عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۶
خواجه مصعد پسر خواجه امام مظفر حمدان نوقانی گفت کی یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز با پدرم نشسته بودند. پدرم شیخ را گفت صوفیت نگویم و درویشت نگویم بلکه عارفت گویم به کمال، شیخ بوسعید گفت آن بوَد کی او گوید و خواجه مصعد گفت صاینه جدۀ من بود ومادرم راحتی را پیش شیخ ابوسعید برد بنشابور و مادرم دوازده ساله بودو هنوز با پدرم سخن نکاح نگفته بودند. شیخ ماردم را سؤال کرد کی چه نامی؟ گفت راحتی، گفت مبارک باد! اکنون صوفیان را دعوتی باید کرد، گفت هیچ چیز ندارم، گفت گدایی کن، گفت چون کنم؟ پس همان ساعت شیخ را گفت صوفیان را دعوتی خواهم کرد،چیزی بده. شیخ پیراهن و ردا هر دو بوی داد، آنرا برداشت و برد تا بسرای میکالیان. آنجا مادری بود و دختری، گفت شیخ بوسعید از من دعوتی خواسته است، من گفتم چیزی ندارم، مرا گفت گدایی کن، من از وی گدایی کردم، این هر دو بمن داد، شما را این بچه ارزد؟ دختر برخاست و بخانه درشد و جفتی دست و رنجن بیاورد به قیمت شصت دینار و پیش من بنهاد و ردا برداشت و مادر عقدی بیاورد هم به قیمت شصت دینار و پیرهن برداشت. ساعتی بنشستیم، من گفتم این جامهای شیخ با من سخنی می‌گوید، شما می‌دانید؟ گفتند نه. گفتم می‌گوید من با هیچ کس قرار نگیرم و درینجا یا من باشم یا غیر من، شما را برگ این هست؟ گفتند نه، گفتم بباید نگریست تا چه باید کرد. پس ایشان برخاستند و در ردا و پیراهن بوسه بردادند و پیش من نهادند و گفتند این بشما لایقترست، دست ورنجن و عقد به حکم شماست. برخاستیم و پیش شیخ آمدیم و ردا و پیراهن پاره کردند. بعد از آن صاینه بنوقان آمد و پیش خواجه مظفر آمد و هر دو سخن می‌گفتند. صاینه در فنا سخن می‌گفت و خواجه مظفر در بقا. خواجه مظفر را سخن صاینه خوش آمد، گفت هرکه موافق تو موافق حقّ، و هرکه مخالف تو مخالف حقّ. صاینه گفت شکر این نثاری باید و من هیچ ندارم این راحتی را در کار تو کردم.خواجه مظفر گفت من ازین فارغم. و ده سال بود کی قوم خواجه مظفر برحمت خدای تعالی شده بود و ده سال که قومش زنده بود حاجتش نبود. بعد بیست سال راحتی را بخواست و خواجه مصعد از وی در وجود آمد به برکات همت و نظر شیخ قدس اللّه روحه.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۸
آورده‌اند کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز می‌رفت، ماری عظیم بیامد و خویشتن را در پای شیخ می‌مالید و بوی تقرب می‌نمود. در خدمت شیخ درویشی حاضر بود، ازآن حالت تعجب می‌کرد. شیخ درویش را گفت کی این مار به سلام ما آمده است تو خواهی کی ترا همچنین باشد؟ مرد گفت خواهم. شیخ گفت هرگز ترا این نباشد چو می‌خواهی.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۹
وقتی احمد بولیث نزدیک شیخ آمده بود، چون باز می‌گشت شیخ کسی را با وی بفرستاد، چون باز آمد پرسید کی در راه احمد چه می‌گفت؟ گفت حدیث نعمتهای خدای تعالی می‌گفت. شیخ گفت کدام نعمتها را می‌گفت؟ این نعمتها بردرجاتست، آن نعمت کی با ما کرده است یا آن نعمت کی با شما کرده است؟ آن نعمت کی با ما کرده است بلندترین و بزرگترین نعمتهاست و آن نعمت کی با شما کرده است میانه است و تمام شود. پس گفت پیری بوده است و موی سر باز نکرده تا کژدم در سرش آشیانه نهاد و بچه کرد..
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۱۰
آورده‌اند کی خواجه علی خباز از مرو بمیهنه آمد کی بجانب باورد می‌شد. شیخ ابوسعید در مسجد نشسته بودو خواجه احمد نصر و بسیار مشایخ با هم بودند و سخنی می‌گفتند. در میان سخن حدیث یکی از ابنای دنیا می‌رفت خواجه علی خباز گفت آری مردی با همت است، شیخ گفت جوامردی باید، آن را همت نخوانند آن را امنیت بخوانند. آنکه مال را نفقه کند آن را امنیت گویند نه همت. صاحب همت آن باشد که اندیشۀ او بدون خداوند بهیچ چیز فرو نیاید.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۱۱
آورده‌اند کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در مسجد نشسته بود و کاهی بر محاسن مبارک او اوفتاده بود، درویشی دست دراز کرد وآن کاه برگرفت و در مسجد بینداخت. شیخ روی بوی کرد و گفت ای اخی نترسیدی بدین کی کردی کی خداوند عزّ و جلّ هفت آسمان بر زمین زند ونیست گرداند؟ کی حقّ تعالی این روی بدین عزیزی را فرمود کی برآن خاک مسجد نهی وَاسْجُد وَاقْتَرِبْ تو این کاه را بر محاسن ما روانداشتی، چون روا داشتی که در خانۀ خدای بینداختی؟
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۱۲
آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود استاد امام بوالقسم قشیری را پیغام فرستاد کی می‌شنوم کی تو در اوقاف تصرف می‌کنی. جواب داد کی اوقاف در دست ماست نه در دل ما. شیخ باز جواب داد کی ما را دست شما چون دل شما می‌باید.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۱۳
استاد عبدالرحمن گفت، کی مقری شیخ بود، کی در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود یکی به نزدیک شیخ آمد و گفت مردی غریبم، بدین شهر درآمدم و همه شهر صیت و آوازۀ شماست و ترا کرامتهای بسیارست اکنون از آن یکی بنمای. شیخ گفت بآمل بودیم، یکی به نزدیک بوالعباس قصاب در آمد و همین سؤال کرد، شیخ بوالعباس گفت می‌نبینی آن چیست کی آن نه کراماتست آنچ آنجا بینی پسر قصابی بود که از پدر قصابی آموخت، چیزی بدو نمودند و او را بربودند، به بغداد تاختند، پیر شبلی او را به مکه فرستاد و از مکه به مدینه فرستاد و از مدینه به بیت المقدس، خضر را بدو نمودند و در دل خضر افگندند تا این را قبول کرد و صحبت افتاد و اینجا باز آوردو عالمی را روی بوی آورد تا از خراباتها می‌آیند و از ظلمتها بیزار می‌شوندو توبه می‌کنند و از اطراف عالم سوختگان می‌آیند و ازما او را می‌جویند، کرامت بیش از این بود؟ پس گفت کرامتی می‌باید در وقت کی بینم، گفت نیک ببین نه کرم اوست که فرزند بُزکُشی را درصدر بزرگان بنشانند و به زمین فرو نشود و دیوار بر وی نیفتد و این خانه بر وی فرو نیاید؟ بی‌ملک و مال ولایت دارد، بی‌آلت و کسب روزی خورد و خلق را بخوراند، این همه نه کراماتست؟ آنگه شیخ ما گفت ای جوامرد ما را با تو همان افتاد که وی را. این مرد گفت یا شیخ من از تو کرامات تو می‌طلبم تو از شیخ بوالعباس می‌گویی؟ شیخ گفت هرکه بجمله کریم را گردد همۀ حرکات وی کریم را گردد پس تبسم کرد و بگمارید و گفت:
هر باد کی از سوی بخارا بمن آید
زوبوی گل و مشک و نسیم سمن آید
برهرزن و هر مرد کجا بروزد آن باد
گوید مگر آن باد همی از ختن آید
نه نه زختن باد چنان خوش نوزد هیچ
کان باد همی از بر معشوق من آید
هر شب بگرایم بیمن تاتو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید
کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق
تا نام تو کم در دهن انجمن آید
با هرکه سخن گویم اگر خواهم اگرنه
اول سخنم نام تو اندر دهن آید
پس شیخ گفت چوبنده را پاک گرداند حرکات و سکنات و قالت و حالت آن بنده همه کرامات بود و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۲
وَاَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبّهِ وَنَهَی الْنَّفْسَ عَنِ الْهَویِ تا نکشی نفس را زو نَرَهی بدین بسنده نباید شد کی گویی لا اله الا اللّه گفتم مسلمان شدم.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۳
وَما یُؤْمِنُ اَکْثَرُهُمْ بِاللّه اِلّاَوهُمْ مُشْرِکُونَ گفت ایشان بزبان ایمان می‌آرند بیشتر آنند کی بدل شرک دارند. خدای عزو جل می‌گوید من شرک نیامُرزم اِنَّ اللّه لایَغْفِرُ اَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَیَغْفِرُ مادُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ هرچ بیرون شرک بود آنرا که خواهم بیامرزم و ترا هفت اندام به شک و شرک آگنده است بیرون باید کرد این شرکها ازیشان تا بیاسایند.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴
فَمَنْ یَکْفُر بِالطّاغُوتِ طاغُوتُ کُلِّ اَحَدٍ نَفْسُهُ.
تا به نفس خویش کافر نگردی، به خدای مؤمن نشوی. طاغوت هر کسی نفس اوست. آن نفس که تو را از خدای تعالی دور می‌دارد و می‌گوید کی فلان با تو زشتی کرد و بهمان با تو نیکی، همه سوی خلق راه نماید و این همه شرکست. هیچ چیز به خلق نیست، همه بدوست، این چنین بباید دانست، استقامت باید کرد و استقامت آن باشد کی چون یکی گفتی دیگر دو نگویی و خلق و خدای دو باشد.

محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۵
کسی به نزدیک رسول صلی اللّه علیه و سلم آمد و گفت کی مرا سخنی گوی در مسلمانی که اصلی باشد که دست در آن زنم. گفت بگوی آمَنْتُ بِاللّه ثُمَّ اسْتَقمْ و درین آیت می‌گوید که اِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّه ثُمَّ اسْتقامُوا معنی درین آیت آن می‌گوید لاتروغوا روغان الثعلب که چون روباه چرخه مزنید کی هر زمانی سر بجایی دیگر زنید کی آن ایمان درست نباشد ایمان چنان آرید کی گویید اللّه اللّه و بر آن استوار باشید و استوار بودن آن باشد که چون خدای گفتی نیز حدیث مخلوق بر زفان نرانی و دوستی با کسی دار که چون تو برسی اونرسد و باقی باشد تا تونیز هست باشی کی هرگز نرسی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶
شیخ گفت داوری کافریست و از غیر دیدن شرکست و خوش بودن فریضه است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷
شیخ را گفتند یکی توبه کرده بود بشکست، شیخ ما گفت اگر توبه او را نشکسته بودی او هرگز توبه بنشکستی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸
شیخ پیوسته می‌گفتی کی توبی نوایی و همو گفت کی معشوقۀ بی‌عیب مجویید که نیابید.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹
شیخ گفت هزار دوست اندک بود و یک دشمن بسیار بود.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۰
شیخ گفت روزی در مناجات بار خدایا بیامرز کی دوست چنین دارد و مپرس کی خردۀ دارد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۱
شیخ را پرسیدند کی مردان او در مسجد باشند؟ گفت در خرابات هم باشند.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۲
شیخ گفت ما آنچ یافتیم به بیداری شب و به بی‌داوری سینه و بی‌دریغی مال یافتیم.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳
شیخ را پرسیدند کی صوفیی چیست گفت آنچ در سر داری بنهی و آنچ در کف داری بدهی و آنچ بر توآید نجهی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴
شیخ گفت: کل ماشغلک عن اللّه فهو علیک مشؤم.