عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
نگارا گرد کوی تو اگر بسیار می گردم
چو بلبل صد نوا دارم که در گلزار می گردم
تو قطب دایره رویی ومن در مرکز عشقت
سری بر نقطه بریک پای چون پرگار می گردم
بدان گیسو که صد چون من سراندر دام او دارد
رسن در گردنم افگن که بی افسار می گردم
سر میدان جان بازیست کوی تو (و) اندر وی
محبان در چنین کاری ومن بی کار می گردم
توهمچو گنج پنهانی ومن در جست وجوی تو
درین ویرانها عمریست تا چون مار می گردم
بسی گرد جهان پویان بگشتم من ترا جویان
برای چشمه حیوان سکندر وار می گردم
اگرچه حدما نبود ولی هرگز روا نبود
که تو بادیگران یاری و من بی یار می گردم
چوتو آگاهی ازحالم که شب تا روز در کویت
خلایق جمله درخوابند ومن بیدار می گردم
چو فرهاد ازپی شیرین بحسرت سنگ می برم
بگرد خیمه لیلی چو مجنون زار می گردم
نه گاوم می کشد لکن بزیر بار اندوهت
فغان اندر جهان افگنده گردون وار می گردم
بوصل خود که جان داروست مجروحان هجرت را
جهانی را دوا کردی ومن بیمار می گردم
بسان آسیا سنگم بآب چشم خود گردان
مرا تا دانه یی باقیست در انبار می گردم
چو بلبل گل همی خواهم بسان سیف فرغانی
چو اشتر در بیابانها نه بهر خار می گردم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
مجلس انس ترا چون محرم راز آمدم
پیش شمع عشق چون پروانه جان بازآمدم
عشقت آمد در درونم از حجاب خود برون
رفتم و اینجازبهر کشف آن راز آمدم
همچو نی درمجلس تو سالها بودم خموش
بر دهان من نهادی لب بآواز آمدم
گر نوازی ور زنی هرگز ننالم بی اصول
کز در تسلیم با هرپرده دمساز آمدم
درمن ار آتش زدی خندان شدم چون سوخته
ور چو شمعم سر بریدی گردن افراز آمدم
سر بزیر پا نهادم تا مرادم دست داد
چون فگندم بال وپر آنگه بپرواز آمدم
گرچه از شوق تو دارم آب چشمی همچو ابر
همچو برق از شور عشقت آتش انداز آمدم
من گدای حضرتم دریوزه من نان لطف
نی زبهر استخوان چون سگ بدرباز آمدم
سیف فرغانی همی گوید بیا خونم بریز
زآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
نگارا تا ترا دیدم دل اندر کس نمی بندم
ز خوبان منقطع کردی بری از خویش و پیوندم
بجز تو گر دل و جان را بود آرام و پیوندی
دگر با دل نیارامم دگر با جان نپیوندم
تو داری روی همچون گل من شوریده چون بلبل
برنگی از تو خشنودم ببویی از تو خرسندم
تو خورشیدی ز من پنهان و من با اشک چون باران
گهی چون ابر می گریم گهی چون برق می خندم
چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر
نسوزم گر بیندازی در آتش همچو اسپندم
درخت صبر بنشاندم، چو دیدم مرغ دل بی تو
بشاخ او تعلق کرد، از آنش بیخ برکندم
بلطف و حسن و زیبایی و عشق و صبر و شیدایی
ترا شیرین نباشد مثل و خسرو نیست مانندم
اگر چون دوستان بر من کنی امری بجان (و تن)
ز تو ای دلستان بر من چه حکم آید که نپسندم
مگر خورشید روی تو شعاعی بر من اندازد
که بر خاک درت خود را بسی چون سایه افگندم
ز بخت این چشم می دارم کزین پس شاخ نومیدی
نیارد تخم امیدی که اندر دل پراگندم
ز استاد و پدر میراث و علمم هست عشق تو
اگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندم
همه دیوانگان را بند زنجیرست و این طرفه
که در زنجیر عشق تو دل دیوانه شد بندم
درین عشقی ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشتر
عدوی جان ستان خوشتر زیاری کو دهد پندم
بکوی سیف فرغانی اگر آیی بصد ناز آ
خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
نام تو شنیدم رخ خوب تو ندیدم
چون روی نمودی به از آنی که شنیدم
ازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمر
بادیست که ازوی به جز از گرد ندیدم
شمشیر مکن تیز بخون من مسکین
کز دست تو غازی من ناکشته شهیدم
ای هجر برو رخت بجای دگر افگن
ای وصل بیا کز همه پیوند بریدم
بسیار بهر سو شدم اندر طلب تو
نی ازتو گذشتم (من) ونی در تو رسیدم
گرچه زپیت اسب طلب تیز براندم
نی ره سپری شد نه عنان باز کشیدم
کارم نپذیرد ز درغیر گشایش
اکنون که درافتاد بدست تو کلیدم
خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت
چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم
بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید
هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم
چون ذره در سایه کسم روی نمی دید
امروز چو خورشید بهر جای پدیدم
گر هشت بهشتم بدهد دوست که بستان
نستانم وچون دوزخ جویای مزیدم
در عشق که از غصه کند پیر جوان را
کامل شوم ارچند که ناقص چو مریدم
از طبع چو آتش پس ازین آب سخن را
چون جرعه چکانم چو می عشق چشیدم
دی زاهد وعابد بدم وعاشقم امروز
آن شد که کهن بود کنون خلق جدیدم
سیفم که بریدم زهمه نسبت خود لیک
در گفتن طامات چو عطار فریدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
باز بر لوح ضمیر از وصف روی دلبرم
نقش معنی می نگارد خاطر صورت گرم
ای بگرد کوی تو جان همچو حاجی در طواف
در پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرم
گر ببالای تو ای عالی بتورایات حسن
یک علم باشد مرا عالم بگیرد لشکرم
ور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پای
یک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرم
عشق را می نوشم و غم می خورم، پاینده باد
بر من این نعمت که هم می نوشم و هم می خورم
زآب چشمم می بروید تخم انده در دلم
زآتش دل می بجوشد دیگ سودا در سرم
گر توانگر نیستم در ملک تو در کوی تو
از گدایی آنچنان شادم که درویش از درم
خاک کویت گشتم ار آبیم باشد بر درت
پادشاهان چون گدایان نان بخواهند از درم
هرچه هستم از همه عالم مرا نسبت بتست
گر بخواری همچو خاکم ور بعزت چون زرم
روی خوب تو که تابانست از وی نور حسن
داد پیغام و مرا ارشاد فرمود از کرم
سیف فرغانی اگر دیدار خواهی برگشا
چشم معنی تا ببینی صورت جان پرورم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
بیک نظر دل خلقی همی برد یارم
بمن نگر که بدان یک نظر گرفتارم
مرا خود از خبرش بود حال شوریده
کنون بیک نظر او تمام شد کارم
ورا اگر دگری یافت و از طلب بنشست
من آن کسم که پس از یافتن طلب کارم
شبی بخدمت او خلوتی خوهم تا روز
که او ز لب شکر و من ز دیده دربارم
چراغ وارم از آن پس اگر کشند رواست
ستاره وار چو با مه شبی بروز آرم
امیر ملک ورا طالب است و من در عشق
نمی خوهم که فرومایه یی بود یارم
تو همت من مسکین نگر که چون فرهاد
برای شیرین با خسرو است پیکارم
من از مدام املهای خویش بودم مست
شراب عشقش از آن سکر کرد هشیارم
کنون نخسبم جز بر درش چو سگ همه روز
که شب روان رهش کرده اند بیدارم
بدین گنه که دلم قدر وصل تو نشناخت
گرم بهجر عقوبت کند سزاوارم
اگر چنانکه زدی لاف سیف فرغانی
که من ببذل درم سرخ رو چو دینارم
میان خلق تفاوت بسیست در گوهر
که دوست را تو بزر من بجان خریدارم
طریق اهل دل اینست کاین امانت جان
که دوست داد بمن من بدوست بسپارم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
مدتی شد که من از عشق تو سودا دارم
غم و اندوه ترا در دل و جان جا دارم
یوسف مصر ملاحت شدی ای جان عزیز
ور نه من با تو چرا مهر زلیخا دارم
گوئیم دست بدار از خود ودر ما پیوند
خود مرا دست کجا تا زخودش وا دارم
حور فردوس مرا گر بتمنا طلبد
من نه آنم که بغیر از تو تمنا دارم
گرچه آنجا که تویی می نرسم از سر جهد
پایم ارچند که اینجاست دل آنجا دارم
یک بیک جز تو فرامش کنم وبر دو جهان
چار تکبیر بگویم چو ترا یاد آرم
ور زصحرا بسوی خانه روم بی یادت
همچو خر بهر علف روی بصحرا دارم
چونکه دریای دل از موج غمت درشورست
من که یک قطره آبم دل دریا دارم
من درین خانه برای تو مقیمم ورنی
قبه یی برتر ازین گنبد اعلا دارم
وعده وصل ترا خلق جهان منتظرند
این توقع نه من دلشده تنها دارم
چهره زرد مرا هرکه ببیند داند
که من ازآل رخت اینهمه تمغا دارم
سیف فرغانی هر روز چو سعدی گوید
این منم بی تو که پروای تماشا دارم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
نگارا با رخ خوبت نه من تنها هوس دارم
برای شکری چون تو چو خود چندین مگس دارم
سعادت درد عشق تو بصاحب دولتان بخشد
مرا آن بخت خود نبود ولیکن این هوس دارم
بهای گوهر وصلت نباشد پادشاهانرا
مرا آن کی شود حاصل که جانی دست رس دارم
نظر کردم بهر کویی سگی چندین کسان دارد
بنزد آنکه کس باشد سگم گر جز تو کس دارم
ببوسه وعده یی کردی برآمد سالها تا من
ببوی آن شکرجانی چو طوطی در قفس دارم
میان وصل و هجر امروز چون صبحست حال من
ز پیشم شب چه می بینی که خورشیدی ز پس دارم
عجب نبود گر از شعرم بمردم در فتد شوری
دلم با عشق تو گرمست و سوزی در نفس دارم
ز عشقت خاک اران را بآب چشم تر کردم
من مسکین ندانستم که در دیده ارس دارم
بذکر سیف فرغانی سخن را گر بیالایم
سزد تا مستمع داند که من در آب خس دارم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
من تحفه از دل می کنم نزدیک جانان می برم
ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان می برم
چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس
معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان می برم
من کار عشق دوست را آسان همی پنداشتم
بار گران برداشتم افتان و خیزان می برم
گر تیغ بر رویم زند رو برنگردانم ازو
با دوست عهدی کرده ام لابد بپایان می برم
هرشب بآواز سگان آیم بکوی دلستان
آری ببانگ بلبلان ره سوی بستان می برم
آن دوست پای خویشتن در دامن من می کند
هرگه که بهر فکر او سر در گریبان می برم
تا زد غمش چوگان خود بر اسب میدانی من
من گوی دولت هر زمان از پادشاهان می برم
در حضرت آن دلستان چون سیف فرغانی سخن
گوهر بسوی معدن و لولو بعمان می برم
چون سعدی از روی وفا می گویم ای کان صفا
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
تا نقش تو هست در ضمیرم
نقش دگری کجا پذیرم
آن هندوی چشم را غلامم
وآن کافر زلف را اسیرم
چشم تو بغمزه دلاویز
مستیست که می زند بتیرم
ای عشق مناسبت نگه دار
او محتشم است و من فقیرم
صد سال اگر بسوزم از عشق،
واین خود صفتی است ناگزیرم،
باشد چو چراغ حاصلم آن
کآخر چو بسوختم بمیرم
گر عشق بسوزدم عجب نیست
کو آتش تیز و من حریرم
شمعم که بعاقبت درین سوز
هم کشته شوم اگر نمیرم
در گوش نکردم از جوانی
پندی که بداد عقل پیرم
برخاسته ام بدان کزین پس
«بنشینم و صبر پیش گیرم »
دل زنده بعشق تست غم نیست
گر من ز محبتت بمیرم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
ای غم تو روغن چراغ ضمیرم
کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم
کز مدد روغن تو نور فرستد
سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم
چون بهوای تو عشق زنده دلم کرد
شمع مثال ار سرم برند نمیرم
یوسف عهدی بحسن وگرچه چو یعقوب
حزن فراق تو کرده بود ضریرم
چون زپی مژده وصال روان شد
از در مصر عنایت تو بشیرم
از اثر بوی وصل چون دم عیسی
نفحه پیراهن تو کرد بصیرم
سوی تو رفتم چومه دقیقه دقیقه
کرد شعاع رخ تو بدر منیرم
سلسله درمن فگند حلقه زلفت
همچو نگین کرد پای بسته بقیرم
مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد
تاختن آورد و عشق برد اسیرم
بر در شهر دلم نقاره زد وگفت
کز پی سلطان حسن ملک بگیرم
جان بدر دل برم چو اسب بنوبت
چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم
خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت
من ز نگینش چو موم نقش پذیرم
کس به جز از من نیافت عمر دوباره
زآنکه جوان شد زعشق دولت پیرم
از پی شاهان اگر چو زر بزنندم
من به جز از سکه تو نام نگیرم
من بسخن بانگ زاغ بودم واکنون
خوشتر از آواز بلبلست صفیرم
وز اثر قطره تبر عشق صدف وار
حامل درند ماهیان غدیرم
چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت
با زر خالص برابرست شعیرم
رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم
بزم بیارا که خمر گشت عصیرم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
اگر شبی ز وصال تو کام برگیرم
غذای جان ز لب تو مدام برگیرم
چه باشد از پس چندین هزار ناکامی
اگر من از لب شیرینت کام برگیرم
دلم بسوخت درین غم بگوی تا از تو
اگر مرا طمعی هست خام برگیرم
تو صید من نشوی ور کنم ز جان دانه
بر آن نهادم دل را که دام برگیرم
مرا ز لعل لبت بوسه یی تمنا هست
وگر چنانک نبخشی بوام برگیرم
مقیم کوی توام، دل نمی کند رغبت
که خاطر از تو و رخت از مقام برگیرم
فغان مرغ سحر دوش خود مرا نگذاشت
که حظ خویشتن از تو تمام برگیرم
شمایل تو یکی از یکی بدیع ترست
بگوی تا دل خویش از کدام برگیرم
سخن ز شرم تو پوشیده تا بکی گویم
حجاب شبهه ز روی کلام برگیرم
مرا چو لعل تو هر جزو گوهری گردد
چو شمع اگر ز نگین تو نام برگیرم
مرا بکام رسان از لبان خود گرچه
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مرا اگر تو مشرف کنی بدشنامی
منش بجای هزاران سلام برگیرم
کمینه بنده تو گفت سیف فرغانی
که بار خدمت تو چون غلام برگیرم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
بغیر دوست نداند کسی که من چه کسم
از آنکه من شکرستان دوست را مگسم
سحرگهی که من از شوق او برآرم آه
چو شب سیاه کند روی صبح را نفسم
بدوست کردم پیغام کای یگانه بحسن
ز نعمت دو جهان جز تو نیست ملتمسم
جواب داد که مسکین من آب حیوانم
وگر چنانکه سکندر شوی بتو نرسم
از آن زمان که مرا بر در تو آب نماند
چو خاک از سر ره برنداشت هیچ کسم
بروز بر سر کوی تو از سگم بیم است
بشب روم که ز سگ باک نیست ار عسسم
بدامنت نرسد دست چون ز درویشی
بآستین خود ای دوست نیست دست رسم
بگیر جیب من و پیش کش مرا مگذار
بدان رفیق که دامن همی کشد ز پسم
بصدق کردم دعوی که سیف فرغانی
غلام تست و مؤکد همی کنم بقسم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بروز وصل زهجران یار می ترسم
اگر چه یافته ام گل زخار می ترسم
درون قلعه مرا گرچه یار ودوست بسیست
زدشمنان برون از حصار می ترسم
چو روی دوست اگر چند حال من نیکوست
ولی زچشم بد روزگار می ترسم
چو باد فتنه برانگیخت گرد از هر سو
برآن عزیز چو چشم از غبار می ترسم
درین حدیقه که گل جا نکرد گرم درو
زباد سرد برآن لاله زار می ترسم
بقطع حبل تعلق که محکم افتادست
زحکم مبرم پروردگار می ترسم
هراس بنده زبازوی کام کار علیست
گمان مبر که من از ذوالفقار می ترسم
پیادکان حشم خود باسب می نرسند
زرخش رستم چابک سوار می ترسم
اگر چه رفت زمستان وشاخها گل کرد
ولی زجارحه اندر بهار می ترسم
چو بحر وموج ببینم چگونه باشد حال
که من زکشتی دریا گذار می ترسم
ببوسه از دهن دوست مهره تریاک
بلب گرفته زدندان مار می ترسم
از آنکه من غم او می خورم ندارم خوف
ازین که غم نخورد غمگسار می ترسم
درین میان زجدایی چو سیف فرغانی
ورا گرفته ام اندر کنار می ترسم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم
لطف کن تا من دل داده بدلدار رسم
او زمن بنده باین دیده خون بار رسد
من ازآن دوست بیاقوت شکربار رسم
عندلیبم ز چمن دور زبانم بستست
آن زمان در سخن آیم که بگلزار رسم
تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جزاوست
بزنم بر سپه آنگه بسپهدار رسم
نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش
جنتم یاد نیاید چو بدیدار رسم
کس بدان یار برفتن نتوانست رسید
برسانیدن آن یار بدان یار رسم
گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست
تا نگویی که بدان دوست برفتار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من
صبر کن گرچه بسالی بتو یکبار رسم
گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن!گفت:
من گلم وقت بهاران بسر خار رسم
نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
گرکنی شکر چو مردان بتو بسیار رسم
توچو بیماری و، چون صحت راحت افزای
رنج زایل کنم آنگه که ببیمار رسم
از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من
نه چنان دست درازم که بدیوار رسم
از درت گرچه گدایان بدرم واگردند
چه شود گر من درویش بدینار رسم
من برنگین سخنان ازتو نیابم بویی
ور چه در گفتن طامات بعطار رسم
سیف فرغانی در کار تویی مانع من
پایم از دست بهل تا بسر کار رسم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ای برده آب روی من ازعشق تو درآتشم
چون خاک بربادم مده آبی بزن برآتشم
برآتش سودای تو از صبر اگر آبی زنم
باد تو افزون می کند صد شعله اندرآتشم
زآنم بگاز قهر خود چون شمع گردن می زنی
کآبم فرود آمدم بپا چون رفت برسر آتشم
ازدم زبانم شد سیاه اندر دهان خشک لب
ازبس که دودی می کند چون هیمه ترآتشم
زآن سکه مهرت نشد محو ازدل چون سیم من
هرچند در هر بوته یی بگداخت چون زرآتشم
درآتش سودای تو چون گشت جانم سوخته
هرلحظه سوزی می فتد دردل بکمتر آتشم
درپیش شمع حسن تو بالی زدم برخاستم
پروانه وار ازعشق توافتاد در پرآتشم
تا برمحک آزمون نیکو نماید رنگ من
چون ز ربسی کرد امتحان عشق تو درهر آتشم
بر عود سوز مهر تو مانند عنبر سوختم
تا تو شکر لب می کنی دردل چو مجمر آتشم
از خال عنبر گون تو چون مشک طبعم گرم شد
خوش خوش بسوزم بعد ازین چون شد معنبر آتشم
گر خاطر چون بحر من در سخن راشد صدف
ازسینه پرسوز خود من کان گوهر آتشم
دی گفت عشق گرم رو وارستی از سردی خود
تا چون تنور تیره دل کردت منور آتشم
من آن چراغ دولتم از نور قدس افروخته
چون شمع در مشکاة دل دایم مصور آتشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ای برده رویت آب مه ازمهر تو درآتشم
چون باد خاکت بوسم ارآبی زنی برآتشم
بهر سخن گفتن مرا در قید عشق آورده ای
چون عود بهر بوی خوش افگنده ای درآتشم
شورآب اشک بی نمک درکاسه سر جوش زد
تا می نهد سودای توچون دیگ بر هرآتشم
همرنگ خون آبی چو سیل از ابر چشمم شد روان
کزبارقات عشق تو چون برق یکسر آتشم
بر گلستان حسن خویش ایمن مباش از آه من
ور نی بیفتد ناگهان در خشک و در تر آتشم
از تاب مهرت آب شعر از من ترشح می کند
چون خاک می سوزد مدام از بهر گوهر آتشم
عشق آتشست وهیمه جان این پرورش یابد ازآن
نوریست در کانون دل زین هیمه پرور آتشم
چون شمع گاز شوق تو هر دم زمن برد سری
لیکن دگر ره میکند چون دود سر درآتشم
عشقم بطور قرب تو هر دم دلالت می کند
شد،گرچه موسی نیستم،سوی تو رهبر آتشم
ازمعجزات عشق تو ز آب حیات عشق تو
در وکر سینه مرغ شد همچون سمندر آتشم
تا چون خسروی هر سحر بالی زند بانگی کند
آن دم ز باد پر او گردد فزونتر آتشم
شب آشکارا می شود چون ماه پیدا میشود
روز از نظرها می شود پنهان چواختر آتشم
آتش خورد دم بی دهان و زشعلها سازد زبان
نشگفت اگر ازیاد تو گردد سخن ور آتشم
با نفحه لطفت اگر بادی کند بر من گذر
با آب حیوان در اثر گردد برابر آتشم
دل مهر مهرت چون نگین از دست نگذارد همی
هر چند بگذارد چو شمع از پای تا سر آتشم
چون شمع دارم رنگ ز رز آن برتن ازپا تا بسر
ازآب چشم چون گهر بسته است زیور آتشم
عشقت همی گوید مهابی سیف فرغانی سخن
من مرده چون خاکستر و زنده است در بر آتشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم
آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم
ای از خیال رسته دندان چون درت
چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم
صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام
جان ماهی خیال تو جوید در آب چشم
وقتست اگر رخ تو تجلی کند که هست
مارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشم
هم ما کدیه کرده ازآن چهره نور روی
هم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشم
خاص ازبرای پختن سودای وصل تست
گر آتش دلست رهی را گر آب چشم
سرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل بار
این آسیانگر که نهادم برآب چشم
بیماری هوای تو تن را ضعیف کرد
گر نبض او نمی نگری بنگر آب چشم
در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن
شاید که همچو سکه رود بر زر آب چشم
در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب
چون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشم
پیچید دودآه و چو آتش زبانه زد
پیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشم
چندانکه بیش گریم غم کم نمی شود
فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم
خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد
آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم
گریم زجور هجر تو در پیش روی تو
مظلوم را گواست بر داور آب چشم
در گرمی فراق لب سیف خشک دید
گفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
ای منور بروی تو هر چشم
در دلم نور تو چو در سر چشم
هر دم از حسن تو دگر رنگی
روی تو جلوه کرده بر هر چشم
مه چو خورشید جویدت هر روز
تا برویت کند منور چشم
دست صدقم کشد بمیل نیاز
خاک پایت چو سرمه اندر چشم
بخیال تو خانه دل را
هر نفس می کند مصور چشم
تا مرا در غم تو با لب خشک
دل بخون جگر کند تر چشم
هر کرا آب چشم بهر تو نیست
همچو سیلش شود مکدر چشم
بچشم زهرم ار کنی در جام
بکشم بارم ار نهی بر چشم
دل چو مست می محبت شد
خمر عشق تو بود و ساغر چشم
از سر ناز در چمن روزی
ای مه لاله روی عبهر چشم
هست در باغ همچو من بیمار
بهر تو نرگس مزور چشم
هم ز چشم تو خوب منظر روی
هم ز روی تو خوب منظر چشم
هرکه دل در تو بست بی بصر است
گر گشاید بروی دیگر چشم
پرده بر وی فرو گذار که هست
این دل همچو خانه را در چشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
شب نیست که خون نبارم ازچشم
زآنگه که برفت یارم از چشم
خونی که بخوردم ازغمش دی
امروز چرا نبارم ازچشم
از گریه برفت چشمم ازکار
واز دست برفت کارم ازچشم
گویی بمدد نیامد امسال
اشکی که برفت پارم ازچشم
ازوی چوکنار من تهی شد
پرگشت زخون کنارم ازچشم
من قصه خود بآب شنگرف
برخاک همی نگارم ازچشم
از انده دل بصورت اشک
هردم جگری ببارم ازچشم
غواص غمم بدل فروشد
تا دانه در برآرم ازچشم
زین میل و نظر شکایت و شکر
دارم زدل و ندارم ازچشم
زآن شب که ترا چو سیف دیدم
شب نیست که خون نبارم ازچشم