عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴ - در تنبیه سخنوران
قافیهسنجان چو در دل زنند
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۶ - حکایت شیخ روزبهان با بیوهای که میوهٔ دل خود را شیوهٔ مستوری میآموخت
روز بهان فارس میدان عشق
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پردهسرائی رسید
از پس آن پردهنوائی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون!
پای منه هردم از ایوان برون!
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود، ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که: ای گنده پیر!
از دلت این بیخ هوس کندهگیر!
حسن نه آنست که ماند نهان
گرچه برد پردهٔ جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خوردهٔ منظوری است
تا ندرد چادر مستوریاش
جا نشود منظر منظوریاش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهر دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبهٔ حسن هویدا شود
جامی! اگر زندهٔ بینندهای
در صف عشاق نشینندهای،
سرمه ز خاک قدم عشق گیر!
زنده به زیر علم عشق میر!
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پردهسرائی رسید
از پس آن پردهنوائی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون!
پای منه هردم از ایوان برون!
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود، ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که: ای گنده پیر!
از دلت این بیخ هوس کندهگیر!
حسن نه آنست که ماند نهان
گرچه برد پردهٔ جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خوردهٔ منظوری است
تا ندرد چادر مستوریاش
جا نشود منظر منظوریاش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهر دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبهٔ حسن هویدا شود
جامی! اگر زندهٔ بینندهای
در صف عشاق نشینندهای،
سرمه ز خاک قدم عشق گیر!
زنده به زیر علم عشق میر!
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۷ - در اشارت به عشق
رونق ایام جوانیست عشق
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۹ - در عشق
ای دلت شاه سراپردهٔ عشق
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۰ - سؤال و جواب ذوالنون با عاشق مفتون
والی مصر ولایت، ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسیست
کهش چو من عاشق رنجور بسیست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اویام همه عمر
خاک کاشانهٔ اویام همه عمر»
گفتمش: «یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: « ... جا افتاده ... »
« ... جا افتاده ... »
لاغر و زرد شده بهر چهای؟
سر به سر درد شده بهر چهای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بیخبری!
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربام خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسیست
کهش چو من عاشق رنجور بسیست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اویام همه عمر
خاک کاشانهٔ اویام همه عمر»
گفتمش: «یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: « ... جا افتاده ... »
« ... جا افتاده ... »
لاغر و زرد شده بهر چهای؟
سر به سر درد شده بهر چهای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بیخبری!
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربام خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بیعشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است
می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی
اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوشپیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بینافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهادهست
ز خونخواری عشقم شیر دادهست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبکروحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکتهزایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکتهرانی
که سوزد عقل، رخت نکتهدانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریهآلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بیعشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است
می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی
اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوشپیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بینافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهادهست
ز خونخواری عشقم شیر دادهست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبکروحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکتهزایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکتهرانی
که سوزد عقل، رخت نکتهدانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریهآلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵ - در فضایل سخن
سخن دیباچهٔ دیوان عشق است
سخن نوباوهٔ بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صحنهٔ هستی رقم زد
چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود
گشاد از چشمهاش فوارهٔ جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوششهای این فواره هستند
گهی لب را نشاط خنده آرد
گه از دیده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
وزو گریان شود لبهای خندان
بدین می شغلگیری ساخت پیرم
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم، بگریانم، جهان را
کهن شد دولت شیرین و خسرو
به شیرینی نشانم خسرو نو
سرآمد دولت لیلی و مجنون
کسی دیگر سر آمد سازم اکنون
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
خدا از قصهها چون «احسن»اش خواند
به احسن وجه از آن خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحی منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
اگرچه گویی آن را راست مانند
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
ز اول یوسف ثانیش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
به شاهی و امیری عشق ورزید
پس از پیری و عجز و ناتوانی
چو بازش تازه شد عهد جوانی،
بجز راه وفای عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین «محبت نامه» حرفی
به دورادور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند، بپوشد
سخن نوباوهٔ بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صحنهٔ هستی رقم زد
چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود
گشاد از چشمهاش فوارهٔ جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوششهای این فواره هستند
گهی لب را نشاط خنده آرد
گه از دیده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
وزو گریان شود لبهای خندان
بدین می شغلگیری ساخت پیرم
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم، بگریانم، جهان را
کهن شد دولت شیرین و خسرو
به شیرینی نشانم خسرو نو
سرآمد دولت لیلی و مجنون
کسی دیگر سر آمد سازم اکنون
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
خدا از قصهها چون «احسن»اش خواند
به احسن وجه از آن خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحی منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
اگرچه گویی آن را راست مانند
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
ز اول یوسف ثانیش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
به شاهی و امیری عشق ورزید
پس از پیری و عجز و ناتوانی
چو بازش تازه شد عهد جوانی،
بجز راه وفای عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین «محبت نامه» حرفی
به دورادور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند، بپوشد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۰ - پرسیدن دایه از حال زلیخا
خوش است از بخردان این نکته گفتن
که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!
اگر بر مشک گردد پرده صد توی
کند غمازی از صد پردهاش بوی
زلیخا عشق را پوشیده میداشت
به سینه تخم غم پوشیده میکاشت
ولی سر میزد آن هر دم ز جایی
همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب میریخت
به جای آب خون ناب میریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی
نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه میکرد
به گردون دود آهش راه میکرد
بدانستی همه کز هیچ باغی
نروید لالهای خالی ز داغی
کنیزان این نشانیها چو دیدند
خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کن را سبب چیست
قضاجنبان آن حال عجب کیست
همی بست از گمان هر کس خیالی
همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمیشد
سخن بر هیچ چیز آخر نمیشد
از آن جمله، فسونگردایهای داشت
که از افسونگری سرمایهای داشت
به راه عاشقی کار آزموده
گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلتده معشوق و عاشق
موافقساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش
به یاد آورد خدمتهای خویشاش
بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!
به خاری از تو گلرویان مباهی!
دلت خرم لبت پر خنده بادا!
ز فرت بخت ما فرخنده بادا!
چنین آشفته و در هم چرایی؟
چنین با درد و غم همدم چرایی؟
یقین دانم که زد ماهی تو را راه
بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چناناش
که آرم بر زمین از آسماناش
وگر باشد پری در کوه و بیشه
عزایم خوانیام کارست و پیشه
به تسخیرش عزیمتها بخوانم
کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد
بزودی سازم از وی خاطرت شاد»
زلیخا چون بدید آن مهربانی
فسون پردازی و افسانهخوانی،
ندید از راست گفتن هیچ چاره
گرفت از گریه مه را در ستاره
که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست
در آن گنج، ناپیدا کلیدست
چه گویم با تو از مرغی نشانه
که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی
که میداند ز کام خویش نامی
ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش
کند باری زبان شیرین ز نامش»
زبان بگشاد آنگه پیش دایه
ز همرازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداریاش داد
به بیهوشی خود هشیاریاش داد
چو دایه حرفی از تومار او خواند
ز چارهسازیاش حیران فروماند
بلی این حرف، نقش هر خیال است
که: نادانسته از جستن محال است!
نیارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحاش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیوست
همیشه کار دیوان مکر و ریوست
به مردم صورت زیبا نمایند
که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا
که بنماید چنان شکل دلارا؟
تنی کز شور و شر باشد سرشته
معاذ الله کز او زاید فرشته»
دگر گفتا که: «این خوابیست ناراست
که کج با کج گراید، راست با راست»
دگر گفتا که: «هستی دانشاندیش
برون کن این محال از خاطر خویش!»
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،
کی این بار گران دادی شکستام؟
مرا تدبیر کار از دست رفتهست
عنان اختیار از دست رفتهست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
که بس محکمترست از نقش در سنگ»
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم
فروبست از نصیحت گوییاش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
حوالت کرد کارش را به تقدیر
که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!
اگر بر مشک گردد پرده صد توی
کند غمازی از صد پردهاش بوی
زلیخا عشق را پوشیده میداشت
به سینه تخم غم پوشیده میکاشت
ولی سر میزد آن هر دم ز جایی
همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب میریخت
به جای آب خون ناب میریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی
نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه میکرد
به گردون دود آهش راه میکرد
بدانستی همه کز هیچ باغی
نروید لالهای خالی ز داغی
کنیزان این نشانیها چو دیدند
خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کن را سبب چیست
قضاجنبان آن حال عجب کیست
همی بست از گمان هر کس خیالی
همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمیشد
سخن بر هیچ چیز آخر نمیشد
از آن جمله، فسونگردایهای داشت
که از افسونگری سرمایهای داشت
به راه عاشقی کار آزموده
گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلتده معشوق و عاشق
موافقساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش
به یاد آورد خدمتهای خویشاش
بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!
به خاری از تو گلرویان مباهی!
دلت خرم لبت پر خنده بادا!
ز فرت بخت ما فرخنده بادا!
چنین آشفته و در هم چرایی؟
چنین با درد و غم همدم چرایی؟
یقین دانم که زد ماهی تو را راه
بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چناناش
که آرم بر زمین از آسماناش
وگر باشد پری در کوه و بیشه
عزایم خوانیام کارست و پیشه
به تسخیرش عزیمتها بخوانم
کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد
بزودی سازم از وی خاطرت شاد»
زلیخا چون بدید آن مهربانی
فسون پردازی و افسانهخوانی،
ندید از راست گفتن هیچ چاره
گرفت از گریه مه را در ستاره
که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست
در آن گنج، ناپیدا کلیدست
چه گویم با تو از مرغی نشانه
که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی
که میداند ز کام خویش نامی
ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش
کند باری زبان شیرین ز نامش»
زبان بگشاد آنگه پیش دایه
ز همرازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداریاش داد
به بیهوشی خود هشیاریاش داد
چو دایه حرفی از تومار او خواند
ز چارهسازیاش حیران فروماند
بلی این حرف، نقش هر خیال است
که: نادانسته از جستن محال است!
نیارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحاش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیوست
همیشه کار دیوان مکر و ریوست
به مردم صورت زیبا نمایند
که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا
که بنماید چنان شکل دلارا؟
تنی کز شور و شر باشد سرشته
معاذ الله کز او زاید فرشته»
دگر گفتا که: «این خوابیست ناراست
که کج با کج گراید، راست با راست»
دگر گفتا که: «هستی دانشاندیش
برون کن این محال از خاطر خویش!»
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،
کی این بار گران دادی شکستام؟
مرا تدبیر کار از دست رفتهست
عنان اختیار از دست رفتهست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
که بس محکمترست از نقش در سنگ»
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم
فروبست از نصیحت گوییاش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
حوالت کرد کارش را به تقدیر
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصهپرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کردهای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندیام تنگ
پدر را آید از فرزندیام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بیکسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود، تا بربود خواباش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوبتر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهیای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمام
که نبود از جنون من بعد، بیمام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پریرویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصهپرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کردهای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندیام تنگ
پدر را آید از فرزندیام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بیکسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود، تا بربود خواباش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوبتر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهیای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمام
که نبود از جنون من بعد، بیمام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پریرویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۳ - آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا
زلیخا گرچه عشق آشفت حالش
جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی
شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود
به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری
به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست
به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم
چو شاه ملک شام و کشور روم،
فزون از ده تن از ره در رسیدند
به درگاه جمالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت
یکی مهر سلیمانی در انگشت
زلیخا را ازین معنی خبر شد
ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟
که عشق مصریان ام پشت بشکست
به سوی مصریانام میکشد دل
ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟
درین اندیشه بود او، کهش پدر خواند
پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!
ز بند غم، خط آزادی دل!
به دارالملک گیتی، شهریاران
به تخت شهریاری، تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند
به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی
رسیدهست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسولات
ببینم تا که میافتد قبولات
پدر میگفت و او خاموش میبود
به بوی آشنائی گوش میبود
ز شاهان قصهها پی در پی آورد
ولی از مصریان دم بر نیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش
نیامد هیچ قاصد خواستگارش
ز دیدار پدر نومید برخاست
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
به نوک دیده مروارید میسفت
ز دل خونابه میبارید و میگفت:
«مرا ای کاشکی مادر نمیزاد!
وگر میزاد کس شیرم نمیداد!
کیام من، وز وجود من چه خیزد؟
وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»
به صد افغان و درد آن روز تا شب
درونی غنچهوار، از خون لبالب
سرشک از دیدهٔ غمناک میریخت
به دست غصه بر سر خاک میریخت
پدر چون دید شوق و بیقراریش
ز سودای عزیز مصر زاریش
رسولان را به خلعتهای شاهی
اجازت داد، پر، از عذرخواهی
که هست از بهر این فرزانه فرزند
زبانم با عزیز مصر در بند
بود روشن بر دانشپرستان
که باشد دست، دست پیشدستان
رسولان ز آن تمنا درگذشتند
ز پیشش باد در کف بازگشتند
جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی
شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود
به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری
به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست
به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم
چو شاه ملک شام و کشور روم،
فزون از ده تن از ره در رسیدند
به درگاه جمالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت
یکی مهر سلیمانی در انگشت
زلیخا را ازین معنی خبر شد
ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟
که عشق مصریان ام پشت بشکست
به سوی مصریانام میکشد دل
ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟
درین اندیشه بود او، کهش پدر خواند
پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!
ز بند غم، خط آزادی دل!
به دارالملک گیتی، شهریاران
به تخت شهریاری، تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند
به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی
رسیدهست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسولات
ببینم تا که میافتد قبولات
پدر میگفت و او خاموش میبود
به بوی آشنائی گوش میبود
ز شاهان قصهها پی در پی آورد
ولی از مصریان دم بر نیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش
نیامد هیچ قاصد خواستگارش
ز دیدار پدر نومید برخاست
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
به نوک دیده مروارید میسفت
ز دل خونابه میبارید و میگفت:
«مرا ای کاشکی مادر نمیزاد!
وگر میزاد کس شیرم نمیداد!
کیام من، وز وجود من چه خیزد؟
وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»
به صد افغان و درد آن روز تا شب
درونی غنچهوار، از خون لبالب
سرشک از دیدهٔ غمناک میریخت
به دست غصه بر سر خاک میریخت
پدر چون دید شوق و بیقراریش
ز سودای عزیز مصر زاریش
رسولان را به خلعتهای شاهی
اجازت داد، پر، از عذرخواهی
که هست از بهر این فرزانه فرزند
زبانم با عزیز مصر در بند
بود روشن بر دانشپرستان
که باشد دست، دست پیشدستان
رسولان ز آن تمنا درگذشتند
ز پیشش باد در کف بازگشتند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۴ - رفتن رسول از سوی پدر زلیخا به جانب عزیز مصر
زلیخا داشت از دل بر جگر داغ
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سفیدی
بجز روز سیاه نامیدی
پدر چون بهر مصرش خستهجان دید
علاج خستهجانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفهها صد گونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه!
به هر روز از نوازشهای گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون!
مرا در برج عصمت آفتابیست
که مه را در جگر افکنده تابیست
ز اوج ماه برتر پایهٔ او
ندیده دیدهٔ خور سایهٔ او
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کمدیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر
جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده
نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جویاش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد
سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خوندل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس
عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا: «من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم؟
ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»
چو داناقاصد این اندیشه بشنید
به سجده سرنهاد و خاک بوسید
که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی!
ز تو کشت کرم در تازهخیزی!
مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!
چون آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد»
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سفیدی
بجز روز سیاه نامیدی
پدر چون بهر مصرش خستهجان دید
علاج خستهجانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفهها صد گونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه!
به هر روز از نوازشهای گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون!
مرا در برج عصمت آفتابیست
که مه را در جگر افکنده تابیست
ز اوج ماه برتر پایهٔ او
ندیده دیدهٔ خور سایهٔ او
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کمدیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر
جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده
نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جویاش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد
سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خوندل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس
عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا: «من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم؟
ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»
چو داناقاصد این اندیشه بشنید
به سجده سرنهاد و خاک بوسید
که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی!
ز تو کشت کرم در تازهخیزی!
مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!
چون آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد»
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر
چو از مصر آمد آن مرد خردمند
که از جان زلیخا بگسلد بند،
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
گل بختش شکفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست
به گیتی در، ز خوابی یا خیالیست
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
نهاده عقد گوهر بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکوشکل خوشاندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر
ز آب روی سبزه، نرم روتر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشیگور، در صحرا تکآور
چون آبیمرغ، رد دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده در دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشتهپشت و کوه کوهان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزلنشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله اسا
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبهاش چون گوی خورشید
برون او، درون او، همه پر
ز مسمار زر و آویزهٔ در
فروهشته در او زربفتدیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمنبوی و سمنروی و سمنبر
بدین دستور منزل میبریدند
به سوی مصر محمل میکشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
از آن غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح، چندن ساله راه است
به روز روشن و شبهای تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش از ایشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که: آمد بر سر اینک دولت تیز
گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فرق
شده در زیور و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گل چهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانهٔ زین
کنیزانی همه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکرلب مطربان نکتهپرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی چنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته او تارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعرهٔ زه
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمینبوسش رسیدند
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به فردا عزم ره را نامزد کرد
وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد
که از جان زلیخا بگسلد بند،
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
گل بختش شکفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست
به گیتی در، ز خوابی یا خیالیست
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
نهاده عقد گوهر بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکوشکل خوشاندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر
ز آب روی سبزه، نرم روتر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشیگور، در صحرا تکآور
چون آبیمرغ، رد دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده در دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشتهپشت و کوه کوهان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزلنشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله اسا
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبهاش چون گوی خورشید
برون او، درون او، همه پر
ز مسمار زر و آویزهٔ در
فروهشته در او زربفتدیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمنبوی و سمنروی و سمنبر
بدین دستور منزل میبریدند
به سوی مصر محمل میکشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
از آن غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح، چندن ساله راه است
به روز روشن و شبهای تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش از ایشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که: آمد بر سر اینک دولت تیز
گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فرق
شده در زیور و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گل چهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانهٔ زین
کنیزانی همه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکرلب مطربان نکتهپرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی چنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته او تارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعرهٔ زه
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمینبوسش رسیدند
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به فردا عزم ره را نامزد کرد
وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه
عزیز مصر چون افگند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینهغمخوار
علاجی کن! که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز از آن بیش
که همسایه بود یار وفا کیش
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا، عجب کاریم افتاد!
به سر نابهره دیداریم افتاد!
نه آنست این که من در خواب دیدم
به جست و جوش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا! بخت سستام سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان، بیحاصلی نیست
خدا را، این فلک، بر من ببخشای!
به روی من دری از مهر بگشای!
به رسوایی مدر پیراهنم را!
به دست کس میالا دامنم را!
به مقصود دل خود بستهام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را!
مده بر گنج من دست، اژدها را!
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
درآمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره، روی از خاک بردار!
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلات نیست
ولی مقصود او بیحاصلات نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
وز او خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمات!
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم!
بود کار کلید موم معلوم!
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بیغم نمیزد
ز غم میسوخت اما دم نمیزد
به ره میبود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینهغمخوار
علاجی کن! که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز از آن بیش
که همسایه بود یار وفا کیش
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا، عجب کاریم افتاد!
به سر نابهره دیداریم افتاد!
نه آنست این که من در خواب دیدم
به جست و جوش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا! بخت سستام سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان، بیحاصلی نیست
خدا را، این فلک، بر من ببخشای!
به روی من دری از مهر بگشای!
به رسوایی مدر پیراهنم را!
به دست کس میالا دامنم را!
به مقصود دل خود بستهام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را!
مده بر گنج من دست، اژدها را!
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
درآمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره، روی از خاک بردار!
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلات نیست
ولی مقصود او بیحاصلات نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
وز او خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمات!
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم!
بود کار کلید موم معلوم!
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بیغم نمیزد
ز غم میسوخت اما دم نمیزد
به ره میبود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۴ - دیدن زلیخا، یوسف را
زلیخا بود ازین صورت، تهیدل
کز او تا یوسف آمد یک دو منزل
به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیلاش افتاد
دگرباره به خانه میلاش افتاد
اگر چه روی در منزلگهاش بود،
گذر بر ساحت قصر شهاش بود
چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
که گویی رستخیز از مصر برخاست!»
یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
بساط عرض عبرانی غلامی است
زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بیخواست فریاد
ز فریادی که زد بیخود بیفتاد
روان، هودج کشان هودج براندند
به خلوتخانهٔ خاصاش رساندند
چو شد منزلگهاش آن خلوت راز
ز حال بیخودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دلافروز!
چرا کردی فغان از جان پرسوز؟
بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر و وصف او شنیدی،
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من! جانان من اوست
ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
درین آوارگی بیچاره، او ساخت»
چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
غم شب، رنج روز خود نهان دار!
بود کز صبر، امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید
کز او تا یوسف آمد یک دو منزل
به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیلاش افتاد
دگرباره به خانه میلاش افتاد
اگر چه روی در منزلگهاش بود،
گذر بر ساحت قصر شهاش بود
چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
که گویی رستخیز از مصر برخاست!»
یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
بساط عرض عبرانی غلامی است
زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بیخواست فریاد
ز فریادی که زد بیخود بیفتاد
روان، هودج کشان هودج براندند
به خلوتخانهٔ خاصاش رساندند
چو شد منزلگهاش آن خلوت راز
ز حال بیخودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دلافروز!
چرا کردی فغان از جان پرسوز؟
بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر و وصف او شنیدی،
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من! جانان من اوست
ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
درین آوارگی بیچاره، او ساخت»
چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
غم شب، رنج روز خود نهان دار!
بود کز صبر، امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۹ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمیدانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهرهمندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را میجست چاره
ولی میکرد از آن یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی میبود ازو یوسف گریزان
زلیخا رخ بر آن فرخلقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده میدوخت
ز بیم فتنه روی او نمیدید
به چشم فتنهجوی او نمیدید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهیسروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش
نکردی شانه زلف عنبرینبوی
جز از پنجه که میکندی به آن موی
به سوی آینه کم روگشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمیجست،
که اشک از نرگس او سرمه میشست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشقبازی؟
عجبتر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملالات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آنسان در دل او داشت خانه،
کهش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشکریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمیدانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرامجان پیوسته در پیش،
چه میسوزی ز بیآرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر میسوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جانافروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد میباش!
ز غمهای جهان آزاد میباش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نهای چندان به سر کار، دانا
نمیدانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاهاش
ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهانبین
به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه میآید خطا نیست
به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»
چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چارهسازی
بگفت: «ای از تو صد یاریم بوده!
به هر کاری هواداریم بوده!
قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگویاش!
که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزهتر فرزند کم زاد
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهرهور نیست
زلیخا گرچه زیبا دلرباییست،
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد
به ملک خود سهبارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسونساز!
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایتها که دیدم
گل و آبم عمارتکردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حقگزاری
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام بردهست
امین خانهٔ خویشم شمردهست
نیام جز مرغ آب و دانهٔ او
خیانت چون کنم در خانهٔ او؟
به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقام استحقاق این کار
معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشام آگهی نیست
اگر جان است غمپروردهٔ توست
وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است»
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟
چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانام ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند
شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»
زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغام
ز من کز جان فزون میدارمات دوست
گمان دشمنیبردن نه نیکوست
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟
بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!
جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!
خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!
بدین لطفام مکن شرمندهٔ خویش!
کیام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟
مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!
مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور
به خوابی و خیالی آرمیده
بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمیدانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهرهمندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را میجست چاره
ولی میکرد از آن یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی میبود ازو یوسف گریزان
زلیخا رخ بر آن فرخلقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده میدوخت
ز بیم فتنه روی او نمیدید
به چشم فتنهجوی او نمیدید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهیسروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش
نکردی شانه زلف عنبرینبوی
جز از پنجه که میکندی به آن موی
به سوی آینه کم روگشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمیجست،
که اشک از نرگس او سرمه میشست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشقبازی؟
عجبتر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملالات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آنسان در دل او داشت خانه،
کهش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشکریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمیدانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرامجان پیوسته در پیش،
چه میسوزی ز بیآرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر میسوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جانافروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد میباش!
ز غمهای جهان آزاد میباش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نهای چندان به سر کار، دانا
نمیدانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاهاش
ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهانبین
به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه میآید خطا نیست
به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»
چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چارهسازی
بگفت: «ای از تو صد یاریم بوده!
به هر کاری هواداریم بوده!
قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگویاش!
که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزهتر فرزند کم زاد
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهرهور نیست
زلیخا گرچه زیبا دلرباییست،
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد
به ملک خود سهبارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسونساز!
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایتها که دیدم
گل و آبم عمارتکردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حقگزاری
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام بردهست
امین خانهٔ خویشم شمردهست
نیام جز مرغ آب و دانهٔ او
خیانت چون کنم در خانهٔ او؟
به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقام استحقاق این کار
معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشام آگهی نیست
اگر جان است غمپروردهٔ توست
وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است»
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟
چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانام ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند
شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»
زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغام
ز من کز جان فزون میدارمات دوست
گمان دشمنیبردن نه نیکوست
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟
بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!
جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!
خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!
بدین لطفام مکن شرمندهٔ خویش!
کیام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟
مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!
مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۲ - تضرع کردن زلیخا پیش دایه و راهنمایی او زلیخا را به ساختن عمارت
چو با آن کشتهٔ سودای یوسف
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت: «ای توانبخش تن من!
چراغ افروز جان روشن من!
گر از جان دم زنم پروردهٔ توست
ور از تن، شیر رحمت خوردهٔ توست
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی؟
چه پیوندی نباشد جان و دل را،
چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»
جوابش داد دایه کای پریزاد!
که نید با تو از حور و پری یاد!
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین خردمند
به کوه ار رخ نمایی آشکارا،
نهی عشق نهان در سنگخارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری،
درخت خشک را در جنبش آری!
بدین خوبی چنین درمانده چونی؟
چرا چندین کشی آخر زبونی؟
به رفتار آور این نخل رطب بار!
به راه لطفش آر، از لطف رفتار!
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه میآید به رویم!
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چسان جولانگری با وی کنم ساز؟
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
جوابش داد دیگر باره دایه
که: «ای حور از جمالت برده مایه!
مرا در خاطر افتادهست کاری
کز آن کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر، زر به خروار
بسازم چون ارم، دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی،
به موضع موضع از طبعش هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشیند
در آغوش خودت هر جا ببیند،
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبکار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها ز آنسان که دانی»
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هرچ از زر و سیماش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
چنین گویند معماران این کاخ
که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،
به دست آورد استادی هنرکیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کار آزمایی
قوانین رصد را رهنمایی
چو از پرگار بودی خالیاش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بیمسطر شدی راست
به جستی بر شدی بر تاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ،
ز خشت خام گشتی نرمتر، سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی،
هزاران طرح زیبا ساز کردی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک، سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زریندست استاد،
زر اندودهسرایی کرد بنیاد
در اندرهم، در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بیمثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود از او گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر، زیبا شکلها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاوسهای زرین صحن او پر
به دمهای مرصع در تبختر
میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادر بین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال، مرغی لعل منقار
بنامیزد! درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معانق
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی ز آن دو درام و درای
چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا
بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان
از آن حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بیاندازه گردد
چو شد خانه تمام از سعی استاد
به تزییناش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
هه بایستنیها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمیبایستاش الا یوسف و بس
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهاش نشاند
ز لعل جانفزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت: «ای توانبخش تن من!
چراغ افروز جان روشن من!
گر از جان دم زنم پروردهٔ توست
ور از تن، شیر رحمت خوردهٔ توست
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی؟
چه پیوندی نباشد جان و دل را،
چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»
جوابش داد دایه کای پریزاد!
که نید با تو از حور و پری یاد!
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین خردمند
به کوه ار رخ نمایی آشکارا،
نهی عشق نهان در سنگخارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری،
درخت خشک را در جنبش آری!
بدین خوبی چنین درمانده چونی؟
چرا چندین کشی آخر زبونی؟
به رفتار آور این نخل رطب بار!
به راه لطفش آر، از لطف رفتار!
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه میآید به رویم!
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چسان جولانگری با وی کنم ساز؟
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
جوابش داد دیگر باره دایه
که: «ای حور از جمالت برده مایه!
مرا در خاطر افتادهست کاری
کز آن کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر، زر به خروار
بسازم چون ارم، دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی،
به موضع موضع از طبعش هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشیند
در آغوش خودت هر جا ببیند،
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبکار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها ز آنسان که دانی»
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هرچ از زر و سیماش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
چنین گویند معماران این کاخ
که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،
به دست آورد استادی هنرکیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کار آزمایی
قوانین رصد را رهنمایی
چو از پرگار بودی خالیاش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بیمسطر شدی راست
به جستی بر شدی بر تاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ،
ز خشت خام گشتی نرمتر، سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی،
هزاران طرح زیبا ساز کردی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک، سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زریندست استاد،
زر اندودهسرایی کرد بنیاد
در اندرهم، در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بیمثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود از او گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر، زیبا شکلها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاوسهای زرین صحن او پر
به دمهای مرصع در تبختر
میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادر بین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال، مرغی لعل منقار
بنامیزد! درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معانق
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی ز آن دو درام و درای
چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا
بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان
از آن حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بیاندازه گردد
چو شد خانه تمام از سعی استاد
به تزییناش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
هه بایستنیها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمیبایستاش الا یوسف و بس
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهاش نشاند
ز لعل جانفزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۷ - زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند، آوازه گردد
ملامتهای عشق از هر کرانه
بود کاهلتنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود ز آن تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعناش بلبل آواز
زنان مصر از آن آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
عجبتر کن غلام از وی نفورست
ز دمسازی و همرازیش دورست
نه گاهی میکند در وی نگاهی
نه گامی میزند با وی به راهی
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
همانا پیش چشم او نکو نیست
از آن رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی،
ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی، بزم گاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
بلورین جامها لبریز کرده
به ماء الورد عطرآمیز کرده
در او از خوردنیها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پریرویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه میبایست خوردند
ز هر کار آنچه میشایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویای مدحخوانان
نهاد از طبع حیلتساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادیانگیز
بدیشان گفت پس کای نازنینان!
به بزم نیکویی بالانشینان!
چرا دارید ازین سان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم؟
اجازت گر بود آرم بروناش
بدین اندیشه کردم رهنموناش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
بجز وی نیست ما را آرزویی
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بیرخش نیکو نیاید
نمیبرد کسی تا او نیاید!
زلیخا دایه را سویاش فرستاد
که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
به قول دایه، یوسف درنیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده!
تمنای دل محنت رسیده!
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آن که در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بیاعتبارم
مده زین خواری و بیاعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری!
شد از انفاس آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شکفته
زنان مصر کن گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند،
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن،
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!
زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه
کز اویام سرزنشها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنتگزاری»
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کفها بریدید
اگر در عشق وی معذوریام هست،
بدارید از ملامت کردنم دست!
چو یاران از در یاری در آیید!
درین کارم مددکاری نمایید!»
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که: «یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم، حکم او روان است
غمش گر مایهٔ رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
دل سنگین به مهرت نرم بادش!
وز این نامهربانی شرم بادش!»
وز آن پس رو سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی!
دریده پیرهن در نیکنامی!
زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!
همی کش گه گهی دامن بر این خاک!
به دفع حاجتش حجت رها کن!
ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!
حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سرکشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای، فرزند
خدا را، بر وجود خود ببخشای!
به روی او در مقصود بگشای!
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمیبینی جمالی!!!،
چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!
نهانی همدم و همراز ما باش!!
که ما هر یک به خوبی بینظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لبهای شکرخا
ز خجلت لب فروبندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم،
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!
چو یوسف گوش کرد افسونگریشان
پی کام زلیخا یاوری شان
گذشتن از ره دین و خرد، نیز
نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که: «ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پردهٔ عصمتنشینان!
انیس خلوت عزلتگزینان!
عجب درماندهام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به، ار صد سال در زندان نشینم،
که یک دم طلعت اینان ببینم!»
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساختاش بند
اگر بودی ز فضلش عافیتخواه
سوی زندان قضا ننمودیاش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنتهای زندان
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند، آوازه گردد
ملامتهای عشق از هر کرانه
بود کاهلتنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود ز آن تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعناش بلبل آواز
زنان مصر از آن آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
عجبتر کن غلام از وی نفورست
ز دمسازی و همرازیش دورست
نه گاهی میکند در وی نگاهی
نه گامی میزند با وی به راهی
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
همانا پیش چشم او نکو نیست
از آن رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی،
ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی، بزم گاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
بلورین جامها لبریز کرده
به ماء الورد عطرآمیز کرده
در او از خوردنیها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پریرویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه میبایست خوردند
ز هر کار آنچه میشایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویای مدحخوانان
نهاد از طبع حیلتساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادیانگیز
بدیشان گفت پس کای نازنینان!
به بزم نیکویی بالانشینان!
چرا دارید ازین سان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم؟
اجازت گر بود آرم بروناش
بدین اندیشه کردم رهنموناش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
بجز وی نیست ما را آرزویی
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بیرخش نیکو نیاید
نمیبرد کسی تا او نیاید!
زلیخا دایه را سویاش فرستاد
که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
به قول دایه، یوسف درنیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده!
تمنای دل محنت رسیده!
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آن که در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بیاعتبارم
مده زین خواری و بیاعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری!
شد از انفاس آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شکفته
زنان مصر کن گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند،
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن،
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!
زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه
کز اویام سرزنشها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنتگزاری»
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کفها بریدید
اگر در عشق وی معذوریام هست،
بدارید از ملامت کردنم دست!
چو یاران از در یاری در آیید!
درین کارم مددکاری نمایید!»
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که: «یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم، حکم او روان است
غمش گر مایهٔ رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
دل سنگین به مهرت نرم بادش!
وز این نامهربانی شرم بادش!»
وز آن پس رو سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی!
دریده پیرهن در نیکنامی!
زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!
همی کش گه گهی دامن بر این خاک!
به دفع حاجتش حجت رها کن!
ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!
حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سرکشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای، فرزند
خدا را، بر وجود خود ببخشای!
به روی او در مقصود بگشای!
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمیبینی جمالی!!!،
چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!
نهانی همدم و همراز ما باش!!
که ما هر یک به خوبی بینظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لبهای شکرخا
ز خجلت لب فروبندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم،
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!
چو یوسف گوش کرد افسونگریشان
پی کام زلیخا یاوری شان
گذشتن از ره دین و خرد، نیز
نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که: «ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پردهٔ عصمتنشینان!
انیس خلوت عزلتگزینان!
عجب درماندهام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به، ار صد سال در زندان نشینم،
که یک دم طلعت اینان ببینم!»
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساختاش بند
اگر بودی ز فضلش عافیتخواه
سوی زندان قضا ننمودیاش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنتهای زندان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۲ - التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید
زلیخا کرد بعد از رهنشینی
هوای دولت دیدار بینی
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
که عمری در پرستش کاریاش بود
بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!
سر من در عبادت پایمالت!
تو را عمریست کز جان میپرستم
برون شد گوهر بینش ز دستم
به چشم خود ببین رسواییام را!
به چشمم بازدهٔ بیناییام را!
ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
بده چشمی که رویش بینم از دور!
چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهیل ابلق یوسف بر آمد
برون آمد زلیخا چون گدایی
گرفت از راه یوسف تنگنایی
به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت
کس از غوغا، به حال او نیفتاد
به حالی شد که او را کس مبیناد!
ز درد دل فغان میکرد و میرفت
ز آه آتش فشان میکرد و میرفت
به محنت خانهٔ خود چون پی آورد
دو صد شعله به یک مشت نی آورد
به پیش آورد آن سنگین صنم را
زبان بگشاد تسکین الم را
که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
به هر راهی که باشم سنگ راهم!
تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
به سنگی گوهر قدرت شکستن
بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
خلیل آسا شکستاش پاره پاره
ز شغل بتشکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت
تضرع کرد و رو بر خاک مالید
به درگاه خدای پاک نالید:
«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،
به لطف خود جفای من بیامرز!
خطا کردم، خطای من بیامرز!
چو آن گرد خطا از من فشاندی،
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
گرفت افغانکنان بازش سرراه
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
به فرق بندهٔ مسکین محتاج،
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
برفت از هیبت آن هوش یوسف
به حاجب گفت کاین تسبیحخوان را،
که برد از جان من تاب و توان را
به خلوتخانهٔ خاص من آور!
به جولانگاه اخلاص من آور!
که تا یک شمه از حالش بپرسم
وز این ادبار و اقبالش بپرسم
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
گرش دردی نه دامنگیر باشد،
کلامش را کی این تاثیر باشد؟
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
درآمد حاجب از در، کای یگانه!
به خوی نیک در عالم فسانه!
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
بگفتا: «حاجت او را روا کن!
اگر دردیش هست آن را دوا کن!»
بگفت: «او نیست ز آن سان کوتهاندیش
که با من باز گوید حاجت خویش»
بگفتا: «رخصتاش ده! تا درآید
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که میبینی رسیدم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یک بارگی کردی فراموش»
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
چرا حالت بدینسان در وبال است؟»
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
فتاد از پا زلیخا، بیزلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بیخودی آمد به خود باز
حکایت کرد یوسف با وی آغاز
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
بگفتا: «چشم تو بینور چون است؟»
بگفت: «از بس که بیتو غرق خون است!»
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشیاش پاداش کردم
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
بگفت: «از حاجتام آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان، بند
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم»
«قسم گفتا: به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت،
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس حلت از یزدان رسیدش،
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی، گر توانم!»
بگفت: «اول جمال است و جوانی
بدان گونه که خود دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم»
بجنبانید لب، یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مردهاش را زندگی داد
رخش را خلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه، گلزار شبابش
سپیدی شد ز مشکین مهرهاش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گلاندامش برون رفت
شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
دگر ره یوسفاش گفت: «این نکوخوی!
مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایهٔ سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را»
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب، بودش انتظاری
جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک!
سلامت میرساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم،
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدیش کن جاوید پیوند!
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده ز آن عقدت گهرها»
هوای دولت دیدار بینی
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
که عمری در پرستش کاریاش بود
بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!
سر من در عبادت پایمالت!
تو را عمریست کز جان میپرستم
برون شد گوهر بینش ز دستم
به چشم خود ببین رسواییام را!
به چشمم بازدهٔ بیناییام را!
ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
بده چشمی که رویش بینم از دور!
چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهیل ابلق یوسف بر آمد
برون آمد زلیخا چون گدایی
گرفت از راه یوسف تنگنایی
به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت
کس از غوغا، به حال او نیفتاد
به حالی شد که او را کس مبیناد!
ز درد دل فغان میکرد و میرفت
ز آه آتش فشان میکرد و میرفت
به محنت خانهٔ خود چون پی آورد
دو صد شعله به یک مشت نی آورد
به پیش آورد آن سنگین صنم را
زبان بگشاد تسکین الم را
که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
به هر راهی که باشم سنگ راهم!
تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
به سنگی گوهر قدرت شکستن
بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
خلیل آسا شکستاش پاره پاره
ز شغل بتشکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت
تضرع کرد و رو بر خاک مالید
به درگاه خدای پاک نالید:
«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،
به لطف خود جفای من بیامرز!
خطا کردم، خطای من بیامرز!
چو آن گرد خطا از من فشاندی،
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
گرفت افغانکنان بازش سرراه
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
به فرق بندهٔ مسکین محتاج،
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
برفت از هیبت آن هوش یوسف
به حاجب گفت کاین تسبیحخوان را،
که برد از جان من تاب و توان را
به خلوتخانهٔ خاص من آور!
به جولانگاه اخلاص من آور!
که تا یک شمه از حالش بپرسم
وز این ادبار و اقبالش بپرسم
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
گرش دردی نه دامنگیر باشد،
کلامش را کی این تاثیر باشد؟
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
درآمد حاجب از در، کای یگانه!
به خوی نیک در عالم فسانه!
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
بگفتا: «حاجت او را روا کن!
اگر دردیش هست آن را دوا کن!»
بگفت: «او نیست ز آن سان کوتهاندیش
که با من باز گوید حاجت خویش»
بگفتا: «رخصتاش ده! تا درآید
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که میبینی رسیدم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یک بارگی کردی فراموش»
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
چرا حالت بدینسان در وبال است؟»
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
فتاد از پا زلیخا، بیزلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بیخودی آمد به خود باز
حکایت کرد یوسف با وی آغاز
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
بگفتا: «چشم تو بینور چون است؟»
بگفت: «از بس که بیتو غرق خون است!»
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشیاش پاداش کردم
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
بگفت: «از حاجتام آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان، بند
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم»
«قسم گفتا: به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت،
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس حلت از یزدان رسیدش،
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی، گر توانم!»
بگفت: «اول جمال است و جوانی
بدان گونه که خود دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم»
بجنبانید لب، یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مردهاش را زندگی داد
رخش را خلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه، گلزار شبابش
سپیدی شد ز مشکین مهرهاش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گلاندامش برون رفت
شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
دگر ره یوسفاش گفت: «این نکوخوی!
مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایهٔ سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را»
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب، بودش انتظاری
جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک!
سلامت میرساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم،
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدیش کن جاوید پیوند!
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده ز آن عقدت گهرها»
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۳ - عقد نکاح بستن یوسف با زلیخا
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشن خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیدهست
ولی او غنچهٔ باغم نچیدهست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود!
به طفلی در، که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
بحمد الله که این نقد امانت
که کوته ماند از آن دست خیانت،
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
به تو بیآفتی تسلیم کردم»
چو یوسف این سخن را ز آن پریچهر
شنید، افزود از آناش مهر بر مهر
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد!
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشن خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیدهست
ولی او غنچهٔ باغم نچیدهست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود!
به طفلی در، که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
بحمد الله که این نقد امانت
که کوته ماند از آن دست خیانت،
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
به تو بیآفتی تسلیم کردم»
چو یوسف این سخن را ز آن پریچهر
شنید، افزود از آناش مهر بر مهر
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۵ - در خاتمهٔ کتاب
بحمدالله که بر رغم زمانه
به پایان آمد این دلکش فسانه
ورقها از پریشانی رهیدند
به دامن پای جمعیت کشیدند
چو گل هر دم رواجی تازهشان باد!
ز پیوند بقا شیرازهشان باد!
کتابی بین به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق مرسوم
ز نامش طوطی آسایام شکرخا
چو بردم نام یوسف با زلیخا
بود هر داستان زو بوستانی
به هر بستان ز گلرویان نشانی
هزاران تازه گل در وی شکفته
دوصد نرگس به خواب ناز خفته
به هر سو جدول از هر چشمه ساری
پر از آب لطافت جویباری
نظر در آبش از دل غم بشوید
غبار از خاطر درهم بشوید
ز جانش سر زند سر وفایی
ز جیب آرد برون دست دعایی
ز موج بهر الطاف الهی
کند این تشنه لب را قطرهخواهی
چو آرد تازه گلها را در آغوش
نگردد باغبان بر وی فراموش
سخن را از دعا دادی تمامی
به آمرزش زبان بگشای جامی!
به پایان آمد این دلکش فسانه
ورقها از پریشانی رهیدند
به دامن پای جمعیت کشیدند
چو گل هر دم رواجی تازهشان باد!
ز پیوند بقا شیرازهشان باد!
کتابی بین به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق مرسوم
ز نامش طوطی آسایام شکرخا
چو بردم نام یوسف با زلیخا
بود هر داستان زو بوستانی
به هر بستان ز گلرویان نشانی
هزاران تازه گل در وی شکفته
دوصد نرگس به خواب ناز خفته
به هر سو جدول از هر چشمه ساری
پر از آب لطافت جویباری
نظر در آبش از دل غم بشوید
غبار از خاطر درهم بشوید
ز جانش سر زند سر وفایی
ز جیب آرد برون دست دعایی
ز موج بهر الطاف الهی
کند این تشنه لب را قطرهخواهی
چو آرد تازه گلها را در آغوش
نگردد باغبان بر وی فراموش
سخن را از دعا دادی تمامی
به آمرزش زبان بگشای جامی!