عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۲
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
نیست غیر از لب گزیدن نقلی این پیمانه را
دردسر بسیار دارد میگسار زندگی
برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است
دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگی
دیده از روی تائمل باز کن چون عارفان
کز نگاهی ریزد از هم پود و تار زندگی
می برد با خود ز بی تابی کمند و دام را
در کمند هر که می افتد شکار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازه موج سراب
دل منه بر جلوه ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
باده یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
از تزلزل بیخودان نیستی آسوده اند
بر نفس پیوسته لرزد شیشه بار زندگی
در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نیست جز تشویش خاطر در دیار زندگی
چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
بارها سر داد بر باد و همان از سادگی
شمع گردن می کشد از انتظار زندگی
دارد از برق سبک جولان طمع استادگی
هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگی
چون نگردد سبز در میدان جانبازان عشق؟
نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی
گر به سختی بیستون گردیده ای، چون جوی شیر
نرم سازد استخوانت را فشار زندگی
مرگ چون موی از خمیر آسان کشد بیرون ترا
ریشه گر در سنگ داری در دیار زندگی
چون شرر با روی خندان خرده جان کن نثار
چند لرزی بر زر ناقص عیار زندگی
تا نگردیده است دست از رعشه ات بی اختیار
دست بردار از عنان اختیار زندگی
موج آب زندگانی می شمارد تیغ را
هر که پیش از مرگ شست از خود غبار زندگی
می تواند شد شفیع روزگاران دگر
آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگی
تا دم صبح قیامت نقش بندد بر زمین
هر که افتد از نفس در زیر بار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
برگ سبزی می کند ما بینوایان را نهال
بیش از این خشکی مکن ای نوبهار زندگی
دارد از هر موجه ای صائب درین وحشت سرا
نعل بی تابی در آتش جویبار زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۳
گریه تلخ است صهبای ایاغ زندگی
آه باشد سرو پا برجای باغ زندگی
سرخ رو از باده می گردد ایاغ زندگی
کار روغن می کند می با چراغ زندگی
هر که در کار جهان سوزد دماغ زندگی
دود تلخی دارد از نور چراغ زندگی
می کند ز افتادگی نشو و نما نخل حیات
خاکساری می شود دیوار باغ زندگی
آشنایی با سبکروحان سبکروحانه کن
از گرانجانی مشو موی دماغ زندگی
می شود خاموش از تردامنی شمع حیات
پاکدامانی است فانوس چراغ زندگی
همچو ماه عید می جوید به صد شمع و چراغ
تیغ خونریز فنا را بی دماغ زندگی
در جوانی داد مستی ده که در انجام عمر
یک دهن خمیازه می گردد ایاغ زندگی
چون ز بار محنت پیری شود قامت دو تا
ناخن الماس می گردد به داغ زندگی
آب روشن تیره می گردد ز برهم خوردگی
صاف می گردد ز خودداری ایاغ زندگی
همچو شمع صبح می لرزد به جان خویشتن
از سفیدی های موی من چراغ زندگی
مهلت ده روزه باشد بر سبکروحان گران
تا قیامت خضر اگر دارد دماغ زندگی
تیره روزی لازم آب حیات افتاده است
می کند دل را سیه دود چراغ زندگی
سایه بید است خورشید قیامت بر سرش
سوخت هر کس را که اینجا درد و داغ زندگی
بر سکندر کرد عالم را سیاه این جستجو
تا چه باشد قسمت ما از سراغ زندگی
تلخی می را خمار باده شیرین می کند
شد گوارا مرگ تلخ از درد و داغ زندگی
دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
می شود دست حمایت بر چراغ زندگی
گر به این دستور گردد رعشه پیری زیاد
نم نخواهد ماند صائب در ایاغ زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۴
بر سر آب است بنیاد جهان زندگی
تا بشویی دست زود از خاکدان زندگی
تا نفس را راست می سازی درین بستانسرا
می رود بر باد اوراق خزان زندگی
فکر زاد راه بر خاطر گرانی می کند
می رود از بس به سرعت کاروان زندگی
نقش بندد تا به دامان قیامت بر زمین
هر که از دوش افکند بار گران زندگی
از خدنگ عمر، خودداری طمع کردن خطاست
حلقه گردد چون ز پیری ها کمان زندگی
پرده از روی متاع خویش تا واکرده ای
تخته از تابوت می گردد دکان زندگی
توتیا سازد به رغبت خاک صحرای عدم
هر که واکرده است چشمی در جهان زندگی
هر که را دیدیم دارد شکوه از روز سیاه
هست در ظلمت نهان آب روان زندگی
عمر را بسیاری گفتار کوته می کند
چون سبک مغزان مده از کف عنان زندگی
پایداری کردن از دندان طمع، پوچ است پوچ
اختر ثابت ندارد آسمان زندگی
نیست صائب از هزاران تن یکی از زندگان
زنده دل بودن اگر باشد نشان زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۶
چاره از من می کند پرهیز از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی
چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی
نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی
روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی
عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی
داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۸
عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگی
خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی
ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم
کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟
چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟
از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی
هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند
خانه زنجیر را دارد بپا دیوانگی
نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون
چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟
در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل
می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی
چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی
داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را
صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی
روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب
هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی
صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای
می دهد آیینه دل را جلا دیوانگی
پیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقش
کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟
ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست
خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی
صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را
شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی
بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست
چاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگی
رتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماست
ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی
عقل طرح آشنایی با جهان می افکند
آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی
روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل
سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی
زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم
می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی
بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود
با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی
صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور
راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی
این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود
پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۹
سر فرو نارد به گردون اختر دیوانگی
گرد خاکستر نگیرد اخگر دیوانگی
می زند پر در فضای لامکان با آن که هست
زیر سنگ کودکان بال و پر دیوانگی
می شمارد در شمار داغهای خامسوز
آفتاب روز محشر را سر دیوانگی
سهل باشد کوهکن گر سر به جای پا گذاشت
کوه را از پا درآرد ساغر دیوانگی
کاش تیغش از نیام خاک می آمد برون
تا به مجنون می نمودم جوهر دیوانگی
هست تا سنگ ملامت برقرار خویشتن
پشت خود بر کوه دارد لشکر دیوانگی
بحر عقل است آن که هر موجی به زنجیرش کند
نیست لنگر گیر بحر اخضر دیوانگی
سینه بر دریای آتش می زنم همچون سپند
تا به مغزم خورد بوی مجمر دیوانگی
در دیار ساده لوحان نقش بار خاطرست
محو سازد سکه را از خود زر دیوانگی
چرخ را در نیم جولان زیر پا می آورد
سنگ طفلان گر نگردد لنگر دیوانگی
بستر بیمار عقل از یک عرق گردد خنک
تا قیامت گرم باشد بستر دیوانگی
هر که خود را فرد باطل کرد در دیوان عقل
همچو صائب می شود سردفتر دیوانگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۱
شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
بود دامان دگر بر آتش من هر گلی
چشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلی
محضر آمادای باشد به خون بلبلی
نیست بی خون جگر در گلشن عالم گلی
هست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلی
یادم آمد طره مشکین آن رعناغزال
هر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلی
نیست ممکن خنده بر روز سیاه من کند
در قفای هر که افتاده است مشکین کاکلی
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلی
قامت خم گشته می گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلی
دست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۳
ابر مظلم تیره گرداند جهان را در دمی
یک ترشرو تلخ سازد عیش را بر عالمی
شبنمی بر دامن گلهای بی خارست بار
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
در تجرد می شود اندک حجابی سد راه
آستین دست شناور راست بند محکمی
کوتهی در زخم ناخن این خسیسان می کنند
آه اگر می داشت داغ ما توقع مرهمی
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
زود رسوا می شود رازی که دارد محرمی
رتبه کوچکدلی در دیده من شد بزرگ
تا سلیمان کرد تسخیر جهان از خاتمی
گریه نتوانست سوز عشق را تخفیف داد
آتش خورشید را خامش نسازد شبنمی
واصل خورشید می گردد به یک مژگان زدن
هر که را چون شبنم گل هست چشم پرنمی
گوشها را یک قلم می ساختم تنگ شکر
همچو نی در چاشنی می داشتم گر همدمی
سبز می شد کشت امیدم درین مدت، اگر
چشم خود را آب می دادم ز ابر بی نمی
قابل افسوس نبود دوری افسردگان
مرگ خون مرده را صائب نباشد ماتمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۴
تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمی
تا نگرید، آب در گوهر ندارد آدمی
تا نپیچد سر ز دنیا، سرندارد آدمی
تا نریزد برگ از خود، بر ندارد آدمی
تا نگردد استخوانش توتیا از بار درد
جان روشن، دیده انور ندارد آدمی
تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق
در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمی
تا نگردد در طریق پاکبازی یک جهت
راه بیرون شد ازین ششدر ندارد آدمی
تا ز آه سرد و اشک گرم باشد بی نصیب
سایه طوبی، لب کوثر ندارد آدمی
تا نیفشاند غبار جسم از دامان روح
باده بی درد در ساغر ندارد آدمی
تا به عیب خود نپردازد ز عیب دیگران
حاصلی از دیده انور ندارد آدمی
روزیش هر چند بی اندیشه می آید ز غیب
غیر ازین اندیشه دیگر ندارد آدمی
جز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحیل
بهره ای از جمع سیم و زر ندارد آدمی
خط باطل می توان بر عالم از سودا کشید
بی جنون مغز خرد در سر ندارد آدمی
کی ربایندش ز دست هم عزیزان جهان؟
پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمی
عمر جاویدست مدی کوته از احسان او
یادگاری از سخن بهتر ندارد آدمی
بی سر پرشور، تن دیگ ز جوش افتاده ای است
بی دل بی تاب، بال و پر ندارد آدمی
می شود تیغ حوادث زین سپر دندانه دار
بی کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمی
عیسی از راه تجرد بر سرآمد چرخ را
پایه ای از فقر بالاتر ندارد آدمی
چون نمکدانی است صائب کز نمک خالی بود
شورشی از عشق اگر در سر ندارد آدمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۵
گر به کار خویشتن چون شمع بینا بودمی
زیر تیغ محفل آرا پای بر جا بودمی
اختیاری نیست سیر من ز دریا چون گهر
گر به دست من بدی در قعر دریا بودمی
باده تلخ مرا می بود اگر حب وطن
کی چنین آسوده در زندان مینا بودمی؟
سوختم در قید هستی، کاش در زندان خاک
این که در بند خودم در بند اعدا بودمی
صاف اگر می بود با این خوشگواری خون من
رزق آن لبهای میگون همچو صهبا بودمی
گر نمی شد دام راهم رشته طول امل
همچو سوزن در گریبان مسیحا بودمی
گر نمی زد راه مجنون مرا تدبیر عقل
با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمی
محو می کردم اگر از دل غبار جسم را
کی چنین در آب و در آیینه پیدا بودمی؟
بی سر و پایی فلک را حلقه آن در نمود
کاش من هم همچو گردون بی سر و پا بودمی
رفته ام بیرون ز خویش و در حجابم همچنان
نیستم باری چو اینجا کاش آنجا بودمی
روز نمی گرداند صائب از من آن آیینه رو
از صفای دل اگر آیینه سیما بودمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۷
گر سر دنیا نداری تاجدار عالمی
گر به دل بیرونی از عالم سوار عالمی
از پریشان خاطری در راه سیل افتاده ای
گر کنی گردآوری خود را حصار عالمی
از سیه کاری نهان از توست اسرار جهان
گر بپردازی به خود آیینه دار عالمی
چون صدف دریوزه گوهر ز نیسان می کنی
غافلی از خود که بحر بیکنار عالمی
کاروانسالار گردون است روح پاک تو
زین تن حیوان صفت در زیر بار عالمی
نغمه شوخی ندارد چون تو قانون فلک
پرده ساز و پرده سوز و پرده دار عالمی
گر توانی بر لب خود مهر خاموشی زدن
بی سخن همچون سلیمان مهردار عالمی
پای در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپیچ
شکر این معنی که نخل میوه دار عالمی
می توان بر توسن گردون به همت شد سوار
از چه سرگردان درین مشت غبار عالمی؟
گنج قدسی، در خراب آباد دنیا مانده ای
آب دریایی، ولی در جویبار عالمی
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
فکر بی حاصل ترا مغلوب غم ها کرده است
ورنه از تدبیر صائب غمگسار عالمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۸
جامه زرین نگردد جمع با سیمین تنی
یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی
صبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی
گوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی
بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا
دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی
رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران
می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی
از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی
آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی
عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی
از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست
جامه خود را همان بهتر نشوید گلخنی
اشک را در دیده روشندلان آرام نیست
ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی
همت پیران گشاید کارهای سخت را
رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی
بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا
فارغم از داروگیر خار از بی دامنی
برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن
بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۴
چند اسباب اقامت جمع در عالم کنی؟
ریشه تا کی در زمین عاریت محکم کنی؟
چند در پیری ز فوت مطلب دنیای دون
قامت خم گشته خود حلقه ماتم کنی؟
فکر آب و نان برآورد از حضور دل ترا
ترک جنت بهر گندم چند چون آدم کنی؟
می شود بی منت مرهم چو داغ لاله خشک
داغ خود را گر ز خون گرم خود مرهم کنی
می توانی همچو عیسی آسمان پرواز شد
سوزن خود گر جدا از رشته مریم کنی
گر کنی گردآوری خود را درین بستانسرا
سر برون از روزن خورشید چون شبنم کنی
خون دل چون آب حیوان بر تو گردد خوشگوار
با سفال خود قناعت گر ز جام جم کنی
آستانت بوسه گاه راست کیشان می شود
از عبادت چون کمان گر قامت خود خم کنی
گر دل خود را به تیغ آه سازی چاک چاک
پنجه در سرپنجه آن زلف خم در خم کنی
جز شکار دل که بوی مشک می آید ازو
بوی خون آید ز هر صیدی که در عالم کنی
در گریبان تنک ظرف اخگری افکنده ای
هر که را جز دل به راز خویشتن محرم کنی
می شوی از شش جهت روشندلان را قبله گاه
صلح اگر چون کعبه با شورابه زمزم کنی
می کنی پیدا به حرف و صوت دشمن بهر خود
از ره برهان و حجت هر که را ملزم کنی
هیچ کس انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گر به نقش راست از چپ صلح چون خاتم کنی
کشف گردد بر تو صائب جمله اسرار جهان
کاسه زانوی خود را گر تو جام جم کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۹
پشت پا زن بر دو عالم تا فلک پیما شوی
از سر دنیا و دین برخیز تا رعنا شوی
شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی
طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی
بینش ظاهر غبار دیده باطن بود
خاک زن در چشم ظاهر تا به جان بینا شوی
غور کن در بحر هستی تا گهر آری به کف
ورنه با دست تهی چون کف ازین دریا شوی
با هوسناکان به یک پیمانه نتوان می کشید
سعی کن صائب شهید تیغ استغنا شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۲
سرمپیچ از داغ تا سرحلقه مردان شوی
در سیاهی غوطه زن تا چشمه حیوان شوی
می شود در تنگنای جسم کامل جان پاک
از صدف بیرون میا تا گوهر غلطان شوی
چون زلیخا دست از دامان یوسف برمدار
تا مگر چون بوی پیراهن سبک جولان شوی
با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ایام خزان پیرایه بستان شوی
از تو بیرون نیست هر نقشی که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آیینه گر عریان شوی
تا به چند این سبزه خوابیده زنجیرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو این بستان شوی
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعی کن تا از فراموشان این زندان شوی
خضر آب زندگی دست از علایق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوی؟
سکه پشت خویش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو می آورد از هر چه روگردان شوی
نیست جز افسوس حاصل سیر بی پرگار را
ره به مرکز می بری روزی که سرگردان شوی
چند روزی مهر خاموشی به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره خندان شوی؟
آب کن صائب دل خود را به آه آتشین
تا چو شبنم محرم گلهای این بستان شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۳
سر به جیب فکر بر تا از فلک بیرون شوی
بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی
لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند
بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی
آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک
فرد شو تا نقطه پرگار نه گردون شوی
خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست
از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی
خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است
پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی
از میان بردار دیوار صدف را ای گهر
تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی
از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم
واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟
سیم و زر رانیست در میزان بینش اعتبار
همچنان در پله خاکی اگر قارون شوی
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
زنده جاوید می گردی اگر موزون شوی
علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا
چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۶
خار دیوارست چون از اشک شد مژگان تهی
ابر بی باران بود دستی که شد ز احسان تهی
نیست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش
می شود مستغنی از سرپوش چون شد خوان تهی
از نکویان در نظر دایم عزیزی داشتم
هرگز از یوسف نبود این گوشه زندان تهی
گوی سبقت هر که برد از دیگران مردست مرد
ورنه هر زالی است رستم، چون شود میدان تهی
فکر دنیا برنمی آید حریصان را ز دل
نیست هرگز از هجوم جغد این ویران تهی
سرمه آواز می گردد سواد شهرها
در بیابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهی
منزل ویران نباشد جای آرام و قرار
در کهنسالی دهن می گردد از دندان تهی
موسم گل را ز خواب نوبهاران باختم
بعد عمری می روم زین گلستان دامان تهی
می رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
گر در ارباب دولت گردد از دربان تهی
می شود از مغز قانع چشم ظاهربین به پوست
ورنه از واجب نباشد عالم امکان تهی
عکس در آیینه تصویر پابرجا بود
نیست از معشوق هرگز دیده حیران تهی
کی خیالات غریب من به غربت می فتاد؟
از سخن سنجان نمی گردید اگر ایران تهی
شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود
هر گلستانی که گردید از نواسنجان تهی
از ضعیفان جوی همت چون قوی افتاد خصم
کاین نیستان نیست از شیر سبک جولان تهی
کوه طاقت برنمی آید به استیلای عشق
بحر را لنگر کجا می سازد از طوفان تهی؟
عیش ظاهر صائب از دل کی زداید زنگ غم؟
پسته را از خون نسازد دل لب خندان تهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۷
جام هیهات است از صهبا کند پهلو تهی
این حبابی نیست کز دریا کند پهلو تهی
آستانش سجده گاه سرفرازان می شود
هر که چون محراب از دنیا کند پهلو تهی
رفت بر باد فنا در یک نفس عمر حباب
این سزای آن که از دریا کند پهلو تهی
دامن نقصان مده از کف که چون گردد تمام
مه ز خورشید جهان آرا کند پهلو تهی
اهل بینش (را) گزیر از سختی ایام نیست
این شراری نیست کز خارا کند پهلو تهی
زین گرانجانان که کوه قاف ازیشان شد سبک
وقت آن کس خوش که چون عنقا کند پهلو تهی
در گلستانی که اشک ما سراسر می رود
لاله از شبنم ز استغنا کند پهلو تهی
از شبیخون اجل صائب نگردد مضطرب
هر که پیش از مرگ از دنیا کند پهلو تهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۰
نباشد دولت بیدار را چون انقلاب از پی؟
که دارد شبنم این باغ چشم آفتاب از پی
لب سیراب ایمن از گزند چشم چون باشد؟
که از تبخال دارد تشنگی چشم پر آب از پی
میاور بر زبان حرفی که نتوانی شنید آن را
که در کهسار باشد هر سوئالی را جواب از پی
حدیث راست در یک دم کند آفاق را روشن
که می دارد لوای صبح صادق آفتاب از پی
ز چشم زخم، غواص گهر سالم کجا ماند؟
که آب تلخ دریا را بود چشم حباب از پی
مشو زنهار ایمن از خمار باده عشرت
که دارد خنده گل گریه تلخ گلاب از پی
ز خط گفتم شود کم خواب ناز او، ندانستم
که دارد بوی ریحان لشکر سنگین خواب از پی
عجب دارم ز خواب مرگ گردد گرم مژگانش
هر آن آتش که دارد اشک جانسوز کباب از پی
نفس نشمرده کردم صرف در کار سخن صائب
ندانستم که این عقد گهر دارد حساب از پی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۷
نمی آییم چون یوسف به چشم هر خریداری
بحمدالله متاع ما ندارد روی بازاری
متاع آشنایی روی گردان گشته از دلها
همین از آشنارویان بجا مانده است دیواری
به زلف حرف ما آشفتگان بسیار می پیچی
سروکارت نیفتاده است با زلف سیه کاری
چو مجنون خانه ای در دامن صحرا هوس دارم
که غیر از گردباد آنجا نیاید هیچ دیاری
برافتاده است رسم مردمی از گلشن عالم
ندارد نرگس بیمار بر بالین پرستاری
اگر سیاره گردون سراسر مشتری گردد
نیفتد بر سر من سایه دست خریداری
اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباری
ازین دشت بلاخیز حوادث چون روم صائب؟
دهن واکرده است از هر طرف آتش زبان ماری