عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۵
بی کشش نتوان برون از قید دنیا آمدن
بی رسن از چاه هیهات است بالا آمدن
بی کمند جذبه خورشید عالمتاب عشق
چون تواند شبنم از پستی به بالا آمدن
عیسی از گرد علایق صاف شد بر چرخ رفت
نیست ممکن درد را از خم به مینا آمدن
چشم بد بسیار دارد خودنمایی در کمین
چون شرر بیرون نمی یابد ز خارا آمدن
هیچ کار از تیغ نگشاید در آغوش نیام
از سواد شهر می باید به صحرا آمدن
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبه ای
نیست غیر از زود رفتن عذر بیجا آمدن
تا نگهبان تو شرم و مانع من دهشت است
هیچ فرقی نیست از ناآمدن تا آمدن
باده بی آب، در خون می کشد بیمار را
پیش عاشق از مروت نیست تنها آمدن
درد خونها خورد تا در سینه من بار یافت
در حریم عشق نتوان بی محابا آمدن
صائب از سنگین رکابی در سبکباری گریز
تا توانی همچو کف بیرون ز دریا آمدن
بی رسن از چاه هیهات است بالا آمدن
بی کمند جذبه خورشید عالمتاب عشق
چون تواند شبنم از پستی به بالا آمدن
عیسی از گرد علایق صاف شد بر چرخ رفت
نیست ممکن درد را از خم به مینا آمدن
چشم بد بسیار دارد خودنمایی در کمین
چون شرر بیرون نمی یابد ز خارا آمدن
هیچ کار از تیغ نگشاید در آغوش نیام
از سواد شهر می باید به صحرا آمدن
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبه ای
نیست غیر از زود رفتن عذر بیجا آمدن
تا نگهبان تو شرم و مانع من دهشت است
هیچ فرقی نیست از ناآمدن تا آمدن
باده بی آب، در خون می کشد بیمار را
پیش عاشق از مروت نیست تنها آمدن
درد خونها خورد تا در سینه من بار یافت
در حریم عشق نتوان بی محابا آمدن
صائب از سنگین رکابی در سبکباری گریز
تا توانی همچو کف بیرون ز دریا آمدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۱
حلقه بر هر در چو خورشید سبک لنگر مزن
تا در دل می توان زد حلقه بر هر در مزن
هست با لب تشنگی حسن گلوسوز دگر
ساغر تبخاله را بر چشمه کوثر مزن
می توان زد دست بی مانع چو در دامان شب
دست چون بی حاصلان بر دامن دیگر مزن
شکوه از گردون نیلی می کند دل را سیاه
مهر بر لب زن، نفس در زیر خاکستر مزن
از تهیدستی مکن اندیشه، ای کوتاه بین
در دل دریا گره بر آب چون گوهر مزن
بر نیاید خامشی با راز عالمسوز عشق
مهر موم از سادگی بر روزن مجمر مزن
هست در عین عدالت آب جان بخش حیات
قطره در دریای ظلمت همچو اسکندر مزن
ساغری کز خود برآرد می، ترا آماده است
بوسه با آن لعل میگون بر لب ساغر مزن
خامشی رزق تو، گفتارست رزق دیگران
تا توان گل در گریبان ریختن، بر سر مزن
بهر مشتی خون که صائب می شوی رزق زمین
دست در دامان قاتل در صف محشر مزن
تا در دل می توان زد حلقه بر هر در مزن
هست با لب تشنگی حسن گلوسوز دگر
ساغر تبخاله را بر چشمه کوثر مزن
می توان زد دست بی مانع چو در دامان شب
دست چون بی حاصلان بر دامن دیگر مزن
شکوه از گردون نیلی می کند دل را سیاه
مهر بر لب زن، نفس در زیر خاکستر مزن
از تهیدستی مکن اندیشه، ای کوتاه بین
در دل دریا گره بر آب چون گوهر مزن
بر نیاید خامشی با راز عالمسوز عشق
مهر موم از سادگی بر روزن مجمر مزن
هست در عین عدالت آب جان بخش حیات
قطره در دریای ظلمت همچو اسکندر مزن
ساغری کز خود برآرد می، ترا آماده است
بوسه با آن لعل میگون بر لب ساغر مزن
خامشی رزق تو، گفتارست رزق دیگران
تا توان گل در گریبان ریختن، بر سر مزن
بهر مشتی خون که صائب می شوی رزق زمین
دست در دامان قاتل در صف محشر مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۵
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
نیست بی زهر پشیمانی حضور این جهان
از رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
بوی خون می آید از آزار دلهای دونیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه گیری دردسر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن
فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط، ز خال روی یار اندیشه کن
می توان از نبض پی بردن به احوال درون
مرد دریا نیستی در جویبار اندیشه کن
پشه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
چون فلک آغاز و انجامی ندارد آرزو
زین محیط بی سر و بن زینهار اندیشه کن
ای که می خندی چو گل در بوستان بی اختیار
از گلاب گریه بی اختیار اندیشه کن
این زمین و آسمان گردی و دودی بیش نیست
از دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
نیست بی زهر پشیمانی حضور این جهان
از رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
بوی خون می آید از آزار دلهای دونیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه گیری دردسر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن
فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط، ز خال روی یار اندیشه کن
می توان از نبض پی بردن به احوال درون
مرد دریا نیستی در جویبار اندیشه کن
پشه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
چون فلک آغاز و انجامی ندارد آرزو
زین محیط بی سر و بن زینهار اندیشه کن
ای که می خندی چو گل در بوستان بی اختیار
از گلاب گریه بی اختیار اندیشه کن
این زمین و آسمان گردی و دودی بیش نیست
از دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۲
آه گرمی هست دایم در دل بی تاب من
نیست هرگز بی چراغی گوشه محراب من
شورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگر
کوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب من
شوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهر
خار و خس در کاسه دریوزه گرداب من
می برد بر حال قارون رشک در زیر زمین
در ته گرد کسادی گوهر شاداب من
چند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟
تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من
مرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشت
می شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من
نیست هرگز بی چراغی گوشه محراب من
شورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگر
کوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب من
شوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهر
خار و خس در کاسه دریوزه گرداب من
می برد بر حال قارون رشک در زیر زمین
در ته گرد کسادی گوهر شاداب من
چند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟
تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من
مرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشت
می شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۸
نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من
تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من
پیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدن
گوشها را تنگ شکر می کند گفتار من
اشک نیسان را که در چشم صدف گرداند آب
مهره گل می شمارد گوهر شهوار من
خواب شیرینی که مردم جا به چشمش می دهند
می کند کار نمک با دیده بیدار من
از غزل پر کن بود دیوان من صائب تهی
سبزه بیگانه را ره نیست در گلزار من
تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من
پیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدن
گوشها را تنگ شکر می کند گفتار من
اشک نیسان را که در چشم صدف گرداند آب
مهره گل می شمارد گوهر شهوار من
خواب شیرینی که مردم جا به چشمش می دهند
می کند کار نمک با دیده بیدار من
از غزل پر کن بود دیوان من صائب تهی
سبزه بیگانه را ره نیست در گلزار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۹
چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟
خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه پرگار من
می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه تلخی است از گلزار من
گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من
بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه دیوار من
چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من
چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من
همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من
پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من
نیست بی حاصلتری از من که پیر می فروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من
بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من
پنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من
از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟
خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه پرگار من
می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه تلخی است از گلزار من
گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من
بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه دیوار من
چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من
چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من
همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من
پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من
نیست بی حاصلتری از من که پیر می فروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من
بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من
پنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من
از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۲
آسمان ها را به چرخ آرد دل پر شور من
می کند از جای خم را باده پر زور من
خاکیان بی بصیرت را نمی آرد به شور
ورنه می ریزد نمک در چشم اختر شور من
دیده رغبت به هر شهدی نمی سازم سیاه
بر شکرخند سلیمان است چشم مور من
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
از سریر دار منبر می کند منصور من
از رگ خامی نباشد میوه من ریشه دار
نشأه می می دهد در غورگی انگور من
بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور
از دل سنگین خوبان است سنگ زور من
نیست غیر از نیش رزق من ز کافر نعمتان
شش جهت هر چند شد پر شهد از زنبور من
گر چه شد صحن زمین از کاسه ام چینی نگار
باده از جام سفالین می خورد فغفور من
از جواهر سرمه الماس روشن گشته است
کی به مرهم چشم می سازد سیه ناسور من؟
کی به درمان تن دهد آن کس که ذوق درد یافت؟
دست از دست مسیحا می کشد رنجور من
این نمک کز شورش عالم به زخم من رسید
می شود صبح قیامت مرهم کافور من
ز اختر طالع چه بگشاید، که خورشید منیر
خال روی زنگیان شد از شب دیجور من
از تب سوزان دل شبها چراغم روشن است
نیست حاجت شمع دیگر بر سر رنجور من
تا به جمع مال حرص اغنیا را دیده است
می کشد، گر دانه ای دارد، به خرمن مور من
جلوه برق تجلی را مکان خاص نیست
از دل سنگین خوبان است کوه طور من
گر در احیای سخن کردم قیامت دور نیست
کز صریر خامه خود بود صائب صور من
می کند از جای خم را باده پر زور من
خاکیان بی بصیرت را نمی آرد به شور
ورنه می ریزد نمک در چشم اختر شور من
دیده رغبت به هر شهدی نمی سازم سیاه
بر شکرخند سلیمان است چشم مور من
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
از سریر دار منبر می کند منصور من
از رگ خامی نباشد میوه من ریشه دار
نشأه می می دهد در غورگی انگور من
بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور
از دل سنگین خوبان است سنگ زور من
نیست غیر از نیش رزق من ز کافر نعمتان
شش جهت هر چند شد پر شهد از زنبور من
گر چه شد صحن زمین از کاسه ام چینی نگار
باده از جام سفالین می خورد فغفور من
از جواهر سرمه الماس روشن گشته است
کی به مرهم چشم می سازد سیه ناسور من؟
کی به درمان تن دهد آن کس که ذوق درد یافت؟
دست از دست مسیحا می کشد رنجور من
این نمک کز شورش عالم به زخم من رسید
می شود صبح قیامت مرهم کافور من
ز اختر طالع چه بگشاید، که خورشید منیر
خال روی زنگیان شد از شب دیجور من
از تب سوزان دل شبها چراغم روشن است
نیست حاجت شمع دیگر بر سر رنجور من
تا به جمع مال حرص اغنیا را دیده است
می کشد، گر دانه ای دارد، به خرمن مور من
جلوه برق تجلی را مکان خاص نیست
از دل سنگین خوبان است کوه طور من
گر در احیای سخن کردم قیامت دور نیست
کز صریر خامه خود بود صائب صور من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۶
دل ز کاهش واصل آن یار جانی شد ز من
این زمینی از ریاضت آسمانی شد ز من
مشت خاری داشتم تا آشیانی داشتم
باغها سر تا سر از بی آشیانی شد ز من
خانه داری دستگاه عیش بر من تنگ داشت
خانه یک شهر از بی خانمانی شد ز من
تا چو تاک از دست خود دادم عنان اختیار
نخل سرکش زیر دست از خوش عنانی شد ز من
ریختم در پیش دریا آبروی خود، ولیک
صد صدف سیراب از گوهرفشانی شد ز من
چون گل رعنا درون خویش اندودم به خون
تا درین بستانسرا رنگ خزانی شد ز من
می کنم صائب قضا گر عمر کوتاهی نکرد
آنچه فوت از زندگی در شادمانی شد ز من
این زمینی از ریاضت آسمانی شد ز من
مشت خاری داشتم تا آشیانی داشتم
باغها سر تا سر از بی آشیانی شد ز من
خانه داری دستگاه عیش بر من تنگ داشت
خانه یک شهر از بی خانمانی شد ز من
تا چو تاک از دست خود دادم عنان اختیار
نخل سرکش زیر دست از خوش عنانی شد ز من
ریختم در پیش دریا آبروی خود، ولیک
صد صدف سیراب از گوهرفشانی شد ز من
چون گل رعنا درون خویش اندودم به خون
تا درین بستانسرا رنگ خزانی شد ز من
می کنم صائب قضا گر عمر کوتاهی نکرد
آنچه فوت از زندگی در شادمانی شد ز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۷
بی نقاب آن چهره را دیدن نمی آید ز من
پنجه خورشید تابیدن نمی آید ز من
می توانم شد سپند آن روی آتشناک را
گر به گرد شمع گردیدن نمی آید ز من
از سبک جولانی عمرست بی آرامیم
در گذار سیل خوابیدن نمی آید ز من
گر چه دارد ناخن الماس دست جرأتم
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
شمع من گردن به امید خموشی می کشد
بر فروغ خویش لرزیدن نمی آید ز من
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
چون جرس بیهوده نالیدن نمی آید ز من
پنجه خورشید تابیدن نمی آید ز من
می توانم شد سپند آن روی آتشناک را
گر به گرد شمع گردیدن نمی آید ز من
از سبک جولانی عمرست بی آرامیم
در گذار سیل خوابیدن نمی آید ز من
گر چه دارد ناخن الماس دست جرأتم
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
شمع من گردن به امید خموشی می کشد
بر فروغ خویش لرزیدن نمی آید ز من
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
چون جرس بیهوده نالیدن نمی آید ز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۸
از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز من
گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من
دست بیعت با توکل داده ام روز ازل
از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من
شمعم اما خانه همسایه از من روشن است
بر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز من
برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
پیش بی دردان خروشیدن نمی آید ز من
خانه صیاد می دانم لباس فقر را
خرقه تزویر پوشیدن نمی آید ز من
بی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار را
گل به دست دیگران چیدن نمی آید ز من
گر چه دارم صد زبان آتشین چون آفتاب
از گناه خویش پرسیدن نمی آید ز من
آسمان گو توتیا کن استخوان های مرا
رو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز من
گر چه دارم پنجه شیر ژیان در آستین
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
ریشه غم، زعفران گردد اگر در سینه ام
چون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز من
در کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنم
سینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز من
داغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاص
گل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من
گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من
دست بیعت با توکل داده ام روز ازل
از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من
شمعم اما خانه همسایه از من روشن است
بر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز من
برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
پیش بی دردان خروشیدن نمی آید ز من
خانه صیاد می دانم لباس فقر را
خرقه تزویر پوشیدن نمی آید ز من
بی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار را
گل به دست دیگران چیدن نمی آید ز من
گر چه دارم صد زبان آتشین چون آفتاب
از گناه خویش پرسیدن نمی آید ز من
آسمان گو توتیا کن استخوان های مرا
رو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز من
گر چه دارم پنجه شیر ژیان در آستین
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
ریشه غم، زعفران گردد اگر در سینه ام
چون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز من
در کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنم
سینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز من
داغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاص
گل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۰
چند آواز تو از بیرون رباید هوش من؟
ره نیابد دردرون چون حلقه در گوش من
در میان سرو، قمری دست خود را حلقه کرد
چند باشد حلقه بیرون در آغوش من؟
چون شراب کهنه ام آسوده در مینا، ولی
می نماید خویش را در کاسه سر، جوش من
کوه را از بردباری گر چه بر سر می نهم
سایه دست نوازش برنتابد دوش من
دشمنان را می شود از هیبت من دل دو نیم
جوهر تیغ دو دم دارد لب خاموش من
بیش می گردد جنون من ز سنگ کودکان
نیستم بحری که از لنگر نشیند جوش من
چون شکرخندی دهد رو، می شوم صائب غمین
نیش چون زنبور در دنبال دارد نوش من
ره نیابد دردرون چون حلقه در گوش من
در میان سرو، قمری دست خود را حلقه کرد
چند باشد حلقه بیرون در آغوش من؟
چون شراب کهنه ام آسوده در مینا، ولی
می نماید خویش را در کاسه سر، جوش من
کوه را از بردباری گر چه بر سر می نهم
سایه دست نوازش برنتابد دوش من
دشمنان را می شود از هیبت من دل دو نیم
جوهر تیغ دو دم دارد لب خاموش من
بیش می گردد جنون من ز سنگ کودکان
نیستم بحری که از لنگر نشیند جوش من
چون شکرخندی دهد رو، می شوم صائب غمین
نیش چون زنبور در دنبال دارد نوش من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۱
از هواداران شود دایم مکدر شمع من
از پر پروانه دارد تیغ بر سر شمع من
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می شود دست حمایت آستین بر شمع من
از مروت می کند روشن چراغ خصم را
گر به ظاهر می شود خامش ز صرصر شمع من
گردنی در زیر تیغ از موم دارد نرم تر
در نظر دارد همانا بزم دیگر شمع من
زندگی نتوان به کوشش یافت، ورنه عمرها
غوطه زد در بحر ظلمت چون سکندر شمع من
باشد از جوش هواداران می روشن مرا
دارد از بال و پر پروانه ساغر شمع من
در شبستانی که دارد صد سمندر هر شرار
شد ز بی پروانگی ها تیر بی پر شمع من
گوهر خود را ز چشم زخم می دارد نگاه
گر نسازد دامن فانوس را تر شمع من
از زبان آتشینم عالم دل زنده شد
صد چراغ کشته را شد افسر زر شمع من
دیده گوهرشناسی نیست، ورنه بزم را
تازه رو دارد ز اشک پاک گوهر شمع من
سرد مهری صائب از جا درنمی آرد مرا
در گذار باد می سوزد به لنگر شمع من
از پر پروانه دارد تیغ بر سر شمع من
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می شود دست حمایت آستین بر شمع من
از مروت می کند روشن چراغ خصم را
گر به ظاهر می شود خامش ز صرصر شمع من
گردنی در زیر تیغ از موم دارد نرم تر
در نظر دارد همانا بزم دیگر شمع من
زندگی نتوان به کوشش یافت، ورنه عمرها
غوطه زد در بحر ظلمت چون سکندر شمع من
باشد از جوش هواداران می روشن مرا
دارد از بال و پر پروانه ساغر شمع من
در شبستانی که دارد صد سمندر هر شرار
شد ز بی پروانگی ها تیر بی پر شمع من
گوهر خود را ز چشم زخم می دارد نگاه
گر نسازد دامن فانوس را تر شمع من
از زبان آتشینم عالم دل زنده شد
صد چراغ کشته را شد افسر زر شمع من
دیده گوهرشناسی نیست، ورنه بزم را
تازه رو دارد ز اشک پاک گوهر شمع من
سرد مهری صائب از جا درنمی آرد مرا
در گذار باد می سوزد به لنگر شمع من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۲
آه مظلوم است در بالا دوی ادراک من
از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک من
کیست دیگر تا تواند دست با من کوفتن؟
کآسمان باآن زبردستی بود در خاک من
نیست چین نارسایی در کمند فکرتم
هست گیراتر ز چشم آهوان فتراک من
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
گر نفس در دل ندزدد شعله ادراک من
اشک نیسان چون صدف گوهر شود در سینه ام
وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک من
جوهر ذاتی نمی گرداند از شمشیر روی
می زند سرپنجه با دریا خس و خاشاک من
شمع عالمسوز را انگشت زنهاری کند
چون به محفل رو نهد پروانه بی باک من
سیر چشمان را نظر بر جامه پوشیده نیست
ورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک من
می شود صائب ز سوز سینه ام عالم فروز
گر چراغ کشته ای آرد کسی بر خاک من
از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک من
کیست دیگر تا تواند دست با من کوفتن؟
کآسمان باآن زبردستی بود در خاک من
نیست چین نارسایی در کمند فکرتم
هست گیراتر ز چشم آهوان فتراک من
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
گر نفس در دل ندزدد شعله ادراک من
اشک نیسان چون صدف گوهر شود در سینه ام
وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک من
جوهر ذاتی نمی گرداند از شمشیر روی
می زند سرپنجه با دریا خس و خاشاک من
شمع عالمسوز را انگشت زنهاری کند
چون به محفل رو نهد پروانه بی باک من
سیر چشمان را نظر بر جامه پوشیده نیست
ورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک من
می شود صائب ز سوز سینه ام عالم فروز
گر چراغ کشته ای آرد کسی بر خاک من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۱
عشقبازی بود دایم در جهان آیین من
چون سمندر بود از آتش بستر و بالین من
می شود در بستر تفسیده من گل گلاب
می گدازد شمع را سرگرمی بالین من
فارغ از فکر مکافاتم که خصم کینه جو
زنده زیر خاک باشد از غبار کین من
خواب این دلمردگان از مرگ سنگین تر بود
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من
بر دل پر شور من دست نوازش بیهده است
پنجه مرجان چو دریا کی دهد تسکین من؟
نیست یک دل کز ملال خاطرم دلگیر نیست
باغ را در بسته دارد غنچه غمگین من
تلخکامی نیست چون من در میان خستگان
زهر چشم یار باشد شربت شیرین من
صائب از غیرت شود خون مشک در ناف غزال
هر کجا در جلوه آید خامه مشکین من
چون سمندر بود از آتش بستر و بالین من
می شود در بستر تفسیده من گل گلاب
می گدازد شمع را سرگرمی بالین من
فارغ از فکر مکافاتم که خصم کینه جو
زنده زیر خاک باشد از غبار کین من
خواب این دلمردگان از مرگ سنگین تر بود
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من
بر دل پر شور من دست نوازش بیهده است
پنجه مرجان چو دریا کی دهد تسکین من؟
نیست یک دل کز ملال خاطرم دلگیر نیست
باغ را در بسته دارد غنچه غمگین من
تلخکامی نیست چون من در میان خستگان
زهر چشم یار باشد شربت شیرین من
صائب از غیرت شود خون مشک در ناف غزال
هر کجا در جلوه آید خامه مشکین من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۹
کی به سنگ از مغز مجنون می رود سودا برون؟
چون برد انجم سیاهی از دل شبها برون؟
خاک نرگس زار خواهد گشتن از چشم سفید
گر ز خلوت این چنین آیی به استغنا برون
از پر و بال سمندر نیست رنگی شعله را
چون ترا از پرده شرم آورد صهبا برون؟
از دل من برنیارد خارخار عشق را
خون اگر آید ز چشم سوزن عیسی برون
جان سختی دیدگان مشکل که بازآید به تن
برنمی گردد شراری کآید از خارا برون
از بصیرت می توان شد از زمین بر آسمان
سر ز جیب عیسی آرد سوزن بینا برون
آه کز دلبستگی ها آدم کوتاه بین
می رود با مرکب چوبین ازین دنیا برون
هفته عمرش چو گل در شادمانی بگذرد
از دل هر کس رود صائب غم عقبی برون
چون برد انجم سیاهی از دل شبها برون؟
خاک نرگس زار خواهد گشتن از چشم سفید
گر ز خلوت این چنین آیی به استغنا برون
از پر و بال سمندر نیست رنگی شعله را
چون ترا از پرده شرم آورد صهبا برون؟
از دل من برنیارد خارخار عشق را
خون اگر آید ز چشم سوزن عیسی برون
جان سختی دیدگان مشکل که بازآید به تن
برنمی گردد شراری کآید از خارا برون
از بصیرت می توان شد از زمین بر آسمان
سر ز جیب عیسی آرد سوزن بینا برون
آه کز دلبستگی ها آدم کوتاه بین
می رود با مرکب چوبین ازین دنیا برون
هفته عمرش چو گل در شادمانی بگذرد
از دل هر کس رود صائب غم عقبی برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۱
ناله را درد از دل افگار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون
حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون
سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برون
می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون
می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ما را هم از نگار می آرد برون
دید در آیینه گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده خونبار می آرد برون
زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون
دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون
رشته جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون
حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون
سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برون
می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون
می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ما را هم از نگار می آرد برون
دید در آیینه گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده خونبار می آرد برون
زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون
دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون
رشته جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۴
جان به صد داغ از تن خاکی سرشت آمد برون
جغد ازین ویرانه طاوس بهشت آمد برون
فکر رنگین جلوه دیگر کند با بخت سبز
خوش نماید لاله ای کز طرف کشت آمد برون
چون زلیخا کز پی یوسف ز خود بیرون دوید
جنت از دنبال آن حوری سرشت آمد برون
هر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل است
زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون
پرده بیگانگی چون از میان برداشتند
برهمن از کعبه، زاهد از کنشت آمد برون
جان روشن از غبار آلودگان صائب بجو
باده چون آفتاب از زیر خشت آمد برون
جغد ازین ویرانه طاوس بهشت آمد برون
فکر رنگین جلوه دیگر کند با بخت سبز
خوش نماید لاله ای کز طرف کشت آمد برون
چون زلیخا کز پی یوسف ز خود بیرون دوید
جنت از دنبال آن حوری سرشت آمد برون
هر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل است
زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون
پرده بیگانگی چون از میان برداشتند
برهمن از کعبه، زاهد از کنشت آمد برون
جان روشن از غبار آلودگان صائب بجو
باده چون آفتاب از زیر خشت آمد برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۶
حرف پوچی کز دهان اهل لاف آید برون
تیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برون
جان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندید
این سزای آن پری کز کوه قاف آید برون
عیش صافی در بساط گردش افلاک نیست
چون می از مینای بر هم خورده صاف آید برون؟
چون هنر کامل شود خود می شود غماز خود
خون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آید برون
آن نگاه شرمگین نگذاشت جان در هیچ کس
آه ازان روزی که این تیغ از غلاف آید برون
در غریبی می شود رنگین سخن بیش از وطن
سرخ رو گردد چو شمشیر از غلاف آید برون
بی توقف واصل دریای رحمت می شود
از تن خاکی روان هر که صاف آید برون
تیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برون
جان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندید
این سزای آن پری کز کوه قاف آید برون
عیش صافی در بساط گردش افلاک نیست
چون می از مینای بر هم خورده صاف آید برون؟
چون هنر کامل شود خود می شود غماز خود
خون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آید برون
آن نگاه شرمگین نگذاشت جان در هیچ کس
آه ازان روزی که این تیغ از غلاف آید برون
در غریبی می شود رنگین سخن بیش از وطن
سرخ رو گردد چو شمشیر از غلاف آید برون
بی توقف واصل دریای رحمت می شود
از تن خاکی روان هر که صاف آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۷
شمع را شب تیغ روشن از نیام آید برون
از سیاهی اختر پروانه شام آید برون
حسن کامل می شود در پرده شرم و حیا
از ته این ابر ماه نو تمام آید برون
سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ
خط به تمکین زان لب یاقوت فام آید برون
می شود از آفتاب تند محشر خامسوز
از تنور خاک، نان هر که خام آید برون
از رهایی بیشتر باشد ز زندانش خطر
از تن خاکی چو جانی ناتمام آید برون
دیدن پنهان او نگذاشت در من زندگی
آه ازان روزی که این تیغ از نیام آید برون
نزل خاصان است صائب حرف شورانگیز عشق
از دو صد طوطی یکی شیرین کلام آید برون
از سیاهی اختر پروانه شام آید برون
حسن کامل می شود در پرده شرم و حیا
از ته این ابر ماه نو تمام آید برون
سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ
خط به تمکین زان لب یاقوت فام آید برون
می شود از آفتاب تند محشر خامسوز
از تنور خاک، نان هر که خام آید برون
از رهایی بیشتر باشد ز زندانش خطر
از تن خاکی چو جانی ناتمام آید برون
دیدن پنهان او نگذاشت در من زندگی
آه ازان روزی که این تیغ از نیام آید برون
نزل خاصان است صائب حرف شورانگیز عشق
از دو صد طوطی یکی شیرین کلام آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۸
نیست ممکن پخته کس زین خاکدان آید برون
از تنور سرد هیهات است نان آید برون
جسم سوزان مرا خاک از دهن بیرون فکند
چون هما از عهده این استخوان آید برون؟
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
خود به خود آیینه از آیینه دان آید برون
ای که می خندی چو گل بر سینه صد چاک من
باش تا آن شاخ گل دامن کشان آید برون
تازه خواهد شد ز خجلت زخم دیرین ساله اش
گر به دعوی ماه با آن دلستان آید برون
شاخ گل بی تاب چون دست زلیخا می شود
یوسف ما چون ز طرف بوستان آید برون
تا دل از زلفش برآمد روی آسایش ندید
وای بر مرغی که شب از آشیان آید برون
راست سازد در کمان آهو نفس را همچو تیر
چون به عزم صید، آن ابرو کمان آید برون
لاف عشق بوالهوس ظاهر شد از آه دروغ
تیر کج رسوا شود چون از کمان آید برون
بی تأمل هر که دست از آستین بیرون کند
زردرو از باغ صائب چون خزان آید برون
از تنور سرد هیهات است نان آید برون
جسم سوزان مرا خاک از دهن بیرون فکند
چون هما از عهده این استخوان آید برون؟
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
خود به خود آیینه از آیینه دان آید برون
ای که می خندی چو گل بر سینه صد چاک من
باش تا آن شاخ گل دامن کشان آید برون
تازه خواهد شد ز خجلت زخم دیرین ساله اش
گر به دعوی ماه با آن دلستان آید برون
شاخ گل بی تاب چون دست زلیخا می شود
یوسف ما چون ز طرف بوستان آید برون
تا دل از زلفش برآمد روی آسایش ندید
وای بر مرغی که شب از آشیان آید برون
راست سازد در کمان آهو نفس را همچو تیر
چون به عزم صید، آن ابرو کمان آید برون
لاف عشق بوالهوس ظاهر شد از آه دروغ
تیر کج رسوا شود چون از کمان آید برون
بی تأمل هر که دست از آستین بیرون کند
زردرو از باغ صائب چون خزان آید برون