عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۳
از دست رفت فرصت و ما پا شکسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود
شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم
سیلاب حادثات ز فریادیان ماست
تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم
چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟
خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم
ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست
در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم
هر چند خون شود به مقامی نمی رسد
این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم
داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم
صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود
شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم
سیلاب حادثات ز فریادیان ماست
تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم
چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟
خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم
ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست
در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم
هر چند خون شود به مقامی نمی رسد
این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم
داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم
صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۵
طومار عمر طی شد و غافل نشسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم
بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم
موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت
ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم
مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما
از بس میان مردم کاهل نشسته ایم
حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار
در انتظار جلوه قاتل نشسته ایم
از دیر و کعبه دیده امیدوار خویش
پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم
غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟
در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم
نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم
صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم
بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم
موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت
ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم
مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما
از بس میان مردم کاهل نشسته ایم
حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار
در انتظار جلوه قاتل نشسته ایم
از دیر و کعبه دیده امیدوار خویش
پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم
غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟
در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم
نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم
صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۶
خندان به زیر تیغ تغافل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۸
ما از امیدها همه یکجا گذشته ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته ایم
سوداگری است خاک به زر ساختن بدل
ما بهر آخرت نه ز دنیا گذشته ایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشته ایم
آسوده از پریدن حرص است چشم ما
از توتیا به کوری اعدا گذشته ایم
هر سایلی به ما نرسد در گذشتگی
ما از گدایی در دلها گذشته ایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته ایم
عزم درست کار پر و بال می کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته ایم
آزادگان گر از سر دنیا گذشته اند
ما از سر گذشتن دنیا گذشته ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته ایم
افتاده است شهپر پرواز ما بلند
در بیضه از نشیمن عنقا گذشته ایم
هر کس که پا نهاد گرفتار می شود
بر هر زمین که سلسله بر پا گذشته ایم
ما چون حباب منت رهبر نمی کشیم
صدبار چشم بسته ز دریا گذشته ایم
هموار ساخته است به ما شوق راه را
در کوه اگر رسیده، ز صحرا گذشته ایم
صائب ز راز سینه بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته ایم
سوداگری است خاک به زر ساختن بدل
ما بهر آخرت نه ز دنیا گذشته ایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشته ایم
آسوده از پریدن حرص است چشم ما
از توتیا به کوری اعدا گذشته ایم
هر سایلی به ما نرسد در گذشتگی
ما از گدایی در دلها گذشته ایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته ایم
عزم درست کار پر و بال می کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته ایم
آزادگان گر از سر دنیا گذشته اند
ما از سر گذشتن دنیا گذشته ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته ایم
افتاده است شهپر پرواز ما بلند
در بیضه از نشیمن عنقا گذشته ایم
هر کس که پا نهاد گرفتار می شود
بر هر زمین که سلسله بر پا گذشته ایم
ما چون حباب منت رهبر نمی کشیم
صدبار چشم بسته ز دریا گذشته ایم
هموار ساخته است به ما شوق راه را
در کوه اگر رسیده، ز صحرا گذشته ایم
صائب ز راز سینه بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۳
یک عمر پشت دست به دندان گرفته ایم
تا بوسه ای ازان لب خندان گرفته ایم
گردیده است در نظر ما جهان سیاه
تا جرعه ای ز چشمه حیوان گرفته ایم
افتاده ایم در ته پا سالها چو مور
تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم
در بوته گداز چو مه آب گشته ایم
کز خوان آفتاب لب نان گرفته ایم
ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح
ما تیغ آفتاب به دندان گرفته ایم
آورده است معنی بیگانه رو به ما
تا ترک آشنایی یاران گرفته ایم
انگشت حیرتی است که داریم در دهن
کامی که ما ازان لب خندان گرفته ایم
چون دست ما ز چاک گریبان شود جدا؟
گستاخ دامن مه کنعان گرفته ایم
نگرفته است خضر ز سرچشمه حیات
کامی که ما ز چاه زنخدان گرفته ایم
چون صبح از عزیمت صادق به یک نفس
روی زمین به چهره خندان گرفته ایم
دلگیر نیستیم ز بخت سیاه خویش
فیض سحر ز شام غریبان گرفته ایم
جز پیچ و تاب نیست، که عمرش دراز باد
کامی که ما ز سلسله مویان گرفته ایم
بر روی بی طمع نشود بسته هیچ در
ما چوب منع از کف دربان گرفته ایم
رو تافتن ز جوربتان نیست کار ما
چون صبح تیغ مهر به دندان گرفته ایم
بی چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است
صائب تمتعی که زدوران گرفته ایم
تا بوسه ای ازان لب خندان گرفته ایم
گردیده است در نظر ما جهان سیاه
تا جرعه ای ز چشمه حیوان گرفته ایم
افتاده ایم در ته پا سالها چو مور
تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم
در بوته گداز چو مه آب گشته ایم
کز خوان آفتاب لب نان گرفته ایم
ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح
ما تیغ آفتاب به دندان گرفته ایم
آورده است معنی بیگانه رو به ما
تا ترک آشنایی یاران گرفته ایم
انگشت حیرتی است که داریم در دهن
کامی که ما ازان لب خندان گرفته ایم
چون دست ما ز چاک گریبان شود جدا؟
گستاخ دامن مه کنعان گرفته ایم
نگرفته است خضر ز سرچشمه حیات
کامی که ما ز چاه زنخدان گرفته ایم
چون صبح از عزیمت صادق به یک نفس
روی زمین به چهره خندان گرفته ایم
دلگیر نیستیم ز بخت سیاه خویش
فیض سحر ز شام غریبان گرفته ایم
جز پیچ و تاب نیست، که عمرش دراز باد
کامی که ما ز سلسله مویان گرفته ایم
بر روی بی طمع نشود بسته هیچ در
ما چوب منع از کف دربان گرفته ایم
رو تافتن ز جوربتان نیست کار ما
چون صبح تیغ مهر به دندان گرفته ایم
بی چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است
صائب تمتعی که زدوران گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۴
ما هوش خود به باده گلرنگ داده ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم
بر روی دست باد مرا دست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم
چون طفل نی سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم
عمری است تا به پای زمین گیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم
چون سبزه پا شکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم
گوهر نمی فتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم
بر روی دست باد مرا دست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم
چون طفل نی سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم
عمری است تا به پای زمین گیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم
چون سبزه پا شکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم
گوهر نمی فتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۵
ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۶
هر چند همچو ذره محقر فتاده ایم
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۷
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم
بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام
ما التجا به پای خم می نبرده ایم
هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم
بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام
ما التجا به پای خم می نبرده ایم
هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۲
ما رنگ گل ز بوی گل ادراک کرده ایم
سیر بهار در خس و خاشاک کرده ایم
چون اهل زهد شاخچه بندی نمی کنیم
ترک عصا و شانه و مسواک کرده ایم
چون ابر هر کجا قدم ما رسیده است
گنج گهر ز آبله در خاک کرده ایم
در سینه کرده ایم نهان راز عشق را
زنجیر برق از خس و خاشاک کرده ایم
ما را نظر به روزن قصر بهشت نیست
تا سر برون ز حلقه فتراک کرده ایم
چون آفتاب اگر چه نداریم لشکری
تسخیر عالم از نظر پاک کرده ایم
سعی از برای رزق مقدر نمی کنیم
ما این عرق ز جبهه خود پاک کرده ایم
نومید نیستیم ز احسان نوبهار
هر چند تخم سوخته در خاک کرده ایم
صائب چرا قبول نگردد دعای ما؟
ما قبله خود از جگر چاک کرده ایم
سیر بهار در خس و خاشاک کرده ایم
چون اهل زهد شاخچه بندی نمی کنیم
ترک عصا و شانه و مسواک کرده ایم
چون ابر هر کجا قدم ما رسیده است
گنج گهر ز آبله در خاک کرده ایم
در سینه کرده ایم نهان راز عشق را
زنجیر برق از خس و خاشاک کرده ایم
ما را نظر به روزن قصر بهشت نیست
تا سر برون ز حلقه فتراک کرده ایم
چون آفتاب اگر چه نداریم لشکری
تسخیر عالم از نظر پاک کرده ایم
سعی از برای رزق مقدر نمی کنیم
ما این عرق ز جبهه خود پاک کرده ایم
نومید نیستیم ز احسان نوبهار
هر چند تخم سوخته در خاک کرده ایم
صائب چرا قبول نگردد دعای ما؟
ما قبله خود از جگر چاک کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۳
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم
دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم
از ما متاب روی که از آه نیمشب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم
در حسرت بنفشه خطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم
در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم
سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم
چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم
دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم
از ما متاب روی که از آه نیمشب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم
در حسرت بنفشه خطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم
در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم
سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم
چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۴
چندین کتاب در گرو باده کرده ایم
تا از غبار، صفحه دل ساده کرده ایم
امروز نیست دست سبو زیر بار ما
دایم مدد به مردم افتاده کرده ایم
از ترکتاز حادثه از جا نمی رویم
بر گرد خود حصار، خم باده کرده ایم
در آفتاب زرد خزان خنده می زنیم
خود را چو سرو از ثمر آزاده کرده ایم
دشمن ز سنگ خاره اگر ساخته است دل
ما هم ز شیشه جوشنی آماده کرده ایم
راز دو کون در نظر ما دو عینک است
تا همچو آبگینه ورق ساده کرده ایم
صائب به طرف جبهه ما نیست چین منع
ما قفل خانه از دل بگشاده کرده ایم
تا از غبار، صفحه دل ساده کرده ایم
امروز نیست دست سبو زیر بار ما
دایم مدد به مردم افتاده کرده ایم
از ترکتاز حادثه از جا نمی رویم
بر گرد خود حصار، خم باده کرده ایم
در آفتاب زرد خزان خنده می زنیم
خود را چو سرو از ثمر آزاده کرده ایم
دشمن ز سنگ خاره اگر ساخته است دل
ما هم ز شیشه جوشنی آماده کرده ایم
راز دو کون در نظر ما دو عینک است
تا همچو آبگینه ورق ساده کرده ایم
صائب به طرف جبهه ما نیست چین منع
ما قفل خانه از دل بگشاده کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۵
از آه دام موج به دریا فکنده ایم
از اشک تخم لاله به صحرا فکنده ایم
یک روز با حباب به کشتی نشسته ایم
همراه موج سلسله بر پا فکنده ایم
بر چهره ای که آب شود از نگاه گرم
غفلت نگر که طرح تماشا فکنده ایم
ما انتظار شور قیامت نمی کشیم
سنگی به شیشه خانه دلها فکنده ایم
کی به شود به مرهم زنگار آسمان؟
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم
توفیق از رفاقت ما دست شسته است
امروز را،ز بس که به فردا فکنده ایم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما عرض حال خویش به سیما فکنده ایم
امروز ریشه گل بی خار گشته است
خاری که ما به چشم تماشا فکنده ایم
صائب به دولت دو جهانی رسیده است
ما چون همای سایه به هر جا فکنده ایم
از اشک تخم لاله به صحرا فکنده ایم
یک روز با حباب به کشتی نشسته ایم
همراه موج سلسله بر پا فکنده ایم
بر چهره ای که آب شود از نگاه گرم
غفلت نگر که طرح تماشا فکنده ایم
ما انتظار شور قیامت نمی کشیم
سنگی به شیشه خانه دلها فکنده ایم
کی به شود به مرهم زنگار آسمان؟
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم
توفیق از رفاقت ما دست شسته است
امروز را،ز بس که به فردا فکنده ایم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما عرض حال خویش به سیما فکنده ایم
امروز ریشه گل بی خار گشته است
خاری که ما به چشم تماشا فکنده ایم
صائب به دولت دو جهانی رسیده است
ما چون همای سایه به هر جا فکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۷
ما گل به دست خود ز نهالی نچیده ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده ایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده ایم
با بخت تیره ازستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده ایم
نو کیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده ایم
روی از غبار حادثه در هم نمی کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده ایم
دل نیست عقده ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده ایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده ایم
گل دام نکهت عبثی می کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده ایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده ایم
از آفتاب تجربه سنگ آب می شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده ایم
از جور روزگار نداریم شکوه ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ایم
صائب زبرگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده ایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده ایم
با بخت تیره ازستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده ایم
نو کیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده ایم
روی از غبار حادثه در هم نمی کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده ایم
دل نیست عقده ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده ایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده ایم
گل دام نکهت عبثی می کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده ایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده ایم
از آفتاب تجربه سنگ آب می شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده ایم
از جور روزگار نداریم شکوه ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ایم
صائب زبرگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۹
ما پرده از حقیقت عالم کشیده ایم
در غورگی به نشأه این می رسیده ایم
سرمشق بی نیازی ارباب همت است
این خط باطلی که به عالم کشیده ایم
از برگریز تفرقه آزاد گشته ایم
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
باریم، اگر چه بر دل کس بار نیستیم
خاریم، اگر چه در جگر خود خلیده ایم
چون خامه سوخته است نفس در گلوی ما
از لفظ تا به عالم معنی رسیده ایم
تیغ زبان به حوصله ما چه می کند؟
ما چون نگاه بر صف مژگان دویده ایم
در غورگی به نشأه این می رسیده ایم
سرمشق بی نیازی ارباب همت است
این خط باطلی که به عالم کشیده ایم
از برگریز تفرقه آزاد گشته ایم
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
باریم، اگر چه بر دل کس بار نیستیم
خاریم، اگر چه در جگر خود خلیده ایم
چون خامه سوخته است نفس در گلوی ما
از لفظ تا به عالم معنی رسیده ایم
تیغ زبان به حوصله ما چه می کند؟
ما چون نگاه بر صف مژگان دویده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۰
مادام را ز دانه صیاد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم
کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم
هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم
طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم
بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم
آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم
صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم
کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم
هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم
طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم
بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم
آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم
صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۴
ما همچو غنچه سر به گریبان کشیده ایم
گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم
خون همچو نافه در تن ما مشک می شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم
شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما
بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم
رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشیده ایم
از موجه سراب درین دشت آتشین
بسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایم
خود را ز مکردوست نمایان روزگار
گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم
چون مور خاکسار ز گفتار شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم
تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است
یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم
ما پرده ها ز آبله پای خود ز رشک
بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم
ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم
گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم
خون همچو نافه در تن ما مشک می شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم
شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما
بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم
رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشیده ایم
از موجه سراب درین دشت آتشین
بسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایم
خود را ز مکردوست نمایان روزگار
گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم
چون مور خاکسار ز گفتار شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم
تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است
یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم
ما پرده ها ز آبله پای خود ز رشک
بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم
ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۶
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۰
ما داغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم
دور طرب به نشأه دیگر گذاشتیم
اینجا کسی به داد دل ما نمی رسد
دیوان خود به دامن محشر گذاشتیم
ترک سرست خضر ره بازماندگان
ما کار شمع خویش به صرصر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
پوشیده بود روی به هر در گذاشتیم
ابر ز کام مغز جهان را گرفته است
بیهوده عود خویش به مجمر گذاشتیم
تا در شمار آبله پایان در آمدیم
چون بحر پای بر سر گوهر گذاشتیم
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده شد
از بس به خاک پهلوی لاغر گذاشتیم
روزی که گشت آهن ما تیغ آبدار
تن رابه پیچ و تاب چو جوهر گذاشتیم
آیینه ای است آب نما ساغر سپهر
بیهوده لب بر این لب ساغر گذاشتیم
صائب ز انفعال نداریم روی خلق
تا خویش را به خاک برابر گذاشتیم
دور طرب به نشأه دیگر گذاشتیم
اینجا کسی به داد دل ما نمی رسد
دیوان خود به دامن محشر گذاشتیم
ترک سرست خضر ره بازماندگان
ما کار شمع خویش به صرصر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
پوشیده بود روی به هر در گذاشتیم
ابر ز کام مغز جهان را گرفته است
بیهوده عود خویش به مجمر گذاشتیم
تا در شمار آبله پایان در آمدیم
چون بحر پای بر سر گوهر گذاشتیم
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده شد
از بس به خاک پهلوی لاغر گذاشتیم
روزی که گشت آهن ما تیغ آبدار
تن رابه پیچ و تاب چو جوهر گذاشتیم
آیینه ای است آب نما ساغر سپهر
بیهوده لب بر این لب ساغر گذاشتیم
صائب ز انفعال نداریم روی خلق
تا خویش را به خاک برابر گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۱
ما خنده را به مردم بیغم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم
بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم
بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم