عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۴
بده می که بر قلب گردون زنیم!
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
قدم در بیابان چو مجنون زنیم
بمالیم در زیر پا حرص را
کف خاک بر چشم قارون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
می لعل خونش به جوش آمده است
چه افتاده پیمانه در خون زنیم؟
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
چو خودپای بربخت خود می زنیم
چرا طعن بر بخت وارون زنیم؟
به خلق ارچه از خاک ره کمتریم
به همت سراز اوج گردون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل گلگشت هامون زنیم
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
قدم در بیابان چو مجنون زنیم
بمالیم در زیر پا حرص را
کف خاک بر چشم قارون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
می لعل خونش به جوش آمده است
چه افتاده پیمانه در خون زنیم؟
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
چو خودپای بربخت خود می زنیم
چرا طعن بر بخت وارون زنیم؟
به خلق ارچه از خاک ره کمتریم
به همت سراز اوج گردون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل گلگشت هامون زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۵
از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۷
سالکان را کی دل از اسباب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟
شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران
می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟
نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران
میکشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران
حرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران
بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران
روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران
پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران
سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران
دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران
صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟
شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران
می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟
نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران
میکشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران
حرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران
بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران
روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران
پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران
سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران
دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران
صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۰
بر سر آشفتگان دستار می باشد گران
کف بر این سیل سبکرفتار می باشد گران
نیست هر دستی که از احسان خود منت پذیر
بر دلم چون تیغ لنگردار می باشد گران
تن پرستان را به صحرای ملامت بار نیست
پای خواب آلودگان بر خار می باشد گران
یوسف از جوش خریداران به زندان رخت برد
بر عزیزان گرمی بازار می باشد گران
تازه سازد داغ ماتم دیدگان را ماه عید
زخم ناخن بر دل افگار می باشد گران
دارد از گلچین خطر بی دور باش ناز حسن
بر چمن پیرا گل بی خار می باشد گران
بر دل آیینه ای کز گفتگو گیرد جلا
طوطی خاموش چون زنگار می باشد گران
نیست در بزم بزرگان هرزه خندی از ادب
کبک خندان بر دل کهسار می باشد گران
از نگه زحمت مده هر لحظه چشم یار را
پرسش بسیار بر بیمار می باشد گران
نیست بی صورت، تراش خط آن آیینه رو
سبزه بیگانه بر گلزار می باشد گران
می کنم پهلو تهی چون سنگ از دیوانگان
بر غیوران دیدن همکار می باشد گران
بر تو از کوه گنه رفتن ز دنیا مشکل است
بر گرانباران ره هموار می باشد گران
بی نمک در باده گلرنگ می ریزد نمک
در حریم میکشان هشیار می باشد گران
روی شرم آلود را پیرایه ای در کار نیست
شبنم بیگانه بر گلزار می باشد گران
اهتمام کارفرما می شود سربار آن
بر دل هر کس که ذوق کار می باشد گران
بر دل آزادگان چون خواب غفلت وقت صبح
آرزوی دولت بیدار می باشد گران
نیست بر دل از پریزادان غباری قاف را
بر دل صائب کجا افکار می باشد گران؟
کف بر این سیل سبکرفتار می باشد گران
نیست هر دستی که از احسان خود منت پذیر
بر دلم چون تیغ لنگردار می باشد گران
تن پرستان را به صحرای ملامت بار نیست
پای خواب آلودگان بر خار می باشد گران
یوسف از جوش خریداران به زندان رخت برد
بر عزیزان گرمی بازار می باشد گران
تازه سازد داغ ماتم دیدگان را ماه عید
زخم ناخن بر دل افگار می باشد گران
دارد از گلچین خطر بی دور باش ناز حسن
بر چمن پیرا گل بی خار می باشد گران
بر دل آیینه ای کز گفتگو گیرد جلا
طوطی خاموش چون زنگار می باشد گران
نیست در بزم بزرگان هرزه خندی از ادب
کبک خندان بر دل کهسار می باشد گران
از نگه زحمت مده هر لحظه چشم یار را
پرسش بسیار بر بیمار می باشد گران
نیست بی صورت، تراش خط آن آیینه رو
سبزه بیگانه بر گلزار می باشد گران
می کنم پهلو تهی چون سنگ از دیوانگان
بر غیوران دیدن همکار می باشد گران
بر تو از کوه گنه رفتن ز دنیا مشکل است
بر گرانباران ره هموار می باشد گران
بی نمک در باده گلرنگ می ریزد نمک
در حریم میکشان هشیار می باشد گران
روی شرم آلود را پیرایه ای در کار نیست
شبنم بیگانه بر گلزار می باشد گران
اهتمام کارفرما می شود سربار آن
بر دل هر کس که ذوق کار می باشد گران
بر دل آزادگان چون خواب غفلت وقت صبح
آرزوی دولت بیدار می باشد گران
نیست بر دل از پریزادان غباری قاف را
بر دل صائب کجا افکار می باشد گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۲
شاخ چون دست کریمان شد زرافشان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان
در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه فانوس شد دیوار بستان از خزان
آب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغ
می چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
آفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزان
گر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزان
چون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرین سلیمان از خزان
از بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافت
شد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزان
خاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بود
چون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزان
برگها از بس به رغبت دست افشانی کنند
سرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزان
می برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشتر
گر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزان
وقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزان
از فنا پروا نباشد مردم بی برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان
انقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیست
باغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزان
نیست با سوداییان فصل بهاران سازگار
می شود صائب دماغ من به سامان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان
در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه فانوس شد دیوار بستان از خزان
آب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغ
می چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
آفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزان
گر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزان
چون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرین سلیمان از خزان
از بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافت
شد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزان
خاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بود
چون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزان
برگها از بس به رغبت دست افشانی کنند
سرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزان
می برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشتر
گر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزان
وقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزان
از فنا پروا نباشد مردم بی برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان
انقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیست
باغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزان
نیست با سوداییان فصل بهاران سازگار
می شود صائب دماغ من به سامان از خزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۳
خاک را دامان پر زر می کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندل تر می کند فصل خزان
طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله طاوس در بر می کند فصل خزان
از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان
می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان
برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک
پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر می کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان
از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را
خنده رو چون سکه زر می کند فصل خزان
در کهنسالی عیار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان
شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان
می کند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان
بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان
می زند بتخانه گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان
برگها را می کند در کف زدن بی اختیار
چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان
گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان
از برات عیش، صائب دامان آفاق را
با پریشانی توانگر می کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندل تر می کند فصل خزان
طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله طاوس در بر می کند فصل خزان
از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان
می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان
برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک
پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر می کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان
از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را
خنده رو چون سکه زر می کند فصل خزان
در کهنسالی عیار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان
شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان
می کند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان
بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان
می زند بتخانه گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان
برگها را می کند در کف زدن بی اختیار
چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان
گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان
از برات عیش، صائب دامان آفاق را
با پریشانی توانگر می کند فصل خزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۸
از رخش خواهند جای بوسه نافهمیدگان
در حرم محراب می جویند این نادیدگان
شوق را افسرده می سازد وصال دایمی
می برند از وصل لذت بیش هجران دیدگان
می شوند از سادگی در بوته خجلت گلاب
چون گل بی درد در باغ جهان خندیدگان
عیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلق
گر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگان
نیستند از روی میزان قیامت منفعل
با دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگان
در شبستان لحد خواب فراغت می کنند
در دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگان
هر که دستار تعین از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگان
می شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاب
از فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگان
چون گل رعناست می را زردرویی در قفا
سرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگان
قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگان
از خموشی های اهل فهم در تحسین شعر
می خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگان
با کمال بی بری باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان
در حرم محراب می جویند این نادیدگان
شوق را افسرده می سازد وصال دایمی
می برند از وصل لذت بیش هجران دیدگان
می شوند از سادگی در بوته خجلت گلاب
چون گل بی درد در باغ جهان خندیدگان
عیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلق
گر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگان
نیستند از روی میزان قیامت منفعل
با دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگان
در شبستان لحد خواب فراغت می کنند
در دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگان
هر که دستار تعین از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگان
می شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاب
از فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگان
چون گل رعناست می را زردرویی در قفا
سرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگان
قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگان
از خموشی های اهل فهم در تحسین شعر
می خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگان
با کمال بی بری باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۲
مبتلای آرزوی نفس را عاقل مخوان
عنکبوت رشته طول امل را دل مخوان
رهبری کز خویش نستاند ترا رهزن شمار
منزلی کز خود فرو نارد ترا منزل مخوان
ساحل آن باشد که امنیت در او لنگر کند
جای دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
فیض عام حق به ذرات جهان تابیده است
هیچ نقشی را درین وحدت سرا باطل مخوان
مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
مشکلی کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
هیچ عیبی خاکیان را همچو کشف راز نیست
از زمین ها جز زمین شور را قابل مخوان
کاملی کز ناقصان بی بصیرت خویش را
کم نداند در کمال معرفت، کامل مخوان
عیب خود نایافتن بالاترین عیبهاست
جاهلان منفعل از جهل را جاهل مخوان
خواجه ای کآزاد نبود از دو عالم، خواجه نیست
بنده ای کز خویش نگریزد ورا مقبل مخوان
آب و رنگ چهره محفل شراب و شاهدست
محفلی کز حسن و می خالی بود محفل مخوان
شورش عشق است دلها را نشان زندگی
هر دلی کز عشق خالی گشت صائب دل مخوان
عنکبوت رشته طول امل را دل مخوان
رهبری کز خویش نستاند ترا رهزن شمار
منزلی کز خود فرو نارد ترا منزل مخوان
ساحل آن باشد که امنیت در او لنگر کند
جای دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
فیض عام حق به ذرات جهان تابیده است
هیچ نقشی را درین وحدت سرا باطل مخوان
مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
مشکلی کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
هیچ عیبی خاکیان را همچو کشف راز نیست
از زمین ها جز زمین شور را قابل مخوان
کاملی کز ناقصان بی بصیرت خویش را
کم نداند در کمال معرفت، کامل مخوان
عیب خود نایافتن بالاترین عیبهاست
جاهلان منفعل از جهل را جاهل مخوان
خواجه ای کآزاد نبود از دو عالم، خواجه نیست
بنده ای کز خویش نگریزد ورا مقبل مخوان
آب و رنگ چهره محفل شراب و شاهدست
محفلی کز حسن و می خالی بود محفل مخوان
شورش عشق است دلها را نشان زندگی
هر دلی کز عشق خالی گشت صائب دل مخوان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۳
کرسی دارست اوج اعتبار این جهان
دل منه بر دولت ناپایدار این جهان
با گرفتن گر چه دارد جنگ استغنای فقر
گوشه ای گیر از محیط بی کنار این جهان
برگ و بار او کف افسوس و بار دل بود
دل منه چون غافلان بر برگ و بار این جهان
پیش چشم شبنم روشن گهر یک کاسه است
چون گل رعنا خزان و نوبهار این جهان
رشته اشک ندامت، مد آه حسرت است
پیش چشم مو شکافان پود و تار این جهان
تا نگیرد دامنت را خون چندین بی گناه
سرسری بگذر چو باد از لاله زار این جهان
خنده برقی است کز ابر سیه ظاهر شود
شادی پا در رکاب نوبهار این جهان
پرتو خورشید را در دام روزن می کشد
هر که صائب دل نهد بر اعتبار این جهان
دل منه بر دولت ناپایدار این جهان
با گرفتن گر چه دارد جنگ استغنای فقر
گوشه ای گیر از محیط بی کنار این جهان
برگ و بار او کف افسوس و بار دل بود
دل منه چون غافلان بر برگ و بار این جهان
پیش چشم شبنم روشن گهر یک کاسه است
چون گل رعنا خزان و نوبهار این جهان
رشته اشک ندامت، مد آه حسرت است
پیش چشم مو شکافان پود و تار این جهان
تا نگیرد دامنت را خون چندین بی گناه
سرسری بگذر چو باد از لاله زار این جهان
خنده برقی است کز ابر سیه ظاهر شود
شادی پا در رکاب نوبهار این جهان
پرتو خورشید را در دام روزن می کشد
هر که صائب دل نهد بر اعتبار این جهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۴
هر کسی کرده است چیزی خوش ز نعمای جهان
وقت را خوش کرده ام من از خوشی های جهان
از جهان و نعمت او داشتم امیدها
کند شد دندان حرص من ز سیمای جهان
خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
چرخ از جا در نمی آید ز غوغای جهان
گوشه امنی که برگ عیش فرش او بود
نیست غیر از گوشه دل در سراپای جهان
حاصلی جز ماندگی مردم ندارند از سفر
می دهد از تیه موسی یاد، صحرای جهان
تشنگی نتوان به آب شور بردن از جگر
دست کوته دار زنهار از تمنای جهان
مردم عالم ز خست خون هم را می خورند
ورنه نعمت نیست کم بر خوان یغمای جهان
سرخ رویی در شراب نارس این نشأه نیست
می کند دل را سیه چون لاله صهبای جهان
پرده های گوش من چون آسمان نیلوفری است
بس که می آید گران بر گوش غوغای جهان
دایم از روی نسب بر هم تفاخر می کنند
نیستند از یک پدر پنداری ابنای جهان
من کدامین قطره ام کز تلخکامی وارهم
آب گوهر تلخ شد از شور دریای جهان
شکرلله بار دیگر صائب از اقبال بخت
زنده کرد از شعر خود ما را مسیحای جهان
وقت را خوش کرده ام من از خوشی های جهان
از جهان و نعمت او داشتم امیدها
کند شد دندان حرص من ز سیمای جهان
خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
چرخ از جا در نمی آید ز غوغای جهان
گوشه امنی که برگ عیش فرش او بود
نیست غیر از گوشه دل در سراپای جهان
حاصلی جز ماندگی مردم ندارند از سفر
می دهد از تیه موسی یاد، صحرای جهان
تشنگی نتوان به آب شور بردن از جگر
دست کوته دار زنهار از تمنای جهان
مردم عالم ز خست خون هم را می خورند
ورنه نعمت نیست کم بر خوان یغمای جهان
سرخ رویی در شراب نارس این نشأه نیست
می کند دل را سیه چون لاله صهبای جهان
پرده های گوش من چون آسمان نیلوفری است
بس که می آید گران بر گوش غوغای جهان
دایم از روی نسب بر هم تفاخر می کنند
نیستند از یک پدر پنداری ابنای جهان
من کدامین قطره ام کز تلخکامی وارهم
آب گوهر تلخ شد از شور دریای جهان
شکرلله بار دیگر صائب از اقبال بخت
زنده کرد از شعر خود ما را مسیحای جهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۵
اول ما نیستی و آخر ما نیستی است
هستی پا در رکاب ماست خوابی در میان
دست از دنیا و مافی ها به جز می شسته ایم
در میان ما و زهادست آبی در میان
حالت پوشیده احباب در بزم حضور
می شود ظاهر چو می آید کتابی در میان
از سبب مگذر که پر گوهر نمی گردد صدف
از کرم تا پای نگذارد سحابی در میان
هر که بست از گفتگو لب، نیست بی کیفیتی
کوزه سربسته می دارد شرابی در میان
پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهری
تیغ جوهردار دارد پیچ و تابی در میان
پیش اهل حال صائب محشر آماده ای است
هر کجا باشد سؤالی و جوابی در میان
چون صدف دارد خمش در خوشابی در میان
غنچه نشفکته را باشد گلابی در میان
زود بر هم می خورد هنگامه حسن و عشق را
گر نباشد پرده شرم و حجابی در میان
برنمی آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
هر که می داند بود پای حسابی در میان
هست در موی کمر تنها بتان را پیچ و تاب
هر سر موی تو دارد پیچ و تابی در میان
نیست در وحدت سرای آفرینش ذره ای
کز فروغ او ندارد آفتابی در میان
از هوای گوهر یکتای آن بحر محیط
جنت دربسته دارد هر حبابی در میان
دیده روشندلان بی پرده می بیند لقا
هست اگر در چشم ظاهربین نقابی در میان
در حقیقت مو نمی گنجد میان حسن و عشق
گر چه در ظاهر بود ناز و عتابی در میان
دوستان از بی دماغی خون هم را می خورند
نیست در بزمی که مینای شرابی در میان
گر عزیزان لعل و گوهر قیمت یوسف دهند
پیش ارباب بصیرت دارد آبی در میان
هستی پا در رکاب ماست خوابی در میان
دست از دنیا و مافی ها به جز می شسته ایم
در میان ما و زهادست آبی در میان
حالت پوشیده احباب در بزم حضور
می شود ظاهر چو می آید کتابی در میان
از سبب مگذر که پر گوهر نمی گردد صدف
از کرم تا پای نگذارد سحابی در میان
هر که بست از گفتگو لب، نیست بی کیفیتی
کوزه سربسته می دارد شرابی در میان
پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهری
تیغ جوهردار دارد پیچ و تابی در میان
پیش اهل حال صائب محشر آماده ای است
هر کجا باشد سؤالی و جوابی در میان
چون صدف دارد خمش در خوشابی در میان
غنچه نشفکته را باشد گلابی در میان
زود بر هم می خورد هنگامه حسن و عشق را
گر نباشد پرده شرم و حجابی در میان
برنمی آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
هر که می داند بود پای حسابی در میان
هست در موی کمر تنها بتان را پیچ و تاب
هر سر موی تو دارد پیچ و تابی در میان
نیست در وحدت سرای آفرینش ذره ای
کز فروغ او ندارد آفتابی در میان
از هوای گوهر یکتای آن بحر محیط
جنت دربسته دارد هر حبابی در میان
دیده روشندلان بی پرده می بیند لقا
هست اگر در چشم ظاهربین نقابی در میان
در حقیقت مو نمی گنجد میان حسن و عشق
گر چه در ظاهر بود ناز و عتابی در میان
دوستان از بی دماغی خون هم را می خورند
نیست در بزمی که مینای شرابی در میان
گر عزیزان لعل و گوهر قیمت یوسف دهند
پیش ارباب بصیرت دارد آبی در میان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۶
با لب او کار دندان می کند سین سخن
زین سبب کم حرف افتاده است آن شیرین دهن
سوختم، پاس دل بی تاب دارم تا به کی؟
بیش ازین نتوان نهفت اخگر به زیر پیرهن
چشم مجمر موم را خوناب حسرت می کند
چون تواند گشت خاموشی مرا مهر دهن؟
چیدن دامن ز صحبت ها کمند شهرت است
شمع فانوسم که باشد خلوتم در انجمن
تشنه ای از آب او هرگز لب خود تر نکرد
سرنگون هر چند افتاده است آن چاه ذقن
سیم و زر بر آتش حرص آب نتواند زدن
از گرستن نیست مانع شمع را زرین لگن
در حریم بیضه چون عیسی شود گویا ز مهد
نیست حاجت طوطی ما را به تلقین سخن
بسترش خار است صائب تا بود در کان گهر
نیست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن
زین سبب کم حرف افتاده است آن شیرین دهن
سوختم، پاس دل بی تاب دارم تا به کی؟
بیش ازین نتوان نهفت اخگر به زیر پیرهن
چشم مجمر موم را خوناب حسرت می کند
چون تواند گشت خاموشی مرا مهر دهن؟
چیدن دامن ز صحبت ها کمند شهرت است
شمع فانوسم که باشد خلوتم در انجمن
تشنه ای از آب او هرگز لب خود تر نکرد
سرنگون هر چند افتاده است آن چاه ذقن
سیم و زر بر آتش حرص آب نتواند زدن
از گرستن نیست مانع شمع را زرین لگن
در حریم بیضه چون عیسی شود گویا ز مهد
نیست حاجت طوطی ما را به تلقین سخن
بسترش خار است صائب تا بود در کان گهر
نیست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۲
چیست جان تا زیر تیغ یار نتوان باختن؟
سهل باشد پیش آب زندگی جان باختن
قطره را گوهر، گهر را بحر عمان کردن است
سر چو شبنم در ره خورشید تابان باختن
در شبستانی که اشک شمع آب زندگی است
نیست بر پروانه مشکل خرده جان باختن
پیش تیغی کز رنگ جان است زلف جوهرش
چیست این استادگی در خرده جان باختن؟
خودنمایی چیست تا از بیخودی غافل شوند؟
بهر این آیینه نتوان آب حیوان باختن
فارغ است از سرمه ابر سیه آواز رعد
عشق را در پرده ناموس نتوان باختن
سبز کن چون مور در ملک قناعت گوشه ای
تا شود آسان ترا ملک سلیمان باختن
خون رحمت در دل ابر بهار آرد به جوش
بر امید نسیه نقد خود چو دهقان باختن
با کمال علم، ملزم گشتن از نادان خوش است
این قمار برده را شرط است آسان باختن
دل ز شبنم می برد خواهی نخواهی آفتاب
اختیاری نیست عاشق را دل و جان باختن
زود سر را گوی چوگان ملامت می کند
با قد خم گشته با اطفال چوگان باختن
دارم این یک چشمه کار از پیر کنعان یادگار
چشم را از گریه در راه عزیزان باختن
صائب از اوضاع عالم دیده بینش بپوش
چند عمر خویش در خواب پریشان باختن؟
سهل باشد پیش آب زندگی جان باختن
قطره را گوهر، گهر را بحر عمان کردن است
سر چو شبنم در ره خورشید تابان باختن
در شبستانی که اشک شمع آب زندگی است
نیست بر پروانه مشکل خرده جان باختن
پیش تیغی کز رنگ جان است زلف جوهرش
چیست این استادگی در خرده جان باختن؟
خودنمایی چیست تا از بیخودی غافل شوند؟
بهر این آیینه نتوان آب حیوان باختن
فارغ است از سرمه ابر سیه آواز رعد
عشق را در پرده ناموس نتوان باختن
سبز کن چون مور در ملک قناعت گوشه ای
تا شود آسان ترا ملک سلیمان باختن
خون رحمت در دل ابر بهار آرد به جوش
بر امید نسیه نقد خود چو دهقان باختن
با کمال علم، ملزم گشتن از نادان خوش است
این قمار برده را شرط است آسان باختن
دل ز شبنم می برد خواهی نخواهی آفتاب
اختیاری نیست عاشق را دل و جان باختن
زود سر را گوی چوگان ملامت می کند
با قد خم گشته با اطفال چوگان باختن
دارم این یک چشمه کار از پیر کنعان یادگار
چشم را از گریه در راه عزیزان باختن
صائب از اوضاع عالم دیده بینش بپوش
چند عمر خویش در خواب پریشان باختن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۵
چند چون خامان نظر بر ماهتاب انداختن؟
تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟
گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشق
می توان در سینه گرمم کباب انداختن
بس که از خواب پریشان چشم من ترسیده است
چشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختن
گر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کند
در خزان هر کس که بتواند شراب انداختن
در میان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
سر چو شبنم در کنار آفتاب انداختن
عشرت ده روزه را عیش مخلد کردن است
مهر گل از دور بینی بر گلاب انداختن
پیش من خوشتر بود از منت آب حیات
تشنه لب خود را به دریای سراب انداختن
دانه در صحرای پر آتش پریشان کردن است
در زمین شور، گوهر چون سحاب انداختن
قلب روی اندود خود را سیم خالص کردن است
نور بر آب روان چون ماهتاب انداختن
به که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماه
هر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن
تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟
گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشق
می توان در سینه گرمم کباب انداختن
بس که از خواب پریشان چشم من ترسیده است
چشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختن
گر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کند
در خزان هر کس که بتواند شراب انداختن
در میان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
سر چو شبنم در کنار آفتاب انداختن
عشرت ده روزه را عیش مخلد کردن است
مهر گل از دور بینی بر گلاب انداختن
پیش من خوشتر بود از منت آب حیات
تشنه لب خود را به دریای سراب انداختن
دانه در صحرای پر آتش پریشان کردن است
در زمین شور، گوهر چون سحاب انداختن
قلب روی اندود خود را سیم خالص کردن است
نور بر آب روان چون ماهتاب انداختن
به که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماه
هر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۶
گر چو غواصان توانی پای از سر ساختن
می توانی جیب و دامن پرز گوهر ساختن
ایمنند آزاد مردان از پریشان خاطری
فرد را نتوان مجزا همچو دفتر ساختن
گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ
صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن
همچو مجنون می کند تسخیر وحش و طیر را
هر که بتواند ز موی خویش افسر ساختن
بی مثال افتاده یارم، ورنه چون فرهاد من
بیستون را می توانستم مصور ساختن
شمه سهلی است از نیرنگ سازی های حسن
بوسه در پیغام های تلخ مضمر ساختن
حلقه بر هر در زدن سرگشتگی می آورد
چون کلید قفل می باید به یک در ساختن
همچو موران از قناعت دست صائب برمدار
تا شود آسان ترا از خاک شکر ساختن
می توانی جیب و دامن پرز گوهر ساختن
ایمنند آزاد مردان از پریشان خاطری
فرد را نتوان مجزا همچو دفتر ساختن
گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ
صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن
همچو مجنون می کند تسخیر وحش و طیر را
هر که بتواند ز موی خویش افسر ساختن
بی مثال افتاده یارم، ورنه چون فرهاد من
بیستون را می توانستم مصور ساختن
شمه سهلی است از نیرنگ سازی های حسن
بوسه در پیغام های تلخ مضمر ساختن
حلقه بر هر در زدن سرگشتگی می آورد
چون کلید قفل می باید به یک در ساختن
همچو موران از قناعت دست صائب برمدار
تا شود آسان ترا از خاک شکر ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۷
چند بزم باده پنهان از حریفان ساختن؟
خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختن
پنجه خورشید را در آستین دزدیدن است
عشق را در پرده ناموس پنهان ساختن
کار بر شیرازه زلف تو مشکل می شود
ورنه آسان است دلها را پریشان ساختن
می تواند مور، اگر بخت سخن یاری کند
پایتخت خویش از دست سلیمان ساختن
می چکد جای عرق خون از جبین آفتاب
نیست آسان سنگ را لعل بدخشان ساختن
از جوانمردی است با یک قرص همچون آفتاب
عالمی را بی نیاز از خوان احسان ساختن
چون صدف پیش ترشرویان برای قطره ای
دست خود را کاسه دریوزه نتوان ساختن
پیش دانا از تمام علم ها بالاترست
خویش را با دانش سرشار نادان ساختن
یا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتن
یا نباید خانه در صحرای امکان ساختن
بر سر گفتار صائب را قدح می آورد
کار آیینه است طوطی را سخندان ساختن
خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختن
پنجه خورشید را در آستین دزدیدن است
عشق را در پرده ناموس پنهان ساختن
کار بر شیرازه زلف تو مشکل می شود
ورنه آسان است دلها را پریشان ساختن
می تواند مور، اگر بخت سخن یاری کند
پایتخت خویش از دست سلیمان ساختن
می چکد جای عرق خون از جبین آفتاب
نیست آسان سنگ را لعل بدخشان ساختن
از جوانمردی است با یک قرص همچون آفتاب
عالمی را بی نیاز از خوان احسان ساختن
چون صدف پیش ترشرویان برای قطره ای
دست خود را کاسه دریوزه نتوان ساختن
پیش دانا از تمام علم ها بالاترست
خویش را با دانش سرشار نادان ساختن
یا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتن
یا نباید خانه در صحرای امکان ساختن
بر سر گفتار صائب را قدح می آورد
کار آیینه است طوطی را سخندان ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۰
دل به حرف پوچ تا کی شاد خواهی ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟
می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهی ساختن
خاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیر
شهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختن
بال پرواز مرا اول به یکدیگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟
خنده ای بر روی من کن در زمان زندگی
این که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختن
پرده ای از عفو بر روی گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختن
گر مرا سازی خراب از جلوه مستانه ای
کعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختن
دست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کی
بر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟
می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهی ساختن
خاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیر
شهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختن
بال پرواز مرا اول به یکدیگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟
خنده ای بر روی من کن در زمان زندگی
این که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختن
پرده ای از عفو بر روی گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختن
گر مرا سازی خراب از جلوه مستانه ای
کعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختن
دست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کی
بر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۲
نیست آسان خون نعمت های الوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می باید به دامان ریختن
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
چند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟
تلخی منت حلاوت می برد از شهد جان
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن
با سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گل
در کنار دشمن خود خرده جان ریختن
می تواند بلبل ما از غبار بال و پر
در گریبان خزان رنگ گلستان ریختن
بر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاست
تا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختن
آنقدر موج حلاوت زد دهان او که مور
می تواند قندها از شیره جان ریختن
حسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیست
شمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می باید به دامان ریختن
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
چند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟
تلخی منت حلاوت می برد از شهد جان
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن
با سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گل
در کنار دشمن خود خرده جان ریختن
می تواند بلبل ما از غبار بال و پر
در گریبان خزان رنگ گلستان ریختن
بر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاست
تا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختن
آنقدر موج حلاوت زد دهان او که مور
می تواند قندها از شیره جان ریختن
حسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیست
شمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۴
چون صدف تا چند پیش ابر دست افراشتن؟
اشک حسرت را فرو خوردن، گهر پنداشتن
چند پیش صبح بردن آبروی اشک و آه؟
در زمین شور تا کی تخم ریحان کاشتن؟
خیمه بیرون زن ز هستی، تا توانی چون حباب
در ته یک پیرهن با بحر صحبت داشتن
تخم رنجش در زمین دوستی پاشیدن است
شکوه احباب را پوشیده در دل داشتن
تا کمان آسمان در زه بود تقدیر را
از تهی مغزی است گردن چون هدف افراشتن
صائب از خاک عدم شکر اگر حاصل شود
از لب جانان تمتع می توان برداشتن
اشک حسرت را فرو خوردن، گهر پنداشتن
چند پیش صبح بردن آبروی اشک و آه؟
در زمین شور تا کی تخم ریحان کاشتن؟
خیمه بیرون زن ز هستی، تا توانی چون حباب
در ته یک پیرهن با بحر صحبت داشتن
تخم رنجش در زمین دوستی پاشیدن است
شکوه احباب را پوشیده در دل داشتن
تا کمان آسمان در زه بود تقدیر را
از تهی مغزی است گردن چون هدف افراشتن
صائب از خاک عدم شکر اگر حاصل شود
از لب جانان تمتع می توان برداشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۷
پیچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتم
می توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه خالی پر و بالی است بهر سالکان
تیر را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
از سبوی می گرانی می توان برداشتن
نیست در دریای شورانگیز عالم موج را
هیچ تدبیری به از دست از عنان برداشت
از خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟
چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟
برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
نیست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
می توان برداشت دل صائب به آسانی ز جان
لیک دشوارست دل از دوستان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتم
می توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه خالی پر و بالی است بهر سالکان
تیر را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
از سبوی می گرانی می توان برداشتن
نیست در دریای شورانگیز عالم موج را
هیچ تدبیری به از دست از عنان برداشت
از خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟
چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟
برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
نیست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
می توان برداشت دل صائب به آسانی ز جان
لیک دشوارست دل از دوستان برداشتن