عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۲ - شراب خواهد
ای بزرگی که رای روشن تو
همه کار صواب فرماید
هر سؤالی که در زمانه کنند
جودت آنرا جواب فرماید
کهتران را چو مهتران به کرم
یک صراحی شراب فرماید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۴
روزم از روز بهتر است اکنون
از مراعات شمس دین فیروز
جاودان از فلک خطابش این
کی بر اعدا و اولیا پیروز
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۹۶ - درمرثیه
آن خواجه کز آستین رغبت
دست کرم بزرگوارش
برداشت زخاک عالمی را
در خاک نهاد روزگارش
ننشست نظیر او ولیکن
بنشاند عزای پایدارش
صدگونه چو من یتیم احسان
برخاک دریغ یادگارش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۶
ای فلک پیش قدر تو ناقص
وی جهان پیش دست تو درویش
دولتت را زوال بیگانه
مدتت را خلود آمده خویش
در بزرگی ز روی نسبت و قدر
ذاتت از کل آفرینش بیش
حلم تو زود عفو دیر عتاب
حزم تو پیش بین دوراندیش
دوش در پیش خدمت تو که باد
آسمانش به خدمت آمده پیش
آن تجاوز نکرده‌ام که توان
داشت جایز به هیچ مذهب و کیش
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عذر بی‌خردگی و مستی خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۷ - در منع توزیع با جمال‌الدین مسعود گوید
ای به طالع چو نام خود مسعود
وی به همت چو رای خویش رفیع
آسمان آن مطاع عالم کون
امر و نهی ترا به طوع مطیع
تیره ماه امید را داده
به صبای وفا مزاج ربیع
دو طلایه است حزم و عزم ترا
سیرشان جاودان بطیء و سریع
مدتی شد که در مصالح من
بوده‌ای هم تو خصم و هم تو شفیع
عاطفتهای خاص تو دادست
صد رهم بی‌نیازی از توزیع
بدعتی تو منه در این مدت
که بود از خصایص تو بدیع
به خدایی که جز بدو سوگند
هست شرک خفی و فحش شنیع
که به ترویج این خطم هرگز
این توقع نبود از آن توقیع
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۹ - طلب وظیفه کند
ایا کان مروت صدر والا
مکان مردی و گنج لطائف
نظیرت در سخا و مردمی نیست
نه در مرو و نه بغداد و نه طائف
بدان معنی که فردا تا به محشر
سفیدت باشد اندر کف صحائف
بفرمایی برای انوری را
ز جود مکرمت یک شب وظائف
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۲ - عزالدین نامی را ستایش کند
ای بزرگی که شد دل و رایت
حارس ملک دودهٔ سلجوق
متعجب بمانده بر گردون
در کمال علو تو عیوق
بوده در بذل و جود چون حاتم
گشته در عدل و داد چون فاروق
روز و شب در عبادت خالق
سال و ماه در رعایت مخلوق
نزهت‌افزای چون می صافی
مجلس‌آرای چون رخ معشوق
عز دین مر ترا لقب داده
سعد دین خواجهٔ اجل مرزوق
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۵ - شراب خواهد
ای خواجهٔ مبارک بر بندگان شفیق
فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق
لختی ز خون بچهٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیق
تا ما به یاد خواجه دگربار پر کنیم
از باده خون اکحل و قیفال و باسلیق
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۰ - در تعریف عمارت و مدح صاحب
ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک
اوج سقف تو رازدار سماک
بیخ صحن تو همنشین سمک
در تمیز میان جنت و تو
رای رضوان دراوفتاده به شک
پختکی داشت دیگ دهر و نداشت
راستی بی‌حلاوت تو نمک
فلکی کوکبت عزیزالدین
او نه کوکب و رای او نه فلک
آن در ابداع و امتحان علوم
رای عالیش کیمیا و محک
آنکه در حفظ خدمت میمونش
با حصول درج خلاص درک
آنکه تعیین پایهٔ قدرش
زافرینش بود فراز ترک
کرده تاریخ رسم او منسوخ
سمر رسم دودهٔ برمک
عدد سالهای عمرش باد
همچو تاریخ پانصد و چل و یک
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - در وصف کوشک و سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی
حبذا کارنامهٔ ارژنگ
ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار
سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب
کرده نقش ترا قدر بی‌رنگ
صورت قندهار پیش تو زشت
عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت به صورت و به صفت
همه همواره در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغست از تاب
تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایر صریر درت
هم ز یک خطوه هم ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا
هم در آن پرده هم بر آن آهنگ
لب نائیت می‌سراید نای
دست چنگیت می‌نوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بی‌گه و گاه
جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش
خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور
شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان
گه شکر در مذاق و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۴ - سخن کمالی را ستاید
شعرهای کمالی آن به سخن
پای طبعش سپرده فرق کمال
گرچه نزدیک دیگران نظم است
مجمل از مفردات وهم و خیال
سخن چند معجزست مرا
در سخنهاش سخت لایق حال
گویم آن در خزانهای ازل
بود موزون طویلهای لال
مایه‌شان داده از مزاج درست
صدف جود ایزد متعال
همه همچون ازل قدیم نهاد
همه همچون فلک عزیز مثال
همه را دیده چشم صرف خرد
همه را سفته دست سحر حلال
به معانی فزوده قدر و بها
چون جواهر به گردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمود
آن بلند اختر مبارک فال
آن جواهر چنان که رسم بود
درفشان بر مراقد اطفال
ریخت بر آستان خاطر او
روز مولودش آستین جلال
چون چنان شد که در سخن نشناخت
حلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خال
دست طبعش به رشتهٔ شب و روز
بست بر گوش و گردن مه و سال
اوست کز خاطر چو آتش تیز
شعر راند همی چو آب زلال
خاطر من که گوی برباید
به کفایت ز جادوی محتال
چون بدید آن سخن پشیمان گشت
از همه گفتها صواب و محال
ای مسلم به نکته در اشعار
وی مقدم به بذله در امثال
طبع پاکت چو بر سؤال جواب
وهم تیزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهر
آب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار و شعر ترا
بر سپهر بقا مباد زوال
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۷ - التماس انعام
ای ترا آفتاب حاجب بار
حشمتت را ستارگان در خیل
چرخ جاه ترا معالی برج
بحر جود ترا مکارم سیل
بوده در وقت فطرت عالم
گوهرت را وجود جمله طفیل
شرر شعلهٔ سیاست تست
از سهاء سپهر تا به سهیل
سدهٔ ساحت تو منبع امن
خانهٔ دشمن تو معدن ویل
خرمن جود تو نپیماید
گر قضا از سپهر سازد کیل
بنده گستاخیی نخواهد کرد
گر ترا سوی عفو باشد میل
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۱ - از بزرگی درخواست کاغذ سپید کند
زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام
چون ابد بی‌منتها باد و چو دوران بر دوام
آرزومندی به خدمت بیش از آن دارد دلم
کاندرین خدمت توان کردن به شرح آن قیام
هست اومیدم به صنع و لطف حق عز اسمه
کاتصالی باشدم با مجلس عالی به کام
باد معلومش که من خادم به شعر بلفرج
تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام
شعر چند الحق به دست آورده‌ام فیما مضی
قطعه‌ای از عمرو و زید و نکته‌ای از خاص و عام
چون بدان راضی نبودستم طلب می‌کرده‌ام
در سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقام
دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت
با کریم‌الدین که هست اندر کرم فخر کرام
گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او
نسخه‌ای بس بی‌نظیر و شیوه‌ای بس بانظام
عزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیست
شعر او مرغی که آسان اندرون افتد به دام
لیکن از بی‌کاغذی بیتی نکردستم سواد
هست اومیدم که این خدمت چو بگزارد تمام
حالی ار دارد به تایی چند به یا ناسره
دستگیر آید مرا اما عطا اما به وام
از سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بی‌خردگی معذور دارد والسلام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۴ - در شکر تشریف
خدایگان وزیران و پادشاه صدور
که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم
یکی ز آتش جور سپهر بازم خر
که از تجاوز او همچو دیگ می‌جوشم
عجب مدار که امروز مر مرا دیدست
در آن لباچه که تشریف داده‌ای دوشم
ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد
که عشوه‌ای بخرم وان لباچه بفروشم
وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش
همی برآید از این غصه دم به دم هوشم
ستارگان را صدره به من شفیع آورد
بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم
بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد
هزار بار گرفته است اندر آغوشم
ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست
ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم
مرا زبون نتواند گرفت روبه‌وار
که در پناه تو من شیر شیر او دوشم
به کردگار که انصاف من ازو بستان
کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست
هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم
مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس
که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم
به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم
ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم
خطی کشیده‌ام ار خط در این ورق بکشند
بدان نگه نکنم من که بی‌تن و توشم
یقین شناس که گر دیگران سخن گویند
دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم
بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش
کلاه گوشهٔ عرشست ترک و شبوشم
ز پرده‌دار تو تشریف باشد آنچه دهد
بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم
وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش
قبای کحلی او کافرم اگر پوشم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۷ - لغز به اسم سلطان سنجر و بیان آنکه عدد نام سنجر با پیغمبران مرسل یکیست
ای خردمند اگر گوش سوی من داری
قطعه‌ای بر تو بخوانم که عجب مانی از آن
در جهانداری و فرماندهی خلق خدای
بر سزاواری سلطان بنمایم برهان
سیصد و سیزده پیغمبر مرسل بودند
که فرستاده به هر وقت یکی را یزدان
نام سلطان به جمل چون عدد ایشانست
پس بود قاعدهٔ نظم جهان چون ایشان
فر او هرکه ببیند دهد انصاف که او
پادشاهیست به حق بر همه معمور جهان
گر ترا شبهت و شکیست در این دانی چه
شبهت و شک ترا حل نکند جز قرآن
شو اولی‌الامر بخوان پس عدد آن بشناس
به حساب جمل و مبلغ آن نیک بدان
تا بود راست حسابش چو حساب سنجر
چون که واوی که نه مقروست کنی زو نقصان
گر کسی گوید ما صد همه سنجر نامیم
گویمش نی‌نی منک چو اوئلوالامر بخوان
زانکه منکم ز شما باشد از روی لغت
باز از روی حساب ار تو بدانی سلطان
پس یقین شد که پس از باری و پیغمبر حق
نرسد بر همه آفاق جز او را فرمان
ای سه قرن از مدد عدل تو و رحمت حق
بوده سکان زمین بی‌خبر از دور زمان
ای به حق سایهٔ آن کس که ترا حافظ اوست
تا بود سایهٔ خورشید در آن حفظ بمان
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۴
روی بخت خواجه خرم همچو گل
باد تا هر سال گل آرد جهان
بسته دولت عهد با دورانش باد
تا بود پیوسته با دوران زمان
باد حاجت خرمی را با دلش
حاجتی که جسم دارد با روان
تیغ او جفت طبیعی با ظفر
رایتش با سرفرازی توامان
سوی اقلیمی که یک ره بنگرد
ابر آنجا فیض بارد جاودان
سوی هر لشکر که آرد روی قهر
گوش دوران نشنود جز الامان
اهل حاجت را درش دارالشفا
سایهٔ تیغش بود دارالامان
جاودان خلق جهان را مدحتش
چون کلام انوری ورد زبان
گر بود بر خوان احسانش دمی
جوع نفتد حاجتش دیگر به نان
شاخ طوبی با قلم در دست اوست
نونهال باغ جنت نایبان
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۱ - پیراهن کتان سنبلی از فریدالدین کاتب خواهد
ای پایهٔ دانش از دلت عالی
وی دیدهٔ بخشش از کفت روشن
آمال و نسیم و بوی خلق تو
یعقوب و نسیم و بوی پیراهن
پیراهن مدت تو دوران را
تا حشر فرو گرفته پیرامن
همچون زه و جیب قدر و رایت را
دست مه و آفتاب در گردن
ایام گریز پای سرگردان
بر پای تو سر نهاده چون دامن
آیا به چه فن توانمت دیدن
ای در همه فن چو مردم یک فن
از جیب کتان سنبلیی تو
سر برزده قلتبانی یعنی من
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۳ - از بزرگی مسحی و رانین خواهد
حسام دولت و دین ای خدای داده ترا
جمال احمد و جود علی و نام حسین
نهاد آدم لفظ و تو چون مراد از لفظ
سواد عالم عین و تو چون سواد از عین
عنایت ازلی صورت تو چون بنگاشت
نوشت نسخهٔ روشن ز حاصل کونین
سعادت فلکی طینت تو چون بسرشت
نمود از دل و دست تو مجمع‌البحرین
رخ تو آب حیاتست و تشنه‌تر هر روز
به دیدن تو خداوند صد چو ذوالقرنین
چو ذکر جاه تو کردند آسمان من هو
چو عرض قدر تو دادند اختران من این
ز حسب حال در این قطعه رمزکی بشنو
چنان که بینک رفتست دی پریر، وبین
مرا که طوطی نظمم در این چنین وحلی
چو چوژه پای به گل درنباشد آخر شین
اگرچه بط و همایم کند کرامت تو
بچه به زیور مسحی و زینت رانین
شوم چو هیات کبک دری سراسر زیب
شوم چو پیکر طاوس نر سراسر زین
کنم چو فاخته در گردن از سپاس تو طوق
از آنکه هست درین گردن آفرین تو دین
سرایمت همه جایی به شکر بلبل‌وار
وگرنه نایبه‌کش بادم از غراب‌البین
بقات باد بخوبی و خرمی چندان
که ابجدش ننهد بار جز به منزل غین
حسود جاه ترا آن الم که در همه عمر
حنین او نکند کم علاجهای حنین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۴ - در مدح
ای جوان بخت پیر ملت و ملک
صدر دنیا امین دولت و دین
ای چهل سال نام و کنیت تو
بوده نقش نگین دولت و دین
چیست دانی محمد یوسف
علم آستین دولت و دین
خاتم و خامهٔ تواند هنوز
در یسار و یمین دولت و دین
تخم ذکر جمیل کاشته‌ای
سالها در زمین دولت و دین
داغ نام نکو نهادستی
عمرها بر سرین دولت و دین
دیده در عزم تو قضا پیدا
هم شک و هم یقین دولت و دین
کرده در حزم تو قدر پنهان
همه غث و سمین دولت و دین
نظر صائب ترا گوید
آسمان پیش‌بین دولت و دین
قلم منصف ترا خواند
چرخ حبل متین دولت و دین
چشم زخم قران کجا بیند
تا تو باشی قرین دولت و دین
راستی به ترا توان گفتن
خواجهٔ راستن دولت و دین
از تو معمور بود چندین گاه
حصنهای حصین دولت و دین
بی‌تو دیدی که از پی یک سهو
چون قفا شد جبین دولت و دین
تا قیامت چو باز دوخته چشم
مانده شیر عرین و دولت و دین
دیر مان ای به گونه گونه شرف
اختیار و گزین دولت و دین
تا کس از آفرین سخن گوید
بر تو باد آفرین دولت و دین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۶ - فی اقتراح الذهب
ای فلک قدری که در انگشت قدر و همتت
از شرف مهر فلک زیبد همی مهر نگین
هست یسر خادمان از خاتم تو در یسار
هست یمن چاکران از خامهٔ تو در یمین
مادحت را تا بدان رخ برفروزاند چو شمع
آن زهر کامی جدا چونان که موم از انگبین
آن نمی‌باید که آدم را برون کرد از بهشت
آن همی باید که با قارون فروشد در زمین