عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
بر من، ار دولت وصل تو مقرر می شد
کارم از لعل گهر بار تو چون زر می شد
دوش گفتم، نتوان دید به خوابت، لیکن
با فراق تو مرا خواب مقرر می شد
شرح هجران تو گفتم، بنویسم، لیکن
ننوشتم که بسی عمر دران سر می شد
بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک
خانه دیگر ز خیال تو منور می شد
عقل وارون ز تمنای تو منعی می کرد
عشق می آمد و او نیز مسخر می شد
گر چه بسیار بگفتم نیامد در گوش
خوش تر از نام تو، با آنکه مکرر می شد
کارم از لعل گهر بار تو چون زر می شد
دوش گفتم، نتوان دید به خوابت، لیکن
با فراق تو مرا خواب مقرر می شد
شرح هجران تو گفتم، بنویسم، لیکن
ننوشتم که بسی عمر دران سر می شد
بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک
خانه دیگر ز خیال تو منور می شد
عقل وارون ز تمنای تو منعی می کرد
عشق می آمد و او نیز مسخر می شد
گر چه بسیار بگفتم نیامد در گوش
خوش تر از نام تو، با آنکه مکرر می شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
بس که خون جگر از راه نظر بیرون شد
دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
در میان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد
یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد
دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
در میان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد
یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
هر کرا داعیه درد طلب پیدا شد
عاقلان جمله بر آنند که او شیدا شد
آتش عشق ز هر سینه که زد شعله مهر
گر همه صبح مبین است که او رسوا شد
پیش رفتار تو، ای آب روان از تو خجل
گر نشد سرو چرا ساکن و پا بر جا شد؟
چشم نرگس به گل روی تو می بینم باز
همچو یعقوب که از بوی پسر بینا شد
از خطا بود که در چین سر زلف تو باد
رفت و زنجیر کش سلسله سودا شد
ساقیا، باده مپیمای که بدنامی ما
بر سر کوی تو افسانه کشورها شد
دل خسرو به کجا رفت که از تنگی عشق؟
همچو نقش دهنت کم زد و ناپیدا شد
عاقلان جمله بر آنند که او شیدا شد
آتش عشق ز هر سینه که زد شعله مهر
گر همه صبح مبین است که او رسوا شد
پیش رفتار تو، ای آب روان از تو خجل
گر نشد سرو چرا ساکن و پا بر جا شد؟
چشم نرگس به گل روی تو می بینم باز
همچو یعقوب که از بوی پسر بینا شد
از خطا بود که در چین سر زلف تو باد
رفت و زنجیر کش سلسله سودا شد
ساقیا، باده مپیمای که بدنامی ما
بر سر کوی تو افسانه کشورها شد
دل خسرو به کجا رفت که از تنگی عشق؟
همچو نقش دهنت کم زد و ناپیدا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
هر کسی گاه جوانی تگ و پویی دارد
گشت باغی و نشاط لب جویی دارد
کس نپرسد که کجایم من بی خانه و جای؟
هر خسی خاکی و هر سگ سر کویی دارد
دوست دارم خم گیسوی نکورویان را
وان کسی را که دلی در خم مویی دارد
کاشکی خاک شوم من به زمینی کانجا
ترک من گاه سواری تگ و پویی دارد
تا درونی نبود، محرم شوقی نشود
سوزش عود از آن است که بویی دارد
گر سرم دولت چوگانش نیرزد، باری
لذتی دارم از آن حال که گویی دارد
هان و هان تا نکند عمر به بستان ضایع
هر که در خانه تماشای نکویی دارد
عاشقان باده به جز کأس ملامت نخورند
کار مجنون است که سنگی و سبویی دارد
یارب این مذهب خورشید پرستی ز چه خاست؟
مگر آن است که چون روی تو رویی دارد
خسرو ار جان به غمت داد، ترا بادا عیش
چون تویی را چه غم، ار جان چو اویی دارد؟
گشت باغی و نشاط لب جویی دارد
کس نپرسد که کجایم من بی خانه و جای؟
هر خسی خاکی و هر سگ سر کویی دارد
دوست دارم خم گیسوی نکورویان را
وان کسی را که دلی در خم مویی دارد
کاشکی خاک شوم من به زمینی کانجا
ترک من گاه سواری تگ و پویی دارد
تا درونی نبود، محرم شوقی نشود
سوزش عود از آن است که بویی دارد
گر سرم دولت چوگانش نیرزد، باری
لذتی دارم از آن حال که گویی دارد
هان و هان تا نکند عمر به بستان ضایع
هر که در خانه تماشای نکویی دارد
عاشقان باده به جز کأس ملامت نخورند
کار مجنون است که سنگی و سبویی دارد
یارب این مذهب خورشید پرستی ز چه خاست؟
مگر آن است که چون روی تو رویی دارد
خسرو ار جان به غمت داد، ترا بادا عیش
چون تویی را چه غم، ار جان چو اویی دارد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد
دم باقی دو سه پیمانه که بتوانم زد
در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، یکی غمزه پنهانم زد
یار پیکان زد و من در هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پیکانم زد
ای اجل، آن قدری صبر کن امروز که من
لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد
دیدمش از پس عمری و همی مردم زار
تشنه در بادیه هجر که بارانم زد
خلق گویند بدینگونه چرایی، چه کنم؟
رهزنی آمد و راه دل ویرانم زد
نه من از خویش چنین سوخته خرمن شده ام
تو شدی شمع دل، آتش به جگر زانم زد
پادشه چوب خلیفه خورد و فخر کند
من درویش ز چوب تو که دربانم زد
بس نبوده ست پریشانی خسرو ز فلک
وه کجا هجر تو بر حال پریشانم زد
دم باقی دو سه پیمانه که بتوانم زد
در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، یکی غمزه پنهانم زد
یار پیکان زد و من در هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پیکانم زد
ای اجل، آن قدری صبر کن امروز که من
لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد
دیدمش از پس عمری و همی مردم زار
تشنه در بادیه هجر که بارانم زد
خلق گویند بدینگونه چرایی، چه کنم؟
رهزنی آمد و راه دل ویرانم زد
نه من از خویش چنین سوخته خرمن شده ام
تو شدی شمع دل، آتش به جگر زانم زد
پادشه چوب خلیفه خورد و فخر کند
من درویش ز چوب تو که دربانم زد
بس نبوده ست پریشانی خسرو ز فلک
وه کجا هجر تو بر حال پریشانم زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
شب مرا در جگر سوخته مهمانی بود
یوسف مصر درین زاویه زندانی بود
گوشه ای بود و غمش آمد و تشویشم آمد
شد پریشان دلم و جای پریشانی برد
پاسبان مست و ملک بیخرد و سگ در خواب
همه شب تا سحر این دولتم ارزانی بود
مقری صبح شعب می زد و من می کردم
سجده بت را که نه هنگام مسلمانی بود
عشق می خواند ز خطش صفت صنع خدای
عقل گم گشت که در غایت نادانی بود
شاد گشتم، ولی افسوس غمش خوردم، از آنک
شادیم عاریتی و غم من جانی بود
ز آه عشق است بسی داغ به پیشانی من
چه کنم؟ کز ازل این نقش به پیشانی بود
جان بهای نظری، چشم توام فرمان داد
عذر بپذیر که این قیمت فرمانی بود
تشنه بر چشمه گذر کرد و نشد لب تر، زانک
بخت خسرو که ازین کرده پشیمانی بود
یوسف مصر درین زاویه زندانی بود
گوشه ای بود و غمش آمد و تشویشم آمد
شد پریشان دلم و جای پریشانی برد
پاسبان مست و ملک بیخرد و سگ در خواب
همه شب تا سحر این دولتم ارزانی بود
مقری صبح شعب می زد و من می کردم
سجده بت را که نه هنگام مسلمانی بود
عشق می خواند ز خطش صفت صنع خدای
عقل گم گشت که در غایت نادانی بود
شاد گشتم، ولی افسوس غمش خوردم، از آنک
شادیم عاریتی و غم من جانی بود
ز آه عشق است بسی داغ به پیشانی من
چه کنم؟ کز ازل این نقش به پیشانی بود
جان بهای نظری، چشم توام فرمان داد
عذر بپذیر که این قیمت فرمانی بود
تشنه بر چشمه گذر کرد و نشد لب تر، زانک
بخت خسرو که ازین کرده پشیمانی بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
دوش در خواب مرا بابت خودکاری بود
بت پرستی را در خدمت بت یاری بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
که از او هر رگ من رشته زناری بود
گفتمش، بود غم مات گهی، آن بدمهر
از برای دل ما نیز بگفت، آری بود
دل گمگشته همی جستم در هر مویش
خنده می کرد به شوخی که دلت باری بود
سرگذشت دل خود گفتم در پیش خیال
محرم راز شب تیره و دیواری بود
زلف بنمودش آلوده به خون، گفت، آری
یادمی آیدم آنجا که گرفتاری بود
می تراوید از چشم ترم اندک اندک
هر کجا در جگر سوخته آزاری بود
شمع بگریست زمانی و زهر سوز بمرد
سوزم از گریه همی مرد که بسیاری بود
هر که خسرو را دید از تو جدا، گفت به درد
وقتی این بلبل شوریده به گلزاری بود
بت پرستی را در خدمت بت یاری بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
که از او هر رگ من رشته زناری بود
گفتمش، بود غم مات گهی، آن بدمهر
از برای دل ما نیز بگفت، آری بود
دل گمگشته همی جستم در هر مویش
خنده می کرد به شوخی که دلت باری بود
سرگذشت دل خود گفتم در پیش خیال
محرم راز شب تیره و دیواری بود
زلف بنمودش آلوده به خون، گفت، آری
یادمی آیدم آنجا که گرفتاری بود
می تراوید از چشم ترم اندک اندک
هر کجا در جگر سوخته آزاری بود
شمع بگریست زمانی و زهر سوز بمرد
سوزم از گریه همی مرد که بسیاری بود
هر که خسرو را دید از تو جدا، گفت به درد
وقتی این بلبل شوریده به گلزاری بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
دوش آتش زدی و گریه مرا یاری داد
ناله من همه کو را شغب و زاری داد
چشم دارم که به خواب اجلم خسپاند
خاک کویت که مرا سرمه بیداری داد
مست بگذشتی و شد بیخودیم رهزن عشق
تا که همراه شد و بخت کرا یاری داد
همه شب خلق در آسایش و من در فریاد
روز بد بین که دلم را چه گرفتاری داد؟
یارب، از خون منش هیچ نگیری دامن
گر چه در کشتن من داد جفا کاری داد
عقل کو بر سر من کار نمایی کردی
کارم افتاد، چو بر جان خط بیزاری داد
همه در بار تو بستند دل و خسرو بین
داد عقل و دل و دین، نیز به سر باری داد
ناله من همه کو را شغب و زاری داد
چشم دارم که به خواب اجلم خسپاند
خاک کویت که مرا سرمه بیداری داد
مست بگذشتی و شد بیخودیم رهزن عشق
تا که همراه شد و بخت کرا یاری داد
همه شب خلق در آسایش و من در فریاد
روز بد بین که دلم را چه گرفتاری داد؟
یارب، از خون منش هیچ نگیری دامن
گر چه در کشتن من داد جفا کاری داد
عقل کو بر سر من کار نمایی کردی
کارم افتاد، چو بر جان خط بیزاری داد
همه در بار تو بستند دل و خسرو بین
داد عقل و دل و دین، نیز به سر باری داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
باز با خویش گهی هم سخنش خواهم دید
یا نگاهی به سوی خویشتنش خواهم دید
زان من بود گهی او که بدانگونه که بود
هم بدین چشم دگر بار منش خواهم دید
گوشه چشمش دیدم دلم آنجا مانده ست
جان هم آنجاست به کنج دهنش خواهم دید
پیش ازین صبر ندارم، به رهش بنشستم
وقت آخر که هم آمد شدنش خواهم دید
مردمان روش ببینند و مرا طاقت نی
من همان زلف شکن بر شکنش خواهم دید
آشکارام دران دم که بخواهد کشتن
من نهانی به رخ چون سمنش خواهم دید
گر کشد، یاری ازین جور کشیدن بر هم
سوختم چند چنین کنش خواهم دید
او اگر آید وگرنه، چو مرا نیست قرار
من همین شسته به ره آمدنش خواهم دید
یارب، این خسرو ازین جور گهی خواهد زست
چند رسوا شده مرد و زنش خواهم دید
یا نگاهی به سوی خویشتنش خواهم دید
زان من بود گهی او که بدانگونه که بود
هم بدین چشم دگر بار منش خواهم دید
گوشه چشمش دیدم دلم آنجا مانده ست
جان هم آنجاست به کنج دهنش خواهم دید
پیش ازین صبر ندارم، به رهش بنشستم
وقت آخر که هم آمد شدنش خواهم دید
مردمان روش ببینند و مرا طاقت نی
من همان زلف شکن بر شکنش خواهم دید
آشکارام دران دم که بخواهد کشتن
من نهانی به رخ چون سمنش خواهم دید
گر کشد، یاری ازین جور کشیدن بر هم
سوختم چند چنین کنش خواهم دید
او اگر آید وگرنه، چو مرا نیست قرار
من همین شسته به ره آمدنش خواهم دید
یارب، این خسرو ازین جور گهی خواهد زست
چند رسوا شده مرد و زنش خواهم دید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
باز بوی گل مرا دیوانه کرد
باز عقلم را صبا بیگانه کرد
بازم از سر تازه شد مستی عشق
بس که بلبل ناله مستانه کرد
گل چو شمع خوبرویی برفروخت
بلبل بیچاره را پروانه کرد
نی بر آب زلف تست، ار چه به باغ
زلف را با آب سنبل شانه کرد
لاله را بهر تقاضای شراب
جرعه می در ته پیمانه کرد
خرمن بسیار هشیاران بسوخت
بس که عشقت آتش دیوانه کرد
جان برد از خانه تن عاقبت
اینچنین عشقت که در دل خانه کرد
قصه شیرین، عجب افسانه ایست
کوهکن خواب اندرین افسانه کرد
خورد خسرو نیست جز غم، چاره نیست؟
چون خدا این مرغ را این دانه کرد
باز عقلم را صبا بیگانه کرد
بازم از سر تازه شد مستی عشق
بس که بلبل ناله مستانه کرد
گل چو شمع خوبرویی برفروخت
بلبل بیچاره را پروانه کرد
نی بر آب زلف تست، ار چه به باغ
زلف را با آب سنبل شانه کرد
لاله را بهر تقاضای شراب
جرعه می در ته پیمانه کرد
خرمن بسیار هشیاران بسوخت
بس که عشقت آتش دیوانه کرد
جان برد از خانه تن عاقبت
اینچنین عشقت که در دل خانه کرد
قصه شیرین، عجب افسانه ایست
کوهکن خواب اندرین افسانه کرد
خورد خسرو نیست جز غم، چاره نیست؟
چون خدا این مرغ را این دانه کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
باز یاد آن شبم دیوانه کرد
کان پسر با من به خواب افسانه کرد
شد خراب این دیده و سلطان حسن
از کجا منزل درین ویرانه کرد؟
کم مبادش مویی، ار چه زلف را
بهر آزار دل من شانه کرد
شمع مهمان داشت چون پروانه را
مرغ بریانش هم از پروانه کرد
جان من آن آشنا، گویی تویی
کو مرا از جان خود بیگانه کرد
من نمی دانم که چون باشد پری
شکل تو باری مرا دیوانه کرد
از دل خسرو چه پرسی حال، کو
قبله را در کار این بتخانه کرد
کان پسر با من به خواب افسانه کرد
شد خراب این دیده و سلطان حسن
از کجا منزل درین ویرانه کرد؟
کم مبادش مویی، ار چه زلف را
بهر آزار دل من شانه کرد
شمع مهمان داشت چون پروانه را
مرغ بریانش هم از پروانه کرد
جان من آن آشنا، گویی تویی
کو مرا از جان خود بیگانه کرد
من نمی دانم که چون باشد پری
شکل تو باری مرا دیوانه کرد
از دل خسرو چه پرسی حال، کو
قبله را در کار این بتخانه کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
باز زهره مطربی آغاز کرد
پیش رندان بربط خود ساز کرد
ماه روزه رفت و رخ بنمود عید
میر میخانه سر خم باز کرد
مریم خم زاد عیسی سیرتی
مرغ جانم جانبش پرواز کرد
گل نمود از پرده عشاق روی
بلبل شیدا نوا آغاز کرد
مجلسی آراست پیر میکده
تائبان را سوی خود آواز کرد
درد نوشی توبه خود را شکست
راهب دیرش بسی اعزاز کرد
بر حریفان داد ساقی باده ها
دور خسرو چون رسیده ناز کرد
پیش رندان بربط خود ساز کرد
ماه روزه رفت و رخ بنمود عید
میر میخانه سر خم باز کرد
مریم خم زاد عیسی سیرتی
مرغ جانم جانبش پرواز کرد
گل نمود از پرده عشاق روی
بلبل شیدا نوا آغاز کرد
مجلسی آراست پیر میکده
تائبان را سوی خود آواز کرد
درد نوشی توبه خود را شکست
راهب دیرش بسی اعزاز کرد
بر حریفان داد ساقی باده ها
دور خسرو چون رسیده ناز کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
صبح چون از روی مشرق رو نمود
صحن مینا روضه مینو نمود
گیسوی شب شد سفید و آفتاب
نور شیبش از ته گیسو نمود
هندوی شب مرد و خورشید آتشی
از برای سوز آن هندو نمود
سوی ساقی مدت تاریک هجر
بس اشارت کز خم ابرو نمود
چشمه خورشید را در ته نشاند
عکس ساقی کز رخ ماهو نمود
ماه شبرو را چو گردون سلخ کرد
استخوانش در ته پهلو نمود
بنده خسرو دل به ساقی عرضه کرد
درد دل را پیش جان دارو نمود
صحن مینا روضه مینو نمود
گیسوی شب شد سفید و آفتاب
نور شیبش از ته گیسو نمود
هندوی شب مرد و خورشید آتشی
از برای سوز آن هندو نمود
سوی ساقی مدت تاریک هجر
بس اشارت کز خم ابرو نمود
چشمه خورشید را در ته نشاند
عکس ساقی کز رخ ماهو نمود
ماه شبرو را چو گردون سلخ کرد
استخوانش در ته پهلو نمود
بنده خسرو دل به ساقی عرضه کرد
درد دل را پیش جان دارو نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دلم از بخت گهی شاد نبود
جانم از بند غم آزاد نبود
یک دم از عمر گرامی نگذشت
کان همه ضایع و بر باد نبود
گر ببینی دل ویران مرا
گوییا هیچ گه آباد نبود
کافری رخت دلم غارت کرد
شهر اسلام و سر داد نبود
شب همی دانم کاو آمد و بس
بیش از خویشتنم یاد نبود
خانه گلشن شده بی منت باغ
سرو بود، ار گل و شمشاد نبود
هر چه می خواست همی کرد طبیب
ناتوان را سر فریاد نبود
ناگه آهوی من از دام بجست
زانکه اندازه صیاد نبود
خسرو از تلخی شیرین دهنان
آنچنان است که فرهاد نبود
جانم از بند غم آزاد نبود
یک دم از عمر گرامی نگذشت
کان همه ضایع و بر باد نبود
گر ببینی دل ویران مرا
گوییا هیچ گه آباد نبود
کافری رخت دلم غارت کرد
شهر اسلام و سر داد نبود
شب همی دانم کاو آمد و بس
بیش از خویشتنم یاد نبود
خانه گلشن شده بی منت باغ
سرو بود، ار گل و شمشاد نبود
هر چه می خواست همی کرد طبیب
ناتوان را سر فریاد نبود
ناگه آهوی من از دام بجست
زانکه اندازه صیاد نبود
خسرو از تلخی شیرین دهنان
آنچنان است که فرهاد نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
زاهد ما دوش باز در ره بت پا نهاد
دین قلندر گرفت، خانه یغما نهاد
دل که به تسبیح داشت در خم زنار بست
سر که به محراب بود پیش چلیپا نهاد
گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
داشت کهن خرقه ای، در خم صهبا نهاد
پایه آن آفتاب هست بغایت بلند
کس نرسیدش جز آنک بر دو جهان پا نهاد
محو خرد کرد عشق، در طلب جان نشست
دست چراغم بکشت، دست به یغما نهاد
ذوق می لعل گون پیر خرد در نیافت
لذت طفلانش نام پسته و خرما نهاد
راند به دلها سمند، نعل در آتش فگند
تافته چون برکشید، بر جگر ما نهاد
کرد تقاضای جان، دید کباب جگر
پیش سگان درش مزد کف پا نهاد
سیل غمش در رسید، آب ز سر در گذشت
صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
سر ز درش برده بود خسرو مسکین که عشق
موی کشانش ببرد، باز همان جا نهاد
دین قلندر گرفت، خانه یغما نهاد
دل که به تسبیح داشت در خم زنار بست
سر که به محراب بود پیش چلیپا نهاد
گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
داشت کهن خرقه ای، در خم صهبا نهاد
پایه آن آفتاب هست بغایت بلند
کس نرسیدش جز آنک بر دو جهان پا نهاد
محو خرد کرد عشق، در طلب جان نشست
دست چراغم بکشت، دست به یغما نهاد
ذوق می لعل گون پیر خرد در نیافت
لذت طفلانش نام پسته و خرما نهاد
راند به دلها سمند، نعل در آتش فگند
تافته چون برکشید، بر جگر ما نهاد
کرد تقاضای جان، دید کباب جگر
پیش سگان درش مزد کف پا نهاد
سیل غمش در رسید، آب ز سر در گذشت
صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
سر ز درش برده بود خسرو مسکین که عشق
موی کشانش ببرد، باز همان جا نهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
هیچ کس از باغ و بر بوی وفایی ندید
در همه بستان خاک مهرگیایی ندید
رسم قلندر خوش است بی سرو پا زیستن
کار جهان را کسی چون سرو پایی ندید
مرد ز عقد کسان در مرادی نیافت
اهل ز نقد خسان کاه ربایی ندید
هم نفسان را خرد بیخت به غربال صدق
در دل ویران شان گنج وفایی ندید
تیرگی حال خویش پیش که روشن کنم؟
چون دلم از دوستان هیچ صفایی ندید
بی غمی از کام دل هیچ نصیبم نداد
شبپره از آفتاب هیچ ضیایی ندید
از چه ادب می کند چرخ مرا، چون ز من
دور گناهی نگفت، دهر خطایی ندید
خواست شکایت کند دل ز جفاهای عشق
همت ما را در آن عقل رضایی ندید
دولتی عقبی، سزاست، گر چو منی را نجست
محرم سلطان، رواست، گر به گدایی ندید
صورت مقصود خویش دیده ندیدی، و لیک
آینه بخت را آه که جایی ندید
سینه خسرو ز غم غنچه صفت خون گرفت
کز چمن روزگار برگ و نوایی ندید
در همه بستان خاک مهرگیایی ندید
رسم قلندر خوش است بی سرو پا زیستن
کار جهان را کسی چون سرو پایی ندید
مرد ز عقد کسان در مرادی نیافت
اهل ز نقد خسان کاه ربایی ندید
هم نفسان را خرد بیخت به غربال صدق
در دل ویران شان گنج وفایی ندید
تیرگی حال خویش پیش که روشن کنم؟
چون دلم از دوستان هیچ صفایی ندید
بی غمی از کام دل هیچ نصیبم نداد
شبپره از آفتاب هیچ ضیایی ندید
از چه ادب می کند چرخ مرا، چون ز من
دور گناهی نگفت، دهر خطایی ندید
خواست شکایت کند دل ز جفاهای عشق
همت ما را در آن عقل رضایی ندید
دولتی عقبی، سزاست، گر چو منی را نجست
محرم سلطان، رواست، گر به گدایی ندید
صورت مقصود خویش دیده ندیدی، و لیک
آینه بخت را آه که جایی ندید
سینه خسرو ز غم غنچه صفت خون گرفت
کز چمن روزگار برگ و نوایی ندید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
نیست به دست امید بخت مرا آن کمند
کافتدش از هیچ رو صید مرادی به بند
دعوی عیاریم رفت به کویش فرود
ز آنکه سرم پست شد کنگر قصرش بلند
بی سر و پا می دویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
تنگ میا زآه من، چشم بدان از تو دور
نیست رخ خوب را چاره ز دود سپند
در ره جولانت چون دیده ما خاک شد
دیده بسی در رهست دور ترک ران سمند
هستم ازان گفت تلخ در سکرات فنا
از دمت آخر دمی چاشنیی ده ز قند
ای که به بازار حسن قیمت خوبان کنی
پیش زلیخا مگوی «یوسفی آنجا به چند؟»
سوخته از پند خلق سوخته تر می شود
کاتش عشق است تیز باد وزان است پند
خسرو اگر عاشقی بیم ز کشتن مدار
پیش رخ نیکوان جان نبود ارجمند
کافتدش از هیچ رو صید مرادی به بند
دعوی عیاریم رفت به کویش فرود
ز آنکه سرم پست شد کنگر قصرش بلند
بی سر و پا می دویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
تنگ میا زآه من، چشم بدان از تو دور
نیست رخ خوب را چاره ز دود سپند
در ره جولانت چون دیده ما خاک شد
دیده بسی در رهست دور ترک ران سمند
هستم ازان گفت تلخ در سکرات فنا
از دمت آخر دمی چاشنیی ده ز قند
ای که به بازار حسن قیمت خوبان کنی
پیش زلیخا مگوی «یوسفی آنجا به چند؟»
سوخته از پند خلق سوخته تر می شود
کاتش عشق است تیز باد وزان است پند
خسرو اگر عاشقی بیم ز کشتن مدار
پیش رخ نیکوان جان نبود ارجمند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
باز گرفتار شد دل که درین سینه بود
تازه شد اندر دل آن رخنه که دیرینه بود
دی که همی دید روی، آینه از صورتش
اصل درون دلم نسخه در آیینه بود
دیدمی امروز باز تا بزیم بینمش
زنده امروز خود زنده پارینه بود
مفلس دین و صلاح می روم از دهر، ازانک
دزد به تاراج برد، هر چه به گنجینه برد
شب که به خنده زدی بر جگر من نمک
قابل مرهم نماند داغ که بر سینه بود
دولت خسرو، که عشق در پی جانش نشست
گوهر افزون بلا نرخ بلورینه بود
تازه شد اندر دل آن رخنه که دیرینه بود
دی که همی دید روی، آینه از صورتش
اصل درون دلم نسخه در آیینه بود
دیدمی امروز باز تا بزیم بینمش
زنده امروز خود زنده پارینه بود
مفلس دین و صلاح می روم از دهر، ازانک
دزد به تاراج برد، هر چه به گنجینه برد
شب که به خنده زدی بر جگر من نمک
قابل مرهم نماند داغ که بر سینه بود
دولت خسرو، که عشق در پی جانش نشست
گوهر افزون بلا نرخ بلورینه بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
از در من دوش کان نگار در آمد
شاخ تمنای من به بار در آمد
برگ حیاتم نمانده بود که ناگه
باغ خزان دیده را بهار در آمد
آنچه خرابی گذشت، وه به دهی گوی
مست و خوی آلوده و سوار در آمد
کلبه تاریک یافت روشنی، ای دل
کز در من آفتاب وار در آمد
دیده که بیمار بود در ته پایش
پیشگه پای او به کار در آمد
بر سر عقلم جرعه جامش
سیل به بنیاد اختیار در آمد
مردن خسرو فسوس نیست درین ره
کار زوی سینه در کنار در آمد
شاخ تمنای من به بار در آمد
برگ حیاتم نمانده بود که ناگه
باغ خزان دیده را بهار در آمد
آنچه خرابی گذشت، وه به دهی گوی
مست و خوی آلوده و سوار در آمد
کلبه تاریک یافت روشنی، ای دل
کز در من آفتاب وار در آمد
دیده که بیمار بود در ته پایش
پیشگه پای او به کار در آمد
بر سر عقلم جرعه جامش
سیل به بنیاد اختیار در آمد
مردن خسرو فسوس نیست درین ره
کار زوی سینه در کنار در آمد