عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مپرس از کاروان جلوه مستان
مپرس از کاروان جلوه مستان
ز اسباب جهان برکنده دستان
بجان شان ز آواز جرس شور
چو از موج نسیمی در نیستان
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گناه عشق و مستی عام کردند
گناه عشق و مستی عام کردند
دلیل پختگان را خام کردند
به آهنگ حجازی می سرایم
«نخستین باده کاندر جام کردند»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گهی افتم گهی مستانه خیزم
گهی افتم گهی مستانه خیزم
چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم
نگاه التفاتی بر سر بام
که من با عصر خویش اندر ستیزم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا تنهائی و آه و فغان به
مرا تنهائی و آه و فغان به
سوی یثرب سفر بی کاروان به
کجا مکتب ، کجا میخانه شوق
تو خود فرما مرا این به که آن به
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه با ملا نه با صوفی نشینم
نه با ملا نه با صوفی نشینم
تو میدانی که من آنم ، نه اینم
نویس «الله» بر لوح دل من
که هم خود را هم او را فاش بینم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بگردان جام می را
بیا ساقی بگردان جام می را
ز می سوزنده تر کن سوز نی را
دگر آن دل بنه در سینهٔ من
که پیچم پنجهٔ کاؤس و کی را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بجام نو کهن می از سبو ریز
بجام نو کهن می از سبو ریز
فروغ خویش را بر کاخ و کو ریز
اگر خواهی ثمر از شاخ منصور
به دل «لا غالب الا الله» فرو ریز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی تا گشت مهجور خدائی
خودی تا گشت مهجور خدائی
به فقرموختداب گدائی
ز چشم مست رومی وام کردم
سروری از مقام کبریائی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریشانم چو گرد ره گذاری
پریشانم چو گرد ره گذاری
که بر دوش هوا گیرد قراری
خوشا بختی و خرم روزگاری
که بیرونید از من شهسواری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کسی کو «لا اله» را در گره بست
کسی کو «لا اله» را در گره بست
ز بند مکتب و ملا برون جست
بهن دین و بهن دانش مپرداز
که از ما میبرد چشم و دل و دست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه از ساقی نه از پیمانه گفتم
نه از ساقی نه از پیمانه گفتم
حدیث عشق بیباکانه گفتم
شنیدمنچه از پاکان امت
ترا با شوخی رندانه گفتم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خوشا روزی که خود را باز گیری
خوشا روزی که خود را باز گیری
همین فقر است کو بخشد امیری
حیات جاودان اندر یقین است
ره تخمین و ظن گیری بمیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نهان اندر دو حرفی سر کار است
نهان اندر دو حرفی سر کار است
مقام عشق منبر نیست ، دار است
براهیمان ز نمرودان نترسند
که عود خام راتش عیار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من و تو از دل و دین نا امیدیم
من و تو از دل و دین نا امیدیم
چوبوی گل ز اصل خود رمیدیم
دل مامرد و دین از مردنش مرد
دو تامرگی بیک سود اخریدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
برآن سرم‌که ز دامن برون‌کشم پا را
به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست
گهرکند چه‌قدر خشک آب دریا را
اثرگم است به گرد کساد این بازار
همان به ناله فروشید درد دلها را
ز خویش‌گم شدنم‌کنج عزلتی دارد
که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
زبان درد دل آسان نمی‌توان فهمید
شکسته‌اند به صد رنگ شیشهٔ ما را
فضای خلوت دل جلوه‌گاه غیری نیست
شکافتیم به نام تو این معما را
نگاه یار ز پهلوی ناز می‌بالد
به قدرنشئه بلند است موج صهبا را
مخور فریب غنا از هوس‌گدازی یأس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
ز جوش صافی دل‌، جسم‌، جان تواند شد
به سعی شیشه پری کرده‌اند خارا را
به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید
اگر در آینه بینی جمال یکتا را
به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق
به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را
چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل
به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
محبت بسکه پرکرد ازوفا جان وتن ما را
کند یوسف صداگر بوکنی پیراهن ما را
چوصحرا مشرب ما ننگ وحشت‌برنمی‌تابد
نگهدارد خدا از تنگی چین دامن ما را
چنان مطلق عنان تازست شمع ما ازین محفل
که رنگ رفته دارد پاس ازخود رفتن ما را
خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد
عنان‌گیرید این آتش به عالم افکن ما را
گهر دارد حصارآبرو در ضبط امواجش
میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را
فلک در خاک می‌غلتید از شرم سرافرازی
اگر می‌دید معراج ز پا افتادن ما را
به اشک افتادکار آه ما از پیش پا دیدن
ز شبنم بال ترگردید صبح‌گلشن ما را
هوس هر سو بساط ناز دیگر پهن می‌چیند
ندید این بیخبر مژگان به هم آوردن ما را
ازین خاشاک اوهامی‌که دارد مزرع هستی
به‌گاو چرخ نتوان پاک‌کردن خرمن ما را
چوماهی خارخار طبع درکار است و ما غافل
که برامواج پوشانده‌ست‌گردون جوشن ما را
زآب زندگی تا بگذرد تشویش رعنایی
خم‌وضع ادب پل‌کرد دوش وگردن ما را
به‌حرف وصوت تاکی تیره‌سازی‌وقت مابیدل
چراغ چارسومپسند طبع روشن ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
نقاب عارض گلجوش کرده‌ای ما را
تو جلوه داری و روپوش‌کرده‌ای ما را
ز خود تهی‌شدگان‌گر نه از تو لبریزند
دگر برای چه آغوش‌کرده‌ای ما را
خراب میکدهٔ عالم خیال توایم
چه مشربی‌که قدح نوش‌کرده‌ای ما را
نمود ذره طلسم حضور خورشید است
که‌گفته است فراموش کرده‌ای ما را؟
ز طبع قطره نمی جزمحیط نتوان‌یافت
تو می‌تراوی اگر جوش‌کرده‌ای ما را
به رنگ آتش یاقوت ما و خاموشی
که حکم خون شو و مخروش‌کرده‌ای ما را
اگر به ناله نیرزیم‌، رخصت آهی
نه‌ایم شعله که خاموش‌کرده‌ای ما را
چه بارکلفتی‌ای زندگی‌که همچو حباب
تمام آبله بر دوش‌کرده‌ای ما را
چوچشم چشمهٔ خورشید حیرتی داریم
تو ای مژه ز چه خس‌پوش‌کرده‌ای ما را
نوای پردهٔ خاکیم یک قلم بیدل
کجاست عبرت اگرگوش‌کرده‌ای ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ
یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ
تاب وتب سبحه بهل‌، رشتهٔ زنارگسل
قطرهٔ می! جوش زن و برخط پیمانه‌برآ
اشک‌کشد تا به‌کجا ساغر ناموس حیا
شیشه به بازار شکن‌، اندکی از خانه برآ
چون نفس از الفت دل پای توفرسود به‌گل
ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ
چرخ‌کلید در دل وقف جهادت نکند
اره صفت‌گو دم تیغت همه دندانه برآ
نیست خرابات‌جنون عرصهٔ جولان فنون
لغزش مستانه خوش است آبله پیمانه برآ
کرده فسون نفست‌، غرهٔ عشق وهوست
دود چراغی‌که نه‌ای از دل پروانه برآ
تا ز خودت‌نیست خبر درته‌خاکست نظر
یک مژه برخویش‌گشاگنج زویرانه برآ
ما ومن عالم‌دون جمله‌فریب است وفسون
رو به در خواب زن ازکلفت افسانه برآ
بیدل ازافسونگری‌ات خرس‌وبز آدم‌نشود
چنگ به هرریش مزن ازهوس شانه برآ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا
می‌نمایی چشم حق بین را ره باطل چرا
مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع مانده‌ای
شاهباز قدسی و بر جیفه‌ای مایل چرا
بحرتوفان جوشی وپرواز شوخی موج‌تست
مانده‌ای‌افسرده ولب‌خشک چون‌ساحل چرا
چشم واکن‌گلخن ناسوت‌مأوای تونیست
برکف خاکستر افسرده بندی دل چرا
نیشی یأجوج‌، سدّ جسم درراه توچیست
نیستی هاروت مردی در چه بابل چرا
غربت‌صحرای امکانت دوروزی بیش نیست
از وطن یکباره‌گشتی اینقدر غافل چرا
زین قفس تا آشیانت نیم‌پروازست و بس
بال همت برنمی‌افشانی ای بسمل چرا
قمری یک سروباش وعندلیب یک چمن
می‌شوی پروانه‌گرد شمع هرمحفل چرا
ابر اینجا می‌کند ازکیسهٔ دریا کرم
ای توانگر برنیاری حاجت سایل چرا
ناقهٔ وحشت‌متاعان دوش آزدی تست
چون شرربرسنگ باید بستنت محمل چرا
خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب
بیدل این دلبستگی برنقش آب وگل چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا
ز هر مو احتیاجت‌گرکند فریاد لب مگشا
خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضع‌کن
به‌این‌ناخن همان جزعقدة چین‌غضب‌مگشا
خریداران همه سنگند معنیهای نازک را
زبان خواهی‌کشید اجناس بازار حلب مگشا
ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعت‌کن
تسلی برنمی‌آید معمای سبب مگشا
به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمی‌ارزد
زه بند قبایت بر فسون این جلب مگشا
عدم گفتن‌کفایت می‌کند تا آدم و حوا
دگر ای هرزه درس وهم طو‌مار نسب مگشا
بنای سرکشی چون اشک سرتا پا خلل دارد
علاج سیل آفت‌کن سربند ادب مگشا
ستم می‌پرورد آغوش گل از خار پروردن
زبانی راکزوکار درود آید به سب مگشا
حضور نورت از دقت نگاهی ننگ می‌دارد
به رنگ‌چشم خفاش این‌گره‌جز پیش شب مگشا
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل
طلسم بیضه تا نشکسته‌ای بال طرب مگشا