عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
سایه وارم هر شب از سودای زلفت، چون کنم؟
چند گرد خویشتن گه سحر و گه افسون کنم!
از دل بدخوی خود خونابه ای دارم که گر
قطره ای از دل برون ریزم، جگرها خون کنم
تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستی
عمر خود را بگسلم، در عمر تو افزون کنم
گوهری دارم که در وی نیست جز لؤلؤی خام
چون نثار خاک پایت لؤلؤی مکنون کنم؟
چند گویی «عشق را از دل بران و خوش بزی »
گر توانم، جان خود را از دست تو بیرون کنم
گفتیم « دل را چرا از عشق نآری سوی زهد»؟
وه که شاهد خانه ای را وقف مسجد چون کنم؟
روح مجنون آید و آموزد آیتهای عشق
شعر خسرو گر رقم بر تربت مجنون کنم
چند گرد خویشتن گه سحر و گه افسون کنم!
از دل بدخوی خود خونابه ای دارم که گر
قطره ای از دل برون ریزم، جگرها خون کنم
تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستی
عمر خود را بگسلم، در عمر تو افزون کنم
گوهری دارم که در وی نیست جز لؤلؤی خام
چون نثار خاک پایت لؤلؤی مکنون کنم؟
چند گویی «عشق را از دل بران و خوش بزی »
گر توانم، جان خود را از دست تو بیرون کنم
گفتیم « دل را چرا از عشق نآری سوی زهد»؟
وه که شاهد خانه ای را وقف مسجد چون کنم؟
روح مجنون آید و آموزد آیتهای عشق
شعر خسرو گر رقم بر تربت مجنون کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۷
نی مجال آن که او را از دل خود برکشم
نی دل خالی که در دل دلبری دیگر کشم
دیده را گر حق آن نبود که دید او روی تو
من ز خونهایی کزو خوردم ز چشمش برکشم
گر نترسم زان که در خونابه ماند یار من
برکشم دیده به جای دیده او را در کشم
در رهی، کو رفت، این سر تا نگردد خاک ره
هم به خاک راه او زان خاک راهش برکشم
بر خودش خوانم، فضولی بین که می خواهم، به جهد
چشمه خورشید را در جنب نیلوفر کشم
عاقبت روشن شود همسایگان را سوز من
گر چه آه آتشین از خلق پنهان در کشم
چو بر آن سون تواند داشت، خسرو، سالها
گر توانم یک سخن زان لعل جان پرور کشم
نی دل خالی که در دل دلبری دیگر کشم
دیده را گر حق آن نبود که دید او روی تو
من ز خونهایی کزو خوردم ز چشمش برکشم
گر نترسم زان که در خونابه ماند یار من
برکشم دیده به جای دیده او را در کشم
در رهی، کو رفت، این سر تا نگردد خاک ره
هم به خاک راه او زان خاک راهش برکشم
بر خودش خوانم، فضولی بین که می خواهم، به جهد
چشمه خورشید را در جنب نیلوفر کشم
عاقبت روشن شود همسایگان را سوز من
گر چه آه آتشین از خلق پنهان در کشم
چو بر آن سون تواند داشت، خسرو، سالها
گر توانم یک سخن زان لعل جان پرور کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
خرم آن روزی که من با دوست کاری داشتم
با وصال او به شادی روزگاری داشتم
داشتم، باری از این اندیشه کاید جان برون
بر زبان راندن نمی آرم که یاری داشتم
تن چو گل صد پاره شد، از بس که غلتیدم به خاک
از فسون آن که خرم نوبهاری داشتم
خوش نیاید کایم از خانه برون کاین خانه را
دوست می دارم که در وی دوستداری داشتم
نیست رنجی گر تن از غم مو شد و رنج است و بس
کان ز تار موی خوبان یادگاری داشتم
چند گویی «صبر کن تا روز شادی در رسد»
طاقتم شد، صبر کردم تا قراری داشتم
عشق گوید، خسروا، وقتی دل خوش داشتی
این زمان چون نیست، چون گویم که «آری داشتم »
با وصال او به شادی روزگاری داشتم
داشتم، باری از این اندیشه کاید جان برون
بر زبان راندن نمی آرم که یاری داشتم
تن چو گل صد پاره شد، از بس که غلتیدم به خاک
از فسون آن که خرم نوبهاری داشتم
خوش نیاید کایم از خانه برون کاین خانه را
دوست می دارم که در وی دوستداری داشتم
نیست رنجی گر تن از غم مو شد و رنج است و بس
کان ز تار موی خوبان یادگاری داشتم
چند گویی «صبر کن تا روز شادی در رسد»
طاقتم شد، صبر کردم تا قراری داشتم
عشق گوید، خسروا، وقتی دل خوش داشتی
این زمان چون نیست، چون گویم که «آری داشتم »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۱
دوش من روی چو ماه آشنایی دیده ام
جان فدایش، گر چه بهر جان بلایی دیده ام
مست آن ذوقم که دی از حال من گفتند، گفت
«یاد می آید که من روزیش جایی دیده ام »
خواست وی بدهد زکوة حسن، چون دربان مرا
دیده بر گفت «اندر این کوچه گدایی دیده ام »
برکشم این دیده کز وی پر کشم خونابه، لیک
زانش می دارم که وقتی زیر پایی دیده ام
ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان در عشق رفت
کاین مه نو من به روی آشنایی دیده ام
عشق را گفتم کمال عقل، گفت آخر گهی
مفتی پیر خرد در روستایی دیده ام
صد قبای خون چو گل پوشیده خسرو از دو چشم
خلعت سروی که دی زیر قبایی دیده ام
جان فدایش، گر چه بهر جان بلایی دیده ام
مست آن ذوقم که دی از حال من گفتند، گفت
«یاد می آید که من روزیش جایی دیده ام »
خواست وی بدهد زکوة حسن، چون دربان مرا
دیده بر گفت «اندر این کوچه گدایی دیده ام »
برکشم این دیده کز وی پر کشم خونابه، لیک
زانش می دارم که وقتی زیر پایی دیده ام
ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان در عشق رفت
کاین مه نو من به روی آشنایی دیده ام
عشق را گفتم کمال عقل، گفت آخر گهی
مفتی پیر خرد در روستایی دیده ام
صد قبای خون چو گل پوشیده خسرو از دو چشم
خلعت سروی که دی زیر قبایی دیده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۳
این منم، یارب که با دلدار هم زانو شدم
پهلوی او رفتم اندر خواب و هم پهلو شدم
دور دور از آفتاب روی او می سوختم
گشت جان آسوده چون در سایه گیسو شدم
وصل او از بس که باد شادی اندر من دمید
من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم
شکر ایزد را که گشتم جمع و رفت از من فراق
رفت جان یک سو و دل یک سو و من یک سو شدم
از پی دیدن همه رو چشم گشتم همچو شمع
وز برای شمع چون آتش همه تن رو شدم
چندیم بگذار، چون دیدن رها کردی به باغ
مردنم بگذار، چون با زیستن بدخو شدم
مرد دوری نیستم، گر خود دل شیرم دهند
خسروا، دل ده که من زین پس سگ این کو شدم
پهلوی او رفتم اندر خواب و هم پهلو شدم
دور دور از آفتاب روی او می سوختم
گشت جان آسوده چون در سایه گیسو شدم
وصل او از بس که باد شادی اندر من دمید
من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم
شکر ایزد را که گشتم جمع و رفت از من فراق
رفت جان یک سو و دل یک سو و من یک سو شدم
از پی دیدن همه رو چشم گشتم همچو شمع
وز برای شمع چون آتش همه تن رو شدم
چندیم بگذار، چون دیدن رها کردی به باغ
مردنم بگذار، چون با زیستن بدخو شدم
مرد دوری نیستم، گر خود دل شیرم دهند
خسروا، دل ده که من زین پس سگ این کو شدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۹
وقت آنست که ما رو به خرابان نهیم
چند بر زرق و ریا نام مناجات نهیم
گر فروشیم مصلا ز پی می، به ازآنک
رخت تزویر به بازار مکافات نهیم
مست گر، پای بلغزد، چو در آن ثابت است
دیده بر پاش به صد عذر و مراعات نهیم
دیده داریم و دل و جان و تن از عشق خراب
بر خرابی دو سه در وجه خرابات نهیم
عاشق صورت خوبیم که خلقی همه سر
بر در کعبه و ما بر قدم لات نهیم
شاه جان گشت چو بازیچه نفس کج باز
بینم اندر محل شه رخ و سر مات نهیم
دل خسرو که همه شیشه می می سنجد
سنگ قلب است که در پله طاعات نهیم
چند بر زرق و ریا نام مناجات نهیم
گر فروشیم مصلا ز پی می، به ازآنک
رخت تزویر به بازار مکافات نهیم
مست گر، پای بلغزد، چو در آن ثابت است
دیده بر پاش به صد عذر و مراعات نهیم
دیده داریم و دل و جان و تن از عشق خراب
بر خرابی دو سه در وجه خرابات نهیم
عاشق صورت خوبیم که خلقی همه سر
بر در کعبه و ما بر قدم لات نهیم
شاه جان گشت چو بازیچه نفس کج باز
بینم اندر محل شه رخ و سر مات نهیم
دل خسرو که همه شیشه می می سنجد
سنگ قلب است که در پله طاعات نهیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۵
من اگر بر در تو هر شبی افغان نکنم
خویش را شهره و بدنام بدینسان نکنم
گر دهم دردسری تنگ میا بر من، ازآنک
نتوانم که تو را بینم و افغان نکنم
روزی از یاد رخت پیش گلی خواهم مرد
من همان به که گذر بیش به بستان نکنم
وه که دیوانه دلم باز به بازار افتاد
من نمی گفتم کافسانه هجران نکنم
غم خورد این دل بیچاره، زبانش دادی
بعد از این چاره همانست که درمان نکنم
آشنایان همه بیگانه شدند از من، از آنک
هر کسی مصلحتی گوید و من آن نکنم
شکر گویم ز تو، ای توبه که کورم کردی
تا نظر بازی از این پیش به خوبان نکنم
خلق گویند «دعا خواه ز خوبان » نروم
روزگار خوش درویش پریشان نکنم
چند گویند، که خسرو، ز بتان چشم بدوز
گر میسر شودم روی بدیشان نکنم
خویش را شهره و بدنام بدینسان نکنم
گر دهم دردسری تنگ میا بر من، ازآنک
نتوانم که تو را بینم و افغان نکنم
روزی از یاد رخت پیش گلی خواهم مرد
من همان به که گذر بیش به بستان نکنم
وه که دیوانه دلم باز به بازار افتاد
من نمی گفتم کافسانه هجران نکنم
غم خورد این دل بیچاره، زبانش دادی
بعد از این چاره همانست که درمان نکنم
آشنایان همه بیگانه شدند از من، از آنک
هر کسی مصلحتی گوید و من آن نکنم
شکر گویم ز تو، ای توبه که کورم کردی
تا نظر بازی از این پیش به خوبان نکنم
خلق گویند «دعا خواه ز خوبان » نروم
روزگار خوش درویش پریشان نکنم
چند گویند، که خسرو، ز بتان چشم بدوز
گر میسر شودم روی بدیشان نکنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۹
سوی من بین که ز هجرت به گداز آمده ام
روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ام
به سر زلف درازت کششی داشتمی
زان کشش به شبهای دراز آمده ام
از تو رفتم، چه کنم صبر چو نتوانستم
اینک آشفته و عاجز شده باز آمده ام
گر در ابروی تو بینم من مدهوش، مرنج
چه کنم، مست به محراب نماز آمده ام؟
دل من جان به تو بخشید و منم پروانه
وز پی سوختن شمع طراز آمده ام
خسروم، از چو منی دور مکن چشم که من
خاک درگاه شه بنده نواز آمده ام
روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ام
به سر زلف درازت کششی داشتمی
زان کشش به شبهای دراز آمده ام
از تو رفتم، چه کنم صبر چو نتوانستم
اینک آشفته و عاجز شده باز آمده ام
گر در ابروی تو بینم من مدهوش، مرنج
چه کنم، مست به محراب نماز آمده ام؟
دل من جان به تو بخشید و منم پروانه
وز پی سوختن شمع طراز آمده ام
خسروم، از چو منی دور مکن چشم که من
خاک درگاه شه بنده نواز آمده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۲
سبزه ها نو می دمد بیرون رویم
مست در صحرای میناگون رویم
دوستان مستند و باران می چکد
همچنان خیزان فرا بیرون رویم
مطرب و می گر چه موجود است، لیکن
خوبرویی نیست، آخر چون رویم
ای صبا، آن سرو بالا را بخوان
تا برون با آن رخ گلگون رویم
چند یاد سرو، باری چندگاه
همره آن قامت موزون رویم
روی خوبان داروی بیهوشی است
چون زییم، ار با چنین افیون رویم
جعد او گیریم و بر خسرو بریم
سلسله در دست بر مجنون رویم
مست در صحرای میناگون رویم
دوستان مستند و باران می چکد
همچنان خیزان فرا بیرون رویم
مطرب و می گر چه موجود است، لیکن
خوبرویی نیست، آخر چون رویم
ای صبا، آن سرو بالا را بخوان
تا برون با آن رخ گلگون رویم
چند یاد سرو، باری چندگاه
همره آن قامت موزون رویم
روی خوبان داروی بیهوشی است
چون زییم، ار با چنین افیون رویم
جعد او گیریم و بر خسرو بریم
سلسله در دست بر مجنون رویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۵
در فراقت زندگانی چون کنم؟
با چنین غم شادمانی چون کنم؟
یار بدخو و فلک نامهربان
تکیه بر عمر و جوانی چون کنم؟
عشق و افلاس و غریبی و فراق
من بدینسان زندگانی چون کنم؟
ماه من گفتی که «جان ده » می دهم
عاشقم آخر، گرانی چون کنم؟
خواه خونم ریز و خواهی زنده کن
بنده ام من رایگانی، چون کنم؟
من نبودم مرد سودای تو، لیک
با قضای آسمانی چون کنم؟
حال خود دانم که از غم چون بود
چون تو حال من ندانی، چون کنم؟
ماجرای دل نوشتم بر دو رخ
گر تو بینی و نخوانی، چون کنم؟
نرخ بوسه نیک می دانم، ولیک
بی درم بازارگانی چون کنم؟
مست باشی، پاس چون فرماییم
من که دزدم، پاسبانی چون کنم؟
ور به خسرو بوسه ندهی آشکار
مرهم زخم نهانی چون کنم؟
با چنین غم شادمانی چون کنم؟
یار بدخو و فلک نامهربان
تکیه بر عمر و جوانی چون کنم؟
عشق و افلاس و غریبی و فراق
من بدینسان زندگانی چون کنم؟
ماه من گفتی که «جان ده » می دهم
عاشقم آخر، گرانی چون کنم؟
خواه خونم ریز و خواهی زنده کن
بنده ام من رایگانی، چون کنم؟
من نبودم مرد سودای تو، لیک
با قضای آسمانی چون کنم؟
حال خود دانم که از غم چون بود
چون تو حال من ندانی، چون کنم؟
ماجرای دل نوشتم بر دو رخ
گر تو بینی و نخوانی، چون کنم؟
نرخ بوسه نیک می دانم، ولیک
بی درم بازارگانی چون کنم؟
مست باشی، پاس چون فرماییم
من که دزدم، پاسبانی چون کنم؟
ور به خسرو بوسه ندهی آشکار
مرهم زخم نهانی چون کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۷
بر جمالت مبتلایم، چون کنم؟
من به عشقت برنیایم، چون کنم؟
لاف عشقت می زنم، جانا، ولی
پس فقیر بینوایم، چون کنم؟
گفتی «از کویم برو، بیگانه باش »
با سگانت آشنایم، چون کنم؟
سر به شاهان در نمی آرد حریف
من که درویش و گدایم، چون کنم؟
روزگاری شد که از لعل لبش
کشته یک مرحبایم، چون کنم؟
خسرو بیچاره می گوید به صدق
«عاشق روی شمایم، چون کنم؟»
من به عشقت برنیایم، چون کنم؟
لاف عشقت می زنم، جانا، ولی
پس فقیر بینوایم، چون کنم؟
گفتی «از کویم برو، بیگانه باش »
با سگانت آشنایم، چون کنم؟
سر به شاهان در نمی آرد حریف
من که درویش و گدایم، چون کنم؟
روزگاری شد که از لعل لبش
کشته یک مرحبایم، چون کنم؟
خسرو بیچاره می گوید به صدق
«عاشق روی شمایم، چون کنم؟»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۹
راز دل پوشیده با جانان برم
درد را در خدمت درمان برم
نیک می دانم که خویش بازگشت
چون برو درد سر هجران برم
ای مسلمانان، نپندارم که من
از چنان کافر دلی ایمان برم
دلبرا، زینسان که دیدم شکل تو
من عجب باشد که از تو جان برم
دادیم تو جان که، جانا دل بده
بنده ام، از جان و دل فرمان برم
دل به موی آویخته پیشت کشم
دزد گردن بسته بر سلطان برم
زلف را از بند خسرو گو که چند
رنج این سودای بی پایان برم؟
درد را در خدمت درمان برم
نیک می دانم که خویش بازگشت
چون برو درد سر هجران برم
ای مسلمانان، نپندارم که من
از چنان کافر دلی ایمان برم
دلبرا، زینسان که دیدم شکل تو
من عجب باشد که از تو جان برم
دادیم تو جان که، جانا دل بده
بنده ام، از جان و دل فرمان برم
دل به موی آویخته پیشت کشم
دزد گردن بسته بر سلطان برم
زلف را از بند خسرو گو که چند
رنج این سودای بی پایان برم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۱
هر شبی با گریه های خود خوشم
گر چه هست آن روغنی بر آتشم
مرگ شیرین شد مرا از عیش تلخ
زنده گردم، وه کزین شربت خوشم
گل ز باغ وصل نزدیکان برند
من چو سگ از دور با سنگی خوشم
ای که پابوسی، فغانم زن که من
زاهد کویم، ولی شاهدوشم
بس که جانم عاشق دشنام اوست
هر که را گوید، به سوی خود کشم
یک نفس بنشین که میرم پیش تو
تا نفس باقیست پنج و یا ششم
مور گر میرد نباشد خونبها
پی سپر کن زیر پای ابرشم
ز آه خسرو، جان من، ایمن مباش
کاسمان دوز است تیر تر کشم
گر چه هست آن روغنی بر آتشم
مرگ شیرین شد مرا از عیش تلخ
زنده گردم، وه کزین شربت خوشم
گل ز باغ وصل نزدیکان برند
من چو سگ از دور با سنگی خوشم
ای که پابوسی، فغانم زن که من
زاهد کویم، ولی شاهدوشم
بس که جانم عاشق دشنام اوست
هر که را گوید، به سوی خود کشم
یک نفس بنشین که میرم پیش تو
تا نفس باقیست پنج و یا ششم
مور گر میرد نباشد خونبها
پی سپر کن زیر پای ابرشم
ز آه خسرو، جان من، ایمن مباش
کاسمان دوز است تیر تر کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۲
توبه دیرینه را می بشکنم
ساقیا، در ده شراب روشنم
ساقیم، گر چون تو بت رویی بود
توبه چبود، مهر ایمان بشکنم
وقتی آید عاشق از مستی خویش
آنکه زان می مست میرد، آن منم
دامنم از گریه خون آلود چیست؟
من که با یوسف، به یک پیراهنم
پرسیم «کاندر چه حالی، بازگوی؟»
اینک از اقبال تو جان می کنم
هر نفس آهی کشم، وز روز بد
روزگار خویش را آتش زنم
زندگی و مردن من چون ز تست
تهمت جان چیست، باری بر تنم؟
بار عشقت بس پذیرم منتی
بار سر گر کم کنی از گردنم
گفت خسرو سوزشی دارد، از آنک
بلبل دامم، نه مرغ گلشنم
ساقیا، در ده شراب روشنم
ساقیم، گر چون تو بت رویی بود
توبه چبود، مهر ایمان بشکنم
وقتی آید عاشق از مستی خویش
آنکه زان می مست میرد، آن منم
دامنم از گریه خون آلود چیست؟
من که با یوسف، به یک پیراهنم
پرسیم «کاندر چه حالی، بازگوی؟»
اینک از اقبال تو جان می کنم
هر نفس آهی کشم، وز روز بد
روزگار خویش را آتش زنم
زندگی و مردن من چون ز تست
تهمت جان چیست، باری بر تنم؟
بار عشقت بس پذیرم منتی
بار سر گر کم کنی از گردنم
گفت خسرو سوزشی دارد، از آنک
بلبل دامم، نه مرغ گلشنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۰
از دل پیام دارم، بر دوست چون رسانم
آنجا که اوست، باری خود را درون رسانم
آن باد را که آرد از تو پیامم، ای جان
یک جان چه باشد او را، صد جان فزون رسانم
گفتی که «خود مرا کس چون با کسی رساند»
گر در حضور باشی، دانی که چون رسانم
جان می بری ز سینه، وز دل گرانی غم
تو دست خود مرنجان تا من برون رسانم
گیرم جواب ندهی، دشنام گوی باری
تا من بدان تمنا دل را سکون رسانم
آنجا که کشته ای دل، شمشیر تیز بر کش
تا سر نهم هم آنجا، هم خون به خون رسانم
حکم ار کنی به مردن بر دیگران، تو دانی
لیکن اگر به محشر گویی، کنون رسانم
آنجا که اوست، باری خود را درون رسانم
آن باد را که آرد از تو پیامم، ای جان
یک جان چه باشد او را، صد جان فزون رسانم
گفتی که «خود مرا کس چون با کسی رساند»
گر در حضور باشی، دانی که چون رسانم
جان می بری ز سینه، وز دل گرانی غم
تو دست خود مرنجان تا من برون رسانم
گیرم جواب ندهی، دشنام گوی باری
تا من بدان تمنا دل را سکون رسانم
آنجا که کشته ای دل، شمشیر تیز بر کش
تا سر نهم هم آنجا، هم خون به خون رسانم
حکم ار کنی به مردن بر دیگران، تو دانی
لیکن اگر به محشر گویی، کنون رسانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۲
از دست دل بر آنم کز جان خود بشورم
بیرون جهم که باشد خون با گوزن و گورم
دیوانه ام من، ای دل، زان شمع یادم آور
کاتش زنم جهان را، ناگه اگر بشورم
ذوق خرد نجویم کز غم کشان عشقم
فضل عرب ندانم کز روستای غورم
هر مرده از گناهی سوزند و من چه سوزم
از سوز عشق، باری باشد عذاب گورم
زان نور آفتابم بینا و کور هر دم
نیلوفرم ندانم یا بوم روز کورم
من چون زیم که دیدم با خط مورمالش
زو در دل جگر شد سوراخهای مورم
گویند «خسرو آن سو چندین مرو به زاری »
نی خود همی روم من، دل می برد به زورم
بیرون جهم که باشد خون با گوزن و گورم
دیوانه ام من، ای دل، زان شمع یادم آور
کاتش زنم جهان را، ناگه اگر بشورم
ذوق خرد نجویم کز غم کشان عشقم
فضل عرب ندانم کز روستای غورم
هر مرده از گناهی سوزند و من چه سوزم
از سوز عشق، باری باشد عذاب گورم
زان نور آفتابم بینا و کور هر دم
نیلوفرم ندانم یا بوم روز کورم
من چون زیم که دیدم با خط مورمالش
زو در دل جگر شد سوراخهای مورم
گویند «خسرو آن سو چندین مرو به زاری »
نی خود همی روم من، دل می برد به زورم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۳
چون نآرم آنکه فارغ زان آشنا گریزم
گه در فسون نشینم، گه در دعای گریزم
بوی کشنده او خود همره صبا شد
خلق از سموم وادی، من از صبا گریزم
شمشیر بر کشیده عشق و مرا در آن کوی
پای خرد شکسته چون از بلا گریزم
هر جانور که باشد بگریزد از بلایی
من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟
خسرو، مگوی در کش پا از طواف کویش
کو نیست آن حریفی کز وی به پا گریزم
گه در فسون نشینم، گه در دعای گریزم
بوی کشنده او خود همره صبا شد
خلق از سموم وادی، من از صبا گریزم
شمشیر بر کشیده عشق و مرا در آن کوی
پای خرد شکسته چون از بلا گریزم
هر جانور که باشد بگریزد از بلایی
من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟
خسرو، مگوی در کش پا از طواف کویش
کو نیست آن حریفی کز وی به پا گریزم