عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۸
تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۴
از بخت سیه پست نگردید نوایم
از سرمه شب بیش شد آواز درایم
خون از جگر آهن و فولاد گشاید
چون ریزه الماس، خراشیده صدایم
هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم
دوری ز خرابات نه از خشکی زهدست
ترسم گرو باده نگیرند ردایم
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
صد سلسله از برگ نهادند به پایم
در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت
افزود به دل عقده ای از عقده گشایم
صائب ز سر خود به ته بال کشیدن
عمری است که در سایه اقبال همایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۸
در پله آغاز ز انجام گذشتیم
از مصر برون نامده از شام گذشتیم
چون برق فتادیم به خاشاک تعلق
زین خاک جلوگیر به یک گام گذشتیم
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست
از گردن مینا و لب جام گذشتیم
بی نقطه شب یک الف روز ندیدیم
هر چند که بر صفحه ایام گذشتیم
در طالع ما نیست گرفتاری، اگرنه
صد بار فزون از نظر دام گذشتیم
الماس ندامت دل ما را نخراشید
تا همچو عقیق از هوس نام گذشتیم
از سود و زیان سفر عشق مپرسید
یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم
در سایه شمشیر شهادت نتپیدیم
زین قلزم خونخوار به آرام گذشتیم
در گلشن بیرنگ جهان چون گل خورشید
گر صبح شکفتیم سر شام گذشتیم
در باغ جهان چون ثمر نخل تمنا
صد حیف که خام آمده و خام گذشتیم
این آن غزل میر فصیحی است که فرمود
از پشته صبح و دره شام گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۹
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایه مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
در رشته کشیدند دگرها گهر جان
ما این عرق از جبهه فشاندیم و گذشتیم
هر چند که در دیده ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
یک صید ازین دشت به فتراک نبستیم
چون مهر همین تیغ رساندیم و گذشتیم
هر چند که در مد نظر بود دو عالم
یک حرف ازین صفحه نخواندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۰
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم
در حلقه تقلید گرفتار نگشتیم
از کعبه و بتخانه گذشتیم به تعجیل
قانع به نگاه در و دیوار نگشتیم
چون برق گذشتیم ازین پرده نیلی
از آینه مشغول به زنگار نگشتیم
خود را به سراپرده خورشید رساندیم
چون شبنم گل بار به گلزار نگشتیم
چون خشت نهادیم به پای خم می سر
بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم
در دامن خود پای فشردیم چو مرکز
گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشیتیم
بر بی بصران گوهر خود عرض ندادیم
آیینه هر صورت دیوار نگشتیم
ما را به زر قلب خریدند ز اخوان
بر قافله از قیمت کم بار نگشتیم
بیهوده مزن بر رخ ما آب نصیحت
ما صبح قیامت شد و بیدار نگشتیم
چون یوسف تهمت زده از پاکی دامن
در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم
دلچسبی ما عذر گران خیزی ما خواست
چون گرد یتیمی به گهر بار نگشتیم
هر چند ز حیرت مژه بر هم ننهادیم
چون آینه ما سیر ز دیدار نگشتیم
صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم
شرمنده بیتابی اظهار نگشتیم
افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ
دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم
فریاد که سوهان سبکدست حوادث
شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم
صائب مدد خلق نمودیم به همت
در ظاهر اگر مالک دینار نگشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۱
کام دل ازان غنچه مستور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۳
ما چاشنی بوسه ز دشنام گرفتیم
فیض شکر از تلخی بادام گرفتیم
دل صاف نمودیم به نیک و بد ایام
فیض دم صبح از نفس شام گرفتیم
ناکامی جاوید چو در کام جهان بود
از کام جهان دست به ناکام گرفتیم
در رهگذر سیل فنا خواب حرام است
رفتیم برون از فلک آرام گرفتیم
بر کنگره عرش ضرورست کمندی
چون شانه سر زلف دلارام گرفتیم
رفتیم ازین قلزم خونین به کناری
زین معرکه خود را به لب بام گرفتیم
دیدیم که پرگار فلک در کف ما نیست
چون نقطه درین دایره آرام گرفتیم
زهاد گرفتند ره گلشن فردوس
ما گردن مینا و لب جام گرفتیم
کردیم دل سنگدلان را به سخن نرم
از ریگ روان روغن بادام گرفتیم
در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
ما زیر فلک بهر چه آرام گرفتیم؟
صائب ز سر میوه فردوس گذشتیم
تا بوسه تلخ از دهن جام گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۴
هرگز به خراش جگری شاد نگردیم
گر تیشه شویم امت فرهاد نگردیم
تا محمل لیلی نشود سلسله جنبان
ما همچو جرس مشرق فریاد نگردیم
آزادگی و بی ثمری جامه فتح است
چون سرو چرا از ثمر آزاد نگردیم؟
تا پا نکشیم از گل لغزنده تعمیر
چون نکهت گل همسفر باد نگردیم
مشهور سخن سنج بود بلبل این باغ
صائب ز چه گرد فرح آباد نگردیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۸
چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم
ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم
یک بار نجست از دل ما ناوک آهی
از بار گنه همچو کمان گرچه خمیدیم
چون شمع درین انجمن از راستی خویش
غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم
افسوس که با دیده بیدار چو سوزن
خار از قدم آبله پایی نکشیدیم
چون لاله دلسوخته در گلشن ایجاد
بی خون جگر قطره آبی نچشیدیم
هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی که برد راه به جایی نشنیدیم
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها
ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم
شد ناوک ما گر زدل سنگ ترازو
بر دوش کمان دست نوازش نکشیدیم
شد کوزه نرگس سر بی مغز حریفان
ما یک گل ازان گوشه دستار نچیدیم
اول ثمر پیشرسش قرب خدا بود
پیوند خود از هر چه درین باغ بریدیم
بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای
چندان که درین دایره چون چشم پریدیم
کردیم تلف عمر به غواصی این بحر
در هیچ صدف گوهر انصاف ندیدیم
صائب به مقامی نرسیدیم ز سستی
از خاک چو نی گرچه کمر بسته دمیدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۰
یک عمر ز هر خار و خسی ناز کشیدیم
تا بوی گلی از چمن راز کشیدیم
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره این راز کشیدیم
بیطاقتی از خرمن ما دود بر آورد
تا رخت به انجام ز آغاز کشیدیم
آسودگی کنج قفس کرد تلافی
یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
نشناخت کس از جوهریان جوهر ما را
صائب گهر خود به صدف باز کشیدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۲
ما طالع جمعیت اسباب نداریم
روزی که هوا هست می ناب نداریم
روی دل ما در حرم کعبه بود فرش
در ظاهر اگر روی به محراب نداریم
فریاد که از گردش بیهوده درین بحر
جز خار و خسی چند چو گرداب نداریم
آه قدر انداز به فرمان دل ماست
در قبضه اگر تیغ سیه تاب نداریم
قانع به هواداری دریا چو حبابیم
ما حوصله گوهر سیراب نداریم
چون ماهی لب بسته درین بحر پر آشوب
اندیشه ز گیرایی قلاب نداریم
کفران بود از فتنه خوابیده شکایت
ما شکوه ای از بخت گرانخواب نداریم
آن بلبل مستیم درین باغچه صائب
کز شور محبت خبر از خواب نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۸
تا در خم این کارگه شیشه گرانیم
چون طفل در آیینه به حیرت نگرانیم
از رهگذر گوش، صدف کان گهر شد
ما هرزه در ایان همه چون موج زبانیم
در بتکده بیگانه تر از قبله نماییم
در کعبه سبک قدرتر از سنگ نشانیم
تا ترکش افلاک پر از تیر شهاب است
ما بی سر و پایان همه نارنج نشانیم
ما اخگر عشقیم که تا دامن محشر
در توده خاکستر افلاک نهانیم
بسیار سبکروح تر از شبنم صبحیم
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانیم
گوشی نخراشیده صدای جرس ما
ما نرم روان قافله ریگ روانیم
چون مور اگر امروز به خاکیم فتاده
فرداست که در دست سلیمان زمانیم
نقش پی ما خضر ره پیشروان است
هر چند که چون گرد ز دنباله روانیم
خونابه دل آتش یاقوت گدازست
مگذار به این آبله ناخن برسانیم
در دیده کامل نظران نور یقینیم
هر چند که در چشم خسان خار گمانیم
رحمت ز سیه کاری ما روی سفیدست
ما سوختگان خال رخ لاله ستانیم
این آن غزل مرشد روم است که فرمود
ما پیله عشقیم که بی برگ جهانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۰
برون نمی برد از فکر دوست عالم آبم
نقاب دولت بیدار نیست پرده خوابم
جگر گداز محیط است داغ تشنگی من
کلاه گوشه به دریا شکسته موج سرابم
به خوان چرخ نکردم دراز دست تهی را
نداشت کاسه در یوزه پیش بحر حبابم
اگر چه روی مرا داشت روزگار بر آتش
چه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابم
نیم چو آینه مه رهین پرتو منت
چو مهر باهمه آفاق روشن است حسابم
چو ماه عید نشد راست قامتم ز تواضع
همان سپهر دهد خاکمال همچو رکابم
ز بی تهی نرسیدم به غور بحر حقیقت
به فکر پوچ بسر رفت روزگار حبابم
ز خشک مغزی میناچه خون که در جگرم نیست
خوش آن زمان که به مینای غنچه بود گلابم
خم سپهر برین می کند تلاش شکستن
مگر به خانه زور آمده است باده نابم؟
همان ز طعن خطا نیستم خلاص چو صائب
گرفت روی زمین را اگر چه فکر صوابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۴
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۵
به سینه تخم امیدی چو شوره زار ندارم
ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم
چو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشت
بغیر گوشه دل هیچ جا قرار ندارم
گذشته است ز منصور پایه سخن من
سر جدال به هر طفل نی سوار ندارم
عنان سیر مرا شوق بیقرار که دارد؟
که همچو ریگ روان هیچ جا قرار ندارم
خجل ز رهزن این وادیم که در همه عالم
چو گردباد لباسی به جز غبار ندارم
گرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارد
دماغ شکر و شکایت ز روزگار ندارم
هزار حلقه فزون جنگ با نسیم نمودم
هنوز راه در آن زلف تابدار ندارم
عبیر پیرهن گوهرست گرد یتیمی
به دل غباری ازان خط مشکبار ندارم
(بود چو تیغ ز من آب لاله زار شهادت
چه شد به ظاهر اگر نم به جویبار ندارم؟ )
گذشتیم از سر ناموس و اعتبار چو صائب
هنوز در نظر عشق اعتبار ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۷
از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستم
بودم ز بت پرستان تا از خودی نرستم
راهی که راهزن زد یک چند امن باشد
ایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستم
ساقی و باده من از سینه جوش می زد
روزی که بود مطرب از نغمه الستم
زان دم که عشق او بست از نیستی میانم
ز نار تازه ای شد احرام هر چه بستم
با دست در کف تن تا در خمار باشم
دارم تمام عالم روزی که نیم مستم
از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات
مستی و هوشیاری سازد بلند و پستم؟
از صحبت گرانان در زیر سنگ بودم
جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم
از نوخطان گسستم سررشته محبت
زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۱
می شود از دم زدن خراب وجودم
پرده آه است چون حباب وجودم
گردش چشمی است دور زندگی من
مد نگاهی است چون شهاب وجودم
هیچ نبسته است در طلسم حیاتم
جلوه خشکی است چون سراب وجودم
ذره من زندگی ز خویش ندارد
بسته به دامان آفتاب وجودم
حاصل من نیست غیر تهمت هستی
برفکند چون زرخ نقاب وجودم
همچو حبابم که در طلسم تعین
نیست به جز پرده حجاب وجودم
جلوه دو دست در نظر نفسم را
بس که به رفتن کند شتاب وجودم
حاصل من نیست جز خیال پریشان
پرده غفلت بود چو خواب وجودم
نیست به جز تار و پود آه ندامت
همچو کتان پیش ماهتاب وجودم
موج سرابم کز این بساط ندارد
هیچ به کف غیرپیچ و تاب وجودم
همچو هلال است یک اشاره ابرو
بس که بود پای در رکاب وجودم
عمر شکر خنده ام چو گل دو سه روزست
گریه تلخ است چون گلاب وجودم
خانه جدا می کنم ز ساده دلیها
گر چه ز دریاست چون حباب وجودم
ز آتش و خاک است و باد و آب سرشتم
چون شود ایمن ز انقلاب وجودم؟
کاش در آنجا ز من حساب نگیرند
نیست در اینجا چو در حساب وجودم
سوخت دلم را سپهر صائب و نگذاشت
تا شنود بوی این کباب وجودم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۷
ترم چون حباب از هوایی که دارم
که می ریزد از هم بنایی که دارم
امیدم به دست و پایی است، ورنه
چه کار آید از دست و پایی که دارم
به خورشید خواهد چو صبحم رساندن
دل ساده از مدعایی که دارم
نمانم به جا هیچ افتاده ای را
به منزل برم نقش پایی که دارم
بود استخوان روزیم گر جهان را
به دولت رساند همایی که دارم
سپندست کز جا جهد جا نماید
درین انجمن آشنایی که دارم
سخن می شود دلنشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۸
ازان زلف یک مو جدایی ندارم
ازین دام فکر رهایی ندارم
من آن معنی دور گردم جهان را
که با هیچ لفظ آشنایی ندارم
درین باغ آن فارغ البال مرغم
که مقصد چو تیر هوایی ندارم
به بال محیط است چون موج سیرم
شکایت زبی دست و پایی ندارم
شدم مومیایی ز بس چرب نرمی
ز سنگ ملامت رهایی ندارم
رخ تازه من چو سروست شاهد
که اندوهی از بینوایی ندارم
ازان راه بیگانگی می سپارم
که من طالع از آشنایی ندارم
به گفتار خوش می کنم وقت مردم
اگر ناخن دلگشایی ندارم
من آن بی نیازم درین بزم صائب
که همت ز دلها گدایی ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۹
در سخن بر نیاید آوازم
نیست اندیشه ای ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم
نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم
آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم
دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم