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل
به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال
تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال
به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور
هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال
به سان دلشدگان اند مرغکان بهار
همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال
همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال
تنم خمیده چو دال است زآن کجا زلفت
به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال
به روی و موی تو ره یابم و شوم گمره
که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال
ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال
غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال
تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار تو را آفرید بدر جمال
همیشه تا بزیم در دل و زبان من است
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال
نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال
ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست
امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال
خیال مذهب او گر رسد به کشور روم
همه مسیحپرستان شوند چون اَبْدال
چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او
به استخوان مخالف درافکند زلزال
ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران
و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال
بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آن کس که کرد با تو وصال
خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن
بهقابخامهٔ عمر تو برکشید مقال
زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال
اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک
به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال
هزار صاحب در حضرت تو اند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال
اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان
وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال
یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم
یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال
به کار خویش در اندیشههای دشمن تو
چو روغن اندر بگسست و آب در غربال
ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح
سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال
سپهر بر شده، در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال
به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی که پیش تو خدمتکند به صف نعال
تو در سلالهٔ آدم ستارهای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال
به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همیکند به تو هر سال از آن یکی ارسال
سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال
حُسام توست ز حساد قابِض الْاَرْواح
سنان توست بر اعدا مُقَسِّمُالاجال
بپروری و بمالی همی به جودو بهخشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال
بهگوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال
نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
به گوش و چشم و زبان کر و کور گردد و لال
اگر هزار کست یک زمان سوال کند
ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال
تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبع تو راه عدم گرفت ملال
زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال
ترازویی که به شاهین همت آویزی
خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال
زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را به جان و به مال
همای فضل تو پوشید بر ولایت بر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال
چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر
رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال
چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخفال
تا مرد سخنگوی شکافد به سخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال
بر دست تو باد آن گهر تاک که گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال
تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال
ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال
با طالع تو سعدْ قرانکرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین گشته مه و سال
از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۱
رسید عید همایون و روزه کرد رحیل
به جام داد فلک روشنایی از قندیل
چو روشنایی قندیل بازگشت به جام
سزدکه من به غزل بازگردم از تهلیل
غزل ز بهر غزالی غزاله رخ گویم
کهکرد خسته دلم را اسیر خد اسیل
چو عشق چشم کحیلش فتاد در دل من
بخیلکرد به من بر به خشم چشم کحیل
به حسن یوسف مصرست و رویم از غم اوست
به رنگ نیل و دو چشمم ز اشک هست چو نیل
خلل رسید به جانم ز عشق آن صنمی
که همگُزیده حبیب است و هم ستوده خلیل
مرکب است ز بخل و ز جود چشم و لبش
که آن به غمزه جوادست و این به بوسه بخیل
ز بخل ناب لب آن صنم دلیل بس است
ز جود صرف تمام است دست خواجه دلیل
صفی حضرت شاه جهان ابوطاهر
جمال جملهٔ اعیان حضرت اسماعیل
یگانه بار خدایی که از فضایل او
همی نهند زمین را بر آسمان تفضیل
مدیحش از دل مداح تیرگی ببرد
چو بوی جامهٔ یوسف ز چشم اسرائیل
گشادهروی و گشادهدل و گشادهکفش
ز مال و جاه بر آزادگان گشاده سبیل
دقایق هنر این است اندک و بسیار
شرایط کرم این است جمله و تفصیل
اگر به دادن روزی کفیل خواهد دهر
کَفَش به دادن روزی کفایت است کفیل
وگر ز مذهب او یک صحیفه نشر کنند
تهی شود همه عالم ز فتنهٔ تعطیل
چو در ستایش او لفظ جزل گوید مرد
به لفظ جَزل دهد مرد را عطای جزیل
مگر ز طبع و ز حلمش خبر نداشت کسی
که گفت باد خفیف آمدست و خاک ثقیل
ایا ز شربت احسان تو رسیده شفا
به جان آن که دلی داشت از نیاز علیل
چو رایت است ادب کش تو دادهای نصرت
چو آیت است خرد کش تو کردهای تاویل
اگر کثیر نیاید جهان تو را نه عجب
که هست نعمت او پیش همت تو قلیل
رسد چو نعره زند مرکبت بشارت فتح
مگر مُبَشِّر فتح است مرکبت به صهیل
برون از آنکه ز غیری جلالت است تو را
به نفس خویش تمامی به ذات خویش جلیل
سخن به جان شنوند از تو ناقدان سخن
چنانکه وحی شنیدی پیمبر از جِبْریل
به دست توست همه ساله نسخت ارزاق
چنانکه نسخت باران بهدست میکائیل
ز بهر آنکه همی جان ز فتنه باز آرد
صریرکلک تو ماند به صور اسرافیل
خیالکین تو بر هر تنی که سایه فکند
فکند سایه بر آن تن خیال عزرائیل
ستارهوار ثنای تو بر شدست بهچرخ
همی ز چرخ کند سوی خاطرم تحویل
ز حرص آنکه بیابد قبول مجلس تو
ز خاطرم به قلم هر زمان کند تعجیل
همیشه تا که به عز و به ذل آدمیان
مدار چرخ ز تقدیر نایب است و وکیل
به نعمت اندر بادند دوستانت عزیز
به محنت اندر بادند دشمنانت ذلیل
خجسته عید و خزان هر دو مژده داد تو را
یکی به جاه عریض و یکی به عمر طویل
به جام داد فلک روشنایی از قندیل
چو روشنایی قندیل بازگشت به جام
سزدکه من به غزل بازگردم از تهلیل
غزل ز بهر غزالی غزاله رخ گویم
کهکرد خسته دلم را اسیر خد اسیل
چو عشق چشم کحیلش فتاد در دل من
بخیلکرد به من بر به خشم چشم کحیل
به حسن یوسف مصرست و رویم از غم اوست
به رنگ نیل و دو چشمم ز اشک هست چو نیل
خلل رسید به جانم ز عشق آن صنمی
که همگُزیده حبیب است و هم ستوده خلیل
مرکب است ز بخل و ز جود چشم و لبش
که آن به غمزه جوادست و این به بوسه بخیل
ز بخل ناب لب آن صنم دلیل بس است
ز جود صرف تمام است دست خواجه دلیل
صفی حضرت شاه جهان ابوطاهر
جمال جملهٔ اعیان حضرت اسماعیل
یگانه بار خدایی که از فضایل او
همی نهند زمین را بر آسمان تفضیل
مدیحش از دل مداح تیرگی ببرد
چو بوی جامهٔ یوسف ز چشم اسرائیل
گشادهروی و گشادهدل و گشادهکفش
ز مال و جاه بر آزادگان گشاده سبیل
دقایق هنر این است اندک و بسیار
شرایط کرم این است جمله و تفصیل
اگر به دادن روزی کفیل خواهد دهر
کَفَش به دادن روزی کفایت است کفیل
وگر ز مذهب او یک صحیفه نشر کنند
تهی شود همه عالم ز فتنهٔ تعطیل
چو در ستایش او لفظ جزل گوید مرد
به لفظ جَزل دهد مرد را عطای جزیل
مگر ز طبع و ز حلمش خبر نداشت کسی
که گفت باد خفیف آمدست و خاک ثقیل
ایا ز شربت احسان تو رسیده شفا
به جان آن که دلی داشت از نیاز علیل
چو رایت است ادب کش تو دادهای نصرت
چو آیت است خرد کش تو کردهای تاویل
اگر کثیر نیاید جهان تو را نه عجب
که هست نعمت او پیش همت تو قلیل
رسد چو نعره زند مرکبت بشارت فتح
مگر مُبَشِّر فتح است مرکبت به صهیل
برون از آنکه ز غیری جلالت است تو را
به نفس خویش تمامی به ذات خویش جلیل
سخن به جان شنوند از تو ناقدان سخن
چنانکه وحی شنیدی پیمبر از جِبْریل
به دست توست همه ساله نسخت ارزاق
چنانکه نسخت باران بهدست میکائیل
ز بهر آنکه همی جان ز فتنه باز آرد
صریرکلک تو ماند به صور اسرافیل
خیالکین تو بر هر تنی که سایه فکند
فکند سایه بر آن تن خیال عزرائیل
ستارهوار ثنای تو بر شدست بهچرخ
همی ز چرخ کند سوی خاطرم تحویل
ز حرص آنکه بیابد قبول مجلس تو
ز خاطرم به قلم هر زمان کند تعجیل
همیشه تا که به عز و به ذل آدمیان
مدار چرخ ز تقدیر نایب است و وکیل
به نعمت اندر بادند دوستانت عزیز
به محنت اندر بادند دشمنانت ذلیل
خجسته عید و خزان هر دو مژده داد تو را
یکی به جاه عریض و یکی به عمر طویل
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲
از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون کمان به خم
بر من ستم مکن که به انصاف و عدل خویش
برداشته است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بیگزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکاراهای خُردا به اقبال او بزرگ
چون گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگوار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز البارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بیآفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون کمان به خم
بر من ستم مکن که به انصاف و عدل خویش
برداشته است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بیگزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکاراهای خُردا به اقبال او بزرگ
چون گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگوار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز البارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بیآفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۰
زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان
زان همی زرین شود برگرزان اندر خزان
زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او
زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت
رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا
زان ردا پیدا شود برکوه اَخضَر طَیلسان
ز آسمان گویی فرود آید حواصِل بر زمین
در زمین گویی رود سنجاب سوی آسمان
چون شود آب شَمَر مانندهٔ سیمین سپر
شاخ هر گلبن شود مانندهٔ زرین کمان
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را
بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لالهزار
زاغگیرد مسکن اندر لالهزار وگلستان
گر به باغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید
برگ زر باشد چنین و آب رز باشد چنان
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
ماه رخساری که دارد مشک بر ماه تمام
سرو بالایی که دارد ماه بر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عسق را و حسن را پیدا نباسد داستان
زلف او مشک است و کافورست روشن عارضش
بینی آن کافور کاو از مشک دارد سایبان
سینهٔ او پرنیان است و دلش چون آهن است
بینی آن آهن که دارد معدن اندر پرنیان
لعل من پنهان شود چون دُرّ او آید پدید
درّ من پیدا شود چون لعل او گردد نهان
زیر لعلش دُرّ خوشاب است و باشد گاهگاه
چشم من بیلعل و درش لعلبار و دُرفشان
حلقههای زلف مشکینش که بگشایم ز هم
بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان
گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست
من به مدح سیّد اَبرار بگشایم زبان
آن خداوندی که هست از کُنیت و نامش بهم
مَحمِدَت را با سعادت اِتّصال و اِقتران
ملک سلطان بیشکی افزون بود هر ساعتی
تاکه او باشد شرف بر ملک سلطان جهان
سوی عالی حضرت او از سعادتهای چرخ
نگسلد تا روز محشر کاروان ازکاروان
پیش او پشت جوانمردان دوتا گردد همی
زانکه هست از منتش بر پشتشان بارگران
سیم و زر از دست او ایمن نباشد ای شگفت
وانکه بیند دست او یابد ز درویشی امان
امتحان و اِقتراح از همت او شرط نیست
همت او برگذشت از اِقتراح و امتحان
گر نبودی نحس کیوان بر سپهر هفتمین
همتش را بر سپهر هفتمین بودی مکان
مهر او را آب خوانم نعمت او را هوا
زانکه بیآب و هوا هرگز نیارامد روان
سیرت او در خردمندی بدان جایی رسید
کاندر آن سیرت همی عیب خردگردد عیان
جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه
شُکْر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان
نعمت از عالم پدید آید بلیگوهر ز بحر
هر دو را بشناس و اصل گوهر و نعمت بدان
گر ز بخت است و خِرَد تلقین هر نیکاختری
هستکلک اندر کفش بخت و خِرَد را ترجمان
دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن
ملک باقی ویژه باشد تا که هست او قهرمان
دهر را ماند کز او گه بیم باشد گه امید
چرخ را ماند کز اوگه سود باشدگه زیان
منفعت را واجب است و مصلحت را درخور است
نفس او اندر زمین و همت او در زمان
چون امینِ حضرت صاحبقران دارد بهدست
مشتری را با عَطارد هست پنداری قِران
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل
یادگار عالمی از مهتران باستان
هرکجا قدر تو باشد چون قَدَر باشد بلند
هر کجا حکم تو باشد چون قضا باشد روان
هر زمان در روزی مردم فزاید جود تو
لاجرم ایزد در اقبالت فزاید هر زمان
دادن روزی ضمان کردی تو از ایزد مگر
وز توکرد ایزد مگر اقبال و پیروزی ضمان
از صدف وز نافه باشد بیتهای مدح تو
در ضمیر مَدحگوی و در دهان مَدحخوان
آن یکیگوییکه درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
سجده فرماید عَطارُد را فلک در پیش من
چون به مدحت سجده فرمایم قلم را در بَنان
در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل
از ثنا و مدح تو خالی ندارم عقل و جان
از هوا هرکس هَوان بیند که از حدّ بگذرد
وز هوای خدمت تو من ندیدستم هَوان
در جوانی عقل پیران داد مدح تو مرا
لاجرم هستم پسندیده بر پیر و جوان
تا مُهَذّب باشد اندر مَدحِ تو گفتار من
کی زیان دارد مرا گفتار بهمان و فلان
مهرگان با تو همایون باد وزتآیید بخت
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان
زان همی زرین شود برگرزان اندر خزان
زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او
زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت
رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا
زان ردا پیدا شود برکوه اَخضَر طَیلسان
ز آسمان گویی فرود آید حواصِل بر زمین
در زمین گویی رود سنجاب سوی آسمان
چون شود آب شَمَر مانندهٔ سیمین سپر
شاخ هر گلبن شود مانندهٔ زرین کمان
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را
بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لالهزار
زاغگیرد مسکن اندر لالهزار وگلستان
گر به باغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید
برگ زر باشد چنین و آب رز باشد چنان
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
ماه رخساری که دارد مشک بر ماه تمام
سرو بالایی که دارد ماه بر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عسق را و حسن را پیدا نباسد داستان
زلف او مشک است و کافورست روشن عارضش
بینی آن کافور کاو از مشک دارد سایبان
سینهٔ او پرنیان است و دلش چون آهن است
بینی آن آهن که دارد معدن اندر پرنیان
لعل من پنهان شود چون دُرّ او آید پدید
درّ من پیدا شود چون لعل او گردد نهان
زیر لعلش دُرّ خوشاب است و باشد گاهگاه
چشم من بیلعل و درش لعلبار و دُرفشان
حلقههای زلف مشکینش که بگشایم ز هم
بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان
گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست
من به مدح سیّد اَبرار بگشایم زبان
آن خداوندی که هست از کُنیت و نامش بهم
مَحمِدَت را با سعادت اِتّصال و اِقتران
ملک سلطان بیشکی افزون بود هر ساعتی
تاکه او باشد شرف بر ملک سلطان جهان
سوی عالی حضرت او از سعادتهای چرخ
نگسلد تا روز محشر کاروان ازکاروان
پیش او پشت جوانمردان دوتا گردد همی
زانکه هست از منتش بر پشتشان بارگران
سیم و زر از دست او ایمن نباشد ای شگفت
وانکه بیند دست او یابد ز درویشی امان
امتحان و اِقتراح از همت او شرط نیست
همت او برگذشت از اِقتراح و امتحان
گر نبودی نحس کیوان بر سپهر هفتمین
همتش را بر سپهر هفتمین بودی مکان
مهر او را آب خوانم نعمت او را هوا
زانکه بیآب و هوا هرگز نیارامد روان
سیرت او در خردمندی بدان جایی رسید
کاندر آن سیرت همی عیب خردگردد عیان
جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه
شُکْر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان
نعمت از عالم پدید آید بلیگوهر ز بحر
هر دو را بشناس و اصل گوهر و نعمت بدان
گر ز بخت است و خِرَد تلقین هر نیکاختری
هستکلک اندر کفش بخت و خِرَد را ترجمان
دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن
ملک باقی ویژه باشد تا که هست او قهرمان
دهر را ماند کز او گه بیم باشد گه امید
چرخ را ماند کز اوگه سود باشدگه زیان
منفعت را واجب است و مصلحت را درخور است
نفس او اندر زمین و همت او در زمان
چون امینِ حضرت صاحبقران دارد بهدست
مشتری را با عَطارد هست پنداری قِران
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل
یادگار عالمی از مهتران باستان
هرکجا قدر تو باشد چون قَدَر باشد بلند
هر کجا حکم تو باشد چون قضا باشد روان
هر زمان در روزی مردم فزاید جود تو
لاجرم ایزد در اقبالت فزاید هر زمان
دادن روزی ضمان کردی تو از ایزد مگر
وز توکرد ایزد مگر اقبال و پیروزی ضمان
از صدف وز نافه باشد بیتهای مدح تو
در ضمیر مَدحگوی و در دهان مَدحخوان
آن یکیگوییکه درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
سجده فرماید عَطارُد را فلک در پیش من
چون به مدحت سجده فرمایم قلم را در بَنان
در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل
از ثنا و مدح تو خالی ندارم عقل و جان
از هوا هرکس هَوان بیند که از حدّ بگذرد
وز هوای خدمت تو من ندیدستم هَوان
در جوانی عقل پیران داد مدح تو مرا
لاجرم هستم پسندیده بر پیر و جوان
تا مُهَذّب باشد اندر مَدحِ تو گفتار من
کی زیان دارد مرا گفتار بهمان و فلان
مهرگان با تو همایون باد وزتآیید بخت
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۹
ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان
گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لالهزار
گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان
لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید
لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان
تیر بالا و کمان ابرو تویی و جز تورا
من ندیدستم ز سیم و غالیه تیر و کمان
چهرهٔ تو هست باغ و قامت تو هست سرو
باغ خندان طرفه باشد بر سر سرو روان
ای میانت لاغر و چشمت سیاه از چه قِبَل
روز من چون چشم داری و تن من چون میان
ای دهانت تنگ و زلفت چَفته از بهر چرا
پشت من چون زلف داری و دل من چون دهان
هرکجا باشم ز وصل و هجر تو پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
هست هجر تو به وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل تو به هجر اندر چو سود اندر زیان
روی تو ماه زمین است و نباشد بس عجب
گر ز نور او خورد تشویر ماه آسمان
فرخ آن کس کز دل صافی بود مانند من
فتنهٔ ماه زمین و بنده شاه زمان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که هست
دین و دنیا را از او تایید و عز جاودان
تا به گردون در کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بیقرین صاحبقران
تا قیامت روشنی از دولت او باقی است
گوهر طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان
مگذر از فرمان او کاندر خط فرمان اوست
قاف تا قاف زمین و شرق تا غرب جهان
طاعت او در خرد بایسته چون در دل خرد
خدمت او در روان شایسته چون در تن روان
هر که سربی طاعتش دارد نهد بر خاک سر
هرکه جان بیخدمتش دارد دهد بر باد جان
ای جوان دولت شهی کز همت و احسان توست
نعمت خرد و بزرگ و حشمت پیر و جوان
نیست از مهر تو در آفاق فارغ یک ضمیر
نیست از شکر تو در اسلام خالی یک زبان
آنگروهی کز بزرگان فتحها آرند یاد
خواندهاند از هر دری تاریخهای باستان
سربهسر دستان شناسند آن همه تاریخها
چون بخوانند ازکتاب فتح تو یک داستان
تا به شهر اصفهان در ساختی تو دار ملک
توتیای چشم شاهان است خاک اصفهان
ایدری توشاد و خرم وز نهیب تیغ توست
هم به مصر اندر خروش و هم به روم اندر فغان
خلق را معلوم شد کاندر جهان هرگز نبود
چون تو شاهی ملک بخش و خسروی گیتی ستان
زان دل صافیت چون خورشید ناپیدا زوال
زان کف کافیت چون دریای ناپیدا کران
نعمت اندر نعمت است و نصرت اندر نصرت است
جنت اندر جنت است و بوستان در بوستان
ملک فی ضمنالسلامه خلق فی دارالسلام
مال فی حصنالامانه دهر فی ظلالامان
خسروا پیرایهٔ شاهی بود احسان و عدل
سیرت تو هست این و عادت تو هست آن
تا بپاید نور و ظلمت هم برین سیرت بپای
تا بماند آب و آتش هم بر این عادت بمان
همچنین فرخنده رای و شاد طبع و شادخوار
همچنین پیروزبخت و کامکار و کامران
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان
گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لالهزار
گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان
لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید
لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان
تیر بالا و کمان ابرو تویی و جز تورا
من ندیدستم ز سیم و غالیه تیر و کمان
چهرهٔ تو هست باغ و قامت تو هست سرو
باغ خندان طرفه باشد بر سر سرو روان
ای میانت لاغر و چشمت سیاه از چه قِبَل
روز من چون چشم داری و تن من چون میان
ای دهانت تنگ و زلفت چَفته از بهر چرا
پشت من چون زلف داری و دل من چون دهان
هرکجا باشم ز وصل و هجر تو پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
هست هجر تو به وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل تو به هجر اندر چو سود اندر زیان
روی تو ماه زمین است و نباشد بس عجب
گر ز نور او خورد تشویر ماه آسمان
فرخ آن کس کز دل صافی بود مانند من
فتنهٔ ماه زمین و بنده شاه زمان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که هست
دین و دنیا را از او تایید و عز جاودان
تا به گردون در کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بیقرین صاحبقران
تا قیامت روشنی از دولت او باقی است
گوهر طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان
مگذر از فرمان او کاندر خط فرمان اوست
قاف تا قاف زمین و شرق تا غرب جهان
طاعت او در خرد بایسته چون در دل خرد
خدمت او در روان شایسته چون در تن روان
هر که سربی طاعتش دارد نهد بر خاک سر
هرکه جان بیخدمتش دارد دهد بر باد جان
ای جوان دولت شهی کز همت و احسان توست
نعمت خرد و بزرگ و حشمت پیر و جوان
نیست از مهر تو در آفاق فارغ یک ضمیر
نیست از شکر تو در اسلام خالی یک زبان
آنگروهی کز بزرگان فتحها آرند یاد
خواندهاند از هر دری تاریخهای باستان
سربهسر دستان شناسند آن همه تاریخها
چون بخوانند ازکتاب فتح تو یک داستان
تا به شهر اصفهان در ساختی تو دار ملک
توتیای چشم شاهان است خاک اصفهان
ایدری توشاد و خرم وز نهیب تیغ توست
هم به مصر اندر خروش و هم به روم اندر فغان
خلق را معلوم شد کاندر جهان هرگز نبود
چون تو شاهی ملک بخش و خسروی گیتی ستان
زان دل صافیت چون خورشید ناپیدا زوال
زان کف کافیت چون دریای ناپیدا کران
نعمت اندر نعمت است و نصرت اندر نصرت است
جنت اندر جنت است و بوستان در بوستان
ملک فی ضمنالسلامه خلق فی دارالسلام
مال فی حصنالامانه دهر فی ظلالامان
خسروا پیرایهٔ شاهی بود احسان و عدل
سیرت تو هست این و عادت تو هست آن
تا بپاید نور و ظلمت هم برین سیرت بپای
تا بماند آب و آتش هم بر این عادت بمان
همچنین فرخنده رای و شاد طبع و شادخوار
همچنین پیروزبخت و کامکار و کامران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۲
همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان
که دی گذشت و ز فردا پدید نیست نشان
از این سه روز که گفتم میانه امروزست
مکن توقف و پیش میانه بند میان
در انتظار بهار و خزان مباش که هست
خزان عدوی بهار و بهار خصم خزان
ببین که هر چه بهار شکفته پیدا کرد
خزان ستیزهٔ او را چگونه کرد نهان
مگر خزان به رزان نو شریعتی بنهاد
که هست در همه عالم مباح خون رزان
مگر که در شب دی ماه بادِ خوارزمی
عسس شدست که کردست باغ را عریان
ز برف ریزه چون سوهان شدست روی زمین
ز یخ شدست رخ آبگیر چون سندان
مگر زمانه به آهنگری برون آمد
که آب کرد چو سندان و باد چون سوهان
چه باک از اینکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مُغَنّی خوش است و یار جوان
گر از بنفشه و لاله زمین باغ تهی است
ز هر دو هست بدل زلف و چهرهٔ جانان
چو زلف و چهرهٔ او هست بیهده چه خوریم
غم بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نُعمان
به ماه دی ز خم زلف و رنگ چهرهٔ او
بنفشهزار پدید آوریم و لالستان
رسید عید بیا تا به تیغ بادهکنیم
به عید قربان تیمار خویش را قربان
طواف حاج کنون گرد قبلهٔتازی است
طواف ماست کنون گرد قبلهٔ دهقان
اگر همی نتوان کرد اخدمتش بیشکا
کنیم خدمت فرزند او چنانکه توان
دو گوهرست درین وقت شرط مجلس ما
قِنینه مَعدِن این و تنوره مسکن آن
یکی چو آب رز اندر میانهٔ ساغر
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان
یکی ز نور و ز سوزندگی نتیجهٔ عشق
یکی ز جان و ز پاکیزگی نتیجهٔ جان
بدین دو گوهر روشن شب زمستان را
چنان کنیم که ماند به روز تابستان
گهی به مطرب گوییم چنگ برزن هین
گهی به ساقی گوییم جام پر کن هان
گهی صبوح کنیم از سه بوسه و سه قدح
خمار عشق و خمار شراب را درمان
چو ابر بر سر ما از هوا فشاند سیم
کنیم بر سر آن از تنوره زرافشان
چو مطربان سرِ انگشت را کنند سبک
به یاد خواجه به کف برنهیم رطل گران
خجسته ناصح دولت اجل موید دین
ستوده تاج کفات عجم سرِ فَتَیان
مُعین ملک زمین و زمان علی سعید
که هست نایب فرمانده زمین و زمان
جز او که بود که شایسته نیابت شد
دو خواجه را که گرفتند هر دو ملک جهان
نظام دین را در دولت ملک سنجر
قوام دین را در دولت ملک سلطان
حمایت است و رعایت مجیرش از آفات
هدایت است و عنایت مجیرش از حَدَثان
بنان اوست به هنگام شغل شغلگذار
ضمیر اوست به هنگام فتنه فتنه نشان
حمایت از ملک است و عنایت از دستور
هدایت از ملک است و عنایت از یزدان
ز آسمان همه تأیید و رحمت است نثار
برآن خجسته ضمیر و بر آن خجسته بنان
بزرگ بار خدایا ز طالعی که توراست
به فال دیدن رویت مبارک است چنان
اگر ببیند روی تو بتپرست به خواب
بتابد از شب کفرش ستارهٔ ایمان
شمار مدت عمر تو با قضا و قدر
ز روزگار و فلک ساختند شرح و بیان
به مدتی که بود بیشتر ز مدت نوح
فلک نوشت خط و روزگار کرد ضمان
همی ز رای تو افروخته شود حضرت
همی ز رای تو آراسته شود دیوان
که هر دو را تو چنان درخوری که وقت بهار
درخت را تَفِ خورشید و کِشت را باران
بنای دین نبی بر کتاب و اخبارست
بنای دولت خسرو بر آن خجسته بنان
چو درّ و سِحر به مشک و شَبَه برآمیزی
دواتدار تو نازد نبیرهٔ مشکان
تو در هنر دگری وان نفر دگر بودند
چو نامهٔ نبوی کی بود هزار افسان
کتاب عین مُسَلّم توراست وز همه قوم
همه صفات نوشتند در دبیرستان
به نعمت تو که از فیلسوف حضرت شاه
شنیدهام چو در آغاز فتنه بود نشان
که گفت محتشمی در عجم پدید آید
نه از قبیلهٔ بهمان نه از نژاد فلان
از او رسند بسی مهتران به جاه و به نام
وز او رسند بسی کهتران به آب و به نان
خدای باشد از او راضی و ملک خشنود
سپاه و شاه و رعیت به شکر و پیر و جوان
دُرست گشت که آن محتشم تویی که ز تو
همه معاینه بینم هر آنچه داد نشان
دو بیت شعر ز گفتار خواجه برهانی
تو را سزد که تویی هر دو بیت را برهان:
« به حق افضل انسان و حق صورت آن
که هست سوره آن هل اتی علیالانسان
که نام و نسل تو باقی است تا بدان ساعت
که آشکار شود کلّ من علیها فان »
ز بهر آنکه تو در دست جام باده نهی
همی حسد برد از باده چشمهٔ حیوان
ز آرزوی صبوح تو ساکنان بهشت
سپیدهدم بگریزند هر شب از رضوان
ستاره باشد بر برج و برج بر گردون
چنانکه نام تو در شعر و شعر در دیوان
شدست طبعم در مدح تو چو آتش تیز
شدست شعرم در شکر تو چو آب روان
چو من به مجلس تو کاشکی رسیدندی
مُقَدِّمان سخن شاعران چیرهزبان
که تا به نظم مدیحت نثار کردندی
هزار عقد ز یاقوت و لولو و مرجان
چه حاجت است بدیشان ز بهر نظم مدیح
که من بدارم تنها نیابت از ایشان
اگر چه شعر مرا گفتهای بسی احسنت
وگرچه در حق من کردهای بسی احسان
کنون زیادت باید که هیچ باقی نیست
همه شدند و نهادند روی در نقصان
مکن درنگ و غنیمت شمر ستایش و شکر
که قادری و قلم بر مراد توست روان
همیشه تا که بر این هفت چرخ دایرهوار
کنند هفت ستاره به سعد و نحس قران
ز سعد بهره ی عمر تو باد راحت و سور
ز نحس بهرهٔ خصم تو باد رنج و زیان
به مجلس تو همه روز کهتران خرم
چو حاجیان به مِنا عید گوسفندکشان
خدای داده ز شش چیز مر تو را شش چیز
که عمر مرد به هر شش بماند آبادان
کف از شراب و لب از خنده و بر از معشوق
دل از نشاط و تن از ناز و خانه از مهمان
که دی گذشت و ز فردا پدید نیست نشان
از این سه روز که گفتم میانه امروزست
مکن توقف و پیش میانه بند میان
در انتظار بهار و خزان مباش که هست
خزان عدوی بهار و بهار خصم خزان
ببین که هر چه بهار شکفته پیدا کرد
خزان ستیزهٔ او را چگونه کرد نهان
مگر خزان به رزان نو شریعتی بنهاد
که هست در همه عالم مباح خون رزان
مگر که در شب دی ماه بادِ خوارزمی
عسس شدست که کردست باغ را عریان
ز برف ریزه چون سوهان شدست روی زمین
ز یخ شدست رخ آبگیر چون سندان
مگر زمانه به آهنگری برون آمد
که آب کرد چو سندان و باد چون سوهان
چه باک از اینکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مُغَنّی خوش است و یار جوان
گر از بنفشه و لاله زمین باغ تهی است
ز هر دو هست بدل زلف و چهرهٔ جانان
چو زلف و چهرهٔ او هست بیهده چه خوریم
غم بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نُعمان
به ماه دی ز خم زلف و رنگ چهرهٔ او
بنفشهزار پدید آوریم و لالستان
رسید عید بیا تا به تیغ بادهکنیم
به عید قربان تیمار خویش را قربان
طواف حاج کنون گرد قبلهٔتازی است
طواف ماست کنون گرد قبلهٔ دهقان
اگر همی نتوان کرد اخدمتش بیشکا
کنیم خدمت فرزند او چنانکه توان
دو گوهرست درین وقت شرط مجلس ما
قِنینه مَعدِن این و تنوره مسکن آن
یکی چو آب رز اندر میانهٔ ساغر
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان
یکی ز نور و ز سوزندگی نتیجهٔ عشق
یکی ز جان و ز پاکیزگی نتیجهٔ جان
بدین دو گوهر روشن شب زمستان را
چنان کنیم که ماند به روز تابستان
گهی به مطرب گوییم چنگ برزن هین
گهی به ساقی گوییم جام پر کن هان
گهی صبوح کنیم از سه بوسه و سه قدح
خمار عشق و خمار شراب را درمان
چو ابر بر سر ما از هوا فشاند سیم
کنیم بر سر آن از تنوره زرافشان
چو مطربان سرِ انگشت را کنند سبک
به یاد خواجه به کف برنهیم رطل گران
خجسته ناصح دولت اجل موید دین
ستوده تاج کفات عجم سرِ فَتَیان
مُعین ملک زمین و زمان علی سعید
که هست نایب فرمانده زمین و زمان
جز او که بود که شایسته نیابت شد
دو خواجه را که گرفتند هر دو ملک جهان
نظام دین را در دولت ملک سنجر
قوام دین را در دولت ملک سلطان
حمایت است و رعایت مجیرش از آفات
هدایت است و عنایت مجیرش از حَدَثان
بنان اوست به هنگام شغل شغلگذار
ضمیر اوست به هنگام فتنه فتنه نشان
حمایت از ملک است و عنایت از دستور
هدایت از ملک است و عنایت از یزدان
ز آسمان همه تأیید و رحمت است نثار
برآن خجسته ضمیر و بر آن خجسته بنان
بزرگ بار خدایا ز طالعی که توراست
به فال دیدن رویت مبارک است چنان
اگر ببیند روی تو بتپرست به خواب
بتابد از شب کفرش ستارهٔ ایمان
شمار مدت عمر تو با قضا و قدر
ز روزگار و فلک ساختند شرح و بیان
به مدتی که بود بیشتر ز مدت نوح
فلک نوشت خط و روزگار کرد ضمان
همی ز رای تو افروخته شود حضرت
همی ز رای تو آراسته شود دیوان
که هر دو را تو چنان درخوری که وقت بهار
درخت را تَفِ خورشید و کِشت را باران
بنای دین نبی بر کتاب و اخبارست
بنای دولت خسرو بر آن خجسته بنان
چو درّ و سِحر به مشک و شَبَه برآمیزی
دواتدار تو نازد نبیرهٔ مشکان
تو در هنر دگری وان نفر دگر بودند
چو نامهٔ نبوی کی بود هزار افسان
کتاب عین مُسَلّم توراست وز همه قوم
همه صفات نوشتند در دبیرستان
به نعمت تو که از فیلسوف حضرت شاه
شنیدهام چو در آغاز فتنه بود نشان
که گفت محتشمی در عجم پدید آید
نه از قبیلهٔ بهمان نه از نژاد فلان
از او رسند بسی مهتران به جاه و به نام
وز او رسند بسی کهتران به آب و به نان
خدای باشد از او راضی و ملک خشنود
سپاه و شاه و رعیت به شکر و پیر و جوان
دُرست گشت که آن محتشم تویی که ز تو
همه معاینه بینم هر آنچه داد نشان
دو بیت شعر ز گفتار خواجه برهانی
تو را سزد که تویی هر دو بیت را برهان:
« به حق افضل انسان و حق صورت آن
که هست سوره آن هل اتی علیالانسان
که نام و نسل تو باقی است تا بدان ساعت
که آشکار شود کلّ من علیها فان »
ز بهر آنکه تو در دست جام باده نهی
همی حسد برد از باده چشمهٔ حیوان
ز آرزوی صبوح تو ساکنان بهشت
سپیدهدم بگریزند هر شب از رضوان
ستاره باشد بر برج و برج بر گردون
چنانکه نام تو در شعر و شعر در دیوان
شدست طبعم در مدح تو چو آتش تیز
شدست شعرم در شکر تو چو آب روان
چو من به مجلس تو کاشکی رسیدندی
مُقَدِّمان سخن شاعران چیرهزبان
که تا به نظم مدیحت نثار کردندی
هزار عقد ز یاقوت و لولو و مرجان
چه حاجت است بدیشان ز بهر نظم مدیح
که من بدارم تنها نیابت از ایشان
اگر چه شعر مرا گفتهای بسی احسنت
وگرچه در حق من کردهای بسی احسان
کنون زیادت باید که هیچ باقی نیست
همه شدند و نهادند روی در نقصان
مکن درنگ و غنیمت شمر ستایش و شکر
که قادری و قلم بر مراد توست روان
همیشه تا که بر این هفت چرخ دایرهوار
کنند هفت ستاره به سعد و نحس قران
ز سعد بهره ی عمر تو باد راحت و سور
ز نحس بهرهٔ خصم تو باد رنج و زیان
به مجلس تو همه روز کهتران خرم
چو حاجیان به مِنا عید گوسفندکشان
خدای داده ز شش چیز مر تو را شش چیز
که عمر مرد به هر شش بماند آبادان
کف از شراب و لب از خنده و بر از معشوق
دل از نشاط و تن از ناز و خانه از مهمان