عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۶ - ایضأ در رثاء حضرت صدیقه ی کبری و سیده ی نساء علیه السلام
ما را کجا به کوی تو ممکن بود وصول
که آنجا خیال را نبود قدرت نزول
طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد
اصلی بود محبت و الاصل لا یزول
گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را
غافل از این که عشق بود، آفت عقول
درویشم و به هیچ قناعت همی کنم
بگذاردم به خویش، اگر نفس بوالفضول
اول رفیق باید، آن که طریق از آنک
باید رفیق خضر شدن، نی مرید غول
گر باخبر شوی زبقای پی از فنا
اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول
آسودگی نیابی، در عرصه ی جهان
گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول
در حیرتم که شادی و عیش جهان که راست
هستند چون فقیر و غنی هر دو تن ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد
معلوم شد که آدم خاکی بود جهول
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الابه آستانه ی فرخنده ی بتول
ام الائمة النقبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق بضعة الرسول
زهرا که زامر حق پی تعیین جفت او
در شب نمود زهره به کاخ علی نزول
صدیقه آن که کرده پی کسب عزوجاه
روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات پاک و کرامات بی حدش
گردیده نطق الکن و حیران شود عقول
باشد «محیط» شاد زیمن ولای
او در روز رستخیز که هر کس بود ملول
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۷ - در نعت و منقبت عقل اول و پیغمبر آخر حضرت خاتم النّبیّین صلی الله علیه و آله و سلم
ای در وجود تو کون و مکان عدم
نتوان حدوث ذات تو را فرق از قدم
با نسبت وجود تو هستی کائنات
مانند هستی قطرات است نزد یَم
«لَولاکَ لَما خَلَقتُ اللَفلاکَ» در ثبات
ای خسرو «لعمرک» به سرود ذوالکرم
هستی تو اصل هستی و دفتر وجود
هستند فرع ذات تو اشیا، زبیش و کم
عنوان نگار نامه ی هستی تو بوده ای
زآن پیشتر که خلق شود لوح با قلم
تو عقل اولی و نخستین عطای حق
تو ختم انبیایی و تو هادی اُمَم
شاها به یک اشاره ی ابروی تیغ تو
گردید راست، رایت دین، پشت کفر خم
افزون تو و مقام تو ز ادراک ماسوی
این بهترین سلاله ی ارواح محترم
در بندگی تو «ان عبد» همی سرود
شاهی که ذات او به خدایی است متهم
جایی که جبرییل امین را نبود راه
رفتی برون نهادی از آنجای هم قدم
حَیَّ عَلَی الصَّلوة: و حَیَّ عَلَی الفَلاح
فرخنده ذکر مهد تو بوده است، دمبدم
باقی بود زمان تو تا رستخیز
نی نی خطا سرودم در رستخیز هم
شق القمر نمودی و زین معجز شگفت
بر گنبد سپهر زرفعت زدی علم
گاه ولادت تو شد آثار بس پدید
و آن جمله بر صحیفه ی عالم بود رقم
گسترده خوان جود تو در عرصه ی وجود
آن سان که حرص گشته از آن ممتلی شکم
شد نعمت ولای تو و اهل بیت تو
ما را نصیب از کرم سابغ النعم
از فر خجسته اسم تو احمد گرفته زیب
فرخ کتاب ایزدی ای شاه محتشم
عاجز بود زبان «محیط» از ثنای تو
ای بهترین سلاله ی ارواح محترم
بر ذات فرخ تو و فرخنده عترتت
بادا درود بی حد تا حشر دمبدم
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقبت امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
منم پیوسته در بزم سقیهم ربهم شارب
ز جام ساقی کوثر علی بن ابی طالب
به دوران گر نصیب خضر گشتی جرعه یی زان می
به آب چشمه ی حیوان نگشتی تا ابد راغب
گدایان قلندر شیوه ی ملک ولایت را
بود نزل بقا از خوان شاه اولیا راتب
در آن مجلس که می نوشند مستان ره عشقش
خضر آنجا بود ساقی و افلاطون بود مطرب
به تخت اصطفا شاهی چو شاه اولیا باید
که سلطان رسالت را بود در ملک دین نایب
در ایوان حریم حرمتش روح الامین محرم
بگرد بارگاه عزتش فهم و خرد حاجب
ز یمن دست گوهر بخش و زور بازوی همت
در فردوس را فاتح لوای فتح را ناصب
کشد گوی فصاحت در خم چوگان اندیشه
براق برق رفتار خیالش چون شود لاعب
بهر صورت که خورشید جمالش جلوه گر آمد
چراغ چشم حاضر گشت و نور دیده ی غایب
سحاب قهر او هرگه که باران بلا بارد
خراب آباد عالم را بود سیل فنا خارب
دو بخش از بحر فضل آمد زبان خامه اش گویا
علوم اولین و آخرین را هر یکی سایب
ز لوح آفرینش در معلمخانه ی وحدت
به یک تعلیم او شد آتش از روح الامین هارب
شود روشن ز نور شمع ایمان قبله ی ترسا
اگر نامش برآید در عبادتخانه ی راهب
ز مرآت جهان جز واحد مطلق ندید الحق
چو بر ذات وحیدش نشأة توحید شد غالب
نبی آنروز عرض گوهر او کرد از رفعت
که هر دو گوشوار عرش را جا داد بر منکب
چو زخم تیغ خورشید ولایت کارگر آمد
ز مشرق رفت موج بحر خون تا دامن مغرب
ز برق ذوالفقار عالم افروزش هویدا شد
فروغ آتش لامع طلوع کوکب ثاقب
حساب ضرب و قسمت بین که از تیغ دو سر صدره
بضربی چاربخش راست کردی مرکب و راکب
ثواب کشتن عنتر نیاید راست در دفتر
فرشته گر شود تا حشر با اهل قلم کاتب
عدو گر فی المثل پولاد باشد در صف هیجا
چو موم از آتش برق حسام او شود ذایب
چنان کز فیض دستش بارها خاک سیه زر شد
به دریا گوهر جان یافت از امرش گل لازب
ز تاب قهر چون روی عرقناکش برافروزد
شود روشن میان آب ساکت آتش لاهب
ز نعل دلدل صحرا نوردش تا دم محشر
صفای مطلع خورشید دارد مکه و یثرب
چه باشد خارجی دور از حریم کعبه ی وصلش؟
سگ دیوانه یی گم کرده راه خانه ی صاحب
به صورت گرچه غایب شد به معنی حاضرست آری
کمال شاه انجم را چه نقصان گر شود غارب
زهی چون دین لازم طاعتت بر اهل دین لازم
زهی چون فرض واجب سجده ات بر مرد و زن واجب
زهی نور یقینت چشمه ی تحقیق را رهبر
زهی ذات وحیدت نشأة توحید را غالب
ترا تخت خلافت جا و جن و انس و خدمت
تو بر دلدل سوار و خلق شرق و غرب در موکب
سلیمان گر به تخت سلطنت مشغول دنیا شد
تو بر سجاده ی دین ملک عقبی راشدی کاسب
ز نوری گر شنید از دور موسی نکته ی وحدت
خدا خود از زبان بیزبانی با تو شد خاطب
به عمری کرد عیسی مرده یی را زنده از معجز
تو کشتی خلق را و زنده کردی از دم جاذب
جهانی دیگر از نور ولایت ساختی روشن
بهر وقتی که چون خورشید گشتی از نظر غایب
ترا بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندی
که واجب ساخت تعظیمت بر ارباب خرد واجب
ترا از آستین آنجا یدالله آشکارا شد
که بر سلمان نمودی دسته ی گل از کف صارب
چو پیش آرد شهید کربلا پیراهن خونین
بود رنگ قمیص از خون یوسف شهرتی کاذب
سماع بزم گردون از دم سبطین زهرا دان
نه از صورت صدای ارغنون زهره ی لاعب
به صحرای قیامت روی آن ظالم سیه بادا
که شد میراث زین العابدین را از همه غاصب
بشوید قطره ی آب وضوی باقر از رحمت
خطای امت عاصی گناه بنده ی مذنب
بود نسبت به علم و حکمت کهف امم جعفر
معری شافعی از فقه و عاری بوعلی از طب
کمال حلم کاظم بین که از دست جفاکیشان
چنان رطل گرانی را فرو خورد و نشد غاضب
طواف روضه ی هشتم کسی را فرض عین آمد
که باشد در طریق کعبه ی صدق و صفا ذاهب
به قربان تقی گردم که در آیینه ی هستی
خدا بین و خدا دان شد دلش از فکرت صایب
نقی را تا فرح بخشد مه نو بر سپهر دین
بفال سعد همچون قرعه می گردد بهر جانب
بحرب خارجی باید ز بعد صاحب دلدل
سواری همچو شاه عسکری در راه دین حارب
بخاک درگه صاحب زمان چون خسرو انجم
مسیح از منظر چارم نهد رو از پی منصب
نه حد من بود شاها بوصفت گوهر افشانی
مرا این موهبت آمد ز بحر رحمت واهب
فغانی بلبل دستانسرای آل یس شد
بوصف غیر آمد از گلستان ازل تایب
ز ابر صبح تا چون پیکر بیضای حورالعین
بقدر گوهر شهوار گردد قطره یی ساکب
در نظم ثنایت زیور گوش جهان بادا
که هست این گوهر منظوم را کون و مکان طالب
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت سبطین علیهماالسلام و مدح شاه اسمعیل صفوی
تا بآیینه دل طوطی جان در سخنست
همدم جان و دلم ذکر حسین و حسنست
آن دو خورشید جهانتاب که از روی شرف
نور هر یک سبب روشنی جان و تنست
سبزه ی نار خلیلست خط سبز حسن
که رقم یافته بر صفحه ی برگ سمنست
لاله ی وادی طورست گل روی حسین
که چراغ حرم شاه نجف در سخنست
در حریم حرم دل الف قد حسن
سرو نازیست که سرسبزی این نه چمنست
در سراپرده ی دل نخل دلاویز حسین
شمع آهیست که در جلوه ی نور حسنست
آن دو آیینه ی مقصود که نور دلشان
خلق را جلوه گه صورت سر و علنست
آن دو اختر که فروغ و اثر مردمکند
عرش را گوهر تاج سر و حرز بدنست
آن دو نخل گل صد برگ که ماهیتشان
سر بر آورده درین باغ ز یک پیرهنست
قطره ی اشک یکی رخنه گر سد بلاست
شعله ی آه یکی آفت ظلم و فتنست
نور این هر دو مه چارده در دیده و دل
تا دم صبح ابد روشنی جان و تنست
تا شد از باغ جهان سرو سرافراز حسین
لرزه در قامت شمشاد و قد نسترنست
از برافروختن روی چو گلنار حسین
شعله در خرمن اوراق گل و یاسمنست
صبح را در طلب گوهر منظوم حسن
صدف دیده ی پر از دانه ی در عدنست
تلخی زهر جگرگوشه ی زهرا ز ازل
تا ابد در دهن طوطی شکر شکنست
در غم تشنگی غنچه ی سیراب حسین
داغها بر جگر لاله ی خونین کفنست
یا حسن پرده برانداز که بی شمع رخت
عالم از اشک محبان تو بیت الحزنست
در دل سنگ ز خونابه ی پنهان حسین
اشک چون لعل بدخشان و عقیق یمنست
ای دو سر دفتر اسلام که فرمان شما
شرع دین را رقم دفتر فرض و سننست
مهر مهر تو بود خاصه ی ارباب یقین
این نگینیست که بیرون ز کف اهرمنست
یوسف از بندگی حسن تو در مصر جمال
به ترازوی نظر همره مشک ختنست
طالب کعبه ی وصلت نکشد منت غیر
بنده ی عشق ترا موهبت از ذوالمننست
یا حسین از الم لعل تو تا روز جزا
دیده ی اهل دل از خون جگر موج زنست
چرخ تا آب روان بر لب جانبخش تو بست
در دلم صد گره از دلو ثریا رسنست
کوه دردیم ولی در گذر سیل فنا
مردم دیده ی ما را صفت کوهکنست
زخم پیکان خسان چند دل غمزده را
خود کمان فلک از حادثه ناوک فگنست
لله الحمد که پروانه ی دیوان نجات
حفظ فرمان خداوند زمین و زمنست
حافظ مرکز نه دایره شاه اسمعیل
ایکه ظل علمت بر دو جهان پرده تنست
در نگین نام تو القاب سلاطین جهان
خاتم دست تو فیروزه ی جوهر شکنست
دولت از خیمه ی اقبال تو بیرون نرود
جای دیگر نکند میل که حب الوطنست
هر که جان باخت به راه تو برافروخت چو شمع
وان کزین شعله برافروخته شد جان منست
آنکه رخ تافت ز پروانه ی حکمت چو قلم
کج نهادیست که در قصد سر خویشتنست
عقل تا جرعه کش ساغر احکام تو شد
صافی از تهمت آلودگی درد دنست
طوطی ناطقه را در چمن مدحت تو
شهد در غنچه ی منقار و شکر در دهنست
مدت عمر تو خواهند سپهر و مه و مهر
وین دعاییست که مقصود دل مرد و زنست
تا درین طاق زبرجد رقم لعل طراز
هر سحر جلوه ی این شمع مرصع لگنست
عندلیب چمنت باد فغانی بدعا
تا صبا در سخن سرو و گل و نسترنست
نور سبطین نبی شمع شبستان تو باد
تا بر آیینه ی مه جلوه ی عقد پرنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در منقبت امام علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای شعله ی چراغ در خانه ات هلال
سیاره ات شراره ی شمع صف نعال
سلطان علی موسی کاظم امین وحی
ای مهچه ی لوای تو خورشید بیزوال
آنجا که سایه ی شجر کبریای تست
بر گیست ماه عید که افتاده از نهال
هر کوکبی که از افق طالع تو تافت
بر شرق و غرب حکم کند تا هزار سال
آنی که بسته اند برای شکار ملک
بر طبل باز تربیتت خسروان دوال
در دامن تو هر که زند دست اعتصام
لطف تو ملتفت شودش تا دم سؤال
رگ بر تن ضعیف عدو از نهیب تو
پیچیده ز انفعال چو در جوف خامه نال
روشن شود ز پرتو نور یقین جهان
از ذکر، چون چراغ دلت گیرد اشتعال
رمحت ز خون مردمک دیده ی عدو
بر روی فتح و چهره ی نصرت نهاده خال
انفاس مشکبار تو گر بگذرد بچین
از شرم نامه را فگند بر زمین غزال
چون خط استوا خرد شرع پرورت
بیرون نمی نهد قدم از حد اعتدال
تا نامزد بلهو و لعب گشت ماه عید
در حضرت تو سرزده خورشید بی زوال
طرخان تست غره ی عید این که از شفق
پیچیده بر نشان همایون پرند آل
با شغل آن جهان نفسی از خیال علم
غافل نمی شود دل پاکت زهی خیال
تا روز حشر، حلقه ی زنجیر عدل تو
با رشته ی شهور و سنین دارد اتصال
با اتصال سلسله ی عهد دولتت
پیوند روزگار کجا یابد انفصال
در بوستان ز تربیت لطف شاملت
چیند عرق ز چهره ی گلبرگ تر شمال
آندم که آتش غضبت مشتعل بود
بر کوه اگر رسد اثر آن شود ز گال
تیر دعای صبحدمت آورد فرود
از پیشگاه قلعه ی تقدیر کوتوال
گلبانگ طایر لب بام تو خلق را
خواند به راه راست چو قد قامت بلال
داری جبلتی که بهمت روان کنی
از پیش راه خلق چو ریگ روان جبال
آن قطب ساکنی که بمعنی عیان شوی
از شرق تا بغرب در آیینه ی خیال
گر کار خود قضا برضایت گذاشتی
نگذاشتی که رخنه کند در دلی ملال
قول تو در امور بود راست همچو فعل
دورست قول مخبر صادق ز احتمال
جز هیأتت که سایه ی نورانی حقست
دیگر هر آنچه هست محالست در خیال
مردم تمام در پی مالند و ذات تو
پیوسته در ملاحظه ی حالت مآل
از حق امانتی که به شاه نجف رسید
نسلا بنسل کرده بذات تو انتقال
خواهد سعادتت ز خدا هر کجا دلیست
این حرف بر سعادت اهل دلست دال
در قسمت ازل نمک سفره ی تو شد
مصروف رزق آدم و ذریت و عیال
گر یکنظر بسبعه ی سیاره افگنی
تا بامداد حشر نیفتد درو وبال
آمد ثنای ذات تو در اول ورق
از دفتر سخن چو فغانی گشود فال
تا بر فراز سده ی نه پایه ی سپهر
بنماید از نقاب شفق ماه نو جمال
هر بامداد عید که صف مستعد شود
بادا بنای خطبه بنام علی و آل
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح و منقبت مولای متقیان علی بن ابیطالب علیه السلام
قسم بخالق بیچون و صدر بدر انام
که بعد سید کونین حیدرست امام
امام اوست بحکم خدا و قول رسول
که مستحق امامت بود بنص کلام
امام اوست که چون پای در رکاب آورد
روان بطی لسان هفت سبع کرد تمام
امام اوست که قایم بود بحجت خویش
چراغ عاریت از دیگری نگیرد وام
امام اوست که بخشید سر بروز مصاف
بدان امید که بیگانه را برآید کام
امام اوست که قرص خور از اشارت او
به جای فرض پسین بازگشت از ره شام
امام اوست که انگشتری بسائل داد
نهاد مهر رضا بر لب و نخورد طعام
امام اوست که داند رموز منطق طیر
نه آنکه رهزن مردم شود بدانه و دام
امام اوست که دست بریده کرد درست
نه آنکه دوخت بصد حیله وصله بر اندام
امام اوست که خلق جهان غلام ویند
نه آنکه از هوس افتد به زیر بار غلام
توایکه اهل حسد را امام می دانی
گشای چشم بصیرت اگر نیی سرسام
کدام ازان دو سه در حل مشکلات یکی
بعلم و فضل و هنر داد خصم را الزام
کدام ازان دو سه بیگانه در طریق صواب
نهاده اند بانصاف آشنایی گام
کدام ازان دو سه یکروز در مصاف و نبرد
بقصد دشمن دین برفروخت برق حسام
من آن امام نخواهم که بهر باغ فدک
کند ز ظلم بفرزند مصطفی ابرام
من آن امیر نخواهم که آتش افروزد
بر آستانه ی کهف انام و صدر کرام
من آن امام نخواهم که در خلا و ملا
برند تا بابد مردمش بلعنت نام
بگرد خوان مروت چگونه ره یابد
کسی کش آرزوی نفس کرده گرده و خام
قبول عایشه بگذار و بیعت اجماع
چه اعتبار بقول زن و تعصب عام
خسی اگر بگزینند ناکسان از جهل
مطیع او نتوان شد باعتقاد عوام
گل مراد کجا بشکفد ز غنچه ی دل
ترا که بوی محبت نمی رسد بمشام
میانه ی حق و باطل چگونه فرق کند
مقلدی که نداند حلال را ز حرام
چه خیزد از دوسه نا اهل در علف زاری
یکی گسسته مهار و یکی فگنده لجام
اسیر جاه طبیعت کجا خبر دارد
که مبطلات کدامست و واجبات کدام
بمهر شاه که اوقات ازان شریفترست
که ذکر خارجی و ناصبی کنیم مدام
وگرنه توده ی اخگر شود دمی صد بار
ز برق تیغ زبانم سپهر آینه فام
در آن زمان که خلافت به دست ایشان بود
مدار کار شریعت نداشت هیچ نظام
دو روزه مهلت ایام این سیه بختان
ز اقتضای قضا بود و گردش ایام
هزار شکر که این اعتبار بی بنیاد
چو عمر کوته دون همتان نداشت دوام
زند معاویه در آتش جهنم سر
چو ذوالفقار علی سر برآورد ز نیام
بمبدعی که مسمی باسم الله است
بنور معرفت ذوالجلال والاکرام
بگوهر صدف کاینات یعنی دل
بانبیای کرام و به اولیای عظام
که در حریم دلم داشت بامداد ازل
فروغ روشنی مهر اهل بیت مقام
فغانی از ازل آورد مهر حیدر و آل
بخود نساخته از بهر التفات عوام
سفینه ی دلم از مدح شاه پر گهرست
گواه حال بدین علم عالم علام
بطوف کعبه ی اسلام تا چو اهل صفا
کبوتران حریم حرم کنند مقام
شکسته باد دل خارجی چو طره دال
خمیده باد قد ناصبی چو حلقه ی لام
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای تا به قیامت علم فتح تو قایم
سلطان دو عالم علی موسی کاظم
در دیده و دل نور تجلی تو باقی
بر چهره ی جان لمعه ی دیدار تو دایم
آنرا که دهد لطف تو پروانه ی دولت
هرگز نشود قابض ارواح مزاحم
علمی که بهر کار تو شد رهبر تقدیر
در گردش ایام نشد فسخ عزایم
دیباچه نویسان عملخانه ی دین را
از فکر خطا منطق موزون تو عاصم
شد غنچه ی شاخ شجر وادی ایمن
از نطق تو با موسی عمران متکلم
دست تو همان دست بود کز سر قدرت
شد قرص قمر را بگه معجزه قاسم
انفاس روان بخش تو از پرده ی صورت
در سلسله ی امر کشد نقش بهایم
از شمع سراپرده ی قدر تو که آنجا
پروانه ی تو مشتری و مهر ملازم
روشن نشود شمع جهانتاب مه و مهر
هر شام و سحر تا نرسد رخصت خادم
گر حکم تو جاری نشدی بر سر ارکان
با جوهر آتش نشدی آب ملایم
ور لطف تو فردا نزند آب بر آتش
یکتن نجهد از شرر هاویه سالم
آن شب که پی روشنی کار دو عالم
شد صاحب معراج دران کوکبه جازم
با نور نبی لمعه ی انوار رخت بود
تا منزل مقصود بهر مرحله عازم
ای نور تو بر سر ضمیر همه حاضر
وی ذات تو بر راز نهان همه عالم
در کنه صفات تو که آیینه ی ذاتست
بینش متحیر شد و دانش متوهم
ار قدر و شرف منشی هر چار مجلد
در هر ورق اوصاف ترا داشته لازم
از بحر ثنایت قلم از گوهر منظوم
آراست بصد جلوه رخ دفتر ناظم
هرجا که رود بحث ز احکام حقیقت
از غایت تحقیق بود رای تو حاکم
از نور نبی تا حرم کعبه صفا یافت
شمع تو که شد روشن از دیده ی هاشم
از بهر قوام و نسق ملک دو عالم
سلطان خرد عقل ترا ساخت مقوم
در قسمت سی روزه ذریت آدم
کلک تو بود بر روش عدل مقسم
دید تو ورای نظر و بینش عقلست
با علم لدنی چکند فهم معلم
مسند بروایات صحیح تو بخاری
منسوب باسناد همایون تو مسلم
مولای تو بی زهد و ورع مؤمن و عابد
اعدای تو با علم و عمل مجرم و آثم
آثار ضمیر تو و اندیشه ی دشمن
آن مهر درخشنده و این کوکب مظلم
تا رفت گل روی تو در پرده نشد باز
از باغ جهان غنچه ی شادی متبسم
در صف نعال تو فلک بر سر خدمت
از دیده قدم کرده پی رفع جرایم
شاها بجناب تو که تشریف بقا یافت
از سجده ی آن در سر ارباب عمایم
کز شوق گل روی تو پیش از دم فطرت
شد مرغ دلم در چمن جان مترنم
تا لذت دیدار تو دریافت فغانی
از چاشنی عیش دو عالم شده صایم
چندانکه کند قاضی حکمت به عدالت
از گردن ارباب گنه رفع مظالم
زنجیر در محکمه ی عدل تو بادا
تا روز جزا سلسله ی گردن ظالم
بابافغانی : ترکیبات
در منقبت حضرت امام حسین و ائمه اطهار علیهم السلام
روز قیامتست صباح عشور تو
ای تا صباح روز قیامت ظهور تو
ای روشنایی شجر وادی نجف
هر ریگ کربلا شده طوری ز نور تو
ای با خدا گذاشته کار از سر حضور
گشته چراغ دیده ی تو در حضور تو
بر فرق نازکت الف قد خارجی
از سرنوشت بود و نبود از قصور تو
ای طوطی فصیح ادبخانه ی رسول
حیف از ادای منطق و لحن زبور تو
دامن بعزم ملک ابد بر میان زدی
آه از هوای این سفر و راه دور تو
حاشا که جمع خورده شراب جهنمی
مستی کنند بهر کباب تنور تو
آن را که گل بخمر سرشتند کی رسید
فیض از زلال جرعه ی جام طهور تو
در طشت یافتی سر آنشاه تاج و تخت
ای چرخ خاک بر سر تاج سمور تو
از تاج زر چو نقل شد آن سر بطشت زر
شد طشت زر مرصع ازان دانه ی گهر
هر گل که بر دمید ز هامون کربلا
دارد نشان تازه ی مدفون کربلا
پروانه ی نجات شهیدان محشرست
مهر طلا ببین شده گلگون کربلا
در جستجوی گوهر یکدانه ی نجف
کردم روان دو رود بجیحون کربلا
نیلست هر عشور ببیت الحزن روان
از دیده های مردم محزون کربلا
در هر قبیله از قبل خوان اهل بیت
ماتم رسیده یی شده مجنون کربلا
بس فتنه ها که بر سر مروانیان رسید
وقت طلوع اختر گردون کربلا
بردند داغ فتنه ی آخر زمان بخاک
مرغان زخم خورده ی مفتون کربلا
گرگان پیر دامن پیراهن حسین
ناحق زدند در عرق خون کربلا
خونابه ی روان جگر پاره ی رسول
در هر دیار سرزده بیرون کربلا
این خوان نه اند کیست که پنهان کند کسی
شاید کزین مکابره طوفان کند کسی
ای رفته در قضای خدا ماجرای تو
غیر خدا که می رسد اندر قضای تو
ای رفته با دهان و لب تشنه از میان
آب حیات در قدم جانفزای تو
بیگانه از خدا و رسولست تا ابد
برگشته اختری که نشد آشنای تو
کردی چو در رضای خدا و رسول کار
باشد یقین رضای خدا در رضای تو
چندین هزار جامه ی اطلس قبا شود
فردا که آورند بمحشر عبای تو
بربسته رخت، کعبه و مانده قدم به راه
بهر زیارت حرم کربلای تو
ای دست برده از ید بیضا در آستین
مفتاح هفت روضه ی جنت عصای تو
بخشی ز نور سرمه ی ما زاغ روشنی
بی دیده را کجا خبر از توتیای تو
ما را که دیده در سر این شور و شین شد
عزم زیارت حرمت فرض عین شد
آه این چه میل داشتن ملک و تاج بود
این خود چه برفراشتن تخت عاج بود
دردا که رفت در سر کار زمین ری
آن سر که خونبهای جهانش خراج بود
در جان خارجی زغم گنج کار کرد
زهری که خون پاک امامش علاج بود
دردا که از ملامت سنگین دلان شکست
دلهای مؤمنان که تنک چون زجاج بود
یا رب ز اقتران کدام اختر سیه
اسلام بی حمایت و دین بیرواج بود
شد در هوای گرم نجف همدم سموم
عودی که اهل بیت نبی را سراج بود
پرورده گشت خون یزیدی بشیر سگ
این خشم و نقص و کینه ازین امتزاج بود
قارون وقت ساخت، سپهر عدو نواز
قوم یزید را که به خاک احتیاج بود
اهل نفاق تخت و زر و تاج یافتند
اصحاب صفه دولت معراج یافتند
حاشا که علم عالم جاهل کند قبول
ذاتی که برترست ز اندیشه ی عقول
حاشا که در غبار حوادث نهان شود
آیینه ی قبول و چراغ دل رسول
فردا نظاره کن که چو خار خزان زده
اجزای خار خفته نهد روی در ذبول
بهر عروج مهچه ی رایات مهدوی
عیسی فراز طاق زبرجد کند نزول
قاضی القضاة محکمه ی آخرالزمان
دارالقضا کند چمن دهر از عدول
بر لوح چارفصل بقانون شرع و دین
اشیا کنند بهر قرار جهان حصول
در چارسوی کون به پروانه ی رسول
یابد قرار لم یصل خارجی وصول
نور دوازده مه تابان یکی شود
گیرد فروغ شمع سراپرده ی رسول
چندان بود محاکمه ی فیل بند شاه
کآواز مرتبه نشود خارج از اصول
سکان هفت خطبه به آیین دور گشت
انشا کنند خطبه بنام چهار و هشت
ای دل ثنای وحدت ذات اله کن
بر حال خویش خیل ملک را گواه کن
از شرح دانه های در شاهوار عرش
کلک از عطارد و ورق از مهر و ماه کن
سوی بهشت آدم و آل عبا خرام
طوبی قدان روضه نشین را گواه کن
ای باقر از کناره ی سجاده ی ورع
نوری فرست و چاره مشتی تباه کن
ای صبح صادق از افق غیب کن طلوع
وز مهر در سر علم پیشگاه کن
خلوتسرای موسی کاظم بدیده روب
این بارگاه را علم از شوق آه کن
سرگشته ی منازل شوقیم ای صبا
بویی ز سبزه زار رضا خضر راه کن
گر دین درست خواهی و اسلام ای صبا
در یوزه از در تقی و بارگاه کن
فال تو سعد ای نقی پاک اعتقاد
از دین علم بر آور و آهنگ جاه کن
ای عسکری بکوکبه ی خسروی درای
آفاق پر ستاره ز نعل سپاه کن
ای مهدی آفتاب تو در چاه تا بکی
خود را بسوز و خامه و دفتر سیاه کن
گلزار اهل بیت چو باغ ارم شکفت
ای عندلیب دلشده آهنگ راه کن
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۲
دوش از آب چشم خود در موج خون بودم شنا
من چنین در خون و مردم بی خبر زین ماجرا
مردم چشم از سرشکم غرقهٔ دریای خون
شمع عمر از آهِ سردم بر ره باد فنا
گه ز سوز دل چو شمعم می دوید آتش به سر
گه چو صبح از دود چرخم بود تیغی در قفا
پای در گل بودم از سیلاب اشک و منتظر
تا چو سرو آخر چه آید بر سر من از هوا
شب همه شب من در این اندیشه تا وقتی که صبح
همچو اصحاب طریقت دم زد از صدق و صفا
سوخت تاب آتش خورشید شب را طیلسان
دوخت صبح از اطلس زربفت گردون را قبا
بار دیگر منهزم شد زنگی ازرق چشم شب
باز کوس سلطنت زد خسرو زرّین لوا
صبحدم آمد چو اسکندر ز تاریکی برون
در بغل بهر شرف آیینهٔ گیتی نما
رفت از روی زمین آثار ظلم و تیرگی
آمد از شمع فلک پروانهٔ نور و ضیا
از خروش صبحدم برخاست هرسو این خروش
بی خبر خیزان که از جانشان برآمد این ندا
کای گرفتار کمند دل شکار معصیت
وی اسیر حلقهٔ دام گلوگیر بلا
گر همی خواهی خلاص از درد و رنج و حزن خود
ور هوس داری نجات از ظلمت جور و خطا
پا مکش از راه امر ایزدی یعنی بنه
چون قلم سر بر خط فرمان شرع مصطفا
مالک ملک رسالت قلعه بند کن فکان
شهریار شهر دین سلطان تخت اصطفا
آن به قد سرو روان جویبار فاَستَقِم
وان به رخ خورشید تابان سپهر والضحا
پایهٔ ایوان قدرش از مکان تا لا مکان
عرصهٔ میدان جاهش از ثریّا تاثرا
مفتخر از خاک پایش تاج سرداران دین
روشن از پروانهٔ رایش چراغ انبیا
وقت جولان مرکبش را عرش کمتر مرتبت
شام خلوت مجلسش را در بر ذات خدا
سیر کرده بر طریق امتحان کونین را
در شب قربت براق برق سیرش جابه جا
ای چو خاک ره هوایت داده سرها را به باد
وی چو نعل افلاک را کرده براقت زیر پا
از کمالات تو رمزی رحمتة للعالمین
وز رقوم نقش توقیع تو حرفی هل اتا
پرتوی از مهر رویت شمع تابان صباح
تاری از زلف سیاهت تاب گیسوی دوتا
سائلان راه شوقت ملک دین را پادشاه
خسروان خطّهٔ دین بر در قدرت گدا
نوبت شاهی وحدت چون که ایزد با تو داد
تا زدی بر گوشهٔ ایوان الاّ کوس لا
حاصل از عمر گرامی دولت دیدار تست
آرزوی عشقباران تو محبوب خدا
تا تو فخر از فقر کردی در طریق نیستی
هست میر فقر را از فخر در گردن ردا
سایه بر خورشید تابان تو می انداخت نور
زان چو ارباب گنه غرق عرق ماند از حیا
قرص مه بر سفرهٔ سبز فلک کردی دو نیم
تا زخوان معجز تو کس نماند بی نوا
با وجود معجزت دشمن عصا بود و نبود
معجزت را تکیه چون اعجاز موسا بر عصا
دشمنان با تو جفا کرده ز عین گمرهی
تو به ایشان در جزای آن نکرده جز وفا
عاقبت روزی به محشر تا چه گل ها بشکفد
زان دو شاخ گل که بشکفت از ریاض لافتا
می رود لب خشک و کف بر روزبان پیوسته خشک
در غم و اندیشهٔ لب تشنگان کربلا
آسمان جامه کبود و شب سیه پوش از چه روست
گرنیند از ماتم آل عبا جفت عنا
آب را آن دم ز چشم انداختند اهل نظر
کز عطش خون شد دل نورین چشم مرتضا
یا شفیع المذنبین در آب چشم ما به لطف
بنگر و مگذار از راه کرم ما را به ما
با چه دست آویز رو آرم سر خجلت ز پیش
گر قبول تو نگیرد دست من روز جزا
پردهٔ جرم خیالی دفتر مدح تو بس
باشد آری عیب پوش عاصیان مدح و ثنا
تا نپنداری که تنها عندلیب خاطرم
می زند در گلشن شوق تو گلبانگ رضا
کز پی اثبات نعتت پیش از این هم گفته ام
یا جمیع المسلمین صلو علی خیر الورا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
دل گمشد و معشوق دل من در سراغ او در طلب
گاهی بحی گه بادیه گه در عجمم گه در عرب
دل داشت رنگ خون ولی معشوق دلرا چون کنم
نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب
سنبل نروید از سمن زنارکی بندد شمن
خور سر زند در غالیه مه دیده مشکین سلب
سنگین دلست و سیم تن از ارغوان دارد بدن
شیرین دهان پیمان شکن جان از دهان او بلب
هم از نمک ریزد شکر در لعل او لؤلؤتر
تیرش بجانها کارگر دلها از او در تاب و تب
باریک مو تاریک دل روشن روان پیمانگسل
مهر و مهنداز وی خجل هم در حسب هم در نسب
دل آتش مجمر بود معشوق دل عنبر بود
دودش عیان بر سر بود در بزم سوزد روز و شب
آشفته دل معدوم شد معشوق دل مفهوم شد
معلوم شد معلوم شد حیدر بود هان بی ادب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
این چه غوغاست که در چنگ و ربابست امشب
وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
علی الصباح که ریزد بباغ اشک سحاب
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
پیرانه سر هوای جوانی بسر مراست
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بیداری خیال تو از خواب خوشترست
زهر حبیب از شکر ناب خوشترست
لب تشنگان بادیه شوق را زتیغ
آبی بده که کشته سیراب خوشترست
دل گرد طوف کعبه زلف تو از شعاع
بر شبروان بادیه مهتاب خوشترست
گفتم دو دیده باز کن از خواب بامداد
گفتا خموش فتنه در خواب خوشترست
بستر کنم زنشتر اندر شب فراق
زیرا که خار بی تو زسنجاب خوشترست
نه ماهیم سمندر عشقم خدای را
گو آتشم بیار که از آب خوشترست
در صحبت رقیب چه ذوقت ززندگیست
جان باختن بمقدم احباب خوشترست
بنویس نسخه زان لب شیرین مرا طبیب
کان گلشکر بطبع زجلاب خوشترست
گر دعوتم کنند اعادی سوی بهشت
درد و زخم بصحبت احباب خوشترست
آشفته در حدیث زهر باب درببند
وصف علی و آل زهر باب خوشترست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
باز با ما رقیب عربده داشت
تخم کین در زمین دل میکاشت
بی خبر بود از حکومت عشق
شحنه عقل در درون بگماشت
رآیت آفتاب دید نهان
بغلط مرغ شب علم افراشت
عیب من گفت و خویشتن بستود
ادعا بود و خود گواه نداشت
همچو زنگی که چون در آینه دید
نسبت خود بآینه بگذاشت
گو بخفاش پرده ای بربند
که زرخ مهر پرده را برداشت
گو بدجال میرسد مهدی
شبنم البته تاب مهر نداشت
ضعف آشفته دید و قوت خویش
بی خبر زان که او امیری داشت
علی مرتضی امیر عرب
که همه عمر مدح او بنگاشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای ترک گر آزردن دلهات خیالست
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
دریغ و درد که جان را سر مهاجرت است
قمر ببر مه ما را سر مسافرت است
مرا نه جاه و نه مالی بود نه فضل و کمال
بود زعشق گرم بر جهان مفاخرت است
تو را رقیب بود دررکیب و وه که مرا
بجان و دل زفراق و حسد مصادرت است
تمام حیرت از آمیزش رقیبم و تو
که دیو را به پری از کجا معاشرت است
شراب نقد گرفت این و کوثر آن نسیه
میان زاهد و دردی کش این مشاجرت است
زاشتیاق تو من زنده ام چو خضر بآب
چرا تورا زمن خسته دل مسافرت است
نه هر کسی است بکس در زمانه مستظهر
بحسن روی تو عشق مرا مظاهرت است
رقیب وصل تو میجست و من رضای تو را
میان بوالهوس و عاشق این مغایرت است
بذکر اهل دل و در مذاکره طلاب
بیاد عشق تو آشفته را مذاکرت است
نوای راست بخوان مطرب از مدیح علی
که از نوای دگر طبع را مزاجرت است
کبوتر حرمم لیک عازم سفرم
بآستان تو جان را سر مجاورت است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
یارب این درد که درمان نپذیرد از چیست
وین که بر داغ درون تازه نمک پاشد کیست
عجز دارند طبیبان جهانم زعلاج
لاعلاجم چکنم چاره چه تدبیرم چیست
گر چه نالد دل بیمار بسینه پنهان
نیست یکدل بهمه شهر کز و نالان نیست
عجبی نیست که در هجر تو مردند بسی
عجب آنست که یکتن بفراق تو بزیست
بارها گفتی بنشینم و خونت بخورم
باری ای عهد شکن بر سر پیمانت بایست
مردمان غرقه خونند و زخود بیخبرند
دیده ام گرچه نهان دوش زمردم بگریست
غوطه در خون زند ار چشم بپاداش خطاست
گنهش اینکه بترکان خطائی نگریست
لاف عشقت بود و بوالهوسی آشفته
معنی ار هست بیاور که سراسر دعویست
لاجرم دردیت ار هست روان شو بنجف
که طبیب دل سودازده گان جمله علیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
کالای جان نه چیزیست کش سرسری توان داد
یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد
حق جوی همچو حلال تا سر بدار بازی
ورنه بپای هر خس کی خود سری توان داد
خود در طلب میازار یوسف بجو ببازار
کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد
ما بسملیم از عشق کو یار سیم ساعد
کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد
خاریم ما در این باغ چون عشق تربیت کرد
از آبیاری او لابد بری توان داد
ساقی تو صاف داری خامند اینحریفان
خیز و بجو حریفی کش ساغری توان داد
مرغ دلم بدامت جانا چو خانه زاد است
او را زنوک پیکان بال وپری توان داد
ویران سرای دلرا دادی بخیل غمزه
ملکی بود گر آباد بر لشکری توان داد
دادی بترک چشمت از چه حکومت دل
کی کشور مسلمان بر کافری توان داد
جز مصطفی و آلش کس در جهان ندیدم
کاندر نثار مدحش شعرتری توان داد
آشفته مدح خوان شد یارب به حیدر و آل
از هشت باب خلدت او را دری توان داد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
تو آن نه ای که جفای تو دل بیازارد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد