عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
بسم الله الرحمن الرحیم
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بکل شیء علیم
حی و قیوم و قادر و قاهر
اول اول آخر آخر
نطق، ابکم بمانده در صفتش
وهم، عاجز شده زمعرفتش
نبرد عقل در صفاتش راه
نبود وهم را به ذاتش راه
کی رسد وهم در جهان قدم
که بلند است آستان قدم
نص قرآن شده است ای عاشق
در صفات جلال او ناطق
«شهد الله» گواه معرفتش
«وحده لاشریک له» صفتش
نه از او زاد کس، نه او از کس
«قل هو الله» دلیل و حجت بس
از مکان و زمان بری ذاتش
محض جهلست نفی و اثباتش
هست واجب وجود او دائم
زآنکه باشد به ذات خود قائم
غایت ملک او نداند کس
همه او و بدو نماند کس
نیست با هیچ چیز پیوندش
نبود جفت و مثل و مانندش
اول اول آخر آخر
نطق، ابکم بمانده در صفتش
وهم، عاجز شده زمعرفتش
نبرد عقل در صفاتش راه
نبود وهم را به ذاتش راه
کی رسد وهم در جهان قدم
که بلند است آستان قدم
نص قرآن شده است ای عاشق
در صفات جلال او ناطق
«شهد الله» گواه معرفتش
«وحده لاشریک له» صفتش
نه از او زاد کس، نه او از کس
«قل هو الله» دلیل و حجت بس
از مکان و زمان بری ذاتش
محض جهلست نفی و اثباتش
هست واجب وجود او دائم
زآنکه باشد به ذات خود قائم
غایت ملک او نداند کس
همه او و بدو نماند کس
نیست با هیچ چیز پیوندش
نبود جفت و مثل و مانندش
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
لیسکمثله شیء و هو السمیع البصیر
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی وحدانیة الله تعالی
به یقین واجب الوجود یکیست
هر چه در وهم و خاطر آید نیست
مالک الملک و پادشاه به حق
منشیء نفس و فاعل مطلق
هر چه درکل کون کهنه و نوست
هست مفعول و فاعل همه اوست
بی قلم صورت بدیع نگاشت
بی ستون خیمه رفیع افراشت
مایه بخش عقول اولی اوست
فاطر صورت و هیولا اوست
نظم ترکیب آفرینش داد
چشم دل را کمال بینش داد
نقشبند وجود جز او نیست
مستحق سجود جز او نیست
زآنکه معبود انس و جان است او
مبدع جسم و عقل و جان است او
در رهش چرخ و انجم و ارکان
همه درماندهاند و سرگردان
همه پویندهاند در طلبش
همه جویندهاند روز و شبش
جنبش هر یک از سرشوق است
هر یکی را از این طلب ذوق است
حلقة حکم اوست شوق همه
او منزه زشوق و ذوق همه
نامهای بزرگ طاهر او
هست اوصاف صنع ظاهر او
فارغ از شوق و ذوق ونیکوبدست
برتر از وهم و فکرتوخردست
کس نداند که چیست الا او
صفتش لا اله االا هو
هر که خواهد که ذکر او گوید
در نگنجد زبان که «هو» گوید
به زبان ذکر او که داند گفت؟
جان بود آنکه «هو» تواند گفت
سخن است آنکه بر زبان آید
ذکر «هو» از میان جان آید
گرچه بیجا و بی مکان است او
ساکن دل شکستگانست او
نه به ذاتست ساکن هر دل
بلکه لطفش همی کند منزل
هر کجا دل شکستهای بینی
بینوایی و خستهای بینی ،
بی زبان ذکر او از او شنوی
شرح اسماء «هو» از او شنوی
ذکر او از زبان بسته طلب
معرفت از دل شکسته طلب
چند، بی او بهکعبه درتک و پوی
در خرابات آی و او را جوی
چون تو در جستنش نمایی جد
در خرابات جست یا مسجد
هر چه در وهم و خاطر آید نیست
مالک الملک و پادشاه به حق
منشیء نفس و فاعل مطلق
هر چه درکل کون کهنه و نوست
هست مفعول و فاعل همه اوست
بی قلم صورت بدیع نگاشت
بی ستون خیمه رفیع افراشت
مایه بخش عقول اولی اوست
فاطر صورت و هیولا اوست
نظم ترکیب آفرینش داد
چشم دل را کمال بینش داد
نقشبند وجود جز او نیست
مستحق سجود جز او نیست
زآنکه معبود انس و جان است او
مبدع جسم و عقل و جان است او
در رهش چرخ و انجم و ارکان
همه درماندهاند و سرگردان
همه پویندهاند در طلبش
همه جویندهاند روز و شبش
جنبش هر یک از سرشوق است
هر یکی را از این طلب ذوق است
حلقة حکم اوست شوق همه
او منزه زشوق و ذوق همه
نامهای بزرگ طاهر او
هست اوصاف صنع ظاهر او
فارغ از شوق و ذوق ونیکوبدست
برتر از وهم و فکرتوخردست
کس نداند که چیست الا او
صفتش لا اله االا هو
هر که خواهد که ذکر او گوید
در نگنجد زبان که «هو» گوید
به زبان ذکر او که داند گفت؟
جان بود آنکه «هو» تواند گفت
سخن است آنکه بر زبان آید
ذکر «هو» از میان جان آید
گرچه بیجا و بی مکان است او
ساکن دل شکستگانست او
نه به ذاتست ساکن هر دل
بلکه لطفش همی کند منزل
هر کجا دل شکستهای بینی
بینوایی و خستهای بینی ،
بی زبان ذکر او از او شنوی
شرح اسماء «هو» از او شنوی
ذکر او از زبان بسته طلب
معرفت از دل شکسته طلب
چند، بی او بهکعبه درتک و پوی
در خرابات آی و او را جوی
چون تو در جستنش نمایی جد
در خرابات جست یا مسجد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والذین جاهدوافینا لنهدینهم سبلنا، صدق الله
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مناجات در تنزیه و تقدیس حضرت باری سبحانه تعالی
ای صفات مقدس تو صمد
وی منزه زشبه و جفت و ولد
ای برآرندهٔ مه و خورشید
نقشبند جهان بیم و امید
ای به تو زنده جان و جسم به جان
جسم و جان را زلطفتوستروان
قبلهٔ روح آستانهٔ توست
دل مجروح ما خزانهٔ توست
کرم و رحمت تو بی عدد است
روح را هر نفس زتو مدد است
در جهان هر چه هست در کارند
آنکه مجبور و آنکه مختارند
همه گردن نهاده حکم ترا
دم که یارد زدن زچون و چرا؟!
این و آن عاشق جمال تواند
روز و شب طالب وصال تواند
تا در آن کارگاه کار کراست
تا در آن آستانه بار کراست
ای بسا مسجدی که راندهٔ توست
ای بسا بت ستاکه خواندهٔ توست
گر سیاست کنی تو مسجد کیست؟!
ورعنایت کنی تو بتکده چیست؟!
هر چه خواهیکنیکه حکم تراست
زآنکه حکمت ورای چون و چراست
وی منزه زشبه و جفت و ولد
ای برآرندهٔ مه و خورشید
نقشبند جهان بیم و امید
ای به تو زنده جان و جسم به جان
جسم و جان را زلطفتوستروان
قبلهٔ روح آستانهٔ توست
دل مجروح ما خزانهٔ توست
کرم و رحمت تو بی عدد است
روح را هر نفس زتو مدد است
در جهان هر چه هست در کارند
آنکه مجبور و آنکه مختارند
همه گردن نهاده حکم ترا
دم که یارد زدن زچون و چرا؟!
این و آن عاشق جمال تواند
روز و شب طالب وصال تواند
تا در آن کارگاه کار کراست
تا در آن آستانه بار کراست
ای بسا مسجدی که راندهٔ توست
ای بسا بت ستاکه خواندهٔ توست
گر سیاست کنی تو مسجد کیست؟!
ورعنایت کنی تو بتکده چیست؟!
هر چه خواهیکنیکه حکم تراست
زآنکه حکمت ورای چون و چراست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
یفعل الله مایشاء، و یحکم مایرید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح سید کائنات و خاتم المرسلین
سید کائنات شمع رسل
مفخر و پیشوای جمع رسل
شاهد حضرت ربوبیت
خازن گنج سر هویت
ساکن خانقاه «اوادنی»
سالک شاهراه «ارسلنا»
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
هست «والیل» شرح گیسویش
«والضحی» وصف روی نیکویش
هست تن عصمت وسکون وفرح
خلعت صدر او الم نشرح
دولتش پنج نوبه زد بر خاک
چار بالش نهاد بر افلاک
صدف در معرفت دل او
سقف عرش مجید منزل او
سید کل نسل آدم اوست
سبب رحمت دو عالم اوست
مفخر و پیشوای جمع رسل
شاهد حضرت ربوبیت
خازن گنج سر هویت
ساکن خانقاه «اوادنی»
سالک شاهراه «ارسلنا»
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
هست «والیل» شرح گیسویش
«والضحی» وصف روی نیکویش
هست تن عصمت وسکون وفرح
خلعت صدر او الم نشرح
دولتش پنج نوبه زد بر خاک
چار بالش نهاد بر افلاک
صدف در معرفت دل او
سقف عرش مجید منزل او
سید کل نسل آدم اوست
سبب رحمت دو عالم اوست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اول ما خلق الله تعالی نوری
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی قدوم الخضر
دوش چون شاهد جهان افروز
زلف شب برگرفت از رخ روز
من چو عنقا نهفته روی از خلق
شسته حرف پا زتختهٔ زرق
گاهی اندر فنا بقا جستم
درد را زان جهت دوا جستم
کاه سر بر در عدم زدهام
در ره نیستی قدم زدهام
به وثاقم درآمد از ناگاه
خضر پیغمبر آن ولی الله
گفت ای عندلیب گلشن کن
طوطی خوش نوای نغز سخن
تا کی این عاجزی و حیرانی
اندرین تنگنای ظلمانی
چونکه بر تافتی زدعوی روی
خیز و آب حیات معنی جوی
تا زین ظلمتت نجات بود
در جهان بقا حیا ت بود
در مضیق جهان توقف چیست؟
این همه غصه و تاسف چیست؟
نه چو یعقوبگم شدت فرزند
که بریدی زخرمی پیوند
گفت خضرم ز راه غمخواری
کای فرو مانده در گرفتاری
بیت احزان چه جای توست بگو
مصر عشق از برای توست بجو
خیز و بیرون خرام ازین مسکن
رخت خود پی وطن برون افکن
کاندرین خطه خراب آباد
نشود خود دل خراب آباد
زلف شب برگرفت از رخ روز
من چو عنقا نهفته روی از خلق
شسته حرف پا زتختهٔ زرق
گاهی اندر فنا بقا جستم
درد را زان جهت دوا جستم
کاه سر بر در عدم زدهام
در ره نیستی قدم زدهام
به وثاقم درآمد از ناگاه
خضر پیغمبر آن ولی الله
گفت ای عندلیب گلشن کن
طوطی خوش نوای نغز سخن
تا کی این عاجزی و حیرانی
اندرین تنگنای ظلمانی
چونکه بر تافتی زدعوی روی
خیز و آب حیات معنی جوی
تا زین ظلمتت نجات بود
در جهان بقا حیا ت بود
در مضیق جهان توقف چیست؟
این همه غصه و تاسف چیست؟
نه چو یعقوبگم شدت فرزند
که بریدی زخرمی پیوند
گفت خضرم ز راه غمخواری
کای فرو مانده در گرفتاری
بیت احزان چه جای توست بگو
مصر عشق از برای توست بجو
خیز و بیرون خرام ازین مسکن
رخت خود پی وطن برون افکن
کاندرین خطه خراب آباد
نشود خود دل خراب آباد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در جواب حضرت خضر علیه السلام گوید
گفتم ای مرهم دل ریشم
سخنت نوش جان پر نیشم
ای همایون لقای عیسی دم
وی مبارک پی خجسته قدم
ای سبک روح این چه دلداری است
وی گرانمایه این چه غمخواری است
ای ملک سایه این چه تعریف است
وی فلک پایه این چه تشریف است
التفات توام مکرم کرد
لطف تو از غمم مسلم کرد
مددم ده به همّت ای مکرم
تا من دل شکستهٔ مجرم
پای از بند حرص بگشایم
یکدم از بند خود برون آیم
پیش گیرم طریق تقوا را
از برای صلاح عقبا را
ره روم تا رسم بدان منزل
که آگهی یابم از حقیقت دل،
مگر آن بخت یابم از اقبال
کافکنم رخت در جهان کمال
سخنت نوش جان پر نیشم
ای همایون لقای عیسی دم
وی مبارک پی خجسته قدم
ای سبک روح این چه دلداری است
وی گرانمایه این چه غمخواری است
ای ملک سایه این چه تعریف است
وی فلک پایه این چه تشریف است
التفات توام مکرم کرد
لطف تو از غمم مسلم کرد
مددم ده به همّت ای مکرم
تا من دل شکستهٔ مجرم
پای از بند حرص بگشایم
یکدم از بند خود برون آیم
پیش گیرم طریق تقوا را
از برای صلاح عقبا را
ره روم تا رسم بدان منزل
که آگهی یابم از حقیقت دل،
مگر آن بخت یابم از اقبال
کافکنم رخت در جهان کمال
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در سؤال از عقل کل و جواب او
خردم دوش اندپن معنی
نکتهای چند نغز کرد املی
گفت شهریکه جا و مبین ماست
صحن او سقفگنبد اعلاست
خاک او راست نکهت عنبر
آب او راست، لذت شکر
نز برودت در او اثر بینی
نز حرارت در او شرر بینی
اندر آن شهر ما گلستانهاست
که چمنهاش نزهت جانهاست
طوطیان بینی اندر آن بستان
همه را ذکر حق بود الحان
چون کند لطف او تعلمشان
«ربی الله» بود ترنمّشان
در چمنهاش بلبلان ، گویا
نغمهشان جمله «ربنا الاعلی»
«مقعد صدق» ازو ولایت ماست
هرکه آنجاست در حمایت ماست
همگان خاص حضرت سلطان
جسته از بند انجم و ارکان
رهروان بینی از سر غیرت
همه اوفتاده در ره حیرت
ساکنان بینی از سر اخلاص
چشم بگشاده بر سرادق خاص
چون بدان شهر جان فرود آیی
پن همه دردسر بیاسایی
مسکن و جایگاه ما بینی
مجلس خاص شاه ما بینی
خلعت شاه، بی بدن پوشی
بادهٔ شوق، بی دهن نوشی
نغمهٔ بلبلان ره شنوی
«وحده لاشریک له» شنوی
نکتهای چند نغز کرد املی
گفت شهریکه جا و مبین ماست
صحن او سقفگنبد اعلاست
خاک او راست نکهت عنبر
آب او راست، لذت شکر
نز برودت در او اثر بینی
نز حرارت در او شرر بینی
اندر آن شهر ما گلستانهاست
که چمنهاش نزهت جانهاست
طوطیان بینی اندر آن بستان
همه را ذکر حق بود الحان
چون کند لطف او تعلمشان
«ربی الله» بود ترنمّشان
در چمنهاش بلبلان ، گویا
نغمهشان جمله «ربنا الاعلی»
«مقعد صدق» ازو ولایت ماست
هرکه آنجاست در حمایت ماست
همگان خاص حضرت سلطان
جسته از بند انجم و ارکان
رهروان بینی از سر غیرت
همه اوفتاده در ره حیرت
ساکنان بینی از سر اخلاص
چشم بگشاده بر سرادق خاص
چون بدان شهر جان فرود آیی
پن همه دردسر بیاسایی
مسکن و جایگاه ما بینی
مجلس خاص شاه ما بینی
خلعت شاه، بی بدن پوشی
بادهٔ شوق، بی دهن نوشی
نغمهٔ بلبلان ره شنوی
«وحده لاشریک له» شنوی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در جواب عقل «و سقیهم ربهم شراباً طهورا»
گفتم ای سایهٔ الهی تو
زآنچه هستی جوی نکاهی تو
ای تو بر لوحکون حرف نخست
آفرینش همه نتیجهٔ توست
نشو از توست شاخ فطرت را
ثمر از توست باغ فکرت را
چون مرا دیدهای بدین سستی
هر چهگفتی صلاح من جستی
چون کنمچونمنحزین ضعیف
پای بندم در این سواد کثیف
نیستگویی جهان زشت و نکو
جز از او و بدو هم خود او
هست این خطه را هوای عفن
ساکنانش شکسته پای و زمن
گرچه هست این رباط منزل من
هست مایل به شهر تو دل من
جان بر افشانم از طرب آن دم
که نهم اندر آن سواد قدم
من مسکین در این رباط خراب
ساخته خانه بر ره سیلاب
بستهٔ بند و حبس ارکانم
پای برتر نهاد نتوانم
نشود نفس خاکیم فلکی
تا نگردد نهاد من ملکی
نرسد کس به کعبهٔ تحقیق
تا نباشد رفیق او توفیق
هیچ دانی که چون گرانبارم
به غم دیگران گرفتارم
روزگاری برای قوت عیال
باز میداردم زکسب کمال
هستم از استحالت دوران
چون شتر مرغ عاجز و حیران
زآنچه هستی جوی نکاهی تو
ای تو بر لوحکون حرف نخست
آفرینش همه نتیجهٔ توست
نشو از توست شاخ فطرت را
ثمر از توست باغ فکرت را
چون مرا دیدهای بدین سستی
هر چهگفتی صلاح من جستی
چون کنمچونمنحزین ضعیف
پای بندم در این سواد کثیف
نیستگویی جهان زشت و نکو
جز از او و بدو هم خود او
هست این خطه را هوای عفن
ساکنانش شکسته پای و زمن
گرچه هست این رباط منزل من
هست مایل به شهر تو دل من
جان بر افشانم از طرب آن دم
که نهم اندر آن سواد قدم
من مسکین در این رباط خراب
ساخته خانه بر ره سیلاب
بستهٔ بند و حبس ارکانم
پای برتر نهاد نتوانم
نشود نفس خاکیم فلکی
تا نگردد نهاد من ملکی
نرسد کس به کعبهٔ تحقیق
تا نباشد رفیق او توفیق
هیچ دانی که چون گرانبارم
به غم دیگران گرفتارم
روزگاری برای قوت عیال
باز میداردم زکسب کمال
هستم از استحالت دوران
چون شتر مرغ عاجز و حیران
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در شکایت احوال
نیستم اندرین سرای مجاز
طاقت بار و قوف پرواز
نه غم این طرف توانم خورد
نه بدان شهر ره توانم برد
پس همان به که گوشهای گیرم
تن زنم گر زیم و گر میرم
به حوادث رضا دهم شاید
چه کنم آنچنانکه پیش آید
بروم باهنر همی سازم
وزهنر بر فلک سرافرازم
به خداییکه پاک و بی عیب است
واهب العقل و عالم الغیب است
که مرا اندربن سرای هوس
جز هنر نیست یار و مونسکس
هنرم هست لیک دولت نیست
در هنر هیچ بوی راحت نیست
باهنر کاش دولتم بودی
تا غم و غصهام نفرسودی
هست معلوم عالم و جاهل
که در این روزگار بی حاصل،
منصب آل را بویه شورانگیخت
نانکسی خوردکه آب روی بریخت
من نه آنم که شورانگیزم
آبرو را برای نان ریزم
همّتم هست گرچه نانم نیست
سخن فحش بر زبانم نیست
تا ابد بینوا بخواهم ماند
فحش و بد بر زبان نخواهم راند
بخت من زان چنین نژند افتاد
که مراهمّت بلند افتاد
نه خطا گفتم و غلط کردم
حشو بود اینگهرکه من سفتم
من در این غصه جان همیکاهم
منصب این جهان نمیخواهم
عزت آن جهان همی باید
گر ذلیلم در این جهان شاید
طاقت بار و قوف پرواز
نه غم این طرف توانم خورد
نه بدان شهر ره توانم برد
پس همان به که گوشهای گیرم
تن زنم گر زیم و گر میرم
به حوادث رضا دهم شاید
چه کنم آنچنانکه پیش آید
بروم باهنر همی سازم
وزهنر بر فلک سرافرازم
به خداییکه پاک و بی عیب است
واهب العقل و عالم الغیب است
که مرا اندربن سرای هوس
جز هنر نیست یار و مونسکس
هنرم هست لیک دولت نیست
در هنر هیچ بوی راحت نیست
باهنر کاش دولتم بودی
تا غم و غصهام نفرسودی
هست معلوم عالم و جاهل
که در این روزگار بی حاصل،
منصب آل را بویه شورانگیخت
نانکسی خوردکه آب روی بریخت
من نه آنم که شورانگیزم
آبرو را برای نان ریزم
همّتم هست گرچه نانم نیست
سخن فحش بر زبانم نیست
تا ابد بینوا بخواهم ماند
فحش و بد بر زبان نخواهم راند
بخت من زان چنین نژند افتاد
که مراهمّت بلند افتاد
نه خطا گفتم و غلط کردم
حشو بود اینگهرکه من سفتم
من در این غصه جان همیکاهم
منصب این جهان نمیخواهم
عزت آن جهان همی باید
گر ذلیلم در این جهان شاید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی الشکایه
چهکنم باکهکویم این سخنم
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرمبهشب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
نالهام زان شدست سر آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویمکه نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت
با چنین منعمان دون همّت،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه میجستم
قصهای را فسانه میجستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصهای آنچنان نمیافتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟!
بساز ان وصف زلف و طرهوخال
بس از این هرز گفت وگوی محال!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئهای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکتههای سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «طریق تحقیقش»
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرمبهشب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
نالهام زان شدست سر آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویمکه نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت
با چنین منعمان دون همّت،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه میجستم
قصهای را فسانه میجستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصهای آنچنان نمیافتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟!
بساز ان وصف زلف و طرهوخال
بس از این هرز گفت وگوی محال!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئهای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکتههای سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «طریق تحقیقش»
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مفتاح ابواب الاسرار مصباح ارواح الابرار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و لقد کرمنا بنی آدم
در نگر تا که آفرید ترا ؟
از برای چه برگزید ترا ؟
خاک بودی ترا مکرم کرد
زان پست جلوهٔ دو عالم کرد
از همه مهتر آفرید ترا
هر چه هست از همه گزید ترا
در نظر از همه لطیفتری
به صفت از همه شریفتری
خوبتر از تو نقشبند ازل
هیچ نقشی نبست در اول
قدرتش بهترین صفت به تو داد
شرف نور معرفت به تو داد
گوهر مردمی شعار تو کرد
کرم و لطف خود نثار تو کرد
باطنت را به لطف خود پرورد
ظاهرت قبهٔ ملایک کرد
آن یکی گنج نامهٔ عصمت
این یکی کارنامهٔ حکمت
اختر آسمان معرفتی
زبدهٔ چار طبع و شش جهتی
قاری سورهٔ مجاهدهای
قابل لذت مشاهدهای
خلقتت برد کوی استکمال
همتت راست سوی استدلال
خاطرت مدرک وجود خودست
عنصرت مستعد نیک و بدست
با تو بودست در الست خطاب
با تو باشد به روز حشر حساب
گفته اسم جملهٔ اشیاء
در حق توست «علم الاسماء»
طارم آسمان و گوی زمین
از برای تو ساخته ست چنین
فرش غبرا برای تو گسترد
چرخ فیروزه سایبان تو کرد
آفرینش همه غلام تواند
از پی قوت و قوام تواند
حکمت و فطنت وکیاست و علم
همّت و سیرت و مروت و حلم
در وجود تو جمله موجودست
وین همه لطف وجود معبودست
صفت تو به قدر آنکه تویی
نتوان گفت آنچنان که تویی
نشنیدیکه آن حکیم چهگفت
که به الماس در معنی سفت
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمیدانی
این همه عزت و شرفکه تراست
تو زخود غافلی عظیم خطاست!
از برای چه برگزید ترا ؟
خاک بودی ترا مکرم کرد
زان پست جلوهٔ دو عالم کرد
از همه مهتر آفرید ترا
هر چه هست از همه گزید ترا
در نظر از همه لطیفتری
به صفت از همه شریفتری
خوبتر از تو نقشبند ازل
هیچ نقشی نبست در اول
قدرتش بهترین صفت به تو داد
شرف نور معرفت به تو داد
گوهر مردمی شعار تو کرد
کرم و لطف خود نثار تو کرد
باطنت را به لطف خود پرورد
ظاهرت قبهٔ ملایک کرد
آن یکی گنج نامهٔ عصمت
این یکی کارنامهٔ حکمت
اختر آسمان معرفتی
زبدهٔ چار طبع و شش جهتی
قاری سورهٔ مجاهدهای
قابل لذت مشاهدهای
خلقتت برد کوی استکمال
همتت راست سوی استدلال
خاطرت مدرک وجود خودست
عنصرت مستعد نیک و بدست
با تو بودست در الست خطاب
با تو باشد به روز حشر حساب
گفته اسم جملهٔ اشیاء
در حق توست «علم الاسماء»
طارم آسمان و گوی زمین
از برای تو ساخته ست چنین
فرش غبرا برای تو گسترد
چرخ فیروزه سایبان تو کرد
آفرینش همه غلام تواند
از پی قوت و قوام تواند
حکمت و فطنت وکیاست و علم
همّت و سیرت و مروت و حلم
در وجود تو جمله موجودست
وین همه لطف وجود معبودست
صفت تو به قدر آنکه تویی
نتوان گفت آنچنان که تویی
نشنیدیکه آن حکیم چهگفت
که به الماس در معنی سفت
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمیدانی
این همه عزت و شرفکه تراست
تو زخود غافلی عظیم خطاست!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک
گر کنی قهر ازو نفیس شوی
ورمرادش دهی خسیس شوی
وه چه ساده دلی و چه نادان
که ندانی تو عصمت از عصیان
از صفا ت حمیده بگریزی
در صفا ت ذمیمه آویزی
جهد آن کنیه جمله نور شوی
وزصفات ذمیمه دور شوی
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
از شرف برتر از فلک باشی
تا از این همنشین جدا نشوی
دان که شایستهٔ خدا نشوی
تواز این همنشین چوگردی دور
ملک باقی تراست و دارسرور
تو ازین جایگه فرج یابی
چون بدانجا رسی درج یابی
گر به اینجایت پای بست کند
باسگ و خوک هم نشستکند
تاکه دیوت بود به راه دلیل
نکند با تو همرهی جبریل
تا زآلایش طبیعی پاک
نشوی، کی شوی تو برافلاک
پهلو از قدسیان تهی چه کنی؟
با دد و دیو همرهی چهکنی؟
شرم بادت که با وجود ملک
ننهی پا ی بر روا ق فلک
بر زمین با ددان نشینی تو
صحبت دیو و دد گزینی تو
ترک یوسف کنی زبی نظری
همدم گرگ باشی اینت خری!
با رفیقان بد چه پیوندی؟
زین حریفان چه طرف بربندی
حسد و حرص را بجای بمان
برهان خویش را ازین و از آن
گرنه یکبارگیت قهر کنند
نوش در کام جانت زهر کنند
چون از ایشان به گور فردروی
به قیامت زیور مرد روی
چون برندت زخانه مرده به گور
مرد خیزی زیور وقت نشور
گر فرشته صفت شدی زاینجا
با فرشته است حشر تو فردا
ورتوسگ سیرتیبه وقتنشور
هم سگی خیزی از میانهٔ گور
ورمرادش دهی خسیس شوی
وه چه ساده دلی و چه نادان
که ندانی تو عصمت از عصیان
از صفا ت حمیده بگریزی
در صفا ت ذمیمه آویزی
جهد آن کنیه جمله نور شوی
وزصفات ذمیمه دور شوی
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
از شرف برتر از فلک باشی
تا از این همنشین جدا نشوی
دان که شایستهٔ خدا نشوی
تواز این همنشین چوگردی دور
ملک باقی تراست و دارسرور
تو ازین جایگه فرج یابی
چون بدانجا رسی درج یابی
گر به اینجایت پای بست کند
باسگ و خوک هم نشستکند
تاکه دیوت بود به راه دلیل
نکند با تو همرهی جبریل
تا زآلایش طبیعی پاک
نشوی، کی شوی تو برافلاک
پهلو از قدسیان تهی چه کنی؟
با دد و دیو همرهی چهکنی؟
شرم بادت که با وجود ملک
ننهی پا ی بر روا ق فلک
بر زمین با ددان نشینی تو
صحبت دیو و دد گزینی تو
ترک یوسف کنی زبی نظری
همدم گرگ باشی اینت خری!
با رفیقان بد چه پیوندی؟
زین حریفان چه طرف بربندی
حسد و حرص را بجای بمان
برهان خویش را ازین و از آن
گرنه یکبارگیت قهر کنند
نوش در کام جانت زهر کنند
چون از ایشان به گور فردروی
به قیامت زیور مرد روی
چون برندت زخانه مرده به گور
مرد خیزی زیور وقت نشور
گر فرشته صفت شدی زاینجا
با فرشته است حشر تو فردا
ورتوسگ سیرتیبه وقتنشور
هم سگی خیزی از میانهٔ گور
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء
همه افتادهاند در تک و تاز
کرده بر تو زبان طعن دراز
چون زفطرت تو بودهای مقصود
همگنان چون برادران حسود،
کارها ساختند بر سر رام
تا ترا در فکندهاند به چاه
ساکن قعر چاه ماری چند!
در بن چاه حرص داری چند
اینک آمد نظر کن ای مسکین
بر سر چاه ژرف بشری هین!
در چه انداخت بهر دعوت را
حبل قرآن و دلو عصمت را
بیش از این در مان چاه مپای
دست بر حبل زن، زچاه برآی
خویشتن را زچاه بالاکش
علم عشق بر ثریا کش
چست با کاروان صدق و یقین
سفری کن به مصر علیین
تا ز ناچیز و هیچ، چیز شوی
واندر آن مملکت عزیز شوی
حاسدان تو چون تو را بینند
آن همه بهجت و بها بینند،
همه از گفت خود خجل گردند
اندر آن وقت تنگدل گردند
منشین غافل ار خرد داری
پیشه گیر و بکن نکوکاری
آنچنان زی، درین جهان زنهار
تانگردی خجل به روزشمار
کرده بر تو زبان طعن دراز
چون زفطرت تو بودهای مقصود
همگنان چون برادران حسود،
کارها ساختند بر سر رام
تا ترا در فکندهاند به چاه
ساکن قعر چاه ماری چند!
در بن چاه حرص داری چند
اینک آمد نظر کن ای مسکین
بر سر چاه ژرف بشری هین!
در چه انداخت بهر دعوت را
حبل قرآن و دلو عصمت را
بیش از این در مان چاه مپای
دست بر حبل زن، زچاه برآی
خویشتن را زچاه بالاکش
علم عشق بر ثریا کش
چست با کاروان صدق و یقین
سفری کن به مصر علیین
تا ز ناچیز و هیچ، چیز شوی
واندر آن مملکت عزیز شوی
حاسدان تو چون تو را بینند
آن همه بهجت و بها بینند،
همه از گفت خود خجل گردند
اندر آن وقت تنگدل گردند
منشین غافل ار خرد داری
پیشه گیر و بکن نکوکاری
آنچنان زی، درین جهان زنهار
تانگردی خجل به روزشمار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
قائد نفوس السالکین و نزهه قلوب المحققین
ای شده پای بست و زندانی
اندرین خاکدان ظلمانی
تاکی این گفت و گوی پر باطل
تاکی این جست و جوی بی حاصل
راه رو راه، کرد گفت مگرد
که به گفتار ره نشاید کرد
تا ز بند هوا برون نایی
ندهندت کمال بینایی
نبری ره به عالم وحدت
نتوانی زدن دم وحدت
زین نشیمن سفر به بالاکن
خویشتن را چو عقل والا کن
دم به تجرید زنکه بی تجرید
نرسد کس به عالم توحید
اندرین خاکدان ظلمانی
تاکی این گفت و گوی پر باطل
تاکی این جست و جوی بی حاصل
راه رو راه، کرد گفت مگرد
که به گفتار ره نشاید کرد
تا ز بند هوا برون نایی
ندهندت کمال بینایی
نبری ره به عالم وحدت
نتوانی زدن دم وحدت
زین نشیمن سفر به بالاکن
خویشتن را چو عقل والا کن
دم به تجرید زنکه بی تجرید
نرسد کس به عالم توحید